گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


غير مستقيم ما را متوجه خطاها مي کرد

شهيد حسن بيژني

براي امر به معروف و نهي از منکر شيوه ي ويژه اي داشت. امر به معروف کردنش را خيلي دوست داشتم. هميشه به او مي گفتم که هرگاه خطايي از من سر مي زند، مرا آگاه کن. امر به معروف کردنش به گونه اي نبود که انسان احساس کند آن کار خوب به او تحميل مي شود يا نهي از منکرش به گونه اي نبود که انسان احساس کند اجبار يا خطايي در کار است. شب ها با هم مي نشستيم و خطاهاي يکديگر را به روي کاغذ مي آورديم. شهيد اين گونه ما را متوجه خطاهاي خود مي کرد. با همه مهربان و صميمي بود. اطرافيان را، دلسوزانه و مهربانانه، راه نمايي مي کرد. ديگران را به گونه اي متوجه اشتباهاتشان مي کرد که حيثيت آنها لطمه اي نخورد و باعث لجاجت آنها نشود. (1)

درس اميدواري و تحمل سختي ها

شهيد ناصر رسولي

کلاس دوم راهنمايي بودم. يک سال و اندي مي شد که از روستا به گناوه آمده بودم تا ادامه ي تحصيل بدهم. فقر و نداري، نداشتن جا و مسکن مناسب، سبب شده بود تا از ادامه ي تحصيل منصرف شوم. در نخستين روزهاي سال تحصيلي، که کلاس دوم راهنمايي بودم، گفتند: «معاون جديدي براي مدرسه آمده است.» من که تصميم خود را گرفته بودم کم تر به حرف هاي دانش آموزان درباره ي معاون جديد گوش مي دادم. سکنا گزيدن در حياط مخروبه و بدون آب و برق، تنهايي و نداشتن امکانات مناسب، کافي بود تا دانش آموزي به سن و سال من را از ادامه ي تحصيل منصرف کند.
در همين حس و حال بودم که دستان نوازشگري مرا از دنياي خود يا از دنيايي که براي خود ساخته بودم، بيرون آورد. او کسي نبود جز شهيد بزرگوار، حاج ناصر رسولي. او تنها کسي بود که در آن سال ها به من درس اميدواري و تحمل سختي ها و مصايب بزرگ را داد. به همت و تشويق هاي او بود که توانستم آن سال هاي پر از مشقت و سختي را به پايان برسانم. سال ها بعد وقتي که من آموزگار پايه ي ابتدايي بودم و او مسؤول دايره ي آموزش اداره ي آموزش و پرورش گناوه بود، همين حس و حال را نسبت به او داشتم، شاگردي او را، که در تار و پود وجودم رخنه کرده بود، به وضوح حس مي کردم. (2)

اهل مطالعه و کتابخواني

شهيد طالب ابراهيمي

عشق و علاقه به کتاب و کتابخواني در او موج مي زد، اهل مطالعه بود. در آن روز، روستا داراي کتابخانه اي ساده بود و او به عنوان پايه گذار کتابخانه روز و شب را در آنجا سپري مي کرد، به عنوان مسؤول کتابخانه، مأمن و جايگاه براي همفکران و دوستانش قرار داده بود، بحث مي کردند و مي نوشتند و مي خواندند. سال هاي حضورش در کتابخانه به عنوان مؤثرترين دوران شکل گيري نوجواني و جواني اش قلمداد مي شود.
از بنيان گذاران کتابخانه بود و دوست داشت همه اهل مطالعه و کتابخوان شوند. فعاليت هاي شبانه روزي او سبب شده بود که کتابخانه پايگاهي براي نيروهاي انقلابي باشد و جايگاهي براي مبارزه با کج انديشان، با اينکه سن و سال کمي داشت ولي افراد باسواد نيز از مباحثه با او کم مي آوردند. در جذب بچه ها و تشويق آنان به کتابخواني مؤثر بود. در همه ي زمينه ها استعداد بالقوه و خوبي داشت و در همه ي زمينه ها فعاليت مي کرد. هم مسؤول کتابخانه بود هم عضو انجمن ابوذر و هم دروازه بان تيم فوتبال. در زمان جنگ نيز يا در جبهه بسر مي برد يا در کتابخانه که در آن زمان پايگاه نيروها و بسيج شده بود. خاطرات روز و شب هاي حضور در بسيج و کتابخانه هرگز از ذهن پاک نمي شود. (3)

اجازه نداد تا به گناه اعتراف کند!

شهيد محمود خضرايي

شبي پس از اقامه ي نماز مغرب و عشا به اتفاق چند نفر از دوستان در آبدارخانه ي مسجد نشسته بوديم. حاج آقا خضرايي درون مسجد مشغول نيايش با خدا بود. يکي از کارکنان که تازه به پايگاه هوايي همدان منتقل شده بود و ظاهراً از کوچک بودن خانه اي که به او داده بودند گلايه داشت کمي آن طرف تر با يکي از نمازگزاران مشغول صحبت بود. او مي گفت: «فرمانده پايگاه با سياستي خاص در همين خانه هاي کوچک ساکن شده ولي دو واحد مسکوني را با هم ادغام کرده و تصور مي کند که ما از اين موضوع غافل هستيم.» از آنجا که او با صداي بلند حرف مي زد بالطبع شهيد خضرايي نيز صحبت هايش را مي شنيد - اين واحدها حدود 60 يا 70 متر زير بنا دارد - هنگامي که به اتفاق شهيد خضرايي به سوي منزل مي آمديم او رو به من کرد و گفت:
- آقاي جعري خواه! براي آن بنده ي خدايي که در مسجد پشت سرم حرف مي زد ناراحتم. زيرا او براي انجام فريضه ي نماز به مسجد آمده بود ولي ناخواسته با اطلاعات غلطي که به او داده اند مرتکب گناه غيبت و تهمت شده است. من از شما مي خواهم که به طريقي - بدون آن که متوجه موضوع شود - او را به منزل ما دعوت کني تا از نزديک خانه ي ما را مشاهده کند و دريابد اين طور که او تصور مي کند نبوده و در ضمن درسي برايش مي شود تا هرگز بدون بررسي و تحقيق هر مطلبي را از کسي نپذيرد.
مدتي گذشت، روزي از آن شخص خواستم تا براي رفع شبهه اش سري به منزل فرمانده ي پايگاه بزنيم. او از نزديک خانه ي فرمانده را ديد و آن گاه زنگ واحد کناري را که از دوستانمان نيز بود به صدا درآورد. دوستم در را به رويمان گشود و به درون منزل دعوتمان کرد. وي که اطمينان خاطر پيدا کرده بود خبرهايي که شنيده صحت ندارد خيلي ناراحت شد، از سويي مدام از خداوند طلب عفو و بخشش مي کرد و از سوي ديگر از اين که او را آگاه کرده بودم تشکر و قدرداني مي نمود.
مدتها بود که در مسجد او را نمي ديدم با خود گفتم شايد از کرده اش خجالت زده شده و رويش نمي شود که به مسجد بيايد. روزي او را در فروشگاه پايگاه ديدم. علت نيامدن به مسجد را از او جويا شدم. درست حدس زده بودم چشمانش پر از اشک شد و گفت: «من در خانه ي خدا غيبت شخصي را کردم که حالا با مرور زمان به او علاقه مند شده ام ولي از اين که با او رو در رو شوم شرم دارم. آقاي جعفري خواه چاره اي برايم بيندش!» از او خواستم تا براي نماز مغرب و عشا به مسجد بيايد. قبل از شروع نماز در بين نمازگزاران جست و جو مي کردم تا او را بيابم. ولي هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه کردم او را نيافتم. از مسجد بيرون آمدم ناگاه مشاهده کردم که او جلوِ درِ مسجد نشسته و گريه مي کند. سلامش کردم و او را به داخل مسجد دعوت کردم. آن گاه پس از اقامه ي نماز نزد شهيد خضرايي رفتيم. او خودش را به روي دامن شهيد انداخت و از وي تقاضاي عفو کرد. شهيد خضرايي با تبسّم هميشگي اش او را در آغوش گرفته و بوسيد. و از آن پس هر بار که او مي خواست موضوع را مطرح کند ايشان بر او پيشي مي گرفت و اصلاً اجازه نداد تا به گناه اعتراف کند. (4)

اصلاً به روي خودش نياورد

شهيد مصطفي اردستاني

روزي با هم اتاقي ام در حال عبور از راهروي ساختمان بوديم. دوستم از وضع نامطلوب مهمانسرا شکوه داشت و زير لب غرولند مي کرد و گاه گاهي هم فرمانده ي پايگاه را ناسزا مي گفت. شخصي در جهت مخالف ما در حال عبور بود. به محض اينکه به ما رسيد، هم اتاقي ام با ناراحتي و عصبانيت گفت:
- مي بخشيد آقا! فرمانده ي پايگاه را مي شناسي؟
- بله مي شناسم.
هم اتاقي ام کمي بددهني کرد و چند دشنام نثار فرمانده پايگاه کرد. آن شخص هم در تأييد سخنان دوستم گفت:
- حق با شماست، من هم از او دل خوني دارم.
دوستم گفت:
- مي تواني آدرسش را به ما بدهي؟
آن شخص گفت:
- بله، شما مي توانيد به ساختمان 3 شاخه، طبقه ي دوم اتاق 23 مراجعه کنيد.
فراي آن روز، دوستم راه منزل فرمانده را در پيش گرفت. پس از ساعتي بازگشت، در حالي که خيلي پريشان بود، گفت:
- از خجالت دارم مي ميرم، دوست دارم زمين دهان باز کند و مرا ببلعد.
گفتم:
- مگر چي شده؟!
ادامه داد:
- وقتي وارد اتاق فرمانده شدم. مات و مبهوت ماندم، صحنه اي را ديدم که ديگر فاتحه ي خود را خواندم، کسي که ديروز در حضورش آن همه ناسزا حواله ي فرمانده پايگاه کردم، کسي نبود جز خود فرمانده يعني سرهنگ اردستاني!
با تعجب پرسيدم:
- چيزي هم در مورد برخورد ديروز به شما گفت؟
گفت:
- اي کاش مي گفت! علي رغم اينکه مرا شناخت؛ وي اصلاً به روي خودش نياورد و از کمبودها سؤال کرد. اطمينان داد که در حد توان جهت رفع آنها کوشش مي کند. (5)

خواستم از حال و هواي غرور بيرون بيايم!

شهيد مصطفي اردستاني

روزي در منزل نشسته بوديم که يکي از بستگان آمد و خبر داد، حاج مصطفي را ديده که به طرف روستاي قاسم آباد (روستاي زادگاهش) مي رفته. در آن موقع ما و ساير بستگان در ورامين ساکن بوديم. تعجب کرديم از اينکه چرا ايشان به ورامين نيامده و يکراست به طرف روستا رفته است.
چند ساعتي گذشت، زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز کرديم، حاج مصطفي بود. ايشان را به درون منزل دعوت کرديم. پس از احوالپرسي، سؤال کردم:
- حاجي، خير باشد، مثل اينکه قاسم آباد رفته بودي؟
خنده اي کرد و گفت:
- شما از کجا فهميديد؟
با شوخي گفتم:
- ما همه جا جاسوس داريم، بالاخره خبرها مي رسد.
- راستش رفته بودم منزل...
من که آن شخص را مي شناختم و پيرمرد فقيري در ده بود، کنجکاوتر شدم و پرسيدم:
- براي چه؟
- هيچي، خواستم حالش را بپرسم.
- مگر ايشان طوري شده؟
- نه بابا، طوريش نيست، مگر عيب دارد آدم احوال هم ولايتي را بپرسد؟
من که ديدم تمايلي به بازگو کردن موضوع ندارد، زياد پاپيچ ايشان نشدم و گرم صحبت هاي ديگر شديم. مدتي گذشت و چندبار ديگر اين عمل او تکرار شد. بعدها فهميدم که در آن روز حاج مصطفي به سبب انجام دادن عمليات موفقيت آميز (حمله به اچ 3) با تني چند از خلبانان به حضور امام (ره) شرفياب شده بودند. از زيارت امام (رحمه الله) که برمي گردند، يکراست به ده قاسم آباد مي آيد و با فقيرترين و پيرمردترين مرد ده ملاقات مي کند.
روزي به او گفتم: «حاج مصطفي راستش را بخواهي من مي دانم که آن روز به ملاقات امام (رحمه الله) رفته بودي و پس از آن به ملاقات مشهدي... رفتي. حتماً از اين کار هدف خاصي داشتي. مي شود براي من بگويي؟»
در جوابم گفت:
- سيد کمال! شما چرا اين قدر کنجکاوي مي کني؟ راستش در هنگام ملاقات با امام (رحمه الله) احساس کردم کسي شده ام که امام (رحمه الله) ما را به حضور پذيرفته اند. براي اينکه دچار هواي نفس نشوم و خداي نکرده غرور مرا نگيرد، تصميم گرفتم به سراغ فقيرترين مرد روستا بروم تا شايد کمي از آن حال و هوا بيرون بيايم. (6)

سعي کن هنگام خشم خوددار باشي!

شهيد مصطفي اردستاني

در يکي از روزهاي گرم تابستان، در پايگاه اميديه، يکي از پرسنل به علّت خرابي دستگاه خنک کننده ي منزلش از کوره در مي رود و راه منزل فرمانده پايگاه (شهيد اردستاني) را براي شکوه و اعتراض در پيش مي گيرد.
به علت اينکه شهيد اردستاني تازه به فرماندهي پايگاه منصوب شده بود، آن شخص وي را نمي شناخت؛ فقط پرسان، پرسان، سراغ منزل او را مي گرفته و قدري هم زير لب غرولندکنان حرفهايي مي زده است. سرانجام منزل فرمانده را مي يابد. نزديکي هاي منزل که مي رسد، صدايش را بلند مي کند. تعدادي از همسايه ها از منزل بيرون مي آيند تا ببينند چه خبر است. در اين حين شهيد اردستاني که خود نيز راهي منزل بوده سر مي رسد و مي پرسد:
- چي شده؟ چرا داد و فرياد مي کني؟
شخص شاکي جواب مي دهد:
- فن کوئل (دستگاه خنک کننده) منزلم خزاب است، زن و بچه ام کلافه شده اند، ‌خانه برايمان جهنم شده، آمده ام درد دلم را به فرمانده ي پايگاه بگويم، شايد فکري بکند!
شهيد اردستاني مي گويد:
- خانه اش آنجاست، ولي الآن در منزل نيست. فردا به دفتر ايشان برويد من ترتيب ملاقات شما را مي دهم. آنجا حرفهايت را بزن، حتماً رسيدگي مي کند.
فرداي آن روز، شخص شاکي، وارد دفتر فرماندهي مي شود. (قبلاً فرماندهي به آجودان سپرده بود که شخصي با اين مشخصات آمد، سريع او را به دفتر هدايت کنيد.)
بلافاصله آجودان خبر مي دهد. شهيد اردستاني اجازه ي ورود مي دهند. آن شخص وقتي وارد دفتر مي شود، براي لحظه اي بهت زده، نگاه در نگاه فرمانده مي دوزد:
- ببخشيد! شما... جناب سرهنگ...
شهيد اردستاني با مهرباني جلو مي آيد، دست در گردن او انداخته و صورتش را مي بوسد و مي گويد:
- بله، من، اردستاني هستم.
آن شخص مي پرسد:
- جناب سرهنگ! پس چرا ديروز خودت را معرفي نکردي؟!
حاج مصطفي مي گويد:
- شما ديروز عصباني بوديد، گيريم که خودم را هم معرفي مي کردم، چه مشکلي حل مي شد؟ مسئله ي فن کوئلها به زودي حل مي شود. ان شاء الله در صدد راه اندازي آنها هستيم.
آن شخص، وقتي اين متانت و بردباري شهيد اردستاني را مي بيند، از عمل خود پشيمان شده، مرتب از اتفاقي که ديروز افتاده بود، عذرخواهي مي کند. فرمانده دستي به شانه اش مي زند و مي گويد:
- عذرخواهي لازم نيست، سعي کن هنگام خشم کمي خوددار باشي! (7)

پي‌نوشت‌ها:

1. بر شانه هاي دريا، ص 47.
2. بر شانه هاي دريا، صص 118-117.
3. از زخم تا ظهور، صص 42-41.
4. فروغ پرواز، صص 62-60.
5. اعجوبه ي قرن، صص 231-230.
6. اعجوبه ي قرن، صص 244-243.
7. اعجوبه ي قرن، صص 263-262.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.