پيدايش بورژوازي
« در دوران جنگ هاي صليبي، جامعه ي اروپايي از دو طبقه تشکيل مي شد: طبقه ي نجبا و روحانيون و طبقه ي سرف ها (1). در آن دوران جامعه بر اثر جنگ هاي مزبور ( صليبي )، رو به ضعف و از هم پاشيدگي گذاشت. دو قرن بعد، « يک طبقه ي ديگر به وجود آمد که فاصل دو طبقه ي پيش واقع شد و در حقيقت پايه گذار طبقه ي متوسط يا بورژوازي شد ». (2) طبقه ي متوسط طبقه ي نوخاسته اجتماعي بود که براي چند قرن آينده، نه فقط براي اروپا بلکه براي سرتاسر جهان، داراي پيام تاريخي سرنوشت سازي بود. « کلمه ي بورژوا از واژه ي Bour Ge – بورژ يعني شهر – گرفته شده و در فرانسه به مردم شهرنشين اطلاق مي شد، يعني مردمي که خارج از طبقه روحانيون و اشراف بودند و از نظر معني دقيق لغوي، به افرادي که داراي شغل مستقل مانند بازرگان، پيشه ور و صنعتگر بودند گفته مي شد » (3) و اين طبقه که پايه گذار مستعمره و تجارت بود در اثر توسعه، با طبقه ي نجبا و روحانيون به معارضه برخاست چرا که اين دو طبقه با هم سازش نداشتند و همواره با يکديگر در جنگ و ستيز بودند. هر وقت که زمان اقتضا مي کرد، طبقه ي متوسط با قدرت پولي که پيدا کرده بود به طبقه ي فئودال زمين دار که قدرت آنها متکي به زمين بود بي اعتنايي مي کرد يا با نظر عناد مي نگريست. طبقه ي متوسط با پشتکار و نيروي خود توانست تا قرن پانزدهم طبقه ي متوسط تمام جامعه را که در امتداد حول و حوالي ستون فقرات اقتصادي خود جمع کرده بود تحت نفوذ خود درآورد. براي مثال، پارچه فروش يا عامل و دلالانش به اطراف و داخل دهات آمده و مواد خام براي آنها مي آوردند و عده اي را به رسيدن، جمعي را به بافتن و گروهي را به رنگ کردن، يا شستن و تميز کردن پشم وا مي داشتند و بدين طريق جنس حاضر شده را در بازار داخلي و خارجي به فروش مي رساندند و براي اين کار، اين کارگران تنها به بازرگانان چشم دوخته و به آنه اتکا داشتند زيرا عمل فروش و قيمت گذاري و غيره به عهده ي بازرگانان بود. به تدريج اين برزگران و سرف هاي رژيم فئودال که بعدها به کارگر مزدبگير و تمام وقت تبديل شدند، از قيد اسارت ( فئودال ) رهايي يافتند. چونک ار در دهات، قصبات و زير سقف هاي کلبه هاي دهاتي سبب اتلاف وقت، پول و ناراحتي هاي ديگر بود، اين کارگران را به شهر آورده و در زير سقف هاي کارخانه جات به کار گماشتند و در نتيجه شهرها رشد پيدا کردند و توسعه کار و کنترل مالي سبب ازدياد نفوذ بازرگانان شد. همان طور که قدرت پولي رو به ترقي بود قدرت فئودال راه انحطاط و سستي را مي پيمود. حتي زمين داران نيز در جستجوي پول بودند تا متاع و کالاهاي تازه را بخرند و زمين را هر طور که براي استفاده مناسب تر بود به کار مي بردند تا از آن پول به دست آورده و قدرت خريد بيشتر پيدا کنند. » (4)
« بورژوازي در کشورهاي پيشرفته ي اروپايي شکل مي گرفت. شهرهاي ايتاليا از سده هاي سيزدهم ميلادي به بعد، نخستين گهواره ي اين طبقه ي نوخاسته بود. به دنبال آن در سرزمين هاي کشورهاي پيشرفته ي اروپايي ديگر نيز، بورژوازي رفته رفته پديد آمد و ريشه مي گرفت. اين طبقه ي نوخاسته که نخستين نمايندگان آن در سرزمين هاي اروپايي، از ميان سوداگران، بازرگانان، و پيشه وران توانگر، پديد آمده بودند، از همان آغاز، بيکاري پيگير با نظام اقتصادي و اجتماعي – فئودالي به ميان آورده بودند. بورژوازي، پس از جنگ و گريزها، عقب نشيني ها و پيشرفت ها، اندک اندک توانست مواضع نوين اقتصادي را در جامعه به دست گيرد و در همان پيکار پيگير، بر ضدّ نظام اقتصادي و اجتماعي فئودالي سده هاي ميانه ي قرون وسطي، رفته رفته سنگرهاي پيروزي نويني را مسخر سازد.
از سوي ديگر، بورژوازي که داراي منابع مادي، اقتصادي و اجتماعي ويژه خود بود، جهان بيني و رويکرد انديشه تازه اي را از طبيعت و انسان طلب مي کرد. اين رويکرد تازه را بورژوازي نمي توانست در آموزش هاي « کليساي ( کاتوليک ) » يعني نيروي معنوي مسلط بر زندگي فردي و اجتماعي سده هاي ميانه بيابد. بدين سان هدف پيکار معنوي و انديشه ي بورژوازي، کليساي کاتوليک و تعاليم آن بود ». (5)
« بورژوازي جوان، پرنيرو و مترقي، رويکردي اين جهاني داشت. طبيعت براي بورژوازي، تنها سرچشمه ي همه چيز به شمار مي رفت، سرچشمه ي توليد، انباشتن ثروت و سرانجام سرچشمه ي لذت. از اينجاست رويکرد تازه ي بورژوازي و نمايندگان و سخنگويان آن به طبيعت. در همين دوران، يعني از سده ي پانزدهم به بعد بود که در اروپا در زمينه ي شناخت طبيعت، در شکل دانش هاي طبيعي، گام هاي بلند و در تاريخ گذشته ي آدمي، گام هاي بي سابقه اي برداشته شد. عقل و انديشه ي انساني، بار ديگر طبيعت را کشف مي کرد و آن را به جاي آن که در ميان نوشته ها و کتابهاي نم کشيده ي سرداب هاي کليساها، تفسيرها و شرح هاي کشيشان بر ستون کتاب مقدس انجيل جستجو کند، کوشش مي کرد که واقعيت طبيعت و ماهيت چيزها را در خود پهنه ي طبيعت کشف و تعيين کند، يعني بورژوازي هماهنگ با اين گسترش و ريشه گرفتن نفوذ اقتصادي خود، کشف دوباره ي طبيعت و شناخت آن را طلب مي کرد ». (6)
« بنابراين تصادفي نيست که در فاصله سده هاي پانزدهم و شانزدهم، دانش هاي طبيعي و به ويژه آن گونه دانش هايي که براي دريانوردي و توسعه ي بازرگاني سودمند بودند، يعني رياضيات، جغرافيا و ستاره شناسي، به دستاوردهاي نويني رسيدند. درست در واپسين سال هاي سده ي پانزدهم ميلادي بود که کريستف کلمب، قاره ي آمريکا را کشف کرد و پرتغاليان توانستند سواحل قاره ي آفريقا را با کشتي دور بزنند و راه به سوي هندوستان را بيابند پهنه ي گسترش و نفوذ اقتصادي بورژوازي بدين سان روز افزون فراختر مي شد. از يک سو سرزمين هاي تازه اي چونان سرچشمه ي تازه ي مواد خام و بازارهاي آماده براي فروش کالاهايي که اکنون به شکل انبوه توليد مي شد، فراهم آمده بود و از سوي ديگر، وسايل ارتباطي گسترش و افزايش مي يافت. در نتيجه ي بازرگاني، کشتيراني و سرانجام توليد صنعتي نيز به نحوي روزافزون شکفته مي شدند ». (7)
اکنون تبلور معنوي خواست ها، هدف ها و منافع بورژوازي را، در جنبش رنسانس و نهضت « اومانيسم » ( انسان گرايي ) در اين دوران ها مي يابيم. « بورژوازي در جستجوي جهان بيني نويني بود. دانشمندان و انديشمندان اين دوران ها، اندک اندک، پايه هاي اين جهان بيني نوين را مي نهادند. کوپرنيک، گاليله و لئوناردو داوينچي، از برجسته ترين اين انديشمندان بودند. دستاوردهاي اين مغزهاي سترگ بود که مهمترين انگيزه ي دانش هاي طبيعي و همچنين شناخت عقلاني و علمي طبيعت گرديد و سرانجام آن، پيروزي هر چه بيشتر انسان بر طبيعت و نيروهاي آن بود. دانش هاي طبيعي، انديشه ي آزاد، رويکرد عقلاني و دلبستگي به اين جهان و زندگي اين جهان را در دامان خود مي پرورانيدند. درست به اين علت، نخستين هدف و مهمترين وظيفه خود را، از همان آغاز، پيکار با جهان بيني کليساي کاتوليک روم و آموزش هاي آن، قرار داده بودند. نمونه هاي گوناگون اين پيکار را در تاريخ سرزمين هاي اروپايي، از سده هاي چهاردهم ميلادي به بعد مي توان فراوان يافت. سرانجام نهضت ديني « ماترين لوتر » زير عنوان پرتستانتيزم يارفورماسيون از يک سو و نهضت « کالون » به نام « کالونيسم »، از سوي ديگر، جهان بيني نويني را در برابر جهان بيني کليساي کاتوليک براي بورژوازي پديد آوردند ». (8)
« در پهنه ي سياسي نيز بورژوازي اين دوران ها بر ضدّ فرمانروايان محلي فئودال، به سوي حکومت سلطنتي مطلقه ( ابسولوتيسم)، گرايش داشت و از قدرت مطلقه ي يک پادشاه بر ضدّ نفوذ و تسلط اشراف فئودال محلي دفاع مي کرد. اين گرايش سياسي بورژوازي اندک اندک به تشکيل ملّت هاي بزرگ اروپايي و سلسله هاي سلطنتي مطلق انجاميد. سلطنت مطلقه نيز در اين دوران ها با پشتيباني از منافع بورژوازي تا حدي نقش مترقي بر عهده داشت ». (9)
وقايع چهارگانه: در آغاز عصر جديد
روي هم رفته چهار واقعه ي بزرگ اتفاق افتاده است که بر روي هم « تمدن اروپايي » را در عصر جديد به وجود آورده و در تاريخ جهان فصل تازه اي گشوده است. هر چهار واقعه، به همت طبقه ي نوخاسته ي اجتماعي متوسط « سرمايه دار » تحقق يافت. از اين رو مناسب است تأثير هر يک از وقايع چهارگانه مزبور را نخست در اروپا شرح دهيم و آن گاه نظرگاه اروپا و اقدام هاي اروپاييان را در جهت بسط نفوذ و توسعه ي خود در جهان خارج آن قاره يعني آسيا، آفريقا و آمريکا که همانا استعمار مي باشد توجيه و تعليل نماييم.1- رنسانس:
رنسانس يعني تجديد حيات علمي و ادبي يا نوزايي علمي. اين پديده دو وجه دارد: يکي اروپايي و ديگري خارج از اروپا. در وجه نخست رنسانس جهان بيني خاصي ايجاد مي کند که از بسياري جهات با جهان بيني قرون وسطي تفاوت دارد. از اين وجوه تفاوت دو فقره از همه مهمتر است: « کاهش حاکميت کليسا » و « افزايش قدرت علم ». با اين دو وجه وجوه ديگري هم ارتباط پيدا مي کند. فرهنگ عصر جديد يبشتر دنيوي است و کمتر روحاني و ديني و دولت ها روز به روز جاي کيسا را به عنوان مرجع حکومتي که بر فرهنگ نظارت مي کند مي گيرند ». (10) نفي حاکميت کليسا که جنبه ي تخريبي عصر جديد است « از جنبه ي ترميمي آن يعني قبول حاکميت علم، زودتر آغاز شد و ( جهان بيني جديد در مقابل جهان بيني قرون وسطي ) درايتاليا با نهضت رنسانس آغاز شد. » (11)در دوران رنسانس اوضاع ايتاليا آشفته و در هم و مايه ي نوميدي افراد بسياري گرديده بود. يکي از اين افراد « نيکلاماکياولي » بود که در 1513 م. کتاب معروف خود « شهريار » يا « شهزاده » را منتشر ساخت که يکي از مهمترين و جاوداني ترين آثار عصر رنسانس محسوب مي شود. ماکياولي در اين کتاب، اصول سياست مدرن را براي هموطنانش تشريح کرد. وي مؤلف اوّلين رساله اي بود در سياست که منحصراً سياست را از نظر حکومت دنيوي بدون مداخله ي دين توصيف مي کرد. در نوشته هاي حکماي قرون وسطي که راجع به سياست بود، از آن جمله در آراء « توماس اکويناس » يا « مارسيليو ». گفتگو از اراده ي خداوند در حکومت بشر، همواره با مسائلي از قبيل عدالت و حق يا قانون الهي و قانون طبيعي آمده بود. ماکياولي تمامي اين مطالب را به کناري نهاد و سياست را از بند الهيات، فلسفه و اخلاق خارج ساخت. کوشش وي اين بود که نشان دهد امراء و سلاطين صرفاً چه عملي انجام مي دهند، يعني طريقه اي پيشنهاد نمود که بعدها آن را کاوش علمي نام دادند و غرض از آن اين است که وارد « خوبي » يا « بدي » قضيه اي نمي شوند و محقّق يا ناظر کارش اين است که امراء و سلاطين متنفذ فقط طبق علاقه و منفعت سياسي خويش عمل مي کنند. وفاي به عهد يا نقض آن، انجام قراردادها يا طرد آنها، محبت يا ظلم، صاف و ساده بودن يا حيله و تزوير به کار بردن، صلح جو بودن يا متجاوز شدن، همه بر وفق حوائج و نيازمندي هاي سلاطين است. » (12) نظر به اين که کتاب ماکياولي راهنما و سرمشق سلاطين اروپايي قرار گرفته است از اين مناسب است به نظريات اصول ماکياولي اشاره اي مختصر بشود.
اصول نظريات سياسي ماکياولي
1- هدف وي از فلسفه ي موضوعه ي خويش: تأسيس دولت هاي متحده و قوي و مستقل و متمرکز ايتاليائي که تابع کليسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سياسي گردد.2- مرام کلي: بدبيني و طرفداري از ظلم و استبداد و حکومت مطلقه ي نامحدود.
3- طبيعت انسان: انسان موجود سياسي است و طبعاً فاسد، شرور و خودخواه خلق شده از اين رو علاج وضع شرور انساني و شرط برقراري نظم در جامعه همانا تشکيل حکومت مطلقه و مقتدر است.
4- زمامداري و فن زمامداري: چون مردم طبعاً بد و خودخواه خلق شده اند، بنابراين محرک زمامدار بايد ( اوّلاً ) طبيعت خود پرستي ( اگوئيسم ) باشد و ثانياً روش خود را براساس مذهبي قرار دهد و اعمال و افعالش شديد و سخت و ظالمانه باشد و حدي نداشته باشد و چون طبيعت انسان متجاوز و منفعت جو است و طمع او را حدي و سرحدي نيست و مدام مي خواهد بر موجودي مال، مقام، موقعيت و قدرت خود بيفزايد و چون قدرت و تملک اموال به واسطه کميابي طبيعي محدود است، از اين رو کشمکش و رقابت بين افراد، جامعه را به هرج و مرج ( انارشيسم ) تهديد مي کند مگر آنکه قدرتي مافوق ايشان جلوشان را بگيرد و مطامع آنها را مهار کند. زمامدار نه تنها معمار کشور و دولت است بلکه معمار اخلاق، مذهب، اقتصاد و هم چيز است. اگر زمامدار بخواهد بماند و موفق باشد نبايد از بدي کردن بهراسد و از شرارات احتراز جويد زيرا بدون شرارت و بدي حفظ دولت محال است. بعضي ملاطفت ها موجب خرابي و ويراني است و بعضي شرارت ها باعث بقا و سلامتي. تنها دولت متکي به زور موفق است و بس. هيچ مقياسي براي قضاوت عمل زمامدار در دست نيست به جز موفقيت سياسي و ازدياد قدرت.
5- اخلاق و مذهب: اخلاق و مذهب و ساير تصورات اجتماعي همه آلت دست زمامدار است. براي نيل به قدرت، نبايد آن را در سياست و اداره ي حکومت و زمامداري دخالت دهد و رعايت نمايد.
6- حقوق و قانون: حقوق و قانون ناشي از زمامدار است. زمامدار خود به منزله ي قانون است و قانون موضوعه ي وي واجب الاطاعه، ولي خودش از رعايت قانون و اخلاق مستثناست و قانون برحسب اراده ي زمامدار قابل فسخ و تغيير است. زمامدار مافوق قانون است و هر چه بخواهد مي تواند بکند. اخلاق مخلوق قانون موضوعه ي زمامدار است.
7- حکومت: حکومت بر پايه ي ضعف افراد بنا شده و آنها براي حفظ خويشتن از خطر افراد ديگر محتاج به کمک دولت اند.
8- روش حکومت: زمامدار براي نيل به قدرت و ازدياد قدرت و حفظ آن مجاز است به هر عملي از جمله زور، حيله، تزوير، غدر، قتل، جنايت، تقلب، نقض قول، پيمان شکني و نقض مقررات اخلاقي متوسل شود و هيچ نوع عملي براي نيل به قدرت و حفظ آن براي زمامدار ممنوع نيست به شرط آن که با مهارت و زيرکي و در صورت لزوم محرمانه و سرّي انجام گردد تا نتيجه ي منظور را بدهد. اگر عمل ظلم و جنايت، زمامدار را متهم مي کند، در عوض، نتيجه ي عمل که همان موقعيت است وي را تبرئه مي نمايد.
9- سپاه و نظام اجباري: دولت بايد سپاهي کامل و مجهز داشته باشد که از سربازاني ملي تشکيل شده باشد نه از افراد روزمزد. « خدمت نظام بايد از هفده سالگي تا چهل سالگي انجام شود اصول نظام ملي ماکياولي پايه نظام اجباري و سربازگيري معمول در قرون جديد و معاصر گرديد ». (13)
صرف نظر از نظريات سياسي که گفته شد، رنسانس آثار نتايج کلي تري در رابطه با جهان آفرين و شئون ديگر بشري از خود باقي گذاشته که برخلاف معتقدات قبلي مردم اروپا است و از آن موقع تاکنون در جوامع غربي جاري و ساري شده و آن اين است که عصر رنسانس اروپا، بشر را، به جاي خدا، معبود قرارداد و اميد انسان را به زندگي ايده آل اُخروي قطع کرد و او را موجودي کاملاً دنيوي و مادي شمرد تا آن جا که در قرن هجدهم مقامي براي دين در آينده قائل نبودند و در قرن نوزدهم فلاسفه اي مانند مارکس منکر دين شدند.
« بدين ترتيب حرکت الحادي « انسان محوري » در برابر فرهنگ « خدامحوري » به وجود مي آيد. اين حرکت الحادي که به « اومانيسم » معروف است انسان را به جاي خدا قرار مي دهد. انسان را به جاي خدا « فعّال ما يشاء » مي پندارد و خدا را که در طول بيست قرن در آسمان معتقد بودند، اکنون در زمين در قلب انسان مي بيند. در اين زمان به قول « نيچه » ديگر « خدا مرده است » آمال و آرزوهاي بشري که همواره در طول تاريخ انسان به صورت « ايده » در حرکت حيات ابدي خود، اميد نيل آنها را داشت، ديگر در قالب ماديات و تجسم زميني، ظاهر مي شود ».
« مناديان اومانيسم » نداي آزادي انسان را از هر بندي، حتي معبوديت خدا، سر مي دهند و پيامبران دروغين مذهب جديد شرک مانند « فرانسوا رابله » پيام خداي دروغين نفس اماره را برايش مي خوانند که « هر چه بخواهي کن » ( البته منظور دفاع از فرهنگي که کليسا مظهر آن بود، نيست. بلکه در اين جا اشاره به جوهر فرهنگ قبل و بعد از « رنسانس » است. هر چند که فرهنگ « خدامحوري » در اروپا به دست کليسا به فرهنگ متحجر و مبتذل تبديل شده بود ) (14)
« فرياد انا الحق » انبيا از غرب بر مي خيزد. اما تفاوت اين « انسان خدايي » با آن چه که در عرفان شرق مطرح بوده و هست، تفاوت شيطان تا خداست. در عرفان شرق « اناالحق » نماد « فناي في الله و محو « منيت » و « انانيت » براساس تفکر همه پيوستن قطره به درياست. اما « انا الحق » جديد غريب « فناي في النفسم و تبلور « منيت » براساس تفکر خود محوري و قرباني کردن همه ارزش هاي خدايي به پاي خداوند نفس اماره است ( البته منظور تأييد نظريه ي وحدت وجود و موجود ادعايي صوفيه نيست ). در تفکر خدا محوري نهايت فلاح و رستگاري و اوج عزت و افتخار، مرحله ي قرب به حق و عبوديت مطلق خداست که هيچ افتخاري را ياراي برابري با آن نيست. الفطره اله و لرسوله و للمؤمنين ) (15).
« اومانيسم بر خلاف فرهنگ قبلي که مبتني بر خدامحوري بود و انسان را جانشين و خليفه خدا مي دانست، انسان را خداي روي زمين قلمداد مي کند. در اين مذهب جديد ديگر لزوماً انسان داراي جوهره اي الهي و نفحه قدسي نيست بلکه هر چه هست ماده است تهي از معنا، البته لزوماً تفکر اومانيستي نفي خدا نيست بلکه خدا مي تواند در کنار اين مذهب جديد به حيات خود ادامه دهد اما نه در رأس آن، زيرا در فرهنگ اومانيستي برخلاف فرهنگ قبلي انسان اصل و محور است و خدا فرع » (16) اين جا ديگر انسان فعال مايشاء است شعار « هر چه خواهي کن » جانشين « بکن هر آن چه بشايد نه آن چه بتواني » مي شود.
« در اومانيسم ديگر انسان تحت انقياد و مشيت الهي نيست و هرگز حاکميت قوانين خدا را در صحنه ي اجتماع نمي پذيرد. »
ديگر وحي و قوانين تشريحي نه زيستن او را تعيين مي کند و نه حرکت او را. اما اين خداي جديد نمي تواند تنها زيست کند و نياز به زندگي جمعي دارد. بنابراين ناچار است محدوديت اصل « هر چه خواهي کرد » را در صحنه ي جامعه ي خود براي همه بپذيرد. اينجاست که بدون هيچ گونه اتکايي به وحي و رهنمودهاي الهي دست به وضع قانون مي زند. زيرا اومانيسم همراه اصالت انسان، اصالت « خرد » انساني را نيز پذيرفته است. در اين ديدگاه انسان خود مي تواند تشخيص بدهد که چگونه زندگي کند و اين خود توليد « ليبراليسم » به عنوان يک سيستم عملي مبتني بر تفکر اومانيستي است. وقتي مسئله ي نظام و عملکرد اجتماعي مطرح مي شود بي شک مي بايست اصالت انسان را در نظر داشت و انسان را در انتخاب نظام و عملکرد دلخواهش آزاد گذاشت.
اينجاست که ليبراليسم به عنوان تظاهر و نمود تفکر اومانيستي رخ مي نمايد. ليبراليسم سخت به « شرافت ذاتي » « بشر » و منزلت انساني پايبند است و بر علم و عقل انسان (اصالت خرد) در برابر وحي پاي مي فشرد و تنها آن قسمت از وحي را مي پذيرد که علمي باشد و عقل او بتواند آن را تبيين نمايد.
ليبراليسم که همان « اباحه ي » منسوخ شرقي مي باشد، با تکيه بر عقل و علم و تعهد نسبت به دستاوردهاي وحي و به دور افکندن تعصب مذهبي، اين چنين شکل مي گيرد. (17) نظام اجتماعي مبتني بر اومانيسم لزوماً داراي يک سيستم خاص حکومتي نيست بلکه براساس خواست مردم به هر شکلي ( جمهوري، جمهوري دموکراتيک، سلطنتي ) مي تواند تحقق يابد. تنها و بايد يک اصل رعايت شود و آن آزادي است. نظامي حق و صحيح است که مردم انتخاب کنند. دموکراسي ( حکومت مردم بر مردم بر مبناي نفي خدا )، چيزي جز يک تفکر اومانيستي نيست. در چنين نظامي سياستمدار صرفاً « وظيفه ي » تأمين و رفاه جامعه را دارد نه رهبري مردم را ». (18)
در دموکراسي اکثريت، « حق » ايجاد مي کند نه اينکه « حق » را پيدا مي کنند. اين چنين نيست که اکثريت بهتر مي فهمند و حق گوهر اصيلي است که اکثريت را توان دستيابي بدان است بلکه اکثريت حق را انشا مي کنند. دموکراسي يعني اينکه وقتي 51 درصد از مردم به چيزي رأي دهند، همان هنگام « حق » ايجاد مي گردد. بنابراين معناي واقعي دموکراسي « رهايي » است و اين با مفهوم حريّت و آزادگي در حکومت حق که حق را ثابت و لايتغير از منبع وحي و براساس ميزان وحي مي داند، تفاوت بسيار دارد. آزادي در دموکراسي اومانيستي رهايي انسان از مشيت، حکمت و احکام خدا و اسارت در بند هواي نفس است. اما آزادي در فرهنگ الهي رهايي انسان از همه چيز حتي خود آزادي ( آزادي مدعاي اومانيسم ) و پذيرش عبوديت مطلق « وجود مطلق » است که عين آزادي مطلق مي باشد.
در فرهنگ اومانيستي واژه اي فلاح و رستگاري جاي خود را به رفاه و خوشبختي مبتذل مادي مي دهند. هدف دموکراسي، رفاه و خوشبختي مادي انسان است و هدف حکومت الهي و « ولايت حقه » فلاح و رستگاري است. در مفهوم لغوي رفاه و خوشبختي هيچ گونه نشاني از تلاش، رنج، سختي و مقاومت نيست اما در مفهوم لغوي فلاح، کوشش خستگي ناپذير و مشقت براي دستيابي به هدف عالي نهفته است ». (19)
تابدين جا نظر يک فيلسوف غريب ( راسل ) و نظريات ايرانيان مسلمان گفته شد. هر چند موضوع روشن شده و تفاوت ميان جهان بيني قبل و بعداز رنسانس در اروپا و نيز تضاد بين اين جهان بيني با جهان بيني اسلامي آشکار شده است، لکن بهتر آن است که براي تکميل بحث بخش هايي از نظر يک مسلمان ديگر، ابوالاعلي مودودي متفکر برجسته ي پاکستاني، را در همين زمينه از کتاب « اسلام و تمدن غرب » ذکر کنيم:
« از وقتي که تمدن جديد پا به عرصه وجود گذاشته هميشه با دين معارضه و دشمني داشته است. بهتر است بگوييم تمدن جديد مولود مبارزه اي است که عقل و تجربه با دين و ايمان به عمل آورده اند. با اينکه دين هيچ گونه تناقضي با مطالعه آثار وجود و بحث از اسرار آن و اکتشاف قواعد علمي ندارد و تعاليم ديني مخالفتي باتفکر در مظاهر آثار مادي جهان و استخراج نتايج آن و استدلال بدان ها ندارد و با اينکه قاعدتاً نبايد بين علم و دين عناد وجود داشته باشد، اما به واسطه حدوث تصادف سوئي، اين دو دست ديرينه به جنگ هم افتادند » . (20)
جريان از اين قرار است : « هنگامي که نهضت علمي جديد » (21) در اروپا شروع شد علماي ديني مسيحيت که عقايدشان برفلسفه و حکمت يونان پايه گذاري شده بود به جنگ آن پرداختند، زيرا خيال مي کردند اگر تحقيقات علمي جديد رونق بگيرد با اساس ديني آنان برخورد مي کند و ارگان دينشان را متزلزل ساخته و بنياد دين، خود به خود از اصل منهدم و ويران مي گردد. (22) اين فکر غلط روحانيون مسيحي را وادار کرد که با نهضت علمي جديد مخالفت و با تمام قوا با آن پيکار کنند. بدين دليل، دادگاه هاي تفتيش عقايد ( انگزيسيون ) تأسيس شد و طرفداران نهضت علمي جديد به پاي ميز محاکمه کشانده شدند و بدون اندک ارفاقي به انواع شکنجه ها محکوم گشتند. اما نهضت علمي جديد، چون ريشه دار و عميق بود پايدار ماند و برخلاف ميل مخالفين و کارشکني آنان، به ترقي و رشد خويش ادامه داد تا اينکه عاقبت سيلاب نهضت فکري، در تمام کشورها طغيان کرد و موج آن، قدرت ديني را در هم کوبيد.
پيکار مزبور، گر چه ابتدا در ميان طرفداران آزادي فکر و روحانيون ( مسيحي ) بود و با دين تماسي نداشت، اما چون روحانيون با حربه ي دين به جنگ آزاد فکران برخاسته بودند، طولي نکشيد که ميدان جنگ تغيير يافت و به صورت جنگ آزاد فکري و عيسويت درآمد.
با اينکه جريان مخالفت روي سوء برداشت به وجود آمده بود و اين برداشت نادرست در اروپا و از سوي عيسويان روحاني پيدا شده بود و ارتباطي با اديان ديگر و جوامع خارج از اروپا نداشت، آزاد فکران اروپايي عهد رنسانس نسبت به همه ي اديان ( مطلق دين ) ابراز خصومت کردند و هر ديني را دشمن و ضدّ علم شناختند. دانشمنداني که مي خواستند با طرز تفکر منطقي مسائل پيچيده عالم را بررسي کنند خيال مي کردند بايد طريقي را انتخاب کنند که مغاير نظريات ديني باشد.
نظريات ديني بر اين اساس استوار بود که تمام پديده هاي جهان مادي (23) بالاخره بايد به نيرويي عالي تر و بزرگتر از نيروي جهان مادي تکيه داشته باشد. اما چون اين نظريه، عقيده دشمنان نهضت علمي جديد ( رنسانس ) بود، دانشمندان علوم جديد تصميم گرفتند که مشکلات جهان مادي را به طرزي حل کنند که احتياجي به تصور وجود خدا يا ذات فوق طبيعت (24) نباشد. روش بحثي که با فرض وجود خدا مسائلي جهان مادي را حل مي کرد طريق ارتجاعي و غير علمي (25) شناخته شد و از همين رهگذر بود که عناد و تعصب خاصي در مورد وجود خدا و روح و روحانيت و تمام مجردات در مغز دانشمندان و فلاسفه عصر جديد به وجود آمد. » (26)
بدين ترتيب دانشمندان عصر جديد به دليل دشمني با روحانيت منحرف مسيحيت با دين مسيح و با هر دين ديگر و حتي با خدا به دشمني برخاستند و از آن پس عقايد دانشمندان جديد درباره ي وجود خدا، از همين دشمني انحرافي پديدار گشته است. اين نکته اي است که تاريخ فلسفه و علوم غربي صحت آن را ثابت مي کند. دکارت مبتکر فلسفه غرب، بعد از او « هابز » و سپس « اسپينورا » و همچنين لاينبيس و لاک با اينکه هيچ کدام خدا را انکار نکردند ولي به مذهب مادي متمايل بودند. ايمان به خدا دوش به دوش مذهب مادي بالا مي رفت.
کوپرنيگ، کپلر، گاليله و نيوتن که همه دانشمندان علوم طبيعي بودند، هيچ کدام وجود خدا را انکار نکردند، اما چون درصدصد کشف اسرار جهان مادي بودند موقتاً از نظريه الهي که همه ي پديده ها را به خدا مربوط مي داند چشم پوشي کردند تا بتوانند بر نيروهايي که جهان مادي را اداره مي کند و قوانيني که در بين حوادث حاکم و جاري است واقف گردند. همين اعراض از نظريه ي الهي بود که هسته مرکزي بي ديني و ماديت شد و بعدها از درخت آزاد فکري به ثمر رسيد.
بعدها دانشمندان ديگري مانند ولتر، هولباخ، وابائيس، مونتسکيو، روسو و ... که همه از حکماي آزادمنش بودند يا وجود خدا را علناً انکار مي کردند يا تنها او را به عنوان حاکم مشروطه اي (27) تصديق مي کردند و مي گفتند: خدا بعد از آن که جهان ماده را آفريد و چرخ اين نظام را به گردش درآورد، خودش از اداره ي جهان دست کشيد و در ملکوت آسمان ها منزوي گشت و اکنون کاري با نظام اين جهان ندارد. دانشمندان مزبور به چيزي که خارج از طبيعت و فوق جهان ماده و حرکت باشد عقيده نداشتند و مي گفتند: هر چيزي که با چشم ديده نشود و در آزمايشگاه آزمايش نگردد، اصلاً واقعيت ندارد.
ملاحظه مي شود که اين عقيده ها تا چه اندازه با عقيده ي مسلمان نسبت به ذات واجب الوجود که داراي اوصافي چون: « نه مرکب بود و جسم نه مريي نه محل و ... » در تضاد است.
دانشمنداني نظير « برکلي »، « هگل » و « کانت » به مبارزه با ديگران برخاستند ولي کاري از پيش نبردند و حتي عقايدي از آن غليظ تر هم ابراز شد و « اسپنسر » (28) با کمال شجاعت و قدرت اين نظريه را به جهانيان عرضه داشت که: « جهان ماده بدون خالق حادث شده است و حيات خود به خود و بدون علت پديدار گشته است. »
سرانجام به فرضيه ي داروين مي رسيم که تکامل موجودات را نتيجه ي يک سلسله حرکات تدريجي منظمي مي دانست که معلول يک نيروي طبيعي بي عقل و شعور است و « خالق انسان و ساير حيوانات شخصي حکيمي نيست بلکه همين موجود زنده اي که در ابتداي امر کرمکي بيش نبود و روي زمين مي خزيد، به واسطه ي تأثير عوامل گوناگون، مانند تنازع در بقا و قانون بقاي اصلح و انتخاب طبيعي، انساني گشت و داراي نطق و احساس شد. (29)
اينها سرگذشت فلسفه و علوم تجربي بود که تمدن غربي از آنها سرچشمه گرفته است. چنانکه ملاحظه مي شود در اين فرضيه ها، ديني در کار نيست و ترسي از خدايي که عالم و قادر وحي است و مدير و مدرک است وجود ندارد. اين فرضيه ها براي ثبوت، وحي و الهام ارزشي قائل نيست و زندگي بعد از مرگ در آن تصور نشده، خوفي از محاسبه اعمال وجود ندارد و براي انسان مسئوليتي ديده نمي شود و اصولاً بغير از همين زندگي و نيروي حيواني، مقصد عالي تري در خلقت انسان فرض نشده است.
به طور کلي نظام تمدن مادي از مبادي تمدن ديني خالي است و ترسي از خدا و اعتدال در زندگي و علاقه به صدق، حق جويي، پاکي، اخلاق، امانت داري، نيک رفتاري، حيا، پرهيزگاري و پاکيزگي، از مبادي آن شمرده نمي شود. تمدن مادي در اين موارد نظرياتي دارد برخلاف نظريات اديان و تمام قوانين. پايه هاي تمدن مادي جديد، برخلاف قوانيني مي باشد که اديان نظام اخلاقي انسانيّت و تمدنشان را بر آنها استوار کرده اند. پيروان اديان امکان ندارد ولو يک ساعت بر مبادي و اصول تمدن مادي استقرار يابند.
2- رفرماسيون ( نهضت اصلاح دين ):
رفرماسيون نهضتي بود در داخل خود مسيحيت که به هيچ وجه رنگ يا خصلت ضدّ مسيحي نداشت و فقط مدعي بود که مي خواهد ايمان خالص مسيحيت را از عناصر و مواد بيگانه که به مرور زمان تيره و آشفته اش کرده بودند تطهير کند. « نهضت اصلاح دين ... اعتراضي بود بر ضدّ دستگاه سلطه ي دنيوي پاپ ها و اصول مقبول مسيحيان آن زمان، و از اين رو مقدمه نهضت پروتستان بود که بعدها در سراسر اروپا گسترش يافت. اعتراض « لوتر »، « کالون » و پيروان آنها متوجه دنيوي شدن شيوه ي زندگي پاپ ها، تساهل آنها نسبت به مسئله ي رستگاري بود. پاپ ها با فروش « بهشت » ثروت هنگفتي به هم زده و گناه اوليه ي هبوط را به فراموشي سپرده بودند. در مقابل، « لوتر » و « کالون » اصول مشکل ( رياضت نفس ) مسيحيت را دوباره احيا نمودند. رفرماسيون موجب خلط فلسفه ي سياسي اروپا با اختلافات عقايد مذهبي و مسائل تئولوژيکي گرديد. به طوري که اختلاط سياست با مذهب از قرون وسطي نيز تجاوز کرده و دوره آن تا قرون جديد امتداد يافت. آنها سعي مي کردند فرضيه هاي سياسي را با استدلالات مذهبي و تئولوژيکي ثابت کنند و اتحاديه ها و پيمان هاي سياسي نيز به نام مذهب و حقايق مذهبي منعقد مي شد. اما جوهر عقايد سياسي و استدلالات سياسي عموم احزاب و فرق مذهبي اعم از کاتوليک يا پروتستان و شعب آن يکي بود... و سبب آن بود که عقايد سياسي مسيحيت همه از يک سرچشمه آب مي خورد و ريشه ي آن همان تجارب سياسي اروپا در قرون وسطي بود. حاصل اصلاح مذهبي درهم شکستن اقتدار کليسا بود ». (30)« با در هم شکستن حکومت کليساي روم، همواره اين نکته مورد توجه قرار گرفت که حافظ ايمان و عقيده ي مذهبي که و کدام مقام بايد باشد و چون مرکز مقتدري جز دولت و مقامات کشوري باقي نمانده بود و مقام ديگري قادر به قبول اين مسئوليت و انجام آن نبود، اين وظيفه طبعاً و به خودي خود بر عهده ي دولت واگذار شد. به عبارت ديگر، تصميم بر اينکه آيين درست و پاک چيست و تشخيص اين که راه صواب در امور مذهبي کدام است، به زمامداران سياسي محول گرديد و لازم شد که حکومت تصميم بگيرد و اعلام کند که حکومت مذهبي چيست و کدام است؟ در نتيجه اين سير تحول، آبي گل آلود از پيچيدگي و ابهام در عالم سياست و مذهب به وجود آمد و سياسيون و بازيگران سياسي موقعي مناسب براي صيد ماهي در آب گل آلود يافتند ». (31)
روي هم رفته رفرماسيون و مشاجرات فوق مذهبي که ناشي از آن بود، جريان و سير حوادث را که به نفع قدرت هاي سلطنتي اروپايي بود سريعتر کرد بدين معني که زمينه ي موجود را براي اقتدار سلاطين تقويت نمود و موجب مزيد تحکيم قدرت پاتريش هاي ( پادشاهان ) اروپا گرديد. مفهوم عدم موفقيت کليسا به اصلاح و رفرم خويش توسط شوراي عام اين بود که انجام هيچ نوع اصلاح در کليسا بدون کمک و حتي بدون اعمال نيرو از طرف زمامداران دنيوي ممکن نيست.
« مارتين لوتر » زودتر از هر کس دريافت که پيشرفت رفرم يا اصلاحات مذهبي در آلمان، منوط به کمک شاهزادگان و زمامداران است. در انگليس رفرماسيون با قدرت مطلقه ي « هِنري هفتم » ايجاد شد و نتيجه ي فوري آن ازدياد قدرت سلطنت بود. روي هم رفته در تمام اروپا پادشاهان تنها افرادي بودند که ايجاد وحدت ملي در اطراف آنان امکان پذير گشت. سير زمان و تاريخ به طرف ناسيوناليزم با تشکيل واحدهايي مستقل از اجتماع به نام ملّت جريان داشت. بدون مبالغه مي توان گفت که در تمام نقاط اروپا در مشاجره بين فرق مذهبي، موفقيت هميشه با فرقه اي بود که با سياست هاي قوي داخلي متحد مي شد و از قدرت هاي سياسي کمک مي گرفت.
در انگليس و آلمان شمالي، پروتستانيسم با شاهزادگان متحد بودند. اما در فرانسه و اسپانيا، پروتستانيسم با اشراف و بزرگان ايالات و شهر اتحاد نمود. نتيجه اين شد که مذهب ملي در کشورهاي اخير الذکر کاتوليک باقي ماند. در هر حال هر فرقه ي مذهبي که دچار شکست گرديد، به نفع شاهان تمام شده و هر کس که در اين قمار بزرگ سياسي باخت، سلاطين بُرد کردند و با آنکه رژيم سلطنت مطلقه که هدف رفرماسيون نبوده و رفرماسيون مبدع و مبتکر اين فکر محسوب نمي شود، مع هذا محصول مشاجرات مذهبي آن شد که سلطنت مطلقه در درجه اوّل منافع کثير از اين مشاجرات برده و بر قدرت خويش افزوده و قردت خود را در حوزه ي اروپا در طول چند قرن مستقر ساخت » (32)
جنبش رفرماسيون از طرفي و نيروهاي موجود اقتصادي که بورژوازي مظهر آن بود از طرف ديگر، دست به دست يکديگر داده حکومت مطلقه ي سلطنتي را در واقع به وجود آوردند و در داخل کشورها قدرت مطلقه بدان بخشيدند و درخارج کشور نيز دست حکومت را براي هر نوع فعاليت از مهاجمه گرفته تا عقد پيمان يا شکستن عهود و غيره بازگذاشتند، يعني حکومت را در تمام اقدام هاي داخلي و خارجي آزاد گذاشتند. بدين طريق حکومت جديدي در اروپا به وجود آمد که نمونه کامل اروپاي قرن شانزدهم و سرمشق ساير دولت هاي اروپايي قرن هفدهم به بعد و هم سرمشق ساير کشورهاي جهان در قرن نوزدهم گرديد که آنان را در اصطلاح سياسي زمان معاصر « دولت مستقل ملي » خوانند و همين طرز جديد شالوده ناسيوناليزم دوره ي معاصر ما قرار گرفت. (33)
رفرماسيون در اروپا چهار فرقه ي مذهبي را به وجود آورد: « لوتري » و « زونيگلي »، « کالوني » که کاملاً جنبه ي ملّي داشت و در خارج از کشور اصلي خود يعني انگليس و ( قسمتي از سوئيس ( قسمت آلماني زبان آن ) رايج شد و دو مذهب ديگر به عکس، در کشورهاي مجاز انتشار يافت ).
« روي هم رفته رفرماسيون نام يکي از دو دسته نيروهاي عظيم تاريخ را مشخص مي سازد که باعث تغيير شکل اروپاي قرون وسطي و تبديل آن به اروپاي جديد گرديد. از جمله نتايج ديگر رفرماسيون، مي توان گسترش انديشه ي فردگرايي و به نظر مارکس وبر سرچشمه ي اصلي پيدايش سرمايه داري مدرن را دانست. براي مثال در انگلستان برخي از سلاطين سلسله ي تئودور گرايش به مذهب پروتستان پيدا کرده و به زمين هاي کليسا حمله بردند و زمينه را براي انتقال آنها به طبقات اشراف خود فراهم ساختند. به نظر « وبر » سرمايه داري اساساً از نخستين شهرهاي پروتستان نشين اروپا نضج گرفت و گسترش يافت به ويژه در آموزش هاي آباء اصلاح دين رباخواري تشريع گرديده بود. هر اقدامي که بتواند موجب انباشت سرمايه گردد، از نظر آنها جنبه ي وظيفه مذهبي داشت.
رفرماسيون در مقابل نهادهاي سنتي جامعه به ويژه کليسا و سلسله مراتب روحاني به فرد و وظيفه فردي در کسب رستگاري، اهميت مي داد. البته نهضت اصلاح دين لذت طلبي را ترويج نمي کرد بلکه در عوض به جاي رياضت کشي زاهدان کاتوليک رياضت کشي مادي را تبليغ و سفارش مي کرد و از اين رو نهضت دين در حد خود يکي از مهمترين انقلابات فکري فردي اخير در اروپا به شمار مي رود ». (34)
« نبايد تصور کرد که تثبيت تشعب مذهبي در اروپا بآساني صورت گرفت بلکه اين واقعه اروپا را در کام جنگ هاي ويرانگر صد ساله فرو برد چنان که « پالمر » مورخ برجسته آمريکايي مي نويسد: « اگر بخواهيم مدت قريب به يک قرن بعد از 1560 م. را به عنوان دوراني در تاريخ ياد نماييم، سهلتر است که اين يک قرن را عهد جنگ هاي مذهبي بناميم. فرانسه و انگلستان و متصرفات سلطان اسپانيا و امپراتوري مقدس روم، در اين مدت دستخوش يک سلسله جنگها و منازعات داخلي بود که در تمامي آنها، غرض اصلي مذهب بود و تمامي اين دول به علاوه ي دانمارک و سوئد گاه و بي گاه در جنگ هاي بين المللي دخالت داشتند که در آنها نيز غرض اصلي ديانت بود. اما عقايد مذهبي تنها عامل و انگيزه ي اين منازعات و زد و خوردها نبود. يحتمل هم عنوان جنگ هاي مذهبي، عنوان صحيحي نباشد زيرا که در اين جنگ ها علاوه بر مذهب و دين مسائل ديگري نيز دخيل بود از جمله مسائل سياسي، حقوقي، اقتصادي و اجتماعي ... جنگ هاي اين عهد را مي توان جنگ هاي مذهبي ناميد به همان نحو که شايد مورخين آينده بتوانند منازعات و جنگ هاي عهد خودمان را ( جنگ هاي قرن بيستم ) فکريه اجتماعي بنامند، زيرا اعتقاد با ايدئولوژيکي دموکراسي، کاپيتاليزم يا کمونيزم مسئله اي است که وجود خارجي دارد و جنگ هايي است که بر اثر آنها اوضاع اجتماعي بسياري از کشورها تغييرات اساسي کرده است. مع ذلک در اين منازعات در ايدئولوژي، منافع ملي، اهميت سياسي، توسعه طلبي سياسي، با حوايج اقتصادي يا آزو طمع درهم آميخته است. از اين رو ايدئولوژي مذهبي هم در جنگ هاي مذهبي همين حال را داشت ». (35)
با فرو نشستن جنگ هاي مذهبي و استقرار صلح در ميان کشورهاي اروپايي، توجه دول غربي، بيش از پيش معطوف به خارج از اروپا مي گردد و سياست خارجي اين قاره شکل مي گيرد.
3- تشکيل سياست اروپايي:
در اواخر قرن پانزدهم در مغرب اروپا سه کشور که از جمله کشورهاي بزرگ به شمار مي رفتند وجود داشت که عبارت بودند از فرانسه، انگليس و اسپانيا، که وضع سياسي هر کدام به قرار زير است:الف – فرانسه:
شارل هشتم که سيزده سال داشت، جانشين پدر خود لويي يازدهم شد و قيمومت او را خواهرش آن دوبوژو به عهده گرفت. در اين ايام اغتشاشات و آشوب هايي در فرانسه رخ داد و بيگانگان براي مداخله از فرصت استفاده کردند و انگليسي ها، اسپانيولي ها و امپراتور ماکزيميلين به اين کشور حمله بردند. شارل هشتم که مي خواست هر چه زودتر از اين گرفتاري خارج شود به ايتاليا سفر کرد و با آن معاهداتي با شرايط نامساعد بست. علت تصميم او براي مسافرت به ايتاليا اين بود که وي وارث خانواده آن دوبوژو در ايتاليا محسوب مي شد و به اين صورت سلطنت ناپل که در آن موقع در دست يکي از شاهزادگان آراگون بود به وي تعلق مي گرفت. ولي تنها ناحيه اي که به خاک فرانسه افزوده شد برتاني بود که دوشس آن به همسري شارل هشتم درآمد. فرانسه با اين اقدام ها وحدت خود را عملي کرده، انگليسي ها را بيرون راند و رژيم ملوک الطوايفي را برانداخت و خرابي هاي جنگ هاي قرون وسطي را ترميم کرد. پادشاه فرانسه همه جا مورد احترام بود و پول و سپاه منظمي در اختيار داشت.ب – انگليس:
اين کشور از جنگ هاي داخلي صدمات فراوان ديد. بسياري از نجباي انگليس هلاک شدند و قدرت پارلمان کاهش يافت و برعکس، اختيارات پادشاه بالا رفت و به قدرت مطلقه و استبدادي گراييد. هانري هفتم نخستين پادشاه خاندان تودور که شهرياري کاردان و بصير بود، شورش هاي داخلي را خاموش کرده و بازرگاني و نيروي دريايي را توسعه داد همچنين درآمد خزانه ي سلطنتي را بالا برد و سياستي در پيش گرفت که به سياست موازنه معروف شد و از اين پس هر وقت لازم مي ديد از دولتي عليه دولت ديگر پشتيباني مي کرد.ج – اسپانيا:
در اين کشور نواحي کاستل و آراگون که پادشاه نشين بودند پس از وصلت ايزابل و فرديناند، دولت واحدي تشکيل دادند. البته اين اتحاد شخصي بود چون هر يک از دو دولت سازمان هاي خود را محفوظ نگاه داشتند. پس از فتح غرناطه که در دست مسلمين اسپانيا بود، دولت ديگري در اسپانيا جز ناوار و پرتغال وجود نداشت. از طرف ديگر آراگون مالک ساردني و سيسيل بود و کاستيل به فتح آمريکا مبادرت کرده بود. با اين اقدام اسپانيا وضع نظامي و مالي خوبي داشت ولي از نقايص اين حکومت کم ميلي مردم به کار و سخت گيري مذهبي دولت بود ( اخراج يهوديان و مسلمين ) (36)سه کشور مزبور به اضافه ي هلند کشورهاي اروپايي استعمارگر هستند ( و پرتغال ) که مناسبات خارجي اروپا را با ساير نقاط تشکيل دادند. واضح است که قبلاً مسائل و اختلافات في مابين خود در اروپا را حل و فصل کرده بودند.
4- اکتشافات:
اکتشافات قرون جديد نتيجه ي يک سري تکامل و پيشرفت هاي علمي و اختراعات مختلف در صنايع است. « اکتشافات ... ثمره ي نخستين کاربرد آگاهانه علوم اخترشناسي و جغرافيايي بودند... تجديد حيات جغرافيايي يونان در همه جا به چشم مي خورد. اين اکتشافات با سفرهاي سياحاني چون « مارکوپولو » و « روبرکوئيس » در قرن سيزدهم و نيز در نتيجه سفرهاي دريايي جديد بسط و گسترش يافته بود. در همين زمان ايتاليايي ها و آلماني ها اخترشناسي جديد را در دريانوري به کار گرفتند و جدول هاي نجومي را فراهم کردند. کيفيت و سادگي آنها کار ملاحان و تهيه ي نقشه ي راه هاي دريايي را سهل مي کرد. ملّاحان پرتغالي و اسپانيولي بيش از همه به جنبه ي عملي اين امر مي انديشيدند. اينان واپسين جهد جنگجويان صليبي را همراه با دوختن چشم طمع به مزارع نيشکر و بردگان و طلا يک جا در خود جمع داشتند. نظر و عمل در دربار شاهزاده دريانورد (1415 – 1460) در ساگرس، جايي که خبرگان مسلمان، يهودي، آلماني و ايتاليايي درباره ي سفرهاي جديد دريايي با ناخدايان کارکشته اقيانوس اطلس به بحث مي نشستند جمع آمد ». (37)نتايج علمي تکامل دريانوردي اهميت زيادي پيدا کرد. دريانوردي در درياهاي باز ... به رصدهاي نجومي و نقشه هاي دقيق احتياج داشت و اين خود به پيدايش پيش بيني هاي نجومي دقيق تر، جغرافياي پيمايشي و ابزارهايي که براي استفاده بر روي عرشه ( کشتي ) مناسب بودند منجر شد.
دو اختراع مهم دريانوردي يعني قطب نما و سکّان عمودي در پس کشتي، دشواري هاي بسياري را رفع کردند. چيزي به کوچکي قطب نماي مغناطيسي، مسافرت در اقيانوس را ممکن ساخت... دريانوردان قديم بدون قطب نما عاجز بودند، مگر وقتي که هوا صاف بود و آفتاب يا ستاره ها ايشان را راهنمايي مي کردند. منشأ يا منشأهاي قطب نما معلوم نيست فقط همين قدر مي دانيم که در اوايل قرن پانزدهم ملاحان اروپايي با آن آشنا بودند و در زمان کريستف کلمب از وسايل حتمي و عادي دريانوري شده بود. (38)
در اواخر قرن پانزدهم آلات و ابزار بهتر و طرق بهتري براي تعيين موقع کشتي در دريا ايجاد گرديد. سازندگان کشتي، ديگر کشتي را از نوع قديم معمول در درياي مديترانه نمي ساختند بلکه کشتي هاي باريکتر و درازتري مي ساختند که بتوانند در مقابل امواج عظيم دريا مقاوت کنند و در آن آب هاي ناشناس هدايت آنها آسانتر باشد. از لحاظ وسايل فني، راه براي کاوش هاي بزرگ همواره شده بود. استفاده از وسايل مزبور ( قطب نما و سکان عمودي در پس کشتي ) موجب شد که دريانوردي به کنارسواحل محدود نشده و به درياها گسترش يابد. اين دو اختراع براي بار نخست اقيانوس ها را گشودند و آنها را به ميدان تاخت و تاز جنگاوران، بازرگانان و سياحان تبديل کردند. (39)
بازرگانان بي تاج و تخت، شاهان تاجدار وقتي کشتي هاي خود را روانه مي کردند به ناخدا مي گفتند: راه هاي تازه اي پيدا کنيد، از کرانه برانيد يا از دل دريا، فقط پيش برويد، از ميان طوفان ها، گرداب ها، از روي آب هاي چسبناک و درياي ظلمت تا منطقه ي سوزان استوا، حتي اگر لازم باشد از دروازه هاي « دوزخ » بگذريد لحظه اي درنگ نکنيد و دريانوردان راه سفر در پيش مي گرفتند.
شعار قرون وسطي در مورد جبل الطابق اين بود: No Plus Ultra، يعني « به پيش مرو » اما اکنون، با تلخيص بجا، به شعار، Plus Ultra، يعني « باز هم به پيش » تبديل شد. همه ي حدها برداشته شده بود. دنيا باز و گشاده بود. همه چيز ممکن به نظر مي رسيد. اکنون با جنبشي خوش بينانه و بي باک، تاريخ جديد آغاز گشت، اقيانوس گشوده شده بود.
با گشايش اقيانوس اطلس، اين اقيانوس، « اقيانوس مديترانه » يعني اقيانوس مرکز زمين گرديد. درياي مديترانه واقعي، ديگر مديترانه نبود، چرا که ديگر در مرکز دنيا قرار نداشت.
زماني بود که رود ميان قبايل گوناگون که در اطراف آن بودند پيوند ايجاد مي کرد، اين زمان عصر « رود » بود. آنگاه بشر بر دريا چيره گرديد و بدين گونه عصر « دريا » آغاز شد و اکنون پس از عصر دريا « عصر اقيانوس » آغاز شده بود يعني عصري که اقيانوس ها قارّه ها را به هم مي پيوست. (40)
تا بدين جا ويژگي هاي مثبت و داخلي چهار واقعه ي بزرگ به ويژه اکتشافات جغرافيايي تشريح شد. اين جهار واقعه به دست طبقه ي نوخاسته ي اجتماعي متوسط يا سرمايه دار – بورژوازي – اروپايي اتفاق افتاد. روي هم رفته چهار واقعه ( رنسانس، رفرماسيون، سياست اروپايي و بالاخره اکتشافات جغرافيايي ) « تمدن عصر جديد » را در اروپا به وجود آورده است لکن در وجه خارجي خود يعني در صحنه مناسبات بين اللملي، موجبات جهانگشايي اروپايي را يعني پيدايش پديده ي شوم استعمار که بعدها به امپرياليزم متحول گرديد، فراهم آورد، که شبکه ي جهاني آن تا زمان حاضر استمرار يافته است. اين جهان گشايي چند ويژگي داشت. اوّل اينکه جهانگشايي جديد با سرعت زيادي انجام گرفت و گستره و وسعت جهاني داشت. مي توان گفت که تمامي دنيا در مدت دو قرن و نيم يا سه قرن پس از 1450 ( يعني در طول عمر چهار نسل ) بر اروپاييان معلوم شده بود. در اين جهانگشايي جديد نخستين مرتبه اي بود که جامعه ي غربي از اقيانوس مي گذشت. دريانوري در زمان باستان و دوره ي قرون وسطي در درياهاي تنگ و در کناره ي ساحل انجام مي شد. حتي گاه کشتي رابه کنار ساحل مي کشيدند و شب را در ساحل مي خفتند. اما در جهانگشايي جديد، اروپاييان از وسط اقيانوس اطلس و اقيانوس کبير مي گذشتند و از ساحل بسيار دور مي افتادند. سوم اينکه جهانگشايي، مردم مغرب زمين را از مدار روابط با مردم بيزانس و مسلمانان که جانشينان تمدن سقراط و مسيح بودند دور کرده و ايشان را با انواع نژادها، عقايد و فرهنگ ها از وحشيان برهنه گرفته تا چينيان متمدن آشنا ساخت.
از قرون وسطي که طوايف ژرمن، رام و مسيحي شده بودند، مردم مغرب زمين با مردمان بدون تماس نداشتند. بالاخره نکته اي که بسيار اهميت دارد اين است که اروپاي جهانگشا، حاشيه اي از نيروي اضافي و برتر با خود داشت که از برخي جهات تا روزگار کنوني باقي مانده است. و آن حاشيه به جامعه غربي کمک مي کرد تا کاري را انجام دهد که هيچ جامعه اي تا آن هنگام انجام نداده بود و آن اين بود که نفوذ خود را در سراسر جهان پخش کند.
از عوامل عمده ي آن حاشيه در دست داشتن سلاح هاي آتشين يعني باروت بود که وسيله ي تحقق جهانگشايي اروپا شد که در قرون وسطي به دست غربي ها افتاد. باروت اثرات اقتصادي و علمي بسزايي بر جاي گذاشت. اهميت نظامي باروت از وقتي آغاز شد که در توپ به کار رفت. استعمال باروت در توپ و تفنگ، صاحبان « تمدن » را به بوميان بي شماري مسلط ساخت. اهميت باروت در عرصه دريا کمتر از اهميت آن در خشکي نبود. باروت همين که در توپ هاي دريانوردان که در کشتي هاي مجهز به دستگاه نجومي و قطب نما نصب مي شد به کار رفت، دولت هاي اروپايي را به مدت دراز يعني از همان دوران ( اواخر قرن پانزدهم ميلادي ) تا اواسط قرن حاضر ( قرن بيستم ميلادي ) به سالار درياها و مسلط بر سرنوشت دنيا تبديل نمود. اين مايه ي قدرت باعث شد که اروپاييان بتوانند الگوي فرهنگي خود را بر صاحبان فرهنگ هاي ديگر که در اصل از لحاظ فرهنگي و نظامي به هيچ وجه پست تر از آنها نبدند تحميل کنند و بسرعت به منابع ثروت دنيا دسترسي پيدا کنند و با انباشتن سرمايه هاي کلان پايه هاي مالي انقلاب صنعتي خود را بگذراند. (41)
اکتشافات جغرافيايي بزرگترين انقلاب بازرگاني تاريخ را، پيش از اختراع هواپيما به وجود آورد. باز شدن درياهاي مغرب و جنوب بر روي دريانوردي و تجارت، به دوران مديترانه در تاريخ تمدن جهان پايان داد و دوران آتلانتيک را آغاز نهاد. هر چه بيشتر طلاي آمريکا وارد اسپانيا مي شد، زوال اقتصادي کشورهاي پيرامون مديترانه، حتي شهرهاي جنوبي آلمان که چون اگسبورگ و نورنبرگ، از لحاظ تجارتي با ايتاليا مربوط بودند، سريعتر مي شد. کشورهاي آتلانتيک، دنياي جديد را جايگاهي براي اسکان مازاد جمعيت و به کار انداختن قواي ذخيره و جانيان خود يافتند و بازارهاي خوبي براي امتعه اروپايي به دست آوردند. (42)
آغاز اکتشافات جغرافيايي موجبات پيدايش اوّلين شکل و نظام استعماري گرديد که به استعمار بازرگاني معروف شده است. استعمار به اين مفهوم نخست توسط پرتغال و اسپانيا (43) و سپس توسط هلند، انگليس و فرانسه در مشرق زمين و نيز ديگر کشورهاي غربي پايه گذاري شد و در سال 1775 م. به اوج نخستين خود رسيد و در آن زمان تمام بخش هاي آمريکا و بخش هايي از آسيا و آفريقا به دست اروپاييان افتاده بود.
در سال 1776 م. آمريکاييان خود را آزاد ساختند و استعمارگران اروپايي که از آمريکا رانده شده بودند ضايعات خود را در آسيا و آفريقا جبران کردند. اين امر به دنبال انقلاب صنعتي تحقيق يافت.
پينوشتها:
1. جواد سجّاديه، سرگذشت استعمار، ص 8.
2. همان منبع، ص 9.
3. همان (منبع)، ص 10.
4. همان منبع.
5. شرف الدين خراساني، از برونو تا هگل، صفحات 1 و 2.
6. همان منبع، ص 2.
7. همان منبع، صفحات 2 و 3.
8. شرف الدين خراساني، شرف الدين از برونو تا هگل، صفحات 2 و 3.
9. همان منبع، ص 5.
10. برتراند راسل، تاريخ فلسفه ي غرب، ترجمه ي نجف دريابندري، جلد 2، ص 680.
11. همان منبع، ص 681.
12. رابرت روزول پالمر، ترجمه ي ابوالقاسم طاهري، جلد 1، ص 74.
13. بهاء الدين پازارگاد، تاريخ فلسفه ي سياسي.
14. مطهري، پايه گذار نهضت نوين دربار شناسي اسلام اصيل، مجاهدين انقلاب اسلامي، ص 12.
15. همان منبع، ص 13.
16. همان منبع، ص 14.
17. همان منبع، ص 25.
18. همان منبع، همان ص.
19. همان منبع، ص 12.
20. ابوالاعلي مودودي، اسلام و تمدن غرب؛ ترجمه ي ابراهيم اميني، ص 3.
21. همان منبع، همان ص.
22. همان منبع، ص 14.
23. Physical world
24. Supernutral
25. Unsuf Ntifle
26. همان منبع، همان ص.
27. Comstltutlona Monavch
28. Spencer
29. همان منبع، ص 21.
30. بهاء الدين پازارگاد، تاريخ فلسفه ي سياسي، ص 459.
31. همان منبع، صفحات 460 و 461.
32. همان منبع، ص 461.
33. همان منبع ص 464.
34. عبدالرحيم ذاکر حسين، سير قدرت در درياها، صفحات 255 و 256.
35. پالمر رابرت روزول، ترجمه ي ابوالقاسم طاهري، ص ح 1 ، صفحهات 12 و 121.
36. ذاکر حسين، عبدالرحيم: سيد قدرت در درياها صفحات 258 و 259.
37. جان برنال، علم در تاريخ، صفحهات 202 و 203.
38. جان کريستوفر و ...، تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، ترجمه ي پرويز داريوش، صفحات 17 و 505.
39. جان برنال، علم در تاريخ، ترجمه ي اسدپور پيرانفر، ص 243.
40. ايين سگال، انسان چگونه غول شد، ترجمه ي محمد تقي بهرامي، جلد 3.
41. جان برنال، علم در تاريخ، صفحات 345 و 346.
42. جان برنال، علم در تاريخ، ص 450.
43. پرتغال و اسپانيا تحولات اجتماعي بورژوازي را از سر نگذرانده اند.
ذاکرحسين، عبدالرحيم؛ (1379)، ادبيات ايران پيرامون استعمار و نهضت هاي آزادي بخش، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}