تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
دهانت بخاطر حرف زشت بو مي دهد!
هر چيزي راهي دارد
شهيد رشيد جعفري
اوايل مهر بود. کم کم هوا داشت سرد مي شد. روستاي سرخ ده بوديم. در اين فصل بيشتر ساکنان کوچ مي کردند و تقريباً روستا خالي از سکنه مي شد. يک روز صبح ديدم جواني که تقريباً هم سن و سال رشيد بود، گوسفندي را توي باغ مردم برد. رفتم پيشش. عصباني شدم و گفتم: «از کي اجازه گرفتي؟ سرت را انداختي پايين و آمدي توي باغ مردم؟»او منّ و منّ کرد و گفت: «ديدم اهالي محل نيستن که گاو و گوسفندشون علف را بخوره...» با شنيدن اين حرفش خونم به جوش آمد و گفتم: «دزدي توي روز روشن؟» يک سيلي به او زدم و تهديدش کردم که هر چه زودتر از آنجا خارج شود. در اين لحظه رشيد از راه رسيد و گفت: «بابا! اين چه کاري است؟»
او از چوپان عذرخواهي کرد و گفت: «بيا يک سيلي توي صورتم بزن، او پدرمه و نمي توانم چيزي به او بگويم.» چوپان با ديدن رفتار رشيد شرمنده شد و گفت: «حق با اوست، من اشتباه کردم.» به خانه که رسيديم، هنوز رشيد ناراحت بود و گفت: «بابا هر چيزي راهي دارد، رفتارت اصلاً درست نبود.» رشيد من را از رفتار خودم پشيمان کرد. (1)
گناهش چيست که زير دست ماست؟
شهيد رشيد جعفري
چند نفر بوديم و هر کس کار مشخصي را انجام مي داد. کارگري داشتيم که حمل سيمان و درست کردن ملاط بر عهده ي او بود. او جثه ي نحيف و لاغري داشت، ولي مجبور بود بارهاي سنگين را از پايين به طبقه ي دوم و سوم ساختمان ببرد. کار سخت و مشکلي بود. نفسش مي بريد، ولي سعي مي کرد کارش را خوب انجام دهد.رشيد ديوار چيني را به عهده داشت. يک لحظه ديدم او نيست. از بالاي ساختمان که به پايين نگاه کردم، رشيد را ديدم که کيسه ي سيمان را از دوش آن کارگر گرفته بود و با سرعت از پله ها بالا مي آمد. به ما که رسيد، کيسه ي سيمان را زمين گذاشت و کمرش را راست کرد. گفتم: «آقا رشيد اين که وظيفه ي شما نيست.»
با دست عرق را از روي پيشانيش پاک کرد. ليوان پلاستيکي را برداشت و پر از آب کرد. آب را سر کشيد و گفت: «خسته شده، خواستم کمي کمکش کنم تا او استراحت کند.»
گفتم: «پس او اينجا چه کاره است؟»
گفت: «گناهش چيه که زير دست ماست؟» (2)
دست دست کرد و نامه را نوشت
شهيد رشيد جعفري
يک روز به او گفتم: «رشيد جان! پسر خاله ام گفته هر وقت، به پول نياز داشتي، به من خبر بده. يک مقدار پول توي بانک دارم. به تو مي دهم، نيازت که برطرف شد، به من برگردان. يک نامه از طرف من برايش بنويس.»قلم و کاغذ را آماده کرد، اما چيزي ننوشت. دست دست کرد و آخرش گفت: «بابا نشنيدي که گفته اند التماس به خداوند شجاعته، اگر برآورده بشود رحمت است، اگر برآورده نشود، حکمت است. التماس به خلق ذلته، اگر برآورده بشود، منت است و اگر برآورده نشود، خفت؟» (3)
کارهاي روزانه اش را مي نوشت و محاسبه مي کرد!
شهيد رشيد جعفري
کاغذ در دستش بود، اما نوشته ي روي آن براي من مبهم بود. نه يک بار يا دو بار، چندين بار اين کار او را ديدم که به نوشته ي روي کاغذ نگاه مي کرد. گاهي غمگين مي شد و گاهي هم خوشحال. اين کارش فکرم را مشغول کرد. نتوانستم طاقت بياورم. آخر از او پرسيدم: «آقا رشيد! چي توي آن کاغذ است که اين قدر حالت را دگرگون مي کند؟»گفت: «حساب کارم است، هر کاري را که از صبح انجام مي دهم، مي نويسم.»
گفتم: «عجب حوصله اي داري. مگر سن تو چقدر است که حساب کار خوب و بدت را بايد داشته باشي؟»
گفت: «اگر بدانيم داريم چه کار مي کنيم، کمتر گناه مي کنيم.» (4)
از اين رو به آن رو شد!
شهيد رشيد جعفري
در پايگاه مقاومت با هم بوديم. من و رشيد از طرفداران پر و پا قرص شهيد دکتر بهشتي بوديم. رشيد که از خلاقيّت و ابتکار زيادي برخوردار بود، راهکارها و ايده هاي جديدي در زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي ارائه مي داد. قرآن را به زيبايي تلاوت مي کرد. هميشه در صف نماز جماعت بود. سياست پايگاه مقاومت اين بود که جوانان مستعد و باهوش را جذب کند. يک روز ديدم خيلي خوشحال است. پرسيدم: «آقا رشيد چه خبر؟ خوشحال به نظر مي رسي؟»با لبخند جواب داد: «فلاني که نمي دانست قبله کدام طرفه، مدتي با او دوست شدم. حالا از اين رو به آن رو شده و مي گويد مي خواهد براي جبهه اسمش را بنويسد.» (5)
اختلاف در خانواده را حل کرد
شهيد مجيد جعفري
بين دو خانواده کمي اختلاف بود. آنها را به عروسي دعوت نکرده بودند. پدر و مادر مجيد حسابي ناراحت بودند. وقتي مجيد موضوع را فهميده، به خانواده اش گفت: «چيز مهمي اتفاق نيفتاده، برويم خانه ي فلاني و عروسي بچه شان را تبريک بگوييم!»پدر و مادرش راضي نمي شدند. مجيد رفت هديه تهيه کرد و با اصرار پدر و مادرش را به آنجا برد. اين کار مجيد باعث شد که اختلاف دو خانواده حل شود. (6)
بايد دور و بر اين جوانها را بگيريم
شهيد سيّد جمال احمد پناهي
پس از شستن ظرفها شير را بستم و خواستم بيرون بيايم که صداي پچ پچ هاي آرامي را از حياط شنيدم. با خودم گفتم: «اين وقت روز، کيست که دارد آرام حرف مي زند و داخل هم نمي آيد؟» کنار پنجره رفتم و به بيرون نگاهي انداختم. سيد جمال با جواني حرف مي زد. چند نفري که عضو پايگاه بسيج مسجد بودند و وقت نماز و بعد آن بيرون از مسجد همديگر را مي ديدند. اما اين جوان قيافه اش به مسجدي ها نمي خورد. يک ساعتي طول کشيد تا به داخل آمد. پرسيدم: «مادر، حرفتان سر چي بود که اين قدر طول کشيد؟» گفت: «حرف هاي معمولي، فکر مي کنم اگر دور و بر اين جوان ها را نگيريم، آدمهاي فرصت طلب و ناباب با آنها دوست مي شوند. ما بايد اين ها را راهنمايي کنيم. شايد به جبهه بروند و آن جا را خالي نگذارند!»مدتي بعد با صحبت هاي سيد جمال، آن جوان به جبهه رفت و شهيد شد. (7)
دهانت بخاطر آن حرف زشتت بو مي دهد!
شهيد سيد جمال احمد پناهي
با کمک سيد جمال و بچه ها از آب بيرون آمدم. اروندرود بيشتر شبيه درياچه ي کوچک بود تا رودخانه. قلبم تند تند مي زد. به طرف کسي که من را به شوخي به داخل آب انداخته بود رفتم و حرف زشتي به او زدم. سيد جمال آن لحظه فقط نگاهم کرد.به چادر برگشتيم. لباسم خيس شده بود. آن را درآوردم. تا نزديکي هاي غروب، مشغول شستن و خشک کردن بودم. شب، بعد از مسواک زدن، موقع برگشت به چادر، سيد جمال و چند نفري ايستاده بودند. پرسيد: «لباسهايت را شستي؟ جمع و جور کردي؟» گفتم: «آره!» قدري با هم حرف زديم. بقيه رفتند و من و او تنها شديم. سيد جمال گفت: «احمد آقا تازه مسواک زدي؟» گفتم: «آره، بعد از شام خوردن و قبل از اين که بيايم پيش شما!» گفت: «يک بار ديگر بزني چه طوره؟» از حرفش چيزي دستگيرم نشد. دوباره برگشتم. وقتي آمدم، از من پرسيد: «آمدي؟ ولي راستش دهانت هنوز...!» ناراحت شدم و گفتم: «مي خواهي بگويي بو مي دهد؟ خوب بو مي ده که بده، با من صحبت نکن!»
چند لحظه چيزي نگفت. بعد با آرامش خاصي گفت: «به نظر خودت آن حرف زشتي که امروز زدي با مسواک شسته مي شود؟» (8)
با سلام و عليک او همه چيز به حال اول بازگشت
شهيد سيد جمال احمد پناهي
هر جا سيد جمال را مي ديدم، جيم مي شدم تا من را نبيند. با کاري که کرده بودم، خجالت مي کشيدم با او احوالپرسي کنم.داخل يک سنگر دسته جمعي عراقي جمع شديم. بچه هاي خودي آن را از عراقيها گرفته بودند. در تاريکي نمي توانستم برادرم را پيدا کنم. سن و سالي نداشتم و مي خواستم پيش او باشم. با شنيدن صدايش، به طرف او حرکت کردم. دستي را گرفتم و کشيدم. گفتم: «بيا داداش، کارت دارم!» ول کن هم نبودم. با شنيدن صداي سيد جمال دستش را رها کردم. گفت: «دست منه، داداشت آن طرف تر است!»
چند وقت بعد، سيد جمال که متوجه شد نمي خواهم رو به رويش آفتابي شوم، با آن که فرمانده بود جلو آمد و سلام و عليک کرد. همه چيز به حالت قبلي برگشت. (9)
حق با تو هم باشد، بايد آشتي کني
شهيد سيد جمال احمد پناهي
از خانه که بيرون آمديم، شدت سرما را بر صورتم احساس کردم. زيپ کاپشن را بالا کشيدم و يقه اش را هم بلند کردم. سيد جمال من را به کناري برد و از ماجرا سؤال کرد. برايش که تعريف کردم، گفت: «اگر با حسن آشتي نکني، تو را نمي بخشم!»- مقصر خودش است! بايد اول او جلو بياد!
- حتي اگر حق با تو باشد، بايد آشتي کني!
با لحن آرام خود نصيحت را شروع کرد. گفت: «شما بچه بسيجي ها بايد حواستان جمع باشد. چون رفتار شما را دشمنهاي انقلاب زير نظر دارند!»
همديگر را بغل کرديم. گفت: «شما سر يک چيز کوچک قهر کرديد. اگر شهيد بشوم از تو راضي نيستم، بايد آشتي کني!» خنديدم و گفتم: «حالا شهيد بشو!» او هم خنديد. (10)
پينوشتها:
1. پسران گل بانو، صص 22-21.
2. پسران گل بانو، صص 29-28.
3. پسران گل بانو، ص 41.
4. پسران گل بانو، ص 62.
5. پسران گل بانو، ص 63.
6. پسران گل بانو، ص 121.
7. حجره در خاک، صص 35-34.
8. حجره در خاک، ص 57.
9. حجره در خاک، ص 72.
10. حجره در خاک، ص 118.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}