نويسنده: جان بلامي فاستر
مترجم: احسان شاقاسمي



 

امپرياليسم بيشتر علاقه مند به خدمت به طبقه ي مسلط است تا به يک ملت. امپرياليسم ميانه اي با دموکراسي ندارد. شايد به همين دليل هم باشد که امپرياليسم حتي از سوي منتقدان زيرکي چون جان هابسون در کتاب امپرياليسم: يک مطالعه در سال 1902 اغلب به عنوان يک پديده ي انگلي توصيف مي شود. متأسفانه به همين دليل است که به راحتي به اين خيال خام مي لغزيم که توسعه ي امپرياليستي نوعي توليد ساده ي گروه ها يا افراد نيرومندي است که سياست خارجي يک ملت را ربوده اند تا در خدمت اهداف خودشان به کار بگيرند.
اکنون منتقدان بزرگ توسعه طلبي کنوني امپراتوري آمريکا، هم در ميان چپ گرايان آمريکا و هم در اروپا، مي گويند آمريکاي تحت حکومت دولت جورج دابليو بوش به وسيله ي يک گروه کوچک و خبيث به سر کردگي چهره هايي مثل پل ولفوويتز ( معاون وزير دفاع )، لويس ليبي ( معاون نيروي انساني ) و ريچارد پرل ( از شوراي سياستگذاري دفاعي ) به سرقت برده شده است. گفته مي شود که اين گروه به وسيله ي رامسفلد، وزير دفاع، و چني، معاون رئيس جمهور و از طريق آن ها جورج بوش با قدرت حمايت مي شوند. از ديد برخي قدرت گرفتن هژمونيست هاي نو محافظه کار در داخل دولت به وسيله ي انتخاب غير دموکراتيک سال 2000 که در آن ديوان عالي بوش را به عنوان رئيس جمهور منصوب کرد و همين طور حمله هاي تروريستي 11 سپتامبر 2001 که ناگهان دولت امنيت ملي را بزرگ کرد، انجام شد. به ما مي گويند که همه ي اينها به شکل گيري يک سياست خارجي خصمانه و يکجانبه گرايانه اي کمک کرده اند که در تضاد با نقش تاريخي آمريکا در جهان بوده است. مجله ي اکونوميست در شمارمه 26 آوريل 2003 خود مي پرسد: « آيا يک گروه کوچک، سياست خارجي نيرومندترين کشور جهان را در اختيار خود گرفته اند؟ آيا يک گروه کوچک از ايدئولوژيگ ها از يک قدرت بي حساب استفاده مي کنند تا در مسائل داخلي ديگر کشورها مداخله کنند و يک امپراتوري بسازند، قوانين بين المللي را به زباله داني بيندازند بدون اينکه پيامدهاي آن برايشان کوچک ترين اهميتي داشته باشد؟ »
اکونوميست خود به اين سؤال پاسخ « نه » مي دهد. اين مجله به صورت آشکار نظريه ي يک گروه کوچک و خبيث را رد مي کند و در عوض مي گويد « نو محافظه کاران بخشي از يک جنبش بزرگ ترند » و « [ در ميان نخبگان سياست ] (1 ) تقريباً توافقي بر روي اينکه آمريکا بايد از قدرت خود براي تغيير جدي جهان استفاده کند، وجود دارد ». اما آنچه در بحث اکونوميست و در بحث هاي همه ي جريان هاي اصلي وجود ندارد به رسميت شناختن اين است که در اين مورد، امپرياليسم مثل هميشه نه يک سياست ساده، که يک واقعيت نظام مند است که از سرشت توسعه ي سرمايه دارانه بر مي خيزد. تغييرات تاريخي در امپرياليسم به همراه ظهور آنچه « جهان تک قطبي ناميده مي شود »، هر تلاشي را براي فرو کاستن پيشرفت هاي اخير به جاه طلبي هاي کورکورانه ي اندکي از قدرتمندان خنثي مي کند. بنابراين لازم است که بنيان هاي تاريخي عصر نوين امپرياليسم آمريکايي، از جمله هم دلايل عميق تر و هم کنشگران خاص که به شکل گيري مسير کنوني آن کمک کردند، توضيح داده شود.

عصر امپرياليسم

اينکه آيا آمريکا با درگير شدن در توسعه ي امپرياليستي، خود را به طعمه ي هوسبازي هاي خاص کساني تبديل کرده است که در مسند رهبري سياسي جامعه قرار دارند، پرسش جديدي نيست. هري مگداف در همان صفحه ي اول کتاب عصر امپرياليسم: اقتصاد سياست خارجي آمريکا ( 2) که در سال 1969منتشر شد و مي توان آن را معرفي کننده ي مطالعه ي نظام مند امپرياليسم در آمريکا خواند به اين مسئله پرداخته است. او مي پرسد: « آيا [ جنگ ] (3 ) ويتنام بخشي از يک طرح کلي تر از سياست خارجي آمريکاست يا اين جنگ خطاي يک گروه خاص از مردان در قدرت است؟ » البته پاسخ اين بود که هر چند افراد خاصي در قدرت بودند که اين فرايند را رهبري مي کردند اما اين وضعيت منعکس کننده ي تمايلات رسوب کرده در سياست خارجي آمريکاست که ريشه هاي آن در خود سرمايه داري قرار دارند. مگداف در آنچه در دهه ي 1960 مهم ترين توصيف از امپرياليسم آمريکايي بود تلاش کرد تا اقتصاد، سياست، و نيروهاي نظامي اي را که بر سياست خارجي آمريکا حکومت مي کنند آشکار کند.
تبيين طبقه ي مسلط در زمان جنگ ويتنام اين بود که آمريکا در يک جنگ براي « مهار » کمونيسم درگير شده است و بنابراين اين جنگ هيچ ربطي به امپرياليسم ندارد. اما به دليل اينکه نه چين و نه شوروي تمايل جهاني توسعه طلبانه اي نشان نداده بودند و انقلاب هاي جهان سوم کاملاً مسائل محلي بودند، به نظر مي رسيد ميزان سبعيت در اين جنگ هر تلاشي را براي تبيين آن به عنوان تلاشي محدود کننده خنثي کند. (4) مگداف هم نگرش مسلط در آمريکا که مداخله ي آمريکا در جهان سوم را محصول جنگ سرد مي داند و هم نگرش ليبرال را که جنگ را خطاي رئيس جمهور تگزاسي و مشاوران او مي داند رد مي کند. در عوض او فکر مي کند ما به يک تحليل تاريخي نياز داريم.
امپرياليسم اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم عمدتاً با دو ويژگي شناخته مي شوند: (1) فروپاشي هژموني انگلستان و (2) رشد سرمايه داري انحصارطلبانه يا سرمايه داري تحت سلطه ي شرکت هاي بزرگ که از تمرکز و فشردگي توليد ناشي مي شود. علاوه بر اين ويژگي ها که لنين به آن مرحله ي امپرياليسم مي گفت ( که از نظر او مي توان آن را به « مختصرترين شکل ممکن » به صورت « مرحله ي انحصاري امپرياليسم تعريف کرد » )، به عناصر ديگري هم بايد توجه کرد. البته سرمايه داري نظامي است که تمايل صرف به انباشتن آن را تعيين مي کند و بي شک هيچ مرزي براي توسعه ي خود نمي شناسد. سرمايه داري از يک سو يک اقتصاد جهاني در حال توسعه است که آنچه امروز به عنوان جهاني سازي مي شناسيم ويژگي اصلي آن است، و از سوي ديگر به لحاظ سياسي در دولت - ملت هاي بزرگ در حال رقابت با هم تقسيم مي شود. علاوه بر آن، اين نظام در هر سطح، خود به دو بخش مرکز و پيرامون، قطبي شده است. از همان آغاز عصر دولت - ملت ها در قرن شانزدهم و هفدهم، و مهم تر از آن در مرحله ي انحصار، سرمايه در هر دولت - ملت در مرکز نظام تحت تأثير نياز به کنترل دسترسي به مواد خام و نيروي کار در پيرامون قرار دارد. علاوه بر آن، در مرحله ي انحصار سرمايه داري، دولت- ملت ها و شرکت هاي آنان تلاش مي کنند تا بتوانند کشورهاي بيشتري ( البته نه الزاماً کشورهاي رقيب ) را وادار کنند تا بازارهاي خود را به روي سرمايه گذاري هاي آنان بگشايند. اين رقابت بر سر فضاهاي انباشت باعث شکل گيري تلاش براي کنترل بخش هاي مختلف پيرامون مي شود که معروف ترين مورد آن تلاش براي به دست آوردن آفريقا در اواخر قرن نوزدهم بود که در آن همه ي قدرت هاي اروپاي غربي آن روز مشارکت داشتند.
البته امپرياليسم تلاش کرده است تا از اين مرحله ي کلاسيک فراتر رود. اين رويه به جنگ جهاني دوم و جنبش استعمارزدايي انجاميد و در دهه هاي 1950 و 1960 يک مرحله ي بعد از ويژگي هاي خاص تاريخي خود را نشان داد. مهم ترين اين رويدادها گرفتن جايگاه هژمونيک انگلستان بر اقتصاد سرمايه داري جهان توسط آمريکا بود. يک رويداد ديگر وجود اتحاد شوروي بود که باعث مي شد فضايي براي جنبش هاي انقلابي در جهان سوم ايجاد شود و به شکل گيري اتحاد ميان قدرت هاي اصلي سرمايه داري براي تقويت هژموني آمريکا کمک مي کرد. آمريکا از موضع هژمونيک خود براي تشکيل نهادهاي برتون وودز (5)- توافق نامه عمومي بر سر تعرفه ها و تجارت، صندوق بين المللي پول، و بانک جهاني - استفاده کرد تا کنترل اقتصادي به وسيله ي دولت هاي اصلي و مخصوصاً آمريکا بر بازارهاي پيرامون و به تبع آن، جهان را يک کاسه کند.
در مفهوم سازي مگداف وجود هژموني آمريکا رقابت ميان دولت هاي سرمايه داري را متوقف نمي کرد. به رغم اشارات زيادي که به « قرن آمريکايي » مي شود، تحليل گران واقع گرا هميشه هژموني را به لحاظ تاريخي، امري دست به دست شونده مي دانند. توسعه ي ناهمگوني سرمايه داري، حتي اگر در بعضي دوره ها پنهاني باشد، به معناي رقابت دائمي ميان - سرمايه داري است. او مي نويسد « تضاد ميان مراکز صنعتي با رشدهاي ناهمگون محور چرخ امپرياليسم است ».
نظامي گري آمريکا که در اين تحليل دست در دست نقش امپرياليستي آن عمل مي کند، يک توليد ساده يا حتي تنها توليد رقابت با شوروي در جنگ سرد نبود. ريشه هاي عميق تر نظامي گري در نياز آمريکا به عنوان يک قدرت هژمونيک اقتصاد سرمايه داري جهان، به باز گذاشتن درها براي سرمايه گذاري هاي خارجي و در صورت لزوم توسل به زور قرار داشت. در عين حال، آمريکا از قدرت خود در هر موقعيت ممکن براي پيشبرد نيازهاي شرکت هايش - مثل مورد آمريکاي لاتين که در آن قدرت آمريکا مورد منازعه ديگر قدرت هاي بزرگ واقع نمي شد- بهره مي برد. در دوره ي پس از جنگ جهاني دوم، آمريکا نه تنها اين نقش نظامي را در موقعيت هاي مهمي در همه ي بخش هاي پيرامون اجرا کرد، بلکه در آن زمان توانست اين کار را به عنوان بخشي از مبارزه عليه کمونيسم توجيه کند. نظامي گري به همراه اين نقش به عنوان هژمون جهاني و رهبر در تمام جنبه هاي انباشت در آمريکا رسوخ کرد و بنابراين اصطلاح « مجموعه صنعتي » که آيزنهاور در جلسه ي توديع خود از رياست جمهوري به کار برد در واقع نوعي شکسته نفسي بود. در زمان او هيچ مرکز اصلي انباشتي در آمريکا نبود که مرکز اصلي توليد محصولات نظامي هم نباشد. توليد نظامي به تقويت کل ساختار اقتصادي آمريکا کمک کرد و يکي از عوامل جلوگيري از رکود اقتصادي بود.
تحليل مگداف در بازنمايي امپرياليسم معاصر شواهدي به دست مي دهد که نشان مي دهند چگونه امپرياليسم مستقيماً از سرمايه در مرکز نظامي منتفع مي شود ( براي مثال او نشان مي دهد که عوايد آمريکا از سرمايه گذاري خارجي به عنوان درصد همه ي سودهاي بعد از ماليات بر عمليات هاي شرکت هاي غير مالي داخلي از حدود 10درصد در سال 1950 به 22 درصد در سال 1964 افزايش يافته است ). مکيدن ارزش افزوده از پيرامون ( و سوء استفاده از ارزش افزوده اي که از روابط طبقاتي تحريف شده در کشورهاي وابسته به امپرياليسم حاصل مي شود) عامل عمده اي در واپس نگه داشتن کشورها بود. البته آنچه دور از نظر اما مهم است، دو جنبه ديگر از ارزيابي مگداف است: هشدار در مورد تله ي در حال عريض تر شدن ديون کشورهاي جهان سوم و توجه عميق به نقش جهاني در حال گسترش بانک ها و سرمايه هاي مالي در کل. تا پيش از اوايل دهه ي 1980 که به طور ناگهاني مشخص شد برزيل، مکزيک و ساير کشورهاي به اصطلاح « اقتصادهاي تازه صنعتي شونده »(6) قادر به باز پرداخت ديون خود نيستند، هنوز تله ي بدهي هاي کشورهاي جهان سوم قابل درک نبود و اهميت کامل مالي کردن اقتصاد جهان تا پيش از سال هاي آخر دهه ي 1980 بر بيشتر ناظران امپرياليسم آشکار نشد.
مگداف با اين رويکرد نظام مند تاريخي به موضوع امپرياليسم بهتر از هر کس ديگري نشان داده که مداخله ي نظامي آمريکا در مناطقي مثل ايران، گواتمالا، لبنان، ويتنام، و جمهوري دومينيکن نه براي « محافظت از شهروندان آمريکا » و نه مبارزه با توسعه ي بلوک کمونيست بوده است. بلکه، اين کارها به پديده ها بزرگ تر امپرياليسم در تمام پيچيدگي تاريخي آن و به نقش آمريکا به عنوان قدرت هژمونيک جهان سرمايه داري مربوط مي شوند. البته، منتقدان ليبرال جنگ ويتنام که برخي مواقع مي پذيرفتند که آمريکا درگير توسعه ي امپراتوري خود است اما مانند کل تاريخ آمريکا اين وضعيت را يک حادثه و نه يک برنامه مي ديدند ( مدافعان امپراتوري بريتانيا هم پيش از آن ها چنين استدلال هايي مي کردند ) مستقيماً اين تفسير را رد مي کردند. آن ها مي گفتند سياست خارجي آمريکا در مرحله ي اول از آرمان گرايي و نه منافع مادي تأثير مي گيرد. بسياري از همين منتقدان ليبرال جنگ ويتنام را به اين دليل رد مي کردند که آن را نتيجه ي « هوش اندک سياسي » سياستگذاران قدرتمند سياسي اي مي دانستند که کشور را قبضه کرده اند. در سال 1971 رابرت دابليو. تاکر (6) استاد سياست خارجي آمريکا در دانشکده مطالعات پيشرفته بين الملل (7) در دانشگاه جانز هاپکينز کتاب چپ تندرو و سياست خارجي آمريکا (8) را نوشت که در آن گفته مي شد « نيک انديشي نجات بخش » براي آمريکا در جنگ ويتنام « وِيژگي اساساً بي طرفانه ي » آن براي دست يازي به جنگ است. نگاه تاکر نگاه يک مخالف ليبرال جنگ بود که با وجود اين مخالفت، تفسيرهاي راديکال از نظامي گرايي و امپرياليسم آمريکا را رد مي کرد.
اهداف اصلي تاکر در اين کتاب ويليام اپلمن ويليامز ،(9) گابريل کولکو (10) وهري مگداف هستند. مگداف به خاطر گفتن اينکه کنترل مواد خام در مقياس جهاني براي شرکت هاي آمريکايي و دولت آمريکا که در خدمت آن هاست، به صورت ويژه مورد حمله قرار گرفته است. تاکر تا آنجا پيش مي رود که ادعا مي کند اشتباه نگاه مگداف هنگامي مشخص مي شود که به مسئله نفت توجه کنيم. او مي گويد اگر آمريکا به دليل جهت گيري آن نسبت به منابع نفتي جهان سوم يک امپرياليست باشد، آنگاه بايد تلاش کند که نفت خليج فارس را کنترل کند. تاکر با نا ديده گرفتن هم منطق و هم تاريخ، اعلام مي کند که چنين اتفاقي نيفتاده است. او مي گويد:
از منظر نگاه راديکال مي توان انتظار داشت که سياست آمريکا در اينجا [ خاور ميانه ] (11 ) به صورت آشکار منافع اقتصادي را منعکس کند. همه مي دانند که واقعيت خلاف اين را نشان مي دهد. گذشته از فشارهاي فزاينده و موفقيت آميزي که کشورهاي نفتي براي افزايش درآمدهاي سلطنتي و عايدات مالياتي خود به کار مي گيرند ( فشارهايي که تقريباً بي پاسخ گذاشته مي شوند )، حکومت آمريکا به صورت ثابت در حال تخريب موقعيت خوبي که زماني شرکت هاي نفتي آمريکايي در خاورميانه داشته اند، بوده است. جام ام لي (12) خبرنگار نيويورک تايمز مي نويسد: « يک مسئله ي مهم براي بسياري از ناظران اين است که شرکت هاي نفتي و ملاحظات نفتي تأثير اندکي بر سياست خارجي آمريکا نسبت به اسرائيل داشته اند. »
بنابراين مي بينيم که از نظر تاکر مسئله نفت خليج فارس اصرار مگداف در مورد اهميت کنترل مواد خام براي عملکرد امپرياليستي آمريکا را رد مي کند. تعهد سياسي آمريکا به اسرائيل عليه منافع اقتصادي آمريکاست اما اين تعهد همه ي دغدغه هاي امپرياليستي سرمايه داري آمريکايي در رابطه با نفت خاورميانه را تحت الشعاع قرار مي دهد. امروزه ديگر لازم نيست براي نشان دادن پوچي اين انديشه چيزي بگوييم. نه تنها آمريکا مکرراً در خاورميانه مداخلات نظامي انجام داده که اولين آن به سال 1953 در ايران بر مي گردد، بلکه اين کشور پيوسته به دنبال تقويت کنترل خود بر نفت و منافع شرکت هاي نفتي خود در منطقه هم بوده است. اسرائيل که آمريکا آن را تا دندان مسلح کرده و به آن اجازه داده صدها سلاح اتمي بسازد مدت هاست که بخشي از اين راهبرد کنترل منطقه بوده است. نقش آمريکا در خاورميانه از همان ابتدا کاملاً امپرياليستي بود و اين کشور مي کوشيد منابع نفتي اين منطقه را کنترل کند. فقط تحليلي که علم اقتصاد را به قيمت کالاها و درآمد سلطنتي فرو مي کاهد و بر تأثير عوامل سياسي و نظامي بر شکل گيري روابط اقتصادي - و جريان نفت و سود - چشم مي بندد، مي تواند به چنين خطاهاي فاحشي دچار شود.

عصر نوين امپرياليسم

هيچ چيز به اندازه ي توسعه ي امپراتوري آمريکا در مناطق نفتي مهم خاورميانه و درياي مازندران نمي تواند به خوبي عصر نوين امپرياليسم را آشکار کند. قدرت آمريکا در خليج فارس در تمام سال هاي جنگ سرد نتيجه ي حضور اتحاديه ي شوروي بود. انقلاب ايران در سال 1979 که به نظر مي رسيد آمريکا ناتوان از پاسخ دادن به آن است، بزرگترين شکست از زمان جنگ ويتنام براي امپرياليسم آمريکايي اي بود که به شاه ايران به عنوان يک پايگاه امن در منطقه وابسته بود. بنابراين، تا پيش از سال 1989 و فرو پاشي بلوک شوروي، يک جنگ تمام عيار از سوي آمريکا در منطقه ي کاملاً غير قابل تصور بود اين کار باعث شد که سلطه ي آمريکا با رضايت توأم با بي ميلي شوروي بدان دست زد، نماد آغاز عصر نويني از امپرياليسم آمريکايي و توسعه ي قدرت جهاني آمريکا بود. اتفاقي نبود که ضعف شوروي باعث مداخله ي نظامي تمام عيار آمريکا در منطقه اي شد که در کنترل نفت جهان نقش اصلي داشت، مهم ترين منابع جهاني را دارا بود، و بنابراين براي هر راهبردي از سلطه جهاني اهميت قاطع داشت.
ضروري است بدانيم که در سال 1991 هنگامي که جنگ خليج فارس رخ داد، اتحاد شوروي به شدت ضعيف شده و تحت تأثير سياست آمريکا قرار گرفته بود اما هنوز نمرده بود ( مرگ اتحاد شوروي بعداً در همان سال اتفاق افتاد ) و هنوز هم احتمالي - هر چند اندک - وجود داشت که يک کودتا، تغيير يا يک چرخش در مسائل شوروي رخ دهد که براي منافع آمريکا نامطلوب باشد. در عين حال، آمريکا هنوز در موقعيتي بود که ميدان اقتصاد را به برخي از مهم ترين رقباي خود باخته و ميدان کنش هاي آن محدود شده بود. هر چند دولت جورج اچ. دابليو. بوش يک « نظم نوين جهاني » را اعلام کرده بود اما هيچ کس نمي دانست اين نظم نوين به چه معناست. فروپاشي بلوک شوروي آنچنان ناگهاني بود که طبقه ي مسلط آمريکا و نخبگان سياست خارجي آن نمي دانستند بايد چه کنند.
در زمان جنگ اول خليج فارس نخبگان سياسي آمريکا به دو دسته تقسيم شدند. برخي مانند مشاوران وال استريت ژورنال معتقد بودند آمريکا بايد قدم پيش بگذارد و به عراق حمله کند. گروه ديگري در آن زمان فکر مي کردند که حمله و اشغال عراق شدني نيست. همان طور که نشريه ي فارين افرز (13) ارگان شوراي روابط خارجي آمريکا نشان مي دهد، در يک دهه ي بعد موضوع عمده ي بحث در مورد سياست خارجي آمريکا اين بود که چگونه مي توان با اين واقعيت که آمريکا اکنون تنها ابر قدرت جهان است، برخورد کرد. بحث هاي تک قطبي ( اصطلاحي که چارلز کراتامر (14) مرشد نو محافظه کاران در سال 1991 به کار برد ) و يک جانبه گرايي به زودي با بحث هاي آزاد در مورد برتري، هژموني، امپراتوري و حتي امپرياليسم همراه شد. علاوه بر آن، در ادامه ي همان دهه بحث ها در جهت اينکه آمريکا نقشي امپرياليستي اجرا کند، گسترده تر و عيني تر شدند. چنين مسائلي از همان ابتداي عصر نوين نه از منظر اهداف بلکه از منظر اثربخشي کانون بحث قرار گرفتند. يک مثال برجسته از فراخواني امپرياليسم نو را مي توان در کتاب اثر گذار وسوسه ي امپرياليستي (15) نو را مي توان اثر گذار وسوسه ي امپرياليستي (16) ديد که شوراي روابط خارجي در سال 1992 آن را منتشر کرد. تاکر و هنريکسون نويسندگان اين کتاب آشکارا مي گويند، امروز آمريکا قدرت مسلط نظامي در جهان است. آمريکا از نظر کارايي نيروهاي نظامي اش کاملاً با بزرگ ترين امپراتوري هاي تاريخ قابل مقايسه است. روم تنها کمي از درياي مديترانه پيش تر رفت و ناپلئون نتوانست راه خود را به درون اقيانوس اطلس بگشايد و در صحراهاي بي انتهاي روسيه شکست خورد. در عصر به اصطلاح صلح بريتانيايي و زماني که نيروي دريايي سلطنتي بر درياها فرمان مي راند، بيسمارک نشان داد که اگر ارتشيان بريتانيا در سواحل پروس فرود آيند، آن ها را به وسيله ي پليس محلي بازداشت خواهد کرد. آمريکا روي هم رفته بيش از بزرگ ترين قدرت هاي تاريخي مجموعه هاي قدرت مندي از نيروهاي نظامي دارد. آمريکا دسترسي جهاني دارد. آمريکا صاحب پيشرفته ترين فناوري هاي تسليحاتي اي است که به وسيله متخصصان ماهر در ورزش هاي رزمي اداره مي شوند. آمريکا مي تواند ارتش هاي قدرتمند خود را در ميان قاره ها و از خلال اقيانوس ها جا به جا کند. مخالفان تاريخي آمريکا با مشکلات داخلي دست به گريبان و در حال عقب نشيني هستند.
در اين شرايط، يک وسوسه ديرپا - وسوسه امپرياليستي - ممکن است براي آمريکا غير قابل چشم پوشي باشد . . . احتمالاً اين کشور تمايلي به چشم انداز يک امپراتوري که خواهان برپا کردن قدرت هاي استعماري گذشته باشد ندارد؛ البته آمريکا ممکن است از چشم اندازي حمايت کند که به اين کشور نقشي امپرياليستي بدون وظايف سنتي يک حکومت امپرياليستي بدون وظايف سنتي يک حکومت امپرياليستي بدهد.
اين دو نويسنده آشکارا مي گويند که « وسوسه ي امپرياليستي » کار چنداني با نوسازي امپرياليسم سنتي ندارد، و به اين اعتراض مي کند که آمريکا مي خواهد تنها نيمي از راه را برود. آمريکا افسار نيروي نظامي خود را رها مي کند و در عين حال از زير بار مسئوليت امپرياليستي سنگين تر خود براي ملت سازي شانه خالي مي کند.
تاکر و هنريکسون که تحت تأثير نگاه ملت سازانه ي کندي در ليبراليسم دوران جنگ سرد که براي برخي نومحافظه کاران هم جالب است، قرار دارند، معتقدند که آمريکا که در جنگ خليج فارس جنگيده، بايد بلافاصله به عراق حمله مي کرد و اين کشور را اشغال و آرام مي کرد، و با خلع حزب بعث از قدرت، مسئوليت امپرياليستي خود را به انجام مي رساند. آن ها مي نويسند « نمايش گسترده تر قدرت نظامي باعث شده که زمان ايجاد و به رسميت شناختن يک حکومت عراقي براي آمريکا فرا برسد؛ حکومتي که از افرادي تشکيل شده باشد که نسبت به اصول ليبرال متعهد باشند . . . هر چند گروهي اين حکومت را عروسک خيمه شب بازي آمريکا خواهند خواند، اما دلايل زيادي هست که فکر کنيم اين حکومت مي تواند مشروعيت زيادي کسب کند. چنين دولتي مي تواند با کمک سازمان ملل به منافع نفت عراق دست رسي پيدا کند که مطمئناً اين مسئله مي توانست حمايت بخش مهمي از مردم عراق را برانگيزد ».
تاکر و هنريکسون - به رغم استدلال تاکر در دو دهه ي پيش عليه مگداف که مي گفت بي توجهي آمريکا به کنترل نفت خليج فارس گواهي بر غير امپرياليست بودن آمريکاست- هيچ ابهامي در مورد اينکه اشغال عراق در جهت منافع راهبردي آمريکا و در يک کلام « نفت » است، نداشتند. آن ها مي نويسند « هيچ کالاي ديگري نيست که اهميت قاطع نفت را داشته باشد؛، وابستگي اقتصادهاي توسعه يافته و در حال توسعه به منابع انرژي خليج فارس هيچ جايگزيني ندارد؛ اين منابع در منطقه اي متمرکز شده اند که بسيار بي ثبات و نسبتاً غير قابل دسترس است و مالکيت نفت پايگاه بي بديلي ايجاد مي کند که يک قدرت توسعه گراي در حال توسعه براي تحقق جاه طلبي هاي ستيزه گرانه اش آرزوي داشتن آن را دارد. بنابراين در مورد نياز آمريکا به کسب سلطه بر خاورميانه هيچ شکي وجود ندارد. اگر آمريکا تحت اين شرايط استثنايي به زور متوسل شود، بايد با توسعه ي حاکميت خود مسئوليت هايي را هم به عهده بگيرد.
اين استدلال از درون سويه ي ليبرال و نه محافظه کار ( يا نو محافظه کار ) دستگاه سياست خارجي آمريکا يا بحث هاي طبقه ي مسلط سر بر مي آورد. اين بحث هاي هدايت شده در درون دستگاهي شکل مي گيرد که به وسيله ي تحليل گران ليبرال سياست خارجي اداره مي شود. اين افراد به خاطر علاقه ي خاصي که به ملت سازي دارند به نو محافظه کاران نزديک ترند و از اين منظر از بسياري از محافظه کاران پيشي مي گيرند. امپرياليسم از نظر تاکر و هنريکسون موضوعي است که سياستگذاران بايد آن را انتخاب کنند؛ در اينجا فقط يک « وسوسه ي امپرياليستي » وجود دارد. بايد در برابر آن مقاومت کرد اما اگر قرار نباشد اين مقاومت انجام شود، آنگاه لازم خواهد بود که رؤياي ليبرال ملت سازي براي مهندسي مجدد جوامع بر مبناي اصول ليبرال محقق شود.
بنابراين در دهه ي 1990 يک اجماع مهم در مورد فرضيات بنيادين اين هدف نو پديد در ميان نخبگان قدرت در آمريکا پديد آمد. ريچارد ان. هاس عضو شوراي امنيت ملي در دولت جورج اچ. دابليو . بوش و مسئولي که نگارش مهم ترين بيانيه هاي بوش پدر در مورد اقدامات نظامي ارتش آمريکا را به عهده داشت، در نسخه ي سال 1994 از کتاب خود به نام مداخله ( 17) مي نويسد: « آمريکا که از خطر اينکه اقدام نظامي آن با خطر مقابله ي يک ابر قدرت رقيب مواجه شود، رها شده است، اکنون راحت تر مي تواند دست به مداخله بزند. » هاس در توصيف محدوديت هاي قدرت آمريکا اعلام مي کند « آمريکا تقريباً مي تواند هر کاري بکند ». تحليل او تا به آنجا پيش مي رود که امکان مداخلات ملت سازانه در عراق و جاهاي ديگر را هم به بحث مي گذارد. يک کتاب ديگر از هاس با عنوان کلانتر مبارز (18) در سال 1997 به چاپ رسيد که در آن به کلانتر و نيروهاي داوطلب او اشاره مي شد. در اين کتاب کلانتر به عنوان آمريکا و داوطلبان به عنوان « نيروهاي بين المللي » تعريف شده بودند. از نظر او کلانتر و نيروهاي داوطلب او نبايد چندان نگران قانون مي بودند بلکه بايد به سمت اجراي خودسرانه ي قانون حرکت مي کردند.
مهم تر از اين ها استدلال هاس در مورد هژموني بود که مستقيماً به تفاوت هاي عمده در اعلاميه هاي دستگاه حکومتي آمريکا در مورد قدرت جهاني اشاره مي کرد. از نظر هاس، آمريکا از اين نظر که قدرت برتر داشت، آشکارا « هژمون » بود اما هژموني دائمي به عنوان موضوع سياست خارجي يک توهم خطرناک محسوب مي شد. در مارس 1992 پيش نويسي از راهنماي برنامه ريزي دفاعي که با نام « سند پنتاگون »(19) هم ناميده مي شد به مطبوعات درز پيدا کرد. اين سند اجرايي سري که به وسيله ي وزارت دفاع دولت بوش پدر و تحت مشاوره ي پل ولفوويتس ( که در آن زمان معاون سياستگذاري وزارت دفاع بود ) نوشته شده بود، اعلام مي کرد: « راهبرد ما [ بعد از سقوط شوروي ] (20) بايد اکنون بر پيشگيري از ظهور رقباي بالقوه جهاني در آينده متمرکز شود »( نيويورک تايمز، 8 مارس 1992 ). هاس که در کلانتر مبارز اين راهبرد را زير سؤال مي برد ادعا مي کند که اين راهبرد به اين دليل که آمريکا ظرفيت پيشگيري از ظهور قدرت هاي نوين جهاني را ندارد، به لحاظ مفهومي مشکل دارد. چنين قدرت هايي با رشد منابع مادي آن ها ظهور پيدا مي کنند؛ قدرت هاي بزرگ اقتصادي مطمئناً ظرفيت تبديل شدن به قدرت هاي بزرگ ( در امتداد يک طيف کامل ) را دارند و ميزان قدرت نظامي آن ها « بيشتر به ادراک خود آن ها از منافع، تهديدها، فرهنگ سياسي و قدرت اقتصادي آن ها بستگي خواهد داشت ». بنابراين حال که دائمي کردن هژموني يا سلطه ممکن نيست، تنها راهبرد طولاني مدت منطقي همان چيزي است که مادلين آلبرايت آن را « چند جانبه گرايي سرسختانه » يا خود هاس آن را رويکرد « کلانتر و نيروهاي داوطلب » مي نامد که در آن نيروهاي داوطلب عمدتاً از دولت هاي اصلي جهان تشکيل مي شوند.
هاس در نوامبر سال 2000و کمي پيش از اينکه به عنوان رياست اداره ي طرح و برنامه در وزارت دفاع کالين پاول در دولت جورج دابليو. بوش استخدام شود، مقاله اي تحت عنوان « آمريکاي امپرياليست » در آتلانتا ارائه کرد که در آن گفته مي شد چگونه آمريکا بايد يک « سياست خارجي امپرياليستي » ايجاد کند که از « مازاد قدرت » آن براي « توسعه ي کنترل » خود در همه جاي جهان استفاده کند. هاس در اين سخنراني با اينکه هنوز اعلام مي کرد امکان ايجاد يک هژموني دائمي وجود ندارد، اعلام کرد که آمريکا بايد از فرصت استثنايي خود براي شکل دهي مجدد به جهان استفاده کند تا دارايي هاي راهبردي جهاني خود را افزايش دهد. اين به معناي مداخلات نظامي در بخش هاي مختلف جهان بود. او مي گفت « به نظر مي رسد که عقب نشيني امپرياليستي به مراتب از توسعه امپرياليستي خطرناک تر است. »(21) هاس در سال 2002 در حالي که براي دولتي سخنراني مي کرد که خود را براي حمله به عراق آماده مي کرد، اعلام کرد که يک دولت شکست خورده که حتي نمي تواند تروريسم را در درون خاک خود کنترل کند « امتيازات طبيعي حکومتي مثل حق اينکه سرزمين آن به خودش واگذار شود را از دست داده است. ساير حکومت ها از جمله آمريکا حق مداخله را به دست آورده اند. در مورد تروريسم اين مسئله مي تواند حق دفاع پيش گيرانه يا پيش دستانه از خود را هم ايجاد کند »(نقل شده در مايکل هرش، در جنگ با خودمان، صفحه 251).
در سپتامبر 2000 و دو ماه پيش از اينکه هاس مقاله ي خود را با عنوان « آمريکاي امپرياليست » ارائه کند، پروژه ي نو محافظه کاران براي قرن نوين آمريکايي به سفارش ديک چني، دونالد رامسفلد، پل ولفوويتس، جب (22) برادر کوچک تر جورج دابليو. بوش و لويس ليبي (23) گزارشي با نام بازسازي دفاعي آمريکا (24) منتشر کرده بود. اين گزارش اعلام مي کرد که « درحال حاضر آمريکا هيچ رقيب جهاني اي ندارد. راهبرد بزرگ آمريکا بايد اين باشد که در آينده تا مي تواند درحفظ و توسعه ي موقعيت برتر خود بکوشد. » مهم ترين هدف راهبردي آمريکا در قرن بيست و يکم « حفظ صلح آمريکايي » بود. براي دست يابي به اين هدف لازم بود با ايجاد « پايگاه هاي خارجي » جديد، و اقدام به عمليات در مناطق مختلف جهان « محيط امنيتي آمريکايي » توسعه يابد. سندباز سازي دفاعي آمريکا در مورد مسائل خليج فارس هم به همين اندازه صريح بود: « چندين دهه بود که آمريکا مي خواست نقش دائمي تري در امنيت منطقه ي خليج فارس بازي کند. در حالي که تضاد حل ناشده با عراق توجيه آني را به دست مي دهد، نياز به حضور جدي نيروهاي آمريکايي در خليج فارس از مسئله رژيم صدام حسين فراتر مي رود. »
بنابراين حتي پيش از 11 سپتامبر هم طبقه ي مسلط و نخبگان سياست خارجي آن ( از جمله کساني که خارج از حلقه ي نو محافظه کاران هستند ) با بهره گيري کامل از گشايشي که با سقوط اتحاد شوروي ايجاد شده بود و پيش از اينکه رقيب عمده اي سر بر آورد، به سمت سياست آشکار توسعه ي امپراتوري آمريکا حرکت کرده بودند. در دهه ي 1990 اقتصاد آمريکا به رغم روندهاي کند شونده ي رشد، شاهد پيشرفت هايي سريع تر از اروپا و ژاپن بود. اين مسئله مخصوصاً در سال هاي حبابي نيمه ي دوم دهه ي 1990 مشهود بود. در اين بين جنگ داخلي يوگسلاوي نشان داد که اروپا نمي تواند بدون همراهي آمريکا اقدام نظامي انجام دهد.
بنابراين در اواخر دهه ي 1990 بحث هاي امپرياليسم و امپراتوري آمريکا در حلقه هاي نو محافظه کار و ليبرال بيش از گروه هاي چپ گرا رواج يافت و در اين حلقه ها جاه طلبي هاي امپرياليستي به راحتي ابراز مي شد. (25) پس از سپتامبر 2001 گرايش به انجام مداخلات گسترده ي نظامي براي توسعه ي قدرت آمريکا به نحوي که اين کشور جهان را زير چکمه هاي خود بگيرد- همان طور که ماکس بوت (26) مرشد نو محافظه کاران در کتاب خود با عنوان جنگ با بدويان براي صلح (27) در مورد اولين جنگ هاي امپرياليستي آمريکا مي نويسد - به بخش مهمي از اجماع ميان طبقه ي حاکم آمريکا بدل شده است. بيانيه ي راهبرد امنيت ملي دولت که در سپتامبر سال 2002 به کنگره تحويل داده شد، اصل حملات پيش دستانه عليه دشمنان بالقوه را پيش بيني کرده و اعلام مي کند: « آمريکا ظرفيت شکست دادن هر تلاشي را از سوي هر دشمني که . . . . بخواهد خود را بر آمريکا، متحدان ما يا دوستان ما تحميل کند براي خود محفوظ مي دارد . . . نيروهاي ما آن قدر قدرت خواهند داشت که هر دشمن بالقوه اي را از تعقيب برنامه هاي نظامي براي پشت سر گذاردن يا برابري کردن با قدرت آمريکا منصرف کنند. »
مايکل هرش (28) سردبير ارشد دفتر واشنگتن نيوزويک در کتاب خود با نام در جنگ با خودمان: چرا آمريکا دارد فرصت ساختن يک دنياي بهتر را هدر مي دهد (29) که در سال 2003 منتشر شد، استدلال هاي ليبرال هاي سياسي را ارائه مي کند که بر مبناي آن گفته مي شد هر چند خوب است آمريکا به عنوان قدرت هژمونيک هر جا دولتي ناتوان از مديريت بود يا منافع راهبردي و حياتي آمريکا به خطر مي افتاد دست به مداخله بزند، اما اين کار بايد با ملت سازي و تعهد به چند جانبه گرايي در عرصه ي وسيع تر همراه شود. البته در واقع بايد با ملت سازي و تعهد به چند جانبه گرايي در عرصه ي وسيع تر همراه شود. البته در واقع اين ممکن است فقط نوعي « تک قطبي بودن . . . باشد که به خوبي به عنوان چند قطبي بودن بزک مي شود » بحث اين نيست که آيا آمريکا بايد امپراتوري خود را گسترش دهد يا نه، بلکه همان طور که تاکر و هنريکسون مي گويند، وسوسه ي امپرياليستي بايد با مسئوليت پذيري امپرياليستي همراه شود.
هرش در مورد مداخلات ملت سازانه اعلام مي کند « برخلاف امنيت ملي يا مبارزه با مواد مخدر، دولت هاي شکست خورده تزار ندارند. شايد بايد داشته باشند »( صفحه 235).
آنچه « مداخلات ملت سازانه » خوانده مي شد و دولت بوش در آغاز آن را رد کرد، ديگر در آن ترديد نيست. اين را مي توان در گزارش شوراي روابط خارجي با نام عراق: روز (30) بعد ديد که کمي پس از حمله ي آمريکا منتشر شد و به ملت سازي در عراق اشاره مي کرد. يکي از اعضاي کار گروه تهيه کننده ي گزارش جيمز اف. دابينز ( 31) رئيس مرکز شرکت سياست گذاري دفاعي و امنيت بين الملل رند (32)بود که سمت نماينده ي ويژه ي دولت کلينتون در مداخلات در سومالي، هائيتي، بوسني و کوزووو را در کارنامه ي خود داشت و همچنين نماينده ي ويژه ي دولت بوش دوم پس از حمله به افغانستان نيز بود. دابينز که هم در دولت کلينتون و هم در دولت بوش هوادار « مداخلات ملت سازانه » - ديپلماسي شمشير- بود در گزارش شوراي روابط خارجي قاطعانه اعلام کرد: « بحث هوادارانه در مورد ملت سازي به پايان رسيده است. مديران هر دو حزب آشکارا آماده مي شوند تا از نيروهاي نظامي آمريکا براي اصلاح دولت هاي ياغي و بازسازي جوامع در هم شکسته استفاده کنند. »

نظريه ي توطئه ي و واقعيت هاي امپرياليستي

همه ي اين ها به پرسشي بر مي گردد که مگداف بيش از 30سال پيش در عصر امپرياليسم (33) مطرح کرد و امروزه بيش از هر زمان ديگري تحقق آن را مي بينيم. او مي پرسد آيا جنگ [ ويتنام ] (34) بخشي از برنامه ي منسجم کلي تر آمريکا براي سياست هاي خارجي است يا انحراف گروه کوچکي از مردان در قدرت است؟ » امروزه يک توافق کلي در ميان دستگاه هاي دولتي وجود دارد که نيروهاي عيني و نيازهاي امنيتي توسعه طلبي آمريکا را به پيش مي برند؛ اين يعني منافع کلي حکمرانان سرمايه داري آمريکا اين کشور را وا مي دارد که تا حد ممکن کنترل خود را بر جهان گسترش دهد. از نظر گزارش پروژه ي قرن نوين آمريکايي تحت عنوان بازسازي دفاعي آمريکا، لازم است که اين « لحظه ي تک قطبي »(35) را دريابيم.
در دو سال گذشته تمايل جناح چپ براي متمرکز شدن بر توسعه ي امپرياليسم نوين به عنوان توهم خطرناک يک پروژه نو محافظه کارانه بوده است که شامل بخش کوچکي از طبقه ي حاکم در جناح راست حزب جمهوري خواه مي شود که به منافع توسعه طلبانه در بخش هاي نفتي و نظامي توجه دارند. در حال حاضر هيچ انشقاقي در داخل اليگارشي آمريکايي يا دستگاه سياست خارجي وجود ندارد، هر چند چنين انشقاقي بي شک در آينده و در نتيجه ي شکست هايي که بر سر راه به وجود مي آيد، ايجاد خواهد شد. جز اجماعي که ريشه در نيازهاي طبقه ي حاکم دارد و پويايي امپرياليسم هيچ توطئه اي وجود ندارد.
البته انشقاقاتي ميان آمريکا و ساير دولت هاي اصلي وجود دارد و رقابت ميان سرمايه داري هنوز هم محور اصلي چرخ امپرياليسم است. چطور ممکن است چنين نباشد زماني که آمريکا تلاش مي کند خود را به عنوان حاکم جهاني در يک نظم امپرياليستي جهاني بقبولاند؟ هر چند آمريکا تلاش مي کند تا موضع هژمونيک خود را مجدداً به اثبات برساند، اما واقعيت اين است که اين کشور در مقايسه با آغاز دوره ي پس از جنگ جهاني دوم و در قياس با بقيه ي کشورهاي اصلي سرمايه داري به لحاظ اقتصادي بسيار ضعيف تر است. جيمز دابين در عراق: روز بعد مي نويسد: « در اواخر دهه ي 1940 و زماني که آمريکا به تنهايي 50 درصد از توليد ناخالص ملي جهان را توليد مي کرد، مي توانست کم و بيش و تنها با اتکا به خود اين کارها [ مداخله نظامي و ملت سازي ] (36 ) را به پيش ببرد. در دهه ي 1990 و در دوره ي پس از جنگ سرد آمريکا توانست اتحاديه هاي بسيار بزرگ تري را سازمان دهد و به وسيله ي آن مسئوليت ملت سازي را در مقياس وسيع تري به عهده بگيرد. آمريکا نمي تواند و نياز ندارد براي ساختن يک عراق آزاد به تنهايي عمل کند. البته آمريکا مي تواند مشارکت هاي بيشتري را جلب کند اگر و فقط اگر به درس هاي دهه ي 1990 و همين طور در درس هاي دهه ي 1940 توجه بيشتري کند. » به عبارت ديگر براي اقتصاد راکد آمريکا که به رغم موفقيت هاي اقتصادي نسبي آن در اواخر دهه ي 1990 در مقايسه با سال هاي پس از جنگ جهاني دوم در يک موقعيت اقتصادي بسيار ضعيف تر نسبت به رقباي اصلي خود قرار دارد، هژموني گرايي تمام عيار عملي نخواهد بود و اين کشور به « نيروهاي جهاني » وابسته خواهد بود.
در عين حال روشن است که در عصر حاضر امپرياليسم هژمونيک جهاني آمريکا بيش از همه چيز به توسعه ي قدرت امپرياليستي خود تا حد ممکن و مجبور کردن بقيه ي جهان سرمايه داري به احترام گذاشتن به منافعش مشغول است. خليج فارس و درياي مازندران نه تنها بخش بزرگي از منابع نفت جهان را در خود دارند، بلکه به دليل اينکه ساير منابع نفتي در جهان با نرخ بالايي تخليه مي شوند، نسبت منابع نفتي اين دو دريا به کل منابع در حال افزايش است. اين باعث مي شود که آمريکا بيشتر براي دستيابي به کنترل بر اين منابع تحريک شود. اما جاه طلبي هاي امپرياليستي آمريکا به اينجا ختم نمي شود، چرا که اين جاه طلبي ها به وسيله ي جاه طلبي هاي اقتصادي اي به پيش برده مي شوند که مرزي براي خود نمي شناسند. همان طور که هري مگداف در سال 1969 و در کتاب عصر امپرياليسم خود مي نويسد « اين هدف اعلام شده ي » شرکت هاي چند مليتي آمريکا است « که همان سهمي را که از بازار آمريکا دارند در بازار جهاني هم داشته باشند » و اين ولع براي بازارهاي خارجي امروز هم وجود دارد. شرکت واکنهات کرکشنز (37) در فلوريدا قراردادهايي براي خصوصي سازي زندان ها در استراليا، بريتانيا، افريقاي جنوبي ، کانادا، نيوزيلند، و جزاير آنتيل هلند را برنده شد. (38) تقويت منافع شرکت هاي آمريکايي در بقيه ي مناطق جهان يک مسئوليت اوليه دولت آمريکاست. مورد مونسانتو (39) و غذاي اصلاح شده ي ژنتيکي، مايکروسافت و دارايي فکري، و بچتل (40) و جنگ در عراق را ببينيد. مبالغه در مورد ميزان خطر اين توسعه طلبي دو گانه ي شرکت هاي آمريکايي و دولت آمريکا براي جهان غير ممکن است. همان طور که ايتوان مزاروس (41) در کتاب سوسياليسم يا بربريت خود در سال 2001 مشاهده مي کند، تلاش آمريکا براي کنترل که درونزاد همه اعمال سرمايه داري و امپرياليسم است. اکنون دائماً با « حاکميت مطلق خشونت بر تمام جهان به وسيله ي يک کشور امپرياليست هژمونيک. . وبه روش مزخرف و غير قابل تحمل اداره کردن نظم جهان کل انسانيت را تهديد مي کند. »(42)
اين عصر جديد امپرياليسم آمريکايي تضادهاي خود را توليد خواهد کرد. از جمله ي اين تضادها تلاش ديگر قدرت ها براي اعمال نفوذ خود با توسل به ابزارهاي خصمانه و همه ي انواع راهبردهايي است که کشورهاي ضعيف تر و کنش گران غير دولتي براي درگير شدن در جنگ هاي « نا متقارن » (43) به کار خواهند گرفت. با توجه به قدرت تخريب بي سابقه ي سلاح هاي امروزين، که بيش از هميشه در همه جاي جهان پخش شده اند، پيامدهاي افزايش جمعيت جهان مي تواند بيش از هر چيز ديگري که تاريخ شاهد آن بوده ويرانگر باشد. آمريکا به جاي ايجاد يک « صلح آمريکايي » ممکن است مسير را براي يک هولوکاست نوين جهاني هموار کند.
بزرگترين اميد در اين شرايط هولناک در شورش درحال رشد از پايين هم در آمريکا و هم در جهان نهفته است. رشد جنبش ضد جهاني سازي که بعد از حوادث سياتل در نوامبر 1999 جهان را تقريباً براي دو سال عرصه ي قدرت نمايي خود کرده است. در فوريه ي 2003 با بزرگ ترين موج اعتراضات ضد جنگ در تاريخ بشر ادامه يافت. تا اين زمان هرگز مردم جهان به اين سرعت و در اين تعداد براي جلوگيري از يک جنگ امپرياليستي برنخاسته بودند. عصر نوين امپرياليسم، عصر نوين شورش هم هست. سندروم ويتنام که براي چند دهه برنامه ريزان راهبردي نظم امپرياليستي را نگران مي کرد اکنون به نظر مي رسد که نه تنها ميراثي عميق در آمريکا به جاي گذارده، بلکه با سندروم امپراتوري هم در يک مقياس جهاني تر به صورتي که قابل انتظار نبود همراه شده است. اين نکته بيش از هر چيز آشکار مي کند که راهبرد طبقه ي حاکم آمريکا براي توسعه ي امپراتوري آمريکا احتمالاً نمي تواند در بلند مدت موفقيت باشد و به نابودي خود اين طبقه خواهد انجاميد اميدواريم به نابودي جهان نينجامد.

پي‌نوشت‌ها:

1. براکت از نويسنده است مترجم
2. The Age of Imperialism: The Economics of U. S. Foreign Policy.
3. براکت از نويسنده است مترجم.
4. اين استدلال به صورت خلاصه در کتاب زير بيان شده است.
Monophaly of Capital: An Essay of the American Economic and Social Order (New York: Monthly Review Press, 1966),183- 202.
5. BreHon Woods.
6. New Industrializing Economies.
7. Robert W. Tucker.
8. School of Advanced International Studies.
9. The Radical Left and American Foreign Policy.
10. William Appleman Williams.
11. Gabriel Kolko.
12. براکت از نويسنده است. مترجم.
13. John M. Lee.
14. Foreign Affairs.
15. Charles Krauthammer.
16. The Imperial Temptation.
17. Intervention.
18. The Reluctant Sheriff.
19. Pantagon Paper.
20. پرانتز از نويسنده است. مترجم
21. براي ديدن بحث مفصل ت در مورد استدلال هاس نگاه کنيد به
John Bellamy Foster,"Imperial American and War,"Monthly Review ,May 2003.
22. Jeb.
23. Lecuis Libby.
24. Rebuilding American,s Defences.
25. براي اينکه ببينيد چگونه مداخله ي آمريکا و ناتو در جنگ داخلي يوگسلاوي در پروژه ي وسيع تر امپرياليستي معنا مي يابد نگاه کنيد به
Diana Jahnstone,Fool,s Crusade: Yugoslavia, NATO and Western Delusions (New York: Monthly Review Press, 2002).
26. Max Boot.
27. The Sawage Wars of Peace.
28. Michael Hirsh.
29. At War Ourselves: Why American Is Squandering Its Chance to Build a Better World
30. Irag: The Day After
31. James F. Dobbins
32. Rand Corporation Center for International Security and Defense Policy.
33. The Age Of Imperialism.
34. براکت از نويسنده است مترجم.
35. Unipolar Moment.
36. پرانتز از نويسنده است. مترجم
37. Wackenhut Correction Corporation.
38. نگاه کنيد به Stephen Nathan,Prison Industry Goes Global. " www. fururenet. org,fall2000.
39. Monsanto.
40. Bechtel.
41. Istvan Meszaros.
42. Istvan Meszaros, Socialism or Barharism (New York: Monthly Revies Press, 2001).
43. Asymmetric.

منبع مقاله :
جان بلامي فاستر و ... { ديگران} ؛(1391) ، آفت آمريکايي، مترجم: احسان شاقاسمي، تهران: موسسه انتشارات اميرکيبر، چاپ اول