قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
آقاي رئيس جمهور، ظرفتان را بشوريد!
- حاجي! الآن همه ي فرمانده ها ارتقاء رتبه پيدا کرده اند. همه سمت شان بالا رفته. همه دارند رشد مي کنند. همه مي دانند شما هم جزو کساني هستيد که شايستگي ارتقاء فرماندهي و مسؤوليّت در همه ي زمينه ها را داريد. پس چرا قبول
قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
وظيفه دارم به دستور فرماندهان گوش بدهم
شهيد محمّد حصاريحاجي! من واقعاً يک سؤالي برايم مطرح است که نمي توانم جوابش را پيدا کنم.
حصاري پرسيد:
- جوابش پيش من است؟
حسين با خنده گفت:
- بله؟!
- خب، پس معطل چي هستي، بپرس.
حسين گفت:
- مي ترسم ناراحت شوي.
حصاري با خوشرويي گفت:
- نه! اگر غيبت نيست، راحت حرفت را بزن.
حسين با کمي خجالت گفت:
- حاجي! الآن همه ي فرمانده ها ارتقاء رتبه پيدا کرده اند. همه سمت شان بالا رفته. همه دارند رشد مي کنند. همه مي دانند شما هم جزو کساني هستيد که شايستگي ارتقاء فرماندهي و مسؤوليّت در همه ي زمينه ها را داريد. پس چرا قبول نمي کنيد؟ چرا اصرار داريد در همين سمت فرمانده ي گردان بمانيد؟
حصاري خنده ي کوچکي کرد و گفت:
- من به جبهه نيامده ام که سمت ورتبه بگيرم. من براي رضاي خاطر خدا و در اطاعت از دستور امام مي جنگم.
حسين با سماجت گفت:
- بله! مي دانم. امّا مگر در رتبه ي بالاتر نمي توانيد در جبهه خدمت کنيد؟ شما که لياقت و توانش را داريد. پس چرا اصرار داريد که در گردان باشيد؟
رزمندگان در حال تردّد در بيرون سنگر بودند و صداي حرف و خنده ي آن ها مي آمد. حصاري که به بيرون نگاه مي کرد، با شمردگي گفت:
- بله! در پست هاي ديگر هم مي شود خدمت کرد. امّا من دوست دارم که در جمع نيروهاي پياده باشم. من وقتي همراه بچّه ها راه مي روم و همراه آن ها مي جنگم، لذّت مي برم. من دوست دارم تا وقتي در جبهه هستم، همين وضعيت را داشته باشم.
حصاري به چهره ي حسين خيره ماند و لبخندي زد و ادامه داد:
- هر چقدر مسؤوليّت يک فرمانده بيشتر شود و پست فرماندهي اش بالاتر برود، به ناچار از نيروهاي پياده بيشتر فاصله مي گيرد و بين آن ها جدايي مي افتد. من اين را دوست ندارم. مي خواهم هميشه بين نيروهايم باشم. اين نيروها امانت الهي هستند.
حسين سرش را زير انداخت و در حالي که با ليوان چاي ور مي رفت، گفت:
- حاجي! الآن خيلي از فرماندهان رده ي بالا، از لحاظ سنّي از شما جوان تر هستند. سخت تان نيست که به دستور آن ها گوش بدهيد و دستورات آن ها را اجرا کنيد؟
حصاري با شنيدن اين حرف، خنده اي سرداد و گفت:
- پسر! اطاعت از فرمانده واجب ديني است. من هيچ وقت خودم را از چارچوب دستورات فرماندهي خارج نمي دانم. من اين جا يک رزمنده ام و وظيفه دارم که به دستور فرماندهان گوش بدهم. حال بيست سال از من جوان تر باشد، چه اهميّتي دارد؟! (1)
مرتب و منضبط
شهيد محمّد مهدي خادم الشريعهمحمّدمهدي خادم الشريعه به فرد بسيار منضبطي بود. به وضع ظاهري خودش مي رسيد و ظاهر بسيار مرتّبي داشت. به رعايت نظم و انضباط به طور جدّي عقيده داشت و بر همان اساس، رفتار مي کرد. حتّي در شرايط عمليّات هم از چفيه و شال مخصوص زير يقه استفاده مي کرد تا لباس بر اثر تعريق، کثيف نشود. (2)
بايد همه به نظم و تميزي اهميّت بدهيم
شهيد حسن انفرادياز چادر بيرون آمدم، برادر حسن را ديدم که سرگرم ماشين است و دستمالي دست گرفته و دور و بر ماشين را تميز مي کند، گفتم: با وجوديکه شما پيک داريد و ماشين در دست اوست، تبعاً مي بايست پيک تميز کند، جواب داد همه ي ما بايد به نظم و تميزي اهميّت بدهيم، فرقي بين من و او نيست. رعايت نظم در جاي جاي زندگي او به چشم مي خورد، از سر و وضعش گرفته تا تميزي وسايل بيت المالي که در دستش بود. (3)
آقاي رئيس جمهور، ظرفتان را ببريد و بشوريد!
شهيد مهدي صبورييادم هست بني صدر که آن زمان رئيس جمهور بود، آمده بود فردوس. رفت سر سفره ي پذيرايي، غذا خورد رسم بر اين بود که هر کس غذا مي خورد از بسيجيان و ديگران هر کس آنجا بودند بشقاب و قاشقشان را مي شستند و در يک مکان مخصوص مي گذاشتند، بني صدر وقتي غذا خورد حرکت کرد از سر سفره و قاشق و بشقابش را گذاشت، مهدي آقا گفت: آقاي بني صدر بشقابتان را ببريد و بشوريد و سرجايش بگذاريد! اين جمله واقعاً روشن بود، آقاي بني صدر رئيس جمهورند و اينجا بسيج است، بالاخره هر کس اينجا بيايد بايد اينگونه عمل کند. بني صدر برگشت که بشقابش را بردارد و برود بشورد ولي از او گرفتند، گاهي با برخوردهايش متنبّه مي کرد، درس مي داد!!! (4)
اطاعت محض از مافوق
شهيد حسين محمودياو مسؤوليّت پذير بود و از مافوق خود اطاعت محض داشت. در عمليّات والفجر 9 کاوه به وي گفت: « محور توپ هايت بايد تا فلان ساعت فلان مکان باشد. » روز بعد مجدداً گفت: « چون نيروها پيشروي کرده اند گراي توپ ها را بايد تغيير دهيد. »
چند روز بعد دستور داد؛ « محمودي! توپ ها و نيروها را آماده کنيد، مي خواهيم جلوتر برويم. » محمودي خيلي سريع از گردان ذوالفقار ماشين تهيه کرد و توپ ها و نيروها را به آن منطقه منتقل و آماده ي شليک کرد. (5)
جريمه ي اشتباه
شهيد انوشيروان رضايي فاضليک شب در پايگاه بسيج شهيد تقويان نگهباني مي دادم. هنگام تعويض پست نگهباني، ناخودآگاه يک گلوله شليک کردم. فاضل سر رسيد و به من گفت: « به به! آقاي نيکوييان! شما که مدّت زيادي در بسيج هستي چرا مرتکب اين اشتباهات مي شوي؟ »
گفتم: « آقا رضا! اسلحه ام گير داشت و اين شليک ناخودآگاه انجام شد. » گفت: « براي اين اشتباهات صد تومان جريمه مي شوي تا ديگر از اين کارها نکني. » هرچه دليل و برهان آوردم قبول نکرد. با اين که آن زمان صد تومان پول زيادي بود، آن جريمه را از من گرفت. (6)
چرا بي اجازه رفتيد؟
شهيد انوشيروان رضايي فاضليک روز با يکي از دوستانم بدون هماهنگي و اجازه از شهيد فاضل به خرمشهر رفتيم تا از نزديک اوضاع ظاهري آن شهر را ببينيم.
هنگامي که برگشتيم بدون اين که چيزي از ما بپرسند ما را با يک سيلي تنبيه کرد و با ناراحتي گفت: « چرا بدون اطلاع دست به چنين کار خطرناکي زديد. اگر اتّفاقي برايتان پيش مي آمد، جواب پدر و مادرتان را چه مي دادم؟ »
چند دقيقه بعد براي دلجويي پيشاني هر دوي ما را بوسيد و گفت: « نمي دانيد اين مدّتي که نبوديد چقدر به من سخت گذشت. » (1)
النظافة من الايمان
شهيد غلام محمّد نيک عيشهميشه وقتي به منطقه مي رسيد، خبر مي داد که اگر سنگري احتياج به نظافت دارد دست به کار شوند و قبل از آمدن او، کارشان را انجام بدهند.
- امروز، بازرسي.
همه به تکاپو مي افتادند. حرف، به سرعت باد تو منطقه مي پيچيد. لباس چرک ها و ظرف هاي نشسته را مي شستند. منطقه را تميز مي کردند. مي دانستند که به وضع لباس و تميزي سنگرها اهميّت مي دهد. پلشتي و کثيفي را که مي ديد، چيزي نمي گفت و سر تکان مي داد. کاري اگر بي نظم بود، اوّلين عکس العملش کم محلي و اخم بود و بعد، شروع مي کرد به تميز کردن. طوري دست به کار نظافت مي شد که عرق رو پيشاني بقيه مي نشست. مي آمدند و اصرار مي کردند که دست بردارد و وقت بدهد که خودشان کار را انجام بدهند. او فقط مي گفت:
- اگر کار کن بوديد که کار به اين جا نمي کشيد! حالا افتاديد به تعارف؟!
لباس ها را مي شست و يا پوتين همه را واکس مي زد. مي گفتند: - خاک است، حاجي. هرچه تميز مي کنيم، آخرش همان آش است و همان کاسه.
- شما نظافت کنيد و تميز باشيد. النظافة من الايمان.
نيروها او را که مي ديدند، اگر دکمه يا بند پوتين شان باز بود، سريع مي بستند. بازرسي برادر نيک عيش، حکم حفظ شخصيّت را براي آن ها داشت. براي حفظ آبرو، پيش چشم فرمانده، همه چيز را مرتب مي کردند و مي شستند و جمع مي کردند. جنب و جوش تو منطقه مي افتاد که نگو. (8)
مرتّب باش برادر!
شهيد غلام محمّد نيک عيشبه پوتين هاي رضا نگاه کرد:
- باز هم که واکس نزدي!
رضا دستپاچه شد:
- واکسم تمام شده.
رفت و از تو سنگر، قوطي واکس را برداشت و برگشت:
- اين را بگير.
رضا پس کلّه اش را خاراند. محمّد زير چشمي نگاهش کرد:
- پوتينت را واکس مي زني يا نه؟ اگر نمي زني، بگو خودم انجام بدهم. يک کم مرتّب باش، برادر من.
رضا سرش را پايين انداخت و جلوي سنگر، روي جعبه ي مهمّات نشست به واکس زدن. (9)
پينوشتها:
1. آن روزها رفتند، صص 67-65.
2. هلال ناتمام، ص 47.
3. کاش با تو بودم، ص 167.
4. خورشيد چزابه، ص 49.
5. ردّ پاي عشق، صص 33-32.
6. ردّ پاي عشق، ص 90.
7. ردّ پاي عشق، صص 101-100.
8. غريبانه، صص 63-62.
9. غريبانه، صص 70-69.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}