گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


در سرماي سخت، دنبال من به روستا آمده بود

شهيد خليل نيازمند

براي نمايش فيلم به کوهسرخ رفته بوديم. شب بود و هوا سرد. نمايش فيلم که تمام شد، ساعت به 12 رسيد. گفتيم صلاح نيست آن وقت شب بين جاده حرکت کنيم. شب را در همان محل بيتوته کرديم. نيمه هاي شب با صداي يکي از نگهبانها بيدار شدم:
- «شما آقاي عاقبتي هستيد؟»
«بله»
«آقاي نيازمند دم در کارتان دارد.»
برق از سرم پريد. نيازمند اينجا چه مي کند؟ دويدم بيرون. نگران به نظر مي رسيد. پرسيد: «چرا دير کردي حسين؟... مي داني چقدر نگران شديم؟»
از قرار همه شهر را به دنبال ما گشته بود و چون برقراري ارتباط با روستا جز از طريق حضور در مکان ميسّر نبود؛ سوار بر موتور به روستا برگشته بود. آن وقت شب و در آن سرماي وحشتناک زمستان مقابل محبت خليل ذوب شدم.
***
17 ساله بودم. وصف مهندس را زياد شنيده بودم. مي گفتند: «آدم خيلي مهمي است، براي من هم مهم و ديدني بود.» آن روز کنار در خانه ايستاده بودم. از ته کوچه مردي سوار بر دوچرخه مي آمد. نزديک که رسيد؛ زنگ دوچرخه اش را زد و ايستاد. لبخندي زد و گفت: «چطوري برادر؟»
آنقدر حيرت کرده بودم که جوابش را کمي ديرتر دادم. آخر آدمي مثل او کجا و من کجا؟ شايد هم حجت سپاهي شدن براي من همان سلام بود. (1)

بايد الگوي خوبي باشيم

شهيد خليل نيازمند

روح سبزي داشت. در يکي از جلسات عقيدتي که براي نيروها سخنراني مي کرد، گفت: «برادرها تا به حال به اين فکر کرده ايد که چرا رنگ لباس ما سبز است؟ رنگهاي زيادي هست اما چرا سبز؟»
هر کسي جوابي داد تا اينکه دوباره مهندس گفت: «شما ببينيد وقتي يکي دلش مي گيرد مي رود کنار آب روان، کنار سبزه زار، جايي که دلش باز شود. رنگ لباس ما هم سبز است من فکر مي کنم رنگ لباس ما به اين خاطر سبز است که هر وقت مردم ما را ديدند خوشحال شوند. البته اين ميسر نمي شود، مگر اينکه از نظر اخلاقي، سياسي و عقيدتي در سطح خوبي باشيم. برادرها من فکر مي کنم بايد ضمن نظامي بودن، الگوي خوبي هم باشيم...» (2)

به شبهاتش مثل يک معلم پاسخ داد

شهيد محمد نصرتي

خيلي از جوانها بودند که جذب رفتار نصرتي شده بودند. روزي يکي از دانش آموزان سراغش آمد و گفت: «آقاي نصرتي درباره ي حزب توده... سؤالاتي دارم. مي دانيد من فردا با آنها مناظره دارم ولي نمي دانم چه بايد بگويم؟»
اين مسأله براي محمد همان قدر مهم بود که براي آن دانش آموز. محمد همانجا کنار آن جوان ايستاد و يک به يک شبهات و سؤالاتش را پاسخ داد. درست مثل يک معلم. (3)

به فاميل سر بزنيد اگرچه بدي کرده باشند

شهيد حسين محمدي پور

با يک نفر از فاميل، ارتباطي نداشتيم. او هم علاقه اي به ارتباط با ما نشان نمي داد. از قضاي روزگار سخت بيمار شده بود. حسين هر دفعه مي آمد و سراغش را مي گرفت. احوالش را مي پرسيد و گوشزد مي کرد برويم عيادتش!
اما نشنيده مي گرفتيم. تا اين که يک شب بي هيچ رودربايستي گفت: من کوچک تر از آن هستم که وظيفه را به شما يادآوري کنم... چرا عيادت فلاني نمي رويد؟ او از همه ي ما بزرگتر است. جاي پدر همه ي ماست. به فاميل سر بزنيد حتي اگر به شما بدي کرده باشند! (4)

شبها مي رفتم و ياد مي گرفتم

شهيد محمدعلي خورشاهي

آنجا که بوديم هر روز صبح سخنراني مي کرد. معاون گردان بود. مي آمد آيه ي قرآن مي خواند و تفسير مي کرد. حتي بهتر از ملاهاي روستا. پرسيدم:
محمدعلي! بابا! تو که حوزه ي علميه نرفتي، پس چطوري قرآن تفسير مي کني؟
- بابا يادت هست شب ها مي رفتم مدرسه؟... گاهي هم دير به خانه مي آمدم؟ آن شب ها گاهي سراغ منبري ها مي رفتم و چيزهايي ياد مي گرفتم. (5)

اين نامه ي اعمال من است!

شهيد محمدعلي خورشاهي

شبها که توي خانه بود، کاغذي را دست مي گرفت و علامت مي زد. يک شب صدايم زد و گفت:
- عيال اين کاغذ را ديده اي؟
- نه! اين چي هست؟
- نامه ي عملم! حساب و کتاب کارهايم. مي خواهم بدانم هر روز دل چند نفر را شکسته ام و با چند نفر خوب بودم. چه کارها کردم. همه اينها را مي نويسم... گفتم نشان تو هم بدهم، شايد دوست داشتي براي خودت درست کني! (6)

به جسم و نفس نبايد رو داد

شهيد محمدعلي خورشاهي

هوا سرد بود. خيلي سرد! برف هم مي باريد. محمد آقا رفت و وسط برف ها ايستاد. پرسيدم: اين چه کاري است! بياييد تو سرما مي خوريد.
- عيال جان، اگر به اين جسم و به اين نفس رو بدهي و تحويلش بگيري، آن وقت هي توقعش بالا مي رود. بايد پس گله ي اين جسم را گرفت و انداختش توي برف که ديگر با نفس، دست به يکي نکند. بايد به او گفت که نمي تواني بر من پيروز شوي. مي زنم توي سرت تا حالت جا بيايد!
او همان طور با نفسش حرف مي زد و برايش خط و نشان مي کشيد. فراموش کرده بود من اينجا کنار پنجره به تماشايش نشسته ام. (7)

اين ها زرق و برق دنياست

شهيد محمدعلي خورشاهي

از جبهه که مي آمد، روي قالي نمي نشست. سرش را روي متکا نمي گذاشت. مي پرسيدم: اين چه کاري است محمد آقا!
مي گفت: مي خواهم عادت کنم. اين ها زرق و برق دنياست. ما بايد اين ها را بگذاريم و برويم. ارزش انسان پيش خدا مهم است! (8)

براي فردا که فرمانده شديد، خوب است

شهيد محمدجواد آخوندي

با اين که خيلي آگاه بود و بدون مشورت هم مي توانست، کارهايش را به خوبي انجام دهد، باز هم از نظر ديگران استفاده مي کرد. ما که خوب مي دانستيم در مقابل او کم مي آوريم، مي گفتيم: «ما کوچکتر از آن هستيم که در اين امر بزرگ با ما مشورت شود.»
او جواب ما را اين طور مي داد: «هميشه که ما نيستيم. شما فردا فرمانده ي گردان و لشکر مي شويد. بنابراين بايد رشد کنيد. بايد همه ي سؤالهاي شما حل شود تا روزي که فرمانده شديد، برايتان مشکلي پيش نيايد.» (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. آخرين معادله، صص 35-34.
2. آخرين معادله، صص 36-35.
3. آخرين معادله، صص 64-63.
4. آخرين معادله، ص 122.
5. آخرين معادله، ص 159.
6. آخرين معادله، صص 161-160.
7. آخرين معادله، ص 167.
8. آخرين معادله، صص 168-167.
9. بحر بي ساحل، ص 49.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.