شهدای تدارکات و پشتیبانی (9)
 

روایت زندگی یک چریک مبارز از شاگردان دکتر چمران

مجید جعفری 9 مرداد سال 1330 در روستای بزرگ‌آباد از توابع ارومیه به دنیا آمد. خانواده‌ای متدین و مذهبی داشت. پدرش حمدالله، کشاورز بود. حمدالله علاوه بر مجید سه پسر و یک دختر دیگر هم داشت. مجید فرزند چهارم و کوچکترین پسر خانواده بود.
حمدالله و خانواده‌اش مانند بسیاری از خانواده‌های کشاورز آن زمان، زندگی ساده و متوسطی داشتند و زجر و سختی فشارهای حکومت طاغوت و نبود برابری اقتصادی را به خوبی چشیده بودند. مجید در سه سالگی بیمار شد ولی به لطف خداوند شفا یافت. او دوره دبستان را در مدرسه ساعد و بعد از آن را در دبیرستان ابوعلی سینا به تحصیل پرداخت.

دوستانش که جمعه‌ها با هم به کوهنوردی می‌رفتند، تعریف می‌کنند:

وقتی به روستایی می‌رسیدیم، مجید هر قدر می‌توانست به بچه‌های روستایی کمک می‌کرد. علاقه زیادی داشت که به فقرا کمک کند.در کنار کوهنوردی و کارهای مختلف فرهنگی، بحث سیاسی هم یکی از مشغولیت‌های دائمی ما بود.

سیف‌الله جعفری، برادر بزرگ مجید، درباره روزهای کودکیش می‌گوید:

مجید از کودکی بسیار مهربان و با همه صمیمی بود. به پدر و مادر فوق‌العاده احترام می‌گذاشت. به قرآن و نماز فوق‌العاده علاقه داشت. در نماز جماعت و جلسات قرآن مرتب شرکت می‌کرد. با دوستانش مرتب در مسجد حضور داشتند. همیشه سعی داشت دوستان و همکلاسی‌هایش را به مسجد فرا بخواند. مجید بیشتر از من و دو برادر دیگر، با خواهرمان صمیمی بود و او را مرتب به نماز تشویق می‌کرد. به دلیل کهولت سن پدر، من به درس‌ها و امور تحصیلی برادرهایم می‌رسیدم. معلم‌ها همیشه از مجید اظهار رضایت می‌کردند. مجید غیر از کتاب‌های درسی، اکثراً رساله امام خمینی(ره) و سخنرانی‌های ایشان را مطالعه می‌کرد.
مادرش تعریف می‌کند:

* در این سال‌ها تمام فعالیت‌های مجید و دوستانش رنگ و بوی مذهبی داشت. مجید گاه دوستانش را به خانه می‌آورد. آنان که به خانه می‌آمدند، هرگز ندیدم نماز نخوانده غذا بخورند.
* از همان کودکی و نوجوانی اخلاقی بسیار عالی و زندگی ساده‌ای داشت. مجید هیچ وقت لباس تازه نمی‌پوشید و اگر هم لباس جدیدی می‌خرید، وقتی برمی‌گشت، می‌دیدم شلوار کهنه‌ای به پا دارد. می‌گفتم که شلوارت کو؟ می‌گفت که دادم به کسی که نیاز داشت. او از همان دوران جوانی سادگی را در هر چیز می‌پسندید.
* مجید درس دبیرستان می‌خواند که یک روز دیدم به خانه آمد و مقداری نان و یک گوجه فرنگی برداشت و مشغول خوردن شد. گفتم که مجید! من غذا پخته‌ام، چرا نان و گوجه می‌خوری؟ خندید و گفت که دوست ندارم مادر! من نمی‌خواهم غذای لذیذ بخورم. الان که از این گوجه و نان خوردم، دیگه نمی‌توانم غذای دیگری بخورم. همیشه می‌گفت: هیچ وقت نباید دو نوع غذا بر سر سفره بیاوری.

پس از اخذ دیپلم در ارومیه، سال 1350 در کنکور دانشگاه جندی شاپور اهواز پذیرفته شد. بعد از ورود به دانشگاه فعالیت‌های سیاسی و انقلابیش بیشتر شد. دانشجویان انقلابی جدیدالورود نیز به مجید معرفی می‌شدند تا سازمان دهی شوند. او در دانشگاه مبارزه با حکومت پهلوی را ادامه داد، در مسیر مبارزات خود، به سپری کردن دوره چریکی مبادرت ورزید و در آموزش های نظامی و چریکی شهید چمران شرکت کرد. مدتی بعد توسط ساواک شناسایی و مورد تعقیب قرار گرفت.
یکی از دوستانش دستگیر شده و نتوانسته بود زیر شکنجه دوام بیاورد و اسامی را لو داده بود. یکی از اسامی هم اسم مجید بود.مجید هم خیلی سریع به ارومیه برگشت و از دست ساواک فرار کرد.
پس از آن نزدیک به یک سال در تهران و ارومیه زندگی مخفی داشت. در این مدت ساواک برای یافتن او دوستان و همکلاسی‌هایش را دستگیر و شکنجه میکرد. وقتی مجید از دستگیری دوستانش مطلع شد. تصمیم گرفت به اهواز مراجعه و خودش را معرفی کند.
برخی از دوستانش مدام به او می گفتند: این کار را نکن مجید! دستگیر نشو! همه چیز آماده است. امکاناتش را داریم، می‌توانیم تو را به راحتی از ایران خارج کنیم.
مجید در جواب گفت:از ایران خارج شوم که چه بشود؟! دوستانم به خاطر من شکنجه شوند؟! بروم که از مسیر مبارزه دور شوم؟! از ایران بروم دیگر چه کار می‌توانم بر علیه حکومت سلطنتی انجام دهم؟

او در سال 1353 خود را به ساواک معرفی کرد و زندانی شد.

آن سال‎ها، در زمان دستگیری و شکنجه‌های بعد از آن، مجید اگر اطلاعاتش را فاش می‌کرد، ساواک قادر به شناسایی و دستگیری عده زیادی از مبارزین دانشگاه و مسجد می‌شد؛ اما دهان مجید به گفتن نام هیچ مبارزی باز نشد. هیچ شکنجه‌ای نتوانسته بود قفل دهان او را باز کند.
در یکی از ملاقات‎ها به مادرش که بی‎تاب او بود و گریه می‎کرد ، گفت:
گریه نکن، مادر! جلوی سربازهای دشمن گریه نکن. من این مدت اصلاً گریه نکردم. تو هم گریه نکن.
مادر سرش را بالا گرفت، اشک چشمانش را پاک کرد، لبخند زد و توی چشمان پسر خیره شد. او بود که همیشه مبارزه و مقاومت را به پسرش یاد می‌داد.
سرانجام در سال1357 با اوج گرفتن مبارزات، در زندان‌ها به دست مردم گشوده شد و مجید هم از زندان آزاد شد.پس از آزادی از زندان، به طور فعال در مبارزات انقلابی شرکت کرد و طی این مدت با شهید مهدی باکری و حمید باکری همکاری داشت.
پس از پیروزی انقلاب، جهت ادامه تحصیل به دانشگاه برگشت.درسش را به پایان رساند و مدرک مهندسی فیزیک را اخذ نمود.همزمان با طی آخرین مراحل تحصیل در دانشگاه اهواز، سرپرستی زندان ارومیه را نیز عهده‌دار شد.
بعد از سر و سامان دادن به زندان ارومیه، چون عمده فعالیت مجید قبل از پیروزی انقلاب در اهواز بود، پیشنهاد شد به اهواز برود و سپاه پاسداران آنجا را تشکیل دهد. مجید به اهواز رفت و با همکاری شمخانی و محسن رضایی، سپاه پاسداران اهواز را تشکیل داد.
با آغاز و تحمیل جنگ به ایران، مجید نیز بر دفاع از کشورش همت گمارد. او که تا آن زمان از هیچ خدمتی به اسلام و انقلاب دریغ نکرده بود به جنگ با رژیم بعثی در جبهه‌های جنوب شتافت. چیزی از تنش نمانده بود؛ اما هنوز بهانه نفس کشیدنش، اسلام بود و نهضت امام خمینی(ره) و قلب ش برای او می‌زد. می‌گفت که ته زندگی من همان جایی است که برای انقلاب بمیرم.
با شروع جنگ مجید به عنوان فرمانده لجستیک سپاه اهواز منصوب گردید. از تهران، از تبریز، از ارومیه و هر جا که می‌شد اسلحه جمع می‌کرد و به اهواز انتقال می‌داد. تدارکات را پذیرفته بود تا به کسانی که آمده بودند از کشور و دین‌شان دفاع کنند، خدمت کند.

وی در جریان فتح سوسنگرد، رشادت‌های زیادی از خود نشان داد.

دوران جنگ، حضور کوتاهی که مجید قبل از شهادت در صحنه‌های جنگ داشت، سرشار از خاطرات است. مادرش می‌گوید:
* یک بار مجید نتوانست روز مادر به ارومیه بیاید. آن سال به بچه‌ها گفتم که مطمئن هستم مجید هدیه روز مادر مرا می‌فرستد. چند مدت بعد دیدیم همین طور شد و هدیه مجید به دستم رسید.
* هر کس مجید را می‌شناخت می‌دید که او چه‌قدر خالصانه زندگی می‌کند و چقدر عاشقانه می‌جنگد!
یک روز مجید از اهواز تلفن کرد. ماه رمضان بود و افطار کوفته پخته بودم. گفتم که مجید جان! کاش این جا بودی و کوفته می‌خوردی. مجید گفت: مادر! این دنیا فانی است، غذای آن چیست که من به آن دل ببندم. من با خرما افطار می‌کنم و کمی هم آب می‌خورم و بعد سر کار می‌روم.
مجید علم معاش و علم دین و دنیا را از پیامبرش یاد گرفته بود. از پیامبری که هرگز دو نوع غذا بر سر سفره‌ای نخورد.
مدت کمی بعد از آزادی سوسنگرد، رشادت‌ها و مجاهدت‌های مجید در راه رسیدن به معشوق نتیجه داد و روز هجدم آبان ماه سال 1359 در دزفول و در اثر اصابت گلوله مستقیم دشمن به درجه رفیع شهادت رسید.
29 سال و سه ماه و چهارده روز پس از پا گذاشتن به پهنه گیتی، جسم تلاشگر مجید جعفری به خاک سپرده شد، تا در آغوش خاک آرام گیرد.
برادرش از آخرین ملاقاتش با مجید می‌گوید:
خوب یادم است. آخرین بار که دیدم‌اش،مجید فوق العاده سر حال و دوست‌داشتنی شده بود. شب قبلش عقد کرده بود و حالا داشت به دزفول برمی‌گشت. به او گفتم که مجید! چند روز می‌موندی تازه عقد کردی. گفت که ان‌شاءالله برمی‌گردم، زود برمی‌گردم.
مجید بعد از عقد و مراسم نامزدی، به دزفول برگشت. به همسرش وعده داده بود که پس از ده روز برمی گردد. اما در این ده روز صدام حملاتی به منطقه دزفول کرد و دفع این حملات امکان و فرصت بازگشت را از مجید سلب نمود. آخر سر هم با پیکری غرق خون بازگشت.
شهادت مجید را به برادر بزرگش سیف‌الله خبر می‌دهند؛
از سپاه زنگ زدند که مجید زخمی و به بیمارستانی در تهران منتقل شده است. آن زمان من کارمند دانشگاه ارومیه بودم. با سپاه تماس گرفتم و گفتند که زخمی شده و فردا می‌آید. فردا که زنگ زدم، دوباره گفتند که در تهران است. گفتم که خب برویم تهران. گفتند نه نروید. روز سوم گفتند که شهید شده و باید در تهران تشییع شود و بعد بیاورند ارومیه.
جنازه مجید را سردار شمخانی به ارومیه ‌آورد و خودش برای مردم سخنرانی کرد.
آخرین سمت او فرماندهی پشتیبانی سپاه اهواز بود. مجید جعفری هم‌چنین عضو شورای فرماندهی سپاه اهواز نیز بود.
منبع مقاله : فرهنگ نیوز