برنامه ي هفتگي منظم

شهيد بهرام شکري
بهرام، زمان بندي کلاس هاي ورودي پنجاه و چهار را گرفت و با برنامه ي اساتيد کنار هم گذاشت. بعد، يک برنامه ي هماهنگ، از مجموع آنها تنظيم کرد و به هر کلاسي- براي حضور در سالن هاي کار عملي و کارورزي- يک برنامه ي هفتگي مشخّصي دارد که تداخلي با کلاس هاي ديگر نداشته باشد. (1)

همه چيز منظم بود

شهيد بهمن درولي
بعد از شهادت « بهمن درولي » آمده بوديم وسايل ناچيزش را از زير زمين محقّري که در روزهاي دانشجويي اش در تهران اجاره کرده بود، به دزفول ببريم. در اتاق کوچکش همه چيز منظم بود. در گوشه ي اتاق چند کتاب وجود داشت و بر روي هر کدام از آنها کاغذ کوچکي بود. آن را خوانديم. نام و نشاني دوستان دانشجويش بود که کتابها از آنها بود. گفتم: « خوشا! به حال بهمن، از همين جا بوي بهشت را فهميد » و بغض بچّه ها شکست... (2)

برنامه هاي خود را مي نوشت

شهيد يونس زنگي آبادي
در طول چند سال زندگي مشترکمان، او را چنان که شايسته بود، نشناختم. يکي از خصوصيات حاجي، نظمش بود. سعي مي کرد که کارهايي را که بايد انجام دهد، بنويسد. مثلاً صبح که مي خواست از خانه بيرون برود، برنامه هاي مهم خود را روي کاغذ مي نوشت. مثلاً مي نوشت: امروز بايد بروم و از سپاه لباس بگيرم. امروز بايد به نماز جمعه بروم. به خانه ي فلان دوستم بروم و ... (3)

نظم و سليقه

شهيد مجيد بقايي
او همواره بچّه ها را به نظم و تقوي توصيه مي نمود تا کلام مولي علي ( عليه السّلام ) را به عنوان سرخط کارهاي روزمره اش پي بگيرد. « اوصيکم بتقوي الله و نظر امرکم. »
نظم و انظباط مجيد، ميزاني شده بود براي تنظيم و ترتيب کارهاي بچه ها. از تميز بودن لباس و معطر بودنش تا قرآن خواندن و اقامه ي نمازش و نيز غذا خوردن و به موقع سخن گفتنش. او لباس نو و قيمتي نمي پوشيد ولي همين يک دست لباس را مرتب مي شست و در رعايت بهداشت بسيار جدي و کوشا بود.
هرگاه مهياي وضو گرفتن بود، درمي يافتم که وقت اذان است و چون نماز را اوّل وقت به جا مي آورد، اغلب اوقات هنوز اذان صبح به پايان نرسيده بود، نمازش را خوانده بود. کم غذا مي خورد و زود از سر سفره برمي خواست و به ما مي گفت: « چقدر مي خواهيد غذا بخوريد؟ »
سعي بر اين داشت که کارها را تا ساعت 10 صبح انجام دهد و بعد از آن تا حدود يک ساعت و نيم قرآن را با تأمل و تدبّر مي خواند و به معاني و احياناً تفسيرش- با استفاده از منابع موجود در آنجا- مي پرداخت. (4)

انضباط جدّي!

شهيد يدالله کلهُر
کلاسي درباره ي تخريب تشکيل شده بود. ما بيست نفر بوديم که در آن کلاس شرکت کرده بوديم. يکي از شرايط شرکت در کلاس، داشتن توان رزمي و جسمي بالا در ميان افراد بود و شهيد حاج يدالله کلهُر. يکي از اين افراد بود. مدّت اين کلاس دو هفته بود که طي آن، با مسايل کلي و اصلي اين گونه رزمها آشنا مي شديم.
مسؤولان و مربيّان، در آن روزها، هم به ما درس مي دادند و هم هر کدام از ما در جاي مربّي قرار مي گرفتيم. درس مي داديم يا از يکديگر سؤال مي کرديم.
خُب، آدم به طور ذاتي، وقتي در کلاس و پشت ميز و نيمکت قرار مي گيرد، شيطنتها گل مي کند و همه مي شنويم همان بچّه هاي دبستاني با بازيها، شيطنتها و همان طنزها و! ... خلاصه همه ي ما تک تک امتحان داديم و رد شديم. چون شوخيها و سؤالهاي بي ربط و طنزآميز برادران، نمي گذاشت هنگام تدريس آزمايشي، موفّق شويم. براي مثال، وقتي سؤال کرديم آيا کسي سؤالي دارد؟ روي ما را که برمي گردانديم، مي ديديم به جاي دست، همه پاهاي شان را بالا برده اند! يا مثلاً يکي دستش را بالا مي برد و مي پرسيد: « آقا اگر چاشني را بغل کلنگ بگذاريم، چه مي شود!؟ » خلاصه، آن قدر از اين طور سؤالها مي کردند که طرف خنده اش مي گرفت و نمي توانست درس بدهد و آخر سر هم در قسمت تدريس مردود مي شد.
سرانجام، نوبت به حاج يدالله کلهُر رسيد. او آرام و مطمئن، با آن قدّ و قامت رشيدش، کنار تخته آمد. سپس مطالبي را روي تخته نوشت و آن وقت رو کرد و به ما و پرسيد: « آيا کسي سؤالي دارد؟ » يکي از برادران گفت: « بله! » گفتند: « چه سؤالي داري؟ » گفت: « اين بچّه ها، نمي توانند در کلاس بنشينند، چون پاهاي شان درد مي کند. پس ما پاهامان را بالا مي گيريم. » بعد همه پاهاي شان را بالا گرفتند!
هنوز همه در حال و هواي اين شوخيها بوديم که با ضربه اي که ايشان روي ميز کوبيد، همه سر جاي مان ميخکوب شديم.
نتيجه ي اين شوخي اين شد که همه به صف شديم و تا سه شماره، بايد پائين مي رفتيم، آن هم سينه خيز! حالا حساب کنيد که بيست نفر که همه جزو فرماندهان و معاونان و خلاصه مسؤولان بودند، بايد اين تنبيه را اجرا مي کردند! (5)

ناهماهنگي را به شدّت توبيخ مي کرد

شهيد مصطفي ردّاني پور
در حالي که برخوردي دوستانه و عاطفي داشت، نسبت به رعايت نظم در محيط جبهه بسيار حساس بود. حتي اگر يکي از فرماندهان، صبح عمليات بدون اجازه به خط مقدم درگيري سرکشي مي کرد به شدت او را توبيخ مي نمود، زيرا مجروح يا شهيد شدن يک فرمانده در آن شرايط يک گردان را به هم مي ريخت، يکبار مي گفت:
« آيت الله اشرفي اصفهاني از طرف آيت الله العظمي بروجردي به کرمانشاه رفتند و بيست سال در اين شهر ماندند. در اين مدت طولاني آيت الله العظمي بروجردي به آقاي اشرفي اصفهاني مرخصي ندادند و ايشان هم حتي يک روز از کرمانشاه خارج نشدند. » (6)

حنابندان

شهيد مصطفي رداني پور
باور کنيد هر وقت عمليات داشتيم براي خودش حنابندان داشت! شاد و شنگول بود. محاسن را صفا مي داد، حمام مي رفت و غسل شهادت مي کرد. لباس سپاه اتو کرده و تر و تميزي داشت که مخصوص عمليات بود، آن را به تن مي کرد، عطر مي زد و پيشاني بندي که منّقش به يا زهرا بود را به پيشاني مي بست و محکم و استوار و همه فن حريف وارد معرکه نبود مي شد.
اين ها همه حال و هواي مرد بيست و سه ساله اي بود که فرماندهي پنج لشکر را در عمليات رمضان به عهده داشت! (7)

منظم و با برنامه

شهيد يوسف کلاهدوز
با اينکه دير به خانه مي آمد صبح ساعت هفت سرکار حاضر بود. اصلاً تأخير نمي کرد. شبها هم کلي نامه و اين چيزها مي آورد تا در منزل مطالعه و اقدام کند.
وقت شناسي اش خوب بود. براي کارهايش برنامه ريزي مي کرد. هر کاري را در همان مقطع زماني خاص خود انجام بدهد.
مي ديدم گاهي همکاران سر به سرش مي گذاشتند که شما از ارتش آمده ايد که يک، دو، سه بگوييد و به ما ياد بدهيد سر ساعت بياييم؟!
در جواب به روايت و سفارشات معصومين ( عليه السّلام ) اشاره مي کرد و مي گفت: « اين چيزها را من نياوردم، قبل از من هم بوده است » (8)

لباس رسمي

شهيد يوسف کلاهدوز
اولين کسي بود که ما را مجبور کرد براي سپاه لباس رسمي درست کنيم. فقط کلاهدوز و بنده و دو سه نفر ديگر لباس مي پوشيديم. او اصرار داشت که بدون لباس نياييم.
يک روز آمد به ستاد مرکزي سپاه. يک برادر سپاهي لباسي بي يقه درست کرده بود. او را صدا زد و گفت: « تو چرا اين کار را کردي؟ »
گفت: « اين يقه ها اسلامي نيست. »
کلاهدوز گفت: « کار تو اسلامي نيست. دستور فرماندهي در اسلام واجبتر از هر دستوري است. من اينجا ايستاده ام، برو لباس بگير و لباس هايت را عوض کن. »
واقعاً به نظم مقيد بود و نظم امروز سپاه مديون همان زحمات است. (9)

هميشه آراسته

شهيد حجت الاسلام سيّدباقر علمي
زماني که سيد براي مرخصي به قزوين مي آمد، برنامه هايي داشت که آن ها را اجرا مي کرد. او به ديدار شهدا مي رفت يا در مراسم نماز جمعه شرکت مي کرد. چند بار ما هم سعادت نصيبمان شد و در جوار سيد به نماز جمعه رفتيم. او هنگام رفتن به نماز، لباس زيبا و تميزي مي پوشيد و خودش را معطر و آراسته مي کرد. البته او در جبهه هم که بود در پوشيدن لباس و پوتين دقت بسيار مي کرد. او هميشه مرتب و منظم بود، بند پوتين هايش هميشه تا آخر بسته بود. (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. دوست من خدا، ص 28
2. سوره هاي ايثار، ص 104.
3. حاج يونس، ص 34.
4. تا چشمه ي بقا، صص 97-96.
5. آشنا با موج، صص 72-71.
6. بوي باران، ص 64.
7. بوي باران، ص 66.
8. هاله اي از نور، ص 65.
9. هاله اي از نور، ص 90.
10. سکوي پرواز، ص 117.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول