سخنران: حجت الاسلام حميد پارسانيا (1)

بسم الله الرحمن الرحيم. بحث در باب انسان در اسلام و غرب است؛ بين انسان شناسي و هستي شناسي و معرفت شناسي همواره به لحاظ منطقي نوعي هماهنگي است، سطوح مختلف انسان شناسي و هستي شناسي و معرفت شناسي با هم همراه اند. شما نمي توانيد در معرفت شناسي حس گرا باشيد و در هستي شناسي موحد باشيد، منطقاً نمي توانيد، چون اگر معتقد هستيد که آن چه را انسان مي شناسد از راه حس است، خدايي که اصلاً جسم ندارد و محدوديت هاي جسمي ندارد، به شناخت در نمي آيد و ما وسيله اي براي شناخت او نمي توانيم داشته باشيم. اين گزاره براي حوزه ي معرفت انساني مي شود مهمل، همان حرفي که حلقه ي وين مي زدند، وقتي که از انيشتين پرسيدند که خدا هست يا نيست، گفت اين گزاره به لحاظ علمي مهمل است. من نمي توانم بگويم که خدا هست يا خدا نيست. اگر معرفت شناسي شما حسي و تجربي شد، به طور طبيعي هستي شناسي شما ماترياليسم مي شود، يا فوقش هستي شناسي شما نوعي لاادري گري و شکاکيت خواهد بود و نيهيليست مي شويد و مي گوئيد من نمي دانم چيزهاي ديگري به جز محسوسات هست يا نيست.
اگر شما معرفت شناسي تان حس گرا نبود و معرفت شناسي تان شکاکيت بود آن موقع يقيناً جهان شناسي شما هم نيهيلستي مي شود. ما چيزي را نمي توانيم بشناسيم، در جهان چه هست؟ اين هم محل شناخت ما نمي تواند باشد، اگر که معرفت شناسي ما يک معرفت شناسي حس گرايانه بود، انسان شناسي ما هم متناسب با او است، اين آدم موجودي مادي است، فرضيه هايي هم متناسب با همين موجود مادي طبيعي بايد ارائه کنيم، از کجا ممکن است آدم آمده باشد؟ خيلي بالا برويد روي درخت ها است، روي درخت ها بود و پايين آمد، چه تحولاتي در او مي تواند رخ دهد؛ موجودات تک ياخته اي هستند، حيات نباتي دارند، مهره داران هستند و بين اين ها هم تفاوت هايي است، اگر چيزي به نام تکامل باشد بايد اين مسير را طي کرده باشد و فراتر از اين نه در هستي شناسي جايي دارد و نه در انسان شناسي.
اما اگر انسان شناسي و معرفت شناسي شما عقلاني بود، ما غير از حس هم منبع معرفتي ديگر به نام عقل داريم، ما مي توانيم چيزهايي را بشناسيم که اصلاً به حس درنمي آيد، حکمش را بدهيم، اجتماع نقيضين محال است، محال را مي توانيم بشناسيم، محال يعني چيزي که تا حال اتفاق نيفتاده است، از اين به بعد نيز اتفاق نمي افتد و نمي توانست که اتفاق بيفتد، کجا ديديد که نمي تواند اتفاق بيفتد؟ از اين به بعد هم اتفاق نمي افتد و اصلاً ممکن نيست اتفاق بيفتد، و حتي اگر هم يک موقع حسم گفت که اتفاق افتاده است، مي فهمم که حس من بر سبيل خطا بوده است؛ حس که حکم ندارد و حکم را اين بايد بدهد، لذا اگر با کمک حسم گفتم که اين قاشق شکسته است، با کمک حس ديگرم گفتم که اين قاشق سالم است، مي گويم: حتماً يکي از اين دو گفته ي من اشتباه است، جايي عجله کرده ام يا اين يا آن! مي گويم: نمي دانم کدام بر خطا است؛ اما تناقض محال است.
با معرفت عقلي مي توان ساحتي از وجود انسان را اثبات کرد و بهترين ساحت خود تعقل است. يعني بيشترين دليل هايي که براي وجود مجرد در عالم حکماي اسلامي و مشائي و ديگران گفته اند، خود معرفت انساني است؛ معرفت عقلي مادي نمي تواند باشد؛ مجرد است و مادي نيست و به تبع انسان شناسي اين هستي شناسي و معرفت شناسي غير مادي مي شود، يعني علاوه بر بعد ماده بعد غير مادي هم دارد. هستي شناسي هم در آن جا محدود به عالم مادي نمي تواند باشد و فراتر از معرفت عقلي، معرفت شهودي است. ما دو نوع شهود داريم، شهودهايي حسي است، مکاشفات خيالي که مي تواند شيطان باشد، در آن جا هم نوعي هستي شناسي هست، هستي شناسي اساطيري. انسان شناسي هم اساطيري مي شود، البته دفاع عقلي هم برنمي دارد و دون عقل است، تمثلاتي رخ مي دهد، جهان شناسي و انسان شناسي اسطوره اي مادي و ماترياليستي نيست، به ساحت هايي از هستي و ابعادي از وجود انسان که فوق طبيعي است باور دارد. اما دو ويژگي دارد: 1- آن جا نوعي کثرت هست، يعني اين هستي شناسي توحيدي نيست و مشرکانه است، 2- دفاع عقلي هم برنمي دارد و تناقضات و اموري از اين قبيل هم در انديشه هاي اسطوره اي هست، البته چون شهود است نوعي سلوک و تزکيه و رياضت و ارتباط با مبادي فوق طبيعي دارد، در عالم اساطير انسان در يک عالم صرفاً مادي زندگي نمي کند، يعني حوزه ي ادراکي او به فضاهاي غير مادي هم باز است، اما اين عالم يک عالم توحيدي و حقيقي نيست و گرفتار اعوجاج است، با حجاب انسانيت، انسان تفسيرهاي غلطي دارد، اما اگر عقل بيايد و عقال خيال انسان بشود و او را مهار کند « ما عبد به الرحمن » است؛ در حد خودش راه به سوي توحيد هم مي برد و خود اثبات مي کند که حوزه هاي معرفتي فراتر هم که معرفت شهودي است هست.
خوب است که بدانيد که در حوزه ي فلسفه ي اسلامي، فيلسوفان مسلمان مثل بوعلي يا شيخ اشراق، برهان عقلي مي آورند که انسان خود را نه با حس مي شناسد و نه با عقل، بلکه با يک معرفت فراعقلي و شهودي و حضوري است که مي شناسد. با عقل اثبات مي کند که انسان خودش را مي شناسد ولي نه با حس و عقل بلکه با شهود؛ شيخ اشراق هم دو برهان بر اين مسأله دارد که شناخت انسان نسبت به خودش حضوري و شهودي است.
پس ما هم معرفت حسي داريم، هم معرفت عقلي داريم، هم معرفت شهودي، انسان شناسي که مي گويد محال است انسان خود را با شناخت مفهومي عقلي يا حسي بشناسد، اين يک نوع انسان شناسي است، انسان خود را شهود مي کند و شناخت خودش از خودش اين گونه است، حال استدلالش به چه صورت است، در کتاب هستي و هبوط ذکر کرده ام، شيخ اشراق دو برهان بر اين مسأله اقامه مي کند و بوعلي يک برهان؛ فلسفه هاي حس گرايانه در نهايت سر از انکار نفس انسان در آورده اند، فلسفه هاي عقل گرايانه نيز، زيرک ترين و برجسته ترين فيلسوف حس گرا هيوم است، او منکر نفس و جوهر و ذاتي به اسم نفس است.
کانت نمونه ي برجسته ي فلسفه ي ناسيوناليسم و عقل گرايانه اي است که پشت به معرفت شهودي کرده است؛ کانت مي گويد: مفهوم نفس پندارها و قالب هاي ذهني ما است؛ مثل مفهوم خدا و خلود که سه مفهوم را بيان مي کند که قالب هاي ذهني بشر است که سايه ي خود را بر آن مي افکند و الا مصداقي در خارج ندارد. هم عقلانيت مدرن و راسيوناليسم مدرن سر از انکار نفس انسان در مي آورد و هم آن حس گرايي اش.
شهود داراي مراتب است، علم شهودي داراي مراتبي است، در حاشيه ي معرفت حسي، شهودهاي حسي است، هر معرفت مفهومي به يک معرفت شهودي بازگشت دارد؛ معرفت عقلي ريشه اش در شهود عقلي است، شهودهاي فراعقلي نيز داريم، نه ضد عقلي، شهودهايي که فراتر از اين که مفاهيم عقلي بتوانند از او گرفته شود، براي آن شهود بايد اصولاً از عقل و عوالم عقلي گذشت:
عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد (2)
اگر در هستي شناسي ديني خداوندي است که نامحدود و نامتناهي است، يک هستي نامحدود و بي کرانه اي است، هيچ کثرتي چه کثرت حسي و چه کثرتي که عقل بتواند بفهمد در عرض و در طول او اصالت ندارد که مستقل از او بشود آن ها را شناخت و تبيين کرد و تعريف کرد؛ « در ازل پرتو حسنت »، حسن او ازلي و ابدي است، « ز تجلي دم زد »، آن حسن که ظهور پيدا بکند، يک عشقي ازلي و ابدي ظهور و بروز پيدا مي کند؛ « جلوه اي کرد رخش ديد ملک عشق نداشت، عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد. » آدم کيست؟ آدم موجودي است که خدا را مي شناسد و خليفه الله است؛ اسماء الهي را مي شناسد و معلم اسماء به ديگران است، به فرشتگان است.
اگر خداوند نامحدود و بي کرانه است، چيزي ديگري اگر بخواهد باشد و امر محدودي باشد، بايد آيه و نشانه ي او باشد يعني اسم او باشد و از خود چيزي نداشته باشد. او مي شود اصل و اين مي شود خلق و خليفه ي او و انسان مي شود اسم اعظم الهي و بقيه ي موجودات هم همه اسماء الله هستند. اين هستي شناسي توحيدي است، انسان شناسي توحيدي است. آن هست نامحدود است و با حس نمي شود فهميد، آن هستي نامحدود هويتي ندارد که در کثرت عقلي در عرض اين امور متکثري که عقل مي يابد قرار گيرد؛ آن يک حقيقت نامحدود و نامتناهي است و او را عقل مي فهمد، در حوزه ي مفهوم « آن قدر هست که بانگ جرسي » (3) مي آيد. اما براي وصول به او و دريافت او و درک او عقل مي گويد من مفاهيمي دارم و دلالتي مي کنم، تو بايد از خود بگذري و مرا شهود کني و با يک معرفت شهودي مرا بيابي. البته وقتي که شهود مي کني تازه اسم او را مي يابي، وجه او را مي يابي، نامحدود آن چنان که در کنه ذات خودش يافت مي شود، هيچ کس او را آن چنان نمي شناسد، « يحذرکم الله نفسه »؛ شما همه آيه و نشانه ي او هستيد، انسان اگر خود را در هستي شناسي توحيدي بشناسد، که آيه و نشانه ي او است؛ خدا را مي شناسد. « من عرف نفسه فقد عرف ربه » اين انسان اسير نيست در مقابل ديدگاهي که انسان را اصل قرار مي دهد و اصيل قرار مي دهد. اين انسان، انسان اين جايي است، اومانيسم به معناي اصالت انسان نيست، اومانيسم به معناي اصالت انسان اين جايي است، آدم دنيايي است؛ در ديدگاه ديني آن چه در دنيا است اصيل نيست و کار به اين جا ختم نمي شود، اين فلش است، آيه و نشانه است، يک چيز ديگر مي شود. اگر اين را نگاه کردي و او را نديدي اين را درست نشناخته اي، در هستي شناسي توحيدي سه چيز با همديگر هم افق است، معرفت شناسي، انسان شناسي و هستي شناسي.
اگر معرفت شناسي شما حسي شد، هستي شناسي تان هم مادي مي شود، انسان شناسي تان هم دنيوي و اين جايي مي شود و همين مي شود اصيل. چگونه انسان شد؟ يک ميموني بود و آمد و روي درخت ها، بعد هوا سرد شد و درخت ها خشک شد و روي زمين آمد و بالاخره دست هايش آزاد شد، ابزار ساخت، نماد ساخت، تحليل و ديد کاملاً طبيعي و مادي است، عالم هم مال همين جا است؛ اما در نگاه توحيدي خداوند نامحدود و نامتناهي است به لحاظ نظري و عقلي بيان کنيم، عقل مي فهمد که اگر يک خداي نامحدود و نامتناهي باشد، ‌چيز ديگري نبايد باشد مگر آيه و نشانه؛ چون هر چيز ديگري غير از آيه و نشانه باشد آن محدود مي شود، لذا:
بر عارفان جز خدا هيچ نيست
ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست
ولي خرده گيرند اهل قياس
توان گفتن اين با حقايق شناس
بني آدم و دام ودد کيستند؟
که پس آسمان و زمين چيستند؟
بگويم گر آيد جوابت پسند
پسنديده پرسيدي اي هوشمند
پري و آدمي زاد و ديو و ملک
نه هامون و دريا و کوه و فلک
که با هستيش نام هستي برند
همه هرچه هستند ازان کمترند
بلندست خورشيد تابان به اوج
عظيم است پيش تو دريا به موج
که ارباب معني به ملکي درند
ولي اهل صورت کجا پي برند
وگر هفت درياست يک قطره نيست
که گر آفتاب است يک ذره نيست
جهان سر به جيب عدم درکشد
چو سلطان عزت علم برکشد (4)
اگر خداوند نامحدود و نامتناهي ظهور کند، « ممن الملک اليوم لله الواحد القهار ». پس اين ها چه هستند؟ اين ها همه آيات و مظاهر و نشانه ها هستند؛ اين جا است که « و اشرقت الارض بنور ربها »، زمين هم نوراني به نور پروردگار خود مي شود، اين هم مي شود وجه الله، اين هم مي شود آيه ي خدا، اين جا هم خداوند حضور دارد، خداوند نامحدود است اما زمين محدود است، لذا زمين کجا و خدا کجا، « چه نسبت خاک را با عالم پاک » (5) اما خدا اين جا هم هست همه ي اين نشانه ها نشان آن بي نشان هستند؛ از اين دريچه ها به بيرون نگاه کنيد، همه ي ما آسمان را مي بينيم هر کس، همه ي ما نامحدود را مي بينيم اما هيچ يک نامحدود را نمي بينيم؛ همه از زاويه ي تعين خود او را نشان مي دهند، اين ها در قياس با همديگر يکي عظيم است و يکي کوچک است اما در قياس با او اصلاً قابل قياس نيستند. اين انسان که خليفه ي خداوند سبحان است، اسم اعظم الهي است؛ حق را مي يابد و با او سخن مي گويد و يک چيز باعث مي شود که رانده شود، وقتي که خود را نگاه کند، مستقلاً به خود نظر اندازد و اين رابطه و پيوند خود را با حق قطع کند. عُجب، خودبيني، کبر، خود بزرگ بيني کاري که شيطان کرد و وسوسه کرد و انسان را به آن گرفتار کرد، وقتي که انسان به آن گرفتار شد، حق را نتوانست ببيند و انسان ساقط شد، از آسمان الوهيت به اسماء و صفات الهي که به ما نزديک تر از خود ما است دور ماند، هبوط کرد، سقوط کرد.
اين انساني که خدا او را از خاک و گل آفريده بود و از روح خود در او دميده بود، اما چون حقيقت خود را مي شناخت، خدا را مي شناخت و چون خدا را مي شناخت فرشتگان متعلم درگاه او بودند. او واسطه ي بين حق و خلق بود؛ اسم اعظم الهي بود؛ آن چيزي که باعث شد که رانده شود، گناه بود. « اَعْدي عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتي بَينَ جَنْبَيک » (6) اين اولين مرتبه ي سقوط و هبوط است که رخ مي دهد.
انسان خود را بخواهد بشناسد با معرفت حسي نمي تواند بشناسد ولي با معرفت عقلي مي تواند بشناسد و با معرفت شهودي مي تواند بشناسد و مسير شهود مسير تزکيه و سلوک است، با غفلت و گناه است که اين مسير بسته مي شود، از حق غائب شد و حق را نديد، حال خود را مي بيند و خلق را مي بيند، با موجودات سخن مي گويد، اما ديگر نه خود را مظهر الهي مي بيند و نه فرشتگان را، هيچ کدام از اين ها را ديگر مظاهر الهي مشاهده نمي کند، نه کلام خدا را به آن ها مي رساند و نه پيام خدا را از آن ها مي شنود، گرفتار اعوجاج شده است؛ ارباب انواع، اگر خاطره و خيالي هم از خداوند هست که فوق آن ها است در حد مفهوم بيان مي کند، اما ديگر شهود نمي کند.
من و شما همه مي دانيم که خداوندي هست که همه جا هست و به ما از ما نزديک تر است، اما او را شهود مي کنيم؟ نه! فقط مي دانيم آن هم با زور برهان! آن چيزي که شهود مي کنيم و واقعي هم هست، کثرت ها است؛ اما آن که واقعي تر از همه ي آن ها است او را شهود نمي کنيم، او را با کمک برهان بيان مي کنيم، حال يا ايمان مي آوريم که چنين چيزي هست، يا نه؛ تمنا مي کنيم که فتحي بشود و گشايشي بشود و شاهد او باشيم؛ توبه و انابه مي کنيم و بازگشت داريم؛ يا اين واقعيت را به رسميت مي شناسيم، مي گوييم: همين است و جز اين نيست.
البته کلمات را آدم از ناحيه ي خداوند دريافت کرد و باز به سوي او بازگشت، اين غفلت و اين غيبت را به رسميت نشناخت و تمناي بازگشت داشت، حال گريه کن، حال بايد جان دهد تا او را بيابد و به سوي او بازگردد، تا جان به لب نرسد جام به لب نرسد. (7) از اين واقعيتي که براي خود ديد و به رسميت شناخت بايد رها شود تا به او برسد، از اين خود کاذب بايد عبور کند، تو خود حجاب خودي از ميان برخيز. (8) به موت اخترامي يا به موت اختياري، البته اگر عبور نکند او را عبور مي دهند، اگر نيايد او را مي برند، اما به طور و با اکراه مي برند و با خدا مواجه مي شود اما با غضب او و خشم او، « يَاأَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ »، اما هيچ دو آدمي هم مثل هم ملاقات نمي کنند، کيست که بازگردد و از همان جايي که آمد باز مظهر اسم اعظم الهي شود، او پيامبر خاتم است، ائمه ي معصومين هستند؛ بقيه سالک اين راه هستند و هر کسي به مقدار راهي که آمد، يک عده مي آيند و اهل ولايت هستند، اهل مسير هستند، اهل محبت هستند، ولايت عامه يا ولايت خاصه که به آن بحث و تقسيمات و مراتبي که دارد. يک عده نمي آيند، اهل کفر هستند و اين ها را به زور مي برند و اين ها با رحمت خدا محشور نمي شوند و با غضب خدا محشور مي شوند. اين ها کساني اند که اين را به رسميت مي شناسند و دنياي شرک از اينجا آغاز مي شود، در اولين مرحله اين آدم رانده شده که آسمان الوهيت و توحيد را نمي بيند، هنوز زميني محض و دنيوي محض نشده است، در اولين مرحله، فرشتگان را مي بيند اما اين ها را مستقل مي بيند. مگر من و شما امروز طبيعت را نمي بينيم؟ مستقل مي بينيم. پيش دکتر مي رويم، مي گوييم: دوا داد و دوا ما را شفا داد؛ حال آن که اگر ما شهود درستي داشتيم مي گفتيم: هو الشافي. اين هم مظهر شفاي الهي است، او هم مظهر لطف خدا است. اگر توحيدي و ابراهيمي عالم را مي ديديم، مي گفتيم: « الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ، وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ، وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ ». او است که به من طعام مي دهد، او است که به من غذا مي دهد؛ پس اين نانوا چيست؟ اين واسطه ي فيض او است، اين هم اسم او است، اين هم لطف او است؛ همه جا لطف او است که مي آيد، هيچ کدام از اين ها مستقل نيستند، هو الشافي، الف و لام وقتي که مي آيد، جنس است يا حصر است، يعني جايي شفا نيست که مال او نباشد. او است که در کار است، توحيد افعالي يعني همين، ما اين را نداريم و به زور برهان سعي مي کنيم از جبر و تفويض سر در آوريم و توحيد افعالي را بتوانيم برهاني اثبات بکنيم يا نه.
امروز ما گرفتار اعوجاج شده ايم، عالم طبيعت را مستقل مي بينيم و حال آن که برهان به من و شما مي گويد: مستقل نيست، تبيين براهين اثبات خدا اثر حضرت آيت الله جوادي را بخوانيد، (9) وسائط را ايشان چگونه بيان مي کنند حتي براساس برهان امکان و وجوب لوازمش را مي آورد، اين ها وساطت شان مثل وساطت اتصالات آب نيست، آب بيايد و بيايد، حتي استناد به اين ها هم مي دهيم مجاز است، يعني حقيقتاً او دارد کار مي کند، اين ها کار خدا هستند. برهان دارد اين را به ما بيان مي کند اما ما نمي بينيم. بشري که هنوز اين قدر سقوط نکرده و اين قدر هبوط نکرده است، فرشتگان را مي بيند و کمک آن ها را مي بيند اما کار را به اين ها استناد مي دهد و مستقل مي بيند، گرفتار اعوجاج شده است. بحث ارباب انواع اينجا به وجود مي آيد. اين بشر هنوز زميني محض نيست اما مشرک است و اين شرک، شرک اساطيري است. عالم اساطير عالم بشر امروز نيست، از عالم بشر امروز عميق تر است و وسيع تر است، اين قدر منجمد و مادي و طبيعي نيست، در عالم اساطير انسان با عالم تَعاطي دارد، مسائل خود و نيازهاي خود را مرتفع مي کند، ابزاري هم برخورد مي کند و در جهت تسلط بر آن هم هست، اما تکنولوژي آن جا تکنولوژي امروز نيست، سحر است، جادو است،‌ علوم غريبه است. از اين علوم استفاده مي کند، از قدرت هاي ماورايي و فوق طبيعي براي کنترل طبيعت استفاده مي کند، اما هيچ کدام اين ها را توحيدي نمي بيند و همه ي اين ارتباطات مجاز است. آينده ي خود را هم پيشگويي مي کند، پيش بيني مي کند نه پيشگويي و پيش بيني کوپري و فرضيه اي، در معبد دلفي نمي نشيند و الهه ي معبد دلفي شروع به خبر دادن نمي کند؛ شما همين امروز که در اين عالم،‌ گوشه و کنار چيزي از فرهنگ اساطيري چاپ مي شود مي بينيد کساني که اين طور ارتباطات دارند و کارهاي خارق العاده انجام مي دهند.
همه ي حقيقت انسان بدن او نيست؛ اگر بعد ملکوتي انسان قوت و قدرت بگيرد بدن احساس درد نمي گيرد. علي عليه السلام بيان مي کند: من اين درب خيبر را که کندم و چهل ذراع آن سو انداختم با قوه ي جسمانيه نبود، با جسمي بود که به نور ملکوت قوت و قدرت گرفته بود. (10) بشرِ اسطوره اي هنوز جسماني محض نيست. با ملکوت عالم و با آسمان هاي فوق طبيعي که به زمين نزديک تر از خود زمين هستند و اصلاً فاصله ي زماني و زميني ندارند از آن ها استفاده مي کند و بهره مي برد. اما او علوي نمي بيند، او نفسي که بنور ربها مضيه باشد نيست، به نور قدرت هاي فوق طبيعي و دخالت و تصرف شيطان است و شيطان هم که رنده شده است هم همراه با اين آدم هنوز به آسمان ها آمد و شد دارد، اما گناه انسان را منجمدتر و دورتر مي کند، در روايات داريم که اين هبوط از آسمان هاي مختلف معنوي در چندين سطح واقع شد، وقتي که عيسي عليه السلام متولد شد، شيطان تا قبل از او به هفت آسمان آمد و شد داشت و تفسير و استفاده ي شيطاني مي کرد، اما از اين ها رانده شد، وقتي که نبي خاتم صلوات الله عليه متولد شد، آيات قرآن که صريح است و سوره ي جن در همين مورد است، جنيان خودشان مي گويند: ما قبلاً مي رفتيم بالا و آمديم، يک حادثه اي دارد اتفاق مي افتد، يک شري يا خيري را خدا تقدير کرده است ما نمي دانيم فقط مي دانيم که دارد چيزي مي شود، نسبت عالم در حال به هم خوردن است، آن طرف را ما ديگر قدرت نداريم و شيطان است که رنده مي شود، حال اگر از قدرت هاي آسماني اين انسان تا ديروز برخوردار بود حال خبرش هست و يادي هست، ديگر زنده نيست و دور مي شود، مدتي اين خاطرات و اين اساطير باقي مي ماند، اما ديگر شهودها به آن صورت سابق حضور ندارد، دير يا زود بشر در اين عالم جديد بايد تفسير نوين متناسب با اين عالم از خود بدهد، در عالم اساطيري جهان مادي محض نبود، انسان هم مادي محض نبود، انسان بخشي طبيعي داشت و بخشي فوق طبيعي، اساطير شکل مي گيرد. در اساطير انسان يک چهره ي نيمه الهي دارد، اما در عالم اساطير انسان خليفه الله نيست. انسان رفيق خدا نيست، انسان رقيب خداوندگاران است، در اين عالم کثرت او بايد با عده اي بسازد و با عده اي دعوا کند. عالم، عالم نزاع است؛ يکي برايش آتش مي آورد،‌ يکي دنبالش مي کند،‌ گوشت قرباني است، اما در عالم جديد اصلاً اين انسان تمام هويت خود را بايد طبيعي و دنيوي تفسير کند، کدام بخش دنيا مستعدتر بود تا اين علم جديد را و اين تفسير جديد را و اين برائت جديد را از انسان و از جهان ارائه دهد؟ دنياي اسلام، شرق جهان، غرب جهان؟ تاريخ جديدي در حال رخ نمودن است؛ کفر دارد به نهايت انجماد خود مي رسد؛ از طرف ديگر وقتي اين مسأله رخ مي دهد که توحيد در عالي ترين چهره ي خود تجلي و ظهور کرده است،‌ تقابل بين حق و باطل، توحيد و شرک در جدي ترين بستر تاريخي خود مي خواهد رخ دهد؛ خداوند حجت را از اين سو هم تمام کرده است؛ اگر از آن سو کفر در حال هبوط است و دارد به هاويه و نهايت سقوط خود مي رسد، از آن سو پرچم هدايت الهي به عالي ترين وجه براي دسترسي دارد مي آيد؛ در دنياي اسلام حضور قرآن و نور قرآن و قرار گرفتن قرآن در کانون تفکر و انديشه ها مانع از اين است که اين وضعيت جديد کفر رسميت پيدا کند، لذا در اين فرهنگ و در اين تمدن توقع اين که يک تفسير سکولار و دنيوي تمام عيار از انسان رقم بخورد و غلبه شود نيست، آن بخشي از عالم که بيشتر مستعد اين مسأله است، غرب عالم است، گويي که غرب جغرافيايي با غرب معنوي يک رابطه ي نمادين هم دارند؛ عالم اساطير بيش از همه در غرب عالم و در يونان تحقق پيدا کرده و فعليت يافته بود. يعني سابقه ي توحيد در شرق عالم بيشتر بود، اين طور که اساطير در يونان، عريان وجود داشتند و حضور در حوزه ي فرهنگ داشتند، عنصر عقلانيت در حوزه ي فرهنگ اساطيري عنصر مغفولي بود؛ وقتي که سقراط را جام مي نوشانند يعني عقل را و بقاياي عقل را دارند به قتل مي رسانند و جرم سقراط اين است که اين عقايد اساطيري مردم را و اين فرهنگ را تخريب مي کند، چون او در اين عالم هنوز از خير اعلا و اين مسائل ياد مي کند و حرف مي زند. نشانه هاي توحيد و توحيد خالق و صنع در توحيد مفضل امام صادق عليه السلام اشاره اي به حرف ارسطو مي کند که از راه توحيد صنع به توحيد صانع مي رسيم. اما اين عنصر، عنصر غالب اين فرهنگ نبود، عنصر غالب اساطير هستند و مي دانيد که فرهنگ، فرهنگ اساطيري است. مسيحيت يک مقاومتي کرده بود اما در قرون وسطي باز فرهنگ اسطوره بود که با مسيحيت درآميخته بود و روايت تثليث را ساخته و پرداخته بود. توحيد با تثليثسازگار نيست؛ لذا وقتي که فرهنگ اساطيري در قرون وسطي رخ نمود، عقل را همان طور که در فرهنگ اساطيري غرب مقتول است، در قرون وسطي هم راندند.
ايمان اساطيري ايماني است که دفاع عقلي بر نمي دارد، در دنياي مدرن و حتي در قرون وسطي رابطه ي بين ايمان و عقل خصمانه است؛ فيلسوفانشان مي گويند: اصلاً به همين دليل که ضد عقل است من ايمان دارم، تا ضد عقل نباشد ايمان نيست. اين ويژگي مشترک فرهنگ و تمدن غرب است که از عالم اسطوره هبوط مي کند.
رنسانس تجديد حيات بود؛ تجديد حيات چه چيزي؟ پس زدن بقاياي تفکر توحيدي که اين تفکر هم هنوز ناب نبود و اسطورده زده شده بود، بازگشت عريان و صريح به يونان، اين دعوت رنسانس است. براي اين که يوناني شود؟ نه، براي اين که کاري که يونان آغاز کرده بود را به انجام برساند. مسيري را که به سوي کثرت آمده بود به پايان برساند، تفسير جديدتري را ارائه کند، دنيوي بودن عالم را عريان تر از همه ي گذشته ي تاريخ اعلام کند و بشر اين جهاني را بدون اين که در ذيل ارباب انواع و در حاشيه و رقابت آن ها يا در سايه ي خداوند باشد، بر مسند بنشاند. هستي شناسي مدرن سکولاريزم است يعني دنيوي ديدن و اين جهاني ديدن امور، معرفت شناسي اش « اين لايتن منت » يا روشنگري است، يعني انکار شهود عقلي و شهودهاي فراعقلي، اين ها را همه به اسم اسطوره پس زدن و فقط معرفت مفهومي به دست آوردن.
اين سخن درآمدي بود بر هبوط انسان مغربي و مقايسه ي آن با انسان شناسي اسلامي، اميد که مورد توجه قرار گرفته باشد.

پي‌نوشت‌ها:

1. عضو هيأت علمي دانشکده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران.
2. در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
3. مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد
که ز انفاس خوشش بوي کسي مي آيد
کس ندانست که منزلگه معشوق کجا است
اين قدر هست که بانگ جرسي مي آيد
4. بوستان سعدي، باب سوم: در عشق و مستي و شور.
5. سيه جز قابض نور بصر نيست
نظر بگذار کين جاي نظر نيست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سيه رويي ز ممکن، در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
شيخ محمود شبستري
6. بحارالانوار، کتاب الايمان و الکفر، باب مراتب النفس عدم الاعتماد عليها، حديث 1
ما کشته ي نفسيم و بس آوخ که برآيد
ازما به قيامت که چرا نفس نکشتيم
7. علامه حسن زاده آملي: الهي جان به لب رسيد تا جام به لب رسيد؛ حقير سراپا فقير در توضيح اين کلام منبر عرض مي کنم: يعني تا جان به لب نرسد جام وصل حضرت محبوب به لب نمي رسد، از اين کلام شريف شايد بتوان استنباط کرد که جام همان جان است.
8. ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
9. جوادي آملي، عبدالله،‌ تبيين براهين اثبات خدا، قم: اسراء، 1380
10. اين حديث شريف با عبارات مختلف در منابع شيعه و سني موجود است از جمله:
« ما قلعت باب خيبر بقوه جسمانيه، ولکن بقوه إلهيه » ( المواقف للإيجي ج 3 ص 628 و 638 و تاريخ الخميس، ج 2، ص 51، عن شرح المواقف، و شرح نهج البلاغه للمعتزلي، ج 20، ص 316 و الطرائف لابن طاووس، ص 519، و شرح مئه کلمه لأميرالمؤمنين لابن ميثم، ص 257 و کتاب الأربعين للشيرازي، ص 430 و بحارالأنوار، ج 55 ص 47 و ج 70، ص 76 و ج 84، ص 32 و ج 99، ص 138، و مناقب أهل البيت ( عليه السلام ) للشيرواني، ص 222 و الدر النظيم، ص 271 و کشف اليقين ص 141 و موسوعه الاسئله العقائديه، ج 5، ص 62)
« والله، ما قلعت باب خيبر،‌ و رميت به خلف ظهري أربعين ذراعاً بقوه جسدية، و لا حرکه غذائية، لکنني أيدت بقوه ملکوتية، و نفس بنور ربها مضيئة، و أنا من أحمد کالضوء من الضوء ( الأمالي للصدوق، ص 307 ( طبع مؤسسه البعثه ) ص 604 و بحارالأنوار، ج 21 ص 26 و نهج السعادة ج 5 ص 21.)

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول