نويسنده: ژان محمّد عبدالجليل
برگردان: آذرتاش آذرنوش



 

در نخستين قرن اسلام، همه چيز در دست تدارك بود؛ اما اينك، شكوفا مي شود و بار مي آورد. عباسيان به دست قومي كه گرايش هاي گوناگون داشتند به قدرت رسيدند. موالي، از سلسله ي پيشين كه كاملاً عرب مانده بود و از مزاياي اعراب صادقانه پاسداري مي كرد دل خوش نبودند. داعيان حزب علي (عليه السلام) مي پنداشتند كه اينك مي توانند حقانيت سياسي- مذهبي خود را كه ديرزماني مورد انكار امويان بود به كرسي نشانند. عوامل ايراني نيز در اين زمينه نقش اساسي را به عهده داشتند. نخستين ايرانيان مسلمان، عميقاً رنگ عربي به خود گرفتند و در نهايت صداقت، زبان و مذهب جديد را پذيرا شدند و كارگزاران چيره دست و نيرومند دستگاه خلافت گرديدند.
دستگاه خلافت نيز پايتخت كشور را جابه جا كرده بود، يعني دمشق را فرو نهاده و در مرزهاي فارس، شهر بغداد را بپا ساخته بود. بدين سان عباسيان روي از مديترانه بگرداندند و به ايرانيان نزديك شدند و ناچار، اندك اندك تسلط خود را در استان هاي باختر دور، يعني اسپانيا و مراكش و عاقبت مصر از دست دادند، و بيشتر بر عناصري كه از مركز آسيا برخاسته بودند اعتماد كردند.
باري، ايرانيان از نفوذ بسيار گسترده اي برخوردار بودند. هم ايشان، مديران زبردست امور خلافت و حاميان پرجلال ادب گرديدند. اعراب كه حس غرور و نيز كيسه ي موالي و يا اهل ذمّه را كه پس از قبول اسلام به موالي ساده اي تبديل مي شدند زيان مي رساندند، همه ي حقوق و مزايائي را كه تا آن زمان از براي خويش حفظ كرده بودند، از دست دادند.
اين امور، خود به خود و در جهش اول تحقق نيافت. عباسيان عصر نخست كه مرداني روشن بين و فعال بودند، به خوبي مي دانستند ايرانياني كه ايشان را به قدرت رسانده اند، قادراند آن چنان ماهرانه عمل كنند كه موجب سرنگوني شان گردد. لذا نخست از ميان آنان همكاراني از براي خود برگزيدند، اما در نابود ساختن آن كساني كه براي سلطه ي عباسي خطرناك تشخيص داده مي شدند، آنهم با قساوت، ترديدي به خود راه ندادند. عامل اصلي جلوس ايشان بر تخت خلافت، يعني ابومسلم هم از اين دام در امان نماند؛ و نيز از سرگذشت غم انگيز برمكيان به روزگار هارون الرشيد، در سال 188 هجري همه آگاهيم.
معذلك ايرانيان، در عين اين كه از حيث زبان و انديشه رنگ عربي به خود گرفته بودند، در راهي افتاده بودند كه هرگز از آن منحرف نگرديدند؛ و آن راه واكنش در مقابل اعراب بود كه عاقبت به جدائي سياسي ( استقلال ) و مذهبي ايشان ( تشيع ) از جهان اسلام انجاميد.
اما در آن زمان، حضور ايشان در دربار خلافت و موفقيت هاي سياسي و اداري و ادبي شان شالوده ي جنبشي ضد عربي را كه به « شعوبيه » معروف است طرح ريزي مي كرد. شعوبيان به تأييد برابري نژادها و شايستگيها اكتفا نكردند، بلكه، به سبب واكنش در مقابل ادعاهاي اشرافي اعراب، در زمينه ي ادبيات، محاكمه ي پرجنجالي عليه ايشان به پا ساختند و راست يا دروغ، همه ي آثار شرم انگيزي را ( = مثالب ) كه نژاد و تاريخ مفاخر تازيان را لكه دار مي كرد برملا نمودند. در عوض بايد اشاره كرد كه در ميان طرفداران عرب، ايرانيان واقعي هم وجود داشتند.
خلفا ناگزير بودند اين امور را به حال خود رها كنند، زيرا در حقيقت نجات و پاسداري از قدرت عباسي خاطر ايشان را سخت مشغول مي داشت. براي حفظ قدرت، هر وسيله اي در نظر ايشان شايسته مي نمود؛ لذا هم دادگر بودند هم سنگدل، هم ظالم بودند و هم سخاوتمند، هم مسامحه كار بودند و هم سخت گير. واقعاً نمي توان رفتار متناقض ايشان را درباره ي مسامحه ي ديني ناديده گرفت. اينان هر دين و هر عقيدتي را آزاد گذاشته بودند، اما اشخاص و مجامع و مكاتب مختلفي را هم نابود كردند. خليفه ي روشن بيني چون مأمون تنها مؤسس « دارالحكمة » نبود، بلكه در عين حال در كار « مِحْنه » ( = شكنجه ) نيز شركت داشت، كه مي خواست به زور يا حتي با شكنجه و عذاب، عقيده ي معتزليان را مبني بر مخلوق بودن قرآن بر همه تحميل كند.

در واقع، نخستين خلفاي عباسي دشوار مي توانستند از خود سختي و خشكي نشان دهند. اوضاعي كه پس از جانشيني امويان و به دنبال مبارزات شيعي در پيش رو داشتند، به نوعي مسامحه ي عام وادارشان مي كرد. رعايا، به نژادهاي گونه گوني تعلق داشتند و عقائدي سخت مختلف و در هم آميخته عرضه مي داشتند. بغداد، اعراب و ايرانيان و عناصر پراكنده ي ساكنان مختلط يك مركز بزرگ را در خود جاي داده بود. در آن جا اولاً مسلمانان ساكن بودند، اما هماهنگي انديشه ها و عواطف و گرايش هاي ايشان آرزوئي بيش نبود. ثانياً مسيحيان بودند، كه ايشان هم متشتت، ولي با فرهنگ تر و واقع بين تر و فعال تر بودند. و خلاصه اصحاب عقايد و اديان بسيار گونه گوني در آن شهر مي زيستند كه يا به عنوان « ذمّي » در اجتماع پذيرفته شده بودند و يا از آن جا كه هنري و ثروتي داشتند، در كارشان چشم پوشي مي شد. و اينان بودند كه تخم « زنادقه ي » دوره ي بعد را پاشيدند؛ و مراد از « زنديقان » همان آزادانديشان مانوي و زردشتي غير آن هاست كه تاريخ حياتشان سخت خون آلود گرديد، اما عاقبت اثر خود را بر اجتماعي كه در آن مي زيستند و يا بر انديشه هائي كه بعدها در آن شكوفا شد باقي گذاشتند. علاوه بر اين گروه ها، بايد از نومسلمانان مسيحي و بخصوص ايراني سخن گفت كه برخي شان سراپا رنگ اسلامي و حتي عربي به خود گرفتند، و برخي ديگر كه به عكس در آئين جديد ريشه ي استواري نيافته بودند و آشنائي كافي با آن نيافته بودند، روحيه و اخلاقيات خاص خود را در اجتماع اسلامي مي پراكندند.

اقوام بيگانه كه تازه با تازيان درآميخته بودند يا، مانند اقوام خاور نزديك، نشان يوناني مآبي را عيان بر چهره داشتند، و يا مانند فارسيان وارث تمدن و فرهنگي خاص بودند كه خود هم با فرهنگ يوناني آشنائي نسبي داشت و هم عوامل هندي در آن نفوذ كرده بودند. نخستين خلفاي عباسي، منصور و خاصه مأمون سر آن داشتند كه حكومت خود را از آن تمدن ها و از اطلاعاتي كه وارثان آن ها داشتند بهره مند كنند، به همين جهت آزادي درس و پژوهش را تشويق مي كردند. اين دوران، دوران فعاليت عظيم ادبي و ديني و علمي از براي مترجمان و ناسخان و مؤلفان و نويسندگان و شاعران بود كه در عصر مأمون ( خلافت از 198 تا 218 هجري ) بنيان گذار « بيت الحكمة » به اوج خود رسيد؛ و « بيت الحكمة » مركزي بود داراي رصدخانه و كتابخانه كه گروه هاي مترجم و دانشمند پيوسته در آن رفت و آمد مي كردند. زبان عربي نيز به صورت ابزاري انعطاف پذير و توانا درآمد كه قادر بود بار انديشه ها و دانش ها و تمدن ها را به دوش كشد.
آميزش اقوام و انديشه ها به آن صورت، البته آسان مي توانست با سهل انگاري در اخلاق نظري، يا لااقل در اخلاق عملي همراه گردد. تاريخ دانان درباره ي آزادي خلقيات اين عصر پافشاري زياد كرده اند. در آن هنگام، كنجكاوي فكري در كنار لذائذ جسماني نشسته بود؛ پارسائي، با آن نوع حس گرائي قرين شده بود كه اسلام، هم از نظر اخلاق و هم از نظر عقيده با زيان هاي آن دست بگريبان گرديد. زيرا از يك طرف انبوهي « بدعت » پديدار گشت و از طرفي ديگر، نوعي فلسفه ي تشكيكي و حتي ملامتيه [ شبيه به مذهب كلبيون ] كه در مقابل آن ها، يا آئين هاي سخت متعصبانه قرار گرفت، و يا تصوف كه خود چهره هاي گوناگون داشت: يا از نوع آئين هاي اشراقي بود، يا مكتب معارضه با قانون و شرع، و يا عكس العمل ساده و عميق مذهبي باطني.
اما زندگي عادي آكنده بود به احساسات شديد يا لطيف، به وقاحت يا ظرافت كه نظير آن را با شدت و حدت بيشتر در دوران رنسانس اروپا مي بينيم و كتابهاي « هزار و يك شب »، « اغاني »، « مروج الذهب » و نيز تاريخ نويسان و شاعران، به زيبائي تمام ترسيم كرده اند » (1).
اتحاد ادبي و فرهنگي اين اقوام را كه از ريشه هاي مختلف برآمده بودند و سليقه هاي گونه گون داشتند، زبان عربي محقق مي ساخت؛ همگان ناگزير مي گشتند نفوذ و سنگيني اعتبار اين زبان را به دوش كشند. [ گفتيم ] در كشمكش هاي شعوبيه، گروهي از طرفداران اعراب، و حتي از بزرگترين آنان، ايراني اصيل بودند و از قومي پشتيباني مي كردند كه همراه با دين جديد، زبان تازي را برايشان ارمغان آورده بودند. در آن زمان ديگر زبان عربي، زبان بلامنازع مدرسه و مسجد و ديوان هاي اداري شده بود و بر تمام بخش هاي جهان اسلام تسلط يافته بود؛ آن هم نه تنها به عنوان زيور گران مايه ي قلم پردازان، بلكه همچون دايه ي سخاوتمندانه انديشه. ايرانيان خود، كه بعدها توانستند مليت خويش را جان تازه اي بخشند و ادبيات تازه اي را در قالب زبان پارسي پديد آورند، هرگز قادر نگشتند در زمينه ي علوم و اديان به كلي از زير تسلط زبان عربي بيرون آيند و حتي تأثير قوي آن، همچنان بر واژگان و خطشان باقي ماند.
بغداد هم با آن كه حدود يك قرن پس از پيدايش به شهري كهنه نما تبديل شده بود، اما در زمان نخستين خلفاي عباسي، نمونه و يا بوته ي آزمايش تمدني نو و كانون تشعشعات زبان عربي كه خود زبان انديشه و فرهنگ مي گرديد، شده بود.

پي‌نوشت‌:

1. Gaudefroy- Demonbynes, Les institutions musulmanes,
ed., Flamarion, 1931, p. 28.

منبع مقاله :
عبدالجلیل، ج. م.؛ (1393)، تاریخ ادبیات عرب، مترجم: آذرتاش آذرنوش، تهران: مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم