نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

با دوستان فوتبالش راهي جبهه شد

شهيد محمّدرضا قربان زاده

محمّدرضا به فوتبال هم خيلي علاقه داشت. تو همان مدرسه ي راهنمايي، همان سال اول، از بس بازي اش خوب بود رفت تو تيم مدرسه شان. واليبال و اين چيزها هم بازي مي کرد، ولي تمام عشق و علاقه اش فوتبال بود. عصرها توي همين محله ي خودمان، توي بلوار بيست و دو بهمن، خيابان مطهري مي رفتند تمرين. دو سال تو تيم مدرسه بود. يادم است تو همان سال اوّل تيم شان اوّل شد و به محمّدرضا يک کفش و يک پيراهن ورزشي جايزه دادند. سال دوّم هم اوّل شد. قرار شد به همه شان جايزه بدهند که نمي دانم چي شد ندادند.
اوّلين باري که مي خواست برود جبهه، با همين دوست هاي فوتبالش راهي شد.
بابا رفت به او گفت: مي خواهي تنها بروي؟
محمّدرضا گفت: نه. دوست هاي فوتبالم، دوست هاي مدرسه ام هم هستند. اين جا با هم آشنا شديم، مي خواهيم با هم برويم جبهه. (1)

براي من کفش خريد و توپ

شهيد محمّدرضا قربان زاده

يک بار بچّه هاي مدرسه مان، همان دبستاني که گفتم، مرا تو تيم شان راه ندادند.
محمّدرضا من را ديد. آمد گفت: چرا تو بازي نمي کني؟
گفتم: مي بيني که کفش فوتبال ندارم. از اين پلاستيکي هاست. زود پاره مي شود.
محمّدرضا رفت پيش بابام و گفت که چي ديده و چي شده. بابام دست کرد تو جيبش و به پول آن زمان چيزي در حدود صد و نود تومان داد به محمّدرضا و گفت: برو هر چي که مي خواهي براي خودت و عباس بخر!
روز بعدش رفتيم کرمان و هم کفش خريديم هم توپ فوتبال. ازآن روز کارمان شد فوتبال، توي محوطه ي زميني که پهلوي خانه مان بود.
بچّه ها هر روز عصر مي آمدند در خانه ي ما و مي گفتند: بياييد برويم بازي!
به خاطر همان توپ مي آمدند.
يک بار هم يک توپ از دوستش گرفته بود که بدهد به يک دوست ديگرش. عصر شد و رفتيم پيشش گفتم: بده اين توپ را ما با آن يک بازي بکنيم!
گفت: نمي شود. مال مردم است. مي بيني که. من حتّي خودم هم با آن بازي نمي کنم. طرف گفته فقط بايد بدهمش به فلاني. نگفته که با آن بازي کنم. (2)

اصول بدنسازي را به من ياد داد

شهيد علي اکبر اسماعيل زاده

من استاد شهيد اسماعيل زاده بودم. او فردي منضبط، مدير و مدبّر بود، به طوري که وقتي فرمانده ي گردان دانشجويان شد، همه ي دانشجويان شيفته ي اخلاق و مديريت او شدند. او خود قهرمان ورزشي بودو با توجّه به هيکل تنومندي که داشت، دوست داشت پرسنل تحت امرش از قدرت جسماني خوبي برخوردار باشند و به همين خاطر هر روز صبح با پرسنل تحت امرش ورزش مي کرد.
روزي براي آموزش و بدنسازي به خدمت او رسيدم و از او خواستم که اصول بدنسازي ورزش را به من ياد بدهد. او خيلي مشتاقانه با من شروع به کار کرد و در تمامي مدّتي که ماه ها طول کشيد، مرا استاد خطاب کرد و هرگز پا از حريم احترام بيرون نگذاشت. او پس از مدتي به سبب کارداني و لياقت براي دوره ي هلي کوپتر کبرا انتخاب شد. (3)

قهرمان کيست؟

شهيد ابراهيم جديري

براي مسابقات آسيايي تکواندو انتخاب شده بود. فقط بايد در مبارزه اي شرکت مي کرد تا رفتن او حتمي شود، ولي حال و هواي ديگري داشت. فرداي آن روز با وجودي که بر حريف برتري داشت، مسابقه را باخت تا از رفتن معاف شود. بعد از آن با گذراندن دوره ي بسيج آماده ي رفتن به جبهه شد. هنگامي که سوار اتوبوس مي شد دست مادرش را بوسيد و گفت: مادر مبادا از شهادت من ناراحت شوي من شهيد خواهم شد و جنازه ام تا چهل روز به دست شما نخواهد رسيد!
عمليات در پيش بود و چون او تازه رفته بود و از طرفي سهميه ي گردان اميرالمؤمنين (عليه السّلام) نيز تکميل شده بود قصد داشتند او و تعدادي ديگر را، براي دوره ي امدادگري بفرستند. ولي او سر از پا نمي شناخت تا در عمليّات شرکت کند.
وقتي متصدي، « کارت و پلاک » را تحويل مي داد، ابراهيم را شناخته و گفته بود: « شما قهرمان تکواندو هستيد. در عمليّات شرکت نکنيد. ممکن است شهيد شويد » .
ولي او در جواب گفته بود: « قهرمان کسي است که در گرماي خوزستان بجنگد و به درجه ي شهادت برسد. »
به هر زحمتي بود وارد عمليّات شد. برانکاردچي شده بود و مجروحان و شهدا را به عقب منتقل مي کرد. احمد احمدي مي گويد: « در سه راهي کارخانه ي نمک من تير خورده بودم و کنار خاکريز دراز کشيده بودم. او را ديدم که نزديک شد چهره اش برافروخته شده بود و از اينکه تعدادي از بچّه ها پس از حماسه هاي کم نظير مجروح و شهيد شده بودند، ناراحت و متأثر شده بود. اسلحه ي شهيدي را برداشت. پشت خاکريز سنگر گرفت و با فريادي که از ته دل برمي خاست در حالي که به طرف دشمن تيراندازي مي کرد، گفت: « عراقي ها بياييد! »
او خوب مي جنگيد. ناگهان تيري به پيشاني او خورد و در آب نمک آلود افتاد. سينه خيز خود را به او رساندم. در حال جان دادن بود. کمي با او حرف زدم ولي لحظات آخر را طي مي کرد.
سرانجام شهيد ابراهيم جديري قهرمان تکواندو، مدال پرافتخار شهادت را نصيب خود نمود و چهل روز بعد پيکر پاکش به دست خانواده اش رسيد. (4)

روحيه پهلواني!

شهيد رسول عبادت

آن وقتها که کوچک بودم از آب مي ترسيدم. روزي رسول، ما را به رودخانه اي در اطراف شيراز برد و از من خواست که داخل آب بروم، من امتناع کردم. مرا بلند کرد و به داخل آب انداخت. قبل از آن که احساس غرق شدن بکنم، خودش را به من رساند، کمک کرد تا بتوانم شنا بکنم و همين امر باعث شد که من شنا را ياد بگيرم.
پسرخاله اي داشتيم با اندامي درشت؛ او هم از آب مي ترسيد. يک روز به باغ يکي از آشنايان رفتيم که استخر داشت. رسول توانست در مدت کوتاهي شنا را با اصول صحيح به او ياد بدهد و او ( پسر خاله مان ) در پايان آن روز، خيلي راحت طول استخر را شنا مي کرد و بعدها توانست قهرمان شنا شود.
در مورد ساير رشته ها نيز ايشان، کم از يک قهرمان نبود و جالب اينجاست که روحيه ي پهلواني داشت. مثلاً وقتي در بين جوانان فاميل، مسابقه ي فوتبال انجام مي شد، او ضعيف ترين ياران را براي خود برمي داشت و با پيروزي بر تيم مقابل، به آنها روحيّه مي داد. خود من که يک فوتباليست حرفه اي بودم، حريف او در زمين فوتبال نبودم و اکثر وقتها تيم او برتر مي شد. (5)

مسلمان بايد قوي و نيرومند باشد

شهيد عليرضا کريمي

در ايّام قبل از انقلاب، به يک کلاس ورزشهاي رزمي در بالاتر از ميدان آزادي اصفهان مي رفت. مربي اين کلاس خارجي بود. او هم مي گفت: اين پسر استعداد قهرماني در ورزشهاي رزمي را دارد.
دستهاي علي آنقدر قوي شده بود که کسي نمي توانست با او مچ بياندازد. يکي از بچّه هاي قوي محل که چند سالي از عليرضا بزرگتر بود يک شب با او مچ انداخت و جلوي رفقايش حسابي ضايع شد. بعد کار به دعوا کشيد و علي خيلي سريع او را انداخت روي زمين، اين پسر هميشه عليرضا و دوستانش را به سبب مسجد رفتن مسخره مي کرد ولي بعد از آن ساکت شد و هميشه احترامشان را داشت.
وقتي آوازه ي قهرماني محمّدعلي کلي ( مشت زن مسلمان آمريکايي ) پخش شده بود. توي محلّ ما، عليرضا را به خاطر قدرت بدني و تشابه چهره به نام علي کلي صدا مي کردند!
عليرضا ورزش را قطع نکرد و تا زماني که جبهه مي رفت و حتي زماني که مجروح شده بود ورزش را ادامه مي داد. هميشه هم مي گفت: انسان مسلمان بايد قوي و نيرومند باشد، او با اينکه به فنون ورزشهاي مسلط بود و بدني بسيار قوي داشت، اما هميشه انساني ساکت و بي ادعا بود.(6)

روزي يک ساعت ورزش سخت

شهيد عليرضا کريمي

در ايّام عمليّات والفجر مقدّماتي آماده باش کامل بوديم و عليرضا هم خيلي خوب با بچه ها رفيق شده بود. به خاطر شکسته نشدن خط دشمن، ما هم وارد منطقه ي درگيري نشديم. اما هر روز برنامه هاي آموزشي مختلف، داشتيم.
فراموش نمي کنم عليرضا در آن ايام خيلي سخت ورزش مي کرد. يک کيسه بوکس داشتيم که روزي يک ساعت به آن مشت مي زد. شبها هم حداقل يک ساعت ورزش مي کرد. شنا مي رفت، طناب مي زد و ...
يک روز با بچه ها رفتيم حمام شهرک دار خوئين، من با محمّد آقا ( برادر عليرضا ) وارد شديم. جواني جلوتر از ما وارد شده بود و از پشت نگاهش مي کرديم. محمّدآقا گفت: عجب هيکلي، کمر باريک، سرشانه ها ورزشکاري، تمام ماهيچه هايش بيرون زده، خدا اين رزمنده ها را حفظ کند. همينطور که نگاهش مي کرديم آن جوان برگشت، با تعجب ديدم عليرضاست!! (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- سواره مي آيم، صص 47- 46.
2- سواره مي آيم، صص 48-47 .
3- اهالي آسمان، ص 26 .
4- ذوالفقار، ص 78 .
5- بر فراز کنگرک، صص 31- 30 .
6- مسافر کربلا، صص 41-40 .
7- مسافر کربلا، صص 52-51.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول