نويسنده: ويليام فلچر ( پسر )(1)
مترجم: احسان شاقاسمي



 

شکي نيست که آن رومي فلک زده ي طبقه ي پاييني که زير بار فقر بود بايد به خدمت سربازي مي رفت در حالي که يک شهروند عادي رومي بخشي از وظيفه ي حکمراني بر بقيه ي ملت ها و تحميل قوانين به آن ها را به عهده مي گرفت.

زيگموند فرويد، آينده ي يک توهم (1927)

دوره ي زماني ميان 11 سپتامبر 2001 و حمله به عراق پرسش هاي بسياري در مورد روحيه ي مردم آمريکا به طور عام و طبقه ي کارگر آمريکا به طور خاص ايجاد کرد. توانايي دولت بوش در به کارگيري ترس و ميهن پرستي براي پرت کردن حواس عموم از مسائل و مشکلات داخلي حيرت انگيز بوده است. پيروزي هاي جمهوري خواهان در کنگره در نوامبر 2002 تقريباً بي سابقه بوده و احتمالاً اگر در تابستان پيش حواس مردم متوجه عراق نمي شد، اين پيروزي ها اتفاق نمي افتاد.
هراس گسترده ي ناشي از حملات تروريستي 11 سپتامبر قابل درک است. حمله به غير نظاميان از طريق ويران کردن مرکز تجارت جهاني و استفاده از هواپيماهاي مسافربري به عنوان اسلحه قطعاً جنايتي عليه بشريت بود. البته، توانايي دولت بوش براي پيوند دادن همه ي تهديدات واقعي و فرضي به شخصيت صدام حسين ( و پيش از آن، اسامه بن لادن )، و همين طور خلق آنچه به نظر وضعيت جنگي دائمي مي رسيد، به اضطراب دائمي انجاميد. اين وضعيت همچنين باعث بنيان گذاشتن جبهه ي هوادار امپرياليسم شد که مثلاً قرار بود نماينده ي مردم آمريکا عليه بقيه ي جهان باشد. اين جبهه باعث شد که بسياري از مردم از جمله کساني که واقعاً نيت خير داشتند باور کنند که هر مخالفت يا نگراني اي که در کشورهاي ديگر يا خود آمريکا عليه اهداف سياست خارجي آمريکا ابراز مي شود بي اساس است. در عوض، گفته مي شود که بايد از هر روشي براي تضمين امنيت « ما » با هر هزينه اي که داشته باشد، استقبال شود.
به اين دلايل، خطر دولت پليسي داخلي به حدي رسيده که از زمان دولت نيکسون تاکنون بي سابقه بوده است. خطرهاي ديگري از جانب سياست خارجي کابويي که به دنبال تقويت يک امپراتوري جهاني سرمايه دارانه ي آمريکايي است باعث شده که کل سياره ي زمين در معرض خطر قرار گيرد و صد البته اين سياست ها امنيت هيچ کس را هم بيشتر نکرده است.
در اين وضعيت ، يک پرسش بنيادين پديدار مي شود. آيا يک جنبش ضد امپرياليستي کارگري که سياست خارجي آمريکا را تغيير دهد و در بلند مدت زمينه ي تغيير دولت را ايجاد کند، امکان ظهور دارد؟ براي پاسخ به اين پرسش بايد از خودمان پرسش هاي دشواري در مورد کارگران، « نژاد » و امپراتوري بپرسيم. در آغاز بايد بگويم که بيشتر کانون توجه ما بر بخش سازمان يافته ي طبقه ي کارگري آمريکا متمرکز خواهد شد تا گزينه هاي راهبردي و تاکتيکي براي خلق مجموعه جديدي از سياست ها از طريق تغيير شکل جنبش کارگري سازمان يافته را بررسي کنيم.

بحران اتحاديه هاي کارگري معاصر در آمريکا

ويژگي ايدئولوژيک تعيين کننده ي جنبش کارگري مدرن در آمريکا، انگاشت گمپرسي (2) از اتحاديه گرايي کارگري است. ساموئل گمپرس بنيانگذار و رهبر اتحاديه ي کارگري آمريکا (3) در دهه هاي پاياني قرن نوزدهم کار خود را از درون اتحاديه ي سيگارسازان (4) آغاز کرد. گمپرس که در واکنش به بحران در سازمان شهسواري کارگري (5) که يک فدراسيون بسيار شمول گراتر و مهم تر بود، اين اتحاديه را بنيان مي نهاد معتقد بود که کارگران تنها مي توانند بر اساس مهارتشان سازمان پيدا کنند. هر چند او در ظاهر از کارگران غير ماهر تعريف مي کرد اما تأکيد او بيشتر بر کارگران ماهر بود. گمپرس هنگامي که اتحاديه ي کارگري آمريکا را ايجاد مي کرد، يک واحد مسلط بر اين نهاد را تشکيل داد که از چنين ديدگاهي پشتيباني مي کرد و به زودي توانست به لحاظ اندازه و نفوذ از شهسواران کارگري پيشي بگيرد.
گمپرس از اين جهت که با فعاليت يک حزب کارگري براي طبقه ي کارگر مخالف بود، از سنت پيشين آمريکايي و همين طور از سنت اروپايي جدا شد. اين نگاه از اين باور ناشي مي شد که نقش اتحاديه هاي کارگري مبارزه براي منافع کارگران در محيط کار است. علاوه بر اين، فلسفه ي او بر آن بود که اتحاديه هاي کارگري بايد وجود سرمايه داري را بپذيرند و عليه آن هيچ اقدامي نکنند. برنامه ي گمپرس از اين جهت که ادعا مي کند عملگرا و غير ايدئولوژيک است، يک اتحاديه گرايي کارگري معيشتي (6) يا اتحاديه گرايي کارگري آگاه از شغل (7)دانسته مي شد. به بيان گمپرس اين در حوزه ي سياسي بدين معنا بود که کارگران سازمان يافته دشمنان يا دوستان هميشگي ندارند، بلکه، منافع هميشگي دارند. در يک سطح اين ممکن است نوعي آگاهي طبقاتي به نظر آيد اما گمپرس در مورد کل طبقه ي کارگر حرف نمي زد. او در واقع در مورد بخش ماهر و سازمان يافته صحبت مي کرد. هنگامي که زمان اقدام سياسي فرا رسيد، گمپرس اتحاديه ي کارگري آمريکا را از بسيج سياسي طبقه ي کارگر باز داشت و آن را به چانه زني و گفتگو محدود کرد. به عبارت ديگر، گمپرس اصرار داشت که اتحاديه ي کارگري آمريکا تنها در سياست هاي سنتي مربوط به حقوق گروه ها درگير شود.
ريشه هاي فلسفه ي گمپرس از اتحاديه گرايي کارگري، در نگاه او به طبقه و دولت، و تلويحاً نژاد، جنسيت و سياست خارجي آمريکا بود. هر چند او زماني يک سوسياليست بود اما خيلي سريع تغيير موضع داد و هر نگاه غير سرمايه دارانه به آينده را رد کرد. نقش اتحاديه گرايي کارگري بهبود زندگي کساني بود که وسعشان مي رسيد در چنين اتحاديه هايي عضو باشند. گمپرس در واقع طرفدار شکل جالبي از تفکر قطره چکاني بود؛ آنچه از اين رهگذر نصيب اتحاديه هاي کارگري شد ممکن بود بالاخره زندگي بخش سازمان يافته را بهتر کند. اما گمپرس به بخش سازمان نيافته علاقه نداشت. اگر آن ها در جستجوي بهتر شدن وضع خود بودند، بايد به اتحاديه بپيوندند يا اتحاديه اي براي خود شکل دهند.
عمل گرايي گمپرس يک اتحاديه گرايي خاص گرا (8) و نگاهي را بازتاب مي داد که بر اساس آن هدف اتحاديه محدود کردن جمعيت مرتبط به کساني بود که مي توانستند با سرمايه به بهترين توافق برسند. اتحاديه ي کارگري آمريکا از همان آغاز جماعت کارگران غير ماهر و توده ي کارگران رنگين پوست و زن را طرد کرد. اين اقدام « عمل گرايانه » در مقام عمل نشان دهنده ي جنسيت گرايي و نژاد پرستي اتحاديه ي کارگري آمريکا بود.
گمپرس همچنين به اين نتيجه رسيد که دولت آمريکا اساساً ظرفي است که مي توان آن را با هر نوع سياست يا نفوذ سياسي اقتصادي پر کرد. کار جنبش اتحاديه هاي کارگري فشار آوردن به دولت به سود کارگران سازمان يافته، و با اثر قطره چکاني، کل طبقه ي کارگر بود. طبقه ي کارگر دليلي نداشت که سرمايه داران را براي به دست آوردن قدرت دولتي به چالش بکشد. دولت را مي شد هم با کارگران سازمان يافته و هم با سرمايه تحت نفوذ قرار داد. سازمان دادن کارگران تضمين کننده ي حيات دولت بود. گمپرس ويژگي طبقاتي دولت را انکار مي کرد. براي او دولت يک موجوديت غير طبقاتي بود و حتي امروز هم اين نگاه کم و بيش در ميان بيشتر کارگران سازمان يافته وجود دارد.
گمپرس آرام آرام اما پيوسته توجه به برابري نژادي و جنسيتي را رها کرد. بعد از اعتصاب عمومي سال 1892 در نيواورلئان که توان بالقوه ي يک جنبش کارگري به لحاظ نژادي متحد را نشان داد، موضوع نژاد و اهميت آن در ذهن گمپرس کم رنگ شد. در سال هاي نخستين قرن بيستم او يک هوادار برتري نژاد سفيد بود.
در « عمل گرايي » گمپرس اين قدمي کوچک به سمت رها کردن تضاد طبقاتي و تلاش براي قدرت و روي آوردن کامل به سرمايه داري و تلاش هاي حکومت براي تقويت کسب و کار آمريکا در خارج از اين کشور بود. به عبارت ديگر، از نظر گمپرس اتحادي ميان کارگران و سرمايه وجود داشت؛ هر دو به صورت پيوسته به دنبال يک اقليم اقتصادي بهتر بودند. اين نگاه در حوزه ي سياست خارجي به معناي حمايت همه جانبه، بي قيد و شرط و حتي خشونت بار بود از هر آنچه حکومت آمريکا در کشورهاي ديگر مي کرد. يک مثال اوليه از اين مسئله حمايت اتحاديه ي کارگري آمريکا از جنگ جهاني و پشتيباني از سرکوب مخالفان جنگ بود. از جمله اين مخالفان يک اتحاديه دست چپي به نام کارگران صنعتي جهان (9) بود که موفقيت هاي بزرگي در جذب کارگراني که اتحاديه ي کارگري آمريکا آن ها را به فراموشي سپرده بود، به دست آورده بود. از ديد گمپرس منافع کارگران سازمان يافته ارتباط تنگاتنگي با تقويت سرمايه داري و موفقيت سياست خارجي آمريکا داشت و اين مسئله ربطي به تأثير اين سياست ها بر کارگران در ساير کشورها نداشت. پرچم ميهن پرستي امپرياليستي بايد تبديل به پرچم اتحاديه کارگري آمريکا مي شد.
سياست هاي جايگزين که اتحاديه گرايي کارگري گمپرسي را به چالش مي کشيد پس از بنيان گذاري اتحاديه ي کارگري آمريکا آغاز شد. کارگران صنعتي جهان، سازمان هاي متحد با احزاب کمونيست و سوسيالست، جريان هاي مستقل هوادار چپ، و جنبش هاي گروهي مليت هاي سرکوب شده همه به طرز مؤثري بر گفتمان و کنش اتحاديه گرايي کارگري در آمريکا اثر نهادند. با وجود اين، در حالي که اين سياست هاي جايگزين بعضي وقت ها موفقيت آميز بود، نگاه کمپرسي ( که اغلب حمايت دولت هاي سرکوب گر را در پي داشت ) هژموني خود را حفظ کرد. بي ميلي و اغلب مخالفت با توقف سرکوب نژادي ( که هميشه به بهانه ي جلوگيري از انشقاق انجام مي شود )، دنباله روي از حزب دموکرات و بدتر از آن چاپلوسي احمقانه از سوي دو حزب اصلي آمريکا؛ و پشتيباني قاطع از سياست خارجي آمريکا به نام ميهن پرستي همچنان ادامه دارد و اين وضعيت باعث شده که توسعه ي جنبش مختل شود.

ميهن پرستي کارگران سازمان يافته

براي اينکه کندو کاو بيشتري در پيامدهاي « عمل گرايي » سازمان يافته کنيم بايد نگاه دقيق تري به انگاشت « ميهن پرستي » داشته باشيم. بر اساس واژه نامه ي زبان انگليسي هريتيج آمريکايي، (10)ميهن پرستي يعني « عشق و از خودگذشتگي فرد براي کشورش ». با وجود اين، در سياست آمريکا اين يک تعريف عملياتي براي « ميهن پرستي » نيست. تعريف عملياتي بيشتر « پشتيباني از سياست هاي حکومت يک کشور، بدون توجه به هزينه هاي اجتماعي است، به شرط اينکه اين سياست هاي اعلام شده به عنوان منافع دولت - ملت توجيه شود. » در آمريکا اين تعريف عملياتي بيش از هر چيز براي سرکوب مخالفان به کار رفته است.
گمپرس کارگران سازمان يافته را در اين تعريف قرار داد و بعدها اتحاديه ي کارگري آمريکا و کنگره ي سازمان هاي صنعتي (11) از اين تعريف براي سرکوب مخالفان و تسليم آنها به سياست هاي هوادار کسب و کار و هوادار امپرياليسم استفاده کردند. مهم ترين مقطع زماني دو دهه بعد از مرگ گمپرس و در زماني اتفاق افتاد که جنگ سرد آغاز شد و سوگند وفاداري جنبه ي قانوني پيدا کرد. در اواخر دهه ي 1940 اتحاديه هايي که نمايندگي بيش از يک ميليون کارگر را داشتند به دليل اينکه نخواستند سوگند نامه هاي مربوط به قانون تفت هارتلي (12) را مبني بر اينکه رهبران آن ها کمونيست نيستند امضا کنند، از کنگره ي سازمان هاي صنعتي اخراج شدند. « ميهن پرستي » ابزار مؤثري بود که براي توجيه و اجراي اين اخراج ها و همين طور تهديد مخالفان به کار گرفته مي شد. انگاشت راست سياسي در مورد اينکه فعاليت عليه نژاد پرستي نشانه ي نفوذ کمونيسم است نيز به اين نگاه تحريف شده به ميهن پرستي ارتباط پيدا مي کرد. اين ارتباط در درون کارگران سازمان يافته هم ديده مي شد. اتحاديه هايي که از کنگره ي سازمان هاي صنعتي اخراج شده بودند همان هايي بودند که محکم ترين موضع را در برابر نژاد پرستي در جنبش کارگري داشتند.
بنابراين، تعريف عملياتي ميهن پرستي فراخواني همکاري طبقاتي و رد اتحاد بين المللي طبقه ي کارگر است. براي مثال در حوزه ي امور بين الملل، اتحاديه ي کارگري آمريکا و کنگره ي سازمان هاي صنعتي از سياست هاي خارجي اي حمايت کردند که هژموني جهاني آمريکا را مي پذيرفتند و از جنبش هاي کارگري اي در کشورهاي ديگر حمايت کردند که خود در جبهه ي مخالف با چپ سياسي واقع مي شدند. به عبارت ديگر، تعريف عملياتي ميهن پرستي از امپراتوري پشتيباني مي کند؛ هر آنچه در داخل عليه امپراتوري مي ايستد، غير ميهن پرستانه خوانده مي شود. کارگران سازمان يافته که در جستجوي توجيه وجود خود و بقا در برابر حملات سرمايه داران است، تصميم گرفتند تا راه مصلحت آميز حمايت از انگاشت عملياتي از ميهن پرستي و تقويت آن را در پيش بگيرند. اين انگاشت از سياست هايي حمايت مي کند که در جبهه ي مخالف منافع طبقه کارگر قرار دارند اما اغلب به نظر مي رسد که همسو با منافع کوتاه مدت کارگران ( و مخصوصاً رهبران کارگران ) هستند.

يک قرارداد اجتماعي غير نژادي، يا، آيا همه مي توانند از اين نمد براي خود کلاهي بدوزند؟

اتحاديه گرايي کارگري موجود از انگاشت قرار داد اجتماعي ميان نيروي کار و سرمايه در زمينه ي نظام سرمايه داري حمايت مي کنند. البته رهبران و اعضاي کارگران سازمان يافته هنگامي که بحث نژاد يا جنسيت پيش مي آيد، چشم بندي به چشمان خود مي زنند. تصادفي نيست که همين چشم بندها توانايي ديدن و درک امپراتوري را هم محدود مي کنند.
در اينجا هم لازم است که اصطلاحات را به صورت روشن توضيح دهيم. در اصل، استفاده از اصطلاح قرار داد اجتماعي مربوط به عصر روشنگري و انقلاب هاي آمريکا و فرانسه در قرن هجدهم است. اين اصطلاح به اسطوره اي اشاره مي کند که از نظر روشنفکران در خدمت بورژوازي نو ظهور، اثري بود که قرار داد يا پيمان در سال هاي اوليه تمدن انساني ايجاد کرد و به بربريت پيشاتاريخي پايان داد. اين قرارداد اجتماعي بنا به فرض، حقوق اساسي را براي همه ي بخش هاي جامعه به رسميت مي شناخت و از مردم در برابر قواعد دلبخواه حمايت مي کرد.
در حالي که بورژوازي در حال ظهور از اسطوره ي قرار داد اجتماعي در مبارزه ي خود با فئوداليسم و پادشاهان بهره مي برد، اما بر اساس اين اصطلاح، چه اين قرارداد شکل ناپخته هابزي به خود مي گرفت و چه به شکل انقلابي و برابري خواهانه ي روسويي در مي آمد در واقع وجود طبقات و نقش نسبي هر يک از آن ها را توجيه مي کرد. البته در قرن بيستم و مخصوصاً پس از سال هاي رکود اقتصادي و جنگ جهاني دوم، قرارداد اجتماعي معناي ديگري پيدا کرد. اين اصطلاح به دولت رفاه و مطالبه ي حفاظت از شهروندان در برابر جامعه اشاره مي کرد. در اينجا هم اسطوره اي ساخته شد که بر مبناي آن همه ي بخش هاي جامعه وجود يک بخش همگاني نيرومند، مزاياي اجتماعي پايه براي همه، و اتحاديه گرايي کارگري را مي پذيرفتند. در واقع، همه ي اين آموزه ها هرگز به طور کامل پذيرفته نشدند و سياست هايي که اين آموزه ها را تبديل به واقعيت مي کنند نيز به طور کامل اجرا نشدند. البته توازني ميان نيروها در تضاد طبقاتي اي که اين معناي جديد قرارداد اجتماعي را موجه جلوه مي داد، وجود داشت.
کارگران سازماندهي شده شروط قرارداد اجتماعي را به طرز کوته بينانه اي اقتصادي مي بينند. در قلمرو گمپرس، آن هايي که اين قدر خوش شانس بودند که در اتحاديه ي کارگري آمريکا عضو باشند همان کساني بودند که از قراردادهاي اجتماعي منتفع مي شدند. سرنوشت کساني که خارج از اتحاديه هاي رسمي کارگري بودند به بخت آن ها واگذار مي شد. پس از مدتي و با افزايش نگراني ها در مورد شرايط و آينده ي کارگران غير سازمان يافته، نگاه ها در بين کارگران سازمان يافته تغيير کرد. اين وضعيت مخصوصاً در دهه هاي 1930 و 1940 به شکل سازماندهي بي سازمان ها و بعداً در دهه هاي 1960 و 1970 به شکل مبارزه براي ايجاد قوانين جديد در بخش همگاني در آمد.
حتي در دوره ي نيو ديل هم قرارداد اجتماعي يک امر يکپارچه و بي تناقض نبود. جنبش اتحاديه هاي کارگري تنها مي توانست با بر شمردن شکست هاي اين قرارداد در حل نا برابري هاي نژادي در ميان سرکوب شدگان و مخصوصاً در درون طبقه ي کارگر اين اسطوره را زنده نگه دارد. براي مثال برنامه کشاورزي و کارگري روزولت شامل کشاورزان سياه پوست در مزارع جنوب، و کشاورزان چيکانو، (13) آسيايي و کارگران فصلي در جنوب غربي نمي شد. بعدها و در دوره « سال هاي طلايي » سرمايه داري آمريکا (1945-1973) پيشرفت اندکي در جهت حل مشکلات بازار کار ( در آمد کم و ناامن ) که بيشتر از کارگران سياه پوست و آمريکايي لاتين تشکيل شده بود حاصل شد.
اسطوره قرارداد اجتماعي فرض را بر اين مي گذارد که سرمايه داري اکنون چهره اي انساني دارد و مجبور به احترام به همه ي بخش هاي جامعه است. همچنين فرض بر اين گرفته مي شود که شرايط موجود براي نيروي کار موجود دائماً بهبود مي يابد و بنابراين استانداردهاي زندگي براي فرزندان و نوه هاي آن ها دائماً در حال بهتر شدن است. اسطوره يک اسطوره ي سفيد بود. تفاوت هاي نژادي در شغل، مسکن، آموزش، و سياست هاي بهداشت و درمان هميشه رو در روي اجراي کامل قرار داد اجتماعي قرار مي گرفتند.
وجود مزيت نسبي براي سفيد پوستان نسبت به رنگين پوستان نزديک بيني اي ايجاد کرد که اسطوره ي قرار داد اجتماعي را تقويت مي کرد. توانايي برخاستن از خاکستر فقر سال هاي اوليه مهاجرت باعث شد که بسياري از سفيد پوستان فکر کنند جامعه توانستند و مي تواند مشکلات شهروندان خود را حل کند. قرار داد اجتماعي ادامه يافتن اين سازگاري ناساز را ممکن مي کند. البته، سرشت نژادي قرار داد اجتماعي امکان تغيير شکل اروپاييان به سفيد پوستان را فراهم مي کند. اسطوره ي قرارداد اجتماعي علاوه بر اين ويژگي نژادي، يک کيفيت امپرياليستي هم دارد. سرمايه ي عظيم ايالات متحده نتيجه ي ساده ي کارکرد و ذکاوت اقتصادي داخلي نيست بلکه، نتيجه قدرت جهاني اين کشور نيز هست. آمريکا در پايان جنگ جهاني دوم بزرگ ترين قدرت سرمايه داري / امپرياليستي و دلار ارز بين المللي بالفعل جهان بود. آمريکا از قدرت بين المللي خود براي صادر کردن بدهي هايش و به دست آوردن منابع نقدي بسيار ضروري براي حفظ ثبات اقتصادي خود استفاده کرد. بنابراين نقش امپرياليستي تنها يک اثر روان شناختي بر کارگران آمريکايي ( نه فقط سفيد پوستان ) نداشت بلکه، اين نقش داراي يک اثر مادي مثبت بر کل طبقه ي کارگر آمريکا و خرده بورژوازي اين کشور هم بود. بسياري دفاع از اين وضعيت موجود را يک مؤلفه ي اساسي از نظريه و عمل در زندگي و سازمان هاي خود مي دانستند.
با وجود سرشت نژادي و امپرياليستي اسطوره ي قرارداد اجتماعي و کوتاهي کارگران سازمان يافته در به چالش کشيدن آن توانايي کارگران را براي تصور کردن خود به عنوان کساني که منافع عالي مشروع و مستقل دارند کم کرد. يکي از غم بارترين مثال ها در اين مورد پس از جنگ جهاني دوم و زماني اتفاق افتاد که جنبش اتحاديه ي کارگري نتوانست يک برنامه بزرگ سازمان دهي در جنوب کشور ( به نام « عمليات ديکسي »(14)) را اجرا کند و بعد از آن باز هم نتوانست خود را در جنبش حقوق مدني ( 15) ادغام کند. هر چند کارگران سازمان يافته از زخم هاي شکست در عمليات ديکسي و قانون ظالمانه ي ضد کارگري تفت هارتلي هنوز دلخون بودند اما با خود انديشيدند که حداقل يک جايگاه ثبت شده در رابطه ي سه گانه کسب و کار، حکومت و کارگران سازمان يافته براي آنها وجود دارد. اين يعني همان جايگاهي که کارگران را وادار مي کرد تا سرمايه داري آمريکايي را تبليغ و تقويت کنند.
حادثه ي غم انگيز دوم حول حمايت آشکار از سياست خارجي آمريکا حتي زماني که اين سياست خارجي مستقيماً کارگران را در کشورهاي ديگر هدف قرار مي دهد، مي گرديد. مثال هاي زيادي در اين مورد وجود دارد که از جمله آن ها مي توان به حمايت از سرکوب باربران فرانسوي در اواخر دهه ي 1940 و کودتاهاي نظامي در گينه ي بريتانيا ( 1964) و شيلي (1973) اشاره کرد. کارگران سازمان يافته به رغم مشخص بودن اثرات اين اعمال بر طبقات کارگر اين کشورها، به عنوان سرباز پياده براي تقويت منافع آمريکا جنگيدند. کارگران سازمان يافته در جهاد ضد کمونيستي خود عموماً توانستند از عهده ي سرکوب سازمان هاي مشروع طبقه ي کارگر مثل کات (16) در برزيل دهه ي 1980 و همين طور کنگره ي اتحاديه هاي کارگري آفريقاي جنوبي (17) در اواخر دهه ي 1980 و اوائل دهه ي 1990 در افريقاي جنوبي بر آيند.
اثر اسطوره قرار داد اجتماعي نژادي بر کارگران به طور خاص در بيست و پنج سال گذشته و با فروپاشي دولت هاي رفاه و توافق نامه هاي نيوديل و مفهوم سازي ليبرال از قرارداد اجتماعي وخيم تر بوده است. درست است که قرار داد اجتماعي و فرو پاشي دولت رفاه تنها بر رنگين پوستان اثر مي گذارد اما کارگران سازمان يافته هم به بحراني کاملاً متفات با آنچه امروز تجربه مي شوند، مواجه خواهند بود. پذيرش سرشت برابري خواهانه ي دولت امپريالستي آمريکا از سوي اکثريت، حداقل در درجاتي، ادامه خواهد يافت. با اين حال آنچه بحران بزرگ تري ايجاد مي کند اين است که پيدايش يک جهاني سازي با هدايت دولت امپرياليستي آمريکا انگاشت هاي پيشين از مسئله ي نژاد براي کارگران سفيد پوست را به چالش کشيده است.

چالشي پديدار مي شود: پوپوليسم دست راستي

محور اصلي در همدستي بيشتر کارگران سفيد پوست و مخصوصاً دارو دسته هاي سازمان يافته ي آن ها با نژاد پرستي و امپرياليسم آمريکا ترکيبي از دو عامل اصلي بود : مزيت نژادي سفيد پوستان و بلوک اجتماعي اي که اين مزيت پديد مي آورد، و تضمين بهتر کردن استانداردهاي زندگي. اين دو عامل هر چند با هم در ارتباطند اما بايد از هم متمايز شوند. مزيت نژادي سفيد پوستان الزاماً به قدرت اقتصادي دولت آمريکا پيوند نمي خورد. اين مزيت عميقاً سياسي و ساختاري است و به تفاوت هاي تقويت شده ي نژادي اي اشاره مي کند که در جامعه ي آمريکا ميان سفيد پوستان و سياه پوستان وجود دارد. اين تفاوت هم در دوره ي رکود اقتصادي و هم در دوره ي انفجار جمعيت وجود دارد و اعمال دولت و جامعه مدني آن را تقويت مي کند. اين مزيت را مي توان در حوزه هاي استخدام، آموزش، مسکن، بهداشت و درمان، فرهنگ و همچنين حوزه هايي مثل ورزش و سرگرمي که در آن ها رنگين پوستان بيشتر به چشم مي خورند، ديد.
از سوي ديگر، استانداردهاي زندگي با تصوير کلي اقتصادي، تفاوت نژادي و موقعيت آمريکا به عنوان قدرت امپرياليستي مسلط همبستگي دارد. تصميمات سياسي در استانداردهاي زندگي نقش دارند اما کارايي اقتصاد مستقيماً تحت تأثير نيروهاي بالادستي قرار دارد. رکود اقتصاد آمريکا که از اوائل دهه ي 1970 آغاز شد به وسيله ي عوامل سياسي و اقتصادي حل شد. تصميمات خاص سياسي و اقتصادي اي براي مقابله با اين رکود اتخاذ شد و همين تصميمات طبقه ي کارگر به عنوان يک کل را تحت تأثير قرار داد که البته ميزان نامتناسبي از اين سختي ها بر دوش جوامع رنگين پوست گذاشته شد.
اقتصاد رکود پسرفتي جدي در استانداردهاي زندگي براي طبقه ي کارگر آمريکا ايجاد کرد و اين پسرفت در کل جامعه طنين انداز شد. در عين حال، موفقيت هاي جنبش اجتماعي رنگين پوستان و زنان و همين طور تغيير در الگوهاي مهاجرت، بافت جامعه ي آمريکا را تغيير داد. کمي طول کشيد تا مردم بفهمند استانداردهاي زندگي به صورت پيوسته نزول کرده اند اما مطمئناً در دهه ي 1980 و 1990 مردم به اين واقعيت پي بردند. در دهه ي 1990 رسانه هاي رسمي توجه زيادي به اين پديده و تأثير آن بر بخش هاي اجتماعي اي که خود را مصون از افول اقتصادي مي ديدند، نشان دادند.
يکي از پيامدهاي افول استانداردهاي طبقه ي کارگر ظهور پوپوليسم دست راستي نه تنها در آمريکا بلکه در بيشتر کشورهاي پيشرفته ي سرمايه داري بوده است. ظهور اين پديده در آمريکا را بايد به لحاظ بحران در بلوک نژادي سفيد درک کرد که به صورت همزمان با ظهور جهاني سازي نئوليبرال پديد آمده است.
چالش بر سر راه بلوک نژادي سفيد هم از موفقيت هاي تلاش هاي ضد نژاد پرستانه و هم از تغييرات در امپرياليسم ناشي شده است. موفقيت هاي تلاش هاي ضد نژادپرستانه ي داخلي به نقش هاي جديد و بي سابقه اي براي افراد رنگين پوست انجاميده است. به کار گماردن کساني مثل کاندوليزا رايس و کالين پاول نمايانگر تغييري بنيادين در سطوح عالي قدرت است. اين ها نقش هاي سنتي اي که هم در دولت هاي جمهوري خواه و هم در دولت هاي دموکرات به رنگين پوستان سپرده مي شد. ظهور مدير کل هاي سياه پوست در شرکت هاي آمريکايي مثل آمريکن اکسپرس (18) هم مسئله مهمي است.
مشکلي که اين پيشرفت بر سر راه آمريکاي سفيد ايجاد کرده اند در سخنان معروفي که مفسر ورزشي « جيمي يوناني »(19) بر زبان راند خلاصه مي شود که از سرنوشت بازيگران سفيد پوستي مي ناليد که کم کم جاي خود را به بازيکنان نو ظهور سياه پوست در مهم ترين پست هاي ورزش فوتبال مي دهند. چه اتفاقي براي اميدهاي آن سفيد پوست معمولي مي افتد؟ آيا او ديگر به سفيد پوست بودن خود اهميت مي دهد؟
هم دولت و هم شرکت ها به کارگران حمله مي کنند که اين حمله شامل نابودي بيشتر صنايع آمريکا هم مي شود و ايجاد اتحادهاي بسته تر ميان - سرمايه داري و ميان - امپرياليستي به معناي اين است که نيروي کار آمريکا در سرمايه داري اين کشور هيچ راهي جزپذيرفتن نقش مصرف کننده ندارد. تهديد جنبش ها در کشورهاي ديگر و البته بالفعل شدن اين تهديدها نوعي بحران بزرگ اعتماد به وضع موجود براي کارگران معمولي ايجاد کرده است. صداقتي که کارگران بيشتر از کارفرمايان خود انتظار داشتند، ديگر وجود ندارد. وفاداري امروز هم مثل هميشه، به دلار قدرتمند است.
حس خيانت تا عمق پوپوليسم دست راستي معاصر ريشه دوانده است. مفسر سياسي پت بوچانان (20) به رغم نتايج ضعيفي که در انتخابات سال 2000 به بار آورد، هنگامي که با سخنراني هاي غراي خود شرکت هاي خائني را که « کارگر آمريکايي » رها کرده بودند رسوا مي کرد، از زبان ميليون ها نفر حرف مي زد. يهودي ستيزي، نژاد پرستي، و ملي گرايي زيرکانه ي بوچانان به دريچه اي براي نگاه کردن به استدلال ضد شرکتي ( هر چند مسلماً نه ضد سرمايه دارانه ) تبديل شد.
رفتار نژادي اکنون به افتضاح شده است. عناصر اصلي بلوک نژادي سفيد احساس مي کنند به آن ها خيانت شده و کارگران سفيد پوست ( و همين طور بخش هايي از خرده بورژوازي ) نمي توانند به بهتر شدن زندگي فرزندانشان دل ببندند. بنابراين، ترکيبي از افول اقتصادي در استانداردهاي زندگي کارگر متوسط و تغييراتي در رفتار نژادي، نيروي پوپوليسم دست راستي را تأمين کرده است. اين حرکت چه به شکل جنبش هاي ستيزه جويانه ي افراطي باشد و چه به شکل قابل پذيرش، پت بوچانان، تخم کينه اي را پراکنده که به فشاري خرد کننده بر صف بندي اجتماعي در آمريکا بدل شده است.
اين پوپوليسم دست راستي خواهان بازگشت به رفتار نژادي سفيد است. اين جنبش حتي در ستيزه جويانه ترين حرکت ضد شرکتي خود هم سرمايه داري را به چالش نمي کشد، بلکه، خواهان بازگشت به قرارداد اجتماعي اسطوره اي است. با توجه به شرايط بين المللي، اين پوپوليسم دست راستي در برخي مقاطع انزواگرايانه و طرفدار حمايت از صنايع داخلي است حال آنکه در مقاطعي ديگر توسعه گرا و ميهن پرست مي شود. البته در هر دو مورد محافظت از دولت آمريکا و نقش هژمونيک آن در جهان عامل اصلي هستند: آمريکا در وهله ي نخست، و در داخل آمريکا آمريکايي هاي اصيل، و در ميان اين به اصطلاح آمريکايي هاي اصيل سفيد پوستان. بنابراين ميهن پرستي به لحاظ عملياتي به معناي دفاع از امپراتوري عليه همه ي تهديدات است.
در داخل جنبش چپ آمريکايي هميشه چنين پنداشته مي شود که افول اقتصادي در اين کشور و مخصوصاً افول در شرايط طبقه ي کارگر اگر به يک واکنش افراطي نينجامد، حداقل يک واکنش ستيزه جويانه را در پي خواهد داشت. اين استدلال ممکن است در نهايت درست از آب در آيد، اما کاملاً به آن روشي نخواهد بود که جنبش چپ انتظار دارد. افول استانداردهاي زندگي به صورت خودکار به يک پاسخ پيش بيني پذير نمي انجامد. جنبش چپ در کوتاه مدت بهره ي اندکي از اين وضعيت خواهد برد. هر سياستي که بر اساس اين فرض بنا شود سياستي محکوم به نابودي است.
يک عامل پيچيده تر کننده در اين ميان موضوع بلوک نژادي سفيد است. مي توان افول استانداردهاي زندگي را، به صورتي که از خلال نژاد پرستي سفيد و مزيت نژادي سفيد ديده شود به آساني به گردن هر کس غير از سرمايه داران و نظام سرمايه داري انداخت. همان طور که در بيست سال گذشته شاهد بوده ايم، شمار فزاينده ي مهاجران ثبت شده و ثبت نشده از جنوب جهاني مي تواند سپر بلاي از هم گسيختگي « رؤياي آمريکايي » باشد. به لحاظ سياسي اين وضعيت در لوايح فقط انگليسي (21) و ضد مهاجران مشهود است.
در اينجا يک تذکر هم بايد اضافه شود. پوپوليسم دست راستي در ميان رنگين پوستان به يک اندازه بازتاب ندارد. بخشي از دليل اين مسئله اين است که نژاد پرستي سفيد در آمريکا در قلب اين پوپوليسم دست راستي قرار دارد. علاوه بر آن، رنگين پوستان، آمريکا « مزيت » ديدن روي ديگر رؤياي آمريکايي را داشته اند. بنابراين، بايد به دو نکته اشاره کنم. در دهه ي 1990 و با ظهور احساسات ضد مهاجران و خشونت عليه آنان، در ميان بخش هايي از جوامع رنگين پوست برخي احساسات پوپوليستي وجود داشت. در اواسطه دهه ي 1990 و در کارزار طرح پيشنهادي ضد مهاجرت 187 در کاليفرنيا تعداد زيادي - هر چند نه اکثريت- رأي دهندگان افريقايي آمريکايي، چيکانو و آسيايي، از اين حرکت سفيد به نفع طرح پيشنهادي واکنشي حمايت کردند. در رقابت براي منابع محدود در سرمايه داري، بدترين احساسات کم کم رخ نمودند. چند سال بعد و پس از 11 سپتامبر، دعوت هايي براي نسخه هاي مختلف پوپوليسم دست راستي در جوامع رنگين پوست انجام شد. براي مثال افريقايي آمريکايي ها به نام ميهن پرستي براي مبارزه شانه به شانه به همراه ساير آمريکايي ها در آنچه جنگ عليه تروريسم خوانده مي شد، فرا خوانده شدند. بسياري از افريقايي آمريکايي ها به اميد اينکه در نهايت به عنوان « يک آمريکايي » پذيرفته شوند، از اين فراخوان استقبال کردند. البته همه چيز بر اين منوال پيش نرفت.
ديديم که پوپوليسم دست راستي مي تواند مثل مورد فضاي پس از 11 سپتامبر در خدمت توسعه ي امپرياليستي قرار گيرد. پوپوليسم با بازي با ترس و شهوت انتقام، با توسعه طلبي يکي شد تا از همه ي انواع ماجراجوي ها به نام ميهن پرستي، امنيت، و تضمين هژموني آمريکا پشتياني کند. شهوت انتقام نه تنها عليه القاعده بلکه عليه هر گروه يا کشوري که گفته مي شد روش زندگي آمريکايي را تهديد مي کند، مي تواند به لحاظ سياسي از جنگ، نظامي گري و البته سرکوب سياسي حمايت کند. يک مورد از اين مسئله اتحاد ميان رژيم واکنشي بوش و اتحاديه ي کاميون داران به رهبري جيمز هوفاي پسر (22) است.
رهبري کارگران سازمان يافته نسبتاً ناتوان از رويارويي با ظهور پوپوليسم دست راستي بوده است. کارگران سازمان يافته که در دام پارادايم گمپرسي افتاده اند نتوانسته اند پاسخي مؤثر به اين پوپوليسم جديد بدهند. اين جنبش به دليل نداشتن نقدي عميق از جهاني سازي منسجم از سياست خارجي آمريکا، نتوانسته حس خيانت در ميان کارگران سفيد پوست را درمان کند. نکته ي جالب در وضعيت حاضر اين است که هر چند به حمله عليه عراق نزديک مي شويم، بخش هايي از رهبري کارگران سازمان يافته که مي خواهند با اين تجاوز مخالفت کنند متوجه مي شوند که اعضا از نگاه آنها الزاماً حمايت نمي کنند. اين يک معني تازه به درويدن آنچه فرد مي کارد، مي دهد.
پارادايم گمپرسي نه تنها کارگران سازمان يافته را از تبيين نژاد و جنسيت باز داشته، بلکه توانايي مقابله با تصوير جهاني سرمايه داري را هم متوقف کرده است. تا زماني که کارگران سازمان يافته نقش خود را کمک به تقويت سرمايه داري جهاني انسان دوستانه ي هوادار آمريکا مي دانند، نخواهند توانست رو در روي سياست خارجي آمريکا قرار گيرند. در خواست ها از کارگران سازمان يافته براي رو در رو شدن با تاريخ حمايت خود از وحشي گري هاي امپرياليسم آمريکا با سکوت مواجه شد چرا که توافقي بر سر اين تاريخ و اينکه آيا همکاري در اين قساوت ها کار درستي بوده يا نه وجود ندارد. بنابراين ، پس از 11 سپتامبر درگير شدن در بحث در مورد سياست خارجي آمريکا و نفرت خشونت باري که در نقشي که آمريکا در جنوب جهاني بازي کرده ديده مي شود، تقريباً غير ممکن بود. هر وقت قرار مي شد که فهمي جدي از تراژدي 11 سپتامبر شکل بگيرد، سرکوب به نام ميهن پرستي که در مقياس ملي هم انجام مي شد در ميان کارگران سازمان يافته هواداراني پيدا مي کرد.

آيا مي توان کارگران سازمان يافته را ضد امپرياليست کرد؟

پاسخ روشني براي اين پرسش وجود ندارد. شواهدي نشان مي دهند که بخش هايي از طبقه ي کارگر، از جمله پاره هايي از بخش سازمان يافته ي آن را مي توان در کوتاه مدت به گونه هايي از سياست ضد امپرياليستي جذب کرد. البته اگر قرار باشد هر گونه شکلي از سياست مترقي و انقلابي مثل سوسياليسم تبديل به يک هژموني شود، ضديت با امپرياليسم بايد در بلند مدت به نگاه غالب در ميان طبقه ي کارگر آمريکا بدل شود. ادواردو گاليانو (23) نويسنده ي اروگوئه اي بر اين باور بود که جنوب جهاني براي رسيدن به توسعه اي در حد شمال جهاني حداقل به 10 سياره ي ديگر در منظومه ي شمسي نياز دارد. اين يک تصويرسازي غم انگيز از روشي تبعيض آميز براي استفاده از و منابع در مقياس بين المللي و توزيع آن است. سازمان ملل اعلام کرده که يک پنجم بالاي هرم ثروت در جهان 86 درصد از کل کالاها و خدمات را مصرف مي کند، اين در حالي است که يک پنجم پايين اين هرم تنها از 1/3 درصد از اين خدمات و کالاها بهره مي برد. علاوه بر منابع واقعي، ثروت هم به طرز فاحشي قطبي مي شود. در اينجا هم بر اساس آمار سازمان ملل مشخص مي شود که در سال 2002، تعداد 225 نفر ثروتمندترين هاي جهان که 60 نفر آن ها هم آمريکايي هستند، صاحب ثروتي بالغ بر يک تريليون دلار هستند که اين ميزان برابر در آمد سالانه ي 47 درصد از فقيرترين مردم جهان است.
بنا به دلايل اخلاقي، در اينجا به نبود توازن در منابع و ثروت که يکي از نتايج مستقيم امپرياليسم است توجه نشده است. در ضمن، اين يک آگهي براي توده هاي فقير و گرسنه و کمک هاي خيريه ي مورد نياز آن ها نيست. بلکه، به دليل اينکه اين واقعيت ها و نياز به توزيع مجدد ثروت در جهان براي مردم يک مسئله ي غير قابل اغماض است، بايد وجود اين نبود توازن پذيرفته شود و اين پذيرش به بخشي از سياست ما تبديل شود تا طبقه کارگر آمريکا حرکتي بکند و مخصوصاً جنبش اتحاديه هاي کارگري خود را تغيير دهد.
براي شکست دادن پوپوليسم دست راستي در طبقه ي کارگر و ساير بخش هاي جامعه ي آمريکا بايد يک حمله ي چند جانبه به شاخه هاي مختلف فکري آن انجام شود. در هم شکستن بلوک نژادي سفيد و واپس راندن آگاهي امپرياليستي در اين حمله بسيار مهم خواهند بود. تا زماني که طبقه کارگر در آمريکا به جاي اينکه خود را پياده نظام و قرباني يک بازي امپرياليستي بداند، خود را قرباني بقيه ي جهان مي داند، پوپوليسم دست راستي روز به روز بر قدرت خود خواهد افزود.
در چنين شرايطي تلاش براي ترميم و جبران - هم به لحاظ داخلي براي افريقايي آمريکايي ها و هم به لحاظ بين المللي براي افريقايي ها- يک ويژگي ضد امپرياليستي دارد. مطالبه ي خسارت بحث در مورد توزيع جهاني ( و داخلي ) ثروت را آغاز مي کند. اين مطالبه براي آن نيست که سفيد پوستان يا - در عرصه ي بين الملل - مردم شمال جهاني مسواک ها و اتومبيل هاي خود را رها کنند. اين مطالبه، مطالبه اي براي انجام تغييرات لازم در روش زندگي ما در شمال جهاني است. نوک پيکان اين مطالبه بايد به سمت حکومت ها، شرکت هاي چند مليتي، بانک ها، و صنعت مستغلات باشد تا خسارت قساوت هاي قبلي را جبران کنند و در کل به بازسازي زندگي مردمي که وحشيانه از تاريخشان بيرون کشيده شده اند، کمک کنند و آن ها را در مسير توسعه ي دلخواه خودشان قرار دهند.
در اينجا هم بايد بگويم که اين يک عمل خيريه نيست. اين جبران جنايت هايي است که اينان مرتکب شده اند. همچنين، اين کار به معني درک اين مسئله است که تا زماني که شمال جهاني به طور اعم و مردم آمريکا به طور خاص چشم هاي خود را به روي ثروت و ( افرادي ) که از بقيه ي جهان دزديده مي شوند، مي بندند، نمي توان به آن ها اعتماد کرد. اين مسئله ممکن است اخلاقي به نظر آيد اما مي توان به آن از منظر نفع شخصي هم نگاه کرد: تا زماني که ثروت، منابع و قدرت اينچنين ناعادلانه توزيع مي شوند، هيچ امنيتي براي هيچ کس وجود ندارد.
بنابراين تلاش در بخش سازمان يافته ي طبقه ي کارگر براي جبران خسارت، و توزيع جهاني ثروت بايد از مطالبات خير خواهانه ي چپ گرايان به سمت تبديل شدن به يک مطالبه ي سياسي جنبش، حرکت کند. چنين مطالبه اي مي تواند اشکال بسياري به خود بگيرد که يکي از آن ها تلاش براي رسيدن به يک سياست خارجي دموکراتيک است.
در پاييز سال 2002 دولت بوش با انتشار راهبرد امنيت ملي ايالات متحده آمريکا هدف خود را بر اساس طرح « نظم نوين جهاني » تنظيم کرد که در آن هر گونه تظاهر به يک سياست خارجي صلح آميز، انساني و بي ضرر براي آمريکا حذف شده بود. اين دکترين جديد به همه ي جهان اعلام مي کرد که بشنوند و ببينند که آمريکا سر کرده ي امپراتوري جهاني سرمايه داري است؛ به هيچ قدرتي اجازه نخواهد داد که با قدرت نظامي اين کشور هماوردي کند؛ و « حق » انجام عمليات پيش دستانه ي عليه هر کشور يا نيرويي را که به عنوان تهديدي براي منافعش ببيند براي خود محفوظ مي دارد.
هر چند آمريکا به لحاظ تاريخي درگير بيشتر چيزهايي که در اين دکترين گفته شد، بوده است، اما سرشت آشکار و صريح اين اعلاميه با گذشته متفاوت است. تفاوت ديگر بي احترامي وقيحانه به نظرات و کنش هاي متحدان امپرياليست اصلي آمريکاست که مي توان آثار آن را در بحث هاي بين المللي داغي که در مورد عراق در جريان است، ديد. هر چند دولت بوش مانند تعداد اندکي از رؤساي جمهور پيش از خود توانست به طرز موفقيت آميز آمريکا را در عرصه ي بين الملل منزوي کند، اما جالب انکار مغرورانه ي اهميت اين انزواست.
بنابراين دميدن در شيپور ضديت با امپرياليسم در طبقه ي کارگر شامل مبارزه براي يک سياست خارجي دموکراتيک براي آمريکا هم مي شود. البته تا زماني که آمريکا يک قدرت امپرياليستي باقي بماند، هميشه محدوديت هاي واقعي بر سر راه توانايي آن براي داشتن يک سياست خارجي دموکراتيک وجود خواهد داشت. با وجود اين، با توجه به نقش آمريکا در عرصه ي جهاني، اين مبارزه اي است که در تغيير آگاهي طبقه ي کارگر آمريکا بسيار لازم است. چنين تلاشي مي تواند شامل مطالبه ي کمک براي بازسازي و جبران خسارت، کمک جدي به صندوق بين المللي ايدز،(24) انصراف از راهبرد امنيت ملي ايالات متحده آمريکا، توقف کمک نظامي به رژيم هاي ديکتاتوري، حذف يارانه هاي کشاورزي کسب و کار کشاورزي در آمريکا، باز پرداخت همه ي بدهي ها به سازمان ملل، جايگزين کردن سازمان تجارت جهاني با يک نهاد تجاري چند جانبه ي دموکراتيک، و هزاران مورد ديگر باشد. در مجموع، اين يک مبارزه براي تغيير نقش آمريکا در عرصه ي جهاني است.
سويه ي ديگري از مبارزه براي يک سياست خارجي دموکراتيک هم وجود دارد. درگير شدن طبقه ي کارگر در اين مبارزه به معني حمله به وابستگي گمپرسي به يکي از دو حزب رسمي سرمايه داري است. چنين مبارزه اي انگاشت يک نگاه مستقل کارگري به جهان را به جاي دنباله روي صرف از کسي که بين دموکرات ها از همه « بهتر » است، برجسته مي کند. سياست اتحاديه هاي کارگري در عصر کلينتون شکست پذيري نداشتن يک موضع مستقل را آشکار کرد. حتي زماني که در مورد سياست خارجي ( و همين طور سياست داخلي مثل مسئله ي اصلاحات رفاهي ) مخالفت هايي با کلينتون وجود داشت، ترس عميقي از ايجاد حوزه اي مستقل وجود داشت. اين باعث شد که ( جز در مورد تظاهرات هاي سازمان تجارت جهاني ) حرکت اتحاديه براي آغاز يک مبارزه ي منسجم عليه سياست هاي جهاني سازانه ي کلينتون بسياردشوار است.
چالش ديگر براي طبقه ي کارگر حمايت از صنايع داخلي است. حمايت از صنايع داخلي ممکن است اگر نه ضد امپرياليستي، حداقل ضد شرکتي به نظر آيد، حال آنکه در واقع مخالف هيچ يک از اين ها نيست. در حالي که به نظر موجه مي آيد که کارگران به جاي دادن يک پاسخ حمايت گرانه، براي از دست دادن شغل خود عصباني باشند، اما بايد پاسخي دهند که به سرمايه حمله و از کارگران کشورهاي ديگر حمايت کند. همان طور که جسي جکسون ( 25) در مبارزه ي انتخاباتي خود در سال 1988 به زيبايي گفت، هنگامي که سرمايه، يک محله، اجتماع، شهر يا دولت را رها مي کند، بايد پاسخگو باشد- پاسخي که مي توان آن را شکلي از ترميم و جبران دانست.
اين مسئله به سمت ديگري مي رود که خارج از مجال اين مقاله است. با از دست رفتن بسياري از مشاغل ارزش ساز که ناشي از تغييرات فني يا مهاجرت صنايع به کشورهاي ديگر است، منافع مالي شرکت ها بايد بين همه تقسيم شود. نمي توانيم فرض کنيم که در آينده چنين مشاغل پر درآمدي به کشور ما باز خواهند گشت و بنابراين همان طور که مرحوم توني مازوچي (26) بنيانگذار حزب کارگر ( آمريکا ) مي گويد، در آينده نياز به باز تعريف کار خواهيم داشت. بايد تلاش گسترده اي براي اتحاديه سازي مشاغل موجود شکل بگيرد تا اين مشاغل را از درآمدهاي کم به سمت درآمدهاي بالا هدايت کند.
پاسخ ديگري به مسئله ي انتقال شغل ها به کشورهاي ديگر، اتحاد واقعي نيروي کار بين المللي است. رشد جنبش هاي اتحاديه ي کارگري چپ گرا در جاهايي مثل افريقاي جنوبي، نيجريه، برزيل، و کره ي جنوبي نمايانگر يک پيشرفت بزرگ در مبارزه براي عدالت جهاني است. اين نه تنها به معناي بهبود در استانداردهاي زندگي کارگران است، بلکه شرايط را براي سرمايه داران پيچيده تر مي کند و آن ها را وا مي دارد تا در يک مسابقه ي قانوني زدايي وارد شوند. اتحاديه ي کارگري آمريکا و کنگره ي سازمان هاي صنعتي به رهبري جان سويني (27) پيشرفت هاي مهمي در عرصه ي بين الملل به لحاظ اتحاد نيروي کار به دست آوردند اما حتي اين موفقيت ها هم به دليل وجود باقي مانده هاي اتحاديه گرايي کارگري مقطعي بود. به نظر مي رسد که کارگران سازمان يافته در آمريکا تنها دو گزينه ي تمايل به محترم بودن در ميان حلقه هاي بورژوازي به همراه رؤياي بازگشت به « روزهاي خوش گذشته » و قرارداد اجتماعي نيوديل، يا اتحاد با نيروي کار اصيل خارجي و ساير جنبش هاي اجتماعي را در پيش روي خود داشته باشند.
آخرين عرصه اي که در بالا به طور تلويحي بدان اشاره شد، مخالفت با جنگ هاي ماجراجويانه ي آمريکاست. هر چند مي توان سناريويي را تصور کرد که در برخي مقاطع قابل مقايسه با جنگ جهاني دوم باشد، اما در واقع چنين چيزي وجود ندارد. در عوض، و همسو با دکترين جديد امنيت ملي، شاهد نظامي تر شدن آمريکا هستيم. اين مسئله با بدبينانه ترين شکل از اظهار نگراني در مورد حقوق بشر، تروريسم، و به اصطلاح دولت هاي ياغي توجيه مي شود. هر وقت جناح راست سياسي خواستار اقدام نظامي عليه دولتي مي شود، حرف از آزادي و ترقي زده مي شود. در عوض ما هم بايد آنها را غافلگير کنيم و سؤالات دشواري در مورد اهداف و سياست هاي آمريکا و عمليات هاي نظامي آن بپرسيم. براي انجام اين کار، مخصوصاً در فضاي بعد از 11 سپتامبر ، بايد مستقيماً ترس را درمان کنيم. تا زماني که ترس از تهديدات فرضي و واقعي بر گفتمان ملي غالب است، ضديت يا امپرياليسم سرکوب مي شود.
ترسي که امروز بيشتر مردم تجربه مي کنند بي اطميناني از حملات تروريستي بيشتر است. دولت بوش و جناح راست سياسي با اين ترس بازي مي کنند تا نظامي گري و سرکوب داخلي را افزايش دهند و هر گونه تلاش مردمي براي ژرف انديشي در بدتر شدن اقتصاد آمريکا ( و جهان ) را به نوميدي بکشند. اين مسئله را مي توان در فهم مردم از سرشت سياسي تروريست ها ( هم فاشيست هاي مذهبي و هم تروريست هاي دولتي ) و هم اعمال آمريکا که باعث شده زمينه ي همصدايي با بسياري از اين تروريست ها فراهم شود، بررسي کرد.

نتيجه گيري

چالش ها بر سر راه طبقه ي کارگر آمريکا و کارگران سازمان يافته را نمي توان بدون حضور رسمي چپ از سر راه برداشت. ظهور ضديت با امپرياليسم به عنوان يک جريان و نه مجموعه اي از سياست ها که به وسيله ي افراد معدودي بسط داده مي شود، باعث مي شود که اين جريان هم در جنبش اتحاديه کارگري و هم در عرصه ي وسيع تر درگير شود.
جنبش عليه تجاوزگري آمريکا در عراق دقيقاً از جنس پديده ي جمعي اجتماعي ايست که مي تواند بنيان يک جنبش ضد امپرياليستي باشد، هر چند، حتي در اينجا هم اين حرکت شکست خواهد خورد مگر در صورتي که چپ سازمان يافته براي متحد کردن گروه هاي مختلف حضور داشته باشد، بحث در مورد تشکيل چنين چپي در اين مقاله نمي گنجد. هر چند کافيست بگوييم که ايجاد يک حرکت اصيل ضد امپرياليستي در واقع جدا از تصور يک دنياي متفاوت نيست. ضديت با امپرياليسم در بهترين حالت آن تنها واکنشي عليه قساوت هاي شمال جهاني نيست بلکه توضيح اين مسئله است که جهان مي تواند و بايد بر اساس يک بنيان کاملاً متفاوت اداره شود. ايجاد و مفصل بندي چنين نگاهي وظيفه ي چپ اصيل است. ما در غياب چنين چپي و با نبود چنين نگاهي، يک مقاومت بي پايان و بدون اميد به پيروزي خواهيم داشت.

پي‌نوشت‌ها:

1.William Fletcher,Jr.
2.Gompersian Notion.
3.American Federation of Labor.
4.Cigarmakers Union.
5.Knights of Labor.
6.Bread-and-Butter Trade Unionism.
7.Job Conscious Trade Unionism.
8.Exclusionary Unionism.
9.Industrial Workers of the World.
10.American Heritage Dictionary of the English Language.
11.Congress of Industrial Organizations.
12.Taft-Hartley Act.
13.آمريکايي مکزيکي تبار- مترجم.
14.Operation Dixie.
15.Civil Rights Movement.
16.Central Unica dos Trabalhadores.
17.Congress of South African Trade Unions.
18.American Express.
19.Jimmy the Greek.
20.Pat Buchanan.
21.English - Only.
22.James Hoffaijr.
23.Eduardo Galeano.
24.Global AlDS Fund.
25.Jesse Jackson.
26.Tonny Mazzocchi.
27.John Sweeney.

منبع مقاله :
جان بلامي فاستر و ... { ديگران} ؛(1391) ، آفت آمريکايي، مترجم: احسان شاقاسمي، تهران: موسسه انتشارات اميرکيبر، چاپ اول