قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

نظم حرف اوّل بعد از تقوا

شهيد محمود کاوه
تازه آمده بودند. مي خواست از آنها بازديد کند. رفت سراغ نفر اوّل. فانسقه اش را کشيد. گفت: « خيلي شُله، فانسقه را همچين بايد محکم ببندي که دست داخلش جا نشود. »
نفر بعدي لباسش مرتّب نبود. ديگري پايين شلوارش را خوب گِتر نکرده بود. طوري محکم و با هيبت تذکّر مي داد که طرفش حسابي هول مي کرد.
توي صف هاي ديگر جنب و جوشي افتاده بود. تا برسد به صف بعدي، همه مرتّب شده بودند، با فانسقه هاي قرص و محکم. محمود گفت: « شما بايد بدانيد که داخل تيپ ويژه بعد از تقوا، نظم و ترتيب حرف اوّل را مي زند. » (1)

آراستگي ظاهر

شهيد استحاق رنجوري مقدّم
يکي از خصوصيات شهيد، آراستگي ظاهر بود. ايشان علاقه ي زيادي به اجراي آيين نامه هاي انضباطي در مورد نظم و انضباط لباس و ظاهر افراد داشتند. حتّي هنگامي که بيرون از مجموعه ي سپاه بودند، سعي مي کردند آراستگي و پاکيزگي را به عنوان سفارش پيامبر ( صلي الله عليه و آله ) رعايت نمايند. اين نکته از امتيازات او بود و ما هيچ گاه اين شهيد بزرگوار را در محل کار با لباس شخصي نديده بودم. (2)

چرا به نظم و وقت ديگران کم توجّهي مي کنيد؟

شهيد سيّد علي حسيني
در همه ي کارهايش منظم بود. بي نظمي و بي انضباطي را از هيچ کس نمي پذيرفت. قرار بود در قرارگاه جلسه اي رأس ساعت ده برگزار شود. چند نفر از برادران مسئول کوتاهي کرده بودند و با تأخير آمدند. علي رغم اين که شهيد آدم پرحوصله اي بود، ولي سخت ناراحت شد و به آنان گفت: « چرا ما را معطّل کرديد؟ چرا به نظم و وقت ديگران کم توجّهي مي کنيد؟ »
او به مسايل انضباطي و قوانين خيلي احترام مي گذاشت. هيچ چيز نمي توانست او را در اين مورد به چشم پوشي و تسامح وادار کند. با تخلّفات برخورد بسيار جدّي مي کرد؛ حتي اگر تخلّف کوچک و متخلّف از نزديک ترين افراد خانواده اش مي بود. با برادر کوچکشان رفتيم خط مقدم، اتّفاقاً تصادف کرديم و برادرش مجروح شد. چون بدون هماهنگي اين کار صورت گرفته بود، گفت: « برادرم عباس بايد تنبيه بشود تا دوباره تخلّف نکند. » حتّي براي احوالپرسي برادرش به نقاهتگاه نيامد. (3)

بدون نظم، هيچ کاري نمي شود کرد

شهيد عبّاس مطيعي
همه منتظرت بودند. حضورت ضروري بود. شهيد سيّد محمود زرگر خيلي روي تو مانور مي داد. با اصرار او منتقل شده بودي به جهاد، به خاطر تجربه ات. قبلاً در تبليغات سپاه کار مي کردي.
هر روز صبح به کمک بابا روي ويلچر آماده مي شدي. دوستان تبليغات مي آمدند و با هم مي رفتيد سر کار. وقتي هم که منتقل شده بودي جهاد، با خودروي جهاد مي آمدي. آن روز هم مثل همه ي روزها آماده شده بودي. راننده ديرتر آمد. معطل شده بودي. مدّتي توي حياط خانه صبر کردي. برگشتي داخل خانه. دوباره به کمک بابا رفتي روي تخت.
راننده وقتي رسيد که تو روي تخت بودي. برگشت، اما بدون تو. به او گفته بودي: « من امروز نمي آيم تا مسؤولين، نظم را مورد توجّه قرار بدهند. بدون نظم هيچ کاري نمي شود کرد! »
بي کار بودم. ماندم توي خانه. با خودم گفتم: « عباس روزها را چه جوري شب مي کند؟ »
نماز صبح را خواندي و بعد چند صفحه اي قرآن تلاوت کردي. ورزش برنامه ي بعدي تو بود. چه خوب هم حرکات را انجام مي دادي.
با شروع شدن اخبار راديو، ورزش تو هم تمام شد. صبحانه را با هم خورديم. شروع کردي به يادداشت برداري. يک ساعتي مشغول بودي.
مرا صدا زدي و گفتي: « آماده اي با هم يک مقدار نهج البلاغه بخوانيم! »
نهج البلاغه را خوب مي خواندي. خوب هم مي فهميدي. يادم نيست چه کارهاي ديگري انجام دادي ولي، يکباره صدا زدي: « مرتضي مرتضي! آماده باش بريم مسجد. اذان نزديک است! »
ساعتم را نگاه کردم. خيلي به اذان نمانده بود. همراه بابا سه نفري رفتيم مسجد. در برگشت از تو پرسيدم: « حالا مي خواهي چه کار کني؟ »
گفتي: « غذاي مادر حاضره! بعد از غذا هم اخبار و يک چُرت! »
وارد خانه شديم. سفره حاضر بود. از مامان پرسيدم: « از کجا مي دانستي ما کِي مي رسيم! »
مامان گفت: « عباس آن قدر دقيق عمل مي کند که ما عادت کرديم. » (4)

بهترين ها

شهيد مجتبي نوري
مجتبي الگوي نظم و انضباط بود. اصرار داشت که سلاح و تجهيزاتش بهترين باشد. زماني که مي آمد براي گرفتن تجهيزات، مي گفت: « سلاحي بده که مشکلي نداشته باشد، فانسقه پارگي نداشته باشد و ... »
اين برخورد او براي ما ملکه شده بود و هر وقت وسيله اي لازم داشت، بهترين را به او مي داديم؛ چون اگر اشکال داشت، خيلي محترمامه برمي گرداند.
علاوه بر نظم دقيقي که در کارهايش وجود داشت، يک عارف واقعي بود. وارد هر مقري که مي شديم، ابتدا بيرون از چادر، براي خود قبري مي کَند و شب ها در آن به راز و نياز مي پرداخت.
مجتبي در عمليات کربلاي 5 به شهادت رسيد. وقتي بالاي سرش رسيدم، تنها نيمي از بدنش باقي مانده بود.
شهيد مجتبي نوري جز خدا نمي ديد. او خودش را در راز و نياز با معبود جستجو مي کرد. مجتبي غرق در عشق بي نهايت بود. مجتبي به خدا رسيده بود. (5)

آراسته و وارسته

شهيد محمود سعيدي نسب
شهيد عزيز معمولاً کُت و شلوار، آن هم در زماني که زياد مرسوم و متداول نبود، مي پوشيد. همواره توجّه داشت لباسش تميز و اتو کرده باشد. در دشوارترين صحنه ها نيز راضي نمي شد با سر و وضع نامرتّب حاضر گردد. خودش نقل مي کرد: « بچّه ها در خط مقدّم هم مي ديدند لباسم مرتّب و اتو کرده است. مي پرسيدند: اين جا ديگر چرا؟! چگونه اتو مي کني؟!
پاسخ مي دادم: شب که مي خواهم استراحت کنم، لباس را مطابق خط اتو تا مي زنم؛ لاي پتو مي گذارم و روي آن مي خوابم؛ تا صبح هنگام برخاستن صاف و مرتّب باشد و بتوانم با لباس مرتّب در عمليات حاضر گردم! »
شهيد محمود همواره هم آراسته بود، هم وارسته؛ هم صورتي زيبا داشت، هم سيرتي نيکو!
برخلاف بعضي که تنها به يک بُعد- رسيدگي به وضع ظاهر و يا اصلاح درون- همّت مي گمارند! محمود اصلاحِ هر دو را مدّ نظر داشت. يک سونگر نبود. لابد سفارش معصومان ( عليهم السلام ) را مدّ نظر داشت که فرموده اند:
« ان الله جميل و يحب الجمال و يحب ان يري اثر نعمته علي عبده و يبغض البؤوس و التباؤس »: « خداوند زيباست و زيبايي را دوست مي دارد؛ خوش مي دارد اثر نعمت بر بنده اش ديده شود. از بدحالي و تظاهر به آن بدش مي آيد. »
و شهيد چه خوب اين معنا را دريافته بود. (6)

منضبط و با برنامه

شهيد علي صيّاد شيرازي
شاگردش بوديم. هم درس مي داد، هم افسر ورزش دانشکده ي افسري بود. ساعت ورزش که مي شد، يک لباس ورزشي مي پوشيد، يکي نمي پوشيد. خيلي جدّي نمي گرفتيم. کاغذ و قلم دست مي گرفت و اسممان را مي نوشت. مجبورمان مي کرد منضبط باشيم.
وقتي مي خواستيم برويم مأموريت، اوّل صدقه مي داد. بعد قرآن را باز مي کرد و يک سوره را با ترجمه اش مي خواند. بعدش برنامه ي سفر را توضيح مي داد و مي گفت که چه کارهايي داريم، چه کارهايي مشترک است و چه کارهايي انفرادي. وقت آزادمان را هم مي گفت.
وارد شهر که مي شديم، اوّل مي رفت گلزار شهدا، فاتحه مي خواند. بعد مي رفت سراغ خانواده ي شهدا. با آنها صحبت مي کرد و درد دلشان را گوش مي کرد. مشکلاتشان را مي پرسيد و گاهي يادداشت مي کرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد مي رفتيم سراغ مأموريتمان. (7)

مقرّرات بايد رعايت شود

شهيد اسماعيل دقايقي
آن شب اسماعيل راننده ي خودرو بود و من و امام جمعه ي اميديه ( استاد همتي خراساني )، به اتّفاق او از تهران به سمت قم مي رفتيم ( سال 1358 ). در بين راه توصيه ي ما اين بود که چون کار داريم، با تعجيل و به سرعت حرکت کن. وي هنگام پرداخت عوارض در اتوبان، از افسر پليس راه پرسيد: « سرعت مجاز در شب- آن هم در اتوبان- چه قدر است؟ »
افسر گفت: « حداکثر 90 کيلومتر. »
پاسخ او موجب شد که بي توجّه به توصيه ي ما، فقط براي رعايت قانون و احترام به آن، با سرعت 80 تا 90 کيلومتر رانندگي کند. اسماعيل در مسير قم مي گفت: « اگر در رژيم گذشته خلاف مقررات رفتار مي کرديم، به خاطر مبارزه با آن رژيم باطل بود؛ ولي اکنون همان مقررات در نظام اسلامي شرعي است و بايد رعايت شود. » (8)

پي‌نوشت‌ها:

1. اسوه ها، ص 65.
2. مرزبان نجابت، ص 66.
3. چشم بي تاب، صص 31 و 43.
4. به رسم شمشاد، صص 53 و 72.
5. مسافران آسماني، ص 141.
6. ترمه ي نور، صص 204-203.
7. يادگاران 11، صص 51 و 92.
8. بدرقه ي ماه، ص 56.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول