اين برادر را 24 ساعت بازداشت کنيد!

جاويدالاثر احمد متوسّليان
قبل از عمليّات بيت المقدس، تيپ 27 محمّد رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) در محوطه ي انرژي اتمي، در دارخوين مستقر بود. به دستور حاج احمد، تردّد کليّه ي افراد مي بايست با برگه ي مخصوص تردّد انجام مي گرفت.
يک روز که يکي از فرمانده گردان هاي تيپ 27 قصد داشت بدون برگه ي تردّد، با موتور به اين طرف دژباني بيايد، وقتي با مخالفت دژبان روبه رو شد، شروع کرد با او جرّ و بحث کردن.
در همين گير و دار، حاج احمد از راه رسيد و به دژبان گفت: « چه خبر شده؟ » دژبان با ناراحتي گفت: « حاج آقا! مگر شما دستور نداديد که هيچ کس حق نداره بدون برگه تردّد کنه؟ امّا هرچي به اين برادر مي گويم، قبول نمي کنه و با ما هم صحبت مي کنه که من فرمانده ي گردانم و با بقيه فرق مي کنم! »
حاج احمد يک نگاه به فرمانده ي گردانش کرد و بدون مقدّمه به دژبان گفت: « اين برادر را 24 ساعت بازداشت کنيد. » (1)

چشم مرا دور ديديد خلاف کرديد؟

شهيد مهدي باکري
مرتضي ياغچيان که شهيد شد، آقامهدي براي مراسمش نبود. يک نفر که از فرماندهان تبريز بود و تازه با گردان هاي قدس آمده بود، فرماندهي قرارگاه را به عهده داشت و قرارگاه را به دست ايشان سپرده بودند. همان موقع يک آمبولانس نو هم به لشکر داده بودند. من رفتم از فرمانده ي قرارگاه حکم گرفتم و براي شرکت در مراسم شهيد ياغچيان با آمبولانس به سمت تبريز حرکت کردم. وقتي رسيدم تبريز يک لحظه هم نتوانستم به منزل بروم، خودم و آمبولانس 24 ساعته در اختيار مردم و مراسم بوديم.
پس از برگزاري مراسم، برگشتم منطقه. آقا مهدي مرا ديد، صدايم کرد و گفت: « کي گفته بود شما با اين ماشين برويد؟ » گفتم: « اجازه گرفتم. » گفت: « خوبه، خيلي خوبه! تو مگر نمي دانستي که من مخالف اين هستم که ماشين نو برود توي جاده، مگر بارها اين مطلب را به شماها گوشزد نکرده بودم؟ براي چي با اتوبوس نرفتي؟ » مي داني که نسبت به اين مسائل چقدر حسّاسم، چشم من را دور ديديد رفتيد از يکي ديگر اجازه گرفتيد؟ چرا تعدّي کرديد؟ » يادم هست که دستور داد تمام ماشين هايي که در مخابرات داشتيم، از ما گرفتيد، حتّي جيپ زير پايمان را هم گرفت.
48 ساعت که گذشت، ديديم توي مخابرات بدون وسيله نمي شود کار کرد. رفتيم و التماس کرديم و قول داديم که ديگر تکرار نکنيم تا بالاخره يک ماشين به ما دادند. (2)

تابع نظم و قانون نظامي اسلامي هستيم

شهيد عليرضا ماهيني
از جبهه ي بستان براي طي دوره ي کوتاه آموزشي به کازرون رفتم. علي رضا تازه پايش- در اثر اثابت تير شکسته بود- را از گچ باز کرده بود. به ايشان گفتم شما وضعيت پايت مساعد نيست فعلاً اينجا ( پادگان آموزشي ) نيا؛ امّا نپذيرفت و در جوابم گفت: « آنجا برايم مثل زندان است. » در معيّت يکديگر به پادگان رفتيم. ما را به صف کردند و تمام کار ستاد را خودش انجام مي داد؛ حتّي در صف و بشين پاشوها و ساير حرکات با ديگران همراهي مي کرد.
بچّه ها ناراحت شدند به مسؤول پادگان گفتند که ايشان فرمانده ي ما بوده و مورد عنايت خاصّ دکتر چمران است و صحيح نيست با ساير نيروها آموزش ببيند.
شهيد عليرضا ماهيني با شنيدن حرف هاي بچّه ها گفت: « ما هدف مان مشخص است. تابع نظم و قانون نظام اسلامي هستيم، ما به آيه ي أَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ عمل مي کنيم. در هر مسؤوليتي که هستيم بايد تابع اوامر باشيم. » (3)

به شرطي که خلاف انجام ندهي!

شهيد صمد يونسي
- « حالا که مي خواهي بروي منطقه، موتورت را بده به من. »
- « مي دهم، ولي يک شرطي دارد. »
- « چه شرطي! »
- « خلاف انجام ندهي! بايد قوانين راهنمايي و رانندگي را کامل رعايت کني. تخلّف از مقرّرات حرام است. » (4)

صد مرتبه بشينيد، پاشيد!

شهيد حسين املاکي
کم کم به خاکريز خودي رسيد. در پشت خاکريز خودي چند سرباز، هم زمان چرت مي زدند. بلافاصله هر سه تا را خلع سلاح کرد و جاي آنها نگهباني داد. لحظاتي گذشت و کسي از خواب بيدار نشد. املاکي گلن گلدن کشيد و چند گلوله شليک کرد! هر سه سرباز از جا بلند شدند و به دنبال اسلحه ي خود گشتند. با ديدن حسين املاکي به همديگر نگاه کردند و بلافاصله او را شناختند. اسلحه ها را به آنها داد و گفت: بريد پايين! هر سه نفر، بدون اينکه حرفي بزنند، از خاکريز پايين آمدند.
املاکي گفت: تفنگهايتان را بگذاريد روي شانه هايتان!
هر سه اسلحه را روي شانه گذاشتند.
املاکي گفت: صد مرتبه، بشينيد، پاشيد، بشينيد، پاشيد. همين حالا دوستانتان به اميد اينکه شما مراقب جانشان هستيد گرفتند خوابيدند! دلِ شان به نگهباني شما خوش است! آن وقت شما به امان خدا خوابيديد! (5)

عصبانيّت شديد در برابر درخواست سفارش!

شهيد جواد فکوري
در سال 1359 جليل يکي از برادرانم که در خارج از کشور به سر مي برد، براي اوّلين سالگرد تولّد فرزندم مقداري اسباب بازي و لوازم بچّه را در قالب چهار کارتن کوچک از طريق پست سفارشي به ايران ارسال کرده بود. براي دريافت آن، به گمرک مراجعه کردم. مسؤولان گمرک از ترخيص آن امتناع ورزيدند. بنا به دستورالعملي که در آن زمان صادر شده بود، اجناس ارسالي از خارج، حد و مرز معيني داشت و اضافه بر آن ميزان برگشت داده مي شد. هرچه به مسؤولان گمرک اصرار کردم، موافقت نکردند و گفتند ما اجازه ي چنين کاري را نداريم. همان طور که سرگرم مشاجره با مسؤولان گمرک بودم، يکي از آنان متوجّه نام خانوادگي ام شد و پرسيد شما با سرهنگ فکوري وزير دفاع چه نسبتي داريد؟ گفتم برادر ايشان هستم. گفت، به دفتر جناب سرهنگ زنگ بزن و موضوع را به ايشان بگو. اگر ايشان يک کلام با مسؤولان ترخيص گمرک صحبت کند، کار تمام است. با قيافه ي حق به جانبي رفتم و از تلفن عمومي در همان گمرک به دفتر کار برادرم جواد زنگ زدم. رئيس دفتر ايشان گوشي را برداشت. گفتم: من برادر جناب سرهنگ فکوري هستم، مي خواستم با ايشان صحبت کنم. رئيس دفترشان تلفن مرا به جواد ارتباط داد. جواد گفت: چه کار داري؟ گفتم چنين مسئله اي است ممکن است شما به رئيس گمرک زنگ بزنيد و از ايشان بخواهيد که اين اجناس را به من تحويل بدهد؟ جواد با عصبانيّتي که هرگز در طول زندگي از او به ياد ندارم گفت: « من فرمانده نشده ام که براي تو کهنه و پودر بچّه از گمرک رد کنم. خجالت نمي کشي در اين موقعيّت به من زنگ مي زني؟! » و سپس گوشي را قطع کرد. حال غريبي به من دست داد. با عرض شرمندگي به مسؤول ترخيص کالا، گفتم برادرم جلسه داشتند و دسترسي به ايشان ممکن نبود. من تسليم قانون هستم، هرگونه که صلاح مي دانيد عمل کنيد. (6)

بگذار وظيفه اش را انجام بدهد!

شهيد مصطفي اردستاني
آن روز من و خواهرزاده ام همراه تيمسار بوديم، همين که به سه راهي قاسم آباد به پيشوا رسيديم، با اشاره ي دست جوان بسيجي که در پست بازرسي گمارده شده بود، ماشين از حرکت باز ايستاد. برادرم لباس شخصي به تن داشت و آن بسيجي هيچ يک از ما را نمي شناخت.
شهيد اردستاني پس از توقّف، از ماشين پياده شد و علي رغم اينکه خستگي از چهره اش هويدا بود، سلامي گرم حواله ي جوان بسيجي کرد و به او خسته نباشيد گفت. ما نيز به تبع ايشان از ماشين پياده شديم و نظاره گر بازرسي شديم.
جوان بسيجي به دقّت همه جاي ماشين را بازرسي کرد و مرتّب سؤال مي کرد و تيمسار جواب سؤالاتش را متواضعانه مي داد. کمي معطل شديم. من که حوصله ام سر رفته بود، چند بار خواستم به آن جوان بسيجي بگويم آيا اين شخص که داري ماشينش را بازرسي مي کني مي شناسي؟ امّا زبان را در کام حبس کردم، مي دانستم که حاج مصطفي راضي نخواهد شد. ولي خودم را به برادرم نزديک کردم و گفتم:
- داداش! چرا خودت را معرفي نمي کني؟ خيلي دارد معطّل مي کند. بگو که چه کاره هستي. شايد دست از سرمان بردارد.
در پاسخ گفت:
- اکبر جان بگذار وظيفه اش را انجام بدهد!
بازرسي تمام شد و آن بسيجي پي نبرد که ايشان تيمسار اردستاني معاونت عمليّات نيروي هوايي است که چنين متواضعانه به امر و نهي او از سر اخلاص گوش مي دهد و حتّي حاضر نشد که خود را معرفي کند. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1. مي خواهم با تو باشم، ص 82.
2. نمي توانست زنده بماند، ص 86.
3. دستمال سبز، صص 178-177.
4. تبسم نسيم، ص 93.
5. اينجا چراغي روشن است، صص 102-101.
6. چشمي در آسمان، ص 62.
7. اعجوبه ي قرن، صص 240-239.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول