رستاخيز در هبوط
سخنران: حجت الاسلام حميد پارسانيا
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين سيما بقيه الله في الارضين.قبل از ورود به سخن، ايام مبارکه ي دهه ي فجر را خدمت دوستان عزيز تبريک عرض مي کنم و همچنين وجود چنين کانون و مرکزي را در بسيج دانشگاه امام صادق عليه السلام تبريک عرض مي کنم، هم اصل « کانَه ي تامه » و وجودش و هم « کانه ي ناقصه » و استمرار آن که ظاهراً تا به حال سه سال استمرار داشته است؛ فکر مي کنم سال 79 وقتي که اين طرح مي خواست آغاز شود، ماه مبارک رمضان بود که ما جلسه اي در مسجد در خدمت دوستان بوديم و آن موقع فکر نمي کردم دوستان سه بار و سه سطح مطالعات را استمرار داده باشند، مخصوصاً دوستان بسيجي که کمتر از آن ها سراغ داشتيم که يک کار متمرکز و مستمر فکري و فرهنگي را انجام دهند! اين اتفاقاً جدي ترين کاري بود که بايد انجام مي شد يعني با يک تأخير فازي در حال انجام شدن است بعد از اين که خيلي از جبهه هاي فکري و فرهنگي خود را نشان مي دهد دوستان با يک پيش بيني جدي تر و سريع تري وارد اين مجموعه شده اند، اميدوارم که اين کار الگويي شود براي مجموعه هاي دانشجويي ديگري که در بسيج و يا مراکز دانشجويي ديگري که به نوعي درد دين دارند و علقه و علاقه ي خودشان را به حيات فرهنگي و تمدني خودشان احساس مي کنند.
عنواني که مطرح فرمودند رستاخيز در هبوط بود؛ اگر بخواهيم در باب اين عنوان صحبت کنيم ابتدا بايد معناي هبوط را بدانيم تا بعد رستاخيزي که متناسب با او است را بدانيم که چگونه است؛ يکي از مفاهيم کليدي فرهنگ و تمدني اسلامي و بلکه ديني مفهوم هبوط است.
هر فرهنگ و تمدني تعدادي واژگان کليدي دارد که اين ها فرهنگ و تمدن سازاند، اگر اين واژه هاي کليدي بتواند درون يک فرهنگ استقرار پيدا کند و هويت خودش را حفظ کند بقيه ابزارها و امکانات و مفاهيم ديگر را دير يا زود ايجاد مي کند، هر رشته اي مفاهيم کليدي اي دارد، هر نظريه اي روي چند مفهوم اصلي و محوري مي ايستد که اگر آن مفاهيم دگرگون گردد آن رشته يا نظريه دگرگون مي شود، يک فرهنگ اگر بتواند مفاهيم کليدي خود را وارد فرهنگ ديگري کند، لازم نيست زبان و خيلي از ابعاد ديگر فرهنگي آنان را عوض کند، آن فرهنگ را تسخير کرده است؛ در بخش بدون اين که تغييري در زبان و خيلي از مسائل ديگر ايجاد کرده باشد اسلام در آن جا وارد شده.
يکي از مفاهيم کليدي فرهنگي و تمدني ديني و اسلامي مسأله ي هبوط و خلقت انسان است در آيات قرآن در سوره ي بقره ديده ايد ( چنان که تعدادي از مفاهيم ديگري همچون الله، ايمان، يقين، عقل، علم و... وجود دارد ) شما المعجم را باز کنيد به يک سري از لغات مي رسيد که مي بينيد چندين ورق است روي آن لغات بايستيد الله يقين، علم و... مفاهيم کليدي است و قبل از دنياي اسلام اين مفاهيم نبود يا اگر بود يک معناي ديگري داشت؛ معناي علمي که قبل از دنياي اسلام بود علم توحيد نبود، علم الانساب بود، قبيله و عشيره و قوم بود و نظام اجتماعي هم بر مدار اين ها مي چرخيد، علامه به کسي مي گفتند که نسّاب باشند و همه ي روابط در خون بود؛ البته چون در آن جا فرهنگ مثل دنياي امروز دنيوي محض نبود اين خاک و خون هم يک لعاب و پوشش آسماني پيدا مي کرد، انتساب خود را به يک بت يا چيزي مي گفت وقتي که عريان شد و اصل نظريه روشن شد، از اين خاک و خون ناسيوناليزم بيرون آمد. ناسيوناليسم به لحاظ لغوي با قبيله و يا عشيره و قوم مناسبت داشته است که يک تبار واحد خوني دارند، اما در دنياي مدرن فکر نکنيد که همان معناي قبلي خود را دارد، در مدرنيته کاملاً زميني و دنيوي مي شود؛ به هر حال عرضم اين بود که هر فرهنگي مفاهيمي کليدي و اساسي دارد يکي از مفاهيم اساسي فرهنگ اسلامي « الله » است. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُن لَهُ كُفُواً أَحَدٌ. يک هستي نامحدود و نامتناهي که همه ي علم است و همه ي قدرت و همه ي زيبايي است و کران و کناري ندارد، جايي از او خالي نيست « هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ » به قول مولي اميرالمؤمنين هر اولي به غير از او غير از آخر است و هر آخري غير از او غير اول است؛ اول هاي محدود اين گونه اند اول غير اينجا است، اول ميز آخر ميز نيست، اما حقيقت نامحدود و نامتناهي همه جا هست هم اول است و هم آخر و هم وسط. هم ظاهر است و هم باطن؛ الله يک مفهوم کليدي بود وقتي در هستي شناسي خود اعتقاد به يک حقيقتي اين گونه در مرکز هستي داشته باشيد، معاد و نبوت و بقيه ي امور را هم مي شناسيد تا اين که در هستي شناسي شما الله نباشد و همين عالم ماده باشد. اگر الله شد يک ساحتي از ازليت و ابديت وجود دارد هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ. ازلي و ابدي است اين هم هست يک حقيقتي که ازلي و ابدي است و فوق زمان و مکان است وجود دارد، مبدأ و منتها و آغاز و انجام است، انساني که خودش را محدود زماني و مکاني مي بيند و يک جغرافياي خاصي از هستي است، حالا تا يک نگاه دنيوي و مادي داشته باشيد جغرافياي هستي چيز ديگري است؛ همه چيز زماني و مکاني است هر چيزي فقط در مسير زمان و مکان مي آيد و همه ي عللي که وجود دارد، عليت در اينجا يک عليت زماني و مکاني است، پدر و مادر و علل عِدادي ديده مي شوند و بيشتر از اين هم ديده نمي شوند، از کجا آمده اي؟ به کجا مي رويد؟
در يک انسان شناسي که متناسب با هستي شناسي مادي باشد نهايت « از کجا آمده اي » هبوط انسان از جنگل است، در آن جنگل ها پدر بزرگ هاي ما آن جا بودند و از روي درخت ها اين طرف و آن طرف مي رفتند؛ هوا سرد شد و درخت ها خشک شد و اين ها از درختان پايين آمدند و ديگر دمشان هم به دردشان نمي خورد و اين دم ها سقوط کرد بعد اين آدمي که از درخت پايين آمده بود شروع که روي دو پاي خود راه برود و دستانش آزاد شد، دستانش که آزاد شد ايستاد و گردنش راست شد و حنجره اش باز شد و صداي او آزاد شد و تنوع صوتي پيدا کرد و دستش را روي زمين برد و يک تکه سنگ و چوب برداشت و زبان پيدا کرد و ابزار ساز شد و با اين زبان و بقيه موجودات که صدايشان اين گونه باز نبود و با اين دستي که ابزارساز شد تمدن آغاز شد؛ اولين آدمي که يک سنگ را روي سنگ ديگر گذاشت او پدر تمدن است، بزرگ ترين کار تاريخ را انجام داد و تاريخ از آن جا شکل گرفت، اين گونه انسان شکل گرفت، آن جغرافيا اين گونه تصويري را از انسان ترسيم مي کند اما وقتي که سراغ يک جغرافياي ديگري مي آئيم در اين جغرافيا هستي اي وجود دارد که نامحدود و نامتناهي است، جايي هست که او نباشد؟ او همه جا هست و الا نامحدود نيست، يعني چه همه جا هست؟ يعني همه ي عالم را علم، کمال و جمال و وجه او پر کرده است « أَيْنَما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ » و همه « إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ » آمدن از نزد يک حقيقيت نامحدود و نامتناهي رفتن به سوي يک حقيقت نامحدود و نامتناهي اين چه جغرافيايي است؟ فقط يک مقداري تصور بکنيم ديگر تصديق آن مشکلي ندارد. آمدن از نزد خدا، برگشتن به سوي او چند سال، چند روز، چند ماه بعد آمدن؟ چند سال، چند روز بود که رفت؟ کي بود که آمد؟ آدم آمد. آدم کجا بود؟ نزد خدا بود.
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
« رحم الله من عرف من أين و في أين و الي أين » خدا رحمت کند کسي را که بداند کجا بود، کجا هست و کجا مي رود. اين هبوط از کجا آمده ايم کمي تصور کنيم؛ مثل « قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ » است تصور کنيم راجع چه کسي صحبت مي کنيم، آيا مي تواند احد نباشد؟ مي تواند صمد نباشد؟ يک مقدار تصور کنيم که راجع به چه و که صبت مي کنيم مگر مي شود تصور داشت که الله احد نباشد اگر نامحدود باشد مي تواند دو تا باشد؟ صمد نباشد يعني فراگير نباشد؟ جايي باشد که خلل و فُرَجي باشد، آن جا حضور نداشته باشد، آيا اصلاً مي شود تصور کرد؟ تصور بکنيم که بچه اي داشته باشد يعني در عرض او يا در طول او يک چيز ديگري باشد، اصلاً او عرض و طولي باقي مي گذارد که بابايش باشد يا بچه اش باشد؟! حال اين جا تصور کنيم از نزد او آمده ايم به سوي او باز مي گرديم. اصلاً اين آمدن معنا ندارد آمدنِ زماني و مکاني باشد اين رفتن معنا ندارد رفتنِ زماني و مکاني باشد. اين آمدن معنا ندارد آمدن اين گونه اي باشد که آن بالا باشد که يک دفعه به زمين بيفتد؛ آن ميمون معنا داشت که سقوط کرد، درختان خراب شد و پايين افتاد و راهش را کشيد و رفت اما از نزد خدا آمدن، معنا ندارد، جايي برويم که از او نباشد، تصور مسأله کمي مشکل است کمي به داستان خلقت انسان توجه کنيد. خداوند سبحان بعد از اين که مقداري از خاک را آماده کرد و گلي را در مدت زماني اين گل در همين زمين جمع شد و بعد از روح خود در او دميد بعد از اين که نفخه ي الهي دميده شد اين جناب آدم آفريده شد، اين آدم کجا آفريده شد؟ روي زمين بود و خليفه ي الله بود، و معلم اسماء بود، در همين زمين گفته شد به فرشتگان که سجده ي او کنند و در همين زمين بود که ميدان داوري گذاشته شد و خداوند سبحان « عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا » همه ي اسماء را به آدم آموخت و در همين زمين بود که آدم معلم اسماء به فرشتگان بوده و آن ها را انباء داد و در همين جا بود که با خدا گفتگو مي کرد و...؟ او در بهشت بود، بعداً عصيان و گناه شد و خداوند به هر دوي آن ها ( شيطان و آدم ) گفتيم هبوط کنيد، يک مقدار تصور مسأله عجيب و غريب است، اگر اين جا بوده است هبوط يعني چه، خب بالاخره همين خاک و همين جا بود! با خدا بود که هبوط کرد، چند کيلومتر سقوط کرد؟ چند متر راه رفت، چند روز افتاد؟ يک مقداري تصور آن غير معمول و غير مأنوس است. آدمي بود که با خدا و فرشتگان سخن مي گفت؛ حق، کلام و پيام او را مي شنيد در اثر گناه و عصيان که ريشه در شيطان و استکبار و خودبيني و خودبزرگ بيني داشت و استکبار بود که شيطان را راند. گفت: « خَلَقْتَنِي مِن نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ » خودبيني، خود را ديد. « اعداء عدوک نفسک اللتي بين جنبيک » اين مادر همه ي بت هاي تاريخ است؛ خودبيني. اگر شما خدابين شديد، خدا که نامحدود است و همه جا هست؛ آيا مي شود چيزي را در عرض يا طول او ديد، اگر خدابين شديد
چو سلطان عزت علم بر کشد
جهان سر به جيب عدم برکشد (1)
و وقتي که او ظاهر مي شود:
در ازل پرتو حسنش به تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
اين حسن الهي ازلي و ابدي است، البته حسن بود و عشق هم هست مگر مي تواند حسن باشد و عشق نباشد، حسن ازلي يک عشق ازلي و ابدي را به همراه دارد.
عقل مي خواست کزان شعله چراغ افزود، اما دست غيب آمد و برق غيرت بدرخشيد و جهان را برهم زد، يک جهاني باشد و خدايي باشد و او بالا و اين پايين باشد جا براي اين جهان باقي نمي ماند اگر چيزي هست چيزي جز آيه و نشانه ي او نيست.
عالم همه آيات خدا هست و خدا نيست
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نيست (2)
عالم همه آيات خدا است. مگر تعبير قرآن غير از اين است. سوره هاي روم و سوره هاي ديگر را ديده ايد، همه ي موجودات عالم اين آيه آن آيه و... است و همه نشانه هاي خدا و کلام و پيام خدا است و همه جا اشارت ها و اسماء الهي است عالم اسم الله است. کنه ذات الهي که نامحدود و متناهي است جز کنه او نمي شناسد اما بقيه ي موجودات ما هستيم محدوديم يا نامحدود؟ بين اين آسمان و زمين چيست که پس
آسمان و زمين چيست اند؟
بني آدم و دام و دد کيست اند؟
حال جواب آن را ببينيم چيست؟ اگر بگوئيم اين ديو و دد در طول و عرض خدا هستند، خدا محدود شده است، اگر اين ها آيه و نشانه و اسم خداوند هستند، اسماء فعليه، اسماء ذاتيه است. عالم همه اسماء الهي است، البته اسماء مختلفي دارد اين ها در طول هم هستند، آن بحث توقيفي بودن اسماء الهي، خداوند حکيم، رحيم، رئوف، مکار، مضل است گمراه مي کند، مکر مي زند اما حکيم هم هست، آن کسي که گمراه مي کند و مکر مي زند « وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ » خداوند جبار و منتقم است، اما اين اسماء در طول هم هستند، خداوند رحمان است و رحمت او « وسعت کل شيء » وقتي هم که جباريت دارد براساس رحمت است وقتي هم که غضب مي کند براساس رحمت است، « باطنه فيه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب » باطن دوزخ را هم که نگاه کنيم مي بينيم که رحمت خدا است و ظاهر آن عذاب است، اسماء الهي است، حتماً دعاي جوشن کبير را خوانده ايد که هزار اسم از اسماء الهي در آن جا است؛ کجاي عالم است که نشانه و ظهور رحمت نباشد، اصلاً اسم يعني نشانه، عالم اسم الهي است نشانه ي الهي است آدم هاي اين گونه هستند به هر حال آدم در آن جا معلم اسماء به فرشتگان بود با حق گفتگو داشت و خليفه الله بود. اسم الله که اسم اعظم الهي است، عبدالله بود. اين جناب حضرت آدم که خليفه الله است و معلم اسماء به فرشتگان است، صعود يا هبوطي دارد و در همين زمين هم هست، انساني که با خدا و در نزد خدا است فاصله ي خداوند با اشياء نزديک تر از فاصله ي خودشان با خودشان است. او که هرگز دور نمي شود، انسان دور مي گردد اين دور شدن، دور شدن مکاني و زماني نيست چه اين که رفتن و رسيدن به سوي خدا هم زماني و مکاني نيست، در قيامت که مي شود « يَاأَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ » مي گويد چه شده « لَقَدْ كُنتَ فِي غَفْلَهٍ مِنْ هذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ » چيزي نشده است. تو از اين غافل بودي ما از اين پرده گرفتيم، از چه چيزي پرده گرفتيم « فَكَشَفْنَا عَنكَ » قيامت که نبأ عظيم است و آن قدر بزرگ است که جا براي غير نمي گذارد، وجه الله در آن جا ظهور مي کند، او براي حجاب و پرده جايي نمي گذارد تو در حجابي، ما حجاب از تو گرفته ايم، حالا چه شده است. « فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ » چشمان تو نيز گرديده است. سفر انسان به سوي خدا سفر علمي است. ورود انسان به دوزخ ورود به باطن و حقيقت عالم و لايه هايي از هستي است که به ما از خود ما نزديک تر است. اگر صعود اين گونه است، وصول هم اين گونه است، هبوط هم اين گونه است و آدم در اثر کاري که شيطان کرد و تبعيتي که آدم از شيطان کرد از بهشت و جنت و لقاء الهي رانده شده، يعني ساحت هايي از هستي و حقيقت هستي غائب شد چون نفس انسان ظاهر شد؛ نفس کاذب، نفس صادق انسان جز خليفه الله بودن نيست، جز نشانه و آيه بودن خدا نيست، اين نفس بايد غروب کند تا آن نفس طلوع کند تا اين نفس و خودبيني ظاهر شد،حق غائب شد، اين کار شيطان بود.
حال انسان رانده شد و اين هبوط يک چهره ي تاريخي داشت هبوط رانده شدن است مراحلي را داشت، هبوط با جهل و نيسان و غفلت انسان « وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ » « من عرف نفسه فقد عرفه ربه » آدم خود و خدا را نشناخت، خدا را فراموش کرد خود را فراموش کرد اين خودِ کاذب است که ظاهر شد. هبوط از اينجا آغاز شد ما از اين هبوط مي فهميم که بازگشت چگونه است بعد از اين که هبوط واقع شد راه توحيد بسته است يا نيست؟ نيست. « فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ » از پروردگار خود کلماتي را دريافت کرد و آدم به اين کلمات پاسخ گفت.
انساني که خود را ديد و مستقل ديد، انانيت پيدا کرد، حق را نمي بيند اين حجابِ خود، باعث مي گردد که وجه الهي را نبيند اما اگر حق را ديد، حق محدود است يا نامحدود، او را همه جا مي بيند يا نمي بيند؟ مي بيند اگر وجه الله را مشاهده کرد در خود « عرف نفسه » « فقد عرف ربه » تنها « عرف نفسه » خودش نيست « عرف العالم » عالم را هم مي شناسد چون عالم هم، وجه الله، همه جا هست همه ي موجودات را آيات و نشانه هاي خداوند مي بيند، وقتي که انسان خودش حجاب وجه الله شد حجاب عالم مي گردد و هر جاي عالم که گناه مي کند خدا را نمي بيند « حافظ تو خود حجاب خودي از ميان برخيز » اگر انسان در حجاب بماند، عالم در حجاب مي ماند، عالم در حجاب باشد اشياء را مي بيند و اين ها را نشانه هاي خدا نمي بيند، فرشته ها را مي بيند اما مستقل مي بيند ارباب انواع، و المدبرات أمر هستند، همين مدبرات امور را مي بيند اما به اين ها نگاه استقلالي مي کند و آن حق را نمي بيند اگر حق را نديد و توبه و انابه داشت و خواست برگردد راه بازگشت هست اما اگر توبه و انابه نکرد و همين را به رسميت شناخت و گفت اين درست است و راه نشين نشد، از اين جا شرک و کفر در تاريخ بشريت آغاز مي گردد، فرشتگان را مستقل مي بيند و اينجا است که دوره ي اساطير شروع مي گردد ( در تاريخ بشريت ) ما در نگاه توحيدي خود معتقديم که آدم با توحيد و عقل آغاز کرد، اول مخلوق عقل است و اولين موجود انساني پيام آور خدا است، فطرت انسان آيه و نشانه ي خدا است، اين فطرت بر گناه سبقت دارد، شرک بعداً به وجود مي آيد، منتها اولين مرحله ي شرک، شرک بشر امروز آخرالزماني و جاهليت ثاني نيست بلکه شرک جاهليت اولي و بت پرستي است؛ شرک الهه ها و خداوندگاران متکثر را ديدن است، هنوز بشر دنيوي نشده حق را مي بيند، هنوز موجودات ماوراء طبيعي را مشاهده مي کند اما اين موجودات ماوراء طبيعي را مستقل مي بيند. « إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ وَلَقَدْ جَاءَهُم مِن رَبِّهِمُ الْهُدَى » واقعاً حقيقت آن ها اين نيست و آن ها اسماء الله نيستند، من و شما وقتي مريض مي شويم پيش دکتر مي رويم دکتر به ما دارو مي دهد و بعد مي خوريم و مي گوئيم که دواي خوبي بود ما را شفا داد. دوا شفا مي دهد يا « هو الشافي »؟ الف و لام يا استغراق است يا جمع، هر جا شفا و شفا دهنده اي هست کار خدا است. « وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ
وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ » يک کسي که موحد باشد اين گونه است مي گويد او است که به من طعام و آب مي دهد و وقتي هم که مريض مي شوم او است که شفا مي دهد. اما انسان وقتي نگاهش مشرکانه مي شود مي گويد اين بود به من آب داد. او مي گويد سر هر سفره که بنشستم خدا رزاق بود، همه او است که روزي مي دهد. اسم رزاق او است طلوع کرد، ابراهيم اين گونه نيست او موحد است. اين مثالي که زدم مربوط به دواء و شفا بود؛ شبيه اين مثال مربوط به فرشته ها هم هست، آن آدمي که با فرشتگان محشور است و با نيروهاي ماوراء طبيعي محشور است با کارگزاران خدا محشور است، آن ها را مستقل مي بيند، ارباب انواع مي گردد، ممکن است خداوندي که رب الارباب است بماند، اما آن رب الارباب ديگر مطلق نيست گاهي مي جنگد گاهي سر او را کلاه مي گذارند، گاهي از او آتشي مي دزدند و مي شود زئوس و تئوس، اما خداوند احد که اين گونه نيست اين قصه هاي اساطيري را مي بيند چيزهايي را مي بيند اما معوج است گرفتار اعوجاج است، يک گفته هايي از نيروهاي ماوراء طبيعي دارد اما در خيال منفصل عالم نيست، در خيال متصل به خودش است، گرفتار اعوجاج شده است، شيطان دخالت دارد مکاشفات شيطاني است انسان اسطوره اي قدرت هاي ماوراءالطبيعي دارد مثل انسان امروز دنيوي نيست، اما موحد هم نيست چون نگاه توحيدي نيست نگاه مشرکانه است قابل دفاع و تبيين عقلي هم نيست، تناقض هم دارد اما دروغ دروغ و هيچ چيزِ هيچ چيز هم نيست. اين انسان، انسان مشرک است و اين اولين مرحله ي هبوط انسان است.
حق يکي است، خدا يکي است، حقيقت يکي است، انبياء و رسلي که پياپي مي آيند کلامشان يکي است « وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَابَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاهِ وَمُبَشِّرَاً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ » اين کلام همه ي انبياء است چون همه حق را مي گويند حال ممکن است که هر کدام از اسمي بيان کنند، اما همه از او سخن مي گويند و او با زبان و بيان و کلام اين ها حرف مي زند و او همه جا سخن مي گويد و او سخن ديگرش را تأييد مي کند، اما دروغ يکي نيست و متشتت و متفرق است؛ هبوط مراحلي را دارد از آسمان ها سقوط مي کند، آسمان هايي که فاصله ي آن ها تا اين زمين دنيوي ما فاصله هاي زماني و مکاني نيست و باطن است، انسان موحد به هر جا نگاه مي کند آيه اي از آيات خدا را مي بيند گاهي البته غضب خدا يک جا دوزخ مي شود و يک جا بهشت، نشانه هاي خدا است اما انسان مشرک وقتي نگاه مي کند اين گونه نمي بيند، احياناً يک چيزهاي ماورائي را ببيند، فرشتگان و موجوداتي را مي بيند، شما سوره ي بقره را نگاه کنيد مي بينيد « وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيَمانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمانُ وَلكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ... » اين آيه را خوانده ايد، هيچ به معناي آن فکر کرده ايد؟ يک شهري بود اسم آن بابل بود دو فرشته آمده بودند. در شهر با مردم صحبت مي کردند اسم يکي از آن ها هاروت و ديگري ماروت بود « وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولاَ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَهٌ » چيزهايي را به مردم مي آموختند مي گفتند ما وسيله ي آزمايش شما هستيم « فَلاَ تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ » ضرر هم مي زدند آن هايي که از آن ها چنين چيزهايي را مي آموختند اما فکر نکنيد که اين ها هم در عرض کار خدا بود « وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ » اين ها صحنه ي ابتلا بود و در معرض نظر خدا و به اذن الهي بود « وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلاَ يَنْفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَهِ مِنْ خَلاَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوا بِهِ أَنْفُسَهُمْ » جان خود را فروختند و خود را هزينه کردند « إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ » انسانيت خود را گذاشتند « لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ » اگر که بدانند؛ خدا را که فراموش کردند خودشان را هم فراموش کردند، بالاخره شما يک مقطعي از تاريخ را مي بينيد که خدا غائب است و در غفلت از خدا هستند، اما هنوز موجودات ديگري هستند، بعد در روايات داريم که اين هبوط مراحلي دارد بعد از اين که حضرت عيسي عليه السلام به دنيا آمدند شياطين که اين هفت آسمان را طي مي کردند و استراق سمع مي کردند و قدرت هايي را به دست مي آوردند سه يا چهار آسمان را ديگر نتوانستند بروند، وقتي که نبي خاتم صلي الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد از استراق سمع منع شدند. (3)
کل دنيا يک آسمان دارد جنيان از اين آسمان ها بالا مي رفتند، از اين آسمان دنيايي با آن وسايل دنيايي بايد بالا رفت اما از آسمان هاي معنوي با چه چيزي بايد بالا رفت؟ بايد از زمان و زمين رفت يعني طبيعت بالا رفت، تا وقتي که آدم در طبيعت راه مي رود که از طبيعت بيرون نرفته است.
هبوط انسان با سقوط او از آسمان توحيد و مقام خلافت اللهي آغاز مي گردد. پيام آوران يکايک مي آيند تا انسان را باز گردانند و آزاد کنند و انسان را از بندگي غير خدا باز دارند، امام علي عليه السلام در حديثي مي فرمايند: يوسف در چاه و لقمان در بندگي همه ي اين ها آزادند، گناه که انباشته مي شود انسان ديگر عبدالله نيست، عبدالشيطان و عبدالارباب و عبد بت است، ديگر خلقت او داستان هبوط و دور شدن از سوي خدا نيست، داستان رفاه است. وقتي درهاي آسمان به طور مطلق بسته مي شود و کفر و شرک دنيوي محض مي گردد، در جاهليت مدرن و جديد آدمي از آسمان ها رانده شده است، تصاوير و اساطيري که با مکاشفات و رياضيت هاي شيطاني حاصل مي آمد در تاريخ کم رنگ و ضعيف مي شود، اين ها به صورت قصه ها و رمان هايي درمي آيد و آن حضور نيز در عصر مدرن زائل مي گردد و نفس دائر مدار مي گردد.
و اين تاريخ هبوط آدمي در طول تاريخ است، هبوط از قرب الهي و جنت قرب و وصل به عالم بُعد و دوري و سپس به شرک و اسطوره پرستي و سرانجام به پرستش نفس اماره و کفر و شرک و جاهليت ثاني، و البته در آينده با ظهور منجي اين سير هبوطي به سعود و تعالي تبديل مي گردد، به رستاخيز دوباره ي انسان، به رستاخيز در هبوط!
پينوشتها:
1. ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست
بر عارفان جز خدا هيچ نيست
توان گفتن اين با حقايق شناس
ولي خرده گيرند اهل قياس
که پس آسمان و زمين چيست اند؟
بني آدم و دام و دد کيست اند؟
همه هر چه هستند از آن کم تراند
که با هستيش نام هستي برند
چو سلطان عزت علم برکشد
جهان سر به جيب عدم درکشد
بوستان سعدي، گفتار در معني فناي موجودات در معرض وجود باري
2. چون نور که از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آيات خدا هست و خدا نيست
ما پرتو حقيم و نه اوئيم و هم اوئيم
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نيست
هرجا نگري جلوه گه شاهد غيبي است
او را نتوان گفت کجا هست و کجا نيست
در آينه بينيد اگر صورت خود را
آن صورت آينه شما هست و شما نيست
اين نيستي هست نما را بحقيقت
در ديده ي ما و تو بقا هست و بقا نيست...
شعر از عبرت نائيني است.
3. قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقَالُوا إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآناً عَجباً يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَلَن نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَداً، وَأَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَشُهُباً، وَأَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْهَا مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَن يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهَاباً رَصَداً
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}