نويسنده: احمد حبيبي (1)




 

چکيده:

جمله هايي کوتاه و عبارت هايي رسا که دل نشين و شورانگيزند و گاه حالت شعر دارند را « مَثَل » نامند. « مَثَل » علي رغم اختصار و اندکي کلمات، بسيار جالب، نغز و دل پسند است وچه بسا مثلي کوتاه، به جاي جمله اي بلند و مفهومي عميق به کار رود.
« مثل » گاهي، حکايت از واقعه اي تاريخي، داستاني واقعي و يا افسانه اي تخيلي دارد که به مرور زمان، سينه به سينه نقل شده و اين چنين حفظ گشته و تکيه کلام مردم در مواقع مختلف گرديده است.
در ادبيات شفاهي و عاميانه ي مردم هرمزگان و خليج فارس، اصطلاح « مثل »، « ارسال المثال » و « ضرب المثل » به وفور شنيده مي شود و هر چند اهالي، اعمّ از عوامّ و خواصّ، به فراواني آن را به کار مي برند، ولي به صورت مدوّن و مکتوب، کمتر به کتابت درآمده است.
در گويش محلي هرمزگان و خليج فارس، « مثل » را « مثل واگردي » ( Masalvāgardi ) و « مثل مشهير » ( Masal-e mašhir ) گويند.
در اين مقاله مجموعه اي از مثل هاي رايج در استان هرمزگان، به گويش محلي گردآوري شده، همراه با آوانگاري، معني و مفاهيم کنايي، شواهد شعري و مصاديق ادبي در زبان فارسي و نيز توضيحاتي در مورد کاربردهاي اجتماعي و فرهنگي آنها ارايه شده است.
مثل ها به ترتيب الفباي نخستين حرف هر عبارت مَثلي تنظيم شده اند.

واژگان کليدي:

مَثَل، ضرب المثل، مثل واگردي، هرمزگان، خليج فارس

درآمد

مثل ها که در ميان توده ي مردم از رواج و مقبوليت فراواني برخوردارند، از انواع رايج ادب عامه به شمار مي روند. اين گونه ي ادبي و زباني، به علت فصاحت و زيبايي مضمون، مقبول طبع عامّه واقع مي شود و در ميان آنان رايج مي گردد. مثل، حکمت توده ي مردم و عصاره ي افکار يک ملت است که با توجه به معاني عميق و باريک، در موقعيت هاي مناسب به کار مي رود و به ايجاز کلام کمک مي کند.
مَثَل ها، بازمانده ي حکايات و داستان هايي هستند که به علت گذشت زمان و دگرگوني هاي فرهنگي و اجتماعي، داستان آن ها منسوخ شده و تنها مثل شان باقي مانده است.
ايرانيان قديم به داشتن حکمت و مثل مشهور بودند. با ظهور تمدن اسلامي بر غناي اين نوع ادبي افزوده شد (2).
جملات و عبارات کوتاهي که سخت دل نشين مي باشند و گاه، حالت شعر دارند، يا شعري بدان گونه استعمال مي شود، « مَثَل » ( Proverb ) نامند. « مَثَل » علي رغم اختصار و برخورداري از کلمات اندک، بسيار جالب، نغز و دل پسند است. چه بسا که مثلي کوتاه، جايگزين کلمه اي بلند و مفهومي عميق تواند شد.
مثل يا ضرب المثل، همان مثل ساير است که عبارت از حکايت و داستاني رمزي، پر از مفاهيم اخلاقي است.
مثل، گاهي حکايت از واقعه اي تاريخي، داستاني واقعي و يا افسانه اي تخيلي دارد که به مرور زمان، سينه به سينه نقل شده و اين چنين حفظ گشته و در مواقع مختلف، تکيه کلام مردم گرديده است (3).
مثل ها و دو بيتي ها در گويش هاي ساحل نشينان، بسيار لطيف و دل کش است و گاه به صورت آوازهاي محلي به همراهي سازهاي بومي که به تدريج از بين مي روند، خوانده مي شود.
سوز عشق، غم يتيمي، درد و رنج فقيري، ناسازگاري روزگار، اميد دراز و انتظار براي بازگشت مسافر، درد پيري و گرفتاري جواني، ترس از ستمگر و اميد به رهايي از ظلم، در ترانه هاي محلّي همه ي نقاط خليج فارس منعکس است (4).
در گويش هاي محلي هرمزگان و خليج فارس، « مَثَل » را « مَثل واگردي » ( Masalvāgardi ) و « مثل مشهير » ( Masal-e mašhir ) گويند.

معاني و مصاديق شعري از مَثَل:

مثل: مانند؛ همتا؛ شبه؛ نظير؛ امثال ( جمع مثل ).
چون دل از دست بدادي مثل کره ي توسن
نتوان بازگرفتن به همه خلق، عنانش ( سعدي )

يک مثل، از دل! پي فرقي بيار
تا بداني جبر را از اختيار

دست، کآن لرزان بود از ارتعاش
وآن که دستي را تو لرزاني ز جاش

هر دو جنبش، آفريده ي حق شناس
ليک نتوان کرد اين با آن قياس ( مثنوي )
مثل: صفت؛ حديث؛ دليل؛ حجت؛ داستان؛ قصه؛ افسانه؛ فسانه.
آن مثل خواندي که مرغ خانگي
دانه اي در خورد و پس گوهر بزاد ( خاقاني )

گر از سعد زنگي مثل ماند ياد
فلک، ياور سعد بوبکر باد ( بوستان )
مثل: وصف حال و حکايت و افسانه و داستان و قصه ي مشهور شده که براي ايضاح مطلب آورند.
علماي بلاغت گويند که مثل در محاورات، حکم برهان دارد در عقليات. سخن ساير، فاشي الاستعمال که در مضرب و مورد خود ممثّل شده باشد و مراد از مورد آن، حالت اصلي است که سخن بدان مناسبت وارد شده است و مراد از مضرب، حالت شبيه بدان است که از آن سخن اراده مي گردد. علاقه ي شباهت چون ميان دو جمله باشد آن را تمثيل نامند و چون تشبيه فاشي الااستعمال و شايع باشد آن را مثل خوانند ( يادداشت به خط مرحوم دهخدا ). در اصطلاح ادبا مثل نوع خاصي است که آن را به فارسي، داستان و گاهي به تخفيف دستان مي گويند و داستان در فارسي ميان دو معني مثل و افسانه مشترک است. در تعريف مثل يا داستان ائمه ي ادب عربي و فارسي به رسم و عادتي که در تعريف مصطلحات علمي و ادبي دارند، شناساندن به حد يا رسم را در نظر گرفته و با رعايت اين منظور، عبارات مختلف را آورده اند (5).
مثل Masal: مانند؛ نظير؛ داستان؛ قصه، حکايت؛ افسانه؛ غيرت؛ پند و اندرز.
داستاني واقعي يا افسانه اي که در ميان مردم، شهرت يافته و آن را براي ايضاح مطلب و مقصود خود به نثر يا نظم، حکايت کنند.
کان زمان، پيش از خرابي بصره است
بو که بصره وارهد هم زين شکست ( مثنوي )

شعر فرستادنت داني ماند به چه؟
مور که پاي ملخ، نزد سليمان برد ( جمال الدّين اصفهاني ) (6)

مثل هاي مردم هرمزگان

مثل ها و حکمت ها، از زندگي مردم، پديد مي آيد و پيوند آن با عامه، ناگسستني است. اين عبارات کوتاه و عاميانه، مولود تفکر و انديشه ي مردم ساده ي اکثر روستايي و عشايري است که از ديرزمان، ساير و رايج شده و دهان به دهان و سينه به سينه از نسلي به نسل بعدي رسيده است (7).
مثل هاي رايج در ميان مردم هرمزگان نشأت گرفته از فرهنگ و تمدني است که ريشه در تاريخ چند هزار ساله ي خليج فارس دارد. شاعران، نويسندگان، خطاطان، نقّالان و ... با ارايه ي آثار و تراوشات فکري خويش در انتقال، پرورش، حفظ و تداوم ره آوردهاي تاريخي- فرهنگي مردم و جامعه ي هرمزگان دخيل بوده اند.
يکي از اين شاعران مشهور و مردمي هرمزگان، سيدمحي الدين بن سيدتاج الدين منصور، متخلص و معروف به « محيا » است که بسياري از ترانه ها و دو بيتي هايش به عنوان « ضرب المثل » و « مثل ساير » در فولکور ( Folklore ) و فرهنگ عامه و شفاهي مردم هرمزگان، ساري و جاري است.
محيا که به ويژه دو بيتي هايش از شهرت بسياري برخوردار است، در شهرستان « بستک » هرمزگان، در نيمه ي اول قرن يازدهم، همزمان با سال هاي پاياني حکومت شاه عباس صفوي، به دنيا آمد و بيش از يک صدوبيست سال زندگي کرد. او در دوره ي سبک هندي و معاصر با شاعراني همچون: صايب تبريزي، کليم کاشاني و فيض دکني بوده است.
ديوان اشعار و ترانه هاي اين شاعر مردمي اولين بار به تصحيح و تحشيه ي اين نويسنده ( احمد حبيبي بستکي ) در سال 1370 با مقدمه ي دکتر منصور رستگار فسايي ( استاد دانشگاه شيراز ) توسط انتشارات نويد شيراز منتشر شد. در سال 1377 به چاپ دوم و در سال 1386 به چاپ سوم نيز رسيد.
نگارنده، بيش از دو هزار مَثَل از مردم هرمزگان جمع آوري نموده سات که در اين مقاله، تعداد صدوسي تا از آنها را که در زندگي روزمره، بيش تر تکيه کلام مردم مي باشد، گزين و انتخاب شده است.

1- آدمي مرغ بي پر و بالن، بد نوم روزگارن، هر لحظه و فکر يارين، هر دم و فکر کارين.

Ādami morq-e bi par-o balen, bad noum-e rouzegāren, har lahza va fekr-e yārin, har dam va fekr-e kārin.
آدمي پرنده ي بي پر و بال و بدنام روزگار است و هر لحظه در بند دوست و يار و در انديشه ي کارهايي نو و جديد است.
کنايه از بي ثبات و متغير بودن انديشه ها و علايق و وابستگي هاي آدمي است.
بدنامي حيات، دو روزي نبود بيش
آن هم کليم! با تو بگويم چه سان گذشت

يک روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر به کندن دل زين و آن گذشت ( کليم کاشاني )

2- آسيوبون از گشني امر شنگت مسّش بزني که کماچ ( چولين ) شه دل اداي!

Āsyovbon az gošnay amord, šongot mossoš bezeni ke komāč ( čovalin ) ša del odāy.
آسيابان از گرسنگي داشت مي مرد گفتند: مشت به پشتش ( پشت کمرش ) بزنيد که از بس نام زياد خورده، در گلويش گير کرده است!
کنايه از اين که نظر و عقيده ي مردم با واقعيت موضوع تفاوت دارد. مانند
هر آن کس خانه ي عشرت نشسته
چه داند حال درويشان خسته؟ ( محيا )

در اين گرماي گرم و کوله در پشت
عرق آمد تمام جان من شست

همه گويند: محيا پازني کشت
نه من پازن کشم، پازن مرا کشت ( محيا )

3- اتم و ورم ول مشخ ( اتم و رو ول مچخ ).

Atam-o ram-e vel mašax. ( Atam-o rov-e vel mačax. )
رفت و آمد و فعاليت و تلاش بيهوده مکن.
کنايه از کسي است که در برابر حريف، زور و تواني ندارد و تلاشش بيهوده است.

4- اته گپ مردم مشخ.

Ate gap-e mardom mašax.
در بين سخن ديگران، سخن مگو.
کنايه از اين است که در هنگام سخن گفتن بزرگان، بايد سراپا گوش بود و کلامشان را قطع نکرد.
سخن را سر است اي خداوند و بن
مياور سخن در ميان سخن

خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن، تا نبيند خموش ( گلستان سعدي )

5- اته مردم مشخ.

Ate mardom mašax.
در کار مردم دخالت مکن.
کنايه از اين است که نبايد در کار ديگران، بدون دليل، دخالت کرد و از اسرار آن ها جست و جو کرد.

6- اِ پيري نين که گمبد اَله خش واهد.

E piri nin ke gombed ale xoš vāhed
اين پيري نيست که گنبد قبول کند ( اگر گنبد بر رويش بسازند، خراب مي شود يعني نمي پذيرد و قبول نمي کند ).
کنايه از کسي است که به تدريج، دوستان را از خود دل آزاده و خوبي هاي آن را فراموش مي کند.

7- از بوي گپک ا تنير شت ( چت ).

Az boy gapok a tanir šat ( čat )
از بوي نان به تنور افتاد.
کنايه از کسي است که در اثر حرص و طمع زياد براي خودش مشکل مي آفريند.
8- از جوومي تا پيري، از پيري دگه تا کي؟
Az javouni tā piri, az piri dega tā kay.
از روزگار جواني به پيري مي رسيم از پيري ديگر به کجا مي رسيم؟ ( از ايام خوش جواني تا پيري زنده هسيم، از پيري تا چه موقع مي خواهيم زنده باشيم؟!
چه خوش باشد جواني وقت هي هي
دف و چنگ و شراب و مطرب و مي

کهن سالان به محيا پند دادند:
« جواني تا به پيري، پيري تا کي؟ » ( محیا )

9- از مه رزي که ترسدم، رسدم.

Az me rozi ke tersedem, rasedem.
از همان روزي که ترسيدم، رسيدم.
کنايه از اشخاصي است که از رويدادهاي آينده واهمه دارند، ولي علي رغم ترس و اضطراب، بالاخره آن واقعه روي خواهد داد.
جواني دادم و پيري خريدم
از اين سودا، جوي صرفه نديدم

به دل مي داشت محيا ترس پيري
از آن روزي که ترسيدم، رسيدم ( محيا )

10- اسپ زر پي صحب خش تربيت اگره.

Asp zer-e pay sahab-e xoš tarbeyat agere.
اسب زير پاي صاحبش تربيت مي گيرد.
کنايه از آن است که هر فرزندي طبق اخلاق و رفتار پدر و مادرش و هر شاگردي تحت تعاليم استادش، تربيت مي شود و اخلاق و رفتار آنها را فرا مي گيرد.
گلي که تربيت از دست باغبان نگرفت
اگر به چشمه ي خورشيد سر کشد، خودروست

11- اسم اشن ولي جسم اشني.

Esm ošen vali kesm ošni.
اسم دارد ولي جسم ندارد.
کنايه از کسي که علي رغم شهرت زياد، وجودش براي ديگران چندان مفيد نيست.
مانند:
نام آباد و شهر ويران است.
نامش کلان و دهش ويران (8).

12- اشکم گشنه ايمون اش ني.

Aškam ( oškom )-e gošna imoun oš ni.
شکم گرسنه ايمان ندارد.
مانند: آدم گرسنه ايمان ندارد.

13- افتو لب بون.

Aftov-e lab-e bon.
آفتاب لب بام.
کنايه از مردان و زنان سالخورده اي است که مانند آفتاب زودگذر لب بام به زودي از دنيا خواهند رفت و از فرط کهولت و ناتواني، مرگشان نزديک است.

14- اقده کاتخ سيرن که طبّاخ هم شرمندَن.

Eqada kātox siren ke tabbāx ham šarmandan.
اين قدر خورش شور است که آشپز هم شرمنده است.
مانند: اين قدر آش شور است که آشپز هم مي گويد.

15- اگه اشکال تي ا کي برو.

Aga eškāl tay a ki boro.
اگر شکار مي خواهي به کوه برو.
اين مثل خطاب به کساني است که فقط حرف مي زنند و پاي عملشان لنگ است.
تا به گفتاري، پربار يکي نخلي
چون به فعل آيي، پر خار مغيلاني ( ناصر خسرو )
اين چنين افرادي سايه نشين و تن پرور بايد بدانند که:
گِرد دريا و رود جيحون گَرد
ماهي از تابه، صيد نتوان کرد ( سنايي )

16- اگه سيزن بزنش درش شه جا ازنن.

Aga sizan bezeneš deraš ša jā azenen.
اگر سوزني بزني، به جايش، سوزن جوال دوز مي زنند.
يعني اگر يک خوبي کني، چند برابر خوبي مي بيني.
مانند: کاسه ي همساده دو پاشن، يک پا اچي يک پا اتو.

17- اگه شادش نواکنش، ناشادُش مکو، دردش مده.

Aga šādoš nevākoneš nāšādoš mako dardoš made.
اگر شادش نمي کني، ناشادش نکن، دردش مده مانند:
گر در جهان، دلي زتو خرّم نمي شود
باري، چنان مکن که شود خاطرش حزين
( عماد فقيه خراساني )
« اگر باري ز دوشم برنداري
چرا باري به سربارم گذاري؟
يار شاطر باش، نه بار خاطر » (9).

18- اگه مرگ تي برو اکفه ي چاه مسلّم (10).

Aga marg tay boro a kafay čāh mosallam.
اگر مرگ مي خواهي برو به صحرا و بيابان چاه مسلّم.
اين مثل کنايه از افرادي است که موقعيت و جايگاه خوبي دارند ولي باز هم راضي نيستند و اظهار ناراحتي مي کنند.

19- اگه ملّا مرد مخه دگه بنگي نين؟

Aga mollā mord maxe dega bongi nin?
اگر ملّا مرد مگر اذان گو ( مؤذّن ) ديگر پيدا نمي شود؟
کنايه از اين است که تمام کارها وابسته به يک نفر نيست، بلکه ديگران هم مي توانند انجام دهند.
نو نواست اين آب شيرين و آب شور
با خلايق مي رود تا نفخ صور ( مولوي )

20- اگه همساده دزد بي، پاسبوني مشکل.

Aga hamsāda doz bi pāsbouni moškel.
اگر همسايه دزد باشد پاسباني مشکل.
کنايه از اين است که اگر وابستگان و نزديگان خطاکار و شرور باشند، مشکل انسان مضاعف و زياد مي شود، زيرا آدمي هميشه مواظب دشمنان است و از دوستان و همسايگان انتظار بدي ندارد.
21- بار کج ا منزل ناچي.
Bār-e kaj a manzel nāči.
بار کج به منزل نمي رسد. مانند
به از راستي کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت ( فردوسي )

از کجي افتي به کم و کاستي
از غم رستي تو اگر راستي

گل زکجي، خار در آغوش يافت
ني شکر از راستي، آن نوش يافت ( نظامي )

22- بشک يار خو شنه کرده به از پش قاضي و کتخدا رفته هن.

Bošk-e yār-e xo šana kerda beh az peš-e qāzi-e qazi-o katxodā rafta hen.
گيسوي يار را شانه زدن بهتر از نزد قاضي و کدخدا رفتن است.
کنايه از اينکه صلح و سازش و تفاهم بين زن و شوهر و تمام اعضاي جامعه بهتر از اختلاف و جدال و درگيري است.
23- پاتيل ا پاتيل اگي روت سيا!
Pātil a pātil agi rout seyā.
ديگ به ديگ گويد رويت سيه!
خود او صاجب همان عيب است که در ديگران مي بيند.
نظير: آب کش به کف گير مي گويد نُه سوراخ داري.
ديگ مر ديگ را گويد که روي تو سياه است (11).

24- پاتيل شريکي اجيش ناتو.

Pātil-e šariki ajiš nāto.
ديگ شراکت به جوش نيايد.
نه يک کس تواند که سازد دو کار
که آن را پسندد ارباب هوش

دو کس نيز در يک عمل ضايع اند
که ديگ شراکت نیايد به جوش ( اخلاق محسني )(12)

25- پاس اَ گير درز نابي.

Pāš a girderaznābi.
پايش در قبر دراز نمي شود.
کنايه از افراد گناه کار و بدکرداري است که به دليل انجام کارهاي ناشايست و سنگيني بار گناهان خود، حتي در گور هم پايشان دراز نمي شود و راحت و آسوده نيستند و بايد تاوان و مکافات اعمال ناشايستشان را پس بدهند.

26- پيري و صد عيب.

Piri-o sad eyb.
پيري با صد عيب همراه است.
کنايه از افراد پير و ناتواني است که با درد و بيماري جسماني و روحاني زندگي مي کنند. مانند:
پير زندگي، سير از زندگي.
خداوندا! که از پيري شدم سير
غم پيري مرا کرده زمين گير

محل و منزل محيا کجا هست؟
به زير بارگاه سيد کامل پير ( محيا )

عيب جواني نپذيرفته اند
« پيري و صد عيب » چنين گفته اند ( نظامي )

27- تاک و پرک.

Tāk-o park
يکي يکي، جدا و جدا، مجزّا، سوا از هم.
کنايه از تفرق و جدايي و عدم انسجام و ناهماهنگي.

28- تخمه ي اسپن، گل خر گپ بده.

Toxmay aspen gal-e xar gap bode ( bodo ).
نژاد اسب است ولي همراه خر بزرگ شده است.
ماديان اندر نجابت، کرّه اش دنبال اوست
کره ي خر اندر خريت پيش پيشِ مادر است

آهن و فولاد هر دو از يک کوره مي آيند برون
اين يکي شمشير گردد وان دگر نعل خر است ( صائب تبريزي )
کنايه از کسي است که اصل و نسبش از بزرگان و مشاهير است ولي با افرادي که اصل و نسب درست و حسابي ندارند پرورش يافته است.
اصل بد نیکو نگردد چون که بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است ( سعدي )

29- تويلش ات خنده، يللانش ات نخنده.

To yaloš otxande ( otxondo ) yalalānoš otnexande ( otnaxondo ).
تو مقدمه ي کار مي داني ولي از اصل کار، بي خبر و بي اطلاع هستي.
کنايه از کسي است که علم و آگاهي اندکي دارد ولي از نتيجه و اصل موضوع بي اطلاع و بي خبر است.

30- تيغي که مه ( مو ) اشکشت، شي بي دم، شي بي پشت.

Tiqi ke ma ( mo ) oškošt šay bi dam šay bi pošt.
تيغي که مرا کشت، خواهي دم خواهي پشت.
کنايه از آدم مکار و حيله گري است که همواره در پس آسيب رساندن به ديگري است، چه آشکارا و چه پنهاني.
اين مثل به معني تيغ و خنجري است که اگر به کسي بخورد خواهد کشت چه از لبه ي تيزش باشد و چه از لبه اي که تيز نيست.

31- جا هن و جت نه ( جا دن و جت نئدن )

Jā hen-o jat na.( Jā den-o jat naaden. )
جا هست و جت (13) نيست.
جا بود و جت نبود.
جاي صحراگرد بود و از خودش خبري نبود.
مانند: جا تر است و بچه نيست.
چشم چو بگشود در آن دامنه
ديد که جا تر بود و بچه نه ( ايرج ميرزا ) (14)

32- جر پي سمون (15)، به از جر پي قپون.

Jer-e pay samoun beh az jar-e pay qapoun.
دعواي هنگام تعيين حدّ و مرز و اندازه، بهتر از دعوا به هنگام وزن کردن محصول و تقسيم درآمد.

مانند: جر سرخيش، به از جر سر خرمن.

Jar-e ser-e xiš beh az jar-e ser-e xarman.
دعواي زمان خيش زدن و بذر کاشتن بهتر از دعواي هنگام تقسيم کردن خرمن است.
معادل مثل فارسي: جنگ اول به از صلح آخر.

33- جمله ي پله ور پره ترن.

Jamay ( jomoy ) pelavar parateren ( paratoren )
پيراهن پيله ور و فروشنده پاره تر است. يا:

پلک پله ور پره ترن.

Palak-e pelavar parateren ( paratoren ).
يعني کفش و پاي افزار پيله ور پاره تر است.
کنايه از کسي است که داراي امکانات و قدرتي باشد ولي از آن استفاده نکند و سودي نبرد.
مانند: کيزه گر هوش از بکلن.

34- چاره ي خر نادين دار اَ پرون ازن.

čāray xar nādin dar a paron azen.
زورش به خر نمي رسد، دار به پالان مي زند.
کنايه از کسي است که زورش به قدرتمندان و ستمگران نمي رسد، در خانه اش بداخلاقي مي کند و به زن و فرزندانش زور مي گويد.

35- چاه کن خو در چاه.

čāh kan xo dar čāh.
چاه کن خودش در چاه مي افتد.
کنايه از شخص بد طينت و بدخواهي است که پيش از هر کسي، خودش به بلا و بدي گرفتار مي شود.

36- چشش، خاک الحد هم سيرش نواکن!

čašoš xāk-e alhad ham siroš novākon!
خاک گور هم نمي تواند چشمش را پر کند!
کنايه از افراد حريص و طمّاعي است که زياده خواه و سيري ناپذيرند.
آن شنيدستي که در اقصاي غور
بار سالاري بيفتاد از ستور

گفت: چشم تنگ دنيا دوست را
يا قناعت پرکند يا خاک گور!
لا يملأ جوف ابن آدم الّا التّراب ( شکم فرزند آدم را جز خاک پر نمي کند. ) ( گلستان سعدي )

37- چش شه سوزي واکته

čaš ša savzi vākate.
چشمش به سبزي افتاده است.
کنايه از شادي، خوشي، خوشحالي و سرزندگي است.

38- چشم رفت و ددن رفتن و بلا هند، خش رفت و دوپا رفت و عصا هند.

čašom raft-o dedon raft-o balā hond, xaši raft-o do pā raft-o aša hond.
چشم و دندانم رفت و بلا آمد، خوشي تمام شد و پاهايم ناتوان گشت و عصا آمد.
کنايه از ضعف جسماني و پايان خوشي و شادابي جواني و آغاز پيري و ناتواني است.
خداوندا! رفيق دوري ام رفت
سپاه و لشکر و جمهوري ام رفت

دو همدم داشت محيا در شب و روز
که حالا با سه شد مغروري ام رفت ( محيا )

مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا، بل چراغ تابان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بيار که وقت عصا و انبان بود ( رودکي )

39-چن استد سگ بئته کو.

čon-e ostad-e sag baata ko.
همچون استاد سگ بخته کن.
کنايه از کار و عمل بيهوده اي که شخص با انجام دادن آن متضرر مي گردد و هيچ نفع و سودي عايدش نمي شود.

40- حرف عامي زورش از کتاب بشترن.

Harf-e āmi zouroš az ketāb besteren ( beštoren ).
زور سخن انسان عامي از کتاب، بيشتر است.
کنايه از اثر بخشي و نفوذ فولکور و فرهنگ عاميانه است که مردم آن را نسل به نسل پذيرفته اند و ديگر با هيچ کتاب و حجت و استدلال و مدرکي عوض نمي کنند و براي مردم عامي، اصل و حجت همان است و هيچ چيز نمي تواند جاي آن را بگيرد.

41- خبر برکي شن.

Xabar baraki šen.
خبرچيني دارد.
کنايه از مذموم و نکوهيدن بودن خبرچيني است.
هرکه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بي گمان عيب تو را پيش دگران خواهد برد
( سعدي )

42- خبر تز پس هاشن.

Xabar taz pas-e hāšen.
فقط از کار خودت و آسياب کردن جو و گندم با « هاش » ( آس دستي ) اطلاع داري و تنها از خبرهاي آن جا آگاهي هستي.
کنايه از بي خبري است. يعني آگاهي و دانش اندکي داشتن.

43- خدا، خر اشناسيت که شاخ اشنادت.

Xodā xar ašrnasit ke šāx ošnādet.
خدا خر را مي شناسد که شاخش نمي دهد.
کنايه از اينکه خداوند به هرکس، به تناسب جوهر ذاتي و خميرمايه اش، قدرت، مکنت و مسؤوليت مي دهد.
يعني اگر خر، شاخ داشت به مردم آسيب مي رساند. هرچند که در بسيار جاها خر را عزيز هم دانسته اند:
بي چاره خر ارچه بي تميز است
چون بار همي برد، عزيز است ( سعدي )

گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار ( گلستان )

44- خدا سرمو و اندازه ي لواس اُشدده.

Xodā sarmo va andāzay levās osdade ( ošdado ).
خدا سرما را به اندازه ي لباس داده است.
( خدا به اندازه ي لباس هر کسي، او را با سرما مواجه مي کند ).
کنايه از اينکه خدا به اندازه ي تاب و توان و تحمل هر کسي، رنج برايش مي فرستد ( به اندازه ي وسع و توانش به او مسؤوليت مي دهد ).

45- خدا، هم راه اشدده، هم چاره اُشدده.

Xodā ham rāh ošdade ( ošdado ) ham čāh ošdade ( ošdado ).
خدا هم راه را آفريده، هم چاره را.
کنايه از اينکه در زندگي راه درست از نادرست مشخص شده است، شخص بايد در انتخاب راه اشتباه نکند.

46- خراش بسّه ا دم اسپ اگشته.

Xar oš basso ( basse ) adom-e asp agešta.
خر بسته و دنبال اسب مي گردد.
کنايه از کسي است که يک چيز کم ارزش را پيدا کرده و آن را موقتاً نگه داشته ولي به دنبال چيز باارزش تري است. مثلاً کسي به خواستگاري دخترش آمده و به صورت « کژدار و مريز » موافقتي ضمني کرده ولي اگر شخص مناسب تر و مهم تري بيايد، دخترش را به او مي دهد.

47- خر اُشنخلده، اخلش ابساي ( کربسّه ).

Xar ošnexelede axolaš abassay ( Karbassa ).
خر نخريده، دارد آخورش را مي سازد.
کنايه از شخص عجول و شتاب زده اي است که کارها را زودتر از موعد مقرر انجام مي دهد.

48- خر خسّه معطل هوشّن.

Xar-e xassa maatal-e hoššen.
خر خسته، معطل و منتظر « هُشّ » مکاري و صاحبش است (16).
کنايه از شخص تنبلي است که در انتظار بهانه اي براي انجام ندادن کار است.

49- خَر ما خرگل ياران.

Xar-e mā xar gal-e yārān.
خر و حيوان ما هم مانند خر و حيوان دوستان و ياران با گله به صحرا و چرا مي رود.
کنايه از همانند و شبيه ديگران بودن و خود را برتر ندانستن و در غم و شادي ديگران شريک بودن، است.

50- خرمون از کرّگي دمش ندن. ( نئدن ).

Xarmon az korregi domoš neden ( naaden ).
خر ما از زمان کرّگي دم نداشت.
کنايه از اين است که به طور کلي از ادعايي که کرده ام، صرف نظر مي کنم.

51- خوش از چاهي که خوش مي آورد هو.

Xoš az čāhi ke xoš miācaras hov.
آفرين بر چاهي که خودش، آب مي آورد. ( خوشا چاهي که خودش بدون دردسر، آب مي آورد ).
کنايه از افرادي است که وظيفه و کارشان را به نحو احسن انجام مي دهند. همچنين مانند:

خوش از چاهي که خش خش مي آورد هو.

Xoš az čāhi ke xaš xas miāvarad hov.
آفرين بر چاهي که زيبا و دل انگيز آب مي آورد.
يعني آفرين بر اشخاص وظيفه شناسي که با عشق و علاقه، کارهايشان را به انجام مي رسانند.

52- خونه و بچ و بئنه.

Xouna va beč-o beana.
خانه با بچه زيباست.
يعني خانه ي بدون بچه، صفا و صميمتي ندارد و هر ظرفي، با مظروف خاصّ خودش زيبا و دوست داشتني و متناسب است مانند اين مثَل عربي: « شرف المکان بالمکين »؛ يعني ارزش و اهميت هرجا و مکاني به شخص و انساني است که در آن مکان سکني مي گزيند.

53- خونه ي دو باني، خاک تا زاني.

Xounay do bāni, xāk tā zāni.
خانه ي دو بانو خاک تا زانو.
مانند: آشپز که داو تا شد آش يا شور مي شود يا بي مزه.
آب انبار شلوغ کوزه زياد مي شکند.
ماما که دوتاشد سر بچه کج بيرون مي آيد (17).

54- خيوي بکو که وخت وختن.

Xivi boko ke vaxt-e vaxten.
خوبي بکن که وقت وقت است.
کنايه از اينکه فرصت را غنيمت بشمار و اينک تا مي تواني خير و نيکي بکن که مناسب و به هنگام است. مانند:
نکويي بکن که امسال، چون دِه تر است
که سال دگر، ديگري کدخداست ( سعدي )

نکويي کن و سوي نيکويي گراي
بدين از تو خشنود گردد خداي ( فردوسي ) (18)

سال ديگر را که مي داند حساب
يا کجا رفت آن که با ما بود پار؟ ( سعدي )

55- ددني که از پس ادر هنده تيزترن.

Dedoni ke az pas a dar hinde tizteren.
دندان نامناسبي که پشت ديگر دندان ها بيرون آمده تيزتر است.
کنايه از آدم هاي تازه به دوران رسيده اي است که با جنجال و شلوغي و ادعاي واهي، خود را زرنگ تر از ديگران نشان مي دهند.
مانند اين که مي گويند:
آدم نو دين، در دين افراطي تر است.
آدم خوش نشين از ديگر اهالي ده و ولايت، متعصب تر است.

56- دريا و ا گپي هم زير و برا شوابي.

Daryā va e gapi ham zir-o barā šavābi.
دريا به اين بزرگي هم فراز و نشيب و بالا پايين دارد ( جزر و مد ).
مصداق: انسان گاهي در قدرت و توانايي و زماني در ضعف و ناتواني است.
کنايه از کساني است که زماني زندگي آبرومند و مرفهي داشته اند ولي اکنون دچار گرفتاري و مشکل شده اند، اما بايد به تقدير و سرنوشت الهي تمکين نمايند و قانع و خرسند و اميدوار باشند.
الدهر يومان، يومٌ لک و يومٌ عليک ( روزگار دو روز است، روزي با توست و روزي عليه تو ) (19).
اصبحتُ اميراً و امسيتُ اسيراً ( بامداد امير بودم و شبانگاه اسير ) (20).
چرخ گردون، گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائماً يکسان نباشد حال دوران، غم مخور ( حافظ )

57- دز خونه يا دو تن يا ممن دت.

Doz-e xouna yā doten yā momon-e dot.
دزد خانه يا دختر است يا مادر دختر.
يعني اگر چيزي از وسايل و لوازم خانه گم شد، بايد ابتدا از اعضاي خانه سراغ گرفت ( کنايه از اين که مشکلات را نزديکان براي انسان به وجود مي آورند ).
من از بيگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

58- دس، دسّ اشناشه.

Dass, dass ašenāse.
دست دست مي شناسد.
کنايه از اينکه از هر دستي که گرفتي به همان دست هم بايد برگرداني.
« از هر دست بدهي از همان دست پي مي گيري » يا « از هر دست دادي پس مي گيري » (21).
« امثال و حکم دهخدا »
از آن دست که داديم از آن دست گرفتيم. ( فروغي بسطامي ).

59- دنيا بري بي اعتبارن.

Donyā bori bi eatabāren.
دنيا بسيار بي اعتبار است.
کنايه از زودگذري و بي اعتباري عمر، مقام، دولت و ثروت اين دنياست.
قلم آريد که محيا خط نويسد
که دنيا اعتبارش تا سحر نيست ( محيا )

آفتابي زد و ويرانه ي دل روشن کرد
ليک افسوس که زود از سر ديوار گذشت!
( عماد خراساني )

60- دنيا پی ترسن و طمع.

Donyā pay tersen-o ( torsen-o ) tama.
دنيا همراه با ترس و طمع است.
کنايه از اين است که: در اين دوره و زمانه، وقتي مردم از کسي مي ترسند يا از او طمع و چشم انتظاري دارند، دوروبرش بيشتر مي چرخند.

61- دو دسّ امن و دو اسّه کپ خلق امناشو بسّه

kap-e xalq omnāšo bassa. Do dass omen-o do ossa
در حالي که دو دست و دو آستين دارم، نمي توانم دهان خلق را ببندم.
مانند: در دروازه ها را مي توان بست، دهم مردم را نمي توان ببندم.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضاي دوست به دست آر و ديگران بگذار ( سعدي )

به عذر توبه توان رستن از عذاب خداي
و ليک مي نتوان از زبان مردم رست ( سعدي ) (22)

62- دولت، سايه ي صب و پسينن.

Dovlat sāyay sob-o pasinen.
دولت، سايه ي صبح و عصر است.
کنايه از راضي بودن به سرنوشت و تقدير خداوندي است، چرا که دولت، قدرت، هستي و ثروت مانند سايه هاي صبح و عصر گذرا هستند يعني مي آيند و مي روند، پس نبايد به آن ها دل بست.
بس بگرديد و بگردد روزگار
دل به دنيا در نبندد هوشيار ( سعدي )

بر مال و جمال خويشتن غره مباش
کان را به شبي برند و اين را به تبي ( سعدي )

63- ديري و ديسّي.

Diri-o dissi.
دوري و دوستي.
کنايه از اينکه تا زماني دوري و جدايي و مفارقت رخ ندهد، دوستان قدر هم ديگر نمي دانند. نيز به اين معنا است که براي جلوگيري از دشمني و جدال، بهتر است از همديگر دور باشيم.
جدايي تا نيفتد دوست قدر دوست کي داند
شکسته استخوان داند بهاي موميايي را

64- راغن لته نذر زيارتن.

Rāqan-e leta nazr-e zeyaraten.
روغن ريخته شده نذر زيات و امام زاده است.
مانند: روغن ريخته شده وقف امام زاده و شاه چراغ است.
کنايه از افراد ممسک و بخيلي است که اهل سخاوت نيستند و با ميل و رغبت به ديگران ياري نمي رسانند ولي هرگاه به ناچار مالي را از دست دادند آن را وقف شده محسوب و منظور مي کنند.

65- رز دردم رز مرگم بي.

Roz-e sardom roz-e margom bi.
روز دردم روز مرگم باشد.
يعني روزي که به درد و غم و بيماري دچار شوم، آرزو مي کنم همان روز، مرگم هم فرا برسد تا مزاحم و سربار کسي نباشم و خودم نيز زجر نکشم و آزار نبينم.

66- ره دز زته امنن.

Rah-e doz zata amnen.
راه دزد زده امن است.
کانند: جاده ي دزد زده تا چهل روز ايمن است (23).

67- زن اگه همه زن بي، گروه هم پمه زن بي.

Zan aga hama zan bi, gorva ham pamazan bi.
اگر زن، زن باشند، گربه هم پنبه زن باشد.
کنايه از اين که تمام زنان کدبانو نيستند و همه ي آنها به نحو شايسته از عهده ي وظايف خانه داريشان بر نمي آیند.

68- زني اکن تاج بر سر، زني اکن خاک بر سر.

Zeni akon tāj bar sar, zeni akon xāk bar sar.
زني کند تاج بر سر، زني کند خاک بر سر.
کنايه از اين است که بعضي از زنان، موجب افتخار و سربلندي و موفقيت خانواده و برخي باعث سرافکندگي و شکست خانواده مي باشند.
زن خوب فرما بر پارسا
کند مرد دوريش را پادشا ( سعدي )

69- سر از محيا و سنگ از هر که شي با.

Sar az Mahyā-o sang az har ke šay bā.
سر از محيا و سنگ از هر کس مي خواهد بيايد.
کنايه از اين که انسان تابع تقدير و اراده و مشيت خداوندي است و هميشه بايد منتظر هر نوع پيش آمد و حادثه اي باشد.
دم صبحي که يار نورس آيد
چنان تيري که پنهان از پس آيد

همان لحظه که بر گورش نهادند
« سر از محيا و سنگ از هر کس آيد » ( محيا )

70- سوار خر مردم بده يک رزن.

Savār-e xar-e mardom boda yak rozen.
سوار خر مردم شدن يک روز است.
کنايه از راضي بودن از داشته هاي خود و چشم طمع نداشتن به مال و منال ديگران است. مانند:
نيرزد عسل، جان من زخم نيش
قناعت نکوتر به دوشاب خويش ( سعدي )

71- شاخ مخصوص گون.

šāx maxsous-e goven.
شاخ، مخصوص گاو است.
کنايه از اين که هر فردي به تناسب جوهره، فطرت و طبيعتش و نيز هم آهنگ با وضعيت شغلي و کاري اش به ابزار، آلات و وسايل مخصوص به خود نياز دارد، و نيز اينکه هر چيز را بهر کاري آفريده اند.
بشنو اين نکته که خود را زغم آزاده کني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني

تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده کني ( حافظ )

72- شاد تز وابم.

šad taz vābem.
از تو شاد شوم، قربانت شوم.
مانند: الهي که هميشه شاد باشي و در ياد باشي.
يک نوع « دعا » و « تحسين » و « تحبيب » است.
کنايه از اين که ديدن تو موجب شادي، خوشحالي و سرور مي گردد.
دو خانه نوايي چکاوک زنيم
يکي شاد و دگر نوش باد ( سوزني )

من چون شنيدم از دور آواز مطربانش
و آن شادباش کهتر و آن نوش باد مهمتر ( امير معزّي )

73- شتو مکو که ورگار نتوابي.

šetov mako ke vergār tanevābi.
شتاب مکن تا ديرت نشود.
کنايه از اين که کار با شتاب و عجله، پرخطا و همراه با فراموشي خواهد بود در نتيجه نيازمند دوباره کاري و تأخير بيشتر مي شود. مانند:
عجله، کار شيطان است.
کارها به صبر برآيد و مستعجل به سر در آید.
به چشم خويش ديدم در بيابان
که اهسته سبق برد از شتابان

سمند باد پاي از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته مي راند ( گلستان سعدي )

74- شونه خپکي گت پنی سيري مرغ بي آزارين، اُشگت از دل مه واپرسين.

šona xapaki got penisiri morq-e bi āzārin, ošgot az del-e ma vaporsin.
به خپکي ( ملخ، ملخ صحرايي ) گفتند: پرستو مرغ بي آزاري است. جواب داد: از دل من ( از درد دروني ام ) جويا شويد!
کنايه از اين که هر کس براي همه کس، مفيد و دوست داشتني و بي آزار نيست. مثلاً عموم مردم، پرستو را پرنده اي مظلوم و بي آزار مي پندارند در حالي که خپکي ( ملخ ) از پرستو متنفّر است. چرا که لذيذترين غذاي پرستو است.

75- شهر کوريا لک اچش واون.

šahr-e koyreya lake a čaš vāvan ( vaven ).
در شهر و ديار کوران چشمانت را با دستمال و پارچه اي ببند.
کنايه از هم رنگ جماعت شدن است. مانند:
جايي که همه کورند
تو کور و کر شو

جاي که همه لالند
تو لال تر شو

خواهي نشوي رسوا
هم رنگ جماعت شو

76- شيرم بدره به از ري با بي مه بکو.

širom bedere beh az ribā bi ma boko.
اگر شير، مرا بدرد بهتر از آن است که روباره مرا ببويد.
( اگر شير قوي و نيرومند مرا بدرد بهتر از آن است که حيوان مکاري چون روباه به من محبت کند ).
شير هم شير بود، گرچه به زنجير بود
نبرد بند و قلاده شرف شير ژيان ( فرخي )
منظور اين است که انسان بهتر است با افراد فرهيخته و اصيل مراوده نمايد تا افراد فرومايه.
اصل بد نيکو نگردد چون که بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
( سعدي )

77- عروس و قدم، چوپون و کلاک.

Arous va qadam čoupon va kalāk.
عروس با قدم، چوپان با کلاک.
کنايه از اينکه عروس بايد خوش قدم باشد و چوپان هم خوش کلاک ( چوب دستي مخصوص به خودش )؛ يعني عروس پس از وارد شدن به خانه ي داماد بايد قدمش مبارک و پرخير و برکت باشد و چوپان هم بايد با کلاک درختان را بتکاند تا برگ و باري براي گوسفندانش فراهم آید و نيز با کلاک، حيوانان درنده را دفع کند.

78- علف در خونه سهارن!

Alaf-e dar-e xouna sahāren.
گياه و علفِ درِ خانه ( مجاور و کنار خانه ) غير قابل خوردن است!
همانا که در فارس، انشاي من
چو مشک است بي قيمت اندر ختن! ( سعدي )
کنايه از اين که انسان، ارزش و اهميت داشته ها و قدرت و توان خود را نمي داند و هميشه با نگاه به ديگران در آرزوي کشب موقعيت و جايگاه آنان است.
به روز نيک کسان غم مخور زنهار!
بسا کسا که به روز تو ارزومند است ( رودکي )

79- عمر محيا يا چلن يا چل و پنج.

Omr-e mahyā yā čelen yā čel-o panj.
عمر محيا يا چهل يا چهل و پنج سال است.
کنايه از کوتاهي عمر مردمان سخت کوش جنوب است.
الا محيا! که سنّت بود عشرين
ثلاثين آمد و غافل تو منشين

عجب روز خطرناک اربعين است
بيايد رفتن محيا به خمسين ( محيا )

80- کاسه ي همساده دو پا شن، يک پا اچي يک پا اتو.

Kāsay hamsāda do pā šen, ,yak pā ači yak pā ato.
کاسه ي همسایه دو پا دارد؛ يک پا مي رود و يک پا مي آيد.
« کاسه ي همسايه دو پا دارد » (24).
کنايه از اين که اگر همسایه لطف و مرحمتي نمود، بايد با لطف متقابل تلافي و جبران کرد. همان طوري که خودمان انتظار محبت و مساعدت داريم بايد به اندازه ي وسع و توانمان، قسمتي هم براي همسايه بفرستيم.

مانند: اگه سيزن بزنش درش شه جا ازنن.

Agas sozan bezeneš deraš ša jā azenen.
اگر سوزني بزني، در پاسخ سوزن جوال دوز مي زنند.
يعني اگر يک خوبي کني، چند برابر خوبي مي بيني.

81- کچل اگه راغم اشبي ا سرخش اکشه.

Kačal aga rāqan ošbi a ser-e xoš akaše.
کچل اگر روغن داشته باشد به سر خودش مي کشد.
کنايه از کسي است که ادعا مي کند مي تواند به ديگران ياري برساند، اما نه تنها به خودش هم نمي تواند کمک کند، بلکه حتي نيازمند کمک هم هست.
اين مثل به کساني اطلاق مي شود که ادعاي واهي و غير واقعي دارند.

82- کري تواکنم که سگ شه هيخ دوو نکرده بي.

Kari tavākonem ke sag sā hix-e sov nekerd bi.
کاري به سرت در مي آورم که سگ به مشک دوغ نکرده باشد.
کنايه از شدّت برخورد با حريف و تلافي کردن کارهاي ناردست مدّعي با عملي بسيار شديدتر و سهمگين تر است.
83- کم خور، نور چش، هيچ مخور و هر دو چش.
Kam xor nour-e čaš, hič maxor va har do čaš.
ميهمان کم خوار مثل نور چشم عزيز است و آن که هيچ نمي خورد عزيزتر است و به مانند دو چشم، ارزشمند و گران قدر است.
گمايه از صاحب خانه و ميزباني است که خسّت و بُخلش زياد است و در اين صفت ناپسند، مثل و نمونه مي باشد.

84- کيزه گر هوش از بکلن.

Kizagar hovoš az bokalen.
کوزه گر، آبش از کوزه ي شکسته است.
کوزه گر از کوزه ي شکسته آب مي نوشد.
کنايه از آدم بخيلي است که حتّي به خودش هم سخت مي گيرد و به رفاه و اسايشش توجهي ندارد.
مانند: جمه ي پله ور پره ترن ( پيراهن پيله ور و فروسنده پاره تر است ).

85- گپش چرب و کاسه ش هشک ( خش گپ و کاسه هشک ).

Gapoš čarb-o kāsaš hošk ( xaš gap-o kāsa hošk ).
کلامش چرب و کاسه اش خشک ( خوش کلان و خشک کاسه ).
کنايه از آدم بخيل و خسيس.
ديگدانَش سر بودن، امساک و بخل داشتن.
به لطف سخن، تيزرو بود مرد
ولي ديگ دانَش عجب بود سر ( سعدي ) (25).

86- گل که بي اش نبي چن خار هم نين.

Gol ke bi oš nebi čon-e xār ham nin.
گلي که بو ندارد مانند خار هم نيست.
کنايه از دوست نارفيقي است که تنها تظاهر به دوستي مي کند و عاري از صداقت و وفاداري و صميمت است.
« گلي که بو ندارد خار از او به »
رفيق نامناسب مار از او به

الا محيا! وفاداري طلب کن
وگرنه شهره ي بازار از او به ( محيا )

87- گنه کارون اميد شون و خدا هن، گذشت از درگه ربّ سما هن.

Gonah kāron omidšon va xodā hen, gozašt az dargah-e rabb-e samā hen.
گناه کاران به خدا امیدوارند چرا که گذشت از درگاه خداي آسمان هاست.
الا محيا! سر بشک تو سوگند
سخن دارم مثال گوهر پند

سخن هاي بد از بدگو شنيدم
« گناه از بنده و عفو از خداوند » ( محيا )

88- گه گاهي شمبد ابي نوريز.

Gah gāhi šambed abi novriz.
گاه گاه مي شود شنبه به نوروز.
کنايه از اتفاق افتادن امري و حادث شدن موضوعي به صورت نادر و نه هميشگي است، پس خوشایند، جالب و دوست داشتني است و بايد قدرشان را دانست و به نحوي نيکو و احسن از آن بهره برد.
بسي سال و بسي ماه و بسي روز
بسي ذي الحجّه و بس عيد نوروز

به بالين سر محيا قدم نه
که « گاه گاه مي شود شنبه به نوروز » ( محيا )

89- لزد که زرد اوابيت، بي وي جلد اوابيت.

Loz ke zard avābit bivi jald avābit.
روز که زرد مي شود، بي بي زرنگ مي شود.
کنايه از سرآمدن روز و هنگام غروب آفتاب است که تازه بي بي ( کدبانوي خانه ) يادش آمده که کارهايش مانده و باعجله و شتاب شروع مي کند به انجام دادن کارهاي عقب افتاده.
مانند: پنبه ي پيرزن تازه نم کشيده است.

90- مال پير ا گله ناچي.

Māl- pir a gala nāči.
حيوان پير و سال خورده به گله نمي رود.
منظور اشخاص پير و ناتواني است که ديگر نمي توانند با جوانها و افراد شاد و سرحال همراه شوند.
کنايه از اين است که افراد پير و ناتوان آفتابشان لب بام رسيده است و ديگر نمي توانند با جوانان حشر و نشر داشته باشند.

91- مچي پره شه پس اچي غئر از جون آدم.

Mači para ša pas ači qear az jon-e ādam.
هر چيز و هر مال و ثروتي که از بين برود قابل جبران است غير از جان و وجود انسان.
کنايه از قدر و ارزش سلامتي و عافيت دانستن است و توصيه مي شود نبايد براي مال و ثروت بي ارزش دنيا، خود را به آب و آتش زد.

92- مر زر کان.

Mar-e zer-e kān.
مار زير کاه است.
کنايه از اشخاص موذي و آب زير کاه است که هميشه رفتار موذيانه دارند و يک رنگ و روراست نيستند.

93- مرگ خرون جست سگون.

Marg-e xaron jast-e sagon.
مرگ خران جست سگان.
کنايه از اينکه مرگ يک نفر موجب خوشحالي شخص يا گروه ديگري شده است.

94- مکس اجيز اگره.

Makes ajiz agree.
همه را جست و جو مي کند.
کنايه از فردي است که به فکر تمام دوستان و آشنايان است و از حال و احوال همه پرس و جو مي کند.

95- مکس تش ازر کماچ خوشون اکنن.

Makes ( Mokes ) taš azer-e komāč-e xošon akonen.
هرکس آتش به زير نان خود می کنند.
مانند: هر که به فکر خويش است، کوسه به فکر ريش اشت (26).
کنايه از تک روي و فقدان روحيه جمعي است. يعني هر کس فقط به فکر برطرف کردن مشکلات خودش است و کسي باري پيش برد اهداف جمعي و اجتماعي تلاش نمي کند.

96- مکس گلئم خوشون از هو ادر اکشن.

Makes ( mokes ) geleam-e xošon az hov adar akašen ( akešen )
هرکس گليم خودش را از آب بيرون مي کشد.
مانند: گليم خود را از آب برآوردن.
از عهده ي واجبات حيات و يا لوازم معاش برآمدن (27).
گليم خويش برآرد، سيه گليم از آب
وگر گليم رفيق، آب مي برد شايد ( سعدي )

من که نتوانم گليم خود برآوردن ز آب
ديگري را از رفيقان، دستگيري چون کنم؟ ( صائب )

97- مشکالي گپش خشن.

Meškāli gapoš xašen.
مير شکاري و شکارچي بودن، گفت و گو و صحبتش، دل نشين و خوب و نيکوست.
مراد اين است که رفتن به کوه در گرماي تابستان و سرماي زمستان به دنبال شکار و صيد دويدن و شکار کردن، زحمت و مرارت دارد ولي نشستن در مجلسي و نقل کردن حمايت هايي از آن، شنيدني و دوست داشتني تر است.
البته افرادي که به اين مثل، تمسک مي جويند، بايد بدانند که:
بزرگي سراسر به گفتار نيست
دو صد گفته چون نيم کردار نيست. ( نظامي )

98- مگه خاري شه خشه.

Maga ( Moga ) xāri ša xeša ( xešo ).
هميشه خاري به دنبال دارد.
کنايه از کسي است که هميشه جار و جنجال برپا مي کند و ماجرا مي آفريند و هيچ گاه ساکت و آرام نيست.

99- مه اگه سنگ از نم سنگ ا لشت ازنم، نه ا خروي پتي.

Ma aga sang azenem sang a lešt azenem, ne a xaroy peti.
من اگر سنگ مي زنم به درخت نخلي از نوع لشت مي زنم نه به درخت نخلي بي ارزش مثل خري (28) که خارک (29) و خرماي آن مرغوب نيست.
کنايه از اين است که: آدمي در قبال رنج و مرارتي که متحمل مي شود بايد به اهدافي نيکو و مطلوب برسد و مقصد و همتش عالي باشد.
همت بلنددار که مردان روزگار
از همت بلند به جايي رسيده اند

100- مي مه گُرده راس بي.

Mi ma gordarās bi.
مو بر گُرده ام راست شد.
کنايه از ديدن منظره اي هولناک و وضعيتي ترسناک است. حالتي که نشانه ي نهايت وحشت و ترس مي باشد (30).
مانند: مو بر تن راست شدن (31).

101- مه که امندده در و دشت و چن وابنم سر مشک؟

Ma ke omnedede dar-o dašt va čon vāvenem ser-e māsk?
من که نديدم در و دشت، چطور ببندم سر مشک؟
کنايه از اينکه تا شخصي به جايي و مکاني نرفته باشد، نمي تواند از آن تجربه و آگاهي کسب کند و از وضعيت آن محيط جغرافيايي اطلاعاتي داشته باشد.

102- مهمون اگه گيشت شي، رز عيد حج ته مکه.

Mehmon aga gišt šay roz-e eid-e haj te makka.
مهمان اگر گوشت مي خواهد بايد روز عيد قربان در مکه ( يا در ديگر شهرها و بلاد مسلمانان ) باشد.
وصف حال ميزبان خسيس است.

103- مهناز گنا.

Mahnāz genā.
مهناز ديوانه. زني بالا بلند و سبک سار
کنايه از هر زن ساده لوح و نادان است.
مانند: زينب قاز چران.
زني بالا بلند و سبک سار (32).

104- ناديکن.

Nādikon.
حسودي اش مي شود.
کنايه از کسي است که عيب ديگران را مي گويد ولي از روي حسادت خوبيهايشان را نمي گويد.
چشم بدانديش که برکنده باد
عيب نماند هنرش در نظر ( سعدي )
چشم دشمن همه بر عيب افتد (33).

105- نکي وختي نکن که بدي تواکنن.

Naki vaxti naken ke basi tavākonen.
خوبي وقتي خوبي است که به تو بدي کنند.
کنايه از اين که ارزش خوبي زماني روشن مي شود که بدي پيش آيد.
مانند: تعريف الاشياء باضدادها. ( چيزها به ناهمتاي خويش شناخته شود. )
زان که ضد را ضد کند پيدا يقين
زان که با سرکه پديد است انگبين

بد نداني تا نداني نيک را
ضد را از ضد توان ديد اي فتي! ( مولوي )

چو باطل را نياموزي ز دانش
نداني قيمت حق اي برادر! ( ناصر خسرو )

106- نمرم و بِبِئنم.

Nemeram-o bebeanam.
نميريم و ببينيم.
کنايه از موقعي است که اطمينان داريم طرف مقابل نمي تواند کاري را انجام بدهد.

107- نمنش و ننگ و بمنش و نوم.

Nemaneš va nang-o bemaneš va noum.
نماني به ننگ و بماني به نام.
يعني زندگي با خوشنامي بسيار بهتر از زيستن با ننگ و بدنامي است.

108- ننه ي پرغيرت دتش تمبل ابي.

Nanay por qirat dotoš tambal abi.
مادر زرنگ، دخترش تنبل مي شود.
کنايه از واژگونه بودن کار روزگار و دست تقدير و زمانه است.

109- نه شوو ا شوو گير اکنم، نه هوو ا گل شير اکنم.

Ne šov a šov gir akonem, ne hav a gal-e šir akonem.
نه شب را به شبگير و سحر مي رسانم و نه تقلّب مي کنم.
يعني: نه از سر شب تا نيمه هاي شب و سحرگاهان به نماز خواند و تضرع و دعا و زاري مي پردازم و نه به تقلب و کلاه برداري روي مي آورم.
کنايه از آدم دو رو و متظاهري است که ظاهرش خوب و آراسته و باطنش فاسد و آلوده است.
زهد با نيت پاک است نه با جامه ي پاک
اي بس آلوده که پاکيزه ردايي دارد!
( پروين اعتصامي )

110- ني مردي به از هاي نامردي.

Nay-e mardi beh az hāy-e nāmardi.
« نه »ي مردي بهتر از « بله »ي نامردي است.
بدين معني است که جوانمردان با شجاعت به کاري که نمي توانند انجام دهند اعتراف مي کنند ولي ناجوان مردان به دروغ ادعا مي کنند که مي توانند اما سرانجام از عهده بر نمي آيند و فقط وعده ي واهي مي دهند!

111- و ترزيش پيا هم ناشو بکشن.

Va teraziš peyā ham nāšo bekašen ( bekešen ).
با ترازويش پياز هم نمي توان کشيد.
با ترازوي او پياز- که ارزان قيمت و کم بهاست- هم نمي توان وزن کرد.
کنايه از شخصي است که حرفش اهميت و اعتباري ندارد و گفتارش نمي تواند اعتماد کرد، چون ياوه مي گويد و به سخنانش عمل نمي کند.

112- و حلوُ حلوُ گته کپ آدم شيرين نوابي.

Va halvo halvo gota kap-e ādam širin nivābi.
با حلوا حلوا گفتن، دهان آدم شيرين نمي شود.
مانند: حلوا گفتن، دهان شيرين نکند.
حلوا حلوا اگر بگويي صد سال
بي خوردن حلوا، نشود شيرين کام ( ميرفندرسکي ) (34)
حلواي تن تناني، تا نخوري نداني.
گر کسي صد سال مي مي کند
تا ننوشد باده، مستي کي کند؟ ( مولوي )

113- هر چند از حد بي، کج بي.

Har če az had bi. kaj bi.
هرچه از حد بود، کج بود.
کنايه از قناعت و پرهيز از طمع و حرص و رعايت کردن حدّ و حدود و قانع بوده به حقوق خويش است.
طمع را نبايد که چندان بود
که صاحب کرم را پشيمان بود ( مولوي )

لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد، رسوا کند ( مولوي )

114- هر که خيشِن بلاش بيشِن.

Harkexišenbalāšbišen.
هر کس، قوم و خويش است، بلا و آفتش بيش است.
کنايه از گله و شکوه و شکايت برخي افراد از بستگان و نزديکان است. زيرا چه بسا که بعضي وقت ها، خطر و ضرر و زيان فاميل و وابستگان از بيگانگان بيش تر باشد.
من از بيگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد ( حافظ )

115- هرچه نوشته بي، گذشته نابي.

Har če navešta bi. gozašta nābi.
هرچه نوشته شد، گذشته نمي شود.
يعني اينکه زمان و وقت نمي گذرد و طي نمي شود مگر اينکه سرنوشت را نيز به همراه بياورد و در زندگي آن شخص وارد کند.
کنايه از تقدير و سرنوشت محتوم آدمي است که يقيناً حادث خواهد شد.
نشايد چاره ي حکم خدا کرد
نشايد درد بي درمان دوا کرد

ميان يار و محيا؛ ناخن و گوشت
نشايد گوشت از ناخن جدا کرد ( محيا )

116- هرچه نوش نکن، ديس و رفيک کديمش.

Har če navoš naken, diss-o rafik kasimoš.
هر چيزي نو و جديدش خوب است به جز دوست و رفيق که قديمي اش بهتر است.
قديمان خود را بيفزاي قدر
که هرگز نيايد ز پرورده، عذر ( بوستان سعدي )

117- هردم بريده اي چراگاهي اشن.

Har dom boridaei čarāgāhi ošen.
هم دم بريده اي چراگاهي دارد.
کنايه از اين که هر کس به طبقه، گروه، طايف، صنف و دسته اي مخصوص مربوط است.
هر حرف جا و هر نکته مکاني دارد.

118- هر که ازن خوبه خوبه شگير ات وبال ده.

Har ke azen xo beh xo beh šagir ato vabāl-e deh.
هر کس که با منم منم گفتن بگويد که من از همگان بهترم، فرد وامانده اي نصيبش مي شود
یعني پسران پرادعا و مغروري که با خود را از ديگران برتر مي داند، در ازدواج همسر وامانده اي نصيبشان مي شود.
کنايه از اشخاص مغروري است که با دعاوي خودخواهانه خود را از ديگران برتر مي دانند و به خاطر همين کبر و غرورشان، با مشکلات فراوانی مواجه مي شوند و در نهايت شکست مي خورند.

119- هر که اشن چيزکي، حتمن اشن فيسکي.

Hae ke ošen šizaki hatman ošen fisaki.
ثروت و موقعيت غرور کاذب ايجاد مي کند.
بر در ارباب بي مروّت دنيا
چند نشيني که خواجه کي به در آيد؟! ( حافظ )

120- هر که چهي بکن در ره مردم، اول خشن سرنگين ابي و بعد مردم.

Har ke čahi beken dar rah-e mardom aval xoš sarnegin sbi-o baad mardom.
هر کس چاهي در راه مردم حفر کند، اول خودش در آن مي افتد و بعد ديگران.
کنايه از اشخاص بدخواه و نادرستي است که مي خواهند براي مردم، مشکل به وجود بياورند ولي قبل از همه، خودشان دچار آن يم شوند.
اگر چاهي کني در راه مردم
اول خود سرنگون و بعد مردم

121- هر که در شهر خشن، شهريارن.

Har ke dar šahr-e xoš šahreyāren.
هر کس در شهر خودش شهريار است.
کنايه از اين که هر شخص در کوي، محلّه و زادگاهش، عزّت و احترام ويژه اي دارد نه جاي ديگر.
غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم ( حافظ )
( چون اندوه آوارگي و دور ماندن از وطن را نمي توانم تحمّل کنم، به ديار خود باز مي گردم تا پادشاه صاحب اختيار خودم باشم. )

122- هر که کار اشکي کام اشدي.

Har ke kār oški kām ošdi.
هر کس کار و کوشش کرد به آرزو و مراد دلش رسيد.
بايد کار کرد و لحظه اي از تلاش غافل نبود چرا که « از تو حرکت، از خدا برکت » و پيروزي و موفقيت به خواست خدا و مشيت و اراده ي اوست.
به راه باديه رفتن، به از نشستن باطل
که گر مراد نيابم، به قدر وسع بکوشم ( سعدي )

123- هر که کار اشکي يار اشدي.

Har ke kār oški yar ošdi.
هر کس کار و تلاش کرد به يار و معشوق رسيد و موفق شد.
دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي ( مولوي )

124- هر که منخال اشن کهنه پاروي اشن.

Har ke manxāl ošen kohna pārovi ošen.
هر کس مادر زن دارد، فارياب ( آب و زمين کشاورزي ) قديمي خوبي دارد.
در فرهنگ مردم هرمزگان، مادرزن از طرفداران اصلي داماد است و حتي بعضي وقت ها، داماد را از پسرش بيشتر دوست دارد. بر خلاف ضرب المثل هاي زيادي که حکايت از کدورت ميان مادرزن و داماد دارد.

125- هزارون دشمنم چن کيزه گر بي

که کيزم بشکخه هو مه بکل بي

Ke kizam beškaxe hov ma bokal bi.
Hezāroun došmanom čcon kizagar bi
هزاران دشمنم مانند کوزه گر باشند که اگر کوزه ام بشکند، آب از کوزه ي شکسته هم مي توانم بنوشم.
کنايه از اين است که اگر دشمنان را آدم هاي معمولي تشکيل دهند جاي نگراني نيست، خدا کند اشخاص مهم دشمن ما نباشند. اگر کوزه گر با ما به عدوت و دشمني بپردازد و کوزه به ما ندهد، اشکالي ندارد، زريا مي توانيم از بکل ( کوزه ي شکسته ) استفاده کنيم.
از چنين خصم، يکي دشت نينديشم
به گه حجّت، يارب! تو همي داني ( ناصر خسرو )

126- هم دهنگ و هم رودر.

Ham dehong-o ham rovdar.
يعني: هم « دهنگ » مدرسه مي خواهد و هم « رويدر ».
کنايه از هم پايه و همسان بودن دو روستا به نام هاي « دهنگ » ( مرکز دهستان گوده ) و « رويدر » ( مرکز دهستان رويدر ) از توابع بخش بستک در دهه ي 1350 ش است که کدخدايان فاضل، فعال و زخمتکش آنها، مرحوم علي اکبر مرتضوي ( کدخداي دهنگ ) و مرحوم علي فاضلي ( کدخداي رويدر ) با عشقي تام و تمام، شبانه روز در تلاش و کوش بودند و در عمران و آباداني محلشان از هيچ کوششي فروگذار نمي کردند.

127- همه تيشه بر وخو مزن.

Hama tiša bar vaxo mazan.
تمام بهره ي تيشه را براي خودت مخواه.
کنايه از اين است که بايد به ديگران هم کمک بکنيم و بهره برسانيم و تنها به فکر خودمان نباشيم.
چون تيشه مباش، جمله زي خود مخراش/
چون رنده ز کار خويش بي بهره مباش

تعليم ز ارّه گير، در عقل معاش/
چيزي سوي خود مي کش و چيزي مي پاش
( نصاي الصبيان )

128- هو آبادين.

Hov ābādin.
آب، آبادي است.
مانند: آب روشنايي است.
ريختن آب، دليل پيش آمد خير است.
آب آباداني است.
« وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ » ( آيه ي 30، سوره ي انبيا )
( و ما هر چيزي را از آب زنده گردانيديم، آيا ايمان نمي آورند؟ )
129- يا خُو يا مهربوني.
Yā xov yā mehrabouni.
يا خواب يا مهرباني.
کنايه از اين که از بين دو چيز، يکي را بايد انتخاب کرد و در آن واحد، به هر دو بهره و فايده نمي توان دست يافت.
مانند: يا خدا يا خرما.
با يک دست دو هندوانه بر نتوان داشت.
کس بر نداشته است به دستي دو خربزه (35).

130- يک بار جسش ملخي، دو بار جسّش ملخي، بار سيم بر کف دسّش ملخي.

Yak bār jasseš malaxi. do bar jasseš malaxi. bar-e seyom bar kaf-e dasseš malaxi.
يک بار جستي ملخي، دوبار جستي ملخي، بار سوم بر کف دستي ملخي.
کنايه از شخص شياد و نيرنگ بازي است که با ارتکاب کارهاي خلاف، شايد يک بار و دوبار به تله نیافتد ولي بالاخره به سزاي اعمالش خواهد رسيد.

پي‌نوشت‌ها:

1 مدرّس دانشگاه و پژوهشگر تاريخ و فرهنگ هرمزگان و خليج فارس.
2. ذوالفقاري، حسن: زبان و ادبيات فارسي، انتشارات چشمه، تهران، 1380، ص 498.
3. حبيبي، احمد: محيا، شاعري از جنوب، با مقدمه ي دکتر منصور رستگارفسايي، انتشارات نويد، شيراز، 1386، ص 83.
4. اقتداري، احمد: خليج فارس، انتشارات شرکت سهامي کتاب هاي جيبي، تهران، 1356، 251.
5. دهخدا، علامه علي اکبر: لغت نامه، ذيل واژه ي « مثل ».
6. معين، محمّد: فرهنگ فارسي، ذيل واژه ي « مَثَل ».
7. خضرايي، امين: فرهنگ نامه ي امثال و حکم ايراني، انتشارات نويد، شيراز، 1382، ص5.
8. دهخد، امثال و حکم، ج4، اميرکبير، تهران، 1370، ص 1787.
9. دهخدا، امثال و حکم، ج4، ص 2029.
10. چاه مسلّم: يکي از روستاهاي بخش مرکزي شهرستان بندر لنگه که در مسير راه بستک- بندر لنگه قرار دارد و داراي بيابان و صحراي بزرگي است.
11. دهخدا، امثال و حکم، ج1، ص 12.
12. همان، ص 849.
13. « جت » به معني صحراگرد، صحرانشين، مال دار بيابانگرد.
14. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 574.
15. سمون: سامان sāmān، واژه اي پهلوي است به معني اندازه، نشانه، حدّ، حدود، مرز.
16. هُشّ: لفظي است که براي متوقف کردن الاغ استفاده مي شود.
17. دهخدا، امثال و حکم، ج3، ص 1392.
18. دهخدا، لغتنامه، ذيل واژه « نکويي ».
19.نهج البلاغه، گردآوري: شريف رضي، ترجمه و توضيح: علي اصغر فقيهي، انتشارات صبا، تهران، 1379، بخش کلمات قصار.
20. توسي، خواجه نظام الملک: سياست نامه ( سيرالملوک )، به اهتمام عباس اقبال آشتياني، اساطير، تهران، 1320.
21. دهخدا، امثال و حکم، ج1، ص 163.
22. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 787.
23. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 574.
24. دهخدا، امثال و حکم، ج3، ص 1184.
25. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 848.
26. دهخدا، امثال و حکم، ج4، ص 1952.
27. همان، ص 1322.
28. « خراي » Xarai: از انواع واريته ي نخل ( درخت خرما ) است که در ابتداي رويش مانند يک « خر » است. در گويش محلي به « خار » مي گويند « خر ».
29. خارَک Xarak: به دانه ي ميوه ي خرما که قبل از رسيدن، سفت و زبر است و در ابتدا سبز رنگ و سپس زرد رنگ و سرخ مي شود « خارک » گويند.
30. قتّالي، سيد عبدالجليل: مجموعه ضرب المثل هاي بندر خمير، انتشارات ايلاف، شيراز، 1386، ص 694.
31. شاملو، احمد: کتاب کوچه، ج6، انتشارات مازيار، تهران، ص 8165.
32. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 936.
33. غزالي، امام محمد: کيمياي سعادت، انتشارات سيديان، مهاباد.
34. دهخدا، امثال و حکم، ج2، ص 702.
35. دهخدا، امثال و حکم، ج4، ص 2024.

کتابنامه :
1. اقتداري، احمد: خليج فارس، انتشارات شرکت سهامي کتاب هاي جيبي، تهران، 1356.
2. انوري، حسن: فرهنگ بزرگ سخن، انتشارات سخن، تهران، 1382.
3. بالود، محمّد: فرهنگ عامه در منطقه ي بستک، با مقدمه ي احمد حبيبي، انتشارات همسايه، تهران، 1384.
4. حبيبي، احمد: محيا درّ درياي پارس، انتشارات همسايه، تهران، 1382.
5. حبيبي، احمد: محيا، شاعري از جنوب، با مقدمه ي دکتر منصور رستگارفسايي، انتشارات نويد، شيراز، 1386.
6. خضرايي، امين: فرهنگ نامه ي امثال و حکم ايراني، انتشارات نويد، شيراز، 1382.
7. دهخدا، علامه علي اکبر: امثال و حکم، انتشارات اميرکبير، تهران، 1370.
8. دهخدا، علامه علي اکبر: لغت نامه، انتشارات دانشگاه تهران.
9. ذو الفقاري، حسن: زبان و ادبايت فارسي، انتشارات چشمه، تهران، 1380.
10. فرامرزي، حسن: فرهنگ فرامرزان، سازمان چاپ خواجه، تهران، 1363.
11. معين، محمّد: فرهنگ فارسي، انتشارات اميرکبير، تهران، 1377.
12. وثوقي، محمّدباقر: لار شهري به رنگ خاک، نشر کلمه، تهران، 1369.

منبع مقاله :
خيرانديش، عبدالرسول، تبريزنيا، مجتبي؛ ( 1390 )، پژوهشنامه خليج فارس ( دفتر سوم )، تهران: خانه کتاب، چاپ اول