قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

من منتظر دستور هستم

شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )
آن قدر نزديک بوديم که با ژ- 3 هم مي توانستند ما را بزنند. من و اخوي براي گرفتن رمز عمليّات رفتيم زير پل و بي سيم ها را خاموش کرديم. رمز عمليّات با تلفن صحرايي قورباغه اي اعلام مي شد. رأس ساعت ده بايد تلفن را بدون زنگ برمي داشتيم. کوچک ترين صدايي عمليّات را لو مي داد.
غوّاص ها غروب رفته بودند توي آب. قرار بود دوشکاهاي دشمن را از کار بيندازند. اسدالله احمدي فرمانده ي غوّاص ها از آب آمد بيرون و گفت:
- مشکلي براي شروع عمليّات نداريم. شروع کنيد!
اخوي نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- ساعت هنوز ده نشده، قراره ساعت ده رمز عمليّات را اعلام کنند. من از دستور مافوق اطاعت مي کنم، شايد هم ساعت يازده اعلام کنند. به هر جهت منتظر دستور مي مانيم. (1)

دستور فرمانده است

شهيد علي موحددوست
قبل از عمليّات بدر بود که من براي آزمايش يک قايق به پاسگاههاي مستقر در هورالهويزه حرکت کردم. موتور قايق را تعمير کرده و در حال امتحان کردن موتور بودم. علي موحددوست مرا صدا کرد و گفت: « قايق را حرکت بده و من را به شط علي برسان. »
به علي گفتم که هوا تاريک است و حرکت در هور مخاطره آميز است. علي گفت: دستور فرمانده لشکر است و بايد به جلسه برود و دستور فرمانده کاري به تاريک و روشني ندارد. حق با علي بود. آنجا جنگ بود و جنگ هم کاري به تاريک و روشني نداشت. به راستي علي سراپا حمله و سراپا اطاعت بود، سراپا حمله به دشمن و سراپا اطاعت نسبت به ماموفق. (2)

تميز و مرتّب

شهيد موسي رمضان پور
يکي از نصايح هميشگي آقا موسي اين بود که بچّه هاي قديمي جبهه بايد متواضع، افتاده و در پوشيدن لباس تميز و مرتّب باشند، تا بچّه هاي جديد از آن ها الگو بگيرند. بعد مثال مي زد و مي گفت: « آدم وقتي آقاي اسودي را مي بيند کيف مي کند. وقتي ناصر بهداشت، خنکدار، سبزعلي خداداد و محمّد حسن طوسي ( همه شهيد شده اند ) را نگاه مي کند، لذّت مي برد. » (3)

من فرمانده ام و دستور مي دهم!

شهيد محمود شهبازي
همان طور که دستور داده بود، قبل از نماز صبح براي شناسايي منطقه عازم شديم. مثل هميشه جلودار بود. حالا که کيلومترها آمده بوديم تا قلب دشمن، آسمان داشت رنگ صبح به خود مي گرفت که شليک خمپاره ها به ما فهماند، دشمن متوجّه حضورمان شده. روستاي « جگر محمّدعلي » و سنگرهاي زيرزميني آن بهترين محل براي پناه گرفتن بود. به آنجا رفتيم.
نفسي براي کسي باقي نمانده بود. آن قدر دويده بوديم که پاهايمان گزگز مي کرد. وقتي به آنجا رسيديم، آمرانه گفت: « همه داخل سنگرها شويد. » ايستاد بيرون سنگر و مشغول نگهباني شد. اصرارم بي فايده بود. حاضر نبود کسي به جاي او نگهباني بدهد. سماجتم را که ديد گفت: « من فرمانده هستم و دستور مي دهم، برو داخل و استراحت کن. »
از اينکه در اين موقعيّت براي اوّلين بار فرماندهي اش را به رخ مي کشيد، خنده ام گرفته بود. (4)

از بي نظمي بچّه ها ناراحت شد

شهيد حسين جان بصير
بعد از عمليّات « کربلاي 5 » بود. همه در هفت تپه بوديم. هر روز بدون استثنا صبحگاه مشترک برگزار مي شد.
يک روز بچّه ها سر صبحگاه حاضر نشدند و در گوشه اي از منطقه جمع شده و مشغول گرفتن عکس يادگاري شدند. بعد از مدّتي سر و صدايشان منطقه را فرا گرفت.
در همين زمان حاجي به منطقه آمد. تا اين صحنه را ديد، بسيار ناراحت شد. بچّه ها تا حاجي را ديدند در ميدان صبحگاه به خط شدند. بعد از انجام تشريفات و برنامه هاي صبحگاه، حاجي شروع به صحبت کرد: « برادران من! هميشه سعي کنيد نظم را در زندگي، چه در کارهاي شخصي و چه در کارهاي اجتماعي رعايت کنيد. اگر مطالعه مي کنيد، مي بينيد که در زمان پيغمبر ( صلي الله عليه و آله ) ياران و اصحاب رسول خدا براي جنگيدن با آرايش خاصّي به ميدان نبرد مي رفتند و با ياري خداوند متعال پيروز مي شدند، زيرا سرلوحه ي کارشان نظم بود. شما هم از اين به بعد دقّت کنيد و در هنگام صبحگاه به کار ديگري مشغول نشويد و هر کاري را در ساعت مخصوص به خودش انجام دهيد، تا بتوانيد در کارهايتان موفق و مؤيد باشيد. در غير اين صورت هيچ کاري را پيش نمي بريد. » (5)

سلسله مراتب را کاملاً رعايت مي کرد

شهيد يوسف ولي نژاد
با اينکه من در پاسگاه « پل قويون » نيروي شهيد بودم در سپاه اشنويه مرا به عنوان فرمانده سپاه معرفي کردند، من نمي پذيرفتم و مي گفتم که برادران لايق تري مثل ولي نژاد هست، ولي خود او به من گفت شما بپذيريد ما هم کمک مي کنيم. به حسب ظاهر ما شديم فرمانده و ايشان قائم مقام سپاه بودند و من به ياد ندارم ايشان در مقابل تصميماتي که اتخاذ مي شد مخالفت علني يا حتّي مخفي داشته باشند. سلسله مراتب را به طور کامل برايشان حل شده بود. (6)

چون شما تشخيص داده ايد اطاعت مي کنم

شهيد منصور رئيسي
در يک عمليّات، وقتي آقا مصطفي ردّاني پور فرماندهي يک گردان را به او پيشنهاد کرد، گفت: « اين بچّه ها خيلي خوبند، بايد کسي به آنها امر و نهي کند که مثل خودشان خوب باشد. دوستان ديگري هستند که بيشتر از من شايستگي اين کار را دارند. » امّا ردّاني پور گفت: « اين را ما بايد تشخيص بدهيم. تشخيص ما هم اين است که شما بايد اين مسئوليّت را به عهده بگيريد. » منصور ديگر « نه » نگفت. گفت: « اگر شما اين طور تشخيص داده ايد، من اطاعت مي کنم. با اينکه قبول مسئوليّت فقط بار آدم را سنگين تر مي کند، چون شما فرمانده ي من هستيد، به احترام شما قبول مي کنم » قبول کرد و پايش ايستاد. (7)

دقّت در نظافت شخصي و عمومي

شهيد سيّدمحسن صفوي
شهيد سيّدمحسن صفوي هر روز در نظافت شخصي و لباس پوشيدن برادران، و هم چنين در نظم و انضباط و امور معنوي برادران دقّت کامل داشت و اجازه نمي داد که برادري در مورد نماز جماعت و جمعه سهل انگاري کند و سعي مي کرد هر روز يک روحاني يا عالمي در سپاه بيايد و امام جماعت باشد و کلاس هاي عقيدتي برگزار کند. (8)
ظاهرتان بايد آراسته باشد
شهيد عبّاس پورش همداني
هر کس جاي او بود، با آن همه مشغله ي کاري فرصتي براي آراستگي ظاهر خود نمي يافت. ولي با تمام اين حرف ها به قدري در پوشيدن لباس و آنکارد کردن سر و صورتش مرتّب بود که اگر کسي او را نمي شناخت، گمان مي کرد غير از امضا زدن و پشت ميز نشستن کار ديگري ندارد.
هميشه به بچّه ها سفارش مي کرد، نيروهاي ارزشي بايد با ظاهري آراسته در جامعه حضور پيدا کنند.
اگر مي ديد کسي از بچّه هاي جهاد به سر و وضعش توجّهي ندارد، يواشکي در گوشش مي گفت: « برادر! حزب اللهي بودن با شلخته بودن فرق دارد! يک دستي به سر و صورتت بکش. » (9)

همه چيز را مرتّب مي کرد

شهيد حسن اميري
توي واحد تبليغات، خيلي وقت ها همه چيز ريخته بود زير دست و پا: رنگ، کاغذ، پارچه، همه چيز. وقتي عمو حسن مي آمد، همه را به کار وامي داشت. حتي يک تکه کاغذ هم روي زمين نمي ماند. (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. هفت سين هاي بي بابا، ص 308.
2. حرير و حديد، ص 32.
3. نردبان شهادت، ص 28.
4. بي نشان، ص 46.
5. پا به پاي ستاره، ص 91.
6. آينه هاي ناب، ص 98.
7. ستارگان چشم من (1)، صص 11- 10.
8. شمع صراط، ص 132.
9. جاده هاي کوهستان، ص 59.
10. يادگاران 15، ص 17.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول