گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


فرمانده متواضع، بي ريا و دلسوز بچّه ها

شهيد علي معمار

من هنگام محاصره ي آبادان از سوي دشمن، در محور فياضيه ي آبادان با برادر علي معمار آشنا شدم. با اولين برخورد احساس کردم سالهاست ايشان را مي شناسم. فرمانبري از ايشان، براي من بسيار لذّت بخش بود. از وقتي که او را شناختم تا لحظه ي شهادت، او فرمانده ي من بود. در جبهه ي فياضيه، وقتي که نيروهاي اعزامي از کاشان وارد منطقه مي شدند، اوّل سراغ علي معمار را مي گرفتند. آنهايي که اصلاً علي را نديده بودند، مشتاق ديدار او بودند. هر روز عشق بچه ها به او بيشتر مي شد. او قلباً مايل نبود فرمانده باشد، اما هر جا نيرو بود، دو نفر يا يک گردان نيروي رزمي، علي آنجا به طور طبيعي فرمانده بود. همه به او مراجعه مي کردند. اهل ريا و خودستايي نبود. وقت نماز، براي اقامه ي جماعت، به بعضي برادران تکليف مي کرد که جلو بايستند. عقيده داشت که نماز جماعت اول وقت را، يک لحظه هم نبايد به تأخير انداخت. دريادل پر ايماني بود که به آنچه مي گفت، خودش عمل مي کرد. او از صميم قلب به برادران پاسدار و بسيجي که به عشق اسلام و مکتب به جبهه مي آمدند، عشق مي ورزيد. علي همان قدر که به فکر سازماندهي، تحکيم مواضع و ايجاد استحکامات و تهيه ي مهمات بود، به همان اندازه هم به بهداشت برادران اهميت مي داد. توالت بهداشتي نبود، حمام نبود، بچه ها در خاک فيّاضيه غوطه مي خوردند. پشه و انواع حشرات ميکرب زاي ديگر فراوان بودند. جمعه ها علي از ما مي خواست تا چند بشکه آب آماده کنيم. برادران را از پاسگاهها و سنگرهاي مختلف مي آورد و خودش کيسه، ليف، صابون و شامپو به دست مي گرفتند و بچه ها را شست و شو مي داد. هنگامي که آنها با آب کُر و تميز که درون بشکه هاي بزرگ ريخته شده بود، خود را مي شستند به آنها آهسته مي گفت: «غسل شهادت يادتان نرود. اين پاسدار و يا بسيجي که مي ديد فرمانده اش اين گونه متواضع است، مگر مي توانست از علي جدا شود. همان طور که علي همه را براي خدا مي خواست، ديگران هم به خاطر خدا عاشق علي بودند و فرمان او را در حد کمال اجرا مي کردند. (1)

صبور، شاکر، خوش خلق و استفاده از فرصتها

شهيد حسن اقارب پرست

هرگز از زبانش نشنيدم و نديدم که با کسي دعوا کرده باشد. همه را به خوبي ياد مي کرد و بسيار با گذشت بود. بارها از او مي خواستيم کمي خشونت داشته باشد و ما را ناراحت کند تا در فراقش نسوزيم، اما ايشان در جواب فقط مي خنديد. هرگز در منزل، از او تندي نديديم. هميشه احاديث و کتب ديني را مطالعه مي کرد و به ما مي آموخت. ما دنباله رو او بوديم و از اين امر لذت مي برديم و افتخار مي کرديم.
بسيار شاکر و سپاسگزار بود. از کمترين فرصت براي مطالعه استفاده مي کرد. در فاصله ي اداره تا منزل، در وسايل نقليه عمومي، در سالنهاي انتظار حديث، سوره اي و يا دعائي را روي تکه کاغذي مي نوشت و يا مي گفت من مي نوشتم و آن را حفظ مي کرد و از اينکه وقت را بيهوده نگذرانيده، خشنود بود. (2)

عامل به گفته هاي خود، مشکل گشاي اختلافات و پيشقدم در کار خير

شهيد حسن اقارب پرست

هميشه تأکيد مي کرد زندگي بايد الگو داشته باشد و الگوي ما حضرت محمد (صلي الله عليه و آله)، دوازده امام و اسوه ي بانوان نيز حضرت زهرا و حضرت زينب (سلام الله عليها) هستند. هر حرفي اين شهيد بزرگوار بر زبان مي راند اول خودش عمل مي کرد و به همين دليل بود که تمامي گفته هايش بر دل همه ي دوستان و فاميل مي نشست تمام فاميل مشتاق ديدارش بودند، زيرا از مصاحبت با او لذت مي بردند. مجلس را با صحبتهاي اهل بيت (عليهم السلام) منوّر مي کرد. در تمام مهماني ها توصيه مي کرد که پذيرائي فکري همه بايد انجام گيرد. اصولاً هر نشست و برخاستي را بدون شمع محفل يعني سخنان گهربار ائمه ي هدي و رسول گرامي بيهوده مي دانست.
ايشان به محض ورود به منزل خودش، خودش را با برنامه هاي خانه سازگار مي کرد. هرگز ناراحتي هاي اداره را به منزل نياورد. مشکلات اعضاي خانواده را يک به يک مرتفع مي کرد و اگر بچه ها با يکديگر و يا با من مسئله اي داشتند آنچنان راه حل ارائه مي داد که همه چيز به خوبي پايان مي پذيرفت. هميشه اعضاي خانواده در پي اين بوديم که اسباب راحتي اين پدر دلسوز را فراهم نموده و در خدمت او گوش به فرمان باشيم. هرگز نسنجيده سخن نمي گفت. مشکل گشاي اغلب اختلافات خانوادگي دوستان بود در قلب پاک او دشمن فقط دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) بودند. هميشه در کار خير پيشقدم بود. (3)

در انتخاب راه اشتباه کرده اند

شهيد محمدصادق نصيري

تعجّب مي کرديم و مي گفتيم: «پسر! اين ها که فاز فکريشان خيلي با تو فرق دارد، پس چرا اين قدر تحويلشان مي گيري؟»
محمد صادق ناراحت مي شد و مي گفت: «اينها هم بنده ي خدا هستند، فقط در انتخاب راه اشتباه کردن. شايد هم با نشست و برخاست بتوانيم تغييري در رفتارشان به وجود بياوريم.»
به حرفش شک داشتيم، اما واقعاً همان طور شد که او مي گفت. وقتي به حرفش ايمان آورديم که محمد صادق شهيد شده بود. (4)

روان تر از استاد درس مي داد

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر

تازه با حسين آشنا شده بودم. از اخلاقش خوشم مي آمد و از همنشيني با او راضي بودم. در جمعي به گوشم خورد که بچه هايي که به جبهه مي روند در درس ضعيف هستند و چون نمي توانند به مدرسه و دانشگاه بروند و کار ديگري هم نمي توانند انجام دهند، به جبهه مي روند.
کمي فکر کردم. حرفي را که شنيده بودم سبک سنگين کردم. از اطرافيانم کساني به جبهه رفته بودند. استعدادهايشان را براي خودم يادآوري کردم. بعضي ها خيلي درس خوان بودند. بعضي هم دانشجو و استاد و معلم بودند.
به اين نتيجه رسيدم حرفي را که شنيده بودم درست نبود. نمونه ي مشخص آن حسين بود. اگر او درس را انتخاب مي کرد، به بهترين نحو مي توانست در رشته ي فني يا زبان انگليسي درس بخواند. بعدها شاهد بودم در جبهه به بچه ها زبان درس مي داد و با آنها کار مي کرد.
***
در مسجد مهديه نشسته بودم. هنوز نماز شروع نشده بود. حسين به طرفم آمد و گفت: «بعد از نماز بمان، کارت دارم!»
نماز تمام شد. همه در حال رفتن بودند. اطرافم خلوت شد. من سرجايم نشسته بودم که دستي مردانه را بر پشتم احساس کردم. گفت: «بنده ي خدا از درس زبان نمره کم مي آوري، چرا نمي آيي از من سؤال کني؟»
گفتم: «نمي دانستم شما تخصص داريد؟»
گفت: «تخصص چيه؟ برو خانه يک دفتر و قلم آماده کن، ساعت هشت بيا سالن آزادي!»
همين کار را کردم. وقتي به سالن آزادي رفتم، آنجا بود. از آن شب به بعد تا مدتها با من زبان انگليسي کار کرد.
نمره ي بالاي زبانم بهترين هديه ي او بود و جزوه ي زبانم که دست خط اوست بهترين يادگاري از او است.
***
برادرم جلال با حسين نوروزي به منزلمان آمدند. وقتي به طرفشان رفتم، جلال گفت: «چرا گرفته اي؟»
به کتابهايم اشاره کردم: «از دست اين ها!»
کلافه شده بودم. نمي توانستم مسائل رياضي را حل کنم. فقط مطالعه مي کردم. مي دانستم رياضي درس مطالعه کردني نيست، اما با اين کارم سعي مي کردم راهي پيدا کنم.
حسين بلافاصله از من خواست تا کتاب را بياورم. اين کار را کردم. روان تر از استاد درس داد. با دقت به صحبت هايش گوش دادم. از اين که آن شب مشکلم را حل کرد، خاطره اي به يادماندني از او براي من باقي مانده است.
***
براي من تعريف کرد: «سال آخر امتحان رياضي داشتم نخوانده بودم. دوستان آمدند و از من خواستند تا با آنها رياضي کار کنم. آنها در آن درس ضعيف بودند. تمام کتاب را يک دور برايشان تدريس کردم و فردا به جلسه ي امتحان رفتم و هجده گرفتم.» (5)

بچه ها مي خواستند مثل او باشند

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر

زرنگ بود، اما نه در برابر دوستان و همرزمانش؛ در مقابل دشمن زرنگي اش را نشان مي داد. با آن که فرمانده ي گردان بود، اما مثل يک بسيجي بسيار ساده و متواضع رفتار مي کرد و اين نوعي فرماندهي بود. خيلي از بچه ها مي خواستند مثل او باشند.
وقتي حسين وارد مسجد مي شد از چشم هاي بچه ها مي فهميدم که مي خواهند مثل او باشند. آنها در دل مي گفتند: «حسين چه چيز والايي دارد؟ رفتار ساده، تواضع، اخلاق، پس ما هم مثل او باشيم!» اين ها را از نگاه بچه ها مي شد فهميد. (6)

احوالپرسي ها از صد سخنراني بهتر است

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر

در ميدان امام بوديم. هر رزمنده اي که از کنارمان مي گذشت با حسين خوش و بش مي کرد و روبوسي، حتي چند نفر از ماشين پياده شدند و احوالش را پرسيدند. همه او را دوست داشتند. رو به من کرد و گفت: «مهدي جان، از احوال پرسي هاي من ناراحت نشوي. مي داني، اين احوال پرسي ها از صد تا سخنراني براي اعزام بهتر است!»
حسين خوب مي توانست نيرو جذب کند. چون راه برقرار کردن ارتباط را مي دانست، اما تا عنواني مطرح مي شد خودش را کنار مي کشيد. فرمانده ي واقعي او بود. (7)

بچّه ها مجذوبش شدند و توهين کننده معذرت خواست

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر

بعد از عمليات خيبر به سمنان آمد. همزمان با آمدنش مي خواستيم با مناسبت دهه ي فجر در هيأت فوتبال مسابقه برگزار کنيم. او را دعوت کرديم. نپذيرفت.
يکي از بچه هاي تيم در زمين، به او توهيني کرده بود. بچه ها از اين وضع ناراحت بودند. از او خواستيم بيايد در زمينه ي جنگ صحبت کند. حسين آمد و در همان جلسه اي که قرعه کشي داشتيم، نقشه ي عمليات خيبر را که همراه خود داشت بيرون آورد و از روي نقشه شروع به تشريح عمليات کرد.
خيلي قشنگ بيان کرد. بچه ها را مي ديدم که مجذوبش شده اند. هيچ حرکتي نمي کردند. نگاهشان به او بود. سراپاگوش بودند. مي توانستم مجسم کنم که بچه ها چه تصويري از عمليات دارند. انگار در فضاي جبهه بودند. بعد از قرعه کشي همه بلند شدند و او را بوسيدند.
در همانجا سرپرست تيمي که قبلاً به او توهين کرده بود او را گوشه اي برد. در آغوش گرفت و اشک ريخت. به او گفت: «من از شما معذرت مي خواهم، ما نمي دانستيم که امثال شما در آن جا چه مي کنند!»
پشيمان شده بود و براي حسين همين کافي بود. (8)

از اين طريق ارتباط خود را با ما حفظ کرد

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر

نقطه ي آغاز آشنايي مان جلوي دبيرستان دهخدا بود. بعد از مدت کوتاهي قرار شد به جبهه برود. ارتباط خوبي داشتيم. شبها با هم به مسجد مي رفتيم. وقتي فهميدم مي خواهد به جبهه برود، گفتم: «تازه با هم آشنا شديم.»
گفت: «ناراحت نباش، فردا صبح آقاي صحافي را مي فرستم بيايد دنبال تو!»
گفتم: «ما را گرفتي؟ اذيت مي کني! آقا عطاءالله زن و بچه دارد. چند سال از ما بزرگتر است؛ مگر مي شود بيايد دنبال من؟»
فرداي آن روز غروب در زدند. وقتي در را باز کردم، شوکه شدم. آقا عطاءالله بود؛ مربي تيممان. خيلي خجالت کشيدم. بعد از احوالپرسي گفت:
- بيا برويم!
- کجا؟
- هر شب با حسين کجا مي رفتي؟
- مسجد.
- حالا هم با ما بيا!
حسين با اين که رفته بود، ولي از اين طريق با من ارتباط داشت. (9)

با هديه، ورزشکار جوان را جذب کرد

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي فر
از من خواست تا نام کتابي را که دوست دارم داشته باشم، بگويم. گفتم: «خيلي ممنون! مي خواهي کادو بدهي؟»
گفت: «آره، ولي نه به تو!»
گفتم: «رمان خوبه. براي کي مي خواهي؟»
نزديکم آمد و اسم يکي از ورزشکاران جوان را گفت. آنها با شرايط خانوادگي شان از انقلاب دوري مي کردند و به مسائل اسلامي بي توجه بودند.
حسين شخصي را با موتور خودش فرستاد تا از کتاب فروشي عندليب يا صحت، يک کتاب رمان بخرد. آن را کادو کرديم. حسين از ما تشکر کرد و رفت. بعدها آن ورزشکار جوان چندين بار به جبهه رفت. حسين به اين شکل از زمان هاي کوتاه مرخصي اش هم استفاده مي کرد. (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. آن سوي پل، صص 28-27.
2. از منظر يار، صص 54-53.
3. تا منزلگاه عشق، صص 55-54.
4. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، صص 158-157.
5. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، صص 324-322.
6. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، صص 333-332.
7. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، ص 344.
8. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، ص 349.
9. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، ص 351.
10. فرهنگ نامه ي شهداي استان سمنان جلد 9، صص 356-355.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.