نويسنده: فاطمه سليماني پورلک




 


سياست خاورميانه اي آمريکا در دوران جنگ سرد؛ نرم افزارگرايي در پرتو واقع گرايي سياسي

محيط امنيتي آمريکا پس از جنگ جهاني دوم متأثر از نظام دو قطبي سرمايه داري و کمونيسم و رقابت هاي ميان آنها بود. سياست خاورميانه اي آمريکا در اين زمان در قالب استراتژي کلان آن بر محوريت رقابت با شوروي شکل گرفت. رويکرد آمريکا به کشورهاي منطقه و به طور مشخص تر به نظام هاي سياسي منطقه، تحت تأثير تهديد شوروي، رويکردي اقتصادي، امنيت بود. سياست شوروي نيز بر اساس به چالش کشيدن رژيم هاي طرفدار غرب در منطقه از طريق صدور ايدئولوژي شکل گرفت. در چنين شرايطي مهار شوروي و تحديد نفوذ کمونيسم مهمترين استراتژي بلوک غرب به رهبري آمريکا به شمار مي آمد که در بستر اقتدارگرايي حکومت هاي منطقه خاورميانه دنبال مي شد.
بر اين اساس، فضاي خفقان حاکم بر قلمرو خاورميانه با وجود اينکه در تعارض با ارزش هاي رهبران آمريکايي بود، از حمايت علني و ضمني آمريکا برخوردار شد. توجيه آمريکاييان بر اين مبنا استوار بود که براي جلوگيري از نضج گرفتن و قدرت يابي کمونيست ها ضرورت حکم بر چنين سياست مي داد. از اين ديدگاه از نظر کيفي تمايز فراواني بين استبداد برآمده از عملکرد کشورهاي دوست آمريکا متصف به اقتدارگرايي و کشورهاي طرفدار شوروي درگير اين روش وجود دارد، چرا که در نهايت به لحاظ عملکرد سياسي در ديکتاتوري هاي غيرکمونيستي فرصت براي تحقق آزادي و رفاه با جلوگيري از رشد و نمو کمونيسم شکل مي گيرد.
بنابراين، آنچه سياست آمريکا در منطقه خاورميانه را حيات تئوريک اعطا کرد، ضرورت مبارزه همه گير با کمونيسم به هر قيمتي بود. در بطن چنين سياستي بود که مي بايستي تمامي روزنه هاي احتمالي داخلي در کشورهاي خاورميانه براي رخنه شوروي بسته مي شد و اين نيز فقط از طريق سياست ثبات و با حيات دادن به يک جامعه بسته سياسي امکان پذير بود. اين ترس در بين تصميم گيران آمريکايي وجود داشت که کشورهاي منطقه ظرفيت لازم و کافي را بري حرکت دموکراتيک در جهت حل و فصل معضلات اجتماعي ندارند و بايد سياست هدايت از بالا به وسيله رهبران، با تکيه بر ابزارهاي غيردموکراتيک براي حرکت به سوي مدرنيته شکل بگيرد. در سطح سياسي اين باور وجود داشت که معيارهاي ارزشي غربي که مبتني بر تقيد به آزادي هاي فردي و مشارکت وسيع در دگرگوني هاي ضروري اجتماعي هستند، در صورت پياده شدن به سقوط تمامي نظام هاي منطقه اي و پا گرفتن نظام هاي چپ گراي طرفداري شوروي و اصولاً انواع گوناگون نظام هاي ملي گراي افراطي متمايل به گرايش هاي چپ منجر خواهد شد.
با توجه به مطالب پيش گفته مي توان گفت هراس از کمونيسم جهاني به رهبري شوروي، فضاي رواني ضروري و لازم را براي حمايت همه جانبه آمريکا از نظام هاي غيردموکراتيک در منطقه به وجود آورد. به خاطر تداوم رژيم ها بود که اصولاً هيچ گونه حرکتي در جهت فضاسازي لازم براي متحول شدن بافت هاي ارزشي بومي صورت نگرفت. نظام هاي اقتدارگرا با تکيه بر اين بافت هاي ارزشي بود که به توجيه سياست هاي خود در برابر توده ها مي پرداختند و با استناد به اين ارزش ها بود که اقتدارگرايي تفسير و تبيين مي شد. به همين دليل بود که از نظر بسياري از مردم رابطه يک سويه حکومت و توده ها طبيعي جلوه مي کرد و اقتدارگرايي که مورد حمايت همه جانبه آمريکا بود، به عنوان بازتاب طبيعي حيات اجتماعي قلمداد مي شد. محققاً آنچه مي توان بيان کرد اين واقعيت کتمان ناپذير است که آمريکا موفق شد از طريق حمايت گسترده از رژيم هاي اقتدارگراي مستقر در منطقه از شکل گيري رژيم هاي کمونيستي جلوگيري کند و در بسياري از مواقع با ايجاد کمربندي از کشورهاي دوست، از قدرت عمل و فعاليت هاي رژيم هاي ضد آمريکايي در منطقه که متوسل به گرايش هاي ملي گرا بودند، بکاهد. اما به ضرورت اين سياست، فضاي داخلي به شدت مستعد حرکت به سوي سنت هاي بومي براي تعريف شرايط حاکم بر اجتماع شد. (1)
در ميان سنت هاي بومي منطقه، اسلام گرايي همواره از موقعيت ويژه اي برخوردار بود و به همين دليل نيز مايه نگراني نظام هاي سياسي حاکم محسوب مي شد. اسلام گرايي، ثبات رژيم هاي سياسي منطقه را در معرض تهديد قرار مي داد که براساس آنچه گفته شد، ارتباط مستقيمي با منافع حياتي آمريکا در منطقه داشت. گسترش امواج اسلام گرايي در خاورميانه در جريان تحولاتي مانند انقلاب اسلامي ايران، ظهور اسلام گرايان افغانستان براي مقابله با اقدام اشغالگرايانه شوروي و همچنين فعال شدن نيروهاي اسلامي در جريان منازعه اعراب اسراييل تجلي يافت. بنابراينف اين نگراني وجود داشت که امواج نوظهور مذهبي، رژيم هاي طرفدار آمريکا را در منطقه بي ثبات و ساقط کنند.
در چنين شرايطي، تحولات منطقه وضعيتي پارادوکسيکال فرا روي آمريکا نهاد. از يک طرف به مبارزه با اسلام گرايان شيعي که به شدت متأثر از انقلاب اسلامي ايران بودند، مي پرداخت و از سوي ديگر به مبارزه با شوروي ادامه مي داد که در شرايط پيش آمده، اسلام گرايان و نقش آفريني آنها در اين مبارزه ضروري بود. در جريان بحران افغانستان، نوعي اتحاد طبيعي ميان آمريکا و اسلام گرايان در مقابله با کمونيسم شوروي شکل گرفت. بنابراين، آمريکا در اين بخش توانست از تهديد موجود به عنوان فرصت بهره برداري کند، اما تهديدهاي ناشي از اسلام گرايي شيعي- انقلاب اسلامي ايران- همچنان باقي بود. بر اين اساس، آمريکا استراتژي دو گانه اي در قبال اسلام گرايان در پيش گرفت:
استراتژي همکاري و اتحاد با اسلام گرايان سني به منظور مقابله با شوروي و استراتژي مهار و کنترل در برابر اسلام گرايي شيعي به منظور جلوگيري از گسترش نفوذ ايدئولوژي انقلابي ايران در سطح منطقه و حفظ نظام هاي سياسي منطقه در چارچوب هدف کلي مقابله با شوروي (2)، بنابراين، آمريکا با توجه به فضاي حاکم بر منطقه، سياست تساهل و مدارا با اسلام گرايان سني را در پيش گرفت. چرا که براي مقابله با شوروي هم به آنها نياز داشت و هم درچارچوب نظام بين الملل دو قطبي امکان مقابله جدي با اين گونه گروه ها و تحرکات وجود نداشت.
به طور کلي، استراتژي خاورميانه اي آمريکا همواره در چارچوب استراتژي کلان و جهاني آن قابل بررسي است. به لحاظ اينکه هدف جهاني آمريکا سد نفوذ دشمن ايدئولوژيک در جهت حفظ دموکراسي در اروپا و حفظ ثبات سياسي در ديگر نقاط به هر قيمت و روشي بود، فضايي را شکل داد که چه از لحاظ نظري و چه از ديد عملياتي به حمايت از حکومت ها در خاورميانه بدون توجه به ماهيت داخلي آنان و بستر موجود و فقط با در نظر گرفتن نتايج عيني منجر شد. اين امر، معيار سياست منطقه اي آمريکا در تمامي دوران جنگ سرد محسوب مي شد. بينش ژئوپوليتيک در رابطه با خاورميانه در بين تصميم گيران، هدف را بر مديريت بحران اعراب و اسراييل، تداوم دسترسي به نفت و حفظ ثبات سياسي در جهت تداوم، تثبيت و در صورت دستيابي به فرصت، گسترش حوزه نفوذ آمريکا قرار داده بود. استراتژي کلان آمريکا در اين چارچوب طراحي و عملياتي شد. (3)
بر اين اساس، حفظ وضع موجود به معناي حفظ نظام هاي سياسي متحد غرب در منطقه خصوصاً با نضج گرفتن و گسترش اسلام گرايي از اهميت مضاعفي برخوردار شد. علاوه بر اين، تحمل اسلام گرايان و مدارا با آنها نيز به منظور مقابله با شوروي مورد توجه تصميم گيران سياست خارجي آمريکا قرار داشت. بنابراين، مضامين و آموزه هاي ليبراليستي در سياست خاورميانه اي آمريکا در اين برهه زماني، در پرتو واقع گرايي سياسي محلي از اعراب نداشت و از سطح مواضع اعلامي فراتر نمي رفت. چرا که محيط امنيتي موجود در سطح بين المللي، محيط سخت افزاري بود و طبعاً رويکردي که نسبت به آن وجود داشت، نيز از نوع سخت افزاري به شمار مي رفت. در نتيجه، تغيير نظام هاي سياسي منطقه و تشکيل حکومت هاي دموکراتيک و ليبرال و طرفدار حقوق بشر، جزء منافع عمده و حياتي آمريکا در کشورهاي منطقه به شمار نمي آمد.
بر اين اساس بايد گفت سياست خاورميانه اي آمريکا بر محور ثبات سياسي از کارکرد دوگانه اي براي امنيت کشورهاي منطقه برخوردار بوده است. بر پايه اين سياست، امنيت سياسي حکومت هاي منطقه به معناي حفظ ايده، ساختار و نهادهاي حکومتي تأمين مي شد. در توضيح اين مطلب بايد افزود نظام هاي سياسي خاورميانه به لحاظ ويژگي غيردموکراتيک ذاتاً متضمن خصيصه بحران و بي ثباتي هستند. به تعبير ديگر، محيط سياسي اين کشورها همواره با تهديدهاي ساختار محور روبرو شده است که پتانسيل بي ثباتي را درون خود دارند. اما در دوران مورد نظر، نبرد تهديد فاعل محور سبب شد زمينه هاي فعليت بي ثباتي بالقوه فراهم نشود. نگاهي به وضعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي- فرهنگي کشورهاي منطقه نشان دهنده آن است که آنها در لايه هاي مختلف درگير چالش هاي ساختاري بوده اند که فقط با بروز تحولات منطقه اي و فرامنطقه اي طي گذر زمان مجال ظهور يافته اند. اين چالش ها بيش از هر چيز، ثبات و امنيت ساختارهاي سياسي حاکم را با تهديد روبرو کرده اند. اما در دوران جنگ سرد، تحت تأثير فضاي استراتژيک حاکم که در آن غلبه با سخت افزار گرايي در برابر نرم افزارگرايي بود، همچنان بي ثباتي هاي سياسي موجود در وضعيت بالقوه باقي مي ماندند.
از سوي ديگر، نتيجه چنين شرايطي براي جامعه، حيات يافتن يک جامعه بسته با انسداد شديد سياسي، فکري، فرهنگي و انديشه اي بود. بر مبناي سياست حاکم که حفظ ثبات سياسي به هر بهايي بود، نظام سياسي خود به منبع ناامني بزرگي براي جامعه تبديل شد. برآيند چنين سير بسته اي، شکل گيري تمايلات و گرايش هاي تندروانه به سنت ها و ارزش هاي بومي- عمدتاً اسلامي- بود که در قالب ظهور و رشد نيروهاي اسلام گرا هويت يافت. بنابراين در يک جمع بندي کلي بر اساس آنچه تاکنون گفته شد، مي توان استدلال کرد که سياست استراتژيک آمريکا در برابر خاورميانه در مقطع جنگ سرد وضعيت امنيتي متناقض نمايي را فرا روي کشورهاي منطقه قرار داد؛ تأمين امنيت رژيم هاي سياسي به بهاي امنيت جوامع. اما با وقوع تحولات بين المللي - فروپاشي نظام دو قطبي- و به تبع آن رويدادهاي منطقه اي- جنگ دوم خليج فارس - امکان ادامه اين مسير وجود نداشت.

سياست خاورميانه اي آمريکا در عصر پسا جنگ سرد؛ نرم افزارگرايي بر پايه سياست حذف اسلام گرايان و تشويق اصلاحات سياسي در کشورهاي منطقه

تغيير فضاي بين المللي به دنبال اضمحلال جغرافياي سياسي و فرهنگي کمونيسم زمينه ساز ضرورت بازنگري در سياست آمريکا در منطقه خاورميانه از اهميت کليدي برخوردار شد. اضمحلال شوروي بايد به معناي يکپارچگي سياسي- اقتصادي اروپا در شکل وسيع آن و الحاق تمام و کمال اين جغرافيا در سيستم اقتصادي جهاني و سيستم ارزشي ليبراليسم تلقي شود. با موفقيت آمريکا در اين حيطه که بن مايه سياست خارجي آن بعد از پايان جنگ جهاني دوم بود، به ضرورت نگاه اين کشور متوجه منطقه خاورميانه شد به تدريج از 1991 به بعد شاهد توجه عميق تر آمريکا به منطقه هستيم. (4)
در واقع، پس از فروپاشي شوروي، به تبع تحولات ساختاري در نظام بين الملل استراتژي خاورميانه اي آمريکا نيز متحول شد. در اين مقطع زماني، نگاه استراتژيک محور در سياست خارجي آمريکا پايان يافت. (5) چرا که ديگر اتحاد شوروي به عنوان ابرقدرت رقيب وجود نداشت. بر همين اساس، برخلاف دوران جنگ سرد که حفظ ثبات سياسي در منطقه دغدغه اصلي آمريکا بود. پس از جنگ سرد اين مقوله اولويت خود را از دست داد و اعمال اصلاحات سياسي جايگزين شد. علاوه بر اين، با فروپاشي شوروي، فلسفه وجودي اسلام گرايان براي سياست منطقه اي آمريکا از بين رفته بود ولي با ايجاد فضاي باز بين المللي بدون رقابت ايدئولوژيک، عرصه گسترده تري براي نضج گرفتن انديشه هاي بومي- عمدتاً اسلامي- فراهم شد. اين انديشه ها طبيعتاً با توجه به سياست هاي حمايت گرانه آمريکا از نظام هاي حاکم در دوران جنگ سرد، ماهيتاً مخالف غرب و ارزش هاي غربي بودند. لذا، آمريکا سياست خود را در قبال اسلام گرايان منطقه به عنوان مهمترين نيروهاي سياسي فعال نيز تغيير داد. اين دو مقوله شاخص هاي معناداري جهت بررسي سياست نرم افزاري آمريکا در خاورميانه محسوب مي شوند.

سياست حذف اسلام گرايان

پس از جنگ سرد دو رويکرد نظري و عملي در کانون تفکرات استراتژيک آمريکا به رقابت با يکديگر پرداختند؛ يک رويکرد با الهام از تئوري هاي ليبراليستي نظير "پايان تاريخ" (6) فوکوياما تصويري امنيت گرا از سياست بين الملل پس از جنگ سرد ترسيم کرد و گرايش جهاني غالب را پيروي از سرمايه داري دانست. بر همين مبنا، اين رهيافت تئوريک بر سياست هاي همکاري جويانه خارجي و بين المللي تأکيد مي کرد. در مقابل، رويکرد ديگر با الهام از مکتب رئاليسم ضمن تحليل روندهاي جهاني به شکلي بدبينانه و ارائه چشم اندازي تاريک در اين زمينه، عنصري جديد را وارد مطالعات سياست جهاني کرد که تا اين زمان مغفول مانده بود تئوري" برخورد تمدن ها" (7) ي هانتينگتون شناخته شده ترين تئوري در اين مقطع زماني است که با گنجاندن فرهنگ و تمدن در تحليل سياست بين الملل، واحد تحليل را از مؤلفه هاي صرف مادي و عيني خارج کرد و به سطح مؤلفه هاي سازنده ذهني و معرفتي گسترش داد. اين تئوري با توجه به بداعت و ماهيت آن به شدت مورد توجه مقامات آمريکا قرار گرفت. مطابق اين نظريه، اسلام به عنوان يک حوزه تمدني، چالش عمده براي حوزه تمدني غرب و آمريکا محسوب مي شود. هانتينگتون زماني نظريه خود را ارائه کرد که آمريکا در نتيجه فروپاشي شوروي با خلاء استراتژيک مواجه بود و هيچ گونه منبعي براي معنا دادن و هويت بخشيدن به سياست هاي خود در اختيار نداشت. لذا در اين مقطع، اشاره به تهديد بنيادگرايي اسلامي مي توانست خلاء مزبور را پر کند. از اين رو، مي توان گفت دهه پس از جنگ سرد يک دهه گذار بود. زيرا تهديد حياتي منحصر به فرد براي آمريکا وجود نداشت تا بتواند بر اساس آن نقش خود را در نظام بين الملل تعريف کند.
گذشت از آنچه در سطح نظري در محافل غربي در مورد اسلام گرايي وجود داشت، در عمل و در واقع نيز حوادثي در خاورميانه به ويژه در کشورهاي اسلامي رخ داد که به نگراني غرب از گسترش نفوذ " اسلام سياسي" دامن زد. از جمله مي توان به پيروزي اسلام گرايان- جبهه نجات اسلامي- در الجزاير اشاره کرد. اين گروه توانست در دسامبر 1991 در انتخابات الجزاير به پيروزي دست يابد. همين نمونه کافي بود تا خطر قدرت يابي فعالان اسلامي در منطقه- که در مغايرت آشکار با منافع آمريکا قرار داشت- برجسته تر شود. به همين دليل در اين مقطع برخلاف دوران جنگ سرد رويکرد استراتژيک آمريکا هيچگونه تفکيکي بين قرائت هاي مختلف از اسلام- افراطي يا ميانه رو- در کشورهاي اسلامي قائل نبود. (8) بنابراين سياست آمريکا از تحمل و مدارا با اسلام گرايان به سياست حذف اسلام گرايان تغيير يافت. چرا که با حذف شوروي اولاً نياز به همکاري گروه هاي اسلامي براي مقابله با نفوذ رقيب از بين رفته بود و ثانياً با حذف ايدئولوژي رقيب، زمينه و بستر براي نضج گيري ايدئولوژي بومي فراهم شد که طبيعتاً اين نيروهاي ايدئولوژيک جديد در چالش و معارضه با منافع آمريکا در منطقه و همچنين در تعارض با آموزه هاي ليبراليستي هويت مي يافتند. در اين زمينه، سياست خاورميانه اي آمريکا در چارچوب سياست حذفي در مقابل اسلام گرايان تکامل يافت.

سياست تشويق اصلاحات محدود در منطقه

بعد از پيروي ائتلاف بين المللي بر عراق، برخي از ايده آليست هاي آمريکايي اذعان کردند زماني مناسب براي گسترش دموکراسي در منطقه خاورميانه فرا رسيده است. پيشنهاد آنان اين بود که با توجه به شکست صدام، سرنگوني رژيم وي امکان پذير شده است و در نتيجه مي توان اشاعه دموکراسي در منطقه خاورميانه را از عراق شروع کرد. اما جورج بوش فشار افکار عمومي براي گسترش دموکراسي در کشورهاي خاورميانه را ناديده گرفت بوش دفاع از وضع موجود کشورهاي منطقه را بر هر گونه تغيير ترجيح داد. يکي از دلايل اين مسئله اين بود که حکومت هايي که هنوز دوست آمريکا بودند، اصلاحات دموکراتيک را خطري براي خود تلقي مي کردند. (9) از اين رو، امريکا نيز سياست عدم تغيير نظام هاي سياسي حاکم را تداوم بخشيد واين در حالي بود که سياست حذف را در قبال اسلام گرايان منطقه دنبال مي کرد. دليل اصلي سياست حفظ رژيم هاي سياسي منطقه توسط آمريکا را بايد در بخش ديگر استراتژي منطقه اي آمريکا جست و جو کرد. در واقع، نرم افزارگرايي در سياست منطقه اي آمريکا در اين دوران همچون گذشته به شدت تحت تأثير ملاحظات استراتژيک قرار داشت.
آمريکا در دوران جنگ سرد به همکاري استراتژيک کشورهاي منطقه عمدتاً عربي- اسلامي براي مقابله با گسترش نفوذ کمونيسم نياز داشت و اين همکاري مستلزم حفظ نظام هاي سياسي و وضع موجود کشورهاي منطقه بر بستر اقتدارگرايي بود. زيرا هرگونه تغييري مي توانست به افزايش نفوذ شوروي و جايگزيني نظامي منطبق با الگوي کمونيستي بيانجامد. به همين دليل هم آمريکا براي تأمين منافع خود از مضامين ليبراليستي و نرم افزاري مندرج در دکترين نظم نوين جهاني مانند دموکراسي، آزادي، حقوق بشر و... صرفنظر کرد. با گسترش موج اسلام خواهي نيز حفظ رژيم هاي سياسي منطقه مستلزم تلاشي مضاعف بود. با فروپاشي شوروي و از بين رفتن ضرورت همکاري استراتژيک کشورهاي منطقه مي بايست از اهميت سياست حمايتي در برابر نظام هاي سياسي منطقه کاسته مي شد ليکن برخلاف چنين استدلالي مشاهده شد آمريکا همچنان سياست حمايت از حکام منطقه را تعقيب مي کند.
سناريويي که آمريکايي ها از تحولات منطقه براي خود طراحي کرده بودند، احتمال قدرت يابي نيروهاي اسلامي حتي از طريق انتخابات و به شيوه مسالت آميز را برجسته مي کرد. در اين دوران، دغدغه اصلي آمريکا اين بود که اعمال هرگونه تغيير و اصلاحي در کشورهاي منطقه به قدرت رسيدن اسلام گرايان را در پي خواهد داشت. بنابراين، سياست حذفي آمريکا در برابر اسلام گرايان عمده ترين دليل عدم تمايل آن به تشويق اصلاحات اساسي و بنيادي در کشورهاي منطقه بود. اين خطري بود که آمريکا با ظهور اسلام گرايي به ويژه وقوع انقلاب اسلامي در ايران احساس کرد و در مقطع پس از جنگ سرد آن را واقعي تر و نزديک تر يافت.
استدلال کيسينجر در مورد دلايل عدم سرنگوني صدام پس از اخراج از کويت نيز در همين زمينه ارائه شد « در بصره شورش شيعيان آغاز شده بود و احتمال داشت به تأسيس يک جمهوري اسلامي متکي به ايران بينجامد. ايران در دراز مدت خطر اصلي در خليج فارس دانسته مي شد. » (10) بر اين اساس بود که مضامين ارزشي و نرم افزاري مانند دموکراسي و آزادي خواهي به بهاي رويکرد حذفي آمريکا در برابر اسلام گرايان ناديده گرفته شد. همان گونه که گفته شد اين رويکرد قائل به هيچگونه تفکيکي ميان قرائت هاي اسلامي مختلف نبود و بر پايه آن، گروه هاي اسلامي افراطي مانند طالبان و اسلام گرايان ميانه رو و حتي منتخب مانند جبهه نجات اسلامي در الجزاير يکسان تلقي مي شدند. (11) بر مبناي همين رويکرد بود که آمريکا هيچ واکنشي در برابر کودتا عليه انتخابات در الجزاير نشان نداد. چرا که وقايع الجزاير نشان داد، باز کردن فضاي سياسي کشورهاي خاورميانه براي ايجاد تغييرات به پيروزي نيروهاي اسلامي منجر خواهد شد. به همين دليل آمريکا سياست حفظ نظام هاي سياسي منطقه را با سياست مبارزه عليه اسلام گرايان دنبال مي کرد.
در چنين شرايطي، سياست منطقه اي آمريکا در زمينه نوع برخورد با رژيم هاي سياسي منطقه با وضعيتي متناقض در عرصه نظر و عمل روبرو بود. ضرورت تغييرات سياسي در منطقه را بعد از فروپاشي شوروي کاملاً احساس مي کرد، اما اين نگراني نيز وجود داشت که در صورت بروز هرگونه تغييري، فرآيند قدرت يابي گروه هاي اسلامي در منطقه آغاز شود. بنابراين در اين دوران، مقابله با اسلام گرايان در مقايسه با انجام دادن تغييرات سياسي در منطقه اهميت بيشتري داشت. به عبارت ديگر، تداوم ادراک سخت افزاري از محيط امنيتي، ملاحظات نرم افزاري را در سياست منطقه اي آمريکا تحت الشعاع قرار داد. اما از طرف ديگر، آمريکا پس از جنگ سرد در قالب دکترين نظم نوين جهاني بر جايگاه خاص مضامين ارزشي و اخلاقي مانند آزادي، حقوق بشر، دموکراسي و... تأکيد مي کرد. لذا در سياست اعلامي مسير متفاوت از سياست اعمالي طي مي کرد، اما براي نزديک کردن مواضع اعلامي و عملي، نمي توانست سياست نرم افزاري را به طور کامل ناديده بگيرد. بر اين اساس، سياست تشويق اصلاحات محدود را در برخي از کشورهاي منطقه در پيش گرفت.
دليل ديگر، موقعيت سياسي جوامع منطقه- عمدتاً عربي- از دهه 1990 بود. نظام هاي سياسي حاکم بر اين جوامع با مشکلات عديده اقتصادي و اجتماعي روبرو بودند. مطالبات حقوق بشري در سطح عمومي در حال افزايش بود و جنبش هاي اسلامي مخالف تقويت مي شوند و گسترش مي يافتند. از اين رو در کشورهايي مانند الجزاير، اردن و يمن انتخابات با نظام چند حزبي برگزار شد و حضور احزاب مخالف در پارلمان به رسميت شناخته شد. در مراکش و قطر فضاي رسانه اي بازتري شکل گرفت. (12) تأسيس مجلس انتصابي در عربستان، برگزاري انتخابات پارلماني در کويت با حفظ چارچوب هاي اصلي نظام هاي سياسي مربوطه، نمونه ها و مصاديقي از عملياتي سازي سياست جديد منطقه اي آمريکا- اصلاحات سياسي محدود- است به عبارت ديگر، با حفظ ماهيت و ارکان اصلي رژيم هاي سياسي برخي نهادها و روندهاي دموکراتيک به شکل محدود و سطحي در اين جوامع شکل گرفت.
در يک جمع بندي کلي مي توان گفت سياست خاورميانه اي آمريکا پس از جنگ سرد، تغيير و تداومي از دوران جنگ سرد محسوب مي شود؛ به اين معنا که دغدغه اصلي دولت هاي آمريکا در ادوار مختلف عبارت بود از حفظ ثبات کشورهاي منطقه، پيشبرد فرآيند صلح خاورميانه، تضمين جريان نفت منطقه و مهار جنبش هاي تندرو و تجديدنظر طلب منطقه. بنابراين، تا زماني که رژيم هاي سياسي منطقه نقش مثبتي در فرآيند دستيابي آمريکا به اهداف خود ايفا مي کردند، ايالات متحده بيشتر نگران ثبات اين رژيم ها بود تا مسئله نبود دموکراسي در جوامع منطقه و بر همين اساس نيز سياست تعامل گرايي با اين ارژيم ها را حفظ کرد. از اين رو مي توان گفت پس از جنگ سرد نيز نرم افزار گرايي همچنان جايگاه والاتري را در سياست اعلاني آمريکا در مقايسه با سياست اعمالي آن داشت. در نتيجه، دوگانگي و تعارض ميان امنيت نظام هاي سياسي حاکم و جوامع منطقه همچنان باقي ماند.
با وقوع حوادث 11 سپتامبر، تعارض مزبور به عنوان خاستگاه اصلي تروريسم توجه سياستمداران آمريکايي را به خود معطوف داشت. در صورت بندي جديد، سياست گزاري امنيتي آمريکا با ايجاد همبستگي ميان تروريسم و بنياد گرايي اسلامي، فراتر از توسل به نيروي نظامي عليه مصاديق تروريسم، بستر شکل دهنده عملکرد حکومت هاي خاورميانه و بازيگران غيردولتي در کانون سياست نرم افزاري قرار گرفت. از اين رو، اعمال اصلاحات سياسيف اقتصادي و اجتماعي از طريق مهندسي اجتماعي- سياسي و اصلاح ديني- مذهبي جوامع خاورميانه، به عنوان خاستگاه اصلي تروريسم در برنامه سياست گزاري منطقه اي جان گرفت. بخش عمده اي از اين سياست هاي اصلاحي بر محور مضامين ليبراليستي و نرم افزاري هويت مي يابد.

پي‌نوشت‌ها:

1- حسين دهشيار « ماهيت بين المللي خاورميانه بزرگتر ». نامه. شماره 45. دي ماه 1384. در پايگاه اينترنتي.
Htpp://www. nashrieh-nameh. com/article. php? articleID. =600
2- براي مطالعه بيشتر در اين زمينه رجوع كنيد به:
David E. Krig. Reagan and the World( New York: Praeyer. 1990)
3- حسين دهشيار « هابزي هاي ليبرال در سياست خارجي آمريكا و ترويج دموكراسي در خاورميانه »، فصلنامه مطالعات خاورميانه، سال دوازدهم، شماره 1، بهار1384، ص 6.
4- حسين دهشيار، « ماهيت بين المللي خاورميانه بزرگ تر »، پيشين.
5- ابراهيم متقي، « بررسي سياست جديد ايالات متحده آمريکا در منطقه خاورميانه »، گزارش پژوهشي، پژوهشکده مطالعات راهبردي، 1384، ص 6.
6-The End Of History
7-Clash of Civilizations
8- Dinesh Kumar, "Asia"s Changing Geopolitics", in: http://www. westerndefense. org/bulletins/mar-. 2. htm
9- « سياست خارجي آمريکا در خاورميانه از جنگ خليج فارس تا حادثه 11 سپتامبر »، آبادي، 80/12/1.
10- هنري کيسينجر، « خاورميانه جهان دستخوش تحول »، عبدالرضا هوشنگ مهدوي، اطلاعات سياسي، اقتصادي، ش 170-169، ص 19.
11- Denish Kumar. Op. Cit
12- Philip H. Gordon. Bush" s Middle East Vision. Survival Vol. 45. No. 1. Spring 2003 in http:// www. bruk. edu
منبع مقاله: سليماني پورلک، فاطمه؛ (1389)، قدرت نرم در استراتژي خاورميانه اي آمريکا، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردي، چاپ اول.
منبع مقاله :
سليماني پورلک، فاطمه؛ (1389)، قدرت نرم در استراتژي خاورميانه اي آمريکا، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردي، چاپ اول