قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
تنبيه افراد بي نظم
هر وقت در درس ها به مشکلي برخورد مي کرديم و مجبور بوديم از دفتر يا جزوه ي يکي از همکلاسي ها استفاده کنيم ترجيح مي داديم دفتر او را بگيريم، چون دفترهاي او هم خيلي تميز و مرتّب بود هم بسيار خوش خط مي نوشت.
قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
دفترهايش تميز و مرتّب بود
شهيد جلال الدّين موفق مقدّم ياميهر وقت در درس ها به مشکلي برخورد مي کرديم و مجبور بوديم از دفتر يا جزوه ي يکي از همکلاسي ها استفاده کنيم ترجيح مي داديم دفتر او را بگيريم، چون دفترهاي او هم خيلي تميز و مرتّب بود هم بسيار خوش خط مي نوشت.
مخصوصاً که دفترهايش را با حديث و آيات قرآن زينت مي کرد. (1)
اهميّت انضباط
شهيد مصطفي کلهري« مصطفي » به نظم، اهميّت خاصّي مي داد و معتقد بود که اوّلين خصوصيت يک نظامي « انضباط » است؛ هميشه سعي مي کرد که در محيط کاري خود اين مسأله را به بهترين نحو، تحقّق بخشد، حتّي در صبحگاههاي نظامي، از نزديک تمرينات و نرمش هاي نيروها را کنترل مي کرد و مواردي را گوشزد مي نمود. (2)
برنامه ريزي براي اوقات خود
شهيد انوشيروان رضايي فاضلبه نظم اهميّت زيادي مي داد به همين منظور، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسيم کرده بود: بخشي از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ي کتاب هاي عقيدتي و ديني مثل آثار امام خميني ( ره )، شهيد مطهري و شهيد دستغيب اختصاص داده بود. گاهي به ديدار خانواده ي شهدا مي رفت و پاي درد دل آنان مي نشست. بخش ديگري از اوقات فراغت خود را نيز براي ورزش هايي مانند: فوتبال، واليبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود. (3)
اين گونه حرکت، خلاف است
شهيد عزيز سالميدر آخرين ديداري که با ايشان داشتم قبل از عمليّات و الفجر 8 بود. اين شهيد بزرگوار به همراه ساير عزيزان بسيجي به سنندج اعزام شده بودند. ولي به علّت عمليّاتي نبودن تيپ بيت المقدس، بسيجيان نسبت به اعزامشان به آن تيپ معترض شده و درخواست رفتن به جنوب را مي کردند. چون شهيد سالمي اطاعت از فرماندهي را واجب مي دانستند به برادران معترض اظهار داشتند که: اين گونه حرکت شما خلاف بوده و گناه دارد. شما آرام باشيد تا من به صورت قانوني رفتن شما را به جنوب آماده کنم. به اين جهت ضمن تماس با فرماندهي تيپ و کسب مجوّز مقرر مي شود که ايشان سريعاً به جنوب بروند. (4)
چرا با اين وضع مي گردي؟
جاويدالاثر احمد متوسّلياندر زمين صبحگاه محل استقرارمان در سوريه داشت قدم مي زد که يک هو ايستاد، چشم هايش را گرد کرد و به نقطه اي خيره شد. ما هم بي اراده ايستاديم و نگاه او را تعقيب کرديم. يکي از بچّه هاي لشکر با عرق گير داشت مثل ما قدم مي زد.
اندکي بعد حاج احمد از جمع ما جدا شد و چند قدمي آن طرف تر، او را صدا زد. آن برادر رزمنده تا صداي حاج احمد را شنيد، دويد سمت او: جانم حاجي!
حاجي دست روي شانه اش گذاشت و گفت: چرا داري با اين وضع اينجا مي گردي؟
تا ما خودمان را به حاج احمد برسانيم او يک مقدار به آن بنده ي خدا توپيد و آخر سر با تحکّم گفت: برو لباست را تنت کن و بيا ...
آن برادر با شرمندگي سرش را پايين انداخت و رفت. ناراحت شدن حاج احمد نه تنها براي من که براي هيچ کس تازگي نداشت. همه مان مي دانستيم که چقدر به نظم و انضباط اهميّت مي دهد. اين برخوردهايش را در کردستان، جنوب و لبنان ديده بودم. همان زمان مسؤولين سوري مي خواستند يک اردوگاه نامرتّب را به ما تحويل دهند. امّا حاج احمد قبول نکرد و گفت: « آن قدر صبر مي کنيم تا يک اردوگاه درست و حسابي به ما بدهند. بچّه هاي ما درست است که بسيجي هستند و کارکرده و به قول معروف خاکي هستند. امّا در هر جا نمي مانند. » خلاصه چند دقيقه اي از رفتن آن برادر عرق گير پوشيده گذشته بود و ما کماکان منتظر حاج احمد بوديم که به جمع ما بپيوندند. امّا انگار حاج احمد خيال حرکت کردن نداشت. همان طور صاف و محکم رو به سمتي که آن برادر رفته بود، زل زده بود و نگاه مي کرد.
تا اين که يکي از بچّه ها گفت: حاجي بهتر نيست برويم؟!
حاج احمد با همان قاطعيّت گذشته گفت: من منتظر مي مانم تا آن برادر بيايد. چاره اي نبود. ما هم بايد صبر مي کرديم و به قولي تحمّل مي کرديم. حدود دو ساعت ديگر هم گذشت، امّا خبري نشد. به خودم نهيب زدم: عجب پيله کرده، ول کن هم نيست! بايد به فکر چاره اي باشيم.
عاقبت تصميم گرفتيم تا يکي را به سراغ آن نيرو بفرستيم. کسي که به دنبالش رفته بود، برگشت و گفت: « وقتي وارد اردوگاه شدم، ديدم گرفته خوابيده، بيدارش کردم و ماوقع را گفتم. او هم از شرم لباسهايش را تن کرد و دارد مي آيد. »
از دور که او را ديدم خوشحال شدم آخر زمان در جا ايستادن ما هم داشت به پايان مي رسيد و اين خيلي خوب بود.
حاج احمد جلوتر از ما همچنان قرص و محکم ايستاده بود. آن برادر با چشمان پر از اشک به او نزديک شد و با لحني غمگين گفت: تو را به خدا، خطاي مرا ببخشيد. خبر نداشتيم اينجا ايستاده ايد.
از گريه و شرمساري آن برادر رزمنده داشت گريه مان مي گرفت. حاج احمد وقتي که ديد آن جوان به اشتباه خودش پي برده، با مهرباني دستي به سرش کشيد و گفت: اشکالي ندارد، فقط خواستم تو را متوجّه کنم تا بدون لباس نظامي در محوطه نگردي. ديگر کسي را نديدم که با عرق گير در اردوگاه بگردد. (5)
تنبيه افراد بي نظم
شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )آخر برنامه ي صبحگاه، سلّانه سلّانه از چادر آمدند بيرون. شب قبل هم، با شوخي هاي بي مورد، توي محوطه بي نظمي ايجاد کرده بودند.
راننده ي تويوتا، ديگ غذا را به کمک بچّه ها گذاشت پايين. ديگ هاي خالي را هم عقب ماشين جا داد. هنوز استارت نزده بود که اخوي گفت:
- صبر کن چند تا مسافر داري!
بعد به مسؤول چادرِ آن چند نفر اشاره اي کرد. هر چهار تا خيلي سريع حاضر شدند و پريدند بالاي ماشين. فکر کردند آن ها را مي فرستند مأموريت. اخوي خطاب به راننده گفت:
- ببرشان مقر تيپ! بگو تسويه حساب کنند و بروند هرجا که دلشان مي خواهد!
يکي دو تا از آن ها جفت پا پريدند پايين و شروع کردند به گريه و زاري. مي دانستم قصد تنبيه شان را دارد نه اخراج. واسطه شدم و با گرفتن تعهد بخشيدشان. (6)
چرا بدون هماهنگي رفتي؟
شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )از سنگر تانک، بچّه ها تماس گرفته بودند. مهمّات شان ته کشيده بود. موتور را گرفتم. مهمّات را ريختم توي گوني و راه افتادم.
مثل باران تير حواله ام مي شد. خدا خدا مي کردم تيرها به لاستيک موتور نخورد. ماندنم توي جاده مساوي بود با مرگ. به لطف خدا سالم رفتم و برگشتم.
راضي از مأموريت انجام شده، موتور را گذاشتم پشت سنگر. هنوز جک نزده بودم که از سنگر آمد بيرون. هرچه شنيدم، توپ و تشر بود.
بدون هماهنگي رفته بودم. سرم را انداختم پايين. پرسيد:
- مگر قرار نبود روز تردّد نکنيم؟
خيلي عصباني بود. گفتم حتماً به خاطر سرپيچي از دستورش ناراحت است. براي توجيه کارم گفتم:
- آخه ... آخه تماس گرفتند ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- جمهوري اسلامي رزمنده را راحت به دست نياورده که به اين راحتي از دست بده. شب عمليّات هر چقدر شجاعت داري رو کن. آن جا شهيد شو، قطعه قطعه شو! (7)
به شرطي که از دستور فرمانده سرپيچي نکند!
شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )بچّه ها رفته بودند توي آب. هوس آب تني زد به سرم. ظهر بود و تابستان شرجي جنوب.
بعد ازظهر توپخانه ي عراق خط را مي گرفت زير آتش. اخوي با ديدن بچّه ها آمد لب اروند و گفت:
- بچّه ها زودتر بياييد بيرون! اگر ترکش هايش شما را بگيرد، آن وقت مي شويد شهيد مفقودالاثر.
گفتم:
- مي گويند: شهيد توي آب مقامش بالاتره.
لبخندي زد و گفت:
- شهيدي مقامش بالاست که از دستور فرمانده اش سرپيچي نکند. (8)
پينوشتها:
1. کاش ما هم (26)، ش 7.
2. امير خط شکن، صص 97-96.
3. ردپاي عشق، ص 76.
4. يادهاي زلال، ص 64.
5. گفت و گوي ناتمام، صص 88-86.
6. هفت سين هاي بي بابا، ص 172.
7. هفت سين هاي بي بابا، ص 238- 237.
8. هفت سين هاي بي بابا، ص 280.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}