فرد: كثرت و عموميت
انسان گرايان نشان داده اند كه نخستين تهديد شيطان بي اثر است: زندگي با ديگران بهايي نيست كه براي آزادي مي پردازيم. خودمختاري من فرد را وادار به تنهايي و قطع رابطه با ساير انسان ها نمي سازد. اما همان طور كه مي دانيم
نويسنده: تزوتان تودوروف
مترجم: كارول كوشمان
مترجم: كارول كوشمان
انسان گرايان نشان داده اند كه نخستين تهديد شيطان بي اثر است: زندگي با ديگران بهايي نيست كه براي آزادي مي پردازيم. خودمختاري من فرد را وادار به تنهايي و قطع رابطه با ساير انسان ها نمي سازد. اما همان طور كه مي دانيم شيطان كارت هاي برنده ي ديگري در آستين دارد: او سپس ادعا مي كند اين فرديتي كه از اينكه سوژه ي كنش هاي خود شده به خود مي بالد، در حقيقت تأثيرپذير، بي ثبات و پريشان است- بيش از آنكه موجوديتي منسجم باشد.
در واقع مي توان گفت خودمختاري فرد به دو واسطه معنا مي يابد: در رابطه با موجوديت هاي بزرگ تري كه او را دربر مي گيرند، يا در رابطه با موجوديت هاي كوچك تري كه او را شكل مي دهند. انسان گرايان بزرگ فرانسه، از مونتني تا توكويل، به امكان آزاد بودن انسان مدرن در درون روابط اجتماعي خاصش عقيده داشتند. اين عقيده ثابت نمي كند كه انسان مي تواند به چالشي ثانويه از سوي طرف آسيب نديده دچار گردد. براي اينكه اگر فرد صرفاً مجموعه چندگانه اي از شخصيت ها باشد كه روي آن ها كنترلي ندارد، اگر صرفاً برچسبي بر يكسري حالات ناپيوسته به حساب آيد، اگر نتواند چونان هر فرديت ديگري عمل كند، بازهم مي توان از استقلالش صحبت كرد؟ اگر انسان از چنگال قدرت هايي گريخته كه بايد به آن ها خدمت مي كرده است، آيا اين ريسك نيست كه عناصري كه بايد به او خدمت كند سر تعظيم فرود آوردند؟ آيا بهايي متناسب با لذت آزادي منجر به فساد انسان نخواهد شد كه از اين عهد و پيمان نفع مي برد؟
تحليل دروني فرد از طريق انديشه ي انسان گرايان انجام خواهد شد، نه در چارچوب نظريه اي عمومي، اما در حاشيه ي خودآگاهي، موتنني و روسو، دو لحظه ي قطعي را در فرانسه مجس مي نمايند، ارتقاي پيشرفت هاي غيرقابل انتظار در عقيده ي انسان گرايان.
انسان، متغير و مواج
ايده ي چندگانگي اين موجوديت خاص به دو شيوه درك شده است: از يك سو، به عنوان تغيير در زمان، بخشي از زندگي، تغييراتي در آشكارسازي افقي كه آن را بي ثباتي مي ناميم؛ از سوي ديگر، به عنوان چندگانگي همزمان در فضا و نه زمان، و مخصوصاً، به عنوان لايه بندي دروني، كه اين بار عمودي است. علت جمع گرايي فضايي چيست؟ مونتني مستقيماً از طريق متراكم ساختن جمع گرايي انسان ها و جمع گرايي انسان دروني در يك تحليل، پاسخ مي دهد. اين تبادلي كه ما با ديگران داريم را مي توانيم درون خودمان دنبال كنيم. شما و همنشينتان نمايشي كافي براي يكديگر هستيد، يا گفتگويي كه بيرون را آشكار مي سازد، جمع گرايي دروني مشابه آن جمع گرايي است كه ما را احاطه مي كند و تفاوتي به اندازه تفاوت بين ما و خودمان، بين ما و ديگران وجود دارد ( 244،1،2 ). اگر اين گفتگوي دروني ممكن باشد، كه ممكن هست زيرا من در خودم چندگانه هستم، يا همان طور كه مونتني مي گويد: ما روحي داريم كه مي تواند وابسته به خودش باشد ( 177،39،1 ). مي توانيم نتيجه بگيريم كه فرد متشكل از ارتباط هايي با ديگران است، و از آنجايي كه اين ديگران چندگانه هستند و موقعيت هاي مختلفي را در رابطه با او اشغال مي كنند، او خودش محكوم به تنوع نامحدود مي شود.مونتني ترديدي ندارد كه شخصيت هاي مختلفي به طور همزمان در ما موجود هستند. از سوي ديگر، معتقد است اخلاق ما در گذر زمان پايدار است؛ مباحثه ي بي پايان او، بين تجسم هاي متوالي يك موجوديت اتفاق مي افتد. به همين صورت مونتني ابتدا خودش را شرح مي دهد: او قرباني صحبت كردن و تغيير دائمي است. « منِ اين لحظه و منِ بعدازظهر در واقع دو چيز هستند » ( 3، 9، 964 ). با اين همه، آيا اين يك شخصيت است كه مونتني را از ساير انسان ها جدا مي سازد؟ نه اصلاً. اين در كل انسان است كه عجيب، خودبين، متغير و مواج است ( 1، 1، 5 ). « هيچ چيز براي من سخت تر از باور كردن ثبات انسان ها و هيچ چيز ساده تر از باور بي ثباتي شان نيست » ( 2، 1، 239 )؛ آن ها بي ثبات و متلون هستند. به همين دليل حرفه ي وكالت تصويري شيوا از شرايط انسان ارائه مي دهد: دلايل دفاع متفاوت هستند، اما وكلا همواره در دادگاه آن ها را براي يك مجرم اقامه مي نمايند.
دليل اصلي اين تنوع دروني، جمع گرايي عمودي، تنوع بيروني ما است. اگر من به راحتي تغيير مي كنم، به اين خاطر است كه درون من وابسته به بيرون است- كه لزوماً در حال تغيير است. قابليت نفوذي بين خويشتن و ديگران وجود دارد. اعمال ما چيزي جز وصله دوزي نيستند ( 2، 1، 243 ). انسان در همه چيز هست جز وصله دوزي و چهل تكه ( 2، 20، 511 ). محيط پيرامون براي ما تصميم مي گيرد؛ و من بيشتر تحت تأثيرات پي در پي هستم تا منابع دروني؛ اكتساب بر ذات پيروز مي شود. اگر مطلب جديدي ياد بگيرم كه مرا تغيير دهد، شايد من فردا كس ديگري باشم ( 1، 26، 109 ).
جلد دوم مقالات، كه آخرين بخش ويرايش اول اين اثر است، با اين جملات به پايان مي رسد، نتيجه گيري و بازتاب تمام مطالب قبلي: و هرگز در اين دنيا دو عقيده ي يكسان و مشابه، بيش از دو مو يا دو دانه وجود نداشت. بالاترين كيفيت جهاني، تنوع است ( 2، 37 598 ). جلد سوم به همين عقيده اشاره مي كند: دنيا چيزي جز حركتي دائمي نيست. هم چيز در آن حركت پيوسته اي دارد- زمين، صخره هاي كوه قاف، اهرام مصر- هر دو با حركت مشترك و با خودشان. ثبات، خودش چيزي جز حركتي خفيف تر نيست ( 3، 2، 610 ). اين تنوع و حركت پذيري در دنيا است كه انسان ها را اينقدر متغير مي سازد. دليل ما خودش، كه درون ما است، در واقع خودش را به نكته معطوف مي سازد: اين ابزار هدايت و رشد، منعطف، توسعه پذير و مناسب براي هر نوع اندازه گيري يا جانبداري است ( 2، 12، 565 ).
به همين علت مونتني خودش از ارائه ي چيزها به همان صورتي كه هستند و مرتبط با روند مناسب خود مي شوند، دست برمي دارد: من موجوديت را به تصوير نمي كشم. من عبور و گذران را به تصوير مي كشم و نه گذر از يك سن به سن ديگر، يا همان طور كه مردم مي گويند، از هفت سال به هفت سال ديگر، بلكه از يك روز به روز ديگر، از يك دقيقه به دقيقه ديگر ( 3، 2، 611 ).
يك پيامد اين فلسفه ي صوري فوق العاده ( حالات لحظه اي وجود دارند ) عدم امكان آگاهي دقيق از جهان يا تصويري منسجم از آن است: اين نتيجه ي عذرخواهي از ريموند سيبون است. تقاضاي توقف اين حركت و آرزوي وحدت احمقانه است. تنها افراد نادان مطمئن و خاطرجمع هستند ( 1، 26، 111 ). تنها افراد نادان اصرار به تغيير دارند. بالعكس، انعطاف پذيري و قابليت تغيير ويژگي هاي آزادي هستند. اين موجوديت است، نه زندگي، كه به واسطه ي نياز به حركت متعلق و مجبور مي ماند. زيباترين ارواح روح هايي هستند كه تنوع و انعطاف پذيري بيشتري دارند... دوست خويشتن كمتر از ارباب نيست، او برده ي خودش است كه بايد از خودش اطاعت نمايد و در چنگال تمايلاتي است كه نمي تواند از ديگران متمايز سازد، که نمي تواند آن ها را منعطف سازد ( 3، 2 ). اگر كسي به خودش اجازه دهد عاداتش او را تحريك سازند، استقلال من تحت تأثير واقع خواهد شد. كيفيت كنرلي مونتني ناداني است ( 1، 50، 219 ). اما اگر خويشتن خويش صرفاً گذران است، چگونه مي توان كسي را مسئول اعمالش دانست؟ و چگونه هنوز ما مونتني را در ميان انديشمندان انسان گرا به حساب مي آوريم، كه باور ندارند استقلال من مفهومي ندارد؟
الگوي كنترل
خواننده ي آثار مونتني درگير اين شبهات مي شود. كتابي كه او در دست دارد، به بي نظمي اظهاراتي كه ارائه خواهد داد نيست. انديشه ي مونتني ممكن است سيستمي را شكل ندهد، اما با اين حال منسجم است؛ و در حالي كه تصويري كه نويسنده از خودش برجا مي گذارد يقيناً پيچيده و دقيق است، نامنظم و آشفته نيست. آيا اين بدان معنا است كه حركت متن اظهارات برنامه ريزي شده او را تخريب مي سازند؟ در واقع خير: آن ها بايد در بافت متن خوانده شوند. مونتني قوياً تز تغييرپذيري انسان را بيان و با جزئيات توصيف مي كند؛ نخستين ويرايش مقالات، به ويژه، با اين عبارت آغاز و پايان مي يابد. مونتني مي گويد، فرد هيچ ذاتي ندارد كه اصرار به تخيلات هستي داشته باشد. اما اين بدان معنا نيست كه اين فرد هيچ گونه ثباتي ندارد يا اينكه هرگز نمي توان از يك فرد به فرد ديگري تعميم داد.مقالات، اين ادعا را فقط به طور ضمني بيان نمي كنند، آن را با صداي بلند اعلام مي نمايند. البته شاگردي مرا تغيير مي دهد، اما نه تا حدي كه اكتساب را با ذات بياميزد. من « توانايي هاي طبيعي اي دارم كه درون من هستند »، من از « منابع طبيعي خودم » استفاده مي كنم ( 1، 26، 107 )، و تعليم و تربيت نبايد « تمايلات طبيعي را وادار نمايد » ( 109 ). بدون اين شرايط به انسان گرايي و باور غرورآميز، مانند پيكو دي لا ميراندولا (1)، بازمي گرديم كه بايد حيوان، سبزيجات يا مواد معدني باشيم، هرطور كه دوست داريم.
« هيچ كسي نيست كه، اگر به خودش گوش فرا دهد، در خودش الگويي از تمام خودش كشف كند، كه عليه تعليم و تربيت و عليه وسوسه انگيزترين هوس هايي كه به او تحميل مي شود بايستد » ( 3، 2، 615 ). وابستگي به ديگران نبايد به بردگي تبديل گردد. مي توانيم شامل تأثيرات بيروني باشيم؛ ذات هنوز قابل تشخيص از بيرون است. فرد همانند شهر است: تفاوت بين شهروندان و بيگانگان وابسته باقي مي ماند. ما تمايلاتي را پرورش مي دهيم كه بيگانه، اقتباسي و تمايلاتي كه براي ما طبيعي هستند، حتي اگر گاهي اولي جايگزين دومي گردد، « دقيقاً اگر، در شهري، چنين تعداد زيادي بيگانه وجود داشته باشد كه بايد جانشين ساكنان طبيعي شون يا قدرت و اختيار سابقشان را سركوب سازند، كاملاً آن را در محاصره خودشان مي گيرند » ( 2، 12، 472 ).
و اين انسان كه از خودش در حركت و تقسيم بندي دائمي صحبت كرد نيز اظهار مي دارد: « قضاوت من از زمان تولدش همين بوده است؛ همين تمايلات، همين مسير، همين قدرت » ( 3، 2، 616 ). او دريافت، هيچ كيفيتي ني تواند او را تعريف كند، همچنين ما را مطلع مي سازد: « اعمال من در نظم و مطابقت با من هستند »؛ او به ما مي گويد « يك آلودگي جزئي كه من با آن همه ي قسمت ها را آلوده كرده ام » ( 617 ). يعني چيزي كلي و غالب، و ديگر موضوع ناداني نيست، به عبارت ديگر، آشكاري نامتمايز نسبت به همه. مونتني حتي يقين دارد كه اگر قرار بود هزار سال عمر كند، هميشه به طور مشابه در همين شرايط عكس العمل نشان مي داد؛ و او ادعا دارد كه آماده ي بازگشت از دنياي ديگر است تا اشتباه كساني كه حقيقت وجودي اش را مختل مي سازند اثبات نمايد ( 3، 9، 784 ): بنابراين چنين وجودي دارد.
چگونه اين ادعاي مضاعف تغييرپذيري و ثبات را توضيح دهيم؟ با استفاده از اين حقيقت كه در اصل ما آزاد هستيم، اما آزادي مي تواند محدود به حقايق باشد. انسان طبيعتي مجزا و جاوداني ندارد، اما در فضا و زماني خاص زندگي مي كند؛ اكنون، حقيقت هستي در اين مكان، در اين لحظه، به او هويتي مي بخشد، اگرچه اين هويت متفاوت از ذات غايب است. مكان تعلق ما به فرهنگ يا، طبق نظر مونتني، آداب و سنن است. انسان هايي در خلأ متولد نمي شوند بلكه در جامعه اي متولد مي گردند كه از قبل وجود دارد. ما انسان هايي را در نظر مي گيريم كه قبلاً به سنن خاصي متعلق و شكل گرفته اند، ما آن ها را خلق نمي كنيم، مانند پيرهوس (2) يا كادموس (3) ( 3، 9، 730 )؛ مانند شخصيت هاي خيالي كه توسط انسان ها از سنگ يا دندان اژدها بيرون مي آيند. اين به دليل عادت به شكل دادن است، درست همين لذتبخش است ( مونتني، 3، 13، 827 ). عرف ما را با آن همراه مي سازد: به نظر مي رسد عرف براي فرد به اندازه ي طبيعت قدرت دارد. عادت طبيعت ثانويه است، و قدرتش كمتر از آن نيست. كمبود عادت من، كمبود من است ( 3، 10، 772 ). مثال هايي كه مونتني به ما ارائه مي دهد فصيح و شيوا هستند. او قبل از فرانسه لاتين را آموخت: دومي برايش متعارف است، اولي طبيعت است ( 3، 2، 605 ). آيا طبيعت صرفاً عادت اوليه نيست؟
محافظه کاري اجتماعي مونتني بر مطلق ساختن عرف استوار است. از آنجايي که فراتر از عرف چيزي وجود ندارد، از آنجايي که تقدس روح ناشي از مدت استفاده است، بايد قبل از ياغي گري چندين بار فکر کنيم؛ بهتر است بپذيريم و به سادگي هر قانون پذيرفته شده اي را تغيير ندهيم ( عنوان کتاب، 1، 23 ). نبايد از نژادپرستي مردم جا بخوريم: اگر تصميم بگيريم يا تقليد از ديگران تغيير ايجاد کنيم، اوضاع بهتر نخواهد شد. اغلب غير ممکن است بدانيم آيا ارزش يکي بيشتر از ديگري است يا خير ( مثلاً آيا آيين پروتستانت بهتر از آيين کاتوليک است )، بهتر است به ارزش هاي گذشتگان پايبند باشيم- ارزش هايي که با آن متولد مي شويم. از نظر من، زيباترين زندگي هاي انساني زندگي هاي مطابق الگوي متعارف انساني هستند ( 3، 13، 857 )، و اين حقيقت براي فرد نيز کاربرد دارد: « تغيير به تنهايي منجر به شکل گيري بي عدالتي و استبداد مي شود » ( 3، 9، 731 ).
انسان تنها به بافت فرهنگي تعلق ندارد: تمام زندگي در طول زمان آشکار مي گردد، بنابراين او تاريخ فردي نيز دارد. نتيجه يک زندگي هويت فرد است. ذات، محصول هستي است نه منبع آن؛ با اين حال نيرومند است. موقت دائمي شده است، روح چروک هايي برمي دارد که هرگز از روي آن پاک نخواهند شد. من ديگر در جهت هر تغيير بزرگي حرکت نمي کنم يا خودم به شيوه اي جديد و ناآزموده از زندگي فرو نمي برم... خيلي ديگر است براي اينکه کسي غير از آنچه هستم باشم... با استفاده ي طولاني مدت، اين شکل از من به ماده تبديل و مقدر به طبيعت شده است ( 3، 10، 73- 772 ). و بار ديگر، اين او را به تنهايي توصيف نمي کند: اين براي هر کسي اتفاق مي افتد، مانند حکماي عهد عتيق که برايشان عادت به فضيلت کاملاً... به طبيعتشان نفوذ کرده است... جوهر روحشان، رفتار طبيعي و معمولي اش ( 2، 11، 310 ). نتيجه ي قابل ملاحظه ي اين کشف آن است که هرچه سن انسان بالاتر مي رود، مؤثق تر مي شود: زندگي روند خود شدن است؛ پيرمرد در مقايسه با کودک، امتياز وابستگي به شانس را دارد. حالا، همان طور که ديديم، شخصيت تا حدي به آزادي گره مي خورد: هر چه آزادي بيشتر مي شود، بيشتر خودم مي شوم، موجوديتي منحصر به فرد؛ و تفاوت بيشتري بين چهره ي زنان و مردان بالغ نسبت به چهره ي نوزادان وجود دارد. بنابراين دوباره مي گوييم که انسان حيوان عجيبي است که در ابتدا هيچ هويت واقعي ندارد، اما زندگيش را صرف خلق آن مي نمايد: او شکل را به ماده، سرنوشت را به طبيعت و عادت را به ذات مبدل مي سازد. کافي نيست بگوييم که جوامع تنها عرف را مي دانند و طبيعت را ناديده مي انگارند؛ بايد افزود که سازش خودش طبيعت مي شود. مونتني مي گويد، مارسل کانچ (4)، مونتني تاريخ را به طبيعت شبيه مي سازد ( مونتني، 95 ). و نسبت به عرف به کشور مانند بيوگرافي به انسان است. مونتني ( پس از پاسکال ) اين درس را درک خواهد کرد و در مجموعه اصطلاحات خودش قرار خواهد داد: آنچه اختياري بود ضرورت شده است... آنچه صرفاً عرف و عادت بود هم قدرت قانون طبيعي شده است ( مس پنسيس (5)، 616 ). آيا به اين نتيجه مي رسيم که انسان گرايي تاريخي و فرهنگي که توسط مونتني افتتاح شد مخالف با انسان گرايي مبتني بر طبيعت انسان است؟ خير، براي اينکه طبيعت دقيقاً شامل بي تکليفي ما، توانايي تأمين خودمان با هويتي فردي و جمعي است: طبيعت ما را در اين دنيا آزاد و رها گذاشته است. تحميل اين کيفيت کنترل اجتناب ناپذير است؛ اما ارزش نيز به شمار مي رود، زيرا به زندگي معنا و يگانگي مي بخشد. مونتني به نام دوستي تلاش مي کند تا تصوير لابوتي (6) را از محو شدن نجات دهد. اگر با تمام قدرت از دوستي که گم کرده بودم حمايت نکرده بودم، آن ها او را به صد نمود مغاير درانده بودند ( مقالات، 3، 9، 752 ). بنابراين بايد نتيجه گيري کنيم که حتي غير از طبيعت فيزيکي که ظاهراً براي همه ما مهيا است، تنوع دروني شخص و گفتگوي دروني اش نيز محدوديتي دارد که طبيعت است اما از نوعي ديگر. البته در ابتدا انسان متغير و مواج است، و با جنبه هاي متفاوتش روبرو است که مي تواند جاي همراه باشد؛ اما مسير زندگي انسان هر کسي را به کشف کيفيت کنترلي اش مي رساند، و به آن وفادار مي ماند. از اين نظر، گفتگوي دروني پس از مدتي تکراري مي شود، و ديگر واقعاً قابل قياس با گفتگوي ما با دوستانمان، عشق هايمان، کساني که به خاطر خودشان و آنچه که هستند دوستشان داريم نخواهد بود. اين گفتگو بي پايان است.
انديشه ي انسان گرايان، در اينجا مونتني، از آزادي فرد حمايت مي کند اما محدوديت هايي برايش قائل است: ابتدا در نقطه برخورد محدوديت فيزيکي و اخلاقي قرار داده شدند. طبيعت قبل از موعد تعيين نمي کند که انسان يا مردم چه خواهند شد؛ شانس، آزادي، و هر کدام جايگاه خودش را خواهد داشت. اما آنچه که انسان در آغاز نبوده، در پايان خواهد شد، حتي اگر صد در صد نباشد؛ تاريخ به طبيعت تغيير شکل داده مي شود. در اينجا، تاريخ نقش جديدي پيدا مي کند: اگرچه انسان گرايان توجيهي قابل قبول براي وضعيت موجود امور ارائه نمي دهند ( زيرا گاهي بودن به معناي درستي نيست: تاريخ پيروزي را به قدرت مي دهد، نه عدالت ). آن ها تاريخ را جايگاهي براي بودن در نظر مي گيرند. مونتني همان و فقط همان است که زندگي اش، کارش، روابطش با ديگران او را ساخته اند. تعدد دروني در واحدي نوين به اوج مي رسد.
افراد به پايان مي رسند ( مجدداً )
کار خودآگاهي که مونتني را درگير خود مي سازد به او امکان کشف هويت فرد را فراتر از چندگانگي درونش مي دهد. اين کار تهديدي براي استقلال طلبي من نيست. اما به عقايد نظري انسان گرايان به طريق ديگري کمک مي کند، از فردي خاص موجودي مي سازد که ارزش آگاهي از خود را دارد. از اين نظر مقالات راه هاي جديدي مي گشايد.در واقع، پروژه ي آن ها از ابتدا تعيين نشده بود. به نظر مي رسد مونتني در مرحله ي قبل، ژانري کاملاً متداول در زمان خودش را در ذهن داشته است، يک نوع تأليف از آزادي اجداد ناشي از فيلسوفان و نويسندگان، مزين به بازتاب هايي که اين جملات يا مثال ها مي توانند به مونتني ارائه دهند. اما در اين راه، پروژه تغيير کرد؛ نتيجه کتاب مقالات است که امروزه با آن آشنا هستيم.
اين مفهوم جديد که به طور فزاينده اي خودش را به نويسنده اي تحميل نمود، عبارت است از آگاهي از جهان تا آگاهي از خويشتن، تبديل نمودن هدف به ابزاري براي آگاهي از سوژه، به نظر مي رسد اين تأليف از کنجکاوي ها و جملات آموزنده، از يک سو و تصويري که از خود مي کشيم، از سوي ديگر، متعلق به دو پروژه ي کاملاً مستقل و نه متناقض است. با اين حال مونتني با ارائه ي نقش هاي ابزاري و نهايي، به ترتيب، آن ها را يکي مي سازد. مطالعاتش جايگاه نويني خواهد يافت: حالا ساير نويسندگان تنها مواد خام، يا ابزاري براي بيان مناسب ارائه مي دهند؛ سوژه ي واقعي کتاب مونتني است. اين خودم هستم که به تصوير مي کشم ( 1، خطاب به خواننده ). من اينجا در هويدا ساختن خودم تنها هستم ( 1، 26، 109 ). اين ها تخيلات من هستند که سعي مي کنم از طريق آن ها آگاهي نه از چيزي بلکه از خودم بدهم ( 2، 10، 296 ). خلاصه تمام اين نوشته ها چيزي جز ثبت مقالات ( تجربيات ) زندگي ام نيست ( 3، 13، 826 ). اين پروژه به تصوير کشيدن خويشتن ويژگي ممتازش مي شود.
جهان هميشه به مقابل مي نگرد؛ در مورد من، نگاهم را به طرف درون منعطف مي سازم، آن را همانجا ثابت نگه مي دارم و آن را مشغول مي سازم. هر کسي مقابل او را مي نگرد: در مورد من، به درونم مي نگرم: هيچ مشغوليتي جز با خودم ندارم؛ دائماً مراعات خودم را مي کنم، سهام خودم را مي گيرم، خودم را مي چشم. ديگران هميشه به جاي ديگري مي روند، اگر بايستند و به آن فکر کنند؛ هميشه به طرف جلو پيش مي روند... در مورد من، در خودم مي گردم ( 2، 17، 499 ).
چرا مونتني اين مسير را در پيش نمي گيرد، در صورتي که خودش به يگانگي آن اقرار مي کند؟ او چندين پاسخ به اين پرسش مي دهد. اغلب به ما مي گويد که براي دوستانش مي نويسد، تا تصويري از او در ذهن نگه دارند، تصويري دقيق و خاطره اي ماندني ( خطاب به خواننده، 2، 8، 18؛ 3، 9، و غيره ). با اين حال، اين توجيه با توجه به تمايل به لذت، لکه دار مي شود. در غير اين صورت، چرا مونتني اين مقالات را به جاي توزيع بين آن ها چاپ مي کند ( همان طور که مالبرانش (7) قبلاً گفته است )؟ به علاوه، او مي داند که تنها براي دوستانش نمي نويسد: بسياري از چيزهايي که به کسي نخواهم گفت، به مردم مي گويم ( 3، 9، 750 ). او در ساير اوقات، ادعا مي کند که آگاهي از هوس ها مي تواند به تعديل آن ها کمک نمايد ( 3، 13 )، اما اين درس اخلاقي در حقيقت تقريباً در مقالات وجود ندارد، و تا پايان ريسکش حتي به پيشرفتش در مسيري که براي خودش مشخص نموده يقين ندارد: در جهان هيچ هيولايي مشهودتر از خودم نديده ام. از طريق عرف و زمان ساکن هر جاي عجيبي مي شويم؛ اما بيشتر خودم را تکرار مي کنم و از خودم آگاهي دارم، بيشتر نقايص خودم مرا متعجب مي سازد، و کمتر خودم را درک مي کنم ( 3، 11، 787 ).
بياييد به پروژه ي مونتني از بالا نگاه کنيم. تازگي آن در مطالب اتوبيوگرافي قرار دارد، اما در حقيقت او اين خودآگاهي را از هدفي که بتوان از آن خارج ساخت دور مي سازد. مونتني درباره ي وجودش به ما نمي گويد زيرا قابل ملاحظه است؛ او حتي مراقب هر نوع استنباطي از جانب خواننده است، که ممکن است اهميتي ذاتي اين سوژه را از جايي که او آن را مي دهد استنباط نمايد. « کسي به من خواهد گفت که اين طرح استفاده از خويشتن سوژه اي است براي نوشتن درباره ي انسان هاي معروف و کيميا که با شهرتشان برخي اميال را تحريک مي نمايند تا آن ها را بشناسند... بيمار مناسب براي هر کسي است تا او را بشناسد، بجز خودش که ويژگي هايي براي محدود شدن دارد، و زندگي و عقايدش مي تواند مدل شود » ( 2، 18، 503 ). بنابراين مونتني مرتباً به خوانندگانش متذکر مي شود که اين شخص به هيچ وجه قابل ستايش نيست، و حتي اغلب مورد انتقاد قرار مي گيرد. « ديگران جرأت يافته اند تا درباره ي خودشان صحبت کنند زيرا سوژه اي با ارزش و غني يافته اند؛ برخلاف من، زيرا خودم را به قدري تهي و نزار يافته ام که هيچ شکي از خودنمايي نمي تواند طرح مرا تخريب نمايد » ( 501 ).
رابرت کمپين (8) و ژان وان ايک (9)، صد و پنجاه سال پيش، تصميم گرفتند که تصاويري نه تنها از انسان هاي بزرگ جهان بلکه مردم عادي تر نقاشي کنند، زيرا يگانگي فرد دليل کافي براي نمود او است. در قرن شانزدهم، اين حرکت به نوشته ها نيز راه يافت، حتي اگر اولويت چاپ به داستان زندگي انسان هاي معروف و مشهور داده مي شد؛ بنونيوتو چليني (10) وجود زندگي اش را تنها با موفقيت بزرگي که در هنرش کسب کرد توجيه مي نمايد ( 11 ).
نخستين اتوبيوگرافي هاي امروزي به نيمه ي دوم اين قرن برمي گردد که به خودشان همان فردي که بودند، نه سن آگوستين (11) يا ابلارد (12)، به سرنوشت فرد طبق تقدير الهي علاقه مند بودند، اما مونتني نتوانست با آن ها آشنا شود زيرا اين اتوبيوگرافي ها درست پس از مرگش به چاپ رسيدند.
مونتني خودش نظريه اي راجع به اين رويکرد ارائه نمود. بنابراين ادعايش در مورد اصالت: در جهاني اين چنيني تنها کتاب است ( 2، 8، 278 )، و توضيح مي دهد: من ( در برقراري ارتباط با مردم ) با تمام وجودم، به عنوان ميشل دي مونتني (13)، نه به عنوان متخصص دستور زبان يا شاعر يا حقوقدان اول هستم ( مقالات، 3، 2، 611 ). اين فرمول معروف تقديم و تأخر فرد را نشان مي دهد: شاعر، متخصص دستور زبان، يا حقوقدان تقسيم بندي هايي هستند که او را بالا مي برند و ممکن است براي هر فردي نيز تشريح شوند؛ عموماً او در موجوديت تنها است؛ کاملاً ميشل دي مونتني است. ادعاي او اين نيست که ويژگي هاي توصيف شده توسط شخص خودش خوب هستند، بلکه او حق دارد علاقه مند به خودش باشد، به عنوان شخصي که اگر نبود توصيف چيزي هم نبود. فرد بايد درون خودش شناخته شود. مونتني تمام نتايج را از نگراني به نژاد انسان از فلسفه ي صوري ويليام اکام (14) به دست آورد، که او پذيرفت: تنها اهداف خاصي در جهان وجود دارند؛ جهاني که به انسانيت اهميت مي دهد، تنها افراد موجود دارند. قوانين رواني يا اجتماعي فرد را بي هويت نمي سازند: من تمايلي منحصر به فرد دارم که بايد هر يک از ما جدا از بقيه قضاوت شود، و اينکه من ممکن است مطابق با الگوي متداول سنجيده نشوم ( 1، 37، 169 ).
به اين صورت است که مقالات در انديشه ي انسان گرايان سهيم مي شود. مونتني سعي مي کند چيزي از خودش را پنهان نسازد: هدفش اين نيست که بگويد چگونه بايد باشد اما چگونه هست. بعد از ماکياولي (15)، انسان هاي امروزي دريافته اند که چگونه اين دو، ايدئال و واقعيت، را از يکديگر جدا سازند، و ترجيح داده اند خودشان را وقف دانش موجود نمايند. مي خواهم اينجا در حالت عادي، طبيعي و ساده خودم ديده شوم، بدون تقلا و نيرنگ، ( 1، خطاب به خواننده، 3 ). اين چهره اي که او به تصوير مي کشد شايد کامل نباشد، اما ساده و خاکستري است ( 1، 26، 108 )، شايستگي وجود مونتني را دارد. « مي خواهم مردم شيوه ي معمولي و طبيعي مرا ببينند، با اين حال، از مسيرش خارج است » ( 2، 10، 297 ). در اينجا مزيتي افزوده، حتي از ديدگاه اخلاقي، مطابق با اين شيوه اقرار وجود دارد اما به فضاي دنيوي معاشرت انسان ترانهاده شد: گناه اقرار شده سبک تر است.
اقرار آزادانه و بلندنظرانه سرزنش را سبک تر و تهمت را خلع سلاح مي سازد » ( 3، 9، 749 ). چرا اين چنين است؟ نه به خاطر اينکه اقرار خودش عفو مي کند بلکه به اين دليل که خويشتن را در معرض انظار عمومي قرار دادن منجر به رفتار خاصي مي شود. او که خودش را ملزم به گفتن همه چيز مي سازد خودش را ملزم به انجام ندادن کارهايي خواهد کرد که ما را مجبور به سکوت مي کنند » ( 3، 5، 642 ). ( لاروشفوکو نيز مي گويد ) براي ورود به عرصه ي گفتگو با مردم و تصديق مشروعيت آن ارزشمندتر از آزادي کامل به تمايلات فرد است؛ بنابراين اقرار يک گام در جهت درست است. به همين دليل به نظر مي رسد دروغگويي بدتر از زنا باشد » ( 642 ) يعني، خود گناه. در عين حال، صداقت نسبت به ديگران صداقت نسبت به خويشتن را تضمين مي نمايد. کساني که صداقت را از ديگران پنهان مي سازند معمولاً آن را از خودشان پنهان مي دارند » ( 642 ). از نظر مونتني، گوش مردم گوش معترف را جايگزين کرده است. اما بايد اضافه کرد که اين تغيير افراطي تر از آن است که او مي گويد: واقعاً ديگر اقراري وجود نخواهد داشت، اگر اين کلام خدا را خطاب قرار ندهد و محدود به فضاي کاملاً انساني باقي مي ماند. مخاطب اين پيام محتواي آن را تغيير مي دهد: کسي با خواهران و برادرانش سخن نمي گويد از آنجايي که کسي داناي مطلق و قادر مطلق نيست.
مونتني کتابش را به اين منظور نمي نويسد تا جهان بداند، خودش را به عنوان يک نمونه ارائه نمي دهد، بلکه براي آگاهي خودش مي نويسد- لزوماً. ممکن است در اينجا دليلش براي انتخاب دوست را تکرار کند: چرا خودش را توصيف مي کند؟ زيرا اين او است. فرد نيازي به توجيه و بالا بردن خودش ندارد؛ او خودش توجيه نهايي است. درست همان طور که انگيزه دوستي نياز به هيچ قطعيت اخلاقي ندارد و تنها توسط آن طرف خاصي که دوست است توضيح داده مي شود، خودآگاهي از طريق يگانگي سوژه و موقعيت استثنايي او در رابطه با خودش توجيه مي گردد. با اين حال، تفاوتي نيز وجود دارد: من به اندازه ي تو يکتا است، اما يگانگي تو منبع ارزش است، در حالي که يگانگي من حقيقتي ساده است، مونتني در اينجا عشق به خويشتن را توجيه نمي کند، اما آگاهي از خويشتن را چرا. در مورد حاضر، که او را به تعيين هويت پيشرونده وجود خودش به وسيله پروژه آگاهي اش مي رساند: مونتني تنها انساني است که جستجو مي کند تا بداند کيست. من مسيري را در پيش گرفته ام مادامي که جوهر و کاغذ در دنيا وجود دارد بدون وقفه و بدون تلاش خواهم رفت » ( 3، 9، 721 ). ما دست در دست و قدم به قدم پيش مي رويم، من و کتابم » ( 3، 2، 12-611 ). اين ديگر انسان نيست که کتاب را خلق مي کند، اين کتاب است که انسان را مي سازد.
موجوديتي يکتا
مونتني مي خواهد شخص مونتني را بشناسد، به دليل يگانگي اش؛ زيرا اين او است. وقتي روسو در دو قرن پيش از او به اتوبيوگرافي خود پرداخت، پروژه ي مونتني را به خاطر آورد اما راضي اش نکرد. اتوبيوگرافي اش متفاوت خواهد بود: اگر مي خواست شخص روسو را بشناسد، به اين دليل بود که هيچ کس شبيه او نخواهد بود. اين فرد نمي توانست مطيع ديگران شود؛ نه شبيه آن ها بود. نه تنها منحصر به فرد نبود، بلکه متفاوت بود. در آغاز کتاب اعترافات است که روسو اين انديشه را با قوت بيشتري بيان مي کند. « دوست ندارم همانند کساني که ديده ام ساخته شوم؛ به جرأت باور دارم که شبيه هر موجود ديگري نيستم. اگر ديگر با ارزش نيستم، حداقل متفاوت هستم ». در ميان کساني که پيشتر از او روي کره زمين بوده اند نه کسي هست که شبيه او باشد؛ از اين هم مهمتر، نه کسي در آينده نخواهد بود، زيرا طبيعت « قالبي را که مرا شکل داده » شکسته است ( 1، 17 ). او موجودي از گونه اي متمايز است و در نتيجه به يک تحليل کلي نياز دارد. روسو با دفاع از اين گسستگي بين خودش و ديگران، به بيرون از چارچوب انديشه انسان گرايان گام مي نهد، همان طور که چندين بار در نوشته هاي اتوبيوگرافي اين کار را انجام مي دهد، تا وارد قلمرو فردگرايي ستيزگر شود: هر فردي موجوديتي مجزا و بي تناسب است.دقيقاً تفاوت مطلق بين او و ساير انسان ها چيست؟ اولين پاسخي که روسو مي دهد مبتني بر وجود اعترافات است، زيرا کتابي برخلاف کتاب هاي ديگر است. « من در حال شکل دهي مسئوليتي هستم که هيچ سابقه اي ندارد، و عملي که به هيچ وجه مقلدي نخواهد داشت » ( 1، 17 ). « هدفم نمايش تصويري به نوع خودم به روشي متعهد با طبيعت است، و انساني که ترسيم خواهم کرد خودم هستم » ( 1، 17 ). اگر قرار است روسو را باور کنيم، آنچه جديد به نظر مي رسد اين است که نه تنها مي خواهد حقيقت را بيان کند، بلکه از ميان گفته هايش گزينش مي کند ( بهتر يا بدتر اهميتي ندارد ). او تمام حقيقت را براي خواننده آشکار خواهد ساخت، او را آزاد بگذاريم تا به نتايج خودش برسد. روسو به گونه اي رفتار مي کند که گويي تنها قانون اين عملش قانوني بوده که امروزه روان کاوان به بيماران خود تحميل مي نمايند: همه چيز را بگوييد. « من حقيقت خواهم بود؛ من بي قيد و شرط خواهم بود؛ من همه چيز را خواهم گفت، خوب، بد، خلاصه همه چيز » ( اعترافات، 1153 ). از اين نظر، کتابش اثري منحصر به فرد است.
زبان اتوبيوگرافي شفاف است، واسطه ي ناب کل تجربه، که خودش را آماده مي سازد تا صفحات کتاب را پر کند. هرچند، روسو مي داند که گفتن همه چيز غيرممکن است، زيرا تجربه زندگي پايان ناپذير است؛ همچنين مي داند که نه تنها از ميان تجربيات بلکه از ميان انواع مدل ها بايد انتخاب نمايد: کلمات خودشان جاري نمي شوند، آن ها نه در اشيا و نه در اعمال ثبت نمي گردند. چرا بايد بگويم مجبورم زباني به جديدي پروژه ام ابداع کنم: چه لحني، چه سبکي را بايد در نظر بگيرم؟ ( 1153 ). وقتي روسو به اين موضوع مي انديشد، از روي بصيرت ويژگي هاي اين ژانر را درک مي کند: با تسليم خودم به خاطرات و احساسات حاضر، وضعيت روحم را به تصوير خواهم کشيد، يعني همان لحظه اي که رويدادي برايم اتفاق مي افتد و همان لحظه اي که آن را توصيف نموده ام؛ سبک من... خودش بخشي از نوشته ام خواهد شد ( 1154 ). با اين حال، چنين اظهارات حرفه اي نگراني از، توجه به شکلي که ديگر متناظر با پروژه ساده اي نيست که همه چيز را بيان مي کند، شفاف سازي تجربه را به خواننده اعمال مي کند.
روسو در پيشگفتار اعترافات، مونتني را به دليل عدم مطابقت با اين قاعده سرزنش مي کند: مونتني تصويري از خودش مي کشد، اما از نيمرخ (1150 ). او با تفکيک اعترافات خودش با نوشتن تخيلات، مي پذيرد که آن ها به اندازه ي واقعيت تخيلي هستند، که او يک لحظه را زينت مي بخشد و لحظه اي ديگر را حذف مي کند، که او از شباهت به واقعيت نه خود واقعيت پيروي مي نمايد؛ چيزهايي که فراموش کرده بودم را آن گونه بيان کردم که به نظرم بايد بوده باشند ( تخيلات، 4، 37 ). او با فروتني مي پذيرد که کارش لزوماً بهتر از مونتني نبوده است: گاهي بدون فکر کردن و غير عمدي طرف بدشکلم را پنهان و طرف خوبم را ترسيم نمودم ( 37 ). آيا ممکن نيست در هر پورتره اي از نيمرخ اين اتفاق بيفتد؟
روسو چندين سال پس از تنظيم اين پروژه مي گويد: او دريافت که اين پورتره از خود متفاوت از پورتره هاي پيشينيانش نيست. آيا اين بدان معنا است که نويسنده سرانجام شبيه ديگران مي شود؟ روسو نمي خواهد اين را قبول کند و ابتدا تلاش مي کند تا پاسخ هاي مختلفي بدهد. او مي گويد، او به خاطر لذتي که در زندگي در تنهايي مي يابد با همه فرق دارد: همه ي مردم نياز به برآورد ديگران دارند تا عزت نفسشان ارضا شود؛ او در تنهايي به سختي به اين دليل احساس نياز مي کند. يا او در بي طرفي قضاوتش استنثايي است: اما با اين همه من تنها در جهان او را ديده ام که دلبستگي يکساني به آثار دشمنان ستمگرش دارد ( گفتگوي دوم، ص 111 ). تحملش منحصر به فرد است: مي شنوم همه درباره ي تحمل صحبت مي کنند، اما واقعاً او تنها فرد مقاومي است که تا به حال ديده ام ( ص 117 ). او در پايان عمرش، در زمان تخيلات، باور دارد که تنها انسان رها از تمام بيم ها و تمام اميدها است، بنابراين در صفا و آرامش زندگي مي کند.
اين توضيحات نوين درباره تفاوت مطلق نسبت به توضيحات پيشتر به سختي ارضاکننده هستند. حتي با فرض اينکه روسو حقيقت را مي گويد، اين ويژگي که او نشان مي دهد فقط درجه ي عالي کيفيتي است که قبلاً وجود داشته است، فقط کمي پايين تر، ديگران تنهايي را دوست داشته اند، بزرگي طبع يا تحمل و بردباري را تمرين کرده اند، ديگران به آرامش رسيده اند؛ تفاوت ممکن است تنها از نظر کميت و نسبت باشد، اين تفاوت ديگر مطلق نيست. شايد به همين دليل روسو توضيح نهايي تفاوتش را در گفتگوها بيان مي کند. آنچه که او را از سايرين جدا مي سازد، اکنون ادعا مي کند، اين است که او به تنهايي انساني طبيعي است. ديگران همه در چنگال پيش داوري ها، شهوت حفظ منافع شخصي گرفتار هستند. آن ها همگي به دنبال شادي در ظواهر هستند، هيچ کس نگران واقعيت نيست.
آن ها همگي وجودشان را در ظاهر قرار مي دهند. بردگان و ساده لوحان عزت نفس زنده اند، زندگي نمي کنند اما باور دارند که زندگي مي کنند. او از اين قاعده مي گريزد و اثباتش اينکه اگر نگريخته بود، قادر به نوشتن کتاب ها و ارائه عقايدش نبود. انسان مجبور است خودش را به تصوير بکشاند تا به ما انسان اوليه را نشان دهد، و اگر نويسنده به يگانگي کتاب هايش نباشد، هرگز آن را نخواهد نوشت ( گفتگوي سوم، 214 ). اين نشان مي دهد که روسو فقط متفاوت نيست، به علاوه بهترين انسان ها است که به صورت نمود منحصر به فردي از انسان طبيعي ديده مي شود، گونه اي برتر از انسان.
ما قبلاً متذکر شده ايم که طرح ريزي نمونه ي شخصي روسو به فصاحت و بلاغتش نتايج مهلکي براي انسجامش دارد.
اما روشن نيست که اين کتاب تعريف بهتري از يگانگي نويسنده اش ارائه مي دهد. با اين همه، او در اينجا به ما چه مي گويد؟ اينکه او از تمام انسان ها متفاوت است زيرا هرگز خودش را با آن ها مقايسه نمي کند. او مي گويد، روسو خودش عاشق خودش است بدون قياس، و در زندگي اش هرگز به ذهنش خطور نکرده که خودش را با ديگري بسنجد ( گفتگوي دوم، ص 106 ). حالا، اين ادعا، مانند هر ادعاي مشابهي، خودش را فسخ مي کند: روسو به منظور ايجاد تفاوتش مسلماً بايد خودش را با ساير انسان ها مقايسه نمايد ( در غير اين صورت، ادعايش بي اساس خواهد بود )؛ اما اگر او اين کار را انجام داده بود، ديگر نمي توانست بگويد با ديگران تفاوت بسياري دارد؛ از اين رو، اين تفاوت نمي تواند شامل عدم عزت نفس در قياس ها باشد.
روسو به خوبي آگاه است كه اين همان موردي است، و آگاهي نمي تواند بدون قياس به وجود بيايد، كه به تنهايي او را به راز شباهت و تفاوت نزديك مي سازد، به راستي چگونه يك موجوديت تنها در رابطه با خودش، و بدون قياس با ديگري تعيين مي شود؟ ( اعترافات، 1148 ). اين توجيه نهايي براي تفاوت مطلقش نيز فرو مي پاشد، و بايد گفت كه هيچ چيزي براي حمايت از ادعاي گزاف روسو، كه صرفاً سفسطه اي منطقي باقي مي ماند وجود ندارد.
من و ديگران
هر چند، روسو هميشه چنين موقعيت بالايي را در نظر نمي گيرد؛ قاعده سازي هاي ديگري كه به همان دوره نگارش كتاب اعترافاتش برمي گردد گواهي بر جاه طلبي سنجيده تري مي دهند. او مي خواهد تصور نمايد كه شناسايي زندگي و شخصيتش كه او درگير آن ها است براي خوانندگان و همعصرانش مفيد خواهد بود. به چه روشي؟ باز هم از طريق آگاهي از وجود خودش كه يكتا است اما ديگر تفاوت افراطي با سايرين ندارد.در اينجا روسو دقيقاً ديدگاه مخالف لاروچفوكالد را اتخاذ مي نمايد. از اين نظر نويسنده اسبق تر، آگاهي از خود غيرممكن است ( به دليل خودبيني )، آگاهي از ديگران پرثمر است. بالعكس، از نظر روسو، آگاهي از ديگران سريعاً به پايانش مي رسد، زيرا دستيابي مستقيم به آن ها نداريم؛ آگاهي از خود تا بي نهايت ادامه دارد.
روسو استدلال خودبيني را نمي پذيرد ( چه به عنوان گناهي كه بايد از آن دوري نمود چه به عنوان منبع عدم بصيرت ). پذيرش خودبيني عملي بيهوده نيست، و مي توان فراتر از پيشداوري هاي عزت نفس رفت. از سوي ديگر، هيچ كس نمي تواند زندگي انساني را بنويسند مگر زندگي خودش. راه دروني وجودش، زندگي واقعي اش تنها براي خودش شناخته مي شود ( اعترافات، 1149 ). روسو مي گويد من تنها مي توانم وجود خودم را حس كنم؛ براي ديگران هم همين طور است، بايد به آگاه ساختن آن ها از بيرون قانع باشم. او به توانايي انسان براي غلبه بر موانع اطمينان دارد، اما اين اطمينان اثبات قدرت مطلق نيست؛ مشاهده ي هر نوع محدوديتي هر قدر قطعي با اندازه اي قابل امتناع است، به شرطي كه مجبور به ترك جهان طبيعي نشود. ممكن است علاقه ي زيادي به حل اين مناظره بين روسو و لاروچفو كالد نداشته باشيد: هر يك از اين دو نوع آگاهي غيرقابل جايگزين است؛ آنچه در اينجا مهم به نظر مي رسد توصيف مسير منتخب روسو است. هر كسي مي تواند تنها خودش را بشناسد، با اين وجود، عدم قياس مانع از اين آگاهي مي شود. چگونه مي توان اين مانع را از ميان برداشت؟ نه از طريق انتقال مكانيكي از خود به ديگران، بلكه از طريق آگاهي از روايت هايي كه ديگران از شناسايي درونشان ارائه مي دهند. سپس اين روايت بايد درست و عمومي باشد. اگر چنين روايتي وجود داشته باشد، هر كسي قادر خواهد بود وجود خودش را كشف و با افرادي قياس نمايد كه قبل از او اين مسير را پيموده اند. انسان غير از خودش بايد حداقل يكي از همنوعانش را بشناسد تا در دلش بخش انواع و فرد را حل كند ( 1158 ). اين دقيقاً همان رسالت نسبتاً جاه طلب است كه روسو خودش را بدان اختصاص مي دهد: خلق روايت، آگاهي از فرد، كه به همگان امكان كشف خودشان را مي دهد. مي خواهم تلاش كنم تا قدرداني از خويشتن را بياموزم، هر كسي بايد حداقل يك وجه قياس داشته باشد؛ تا هر كسي خودش و ديگري را بشناسد، و آن ديگري من خواهم بود ( 1149 ). روسو عيسي مسيح تحقيق اتوبيوگرافي خواهد بود: او خودش را در محراب آگاهي فدا مي كند تا به ديگران امكان دهد از خودش بيرون بيايند و خودشان را به خودشان نشان دهند.
نقش روسو براي خودش استثنايي باقي مي ماند، اما ديگر گسستگي افراطي بين او و ديگران وجود ندارد؛ صرفاً به آن ها اجازه مي دهد تا از توانايي هاي استثنايي اش براي درون نگري و يادآوري بهره مند شوند.
برخلاف آنچه در جاي ديگري گفته است، هر كسي مي تواند اين مسير را دنبال كند: بگذاريد هر خواننده اي از من تقليد كند، بگذاريد به خودش برگردد، همان طور كه من برگشتم ( 1155 ). فداكاري روسو كارش را راحت خواهد ساخت، اما نتيجه لزوماً متفاوت از آن نخواهد بود. روسو از اين مسير انحرافي به نقطه اي مي رسد كه گفته هاي قبلي اش نقص مي شوند: ما دوست داريم باور كنيم كه متفاوت از ديگران هستيم، در حالي كه تفاوتي بسيار جزئي داريم. اگر جاي مردم بودم، ما مي گوييم، كاري غير از آنچه او انجام مي دهد انجام مي دادم؛ در اشتباه هستيم. اگر جاي او بوديم، همان كار را مي كرديم ( 59-1158 ). ما مي توانيم اعمالمان را انتخاب نماييم، مي توانيم آن ها را فقط بر اساس وجود واقعي مان قرار دهيم؛ اما حتي نمي دانيم چگونه وجودمان را آزادانه انتخاب كنيم: آزادي واقعي اما نسبي است. تحقيق اتوبيوگرافي فرد را از ديگران متمايز نمي سازد؛ بالعكس، هر اتوبيوگرافي راه را براي كساني هموار مي سازد كه آن را مي پيمايند.
حالت انسان
و مونتني؟ از نظري، مقالات تنها آخرين منبع هستند ( روسو مي گويد، مكمل ): آن ها جاي نامه ها و كلماتي را مي گيرند كه، براي مرگ لابوتي نبوده است، مونتني دوستش را خطاب قرار مي دهد. يا آن ها ياد و خاطراتي را كه لابوتي از او نگه داشته است را ذخيره نمي كنند. « او تنها از تصوير حقيقي من لذت برد و آن را ربود. به همين دليل خودم را اين قدر با زحمت كشف نمودم » خوانندگان در ويرايش 1588 از آن مطلع شدند ( 3، 9، 752 شماره 14 ). اگر او نوشتن را آغاز مي كند، براي بيرون آوردن خودش از تنهايي است كه مرگ دوستش او را در خود فرو برده بود، و اميدش به انسان صادق ديگري را از دست نداد، شناخت خودش در مقالات، يك روز فرا خواهد رسيد كه دوستي اش را جستجو نمايد ( 3، 9، 750 ).آيين دوستي و شناخت خويشتن سلسله مراتب پيچيده اي را در پروژه ي مونتني تشكيل مي دهند. مقالات در ابتدا يادبودي از لابوتي مي شود، تا حدودي شبيه به مقبره: محوريت كتاب 1 بايد كار اصلي دوست متوفي باشد، مباحثه اي پيرامون بردگي ارادي. با اين حال، بعدها مونتني تصميم مي گيرد كه چنين اثري متناسب با كتاب هاي جنگ هاي مذهبي نيست كه فرانسه را تجزيه مي كنند ( كتاب لابوتي در تلاش در برابر سلطنت طلبي توسط هوگوئنوتس (16) استفاده شد )؛ بنابراين توسط لابوتي متني را جايگزين مي نمايد كه كمتر رنج آور است، غزل مورد علاقه اش. اين جايگزيني راحت تر مي شود زيرا، همان طور كه فرانكو لوگولوت توضيح داد، بردگي ارادي نه تنها اثر ظلم و جور را بلكه اطاعت اخلاقي از علايق دوستش را نشان مي دهد. اكنون امور شكل جديد مي گيرند: پس از مدتي تفكر، مونتني به اين نتيجه مي رسد كه اين غزليات خودشان ديگر جايگاهي در دل مقالات ندارند؛ آن ها از اين كتاب حذف خواهند شد. در پايان، لابوتي يقيناً آرامگاه خودض را داشت، اما خلائي در قلبش وجود دارد؛ يا، طبق قياس ديگر مونتني، آنچه بايد مركز تابلو را تشكيل مي داده است مورد هجوم قرار مي گيرد و بالاخره قاب جاي آن را مي گيرد، نقاشي هاي تخيلي ( 1، 28، 135 ) خود مونتني. لابوتي ديگر واقعاً به عنوان يك فرد حضور ندارد، ديگر دستاويزي براي بازتاب كلي رابطه دوستي است؛ ديگر فقدانش است كه نگارش مقالات را ضروري و سپس ممكن مي سازد. شخص لابوتي ديگر خاتمه اما ابزار است.
زيرا اين او بود، مونتني ابتدا نوشته بود، شايد الهام گرفته از فرمول سقراط؛ سپس افزود زيرا اين من بود. قبل از دوره مقالات، گويي كشف شخصيت لابوتي است كه به مونتني امكان داده بود سايرين را بيشتر از خودش، در انتها، متقاعد سازد؛ با اين وجود، به منظور كشف خودش به عنوان فردي غيرقابل تقليل به نوبه ي خود، و بنابراين نوشتن مقالات، لابوتي بايد درمي گذشت- ابتدا از نظر فيزيكي، سپس از نظر نمادين، به اين معنا است كه او راضي به بازي در نقش مكمل در كتاب مونتني مي شود. من به راحتي خودش را به او اضافه نمي كند، من جاي او را مي گيرد. مقالات ديگر يادبود آرامگاه لابوتي نيستند؛ آن ها محلي براي گستردن بال هاي مونتني شده اند، و آن تنها افراد است- پايان مقالات، اين عبارت معناي كاملش را در پرتو روايتي مي گيرد كه مونتني در سال 1570 نوشت، هفت سال پس از مرگ لابوتي و ده سال قبل از نخستين ويرايش مقالات، مونتني، با جزئيات، درباره سير بيماري مهلك دوستش، قبل از رسيدن به پايان سخنانش صحبت مي كند. او بارها و بارها از من ملتمسانه خواست كه به او جا دهم؛ به طوري كه ترسيدم قضاوتش متزلزل شده است... برادرم، برادرم، آيا به من جا نمي دهي؟ تا وقتي كه مرا وادار كرد كه با دليل او را متقاعد سازم و به او بگويم كه از آنجايي كه او نفس مي كشيد و صحبت مي كرد و يك پسر داشت، در نتيجه جاي خودش را داشت. سپس به من گفت: درست، درست، من جا دارم اما جايي نيست كه من نياز دارم؛ و سپس وقتي همه چيز گفته شد، من ديگر ترك مي شوم ( نامه ها، ص 1055 ). گويي لابوتي با اين پيشگويي ماورائي نه تنها تقاضا دارد كه بايد جايي در مسير دوستش داشته باشد، بلكه ناپديدي اش را پيش بيني مي كند. مقالات احتمالاً از طريق رابطه ي دوستي دو انسان، سپس از طريق مرگ يكي خلق مي شوند؛ اما لابوتي ديگر جايي در اثر پايان يافته ندارد: وقتي همه چيز گفته و انجام مي شود، وجودش در آنجا نيست. مونتني نبايد اين سخنان را فراموش كرده باشد. او راضي نيست كه اعلام كند هر فردي ارزش وجودي اش در خودش شناخته مي شود. در واقع، يك مشكل به وجود خواهد آمد: چگونه او خودش را مخاطب اين اثرش قرار مي دهد؟ چگونه مي تواند ادعا كند كه هدفش خطاب قراردادن خودش به جاي ديگران است، در حالي كه در همين موقع، ادعا مي كند كه هيچ گسستگي بين خود و ديگران وجود ندارد ( او خودش اين را به ما آموخته است )، كه ما توسط ديگران ساخته مي شويم، ديگران را در خودمان شامل مي كنيم؟ اگر او با دوستش لابوتي يكي بود، چگونه مي تواند تنها خودش را خطاب قرار دهد؟ مونتني از طريق خودشناسي كيفيت كنترل خودش را شناخته است: اين امر او را وادار مي سازد تا ايدئال وجود خودش را در تبادل با انساني موفق مشاهده نمايد. الگوي ذاتي من ارتباط و آشكارسازي است. من در ملأعام هستم و از نماي روبرو، براي دوستي و مصاحبت متولد شدم ( 3، 3، 625 ).
كتاب ها با ارزش تر از انسان ها نيستند: با اين حال آن ها جايگزين ضعيفي براي دوستان هستند. و به محض اينكه دوستي درمي گذرد، كتاب همچنان ديگران را خطاب قرار مي دهد: خطاب به خوانندگان جوان كه قادر به درك آن در همان لحظه نيستند، و نيز، فراتر از اين ها، تمام خوانندگان خوش نيت. من با كاغذم صحبت مي كنم همان طور كه با اولين انساني كه ملاقات كردم سخن مي گويم ( 3، 1، 790 ).
از آنجايي كه كلمات متعلق به همه هستند، نمي توان خود را توصيف نمود، يعني، وجود كسي را به كلمات تبديل كرد، بدون خطاب قراردادن ديگران در همان لحظه؛ به اين معنا نيز هست كه كسي نمي تواند از طريق نوشته ها به خويشتن جدا از روابطش با ديگران برسد. به همين علت، مونتني به ما مي گويد، او شيوه ي نگارشش را تغيير داده است. در واقع، در ابتدا او شكل خلاصه شده اي از نقاله ي كوتاه را مناسب تمايلاتش انتخاب كرده بود: او تفاسير طولاني و بلند را نمي پسندد و بخش هاي مجزا را ترجيح مي دهد ( 2، 10، 300 ). اما با معطوف ساختن خواننده اش به ملاحظه ي جدي، او تصميم مي گيرد به شيوه اي بنويسد كه برايش راحت تر است و براي نويسنده خير: زيرا اين نوع شكستن هاي مكرر كتاب به فصل هاي مختلف، طبق عادتم در ابتدا، به نظرم رسيد قبل از اينكه محرك باشد باعث پرت كردن حواس و توجه مي شود... فصل ها را طولاني تر ساختم ( 3، 9، 762 ). به همين دليل مونتني كساني كه مي خواهند از طريق ابهام تأثيري عميق ايجاد نمايند را مورد سرزنش قرار مي دهد، و سقراط را ترجيح مي دهد، كه به شيوه اي صحبت مي كند كه هر كسي مي تواند درك كند. كلامي را دوست دارم كه ساده، طبيعي و همانند كاغذي در دهان باشد ( 1، 26، 127 ). اين سادگي زبان چيزي جز احترام به خواننده نيست. اكنون مونتني با تفكر مجدد به پروژه خودآگاهي اش از اين چشم انداز اضافه مي كند كه نه تنها خودش بلكه همه را مورد خطاب قرار مي دهد. حركت از اين تعميم امكان پذير است زيرا، انسان ها همگي به يك اندازه با هم تفاوت دارند، هر انسان شكل كلي وضعيت انسان را دربردارد ( 3، 2، 611 ). اين عبارت نيرومند است، حتي اگر مونتني در جاي ديگري امكان انتقال از فرد به جمع را همچنان زير سؤال ببرد. او خودش، به دنبال شناخت خويش، در ارايه گوناگون رويدادها نمي ايستد بلكه آرزوي دستيابي به هويت اصلي را دارد؛ از اين نظر، پروژه ي مقالات جاه طلبانه تر از اتوبيوگرافي است.
« رفتارهايم را نمي نويسم، خودم را مي نويسم، ذاتم را مي نويسم » ( 2، 6، 274 ). به همين صورت، اين پروژه فردي مانع از سخن گفتن راجع به « انسان در كل، شناخت كسي كه به دنبالش هستم » ( 2، 10، 303 ) يا « بررسي اي كه انجام دادم، سوژه اي كه انسان است » ( 2، 17، 481 ) نمي شود. در واقع، كاملاً برعكس، اين پروژه منتهي به پروژه ديگري مي شود: اين توجه طولاني مدت كه به بررسي خودم معطوف داشتم قضاوتي ميانه نسبت به ديگران را به من ياد مي دهد ( 3، 13، 824 ). هيچ مغايرتي بين به تصوير كشيدن خويش و خطاب قراردادن ديگران وجود ندارد و مونتني مي تواند در يك جمله بنويسد: پورتره كاملي از خودم به مردم بدهكار هستم ( 3، 5، 677 ). شناخت خويشتن بهتر ارتباط بهتر با ديگران را پرورش مي دهد.
مونتني قصد ندارد زندگي اش را به عنوان يك نمونه ارائه نمايد، زيرا زندگي اش بهتر از زندگي ديگران نيست؛ از سوي ديگر، جستجويش به دنبال حقيقت مي تواند به ديگران كمك كند، زيرا ممكن است هر كسي را به شناخت خودش تحريك سازد. هيچ توصيف يكساني از مشكلات، قطعاً در مورد شرايط سودمند نيز همين طور است، براي توصيف خويش وجود ندارد ( 2، 6، 273 ). بنابراين، او جستجويش را نه به بدون ايده هاي آموزنده به مردم انجام مي دهد ( 2، 18، 504 ).
شناخت خويشتن ارتباط بين انسان ها را مي پروراند؛ متقابلاً، بهترين دوستي و بهترين گفتگو بين دو انسان از طريق تحريك براي شناخت جان مي گيرد: علت حقيقت بايد علت مشترك براي هر دو باشد ( 3، 8، 705 ).
سپس در تحليل نهايي، مي توان فرد را جامعيت بخشيد. چگونه اين نتيجه را با نتيجه ي ديگري از مونتني تطبيق خواهيم داد، نتيجه اي كه به نظر مي رسيد در انديشه هايش راجع به دوستي مي گيرد، يعني، چيزي فراتر از فرد نيست زيرا در فرديت دوستش احاطه مي شود؟ گويي ايده ي مونتني ( هرگز به روشني بيان نشد ) به اين صورت بود: با در نظر گرفتن تك تك انسان ها، آن ها به يكديگر شباهت دارند؛ در تعاملاتشان، دوستي هايشان و عشق هايشان، آن ها نمي توانند به ديگري تقليل يابند. برخلاف آنچه تمام عشاق آينده تصور خواهند كرد، در هويتم اين من نيست كه كاملاً متفاوت از تمام انسان هاي ديگر است ( در واقع، نفوذپذيري بين من و ديگران، بين يكي و عموم وجود دارد )؛ من همانند ديگران است، يعني، مني در رابطه با ديگري. البته تفاوت نه در جسمش ( از ديدگاه خودش، او به نوبه ي خودش نمونه اي از حالت انسان است ) بلكه در موقعيتش نسبت به من است: او دوست من بود و ديگر هيچ كس.
نخستين فرد تو است، نه من، زيرا هر تو مني را در بردارد، و فرد تنها در ارتباط وجود دارد. هر تو يكتا است، هر من مشترك است. انسان ها وقتي يكي يكي درنظر گرفته مي شوند، شبيه يكديگر هستند؛ اما وقتي به صورت منظومه ي روابطشان نگريسته مي شوند، بايد پذيرفت كه متفاوت و غيرقابل جايگزين مي شوند: مادرم آن زن است، پسرم آن كودك است؛ من اين فرد را دوست دارم، نه آن يكي.
جستجو در وجود خويش به مونتني اين امكان را مي دهد كه اين دو بعد دنياي انسان را به يكديگر دوباره پيوند دهد. از يك سو، مونتني با شناخت مضاعف فاعل و مفعول مي تواند شخصيتش را به گونه اي مجسم سازد كه گويي شخصيت ديگري است؛ قهرمان كتاب، همزاد نويسنده، جايگاهي در رابطه با او مي گيرد كه به اندازه جايگاه دوستش لابوتي يكتا است، و او را موجودي منحصر به فرد مي سازد: او كه تلاش مي كند تا قهرمان را بشناسد. من مي تواند پاياني نهايي باشد، همانند تو در جايي ديگر، زيرا او خودش در شبكه ي بين فاعلي گرفتار مي شود.
از سوي ديگر، مونتني با شناخت يك فرد، انسان را كشف مي كند: غير از ساختن پاياني نهايي شخصيتش ابزاري براي تحقيق حالت انسان مي شود.
پرفيروس (17) در يادداشتش درباره ي منطق ارسطو نوشته است: موجوديت هايي از اين نوع فرد ناميده مي شوند، زيرا هر يك از آن ها متشكل از خصوصياتي است كه تركيبش هرگز همانند موجود ديگري نخواهد شد ( مقدمه، 7، 20 ). اين فرد قائم به ذات است. مونتني، از طريق اسم گرايي و بدبيني اش، اين ادعا را به اوجش مي رساند. اما وقتي به جايي مي رسد كه انسان ها چه هستند، فراتر مي رود: هر انسان فردي بي همتا است، با اين حال هر كسي حامل نقش حالت انساني به عنوان يك كل است. اين نوع ديگري از فردگرايي است، وابسته به موقعيت قائم به ذات، غيرقابل تقليل است: زيرا او ( براي من ) بود، زيرا من ( براي او ) بودم. لابوتي در خودش يكتا نيست. او فردي در اين مفهوم جديد است زيرا براي من، او جايگاهي را مي گيرد كه هيچ كس ديگري نمي تواند ادعا كند. همان طور كه براي خودم، من مي توانم يكتا باشم به شرطي كه دوتا شوم، فاعل و مفعول. فرد در حقيقت تنها به واسطه روابطش با ديگران متفاوت با آن ها است. من همه ي ديگران است، و با اين وجود ديگري خودش غيرقابل تقليل است.
به اين طريق، يگانگي فرد و جامعيت انسان ها تطبيق پذير هستند. انديشه ي مونتني نسبت به انسان، طبق گفته ي خودش در آغاز، تمام عناصر اصلي عقيده ي انسان گرايان را شامل مي شوند. در اينجا درمي يابيم كه آن ها با يكديگر ملاقات مي كنند: استقلال من نويسنده، كه عمداً به كار آگاهي، تفسير و ارتباط مي پردازد؛ قطعيت تو كه مورد خطاب واقع مي شود: هر فرد موقعيت منحصر به فردي نسبت به من دارد، و در دوستي اين ديگري منتهي به فراتر از خودش مي شود؛ جامعيت آن ها، جامعيت تمام انسان هايي است كه همين حالت انسان را به اشتراك مي گذارند. دليلي براي اين جمع گرايي نيازها وجود دارد: اينكه ابعاد انسان خودش چندگانه است و نمي تواند به ديگري تقليل يابد. در دنياي مفعولي، هر كسي عضو همان نوع است؛ در جهان بين فاعلي، هر كسي موقعيت منحصر به فردي را مي گيرد؛ در مشاركت با خويشتن، هر كسي تنها، و مسئول اعمالش است. بي همتا و جامع، تنها و با ديگران: اين همان انسان است كه مونتني آيين انسان گرايان را وقف آن مي نمايد.
پينوشتها:
1. Pico de la Mirandola
2. Pyrrha
3. Cadmus
4. Marcel Conche
5. Mes pen"s ees
6. La Bo" etie
7. Malebranche
8. Robert Campin
9. Jan van Eyck
10. Benvenuto Cellini
11. Saint Augustine
12. Abelard
13. Michel de Montaigne
14. William of Occam
15. Machiavelli
16. Huguenots
17. Porphyrus
تودوروف، تزوتان؛ (1391)، باغ ناتمام: ميراث اومانيسم، ترجمه ي كارول كوشمان، تهران: مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}