تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
چوب را به ديوار مي زد!
شهيد حميدرضا توسلي
«به علت اختلافي که با يکي از همسايگان برايمان پيش آمده بود نزاعي بين ما در گرفته بود و من را کتک زده بودند، لذا بسيار چشم انتظار بودم تا او از منطقه به مرخصي بيايد و موضوع را به او بگويم تا انتقام مرا بگيرد. زماني که اين انتظار بسر آمد، با تمام خوشحالي از ديدنش فوري موضوع را به او گفتم و به انتظار عکس العمل بودم که بلافاصله سيلي به صورتم زد و گفت: «اول بگو ببينم چرا در خيابان و اجتماع، نزاع راه انداخته اي؟ دوم چرا شجاعت و قدرت خودت را اينجا نمايش مي دهي؟ اگر راست مي گويي و قدرتي داري برو جبهه و به آنها که به همه چيزمان يورش برده اند نشان بده.»
سرانجام من از کرده ي خود پشيمان شدم و او (شهيد حميدرضا توسلي پور) در سال 66 با عشق به قدرت الهي در منزل دوست مأواي گرفت و بهشتي شد. (1)
شهيد حجت الاسلام و المسلمين سعيد عابد
«حجت الاسلام و المسلمين شهيد «سعيد عابد» چون به اين باور رسيده بود که «اَعْدي عَدوکَ نفسُکَ التي بَيْنَ جنبيک» در به زانو درآوردن اين دشمن درون، تلاش مي کرد تا آنجا که در لابلاي دفترچه اي از او چنين مي يابيم.
هذا عهدلي: هرگاه بدون عذر، اول وقت آماده ي براي نماز نگردم و سستي در اين مورد باشد 50 ريال و در صورت غيبت نيز 50 ريال صدقه بدهم و يا در قبال 100 روز يکروز قربه الي الله وفقنا لطاعتک. در صورت سخن و تعريف از خود 50 ريال و در صورت قرب به اميال شيطاني و نفساني نيز 50 ريال صدقه بدهم.» (2)
شهيد محمدحسين محمدياني
از وقتي مرد همسايه آمده بود يکريز براي امام و انقلاب بد مي گفت.
حاج حسين مشغول بنّايي بود و ما هم کمکش مي کرديم.
گرد و خاک روي سر و صورتش نشسته بود. مدتي که گذشت، دست از کار کشيد و از داربست پايين آمد.
يک لحظه گفتم که شايد عصباني شده. سر و لباسش را تکاند و به طرف مرد رفت. لبخندي زد و دستش را گرفت. رفتند گوشه اي نشستند. مدتها کار تعطيل بود و حاج حسين داشت با او صحبت مي کرد.
وقت رفتن مرد خجالت زده بود. بدون توجه به سر و لباس خاکي حاج حسين او را در آغوش کشيد و گفت: «معذرت مي خواهم من اشتباه مي کردم.» (3)
شهيد محمدحسين محمدياني
از جنوب سبزوار چند نفر شرور و جاهل مآب آمده بودند. هيچ کس روي خوش به آنها نشان نداد. به جز محمدياني.
به ما گفت: «نماز شب خوانها که مشکل ندارند! اگر هنر داريم بايد اينها را عوض کنيم!»
آنها را خواست. خيلي با آنها گرم گرفت. جلوي همه گفت: «به ظاهر اينها نگاه نکنيد! دلهايشان از من و شما خيلي پاکتره! من خودم مي خواهمشان!» آن قدر خوشحال شدند که نمي دانستند چه کار کنند. بعد از آن عاشق حاجي شدند طوري که حرفهايش را با جان و دل گوش مي کردند.
کربلاي يک، يکي از همين افراد رو به روي تير مستقيم تانک، آرپي جي مي زد. در جواب دستورات سخت حاج حسين با سرعت و از جان و دل مي دويد و مي گفت: «چشم!...»
در عمليّات فاو، يکي ديگر از همين ها، سوار بر موتور تريل پنجاه کيلو مهمات را به خود مي بست و به خط مي رساند. در برگشت مجروحي را به کمر خود مي بست.
محمدياني که غرور و شعف از نگاهش مي باريد مي گفت: «کي جرأت مي کنه مثل اين مرد با هنرنماي اش به همه روحيه بدهد؟!» (4)
شهيد محمدحسين محمّدياني
تعدادي خانواده از سبزوار براي بازديد از جبهه در راه بودند. ميان آنها تعدادي بچه هم مي آمدند.
حاج حسين گفت: «تکليف پذيرايي از بزرگترها که معلوم است. شيريني و شربت! ولي براي بچه ها تنقلات و بيسکويت بخريد تا جبهه را جاي وحشتناکي ندانند و خاطره خوبي در ذهنشان بماند.»
اين قدر محبت حاج حسين در دل همين بچه ها نشست که وقتي جنگ تمام شد از ملاقات کنندگان دائمي او در بستر بيماري بودند. (5)
شهيد جلال الدين موفق مقدّم يامي
هرچه اصرار مي کرديم تا فرماندهي سپاه شيروان را به عهده بگيرد قبول نمي کرد، مي گفت:
هرچه مسئوليت بيشتر باشد وقت آدم کمتر مي شود و من دوست دارم بيشتر در کنار جوانان باشم و در همين سنگر انجام وظيفه کنم. در آن زمان قائم مقام سپاه شيروان بود.
پاس بخش بودم و بايد نگهبانان را سر پست مي بردم، اما هرچه منتظر شديم يکي از بچه ها که نگهباني داشت نيامد، قرار بود اگر کسي سر ساعت حاضر نشود و به تعهدي که داده است عمل نکند، با شليک يک تير هوايي خطاي او را به گوش همه برسانيم.
آن شب وقتي تير هوايي شليک شد جلال الدين به طرف ما آمد و دليل کارمان را پرسيد، گفت: ديگر اين کار را تکرار نکنيد راههاي ديگري هم وجود دارد تا يک نفر متوجه اشتباهش شود و درست نيست همه متوجه اشتباه او شوند. آن شب خود جلال به جاي نگهبان غايب، سر پست رفت!! (6)
شهيد سيد محمدحسين محجوب
معلم روستايمان بود، « روستاي باغان ». من شاگرد کلاس سوم بودم و البته يک شاگرد تنبل، آقاي محجوب خيلي سعي مي کرد مرا راه بيندازد تا عقب ماندگي درس هايم جبران شود و بتوانم پاي به پاي بچه ها پيش بروم، ولي من همچنان بازيگوشي مي کردم و نسبت به درس و مدرسه بي توجه بودم، يک روز طبق معمول درس را بلد نبودم، آقاي محجوب مرا از کلاس بيرون برد و گفت: چرا کاري مي کني که مجبور شوم جلوي بچه ها سرزنشت کنم و حرفي بزنم که جلوي بقيه خجالت بکشي؟ آن روز آقاي محجوب به جاي تنبيه من، چوبش را به ديوار مي زد تا بچه ها فکر نکنند من تنبيه نمي شوم و با سايرين فرقي دارم و من، هم به خودم و هم به او قول دادم دست از بازيگوشي بردارم و به طور جدي درس بخوانم. (7)
شهيد سيد محمدحسين محجوب
خودم خيلي متوجه نبودم ولي ظاهراً خيلي تک روي مي کردم و اکثراً عقيده و نظر خودم را به ديگران تحميل مي کردم و يا اصلاً همان را اجرا مي کردم بدون اين که به نظر ديگران توجهي داشته باشم. يک روز سيد حسين از من پرسيد: به نظر تو براي حل يک مشکل يا انجام يک کار يک نفر بهتر مي تواند عمل کند يا اين که چند نفر با هم مشورت کنند و همکاري داشته باشند؟
من هم گفتم: خوب مسلم است که وقتي چند نفر با هم تبادل نظر کنند به نتيجه ي بهتري مي رسند.
سيد حسين هم گفت: پس ان شاء الله از اين به بعد با هم کارها را انجام خواهيم داد و از نظر و عقيده ي همه استفاده خواهيم کرد، بدون اين که اشاره اي به رفتار من داشته باشد. (8)
شهيد حسن دشتي
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد زير جعبه هاي مهمات و به کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يکبار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را جلو آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الآن سهمت را مي دهم.»
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: «سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود. (9)
شهيد مصطفي کلهري
«آقا مصطفي» از صفات و ويژگيهايي برخوردار بود که اين ويژگيها در افراد ديگر کمتر ديده مي شد؛ او در تربيت نيروي انساني دقت نظر زيادي مي کرد. در بُعد معنوي وقت زيادي صرف مي کرد و کمتر به استراحت مي پرداخت.
او نهايت تلاش را در رسيدگي به امور معنوي، مسائل پشتيباني يا عملياتي بچه ها صرف مي کرد. به جبهه که مي آمد شايد در هر شبانه روز کمتر از سه، چهار ساعت را به استراحت مي پرداخت و بقيه ي وقتش را وقف بچه ها مي کرد. (10)
پينوشتها:
1. بر خوشه خاطرات، ص 74.
2. بر خوشه خاطرات، ص 75.
3. کاش ما هم (28)، صص 8-7.
4. کاش ما هم (28)، صص 27-26.
5. کاش ما هم (28)، ص 28.
6. کاش ما هم (26)، ش 15.
7. کاش ما هم (24)، ش 13.
8. کاش ما هم (24)، ش 14.
9. پرواز تا جبرئيل، صص 144-143.
10. امير خط شکن، صص 129-128.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}