گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 



شهيد سيد محمود سبيليان
با برادرم - حسن - خدمت آقا محمود رسيديم. خسته نباشيدي گفت بابت فعاليتمان در مدرسه. نمي دانستم چه بگويم؟ او محمود بود و من، نوجوان حيران و غرق در وادي بحران هويت. متوجه حال و هوايم شده بود. با چند شوخي و چند سؤال، يخ فضا را شکست و دقايقي بعد، براي ساعتي با هم، دم خور شديم. سر آخر، بحث را به انجمن اسلامي مدرسه کشاند و نظر من را پرسيد. بي تعارف، مسائلي را عنوان کردم؛ غشِ خنده شده بود. دستي روي شانه ام زد و گفت:
تو بايد روزنامه نگار بشي! علامت سؤالي برايم ايجاد شد. پرسيدم: چرا؟
گفت: مسائل را جالب نقد مي کني. حالا بگو ببينم: نظرت راجع به من چيه؟
خشکم زده بود! يعني چي؟! من، راجع به محمود؟!
چند لحظه بعد، دوباره سؤالش را تکرار کرد.
خودم را جمع و جور کردم و با خنده گفتم: شما خيلي چاقيد.
غشِ خنده شد و گفت: لابد مي داني چاقي هم فايده هايي دارد!
پرسيدم: فايده؟!
خنديد و گفت: بله، تو جبهه، مي شود بعنوان جان پناه و سنگر، جلو اصابت تير دشمن را گرفت و جان رزمنده ها را حفظ کرد!
با اين مزاح، آن قيافه ي جدّي و تصوير خشني که از او در نظرم ترسيم کرده بودم. محو شد و علاقه ام نسبت به او بيشتر شد. (1)


شهيد سيد محمود سبيليان
تعطيات تابستان هم بي کار نبود. بعضي وقت ها، مي رفت بنّايي.
گفتم: چرا بنّايي؟
در جواب گفت: نمي داني کار کردن با کارگر جماعت، چه کيفي دارد؟!
پرسيدم: مگر چي کار مي کني؟
گفت: برايشان شعر مي خوانم و قرآن يادشان مي دهم.
بعدها متوجه شدم روزها با آن ها مي رفته بنايي و شب ها مي رفته خانه هاي آن ها قرآن يادشان مي داده و با آن ها کار فرهنگي مي کرده.» (2)


شهيد سيد محمود سبيليان
بين دانش آموزان، زبان انگليسي محمود بهتر از بقيه بود. او با استفاده از همين امتياز، آن ها را جمع مي کرد و برايشان تدريس مي کرد. بعد از حدود سه ربع ساعت تدريس، با هم به ورزش مي پرداختند و طي همين نشست ها. ضمن بيان مسائل مذهبي و اجتماعي، با اخلاق و رفتار پسنديده ي خود، بچه ها را جذب مي کرد؛ چنان که خود من، از همين طريق با ايشان آشنا و جذب شدم. (3)


شهيد سيد محمود سبيليان
پيش از حرکت، به هر يک از نيروها مسؤوليتي واگذار مي کرد. اگر هوا گرم بود، مقداري در هواي گرم راه مي رفتند و هنگامي که بچه ها کاملاً خسته و تشنه مي شدند، آن ها را سرِ چشمه ي آبي مي برد و در حالي که دهان بچه ها خشک شده بود و دلشان براي يک قطره آب، لک مي زد، از بچه ها مي خواست دقايقي به ياد لب هاي تشنه ي سقّاي تشنه لب دشت کربلا - حضرت اباالفضل العباس (عليه السلام) - آب نخورند و به اين ترتيب، به مبارزه با نفس بپردازند. در ادامه نيز با نواي روح بخش دعا و توسل به ائمه ي اطهار (عليهم السلام)، روح بچه ها را صيقل مي داد. (4)


شهيد سيد محمود سبيليان
نام برده که معلم مدرسه بود و در عين حال، مربي تاکتيک و آموزش نظامي منافقين، يکي از مهره هاي سازمان مجاهدين خلق، در کاشمر به حساب مي آمد. محمود به احترام اين که وي معلم بود. طوري که کسي متوجه نشود، دعوتش کرد به سپاه. براي اين کار، با رئيس مدرسه اش تماس گرفت و گفت: به آقاي فلاني بگوييد سري به ما بزند. روز بعد، آن آقا آمد سپاه، مدتي با هم بحث و مناظره کردند و در نهايت، طرف را قانع کرد که راه را انحرافي رفته است.
اين شيوه ي برخورد و حفظ شخصيت فرد، باعث شد که طرف، پس از تحمل حبس، توبه کرد و طيّ توبه نامه اي که نوشت، مواجهه اش با محمود را تولدي دوباره ناميد، پس از آن نيز کلاس هاي آموزش سقوط آزاد، پرش از ماشين و... را که قبلاً براي دشمنان سپاه و بسيج مي گذاشت، براي بچه هاي سپاه و نيروهاي اعزام به جبهه گذاشت و به اصطلاح، صد و هشتاد درجه تغيير کرد. (5)


شهيد سيد محمود سبيليان
سال 1361، به ابتکار محمود، گروهي از هواداران منافقين که در کاشمر زنداني بودند، با دو دستگاه ميني بوس به تهران و قم، اعزام شدند. از برنامه هاي مورد نظر اردو، حضور در مراسم نماز جمعه ي تهران بود.
اين ديدار، آن قدر در نگرش آن ها نسبت به انقلاب تأثير گذاشته بود که بيشتر آن ها پس از ديدن صحنه هاي باشکوه حضور مردم در نماز جمعه، رو به محمود کرده و گفتند: منافقين به ما چنين القا کرده بودند که کارگردانان تلويزيوني، هنگام پخش مراسم نماز جمعه و راهپيمايي ها از تلويزيون جمهوري اسلامي، با استفاده از تکنيک هاي فيلم برداري، جمعيت را زياد نشان مي دهند؛ ولي حالا که ما از نزديک اين شور و حضور وصف ناپذير مردم را مي بينيم، متوجه فريب کاري و دروغ پردازي هاي منافقين مي شويم. (6)


شهيد علي اربابي
مدتي بود که نظافت چي گردان تسويه کرده بود و کسي مأمور نظافت سرويس بهداشتي گردان نبود. ولي دستشويي ها همچنان بهداشتي و نظيف بود.
پيش خود به حال و نفس سرکوب شده ي آن رزمنده ي مخلصي که شبها دستشويي ها را تميز مي کرد غبطه مي خوردم. حس کنجکاوي ام مي گفت: چه خوبه او را بشناسم!
بالاخره نيمه شبي برحسب اتفاق، وقتي از کنار دستشويي ها رد مي شدم سر و صدايي توجه مرا به خود جلب کرد.
آرام آرام به سرويس دستشويي ها نزديک شدم. در يک لحظه شرمنده و خجل زده شدم و به خود و تمام نيروهاي گردان اُف گفتم!! فکر مي کنيد نظافت چي دستشويي ها چه کسي بود؟
کسي نبود جز فرمانده ي گردان علي بن ابي طالب (عليه السلام) از لشکر 8 نجف، شهيد علي اربابي. (7)


شهيد محمود پايدار
يک روز محمود وارد سنگرمان شد و سلامي کرد و گفت: غذا چي داريد؟ يکي از بچه ها گفت: کنسرو ماهي!
گفت: چيز ديگري نداريد؟ گفتيم: کنسرو لوبيا هم داريم. گفت: لوبيا خوب است، بياوريد. مي خواستيم کنسرو را باز کنيم اما هيچ کدام چاقو نداشتيم. يکي از بچه ها گفت: فلاني که اينجا خوابيده چاقو دارد. رفتم او را بيدار کردم و چاقويش را گرفتم.
مي خواستم در کنسرو را باز کنم که محمود گفت: نه! ديگر لوبيا هم نمي خورم؛ و در حالي که از سنگر بيرون مي رفت گفت: چرا به خاطر باز کردن در يک کنسرو مزاحم يک نفر که خوابيده بود شديد؟!
او فرمانده رشيد گردان محرم، «محمود پايدار» بود. (8)


شهيد فيروز سرتيپ نيا
فرمانده ي يکي از گردانهاي تيپ 57 ابوالفضل (عليه السلام) لرستان بود. هميشه در اوقات فراعت، بچه هاي گردان را براي سرکشي به خانواده هاي معظم شهدا اعزام مي کرد. يکي از همرزمانش مي گفت او اوقات بيکاري خود را صرف بچه هاي شهدا مي کرد و احترام زيادي براي خانواده هاي شهدا و فرزندانشان قائل بود. بعضي از دوستان به ايشان مي گفتند چرا اينقدر زياد به يادگار شهدا توجه مي کنيم؟ مي گفت: اينها سرمايه هاي اصلي انقلاب و چشم و چراغ اين ملت هستند. به خاطر اينکه داخل گودال نيفتم هميشه از چراغ استفاده مي کنم. چراغي که هرگز خاموش نمي شود و نورانيتش روز به روز بيشتر مي شود. شهيد دلاور «فيروز سرتيپ نيا» هميشه به بچه هاي گردان مي گفت: دوست دارم زمانيکه خودم شهيد شدم همرزمانم با بچه هايم اينطور برخورد کنند. او از کوچکترين فرصت استفاده مي کرد تا «صله ي رحم» بجا آورد. به تمام اقوام سرکشي مي کرد و احترام خاصّي براي آنها قايل مي شد. (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. سوداي عشق، ص 34.
2. سوداي عشق، ص 37.
3. سوداي عشق، ص 39.
4. سوداي عشق، ص 40.
5. سوداي عشق، ص 42.
6. سوداي عشق، ص 43.
7. حکايت سرخ، صص 17-16.
8. بر خوشه خاطرات، ص 36.
9. بر خوشه خاطرات، ص 46.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.