تقدير تاريخي غرب
سخنران: دکتر محمد رجبي
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين. با عرض سلام خدمت حضرت بقيه الله عج و به ارواح پاک شهيدان راه حق به خصوص شهيدان انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و سيد شهيدان اهل قلم و هنر شهيد سيد مرتضي آويني و با عرض ارادت به محضر مبارک حضرت معصومه عليهاالسلام که در جوار بارگاه ملکوتي اش افتخار انجام وظيفه اي را يافته ايم طبق تکليفي که دوستان عزيز کرده بودند و به پاس بزرگداشت شهيد گرانقدر، سيد مرتضي آويني توفيق پيدا کرده ايم که مسأله ي مهمي را که در آثار ايشان و گفتار اساتيد ايشان بوده و متأسفانه در کشور ما و در محافل فرهنگي ما مغفول مانده واکاويم و آن تقدير تاريخي غرب است.غربي ها در يک خود آگاهي تاريخي تقريباً 700 سال پيش دريافتند که در حال تحول هستند و آن زماني بود که آنان مذهبي بودند و به کيش مسيحي گرايش داشتند ولي دلشان هواي دنيا و زخارف دنيوي را کرده بود بدون اين که رسماً از مسيحيت کناره بگيرند اما عملاً از تعاليم مذهبي فاصله گرفتند؛ با توجه به اين که زرق و برق دنيا در مسيحيت و تمام اديان نفي مي شد، در اواسط نيمه ي قرون وسطي کليساها را به نحوي تجملي آزين کردند و با توجه به اين که کليسا بر اخلاق و عفت و فضايل انساني تأکيد مي کرد در زير پوشش مذهب شروع به نشان داد اندام هاي زن و مرد کردند، با عنوان نقاشي هاي مذهبي کليسا تحت عنوان آدم و حوا بهشت و جهنم و کم کم در پوشش مذهب آن چه حرام بود شيوع يافت و حالت پرهيزگاري و پارسايي که در مسيحيت قرون وسطي بود رفته رفته رخت بربست و نوعي دوگانگي در عالم مسيحيت پيدا شد و گروهي اين و گروهي آن پسنديدند و غلبه با دنياپرستان شد تجارت در اروپا به خاطر افزايش مصرف گرايي رونق گرفت و مردم زندگي کشاورزي را رها کردند و به سمت شهرها سرازير شدند و رفته رفته پول، تجارت و صنعت و رفاه مادي شعار عمومي شد البته با توجيه مذهبي؛ عده اي از عرفاي مسيحي مثل سن برنارد و سن فرانسيس از مردم فاصله گرفتند و به مردم نهيب دادند که اين ها را به نام دين تمام نکنيد ولي جريان چنان پيش رفت که صداي اين عرفا خاموش شد و جريان دنيا طلب بر اروپا حاکم شد و نهضت هايي در اروپا حاکم شد که تمام حلال و حرام را به نام اين که اين ها را روحانيون اضافه کرده اند برداشتند؛ هرچه حلال و حرام و عبادت و مناسک بود حذف کردند و گفتند اين ها اضافات کشيش ها و روحانيون است، ما فقط به آن چه در انجيل آمده بسنده مي کنيم و بديهي است که در هر ديني هم تمام امور مربوط به شريعت آن در کتاب نيامده و در سنت و سيره و اخبار اولياء دين آمده و شعار نوگرايي ديني در اروپا که خصوصاً توسط مارتين لوتر مطرح شد بر محور چند موضوع سامان يافت:
يکي دين منهاي روحانيت بود؛ دين را مي خواهيم اما چيزي به نام روحانيت و کليسا مورد نياز که نيست هيچ، بلکه مزاحم است. اين سئوال مطرح شد که اگر روحانيت نباشد چگونه مي توان دين را فهميد، گفتند: اصل، خِرد است هر انساني خردورز است، يعني عقل است و خردورزي فرد براي فهم کتاب مقدس کافي است. هر کسي به اندازه ي عقل خود هرچه از کتاب مقدس فهميد به همان عمل مي کند و کافي است و تکليف ديگري از او نمي خواهيم، گفته شد اگر کسي از آن چيزي نفهميد؟ گفتند آن ها اصلاً تکليفي ندارند؛ يعني به اصطلاح ديني خودمان، تفسير به رأي اصل شد و نظر اولياي دين ديگر حجت نبود و در مرحله ي بعدي گفتند حلال و حرام ها و مناسک و عباداتي که بين مسيحيان رايج است ساخته ي روحانيت کليسايي است و بايد حذف گردد. دو يا سه مورد آن را پذيرفتند مانند غسل تعميد و مراسم عشاي رباني را و مابقي را کنار نهادند در حالي که مسيحيت روزه داشت، نماز داشت، عبادات هر روزي داشت، عملاً اين ها به روزهاي يکشنبه محدود شد و آن هم هر کس توانست مي رفت و هر کس نمي توانست نمي رفت در مرحله ي بعد اعلام کردند که اصلاً زبان واحد ديني مورد نياز نيست، آن زمان مسيحيت مثل اسلام زبان واحد ديني داشت همان گونه که زبان عربي، زبان ديني ما است آن موقع در اروپا زبان لاتين زبان واحد ديني بود، لوتريان اين را هم حذف کردند و گفتند هر کس به زبان خود عبادت کند و ادعيه و مناجات و هرچه را که پذيرفته بودند آن را به زبان و ترجمه ي خود بيان کنند و وحدت امت مسيحي با از بين رفتن زبان واحد ديني متلاشي شد، در مرحله ي بعد اعلام کردند که ما فقط کليسا يعني دستگاه روحانيتي اگر لازم داشته باشيم براي به جا آوردن مراسمي است که حدأقل مورد نياز است و آن هم به شرطي که دستگاه روحانيت و به طور کلي ديانت از سياست جدا باشد که اين انگيزه ي آن ها را آشکار ساخت و راز همه ي مسائلي که مطرح مي گشت با اين اصل آشکار گشت. ديانت و نماينده ي ديانت يعني روحانيت در سياست هيچ دخالتي نکند؛ بعد از مدتي اعلام کردند نه تنها دخالت نکند بلکه روحانيت و کليسا تابع سياست باشد يعني اسقف اعظم را حاکم بايد تعيين کند و الان در کشورهاي پروتستان رهبر ديني را، رئيس جمهور، پادشاه، نخست وزير در کشورهاي مختلف مطابق با نظام هاي سياسي مختلفي که دارند حکم مي دهند و مثل يک مدير کل منصوب مي کنند، البته آن چه باعث شد مردم به اين تفکرات اقبال نشان دهند يکي طبيعت دنياپرستي بود که در غرب در حال شيوع بود، دوم اشکالاتي بود که خود کليساي کاتوليک و روحانيت مسيحي داشت مثل خريد و فروش بهشت و جهنم، منع کردن کشيشان از ازدواج و بسياري از اموري که به ديانت ربطي نداشت مخالفان اين امور را مطرح مي کردند و کليسا را در مقابل عيوبي که داشت محکوم و منکوب مي کردند، اما به فرمايش حضرت علي عليه السلام « کلمه حق يراد بها الباطل » بود. از اين انتقادات درست نتيجه ي باطل مي گرفتند و نتيجه ي آن چيزهايي بود که عرض کردم. اين جريان به عنوان مذهب جديدي که بعداً پروتستانتيسم نام گرفت اروپا را تسخير کرد. پاپ که پيشواي مذهبي بود و بر پادشاهان نظارت مي کرد، بسياري از پادشاهان قدر قدرت را تکفير کرد؛ پاپ براي اين که تمام اروپا پروتستان نشود قول داد که ديگر در سياست دخالت نکند و در مقابل پادشاهان قول دهند که کشورشان را کاتوليک نگه دارند چندين کشور با پاپ قراردادي امضاء کردند و پروتستان نشدند، يک کشور پروتستان شده بود وقتي پاپ قول داد برگشت و کاتوليک شد و آن کشور فرانسه بود، کشوري دو بار منصب عوض کرد مثل مجارستان، که ابتدا پروتستان بود و سپس کاتوليک شد اما چون پاپ و دستگاه روحانيت مسيحيت عادت نداشت که نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي بي تفاوت بماند به چند مورد خلاف پادشاهان اعتراض کردند و بلافاصله دولت تصميم گرفت که مذهب کاتوليک را رها کند و پروتستان شود و البته پروتستان هم شدند و مجدداً پاپ عذرخواهي کرد و قول داد که در سياست دخالت نکند و دوباره کشور کاتوليک شد! مذهب بازيچه ي دست سياست مداران شده بود اين مذهب بي يال و دم که مي خواست شيري را که وجود نداشت نشان دهد زمينه را براي بي ديني هموار کرد؛ عده اي پيدا شدند و گفتند اکنون که انسان عملاً رها شده و مذهب نظارتي ندارد و صرفاً امري شخصي و معرفتي محض تلقي شده است اصلاً اين مذهب را مي خواهيم چه کنيم؟! اين ها کساني بودند که به کلي مذهب را کنار نهادند و به طور رسمي آن چه را که در عمل وجود داشت اما در نظر به آن اعتراف نمي شد اعلام کردند، « خدا مداري » را کنار بگذاريم و « بشر مداري » و خود بنيادي را جايگزين آن کنيم؛ به جاي خداپرستي، خود پرستي و به جاي خدا خواهي، خود خواهي جايگزين گردد و رسماً فرهنگ گردد، لذا به جاي اعتقادي که محور فرهنگ اروپا بود، که من در زمان ديگري هم عرض کردم که تئيسم يا خدامداري بود اومانيسم يا بشر مداري آمد و فرهنگ مادي و نفساني جديدي بنيان نهاده شد که آن چه را که قبلاً اگر به صورت عملي وجود داشت ولي به صورت رسمي پذيرفته نشده بود، رسميت دادند.
ما گناهان و معاصي زيادي را در بين مسلمانان مي بينيم، اما رسميت نيافته يعني نگفته ايم که کسي که اين فعل را انجام مي دهد کار خوبي کرده است، مي گوئيم معصيت مي کنند و کسي هم جلوي آن را نمي گيرد، اين فرق مي کند با وقتي که بگوئيم معصيت يعني فضيلت. در بسياري از کشورهاي اسلامي و در همين کشور خودمان قبل از انقلاب بسياري از معاصي و مکاسب محرم مثل مشروب فروشي آزاد بود پروانه مي گرفتند و مشروب فروشي در تهران چند برابر کتاب فروشي وجود داشت، اما در همان زمان هم اعلام نمي کردند که چون پروانه دادن براي مشروب فروشي آزاد است پس مشروب خواري حلال است، حرام بود اما مي کردند؛ آن چه در دوره ي جديد اتفاق افتاد آمدند و رذائلي را که از نظر دين حرام بود فضيلت اعلام کردند، ادبيات و هنر دوره ي جديد، حماسه ي نفس اماره است چه اشکالي دارد انسان بايد اين گونه باشد، آن چه را که دين به آن لاقيدي و ولنگاري مي گفت که انسان به هيچ قيدي مقيد نباشد، در دوره ي جديد نام آن را « آزادي » نهادند؛ اين آزادي غير از آزادي سياسي است انسان بايد آزاد باشد، جوان بايد آزاد باشد، زن و مرد بايد آزاد باشند، مرز آزادي کجا است؟ مرز آزادي آزادي ديگران است، من آزادم هر کاري که مي خواهم بکنم به شرطي که مزاحم آزادي ديگران نباشم؛ اما اگر جمعي بوديم که همه موافق بوديم هر فعلي صورت گيرد جرم تلقي نمي شود، در قوانين اساسي آمريکا و اروپا جرم به عمل شنيع گفته نمي شود به عملي گفته مي شود که حدأقل يک نفر معترض داشته باشد، اگر معترضي نباشد جرمي صورت نگرفته است. آزادي اي که به نام ليبراليسم خوانده شود و زماني که اين کلمه وارد کشورهاي عربي و ايران شد به مذهب « اباحيت » ترجمه شد يعني همه ي امور را مباح تلقي مي کند اين جوهره ي آن بود، بعد رنگ سياسي هم پيدا کرد گفتند يعني چه که در کشورها مي گوئيد اقليت هاي مذهبي حقوق کمتري دارند يا گروهي حق ندارد همه داراي حقوق سياسي واحد هستند، چرا مي گوئيد بعضي از عقايد نبايد اظهار گردد هر عقيده اي مي تواند اظهار شود، هر گروه و هر جزيي مي تواند تأسيس شود و هيچ قيد و بندي نبايد باشد، جز اين که مزاحم فعاليت سياسي ديگران نباشد اين آزادي سياسي ليبراليستي شد يک مدنيت جديدي در اروپا شکل گرفت که چون تمامِ هم و غم آن معطوف به دنيا و امور نفساني بود به سرعت ترقيات مادي يافت؛ بديهي است که وقتي انسان تمام هم و غم را مصروف هر امري کند نتيجه ي بيشتري مي گيرد ديگر از کتاب هاي عرفاني و بلند مضمونِ قرون وسطي خبري نبود به جاي آن پشت سر هم اکتشافات و اختراعات مربوط به علوم مادي بود، تمام هم و غم انسان معطوف به دنيا شد و طبيعي است که نتيجه ي بلندي هم مي گيرد اما اخلاق قرون وسطي اين که جوانمردي و فتوت در آن بود و شواليه ها، جوانمردان و شه سواران قرون وسطي نمونه ي تمام عياري بشمار مي رفتند همه ي اين ها استهزاء شد و از بين رفت لذا انواع جرايم در اروپا پيدا شد و قوانين جزايي تفصيل يافت هميشه قانون وقتي گسترده مي شود که مورد آن پيچيده و متعدد و متنوع گردد، در قرون وسطي اين خبرها نبود انواع سرقت ها، تقلب ها، تجاوزها پيدا شد به ميزاني که به طرف دنيا مي رفتند قوانين هم تفصيل پيدا مي کرد تا بتواند پاسخگوي اين مسائل باشد؛ اين همه کاغذ بازي هاي اداري و امضاءگيري و شماره کردن و تاريخ گرفتن، نسخه برداري و ثبت و بايگاني براي چيست؟ براي اين است که دزدي رخ ندهد زماني که اين سوءاستفاده ها نبود نيازي به اين کارها نبود بنياد خانواده ها متلاشي شد اما از آن طرف پي در پي دستاوردهاي مادي رخ مي داد، ترقيات مادي پيدا شد و اروپاييان به اين نتيجه رسيدند که راه درستي را مي روند چون ترقيات مادي بخشي از مشکلات زندگي مادي را حل مي کرد، البته مشکلاتي را نيز به وجود مي آورد ولي در آن زمان نفع آن بيشتر از ضرر آن بود شعار داده شد در دوره ي جديد که بهشتي را که انبياء مي گفتند انسان در آخرت به آن مي رسد به زودي روي زمين خواهيم ساخت مسائلي را که امروز براي ما روشن است در آن زمان مطرح نبود، وقتي واکسن پيدا شد و ميکروب را کشف کردند اعلام کردند به زودي زود انسان تا آخر دنيا عمر مي کند و ديگر کسي مريض نمي گردد؛ خيلي زود نتيجه گيري مي کردند و ساده انديش بودند، وقتي ويتامين کشف شد و قرص هاي ويتامين دار را ساختند اعلام کردند که اگر انسان چند قرص بخورد به اندازه ي مقدار زيادي غذا است، به زودي انسان مي تواند غذاي يکسالش را در يک قوطي جاي دهد و چيزي نخورد در حالي که تنها ويتامين براي بدن لازم نيست و چيزهاي ديگري نيز لازم است، بعد نتيجه گيري کردند که اگر انسان فقط قرص بخورد چون حجم کمي از معده را اشغال مي کند معده و روده به اين بزرگي زائد است و به تدريج از بين مي رود و شکم انسان خالي مي گردد و انسان در نسل آينده به تنه اي به اين بزرگي احتياج ندارد و سرش به پايش نزديک مي گردد حتي تصوير انسان هاي دو، سه قرن آينده را کشيدند که يک پايي بود که بر روي آن دو دست قرار داشت و يک سر! اين قدر سريع تصور مي کردند که قادر به تغيير همه چيز حتي بشر هستند هر کشفي آغاز يک حماسه سرايي ها و افسانه سازي هايي بود و البته ما بايد خودمان را در آن شرايط قرار دهيم که اين ها طبيعي بود.
براي اروپا همه چيز به خوبي پيش مي رفت تا اين که قرن هجدهم و نوزدهم رسيد و انقلاب صنعتي شد با کشف نيروي بخار و اختراع ماشين، کارخانه ها به جاي نيروي انساني با ماشين به راه افتادند، اروپايي ها تصور کردند که پيشينيانشان در دوره ي رنسانس حق داشتند که انسان را به جاي خدا بگذارند، همه چيز در اختيار بشر بود يک مقدار پيش رفت ديدند چند مشکل پيدا شد، يکي اين که اين ثروت مادي در نظام جديد توزيع عادلانه نمي شود و در دست اقليتي مي رود به نام سرمايه داران و عامه ي مردم محروم تر از قرون وسطي هستند، در دوره ي قرون وسطي مردم مرفه نبودند اما فقر علي السويه بود اما در اين دوره اغنياء غني تر مي گردند و فقرا فقيرتر و شرايط استثمار مردم محروم بسيار شديد شده بود. شخصي به نام اويل که بنيان گذار شرکت هاي تعاوني است و خودش سرمايه دار بزرگ انگليسي بود، در همان زمان ها کتابي نوشت و گفت که ما همان گونه که مي دانيم خانواده هاي اروپايي را به صورت دسته جمعي به کارخانه ها مي کشيم و کار مي کنند از بچه ي سه ساله کار مي کند تا پيرزن و پيرمرد و حقوق اين ها به قدري کم است که تنها کفاف زندگي يک روز از اين ها را مي دهد و اين ها اکثراً در هنگام کار مي ميرند بعد مي گويد همان طور که مي دانيم بچه هاي 3 تا 7 ساله را بيشتر براي پاک کردن غوزه هاي پنبه به کار مي گيرند تا تخم پنبه ها را در آورند و اين ها چون نمي توانند جايي بنشينند و مي خواهند تحرک پيدا کنند، زير شلاق و لگد سر کارگرها مجبور به اين کار مي شوند و اغلب مي ميرد بعد مي گويد پسر بچه هاي 10 تا 12 ساله را براي پاک کردن دودکش کارخانه ها که از دوده ي زغال سنگ به سرعت گرفته مي شود به کار مي گيرند و اين پسر بچه ها اغلب به هنگام ريختن دوده خفه مي شوند و جسدشان به پايين مي افتد و پسر بچه ي بعدي را به بالا مي فرستند و اين چيزي است که جلوي چشمان همه مي گذرد و چيزهاي وحشتناکي که وقتي انسان امروزه مي خواند مي بيند که اين نظام عظيم صنعتي فقط به برکت علم و عقل اروپايي پا نگرفته است، به قيمت استثمار ميليون ها انسان با پوست و گوشت و خون ميليون ها انسان مستضعف برپا شده است اين جدا از برده هايي بود که از آسيا و آفريقا گرفتند و آن طوري که خودشان نوشتند، صد ميليون سياه پوست را از آفريقا به آمريکا بردند و 10 ميليون از آن ها به مقصد رسيد بقيه در اثر شرايط بد حمل و نقل ( اين افراد را روي هم روي هم مي گذاشتند و حرکت مي دادند ) مي مردند يا مريض مي شدند و جنازه ها يا بدن مريضشان را به اقيانوس مي انداختند، تاريخ غرب را بخوانيد کتاب « سياهان، آمريکا را ساختند » را خود آمريکايي ها نوشته اند، (1) کتاب « فاجعه ي سرخ پوستان آمريکا » را بخوانيد؛ (2) کتاب هايي که سرمايه داري مثل اويل و ديگران که هم فکر او بودند نوشتند و گزارش آن زمان را دادند نه اين که تحليل کنند، نه اين که نظر دهند، خبر دادند؛ بخوانيد و ببينيد که اين تمدن چگونه شکل گرفته است، جدا از چپاول ثروت کشورهاي مثل ما، بر سر مردم خودشان چه آوردند چه برسد به کشورهايي امثال ما که نفت ما را، مس شيلي و آنگولا و کائوچوي مناطق آفريقايي و اندونزي، شکر کوبا و آمريکاي مرکزي، قهوه ي برزيل و... را غارت کردند، همه ي دنيا بايد براي اين ها کار کنند مسأله به اين سادگي نيست که ساده لوحان يا عده اي بدون مطالعه فقط براساس شنيده هاي اين طرف و آن طرف قضاوت مي کنند و فکر مي کنند که با فکر کردن و با يک آزادي سياسي و يک گرايش به سرمايه داري همه ي اين چيزها يک شبه تحقق يافته است آفريقا قاره ي پيشرفته و متمدني بود، اين قدر کشتند تا توانستند 100 ميليون از آن ها را اسير کنند، آفريقا خالي از نيروي انساني شد، شهرها متروک شد، کشورهاي زيادي مضمحل شد و بقيه به سمت جنگل ها فرار کردند و يک زندگي بدوي را شروع کردند، اين گونه نبود، کتاب هايي است که خود اروپايي ها نوشته اند و بدبختانه ما در اين زمينه ها تحقيق نکرده ايم و فقط نقل مي کنيم، خودشان کتاب هايي با عنوان « تاريخ آفريقا » نوشته اند، آن ها را بخوانيد! چه آثار تمدني عظيم از اعماق جنگل ها مي يابند، همين اواخر مسجد بزرگي يافتند که 1200 سال پيش در کنيا ساخته شده بوده است، يعني اواخر قرن اول هجري که گياهان به دور ديوارها و گلدسته ي مسجد پيچيده بودند و زير جنگل مخفي شده بود، مردمان را کشته بودند و اين ها چيزي ساخته بودند که مانده بود؛ حال به ما مي گويند که نژاد سياه اصلاً شعور ندارد، ببينيد زندگي آن ها چگونه است، در جنگ جهاني اول و دوم، روان شناسان آن ها مي گفتند نژاد سفيد از نوع اروپايي حجم مغزش بيشتر، چشمانش درشت تر و ويژگي هايي دارد که تمام حواسش از ديگر انسان ها برتر است و از اين جهت خود به خود به طور طبيعي و به قول داروين با انتخاب اصلح و انصب شايسته ي سروري دنيا است و نژاد زرد و سياه حجم مغزشان کم تر، چشمانش باريک تر ( نمي تواند درست ببينند ) و چنين و چنان اند، حتي اين ها مي خواستند با آزمايش هاي علمي اين ها را ثابت کنند و به قول خودشان ثابت مي کردند، بعدها آزمايش هاي ديگري شد و ديدند خير، تفاوتي نيست و خداوند عادل و حکيم تمام استعدادها را بين انسان ها يکسان تقسيم کرده است. اين خواب خوش غرب در اواخر قرن 18 تمام شد و در قرن 19 آثار سراشيبي پيدا شد و مستضعفان احساس کردند که اين نوع زندگي تنها براي عده ي خاصي خوب است و شروع به مبارزه با نظم و نظام و فرهنگ و تمدن جديد کردند منتها چون ابزاري نداشتند خرابکاري مي کردند، يکي از ساده ترين کارهايي که مي کردند دمپائي هاي خود را زير چرخ کارخانه ها مي انداختند و کارخانه ها را متوقف مي کردند، اسم اين دمپايي ها « سابوتاژ » بود و الان يک اصطلاح سياسي است، سابوتاژ کردن در فارسي به چوب لاي چرخ گذاشتن ترجمه شده، متفکراني که بيشتر مي فهميدند اصل نظام را زير سؤال بردند، کساني که به طور ناقص متوجه اشکال شدند مثل مارکس، مارکس در کتاب « مانيفيست » مي گويد: در هيچ دوره اي ( اين خيلي مهم است از يک آدمي که دين ندارد و خودش هم اومانيست است ) ظلم و ستم و استثمار و مفاسد به اندازه ي اين دوره نبوده است، حتي در دوره ي برده داري، منتها با پنبه سر مي برد، در دوره ي برده داري هر برده جايي داشت، در خانه ي ارباب جايي به او مي دادند که مي خوابيد؛ در دوره ي جديد ما پديده اي به نام بي خانماني داريم در کدام دوره اي بشر بي خانمان بود؟ در کدام دوره ي تاريخي ميليون ها بچه در خيابان سرگردان بودند و نه پدر و نه مادرشان را مي شناختند؟ در کدام دوره صدها هزار نفر در کنار خيابان زندگي مي کردند؟ ما چنين چيزي نداشتيم؛ برده دار، برده را به منزل مي برد و غذايي مي داد تا به کارش بي آيند، مارکس اشاره مي کند که خانواده، محبت، عاطفه، همه چيز در اين دوره به پول و لذت مادي تبديل مي گردد؛ من زماني اين تکه ي مارکس را در يک سخنراني انقلابي انتخاب کردم در اوايل انقلاب که احزاب و گروهک هاي ضد اسلامي آزادانه فعاليت مي کردند خواندم. گفتم اين مطالب از کيست؟ اکثراً گفتند مربوط به استاد مطهري است؛ گفتم خير از جمله متعلق به مارکس است، تعجب کردند، منتها مارکس تصور مي کرد اگر سرمايه داري را به هم زند مشکلات حل مي گردد در حالي که مشکل اصلي در انقطاع بشر از وحي بود. انسان به خود واگذاشته شده بود وقتي انسان از خدا ببرد به خودش واگذارده مي گردد، مشکل اصلي بشر اين بود که بشر به خود واگذاشته شده بود سرمايه داري يک مشکلي درست مي کرد و کمونيستي که مارکس مي گفت مشکلي ديگر. يک عده از متفکران ديگر مثل نيچه گفت: غرب به آخر خط رسيده ولي بايد همه چيز را در اين دوره نابود کرد ( نيهيليسم ) تا ابر مردي ظهور کند، يک انسان والايي ظهور کند، منتها انسان والايي که نيچه مي گفت باز به طور ناقص فهميده بود و انسان ديني نبود، البته کتاب نيچه مشهور است؛ از زردشت خيلي تجليل کرده و در کتاب مشهورش هم گفته چنين گفت زردشت و به پيامبر اسلام خيلي احترام مي گذاشت، اما تفکرش تفکر ديني نبود اما مي گفت اين دوره در حال پايان است و ما براي اين که به پايان برسد بايد همه چيز را نيست کنيم، افراد ديگري پيدا شدند که توجه عميق تري پيدا کردند مثل « کرکه گارد » که گفت: تفکر بشر مشکل دارد، تفکر بشر از حقيقت مطلق رو گردان شده و هرچه بگويد افسانه است:
جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
با اصلاح تفکر، تفکري که در آن جهات حضوري و الهامي و وحياني مطرح باشد و فراتر از تعقل مادي و تجربي جديد باشد اين تفکر مي تواند انسان را نجات دهد. حکماي ديگري دنبال اين جريان را گرفتند که از همه مشهورتر در دوره اي که ما هستيم و بوديم که البته چند سال پيش فوت کرد شخصي بود به نام مارتين هايدگر که صريحاً اين جمله را مي گويد که اين دوره، دوره ي به خود واگذاشتگي انسان است و ساحت قدس فروبسته شده است. مسأله ي اصلي و مشکل اصلي اين است که بشر امر قدسي را از دست داده و هيچ چيزي براي بشر مقدس نيست و انسان هم به جايي بند نيست. کشتي اي است که به خودش لنگر انداخته و هر کشتي اي را به پايه ي ثابتي مي بندند که در اثر امواج دور نگردد، در آن پايه ي ثابت دين بوده، دين را که برداشته اند کشتي اي بوده که طناب آن را به خودش بسته اند و لنگر به خود انداخته و دستخوش امواج از اين طرف به آن طرف است اين مسائل در حدود جنگ جهاني اول از طرف متفکران مطرح مي شد منتها در بين مردم شيوع عام نداشت بين روشنفکران شيوع عام نداشت تا جنگ جهاني اول شد. در جنگ جهاني اول بيش از همه روشنفکراني اروپايي تير خوردند! آماري که خود آن ها گرفتند و گفتند: کشتاري که در جنگ جهان اول شد با بمباران و وسايل کشتار جمعي بيش از تلفاتي بوده که انسان در طول تاريخش در جهان داده است، از ميليون ها کشته اي که در جنگ جهاني اول آمار گرفتند و گفتند نه آتيلا و نه چنگيز و نه تيمور و نه جنگ هايي که در قرون وسطي بود اين قدر نکشتند، مگر با شمشير و نيزه چقدر مي توان کشت يک مرتبه پرسيدند ما کجا مي رويم و اين تمدن مي خواهد ما را به کجا برساند؟ فاصله اي نشد و جنگ جهاني دوم شد و روي جنگ جهاني اول را سفيد کرد! 22 ميليون تلفات فقط کشور شوروي دارد و آمار ارقام نجومي پيدا کرد بعد گفتند اگر جنگ جهاني سوم با بمب هيدروژني رخ دهد اصلاً نسل بشر به کلي از روي زمين منقرض خواهد شد و از ترسشان چون به نفع کسي نيست جنگي رخ نداده است ولي شما مي بينيد که در رواندا و بروندي ظرف يک ماه 500 هزار نفر با تحريک يک کشور غربي از اين قبيله و آن قبيله کشته شدند، در کدام دوره ي تاريخي اين اندازه جمعيت ظرف يک ماه کشته مي شد؟ اين جدا از تصادفات رانندگي است که گفتند ارقام آن در امريکا از جنگ ويتنام بيشتر است و اين جدا از کشتارهاي جنايتکارانه اي است که محصليني که با هفت تير به کلاس مي روند و کساني که در خيابان هر که را مي خواهند مي کشند و هيچ کسي هم جلودار نيست و دولت هم رسماً اعلام مي کند وقتي هوا تاريک شد امنيت هر کسي به عهده ي خودش است و ما مسئول نيستيم! اين آمارها عجيب و غريب است و از تلفات جنگ افزوني دارد اگر ما سکه را مي بينيم هر دو روي آن را ببينيم. وقتي مي گوئيم و مي گويند برق، اين اختراع، آن اختراع، آن موشک، کامپيوتر و.. را ببينيد، خب اين ها را که مي بينيم خود آن ها اين مسأله را مطرح کردند اصلاً ما مطرح نکرديم، ما نه درست گشته ايم و نه اگر گشته ايم فهم و توجه به اين مسائل را داشته ايم چون يک بيگانه زياد طول مي کشد تا بتواند مسائل حقيقي يک جامعه را تشخيص دهد هر کسي رفته مدت کوتاهي بوده و برگشته و از پارک ها، خط کشي خيابان ها و... تعريف کرده است، اين سطحي ترين نظري است که يک انسان مي دهد خود آن ها به طور روز افزون در اين زمينه کتاب دارند يکي از اين افراد به نام هربت مارکوزه کتابي دارد و البته شخص معروفي است و افکار مسمومي دارد و بعدها گفته شد که احتمالاً اين وابسته به سيا ( سازمان امنيت آمريکا ) هم هست، او آدم معمولي نيست، انتقاداتش درست است و پيشنهاداتش خطا است مي گويد: بشر امروز آن قدر بدبخت شده است که بوالهوسي هم نمي تواند بکند مي گويد: انسان از دين فاصله گرفت تا هوس بازي کند چنان زندگي اي را براي خودش ساخته که مجال هوسبازي را هم ندارد آن فراغت خاطري را که يک قرون وسطايي که مي خواست فسق و فجور کند داشت و فسق و فجوري مي کرد و حال يا دين دار بود يا بي دين و بعد استغفار مي کرد، الان در اين دوره آن امنيت خاطر نيست و همه ي انسان ها در حال ضربان و اضطراب هستند و همه يک چيزي کم دارند و بايد به جايي برسند و اصلاً فراغتي براي هوس بازي نيز نيست، حال فضيلت ها پيش کش! اينجا آدم ياد آن آيه ي شريفه مي افتد که « وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ » ( نباشيد مانند کساني که خدا را فراموش کردند و خدا هم آن ها را از ياد خودشان برد ) يعني انسان حتي خودش را هم گم کرده است؛ از صبح همه مي دوند و نمي دانند براي که و براي چه مي دوند اين مشکل جهان امروز است که به تمام جوامع ديگر تزريق شده است و جوامع ديگر هرچه به غرب نزديک تر مي شوند به اين ابتلائات بيشتر نزديک مي گردند اين تقدير تاريخي غرب است که پايان تاريخ و آخر الزمان غرب را بيان مي دارد، متفکريني که عرض کردم به صراحت قيد کرده اند از جمله متفکر بزرگي را که ما کمتر او را مي شناسيم هرچند کتاب هاي او به فارسي است و جا دارد مثل کتاب درسي همه ي جوانان و محققان ما اين کتاب ها را چند بار بخوانند شخصي است به نام رنه گنون که متفکر بلند پايه ي فرانسوي بود که کتاب « سيطره ي کميت و علائم آخرالزمان » را نوشت، کتاب هاي او مربوط به هفتاد سال پيش است زماني که اين حرف ها کمتر بود و توجهات بسيار زيادي به آخرالزمان غرب داشت و امروز را مي ديد و در اين زمان کتابي نوشت که ترجمه شده به نام « بحران دنياي متجدد » که در اينجا اميد به کاتوليسيزيسم بسته بود و مي گفت الان وقت نهضت کردن کليساي کاتوليک است و بشريت را نجات بدهد بعد متوجه شد که کليساي کاتوليک نيز خود مبتلا به همين بلايا شده و چيزي براي عرضه کردن ندارد و پاپ ها آلت دست سياست مداران اند و خود کشيش ها غير از عده اي که اهل رياضت و رهبانيت هستند بقيه خودشان هم اعتقادي ندارند و با مردم بازي مي کنند و دور دنيا گشت و تمام اديان را تجربه کرد تا ببيند کدام دين مي تواند بشر را نجات دهد به مصر آمد و مسلمان شد و همسرش هم وفات کرد و يک زن مسلمان مصري گرفت و به طرز مرموزي با اين که مسلمان بود درگذشت ولي خوشبختانه يکي دو کتاب را در همان فاصله ي اسلام آوردنش نوشت که يکي از آن ها همين « سيطره ي کميت و علائم آخرالزمان » است او در سيطره ي کميت مي گويد: بشر امروز برايش فقط کميت مطرح است و مدام مي گويد بيشتر داشته باشيم؛ « أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ » کثرت گرائي شما را فريب داد تا آن جا که به ديدار گورها رفتيد و اين آخرالزمان غرب است و هر جامعه اي که کثرت بين و کميت بين شود آخرالزمان او است کما اين که جاهليت زمان پيامبر هم به اين مرحله رسيدند که پايان آن به وسيله ي اسلام اعلام شد، نهضتي در غرب پيدا شد که حدود 40 سال پيش عموميت يافت به نام « پست مدرن » که امروزه همه ي روشنفکران آمريکا را تحت تأثير قرار داده است به « ما بعد التجدد » ترجمه مي گردد، يعني دوره ي جديدي که داريم بايد به دوره ي بعد از اين برويم و اين دوره تمام شد. مدرنيسم و دوره ي مدرنيته که امروز هست اگر امروز کسي بخواهد در اروپا شعار دهد امروز نوگرا باشيم مي گويد اين فرد حرف هاي قرن نوزدهمي مي زند و مرتجع است. پست مدرنيسم، ما بعد اين دوره است، پست با کلمه ي پُشت فارسي هم ريشه اند، چون زبان ما هند و اروپايي است و با آن ها در ريشه مشترک است، يعني بعد. گروه ديگري پيدا شدند که اين فراتر از اين افراد هستند و مي گويند ما به ترانس مدرن فکر مي کنيم، ماوراء التجدد نه ما بعدالتجدد. مي گويند ما به دوره اي مي رويم که دوباره خدا به تاريخ بشر برمي گردد و انسان را نجات مي دهد، مي گويند به دوره اي مي رويم که دورباره دين و معنويت در زندگي بشر حضور دارد متفکران مختلفي که حتي بي دين هستند اين را پيش بيني مي کنند از جمله برتراند راسل که آدم مادي و ماترياليست بود مي گويد: دوره ي آينده به دين تعلق دارد، خودش بي دين است؛ مرحوم علامه ي جعفري نيز با وي مکاتباتي داشت و مي گويد من مادي هستم و دين هم ندارم، اما دوره ي آينده بشر به دين تعلق دارد. پيترم سرکين که فيلسوف اجتماعي بزرگي است يک جامعه شناس و فيلسوف مشهوري است که اين ها به اندازه اي که مهم اند در ايران کمتر شناخته شده اند، ما آدم هاي کوچه بازاري را بيشتر از آدم هاي عميق مي شناسيم، چون شنيدن حرف عميق زمينه مي خواهد و حرف سطحي را هر کسي مي فهمد؛ خود اين فرد آدم دين داري نيست مي گويد دوره ي آينده ي بشر دوره ي بازگشت به معنويت است. در اروپا افراد زيادي هستند، ميشل فوکو که به يک معنا پدر پست مدرن ها است مي گويد که دوره ي مادي گرايي و تجددبازي و رفاه طلبي و عقل ورزي تمام شد و بشر به نقص عقل خودش پي برده است و به سمتي مي رود که به ماوراء عقل خود توجه کند. حال ما جهان سومي ها همان طوري که در صنعت عقب هستيم در اطلاعات عمومي نيز عقب هستيم، تازه به قرن هفدهم رسيده ايم! حرف هايي که در مطبوعات مي خوانيم و در مصاحبه هايي مي شنويم که تازه قلم به دست گرفته اند و مي خواهند خودي نشان دهند، منتسکو مي گويد چنين، هابز مي گويد چنان و ژان ژاک روسو مي گويد چنان، اين ها که هفتاد کفن پوسانده اند! امروز چه خبر است؟ مسائلي که اروپاييان در سيصد سال پيش به عنوان حرف روز مطرح مي کرده اند، مطرح مي کنند و به خورد ما مي دهند و ما هم که نشنيده ايم و فکر کرده ايم که دنياي امروز اين است الان پنجاه سال است و هرچه نزديکتر مي شود بيشتر، ژست روشنفکران در اروپا و آمريکا ژست مذهبي است، يعني هرکه مي خواهد بگويد من روشنفکر هستم يک ژست مذهبي به خود مي گيرد. حدود بيست و پنج سال پيش بود که آقاي پرويز زاهدي ( نمايش نامه نويس مشهوري است که نمايش نامه ي اميرکبير و سيد جمال الدين را که در تلويزيون اجرا شد ايشان نوشته بود ) در زنداني سياسي بود و ما هم با او زندان بوديم، مي گفت آربي آربانسيان که آن زمان هنرمند تئاتر بود و ارمني هم بود و مورد توجه دولت هم بود مي خواست به اروپا برود و به عده اي گفت که براي شما چه چيزي بياورم، ايشان هم چون نمايش نامه مي نوشت به ايشان هم گفته بود که براي من کتابي بياور که بازار روشنفکري اروپا نسبت به اين کتاب طبع داغي دارد و خيلي روي اين کتاب تکيه مي کند، گفت: رفت و کتاب کوچکي براي من آورد و من بدون اين که اسم آن را بخوانم باز کردم و ديدم وسط آن عربي نوشته و ترجمه دارد تا آخر عربي بود و بدون اين که بخوانم فقط ورق مي زدم بعد نگاه کردم و ديدم نوشته گزيده ي سخنان محي الدين عربي و گفت: الان طبع روشنفکري اروپا روي ابن عربي است اين را آن موقع تعريف مي کرد، اتفاقاً از زندان آزاد شديم و در بيرون همديگر را ديديم و آن کتاب را براي من هم آورد و من هم ديدم.
من خودم به آلمان سفري داشتم ( براي سخنراني دعوت شده بودم و رفتم ) (3) خانم آن ماري شيمل، متفکر و اديب برجسته را ملاقات کردم، خانم مسني است که از حافظ و مولوي و... ترجمه هايي دارد و جايزه ي اول ادبيات آلمان را هم به او داده اند، کتابي را به فارسي هديه کرد که من دارم و امضاء نمودند و به فارسي نوشت « اين بماند يادگار »، بعد نوشت « دعاگو؛ الفقيره الي رحمت ربها آن ماري شيمل » مسلمان هم نيست اصولاً اين ژست روشنفکري جديد مطرح است حال عده اي به اسلام يک عده به بودائيسم و عده اي به ژاپني، عده اي به هندويي و انواع مذاهب، آن چه در اروپا محلي از اعراب ندارد اين است که کسي بگويد خِرد چنين است و عقل چنان، اصلاً اين حرف ها مربوط به قرن هجدهم بود ما تازه به اين جا رسيده ايم و با اين بدبختي نمي دانيم چه کنيم! آن وقت مظلوميت کسي مثل شهيد آويني نمايان است، در تمام آثارش فرياد مي زند دنياي امروز اين گونه نيست ما بي خبريم و عده اي در حال فريب دادن ما هستند. اگر مي خواهيد بي دين شويد اشکالي ندارد بي دين شويد، اما آن گونه که دنياي امروز بي دين است؛ دنياي امروز در حال برگشتن از آن کوچه ي بن بست است.
ما قبل از آن خواب بوديم عده اي در دوره ي صفوي و عده اي در دوره ي تيموري بودند و تازه به دوره ي قاجار رسيده اند حرف هايي را مي زدند که دوره ي مشروطه اجداد ما مي گفتند اين ها حرف هاي دنياي امروز نيست و وقتي هم که به مطبوعات اروپايي نگاه مي کنند سطحي ترين مطلبي که با ذهن خالي ايشان قابل فهم است را مي گيرند؛ هزاران مطلب عميق نوشته مي شود اما يکي از آنها نمي آيد، سال گذشته مثنوي معنوي مولوي را به زبان انگليسي ترجمه کردند و در آمريکا منتشر شد و يکي از ده کتاب پر فروش اول آمريکا شد، 250 هزار نسخه در يک سال به فروش رفت، خبر آن را شما در کجا ديديد؟ در مطبوعات نوشته بودند، اما به اندازه ي تصادف يک کاميون با يک گاري در جاده ي ابرقو! اگر خائن نيستيد به خاطر ادبياتتان همان طوري که آن ها تيتر اول کردند شما نيز آن را تيتر اول کنيد؛ يک عده که اصولاً ننوشتند و آن هايي هم که نوشتند بسيار کوچک، من در خبرنامه ي شوراي عالي فرهنگي مفصل آن را خواندم، چرا در خبرنامه بيايد؟ مگر خبر سري است که در خبرنامه مي آورند؟! چند روز پيش يک خبري در خبرنامه ي شورا بود که الحمدالله در هيچ روزنامه اي نبود؛ نوشته بود: بسياري از خواننده گان مشهور آمريکائي ترانه هاي خودشان را کنار نهاده اند و اشعار مولوي را مي خوانند، ترانه هاي جديد نوشته اند، ما که آن ها را نمي شناسيم، لاأقل آن هايي که در به در دنبال آخرين آهنگ هاي غربي هستند اين ها بفهمند، همه مولوي مي خوانند، اسم زن و مردهاي زيادي که مي گويند ما شعرهاي مولوي مي خوانيم در يک کتاب ترجمه شده است، بعد نوشته بود که جامعه شناسان آمريکائي مي گويند اين نشان دهنده ي اين است که جامعه ي آمريکايي تشنه ي چيزي از نوع عرفان اسلامي است؛ اين به گوش ما رسيد! يک روزنامه نويسي که مي خواهد مثلاً راه نو به مردم نشان دهد و بي سوادي خود را به مردم نشان دهد نوشته بود هان تينگ تُن که مي گويد فرهنگ اسلامي با فرهنگ غربي برخورد دارد اشتباه مي کند اصلاً اسلام فرهنگ ندارد، چيزي ما نداريم که با آن ها برخورد کنيم، ما هيچيم! خُب تو چيزي نمي داني « الناس اعداء ما جهلوا » مردم دشمن آن چيزي هستند که نمي دانند. اگر کسي چيزي بگويد که با آن چيزي که تا به حال اين ها فکر مي کردند تضاد دارد به جاي اين که تشکر کنند که چيز جديدي به ما ياد داده اي با او مخالفت مي کنند چون که تو چيزي گفته اي که من تا به حال نمي دانسته ام حتي اگر با هانتينگتون هم مخالفت مي کند از اين باب است که چرا تو مي گويي فرهنگ اسلامي، اصلاً اسلام فرهنگي ندارد، تاريخ تمدن اسلام را در ابتدا اروپاييان نوشتند، تاريخ هنر اسلامي، تاريخ معماري اسلامي، تاريخ فرهنگ و تمدن، فلسفه ي اسلامي، هانري کوربن و ديگران نوشتند. اين نويسنده اين قدر تحقير شده است که مي گويد اصلاً ما چيزي نداريم، اصولاً به نام چه کسي مي خواهيم حرف بزنيم؟ اسلام که در وجود حقير من و تو خلاصه نمي گردد، شهيد آويني از ناله و فغاني که داشت سوخت، در تمام آثارش مي خواست روشنگري کند اما در جايي افتاده بود که « مارکِشي » را به « مارنويسي » ترجيح مي دادند و وقتي بي اطلاعي و ناآگاهي فراگير شود آن قضيه ي مارنويسي و مارکشي به وجود مي آيد، کسي که مار مي نويسد و کسي که شکل مار را مي کشد اگر بپرسيم کدام درست تر است همه مي گويند: اين که شکل مار است درست است! و آن وقت چه افرادي از اين ناآگاهي عمومي سوء استفاده مي کنند و جلوي يک مشت دانشجوي جوان دندان پزشکي مي روند و مي گويند شما قضاوت کنيد که ما مي رويم و فلان فيلسوف و فلان آيت الله را مي آوريم و مي خواهيم مناظره کنيم شما هم قضاوت کنيد. آخر جواني که تا دبيرستان بوده تستي زده و به دانشگاه آمده و تازه دندان پزشکي يا جغرافي يا مهندسي مي خواند چه مقدماتي دارد که بخواهد بين يک استاد و يک نفر ديگر قضاوت کند و اين قدر هم آگاهي ندارد که بلند شود و اعتراض کند که تو چرا ما را فريب مي دهي مگر ما محل قضاوت هستيم؛ همه بلند مي شوند و مي گويند ما آماده ي قضاوت هستيم الان دو پزشک اگر بيايند و بگويند ما مي خواهيم در مورد اين که آيا فلان ويروس عامل اين بيماري است يا فلان باکتري، با هم مذاکره مي کنيم و شما قضاوت کنيد، مي گوئيد يا اشتباهي به اين جا آمده ايد يا ما را دست انداخته ايد! بايد يک دسته اطباء و متخصصان بنشينند و ببينند که اصلاً موضوع چيست؟ ما چه اطلاعي داري، مسائل جسمي از مسائل فکري و معنوي يعني اين قدر مهم تر است که شما مي گوئيد ما نمي توانيم وارد شويم ولي هر مسأله ي نظري و تئوريک اين قدر پيش پا افتاده است که هر کسي مي تواند بي مقدمه وارد آن گردد و اين است که اگر کسي از منظر شهيد آويني مي خواهد دنياي امروز را ببيند بايد به آثار او با اين ديد مراجعه کند و يک بار ديگر مرور کند و ببيند که آن بزرگوار چه رنجي کشيد که در اين تاريکي ها چراغي را فروزان فرا روي جوانان و اهل معنا نگه دارد که ببينند که دنيا چه خبر است و ما چه نقش و موقعيتي را مي توانيم داشته باشيم، من عرايضم را خاتمه مي دهم.
سؤال: با توجه به اين که بسياري از افکار روشنفکران و دگرانديشان ايراني چيزي نزديک به کساني است که در مقابل کليسا قيام کرده اند و دين را کنار گذاشته اند آيا ممکن است همين اتفاق در مورد اسلام در مملکت ما پيش آيد؟
پاسخ: اروپايي ها همان مسيري که خودشان داشتند در جاهاي ديگر خصوصاً عالم اسلام تجويز کردند، يکي از پيشروان وابستگي فکري و سياسي در ايران که يک ارمني بود و بنيان گذار فراموش خانه يا فراماسونري به صورت داخلي در ايران بود، ميرزا ملکم خان بود که اين فرد را همه پدر فکري مشروطيت مي دانند، ايشان مي گويد که من تجربه کردم که اگر حرف هايي که غربي ها مي زنند را بخواهم به صراحت بگويم خريدار ندارد؛ بهتر اين است که آن چه مي خواهم بگويم در لفافه ي اسلام بگويم اگر به نام اسلام بگويم پيشرفت مي کنم. اين را بلونت يکي از ايران شناسان و شرق شناسان انگليسي که دوست ايشان بوده از قول وي بيان مي کند مي گويد من از جمله کارهايي را که انجام دادم اين بود که عقل اروپايي را با عقل قرآني خلط کردم، اروپايي که مي گويد عقل، براي عقل يک معنايي دارد که با معناي عقلي که در اسلام مي گوئيم متفاوت است مي گويد من خلط کردم و گفتم قرآن همه جا مي گويد عقل، اين ها هم مي گويند عقل پس اين ها حرف قرآن را مي زنند قرآن همه جا مي گويد علم اين ها هم مي گويند علم، خلط کردم و اين گونه توانستم حرفم را پيش ببرم، بنابراين يک کاري است که در مصر، ترکيه و جاهاي مختلف شده است، يک کتاب مهمي به زودي منتشر مي شود که حتماً اين را ملاحظه فرمائيد به نام « خاطرات سلطان عبدالحميد دوم » (4) اين کتاب سرگذشت همين اتفاقات است در کشور اسلامي عثماني که متلاشي شد و از آن کشور ترکيه ي لائيک امروز باقي ماند، ببينيد چه کار کردند، يک سناريويي اروپاييان دارند که در همه جا اجرا مي کنند، يک بار در دوره ي مشروطه در ايران اجرا کردند، شخصي به نام ميرزا فتحعلي آخوندزاده پيدا شد، اين فرد سرهنگ روس بود يک ايراني خود فروخته به ارتش اشغال گر روس در قفقاز بود که مترجم ارتش شده بود و در محاکمان ايرانياني که عليه روس مبارزه مي کردند شرکت مي کرد، اين فرد در آن جا ذکر مي کند که ما احتياج به يک پروتستان تميز اسلامي داريم! اولين کسي که اين کلمه را به کار مي برد او است، يک آدمي که خود را به روس فروخته و رسماً سرهنگ ارتش روش است، بعد کم کم مي گويد بايد تغيير خط دهيم بعد از مدتي مي گويد نياکان ما قبل از اسلام خيلي مهم تر از بعد از اسلام بودند ما بايد اسلام را رها کنيم و به سراغ ايران باستان برويم، آن زمان مي گفت ايرانيت براي ما مهم است نه اسلاميت، اين حرف ها براي ما تازگي دارد اين حرف ها در اوايل ناصرالدين شاه و اواخر محمد شاه گفته مي شد؛ بعد همين فردي که مي گويد به دنبال ايرانيت برويم مي گوئيم تو چرا نوکر روس هستي؟ روس که ايران را اشغال کرده است! مي گويد ايرانيت عليه اسلاميت نه عليه غرب، در يکي از نمايش نامه هايش مي گويد: اي اهل قفقاز بيدار شويد و از وي نعمت خود، روس، بي چون و چرا پيروي کنيد شايد از وحشي گري بيرون آئيد و متمدن شويد. يک چنين فردي پروتستانيزم اسلامي را مطرح مي کرد و تغيير خط را بيان مي کرد، اين حرف او نيست اين کپي چيزي است که در اروپا بوده و بعد دست ميرزا ملکم خان داده اند بعد در هر دوره به دست هرکسي که لازم بوده مي داده اند و بعد وقتي يک فرهنگ عمومي مي شد و کسي مطالعه مي کرد ممکن بود وابسته هم نباشد تحت تأثير اين مطالعات دوباره او اين حرف ها را تکرار مي کرد، بنابراين، اين را که اشاره کرديد همين گونه است و در کل عالم اسلام رخ داده است.
سؤال: چه انگيزه اي باعث عدم توجه محافل فرهنگي کشور به شخصيتي همچون شهيد آويني شده است؟
پاسخ: کدام محافل فرهنگي؟ اگر منظور محافل فرهنگي ديني است، آنها توجه عميق دارند، شهيد آويني خوشبختانه مطرح است ولي اين محافل قدرتي ندارند و محدوديت هايي دارند اما توجه دارند و توجهشان نمي تواند به جامعه منتقل گردد، اگر منظور محافل رسمي است، متأسفانه محافل رسمي به جاي کار فرهنگي همه به کار سياسي افتاده اند آن هم سياسي به معناي سياست بازي و گرنه سياست عين ديانت و فرهنگ است، سياست بازي ها رايج و از کار فرهنگي مانده اند، وگرنه مسائل اساسي فرهنگي ما بايد مطرح کردن جدي و نه نمايشي شهيد آويني باشد.
سؤال: جناب عالي رسالت روحانيت را در دوره ي فعلي چه مي دانيد و ضمناً معارف ديني ما را براي حل مشکلات جهان امروز آيا کافي مي بينيد يا خير؟
پاسخ: البته روحانيت به عنوان مروج و مبلغ معارف ديني وظايف بسيار سنگيني دارد و از طرفي بايد دنياي امروز را عميقاً هم به جهات نقاط قوت و هم به جهات نقاط ضعف بشناسد و مسائل مستحدثه ي دنياي امروز را در حد مسائل روزمره براي افراد تلقي نکند؛ مسائل مستحدثه ي جهان امروز مسائلي است که اساساً با بود و نبود فرهنگ و تمدن امروز ارتباط دارد و روحانيت اگر بخواهد در اين باب وارد شود في الواقعه از فقه اصغر به قول ملامحسن فيض و غزالي، به فقه اکبر رجوع مي کند که بتواند در مورد مسائل اساسي و مهم نظر دهد و اجتهاد کند و قطعاً همان طوري که يک اروپايي تشنه اين حرف ها مي گردد تا به يک سؤال ريشه اي و بنيادي اش جواب داده شود، ما هم بايد به آن مسائل معطوف باشيم.
سؤال: انقلاب فرهنگي بايد به رهبريت حوزه و علماء و مراجع تقليد باشد انقلاب فرهنگي اول در حوزه و بعد به کمک حوزه در کل کشور، آيا شما در اين رابطه کاري کرده ايد يا خير؟
پاسخ: من خوب متوجه سؤال نمي شوم، فکر مي کنم که ايشان مي گويند که با توجه به رسالتي که روحانيت دارد و الان هم اشاره اي به آن شد آيا معني اين، آن نيست که روحانيتي که مي خواهد انقلاب فرهنگي را رهبري کند در خود بايد يک انقلاب فرهنگي کند، من به يک جمله از امام استناد مي کنم که انقلاب فرهنگي اول شعاري بود که در همه ي پلاکارت ها نوشته بودند، بعد من اين را در سالگردهايي که مي گيرند نديدم، امام جمله ي بسيار عميقي داشتند و آن اين بود که « دانشگاه ها بايد زير و رو شود و حوزه هم بايد خود را اصلاح کند » که آن زمان اين جمله شعار بود و همه جا مي نوشتند در مورد دانشگاه، امام کلمه ي زير و رو را به کار بردند و در مورد حوزه « اصلاح » را به کار بردند، من جايي صحبت مي کردم که عده اي نپسنديدند چون يک عده دوست دارند وقتي کسي را دعوت مي کنند هرچه خوششان مي آيد بگوئيم، من مي گويم اگر اين گونه است خودتان برويد و صحبت کنيد! راجع به وحدت حوزه و دانشگاه بود که چرا محقق نگشت، گفتم چون شرط امام انجام نشد چه وقت وحدت حوزه و دانشگاه محقق مي گردد؟ وقتي که دانشگاه زير و رو گردد و حوه هم اصلاحات لازم را پيدا کند، بعد اين دو معيت پيدا مي کنند و از اين مبدأ به يک مقصد واحد مي روند، دانشگاه سر جاي خودش مانده، کساني که ادعاي آزاد انديشي مي کنند همه کاره ي ستاد انقلاب فرهنگي شده بودند و سي عنوان درس بي معنا اجباراً وارد دوره هاي ليسانس کرده بودند از جمله نجوم و زيست شناسي را براي دانشکده ي الهيات و ادبيات که اصلاً کسي مقدمات آن ها را نمي دانست قرار داده بدند. بعد کم کم اين واحدها را حذف کردند به قول عرب ها « کالاول » دوباره مثل اول شد، اين شد انقلاب فرهنگي! و بعدها هم حرف اصلي خود را زدند که ما نمي خواهيم دانشگاه اسلامي داشته باشيم، خب اگر نمي خواهيد داشته باشيد پس چرا آن زمان استعفا نکرديد و سکان دار انقلاب فرهنگي اسلامي شده بوديد و به اين مملکت خيانت کرديد. عقيده ي شما آزاد و محترم بايد کنار مي کشيديد، مي گفتيد ما به چيزي به نام انقلاب فرهنگي اسلامي اعتقاد نداريم. سال ها سکان دار اين حرکت بوديد و اين را به بيراهه برديد و بعد هم گفتيد ما اعتقاد نداريم، نه آن طرف تحولي که امام آرزو مي کرد پيدا کرد و نه اين طرف اقداماتي که شد به سرانجام نهايي رسيد؛ بنابراين، ان شاء الله اين بايد صورت گيرد تا ما شاهد انقلاب فرهنگي اصيل باشيم.
سؤال: چه ضرورتي براي گفتگوي تمدن ايراني اسلامي با تمدن غرب که چگونگي شکل گيري آن را فرموديد حس مي کنيد؟ چه اشتراکاتي بين تمدن اسلامي و غربي وجود دارد؟
پاسخ: هنوز آقاي خاتمي کم و کيف گفتگو را توضيح نداده اند، اتفاقاً چند ماه پيش بود در شوراي عالي انقلاب فرهنگي يکي از اعضاء از آقاي خاتمي سؤال کردند که اين گفتگوي تمدن ها کم و کيف آن چيست، چون هنوز به دانشگاه ها ابلاغ نشده است که چه کار کنند و نه در شورا مطرح شده است که به قول فرنگي ها چه مکانيزمي دارد و چه گردش و ساز و کاري دارد و چگونه مي شود انجام داد. آقاي خاتمي گفتند: من که پيشنهاد کرده ام فکر همه جاي آن را کرده ام و گروهي را در رياست جمهوري گذاشته ام که در اين مورد کار مي کنند ظرف سه ماه آينده اعلام مي کنند که منظور من چه بوده و چه کاري بايد انجام گيرد، ما هم مثل شما منتظريم ببينيم اعلام مي شود که کم و کيف اين چيست چون تصور اول اين بود که ابتدا به دانشگاه ها اعلام مي شود که کاري بکنند، اما آن چه ما از يک کلمه اي به نام « گفتگوي تمدن ها » مي فهميم اين است که به هر حال ما بايد حرف خودمان را به جامعه ي جهاني برسانيم، اگر با اين ديدگاه نگاه کنيم براي خودمان سرخوردگي دارد! آن هايي که در غرب اهل فکر و نظر هستند، آن هايي که 250 هزار نسخه مثنوي معنوي مي خرند، آخر در خود ايران بپرسند چه کسي مثنوي خوانده و هر کس خوانده چقدر خوانده است؟ چه چيزي فهميده است؟ اين چه عطشي است که در يک سال 250 هزار نسخه مثنوي به فروش مي رود؟ اين گونه که ما به راحتي مي توانيم چيزي را که داريم منتقل کنيم اگر با اين ديدگاه نگاه کنيم و برويم و پيام فرهنگي خودمان را به آن ها بگوئيم و آن ها هم اگر حرفي دارند بزنند تا ببينيم چه دارند قابل توجه است.
البته غرب حرف خود را زده است ما هستيم که تا به حال قفل به زبان ما زده اند و تا به حال چيزي نگفته ايم حتي اگر کسي در داخل هم بخواهند بگويد او را متهم مي کنند به اين که تعصب دارد، اخيراً اين جرم براي بعضي از سطوح مطرح شده است که اين ها آدم هاي خوبي هستند ولي اشکال آن ها اين است که خيلي ضد غرب هستند و نبايد به آن ها ميدان داده شود اين هم جرم جديدي است! کسي مثل دکتر سيد احمد فرديد که کلمه ي غرب زدگي را ساخت و مسأله آن را طرح کرد، خود وي تحت تأثير همين مباحثي بود که در غرب مطرح است، يعني خود آن ها بر ضد خودشان حرکت مي کنند و متفکري هم که از اوضاع دنيا اطلاع دارد در ايران اين مسأله را طرح مي کند، هاي و هوي مي کنند که اصلاً غرب زدگي يعني چه، بنابراين مسأله گفتگوي تمدن ها معني اش اين نيست که به دنبال اشتراک بگرديم البته فطرت انسان ها در مستقلات عقليه ظاهراً اشتراکاتي دارد، مستقلات عقلي باز به تفسير آن ها يک معنايي دارد و براي ما چيز ديگر، در عمل با اعتقاد به همين مستقلات عقلي آن ها کارهايي مي کنند که ما نمي کنيم و بالعکس، به هر حال انسان ها اين گونه نيستند که هيچ گونه اشتراکي نداشته باشند و نتوانند با هم صحبت کنند، مي شود گفتگو کرد و ما هم از موضع بالا بايد وارد شويم با اين آگاهي ها، نه اين تقصيري که روشنفکران خودشان به خودشان روا داشتند و حقارتي که در خودشان احساس مي کنند برويم و ببينيم آن ها چه فرمايشي دارند ما استفاده کنيم، با اين ديد که گفتگو نيست و تصور ما هم اين است آقاي خاتمي نيز از اين موضع مطرح کرده اند براساس آنچه ديده ايم که در گفتگوي با پاپ مطرح کردند که اين پيام اسلام را منتقل کردند، اميدواريم اگر جرياني مي خواهد شکل گيرد موجب يک نوع خودآگاهي و بيداري در ما باشد که البته متضمن اين است که قبلاً خودمان را دريافت کنيم و بعد ابلاغ کنيم.
سؤال: علت اخراج شهيد آويني در زمان تصدي گري آقاي خاتمي از وزارت خانه چه بود؟
پاسخ: تا آن جائي که من به ياد مي آورم در وزارت ارشاد نبود در صدا و سيما بود و از آن جا اخراج شد و حکم اخراج او را زدند و آن زمان مدير عامل صدا و سيما محمد هاشمي بود و شهيد آويني هم به مسائل متعددي از روند کاري در صدا و سيما اعتراض داشت و همين سبب صدور حکم اخراج ايشان شد.
سؤال: عده اي از روشنفکران، شهيد آويني و همکارانش را متأثر از افکار هايدگر معرفي مي کنند و در مقابل عده اي ديگر متأثر از افکار پوپر، تا چه اندازه مطلب فوق صحيح است؟ لطفاً افکار هر دو گروه را توضيح دهيد.
پاسخ: اين تقسيم بي معني اي است، هايدگر يک متفکر بود که من اشاره کردم فرهنگ جديد غرب را نقد کرد يعني کامل ترين نقد را که خود اروپاييان نيز پذيرفته اند نقد هايدگر است آدم حکيمي است، اما پوپر آدم مطرحي در مسائل نظري در اروپا نيست و بيشتر آدم سياسي است و در واقع آدم ايدئولوگ است، يعني تئوريسين است نظريه پرداز خوب محافظه کار انگليس بود و رهبران حزب کارگر نيز از وي استفاده مي کردند يک آدم نظريه پرداز وابسته به سياست استعماري بريتانيا است، در ايران عده اي رسماً مريد وي هستند و تبليغ وي را مي کنند، آدمي است که نه دين را قبول دارد و نه تفکر ديني را و حتي فلسفه را به رسميت نمي شناسد؛ چنين آدمي اگر کسي مريدش است حق دارد اما مسخره است که بگوئيم اين حرف ها با نهج البلاغه سازگار است، اين خود پوپر را نيز به خنده مي اندازد که کسي که اصلاً چيزي را قبول ندارد چه نسبتي با قرآن و نهج البلاغه و اخبار ما دارد! به هر حال تأثير غرب بر افکار روشنفکران جهان سوم خيلي بيشتر از چيزي است که ما تصور مي کنيم و اين ها مدافع اين هستند و مسأله به سادگي نيست که عده اي طرفدار پوپر هستند، مسأله ي غرب است که عده اي روح دنياپرستانه ي غرب را پذيرفته اند و عده اي مي خواهند خود را نجات دهند و اين هم مراتب دارد عده اي صد در صد غربي شده اند و عده اي کم تر و عده اي مي خواهند خود را نجات دهند و عده اي تا حدودي خود را نجات داده اند، اين مراتب را فراموش نکنيم بالاخره مسأله ي غرب است و نجات از آخرالزمان غرب. به هر حال نسبت دادن به هايدگر يا پوپر ساده سازي و ساده گرفتن بحث است.
سؤال: نقش دکتر فرديد در خودآگاهي نسبت به تفکر غرب در دوره ي معاصر چگونه بود؟ تأثير شهيد آويني از دکتر فرديد چگونه بود؟
پاسخ: اشاره کردم غرب زدگي را ايشان طرح کرده بود و شهيد آويني از افکار دکتر فرديد توسط شاگرداني که ايشان داشت مثل آقاي داوري و دکتر مددپور، آگاهي پيدا کرده بود و با اين افراد مأنوس بود و از اين طريق افکار دکتر فرديد را در طرح مسأله ي غرب زدگي و مسأله ي آخرالزمان غرب دريافت کرده بود و خودش هم مطالعاتي در اين زمينه داشت و اين افکار را توسعه مي داد، اما نه دکتر فرديد فرقه اي داشت که شهيد آويني بخواهد خرقه ي آن فرقه را بپوشد و نه شهيد آويني اهل اين بود که به کسي سر سپرده شود، اين مطالب را گرفته بود و با تفکرات و مطلعات خودش به زبان خودش بيان مي کرد.
سؤال: آيا مي توانيم تکنولوژي غرب را در کشور داشته باشيم و پيشرفت داشته باشيم، اما از فرهنگ آنان متأثر نشويم؟
پاسخ: اين مسأله ي خيلي مهمي است و اين تنها در يک صورت اتفاق مي افتد و آن اين که ما بفهيم صورت نوعي فرهنگ و تمدن ديني که مي خواهيم درست کنيم چيست، اين صورت نوعي مسأله ي مهمي است که در عرفان اصطلاحاً به آن اسم مي گويند، يعني اسم حاکم بر اين دوره، جامعه، تاريخ و.. اين صورت نوعي، خيلي مسأله است و ما از خودمان نپرسيده ايم و جواب هم نداده ايم ما با انقلاب اسلامي چه هدفي داريم؟ چه چيز را نفي کرده ايم و چه چيزي را مي خواهيم اثبات کنيم، هر انقلابي يک چيزي را نفي مي کند و يک چيزي را اثبات مي کند، ما چه ماهيتي ( نه اين که جواب هاي جزئي بدهيم که مشروب فروشي ها را بستيم، اين که انقلاب نيست ) و چه صورت نوعي را نفي مي کنيم و چه صورت نوعي را به جاي آن تأسيس مي کنيم ما صورت نوعي الحادي لائيک دوره ي معاصر را نفي مي کنيم و صورت هاي شبه ديني گذشته را هم منسوخ مي دانيم و مي خواهيم يک اسلام حقيقي به فرمايش امام امت، اسلام ناب محمدي را متحقق کنيم اين صورت نوعي چيست؟ اگر ما اين را بدانيم هر چيزي را که وارد جامعه کنيم در يک نسبت هاي خاص قرار مي دهيم که عمل کرد و بازدهي و نقش و به قول فرهنگي ها function « فنکسيون » کارکرد ديگري دارد، من اين کلمه ها را به اين دليل به کار مي برم چون روزنامه ها مي نويسند، يک کارکرد ديگري پيدا مي کند اما اگر همين طور نشستيم بدون اين که صورت نوعي مد نظرمان باشد، بدون اين که بفهميم چه چيزي را مي خواهيم نفي و چه چيزي را مي خواهيم اثبات کنيم، هر چيزي را مي گيريم و با فرهنگ آن مي آوريم، تلويزيون را گرفته ايم و نمي دانيم با اين دستگاه چه مي خواهيم بکنيم. هرچه ماهواره ها پخش مي کنند کمي آن را تغيير مي دهيم و مي گوئيم اسلامي شد! هفته ي بعد آن را پخش مي کنيم، عجيب اين است که مديران آن نيز ناراضي هستند اما مثل اين که در يک سراشيبي افتاده اند و مي گويند چه کنيم به هر حال بايد به نحوي اوقات مردم را پر کنيم. به چه قيمتي؟ اگر اين گونه باشد اختيار از دست همه در مي رود؛ بفهميم چه مي خواهيم بکنيم پس تکنولوژي و هر شأني از دوره ي جديد را اگر بگيريم و بدانيم چه مي خواهيم بکنيم، کارکرد آن با توجه به آن نظاماتي که صورت نوعي ايجاد مي کند عوض مي گردد.
سؤال: در حدود 300 سال پيش در غرب دانشگاه ها شرق شناسي آغاز شد. آيا ضرورت تأسيس دانشگاه غرب شناسي در شرق وجود دارد؟
البته دانشگاه شرق شناسي که به وجود نيامده اما رشته ها، دانشکده ها واقعاً لازم است، ما در ايران، ايران شناسي و اسلام شناسي نيز نداريم، غرب که پيش کش، آن جا کسي که ايران شناسي مي خواند مي گويد ايران شناسم، مصر شناس، هند شناس، چين شناس، اسلام شناس، بودا شناسم. يک مجموعه ي واحد از تاريخ ايران مي خواند، يک مجموعه ي واحد از جغرافياي ايران، فرهنگ ايران، هنر ايران، نژاد مردم ايران، شخصيت هاي تاريخي ايران، امور سياسي ايران و... را مي خواند و ليسانس، فوق ليسانس و دکتراي خود را مي گيرد و شما از هر مقوله اي با او صحبت کنيد مطلع است يا اسلام شناسي مي خواند و يک دوره تاريخ اسلام را مي خواند، منابع اصلي ديني را مي شناسد و کلياتي از اين ها مي داند، فرقه ها را مي خواند و مذاهب و مکاتب کلامي و فقهي را مي خواند. البته عميق نيست اما مطلع است، ما در ايران متأسفانه اگر در مورد ايران از ما بپرسند از بسياري چيزها مطلع نيستيم، اگر به ما بگويند کشور شما چند لهجه و زبان دارد، حتي عدد آن را نمي دانيم، اگر بگويند بشمار که هيچ! در ايران چند نژاد هست؟ چند فرقه ي اهل تسنن در ايران است؟ همه شافعي هستند؟ چند گروه مسيحي است؟ اين ايران حاضر و چه رسد به گذشته. معماري در دوره ي صفويه که اروپايي ها اين قدر از آن تعريف مي کنند چه ويژگي اي داشته؟ چيزي نمي دانيم. حال گاهي متخصص لازم است اما گاهي اصلاً موضوع را نشنيده ايم؛ دانشجوي ادبيات فارسي ما ادبيات فارسي را مي خواند اما تاريخ ايران را نمي خواند، جغرافياي ايران را نمي خواند؛ دانشجوي تاريخمان تاريخ را مي خواند، از هنر و ادبيات و مذاهب و جغرافيا بي اطلاع است، در الهيات نيز کمي فقه مي خواند از فلسفه بي اطلاع است، فلسفه ي اسلامي مي خواند از فقه و تمدن و هنر آن ها بي خبر است، يک مجموعه اي که اگر از آن جا آمد و گفت من دانشجوي اسلام شناسي هستم و مي خوانم در اين جا با استادان صحبت کنم که اطلاعاتي داشته باشد استاد آن را ما نداريم. طبيعي است که اگر به هند شناس و چين شناس و غرب شناس و... که قطعاً لازم است.
يکي از دانشجويان نيز اظهار لطف کرده اند و گفته اند اميدواريم اين جلسات تکرار شود، مي گويند اميد موفقيت ما را چگونه مي بينيد؟ من همين که جلساتي مشابه اين برگزار مي گردد و شما حوصله کرده ايد تا اين ساعت بنشينيد و به اين عرايض توجه کنيد نشانه ي گامي به جلو است، شايد در يک کشور اسلامي ديگر آدم بخواهد اين حرف ها را بزند تا اين اندازه توجه نباشد، چرا شما جمع شده ايد؟ خود اين نشان دهنده ي يک نوع بيداري و آگاهي است و علائم مثبت است و نشان دهنده ي زنده بودن انقلاب است، اصلاً طرح اين مسائل نشان دهنده ي اين است که ما خيلي پيشرفته تر از دوره ي قبل از انقلاب و حتي اوايل انقلابيم، من به شدت با کساني که اعتقاد دارند ما هر چه از انقلاب دور شده ايم وضعمان بدتر شده است مخالفم. اي کاش ما هميشه فکر کنيم با چيزي که مي خواهيم به آن برسيم فاصله ي زيادي داريم، اين خيلي خوب است چون هميشه عطس و احساس غبطه داريم يک چيزهايي البته نبود و از بين رفته، اما دوباره در حال احيا شدن است، من به برادراني که مسن تر هستند و اوايل انقلاب را به ياد مي آورند عرض مي کنم، شما خاطرتان هست اوايل انقلاب که هيچ، پانزده سال پيش اگر شما مي گفتيد خانم پزشک مذهبي همه مي خنديدند. الان بحمدالله ما اين قدر پزشک متخصص متدين چادري داريم که از داخل آن ها بايد انتخاب کنيم، کارخانه ها اذان مي گفتند و کارگران به سر نماز مي رفتند و مهندس ها نماز نمي خواندند، اما اکنون طوري شده که اول مهندسين ما پيش از کارگرها مي دوند، اين يک تحولاتي است که در اين بيست سال، پديد آمده چه بخواهيم و چه نخواهيم. خيلي از کساني که امروز دانشجو هستند در نظام خيلي به آساني نمي توانند به دانشگاه بروند، اين همه کتاب با طبقه بندي موضوعي اصلاً نبود، اين ها اکنون به برکت انقلاب پديد آمده و قابل استفاده براي کساني است که بخواهند بهره ببرند. قبل از انقلاب امام اين تعداد را نداشت و انقلاب ما پيروز شد يک عده از مردم متدين بودند اما اهل پرداختن به مسائل اساسي نبودند، جوانان شور ديني داشتند اما تفکر و توجهي که شما داريد قبل از انقلاب نبود، اگر با اين توجه ما انقلاب کرده بوديم الان خيلي از مشکلات را نداشتيم ولي ماهي را هر وقت از آب بگيرند تازه است.
اللهم صل علي محمد و آل محمد.
پينوشتها:
1. کوارلز، بنجامين، سياهان آمريکا را ساختند، مترجم: ابراهيم يونسي، تهران: خوارزمي، 1355
2. براون، دي، فاجعه سرخ پوستان آمريکا ( دلم را به خاک بسپار ) مترجم: محمد قاضي، تهران: خوارزمي، 1353. اين کتاب را مي توانيد از اين سايت دانلود کنيد:
http://www.4shared.com/document/eIdkNjCs/fajeh_srkhpvstan_amryka-.html
و هم چنين: ال. شوئل، آمريکا چگونه آمريکا شد، ابراهيم صدقياني، تهران: انتشارات اميرکبير، 1358 و: واسرمن، هاروي، تاريخ مردمي آمريکا، مقدمه و ترجمه: محمد قاضي و ملک ناصر بويان، تهران: نشر آورين، 1373 و: مک لوهان، تري، رنج زمين را حس کن ( اندوه سرخپوستان آمريکا ) در دست ترجمه توسط عبداللطيف عبادي. ( تري مک لوهان دختر نويسنده ي مشهور هربرت مک لوهان است )
3. دکتر رجبي چند سال بعد به عنوان رايزن فرهنگي ايران در آلمان سال ها در اين کشور به تحقيق و فعاليت مشغول شدند.
4. خاطرات سلطان عبدالحميد دوم، به اهتمام: عصمت بوزداغ، مترجمين: داود وفايي، حجت الله جودکي، تهران: نشر قبله. اين کتاب با عنوان افول اقتدار عثمانيان با ترجمه ي اصغر دلبري پور، توسط مؤسسه فرهنگي هنري ضريح، در سال 1377 نيز چاپ شده است.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}