قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

با دقّت و بي وقفه يادداشت برداري مي کرد

شهيد حسن باقري
او انسان اهل تفکّري بود و هرچه را مي ديد و در جنگ رخ مي داد، يادداشت مي کرد. اين کار را به هيچ عنوان و در هر حالتي تعطيل نمي کرد و حتّي در اوج خستگي هم دست از آن بر نمي داشت.
يک شب از منطقه ي عمليّات ثامن الائمه ( عليه السّلام ) برمي گشتيم، هنوز منطقه براي عمليّات آماده نشده بود و نيروها اقدامات لازم را براي آماده کردن منطقه ي عمليّاتي انجام مي دادند. شهيد باقري نيز از صبح تا شب مشغول انجام هماهنگي هاي لازم در اين زمينه بود. دير وقت رسيديم، همه خسته بوديم، بچّه ها رفتند تا استراحت کنند، من به طور اتّفاقي بيدار بودم.
ساعت از 12 گذشته بود، ناگهان متوجّه شدم که کسي در اتاق محل کار اوست. دقّت کردم، ديدم خود شهيد باقري است که پشت ميز کارش نشسته و مشغول يادداشت کردن چيزهايي است.
تعجّب کردم و پيش خودم گفتم که « عجب حوصله اي دارد اين حسن باقري، با اين همه خستگي، هنوز نخوابيده و دارد يادداشت مي کند. » رفتم جلو و به او گفتم: « مگر خسته نيستي؟ برو بگير بخواب! » گفت: « بايد بعضي از مطالب را بنويسم و خاطراتم را ثبت کنم. » گفتم: « چرا ما مثل شما نيستيم و نمي توانيم اين طور مُجدانه توي کاري ثابت قدم بمانيم؟ » گفت: « نه، شما هم مي توانيد، فقط کافي است تصميم بگيريد و تمرين کنيد، هر کاري تمرين مي خواهد و در آن صورت، راحت مي توانيد همه چيز را بنويسيد. »
او اين مهم را چنان با انرژي به من منتقل کرد که از آن به بعد، من هم يادداشت کردن را آغاز کردم و در اصل علاقه به يادداشت برداري را مديون او هستم. (1)

مقيّد به رعايت نوبت نظافت بود

جاويدالاثر احمد متوسّليان
وقتي در مريوان بوديم، براي انجام امور نظافت نوبت بندي کرده بوديم و هر روز، يک نفر وظيفه ي نظافت را به عهده داشت. روزهاي چهارشنبه ي هر هفته نوبت حاج احمد بود، او با وجود مسئوليّت سنگين فرماندهي، در هر حالت و موقعيّتي، سخت مقيد بود که نوبت انجام مسئوليّت نظافت را رعايت کند.
هيچ کاري هر چقدر هم که مهم بود، مانع حضور سر وقت او براي نظافت نمي شد. سفره مي انداخت و جمع مي کرد. غذا و چاي آماده و تقسيم مي کرد. خيلي تميز ظرف ها را مي شست. سنگر، محوطه و حتّي دستشويي و توالت ها را به دقّت نظافت و ضد عفوني مي کرد.
شايد بعضي ها چنين اعمالي را براي يک فرمانده ي شاخص نظامي جايز نمي دانستند، امّا حاج احمد منطق ديگري داشت. او مي گفت: « فرمانده کسي است که توي خط مقدّم، برادر بزرگ تر است و در ساير مواقع، کمترين و کوچکترين برادر بچّه رزمنده هاست. » حاج احمد با اين رفتار خود بر قلب هاي بچّه ها حکومت مي کرد. (2)

منطقه ي جنگي است، لباست را بپوش و بخواب!

شهيد محمّد بروجردي
چند روزي بود که کارم خيلي زياد شده و در درگيري هاي زيادي شرکت کرده بودم، حسابي خسته شده بودم. آن شب وقتي مي خواستم بخوابم، ديدم لباس هايم کثيف شده اند، تصميم گرفتم لباس هايم را درآورم و با لباس زير بخوابم و با خودم گفتم که « ان شاء الله حادثه اي پيش نمي آيد. »
بعد از مدّت ها، وقتي با لباس زير به بستر رفتم، احساس راحتي خاصّي کردم. آن قدر خسته بودم که انگار يک سال است نخوابيده ام. در خواب عميقي فرو رفته بودم و در عالم رؤيا خواب هاي گوناگوني مي ديدم، که ناگهان دستي را بر روي شانه ام حس کردم. به سرعت از خواب پريدم، فکر کردم خبري شده و درگيري پيش آمده است.
چشم هايم را که خوب باز کردم، ديدم بروجردي است. سريعاً از جا برخاستم و نشستم، از آن حالتي که با زيرپيراهني داشتم، خجالت کشيدم، با تعجّب به بروجردي گفتم: « برادر بروجردي! اين موقع شب؟! » ساعت حدود دو نيمه شب بود، گفت: « منطقه ي جنگيه برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بخواب! » بعد هم معذرت خواهي و خداحافظي کرد و رفت. (3)

برخورد جدّي

شهيد صمد يونسي
مدير داخلي سپاه بود. حضور غياب را او انجام مي داد.
هر روز که اسم ها را مي خواند بايد با صداي بلند مي گفتيم:
الله ...
اسم يکي از دوستانش را خواند، او آهسته گفت: حاضر ... تشر زد به او گفت: بلند بگو الله ...
طرف جا خورد:
« انتظار نداشتم صمد اين قدر جدّي با من برخورد کند. » (4)

اهميّت به نظم و ترتيب

شهيد صمد يونسي
با حوصله بود. خيلي به نظم و ترتيب اهميّت مي داد. کمتر نيرويي بود که حوصله کند وقت و بي وقت بند پوتينش را تا آخر ببندد. هميشه هم، لبخند روي لبانش بود. (5)

به خاطر من، تقاضاي افراد را جواب نده

شهيد اميرحسين نديري
يکي از روزهايي که شهيد عزيز « نديري » به مرخصي آمده بود، روزي نزد من آمد و بعد از بيان مطالبي چند، گفت: « به عنوان رزمنده ي اسلام، کوچکترين توقّعي ندارم و دوست ندارم نزديکانم، حتّي پدرم، توقّعي داشته باشند... اگر کسي از جانب من تقاضاي چيزي، از قبيل کالاها يا مصالح ساختماني داشته باشد، من راضي نيستم که به خاطر من ( خارج از محدوده ي وظايف ) به خواسته هاي آنان، پاسخ دهي! » (6)

بهترين گردان در اطاعت پذيري

شهيد مهدي ناصري
اطاعت پذيري ايشان از فرماندهان و مسؤولين به حدّي بود که دستورات را بدون چون و چرا انجام مي دادند؛ بعضي از مواقع هم چون نيروهاي گردان، دوست داشتند که در عمليّات ها بيشتر در شکستن خطوط دشمن شرکت داشته باشند، به ايشان اعتراض داشتند که « چرا شما قبول کردي که در خطوط پدافندي مأموريت داشته باشيم؟ » ايشان افراد را به هر شکلي بود قانع مي کردند و مطرح مي کردند که « اينجا فقط فرماندهي لشکر، تصميم مي گيرند که گردانها چگونه مأموريت انجام بدهند. ولي بنده هم به عنوان فرماندهي گردان، اعلام آمادگي کردم که مي توانيم مأموريتهاي بيشتري انجام دهيم و به خط دشمن هم بزنيم. »
به واسطه ي « شهيد ناصري » گردان ولي عصر يکي از بهترين گردانها از نظر اطاعت پذيري به شما مي رفت. اين حقيقت را بارها خود مسؤولين نيز توجّه داشته و به آن اشاره کردند.(7)

بايد بدون چون و چرا اجرا کنيم

شهيد مهدي ناصري
در سال 66 فرماندهي وقت لشکر، دستور داده بودند که « گردانها وسائل اضافي خود را تحويل تدارکات لشکر بدهند. » افرادي در گردان بودند که مي گفتند: « آقا مهدي! ما اين وسايل را از تدارکات لشکر نگرفته ايم که بخواهيم تحويل بدهيم؛ اينها را ستاد پشتيباني جنگ شهرستان ساوه براي ما فرستاده است و اگر بعداً خودمان احتياج داشته باشيم به اين راحتي نمي توانيم پس بگيريم! » ولي اين شهيد والامقام در جواب گفت: « اين دستور فرماندهي مي باشد و ما بايد بدون چون و چرا انجام دهيم و براي فصل بعد، خدا بزرگ است و باز هم مي توان تهيه کرد؛ فعلاً تکليف ما تحويل دادن وسائل اضافي مي باشد. » همين اطاعت پذيري محض او، باعث شده بود که در ميان جمع فرماندهان لشکر، به عنوان يک نقطه ي اطمينان به حساب آيد و دورنماي کاري که به او محوّل مي شود، از ابتدا روشن و واضح باشد. (8)

هر کجا مسؤولين تشخيص دهند، ما آماده ايم

شهيد مهدي نظرفخّاري
با آن که « شهيد نظر فخّاري » خود مسؤوليّت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده ي شايان توجّهي به نفع خود ببرد، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيک از امور جنگ و جبهه، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت که در امر جنگ و مبارزه، تسليم محض بود و هرچه فرماندهان صلاح مي دانستند، عمل مي کرد.
در گرماگرم حملات و عمليّاتهاي مختلف رزمندگان در منطقه ي جنوب، در آن لحظاتي که شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله ور بود، در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب، سوق داد!
او مي گفت:
« ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي؛ هر کجا که مسؤولين تشخيص دهند، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يک وظيفه ي شرعي است؛ آنهم در هر مسؤوليّتي و در هر مکاني که باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد، بسم الله! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ...، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ، اين قدرت را به آنها مي دهد که برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند. »
آنگاه که عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسؤولان، مبني بر اين که ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است، دل از سفر حج، برداشت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت که اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر ( عج ) » مي باشد. (9)

دژبان را در آغوش گرفت و از او تشکّر کرد!

شهيد حسين خرّازي
حدود 16 سال داشت. رزمنده ي بسيجي بود که تازه به جبهه آمده بود. او را به عنوان دژبان در ورودي لشکر، تعيين کرده بودند شهيد حاج حسين خرّازي، فرمانده لشکر به اتّفاق دو نفر از مسؤولان، در حاليکه سوار تويوتا بودند، قصد داشتند به موقعيّت وارد شوند. دژبان که همان بسيجي تازه وارد بود، و از روي چهره آنها را نمي شناخت گفت: « کارت شناسايي؟ »
حاجي با اشاره او را به سکوت فراخواند، ... دژبان در حالي که اسلحه را به طرف آنها نشانه رفته بود گفت: « زود بياييد پايين دراز بکشيد روي زمين کمي سينه خيز برويد تا با مقررات آشنا شويد، حاج حسين گفتند: « هر کاري مي گويد انجام دهيد » وقتي پياده شدند، دژبان متوجّه شد که حاج حسين يک دست بيشتر ندارد. براي همين گفت: « خيلي خوب تو سينه خيز نرو امّا 10 تا بشين و پاشو. » در همين حين مسؤول دژباني که در حال عبور از آن حوالي بود، منظره را ديد، سراسيمه و پرخاش کنان به طرف دژبان دويد و گفت: برو کنار، بگذار وارد شوند، مگر نمي داني ايشان فرمانده ي لشکر هستند. با شنيدن اين سخن، حالت بيم و شرمساري در چهره ي دژبان هويدا شد، حاج حسين بدون اينکه ذرّه اي ناراحتي در چهره اش مشاهده شود با تبسّمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفته و بوسه اي بر چهره ي او زدند و گفتند: « اتّفاقاً وظيفه اش را خيلي خوب انجام داده. » (10)

ببين پوتين هاي من اندازه ي پايت هست؟

شهيد انوشيروان رضايي فاضل
چند وقت بود پوتين هايم پاره شده بود، هرچه هم به تدارکات مي رفتم و تقاضاي پوتين مي کردم، جواب درست به من نمي دادند.
بالاخره خسته شدم و رفتم پيش شهيد فاضل، پوتين هايم را نشانش دادم و گفت: تو که فرمانده ايي بگو ببينم خودت با اين پوتين ها مي تواني به رزم شبانه بروي؟!
گفت: بايد بروي تدارکات. من که اين جا پوتين ندارم به تو تحويل بدهم!
با دلخوري گفتم: دلت خوشه! اين قدر رفتم تدارکات که ديگر خسته شدم، بعد هم خداحافظي کردم و به طرف چادر خودمان راه افتادم. از دور صدايم کرد بعد به سمتم آمد پوتين هايش را درآورد و گفت: ببين اندازه ي پايت است؟! (11)

پي‌نوشت‌ها:

1. من اينجا نمي مانم، ص 66.
2. مي خواهم با تو باشم، ص 12.
3. ميرزا محمّد بدر کردستان، ص 52.
4. تبسم نسيم، ص 47.
5. تبسم نسيم، ص 65.
6. عرشيان، ص 27.
7. عرشيان، صص 65-64.
8. عرشيان، صص 72-71.
9. عرشيان، صص 96-95.
10. بر خوشه خاطرات، ص 55.
11. کاش ما هم (27)، ش 15.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول