نويسنده: جوزف هيليس ميلر
مترجم: سهيل سُمّي



 

فو، اثر کوئتزي، ( تا آن جا که من مي دانم ) آخرين و يکي از بزرگ ترين کتاب هاي « رابينسونيايي » است که تا کنون بعد از رابينسون کروزوي دفو نوشته شده است. همان گونه که رابينسون سوئيسي و اهل خانواده مايه ي الهام بسياري از خوانندگان براي افزودن بخش هايي ديگر به متن اصلي بوده، خوانندگان رابينسون کروزو نيز با خواندن اين اثر به نوشتن کتاب هايي کاملاً جديد مانند رابينسون سوئيسي و اهل خانواده و فو ترغيب شده اند. فو در مورد جزيره ي « کروسو » روايتي کاملاً متفاوت ارائه مي دهد. کوتاه کردن نام هاي دفو و کروزو نشانگر تغييرات بنياديني است که کوئتزي بر متن اصلي اعمال کرده است. اين همان مثله کردني است که جمعه در فو قرباني اش شده است.
راوي اصلي فو يک مطرود مؤنث است به نام سوزان بارتون. (1) او خود را شناکنان به جزيره ي کروسو مي رساند و در آن جا با کروزو و جمعه نامي روبرو مي شود که برده فروشان زبانش را بريده و لالَش کرده اند. بريدن زبان جمعه در اواخر رمان با تجسم « مثله کردني به مراتب هولناک تر » پيوند مي خورد؛ سوزان، جمعه را مي بيند که تنها يک لنگ به کمر دارد و مي رقصد. داستان به نوعي است که ممکن است تصور يک مثله شدن ديگر به ذهن خواننده القاء شود. گزارش راوي اندکي مبهم است؛ او مي گويد: « آنچه از من پنهان شده بود برايم آشکار گشت. ديدم؛ يا بهتر است بگويم چشمانم در معرض چيزي که در مقابلشان قرار گرفته بود، گشوده شد. ديدم و به گمانم آن چيزي که ديده بودم... » اين که سوزان بارتون چه ديده، بر خواننده معلوم نمي شود. در هر حال، جمعه در وادي سکوت سير مي کند. او نمي تواند حکايت زندگي اش را تعريف کند. اين بدان معناست که ما مي توانيم در مورد او هر سرگذشتي را که خواستيم در ذهن بپرورانيم. او فقط چند فرماني را که کروز به او آموخته، اطاعت مي کند.
جزيره ي فو تقريباً از هر لحاظ با جزيره ي کروزو فرق دارد. کروزوي فو از کشتي شکسته نه مجموعه اي از اشياي مفيد، که تنها و تنها يک چاقو برداشته است. کروزو، جمعه و سوزان بايد با يک تکه کاهوي تلخ، ماهي و تخم پرندگان سر کنند. کروزو به نحوي مضحک، به مدد جمعه که برايش بيگاري مي کند، در حال ساختن سيستم پيچيده اي از زمين کشاورزي پله پله با حصار سنگي است، اما هيچ بذري براي کاشتن ندارد. هر سه نفر آنها پس از يک سال نجات مي يابند و به لندن باز مي گردند. سوزان در لندن در پي يافتن « فو » بر مي آيد که مؤلفي سرشناس است و سوزان از او مي خواهد سرگذشتش را با رعايت امانتداري به روي کاغذ بياورد، چون احساس مي کند که خودش از انجام اين کار عاجز است.
بخش اعظم نيمه ي دوم اين رمان کوتاه متشکل از تعمقات سوزان، در قالب تک گويي يا گفتگو با فو، است. اين تعمقات عمدتاً به ماهيت روايت و مشکلات ارائه ي روايتي وفادارانه اختصاص دارند. فو نمونه ي ديگري است که باور راسخ مرا تأييد مي کن، اين باور که ادبيات راه رسيدن به يک واقعيت مجازي را هموار مي کند. سوزان، فو را در نظر مجسم مي کند که در اتاق زير شيرواني اش مي نويسد و مي نويسد، بعد دست از کار مي کشد و شخصيت هاي تخيلي اش، سربازان پياده نظام، دزدها، فاحشه ها و ديگران را موقتاً در جهان سايه هايي که به واسطه ي قلمش از دل آن احضار و فراخوانده مي شوند، برجا خشک شده رها مي کند. هنگامي که فو از سوزان جدا شده و به خاطر فرار از دستگيري به دليل قرض هايش خود را پنهان کرده، سوزان خطاب به فو مي نويسد: « با خود گفتم، ذهن او ديگر از ما منحرف شده است. » به گمان او، توجه فو از او و جمعه منحرف شده است، « پنداري ما دو تن از سربازهاي پياده اش در فلاندرز بوديم، و فراموش کرده که وقتي غايب مي شود و سربازانش به خواب سحر فرو مي روند، خوردن و نوشيدن و بي تابي من و جمعه همچنان ادامه مي يابد. »
سوزان از فو خواهش مي کند که داستان حقيقي زندگي اش را در قالب داستاني روايي به روي کاغذ آورد. او داستاني مي خواهد که نه تنها حقيقي، بلکه بر پايه ي واقعيت استوار باشد:
گرچه داستان من عين حقيقت را ارائه مي دهد، پايه واساس واقعي حقيقت در آن نيست. [ اين امر براي من کاملاً روشن است و نيازي به وانمود کردن نيست ] . گفتن حقيقت به همراه اس و اساس واقعي آن مستلزم داشتن صندلي اي راحت در محيطي آرام است، دور از هر گونه عاملي که تمرکز را مختل کند؛ و يک پنجره که بتوان به آن سويش خيره شد؛ و بعد داشتن هنر و ذوق لازم براي ديدن امواج دريا در دل صحرا، حسن کردن نور خورشيد استوايي در سرما، و برخورداري از واژه هاي لازم براي ثبت اين منظره پيش از محو شدنش. من هيچ کدام از اين ها را ندارم، حال آن که تو از همه ي اين موهبت ها برخورداري.
گرايش کوئتزي به اين ايده که ادبيات دستيابي به جهاني ديگر گونه را ممکن مي سازد، به واسطه ي دخولِ (2) ( واژه ي دريدا ) روايت در روايت و نيز بر حسب بيان مستقيم و آشکار، به اين مفهوم است که جهان واقعي نيز خود نوعي واقعيت مجازي است. فوي کوئتزي به اشکال گوناگون خوانشي از همان رابينسون کروزوست. يکي از اين خوانش ها به شکل تلويحي ناظر بر اين معناست که اين اثر صرفاً مشتي دروغ است که دفو سرهم کرده. بالعکس، در روايت مکتوب سوزان فقط آن چيزهايي تعريف مي شوند که واقعاً اتفاق افتاده اند. اين روايت، در واقع، نشانگر آن چيزهايي است که دفو در صورت پايبندي به حقيقت، مي بايست مي نوشت. اما روايت سوزان، بر چارچوب شرح و توصيف او از بر خوردش با مردي به نام « فو » استوار است. به گمان من نام « فو » (3) يک جناس است که به معناي اصلي واژه اشاره دارد: دشمن. مؤلف، دشمن حقيقت است. زندگي و نوشته هاي فو از بسياري جهان به شخصي حقيقي به نام دانيل دفو مربوط مي شود. براي مثال، فو چيزي شبيه يادداشت هاي سال طاعون (4) مي نويسد، و « روايت حقيقي تجسم خانم ويل » (5) را نيز نوشته است، آثار واقعي دانيل دفو. خارج از روايت سوزان از برخوردهايش با فو، يک بخش نهايي و کوتاه در قالب راوي اول شخص با زمان حال نيز وجود دارد. اين بخش از زبان يک راوي بي نام ديگر روايت مي شود، خود کوئتزي يا شايد صداي راوي اي که انسان نيست.
اما خواننده ي حرفه اي در لحظه اي خاص متوجه مي شود که بدنه ي اصلي داستان، داستان ماجراهاي سوزان در دل آن و روايت نهايي ديگري که با يک « من » ديگر ارائه مي شود، سه مجموعه دروغ هستند که کوئتزي سر هم کرده است. اين دو گانگي مبهم و سرگيجه آور، جهان خواننده را زير و زبر مي کند. خواننده به اين فکر مي افتد که مبادا جهان واقعي خودش نيز به نوعي يک واقعيت مجازي باشد. فو اين بيم و هراس را آشکارا بيان مي کند. او مي گويد: « بگذار با هولناک ترين مايه ي هراسمان روبرو شويم. »
اين هراس که همه ي ما را افسونگري مرموز و ناشناس به دل جهاني با نظام متفاوت [ که حال فراموشش کرده ايم ] فراخوانده است... آيا ما ضرورتاً به عروسک هاي داستاني بدل مي شويم که پايانش برايمان نامعلوم است و چون جانيان محکوم شده در يک صف به دل اين جهان رانده خواهيم شد؟
اندکي بعد فو حالت فوق را تجربه ي ( يا ناتجربه ي، چون ما عملاً اين حالت را چون يک تجربه حس نمي کنيم ) موجوديت يافتن با قلم خداوند قلمداد مي کند، همان گونه که خواننده ممکن است تصور کند سوزان، کروزو و جمعه، جملگي با کلام و قلم کوئتزي موجوديت يافته اند:
ما از ديرباز بر اين باوريم که جهانمان به واسطه ي کلامي که خداوند بر زبان رانده خلق شده است؛ اما سؤال من اين است: از کجا معلوم که آن را با کلمه اي مکتوب خلق نکرده باشد، کلامي که ما هنوز به پايانش نرسيده ايم؟
آيا ممکن نيست که خداوند مدام دست در کار نوشتن جهان باشد، جهان و تمام آنچه در آن است؟
سوزان به اين سؤال اين گونه پاسخ مي دهد: « در مورد اين که خداوند جهان را مي نويسد، نظر من اين است: اگر او به راستي [ جهان را ] مي نويسد، کلام و نوع نوشتنش راز و رمزي است که براي خواندن در اختيار ما – به عنوان بخشي از اين نوشته – قرار نمي گيرد. »
فوي کوئتزي، در گرايش نهايي اش به سوي ايده و نظر من – مبني بر اين که ادبيات پديد آورنده ي واقعيتي مجازي است – با دو شکل داستان گويي مخالفت مي کند. اول، روايت شکيل ارسطويي با آغاز، ميان و پايان. (6) فو در بخشي از اثر ايده ي تبديل زندگي سوزان را به يک روايت مطرح مي کند؛ اين پيشنهاد در پاسخ به درخواست سوزان است که از فو مي خواهد به داستان حقيقي زندگي اش اس و اساسي واقعي ببخشد:
اين گونه است که ما کتابي را پديد مي آوريم: فقدان، جستجو، بازيابي؛ آغاز، بعد ميان و سپس پايان. بخش مربوط به جزيره در داستان ارائه کننده ي تازگي و ماهيتي بديع است – بخشي که، در واقع، دومين بخش از قسمت مياني داستان است -، بخشي که در آن دختر جستجوي نيمه تمام مادرش را پي مي گيرد.
قطعه ي فوق به بخشي از داستان سوزان اشاره دارد که به جستجوي او براي يافتن دختر گمشده اش در برزيل و پيدا شدن زني در لندن مربوط مي شود که ادعا مي کند همان دختر گمشده است. در مورد اين درونمايه گفتني بسيار است، اما من فعلاً اين کار را به تعويق مي اندازم.
پيشنهاد مؤثر فو، سوزان را مأيوس مي کند. سوزان در پاسخ به اين پيشنهاد مي گويد خلأيي که فو در روايت او احساس مي کند حاصل سکوت حاکم بر مرکز آن است، سکوتي که به لال بودن جمعه مربوط مي شود. فو و سوزان اندکي بعد در اين مورد به توافق مي رسند که هر داستان حقيقي اي در مرکز خود دستخوش سکوتي غير قابل دستيابي است. اين سکوت تقريباً شبيه همان سکوت سيرن هاست که بلانشو در موردش مي نويسد. فو مي گويد: « به گمان من در هر داستاني سکوتي هست، منظري که از ديده نهان مي ماند، کلامي که بر زبان آورده نمي شود. تا هنگامي که ناگفته را نگوييم، به قلب داستان نمي رسيم. » و سوزان در مقام پاسخ مي گويد: « باز کردن دهان جمعه و شنيدن حرف هايش بر عهده ي ماست. سکوت يا شايد فرياد، چون فرياد درون صدفي که کنار گوش گرفته شود. » فو نيز پاسخ مي دهد: « بايد کاري کنيم که سکوت جمعه زبان بگشايد، و نيز سکوت پيرامون جمعه. »
اوايل رمان، سوزان از لحظه هاي تعيين کننده ي زندگي ما با عنوان بارقه هاي آني و لحظه ايِ « احتمال » ياد مي کند. مسلماً اين تصور با باور کروزو در رمان دفو فرق دارد، اين باور که تمامي حوادث زندگي ما تحت الشعاع يک خواست و مشيّت برتر است. سوزان مي پرسد: « اين پلک زدن هايي که تنها دفاع در برابرشان، بيداري اي ابدي و فرا انساني است چيستند؟ آيا ممکن نيست روزنه هايي باشند که از دل آنها صدا يا صداهايي ديگر در زندگي هايمان به گوش مي رسد؟ » اين صداهاي ديگر از سکوت و خاموشي اي مرکزي مي آيد که از نظر کوئتزي، نيروي انگيزشي و تعيين کننده ي تمامي داستان هاست. در آخرين بخش، « منِ » ناشناس به سوي مرکز گرايش مي يابد و با او در قالب کشتيِ غرق شده اي آشنا مي شويم که جمعه و کروزو را به جزيره آورده است.
ممکن است به نظر برسد که ويژگي هاي چشمگير فو، از اين کتاب يک اثر شاخص پسامدرن ساخته اند: پيچيدگي هاي روايت که واقعيت و داستان را در هم مي ريزند؛ طنز نقيضه وار يک متن اصلي، تکرار يک عبارت با اندکي تفاوت در بسترها و بافت هاي متفاوت؛ تعمقات آشکار و ژانرشکن در باب مسئله ي داستان گويي که از فو در عين رمان بودن، نظريه ي ادبي نيز مي سازد؛ زير سؤال بردن تاريخ ادبيات، خود تاريخ، زندگي نامه و نيز اتوبيوگرافي؛ تعليقِ الگوهاي ارجاعي يا « واقع گرايانه » در داستان گويي، ترديد قوي در باب ثبات ها و يقين هاي خود خواننده، به نحوي که هراس رؤيا ديدن در عين بيداري بر جان و دلش مستولي شود. ممکن است چنين به نظر رسد که فو « نوعاً » اثري پسامدرن است، البته اگر فراموش کنيم که وجود اين گونه پيچيدگي هاي روايي در آثار پيشيني چون دن کيشوت، اثر سروانتس، يا آثار کولدرون (7)، در اسپانياي عهد رنسانس و لوئيس کارول در انگلستان عهد ويکتوريا و حتي شکسپير - « زندگي يک رؤياست. » - نيز محسوس است. پراسپرو (8) در طوفان (9) مي گويد: « ما موجوداتي هستيم که رؤياها برگرد وجودمان مي تنند. »

پي‌نوشت‌ها:

1- Susan Barton
2- invagination
3- " foe " : اين بار حرف اول کلمه، بزرگ نيست و روشن است که ديگر نام شخصيت فو ( Foe ) مد نظر نيست، بلکه منظور همان معناي تحت اللفظي کلمه، يعني خصم و دشمن است. – م.
4- A Journal of the Plague Year
5- True Relation of the Apparition of one Mrs Veal
6- اشاره اي است به تعريف ارسطو از پيرنگ [ plot ] در تراژدي، که بايد در قالب آغاز و ميان و پايان، داستاني مستقل باشد. – م.
7- Calderón
8- Prospero
9- The Tempest

منبع مقاله :
هيليس ميلر، جوزف؛ (1383)، در باب ادبيات، مترجم: سهيل سُمّي، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول