قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
سيلي براي اشتباه نکردن!
با رسيدن بچّه ها، حاج احمد همه را در ميدان صبحگاه پادگان دوکوهه جمع کرد تا برايشان صحبت کند و فرمانده جديد گردان مالک اشتر را به نيروها معرفي کند. با جمع شدن نيروها در محوطه صبحگاه، حاج احمد به جايگاه رفت و از
قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
24 ساعت او را بازداشت کنيد!
جاويدالاثر احمد متوسّليانعمليّات فتح المبين تمام شده بود و نيروها از مرخصي بعد از عمليّات برگشته بودند.
با رسيدن بچّه ها، حاج احمد همه را در ميدان صبحگاه پادگان دوکوهه جمع کرد تا برايشان صحبت کند و فرمانده جديد گردان مالک اشتر را به نيروها معرفي کند. با جمع شدن نيروها در محوطه صبحگاه، حاج احمد به جايگاه رفت و از همان پشت تريبون نگاه به انبوه نيروها انداخت. سپس با لحن قاطع رو به يکي از گردانها گفت: « اين گردان را صد متر عقبتر ببريد و آنجا به خط شويد. »
در يک آن، همه ي گردان عقب رفتند و در آنجايي که حاج احمد مشخص کرده بود، به خط شدند.
گردان که عقب رفت، حاج احمد نگاه به اطراف جايگاه انداخت. چشمش به برادر « ناصر شهرياري » که فرمانده يکي از گروهانهاي گردان مالک اشتر بود، افتاد. با کنجکاوي به رد نگاه حاج احمد چشم دوختم. در انتهاي نگاهم، شهرياري دستش را زير بغل ستون کرده و در کنار جايگاه بي خيال ايستاده بود.
حاج احمد که از بي خيالي او به خشم آمده بود، با عصبانيّت گفت: « شما چه کاره هستيد؟ »
شهرياري که از اين حرف حاج احمد جا خورده بود، به سرعت دستش را از زير بغل بيرون آورد و با دستپاچگي گفت: « من فرمانده گروهانم! »
حاج احمد گفت: « چرا وقتي گفتم بريد آنجا به خط شويد، شما نرفتيد؟ »
شهرياري مِن مِن کرد و خواست از کنار جايگاه دور شود که حاج احمد صدايش زد و گفت: « از پاي همين سکو تا آن خطي که گردان ايستاده، سينه خيز برو. »
شهرياري با شرمندگي روي زمين دراز کشيد و آماده ي سينه خيز رفتن شد.
بعدها صحنه هاي زيادي مشابه همين صحنه را از حاج احمد ديدم. بخصوص مسأله اي که بعد از عمليّات فتح المبين رخ داد.
در آن موقع، تيپ در محوطه ي انرژي اتمي- دارخوين- مستقر بود تا عمليّات بيت المقّدس طرح ريزي شود. حاج احمد به واحد دژباني دستور داده بود که تردّد کليه ي افراد مي بايست با برگه ي مخصوص تردّد صورت بگيرد و استثناء هم وجود ندارد.
از قضا، يک روز يکي از فرمانده گردانها قصد داشت تا بدون برگه ي تردّد، با موتور سيکلت به طرف دژباني بيايد.
وقتي دژبانها مخالفت کردند، فرمانده گردان شروع مي کند به جر و بحث کردن. در همين اثناء، حاج احمد سر رسيد و رو به دژبان گفت: « چه خبر شده؟ »
دژبان با دلخوري گفت: « حاج آقا، به دستور شما هيچ کس حق نداره بدون برگه تردّد کند. امّا ما هرچه به اين برادر مي گوييم قبول نمي کند و با ما بحث مي کند. »
حاج احمد نگاهي به فرمانده گردان خود انداخت و بدون اين که بخواهد جانب فرمانده گردان را بگيرد، رو به دژبان گفت: « اين برادر را 24 ساعت بازداشت کنيد. » (1)
امروز منظم باشيد تا فردا درنمانيد
شهيد يوسف کلاهدوزآن موقع عدّه اي از جوانها از نظم کار کلاهدوز ايراد مي گرفتند؛ مي گفتند فلاني از ارتش شاهنشاهي آمده و هيچي نشده مي خواهد آنها را به خط کند و يک، دو راه بيندازد و خبردار نگه دارد و ...
کلاهدوز مي دانست با چه کساني روبه روست؛ مي دانست کافي است فلسفه ي برقراري نظم را يادآوري کند. بچّه هاي ما با زندگي پيغمبر ( صلوات الله عليه و اله ) و ائمه بيگانه نبودند؛ مي دانستند امام علي ( عليه السّلام ) وصيّت کرده است به تقواي الهي و نظم در کارها و برگزاري نماز.
کلاهدوز گفت: « راز پيروزي شما در انقلاب همين نظم و پي گيري و تلاش بوده است. نگاه کنيد به زندگي امام خميني ( ره )؛ اگر ايشان فراموش مي کرد و مي رفت پي کار ديگر امروز انقلاب پيروز مي شد؟ » گفت: « من نيامده ام که شما را اذيّت کنم ولي امروز منظم باشيد تا فردا در نمانيد. دشمن در کمين است. نمي توان به جنگش رفت مگر اين که بدانيم چه طور بايد بجنگيم و اين با همين صف کشيدنها و خبردار ايستادنها و دويدنها و ... شروع مي شود و فردا مي شويم فولاد آبديده. امام به پشتوانه ي قدرت و توانايي ما مشتهايش را گره کرد و شاه را به زانو درآورد. هرچند ايشان به تکليف الهي عمل مي کرد ولي چشم اميد به حرکت و پشتيباني ما داشت. امروز ايشان شعار « مرگ بر آمريکا » مي دهند؛ فردا آمريکا با آن همه تجهيزات به ما حمله مي کند؛ چه کسي بايد بايستد؟ »
هيچ کاري بدون برنامه و هماهنگي پيش نمي رود؛ براي پيشرفت يک هدف بايد خيلي کارها کرد؛ مثلاً برگزاري جلسه و تبادل نظر و ... کاري است بسيار ضروري. معمولاً کلاهدوز اوّل صبح با بچّه هاي تحت آموزش خود جلسه مي گذاشت. گاهي عدّه اي دير مي آمدند؛ علّت هم اين بود که آنها در جاهاي مختلف کار مي کردند. کلاهدوز تا جايي که مي توانست سعي مي کرد اين بچّه ها دور کارهاي ديگر را خط بکشند و وقت خود را در سپاه بگذرانند. (2)
فرش را مرتّب کرد!
شهيد محمّد ابراهيم همّتبه نظافت، نظم و ترتيب خيلي اهميّت مي داد. کف اتاقمان موکت بود؛ ولي وقتي کثيف مي شد، قابل شستن نبود. يک فرش داشتيم. يک روز اين فرش را روي موکت انداختم. يک مقدار نامنظّم شده بود. وقتي حاج همّت آمد، با شوخي گفت: « عزيز من، وقتي خانمي مي خواهد دکور خانه اش را عوض کند، با مرد خانه مشورت مي کند! » بعد هم در حالي که فرش را مرتّب مي کرد، شوخي کرد که: « اگر از مرد خانه بپرسي که اين را چطور بيندازيم، او فرش را اين طور مي اندازد! »
هم کار خودش را کرد و هم شوخي کرد تا من ناراحت نشوم. (3)
بايد منظم بار بيايد
شهيد محمّد گراميمهمترين صفتي که در مديريت حاج محمّد وجود داشت، نظم بود. از افراد سپاه گرفته تا ساير ارگان هايي که با سپاه ارتباط و همکاري داشتند، بايد نظم را رعايت مي کردند که اگر غير از اين بود، آن آشفتگي کارهاي سپاه برطرف نمي شد. يک روز با او و يک نفر ديگر مي رفتيم. دوستمان ايستاد تا کاري انجام دهد. کارش کمي طول کشيد. حاجي صبر نکرد. گفت برويم. گفتم: « صبر نمي کنيد بيايد؟ »
گفت: « بايد نظامي بار بيايد، قدر وقت را بداند و بي خود آن را تلف نکند. » (4)
سيلي براي اشتباه نکردن
شهيد حسن عليمردانيبا تاکتيک هايي که فرمانده يادمان داده بود، پشت سرش خاکريز اوّل و دوم عراقي ها را در همان ساعات اوّل گرفتيم. ترس خاصّي وجودم را گرفته بود. چشمم به فرمانده بود. علي و وحيد پشت سرم بودند. ناگهان علي دويد طرف سنگرهاي عراقي. فکر کرده بود سنگر خالي است. فرمانده فرياد کشيد: « نرو ... برگرد ... سنگر خالي نيست. »
داشتم ديوانه مي شدم. فرياد کشيدم. دير شده بود. از داخل سنگر گلوله بيرون ريخت. علي همان دم کوبيده شد روي زمين. همراه وحيد دويدم طرف علي. فرمانده چنگ انداخت به پيراهنم.
- ديوانه شدي ... مي خواهي تو هم تير بخوري.
لرزان نگاهش کردم. زير لب گفت: « اشتباه از خودش بود ... چقدر سفارش کنم. »
بعد براي اين که به ما بفهماند عراقي ها در کمين نشسته اند، با چند خيز خود را به اوّلين سنگر رساند. نارنجکهايي که در دست داشت، پرت کرد داخل سنگر. با ترکيدن نارنجک، فرياد عراقي ها تا به آسمان رفت.
طاقت ايستادن نداشتم. دويدم. صداي فرمانده را از پشت سر شنيدم: « کجا؟! » خودم را زدم به کر گوشي. دويد دنبالم. از پشت يقه ام را گرفت. لجوجانه نگاهش کردم. ديوانه شده بودم. يادم رفته بود روبه روي چه کسي ايستاده ام. ناگهان سيلي محکمي بيخ گوشم خواباند. با دهان باز نگاهش کردم. چشم هايم پُر شد از اشک.
سرم را چسباند به سينه اش. احساس کردم خودش هم اشک مي ريخت.
- اين سيلي ... فقط براي اين بود که تيرهاي عراقي بي خود سينه ات را نشکافند.
عذرخواهي کردم و دست و صورتش را بوسيدم. (5)
جلوگيري از اعمال سليقه هاي شخصي
شهيد محمود کاوهکاوه، حساسيت عجيبي روي انضباط نيروها داشت. چنان نظم و انضباطي در پادگان به وجود آورده بود که باعث تعجب همه، خصوصاً فرماندهان رده بالاي ارتش، مثل صياد شيرازي شده بود. آنها هر وقت به مقر تيپ مي آمدند، مي گفتند: « کاوه مثل افسرهاي کار کشته است که همه چيز را زير نظر دارد و کوچکترين مسأله اي، از نگاه تيزبينش دور نمي ماند. »
خود ما هم اين را از بازديدها و جلساتي که داشت، مي فهميديم؛ از انضباط ظاهري- مثل بستن بند پوتين، نحوه لباس پوشيدن و فانسقه بستن- گرفته تا نظافت پادگان و آسايشگاه و دادن مرخصي به موقع به نيروها، همه و همه را کنترل مي کرد و کاملاً نظارت داشت. هر وقت هم لازم مي شد، مسؤولين را بازخواست مي کرد. خلاصه اين که با همه مشغله هاي عملياتي يي که داشت، از اين مسائل هم غافل نمي شد.
روزي در پادگان جلسه داشتيم. موضوع جلسه برّرسي وضعيت انضباط نيروها بود که با حضور خود کاوه، هر ده- پانزده روز يک بار برگزار مي شد و تصميماتي که در جلسه گرفته مي شد، همه ملزم به اجراي آن بودند. از اثرات اين شيوه، اين بود که از اِعمال سليقه هاي شخصي جلوگيري مي شد و همه از يک برنامه ي واحد، پيروي مي کردند.
آن روز، هر يک از مسؤولان و فرماندهان، از وضعيّت نيروهاي تحت امرشان گزارش دادند. بعضي، از بي انضباطي نيروها گله مي کردند و مي خواستند که دفتر قضايي با آنها برخورد بکند. من ساکت نشسته بودم و چيزي نمي گفتم. کاوه که همه چيز را زير نظر داشت، با خنده پرسيد: « شما چرا ساکت نشستي؟ لابد آدم بي نظم، در ادوات پيدا نمي شود؟ »
گفتم: « ما در ادوات قانوني داريم که بچّه ها خود به خود مجبورند منضبط باشند. »
پرسيد: « چه قانوني؟ »
گفتم: « در واحد ادوات، کسي بي نظمي نمي کنه. چون همه مي دانند که روز آخر به حسابشون رسيدگي مي کنم. » کاوه دقيق شد و با تأمل پرسيد: « چه کار مي کني؟ »
گفتم: « از مرخصي شان کم مي کنم. چند وقته که اين برنامه را اجرا مي کنيم. خوب هم جواب مي دهد. »
اين را که گفتم، انگار بلا گفتم! کاوه يکدفعه عصباني شد و با تشر گفت: « تو خيلي اشتباه مي کني اين کار را مي کني. »
حيرت زده پرسيدم: « چرا؟ مگر خلافه؟ »
گفت: « تو با اين کارت، حق پدر و مادر و زن و بچّه هاشون را غصب مي کني. آنها مدّتي را که در منطقه مي مانند وظيفه شان هست، تعهّد داده اند، امّا آن چند روزي که بهشون مرخصي داده مي شه، حق خانواده هاشونه. »
و بعد با لحني جدّي گفت: « آخرين بار باشد که اين کار را مي کني. »
در همان جلسه، کاوه دستور داد که هيچ کس حق ندارد با کم کردن مرخصي استحقاقي، نيروي بي انضباط را تنبيه کند. (6)
پينوشتها:
1. گمشده اي در افق، صص 101- 99.
2. همدم ياد شما، صص 60-59.
3. ستاره اي در زمين، ص 164.
4. دل دريايي، ص 48.
5. فرمانده اي مثل پدر، صص 90-89.
6. حماسه ي کاوه، صص 164-162.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}