نويسنده: ليونل تريلينگ
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه



 

معرفي « هنري جيمز » نويسنده ي شهير آمريکايي

1

در دوم ژانويه ي سال 1888، که به طور معمول روز غم انگيزي در سال است، هنري جيمز براي دوستش ويليام دين هاولز نوشت که شهرتش به واسطه ي دو رمان اخيرش به شکل وحشتناکي خدشه دار شده است. او گفت که ميل به نوشتن در او به صفر کاهش يافته، ناشران ديگر خواستار کارهاي او نيستند و حتي به نظر مي رسد که از چاپ داستان هايي که خريده اند هم شرمسار هستند. اما جيمز هرگز شجاعت خود را از دست نداد. او نوشته بود: « در هر حال من نااميد نمي شوم، به خاطر اينکه فکر مي کنم هم اکنون نسبت به هر موقع ديگري در طول زندگي ام در وضعيت بهتري قرار دارم و هنوز کارهاي زيادي براي انجام دادن دارم » و سپس بدون شک با طنزي ايرونيک که هر نويسنده اي در زمان صحبت از آينده، به کار مي برد، و همچنين با ايماني راسخ، نتيجه مي گيرد که: « بسيار محتمل است که روزي تمام نوشته هاي به خاک سپرده ي من، ناگهان شروع به جنبش کنند و سنگ قبر خود را بشکافند ».
و اين اتفاق پيش آمد، آن « روزها » فرا رسيد، و صداي تق تق سنگ هاي مرمر را که بر اثر جنبش نوشته هاي جيمز و برخورد آن ها با لوح يادبود فرازشان در احياي دوباره ايجاد شده بود، به گوش رسيد. به ناگاه جيمز از توجهي جدي و لذت بخش که در تمام طول زندگي اش انتظار آن را مي کشيد، برخوردار شده بود.
يکي از عواملي که بايستي مورد توجه قرار گيرد، پرسش در اين باب است که اصلاً چه اتفاقي افتاد که نثر جيمز به فراموشي سپرده شد. درک اينکه چرا برخي از کتاب هاي خاص جيمز از اقبال عام برخوردار نشد، دشوار نيست. اما دو کتابي که جيمز خود مسئول از ميان رفتن وجهه ي عمومي خود مي دانست، يعني بوستوني ها (1) و شاهزاده خانم کاساماسيما (2)، آثاري هستند که اگر بنا باشد از آثار جيمز چيزي را نام ببريم، در وهله ي اول به ذهن مان مي رسند. اين مسئله که اين دو کتاب در زمان خود از اقبال عمومي برخوردار نشده اند، و حتي باعث به گوشه رانده شدن جيمز شده اند، نشانگر مشکلي جالب توجه در تاريخ ذوق ادبي است.
جيمز در نگارش اين دو شاهکار سال هاي پاياني عمرش، تبديل به نويسنده اي دشوارنويس شده بود. اين واقعيتي است که انکار آن هيچ سودي براي جيمز نداشت. او خودش مي دانست که اين آثار اخير کارهاي مشکلي هستند و اميدوار بود که به عنوان آثاري مشکل و پيچيده خوانده شده و مورد توجه قرار گيرند. زماني که مرد جواني از تگزاس - اين فرد استارک يانگ بود - به شکل غيرمستقيم از جيمز در مورد چگونه خواندن اين دو رمان پرسيد، جيمز متوجه نشد که اين دشواري [ به وجود آمده در خواندن و فهم رمان ] مربوط به اختلاف مليتي است، و برعکس، حاشيه اي در توضيح رمان برايش نوشت، که کار اين مرد جوان ستايش برانگيز را از پيش هم پيچيده تر مي کرد. اما خصومتي که متوجه بوستوني ها و شاهزاده خانم کاساماسيما شده بود را نمي توان تنها از جهت دشواري در شيوه يا مقصود تفسير کرد، چون هيچ يک از اين موارد در اين دو اثر يافت نمي شود. نثر اين دو اثر، اگرچه از ويژگي هاي شخصي برخوردار است، کاملاً در پيروي از سنت رمان قرن نوزدهم است؛ و نثري گرم و روان محسوب مي شود که به نسبت نثر ديکنز پيچيدگي کمتري دارد. انگيزه هاي شخصيت ها روشن و سر راست است که مسلماً به پاي نکته پردازي هاي دشوار شاهکارهاي اخير نمي رسد. و اتهامي که گاه متوجه آثار امروزي مي شود، و ادعا مي کنند که اين کارها از جهت توجه به واقعيت هاي اجتماعي بسته و سترون هستند، به روشني در مورد آثار جيمز هيچ محلي از اعراب ندارد. در اين رمان ها، جيمز در دوره اي از کارش قرار دارد که در آن جامعه، به بيشترين و خشن ترين وجه حضور دارد، و با بيشترين نيرو خود را به ذهن تحميل مي کند. جيمز جامعه را به مثابه ي مجموع توده ها، و زمينه اي براي عدالت و بي عدالتي، اصلاحات و انقلاب مي شناسد. زمينه ي اجتماعي آثار او سطحي رگه دار است که با گره هاي عمل گرايي و تفصيلات درهم پيچيده است. از اين ها گذشته، بينش اجتماعي او از نوعي است که با در نظر گرفتن اين واقعيت که حدود شصت سال پيش صورت گرفته است، به نظر پيش گويانه مي نمايد.

مسلماً همين وجه پيش گويانه ي آثار او است که مي تواند مقاومت معاصران جيمز را در برابر آثارش توجيه کند. جيمز مشاهدات حقيقي خود را بيان مي کرد، اما اين مشاهدات چيزي نبود که خوانندگان زمان او خود را براي ديدن اش آماده کرده باشند. اينکه در حال حاضر ما قادر به همراهي با اين نظريات هستيم، به گذشت شش دهه و حوادثي که ارجمندي اين مشاهدات را به اثبات رساند، وابسته بوده است. هنري جيمز در دهه ي هشتاد به آن چيزي پي برد که ما اکنون به شکلي دردآلود و از طريق لغتنامه ي جنگ ها و اردوگاه ها، و عريان شدن مفاهيم ماهيت دولت و نوع بشر در برابر ديدگان وحشت زده مان آموخته ايم. جيمز در 1986 خطاب به اي. سي. بنسون نوشت: « اما من تصوري از اين فاجعه در ذهن دارم، و روي سبع و شيطاني زندگي را ديده ام »، و اين مرد جوان از اين گفته چنان ملغمه اي ساخت، کاري که پس از آن رويه اي همگاني شد، که حتي نمي توانيد حدس بزنيد. اما امروزه مي دانيم که داشتن چنين تصوري يکي از گام هاي دستيابي به حقيقت است.

همين « تصور فاجعه » بود که جيمز را از معاصرانش بريد و باز هم همين مفهوم است که امروز او را در نظر ما محترم کرده است. اکنون از اختلالات عميق در زندگي جنسي که با هيپرتروفي اراده همبسته به نظر مي رسد، و ظاهراً پاسخي براي ناسازگاري هاي معين در جامعه است، آگاه هستيم؛ از دي. اچ لارنس چيزهاي زيادي در اين مورد آموخته ايم، اما خود لارنس هيچ گاه جسارت آن را نيافت که زندگي جنسي را به زندگي سياسي، به آن شکل که هنري جيمز در بوستوني ها به آن پرداخت، ربط بدهد. در حال حاضر ما از فلاکت و لگدمال شدن، و آنچه که در هنگام ابتلاي شخصيت هاي مستعد و قوي به ناکامي يأس آلود پيش مي آيد، و نتايج احتمالي خشونت بي رويه، و حس گناه و عدم پذيرش حقيقت که مي تواند گريبان گير اعضاي طبقات بالاتر شود، و واکنش پيچيده اي که ممکن است از آنان براي بازيافتن حس معصوميت و واقع بيني خود سر بزند، و از تضاد ميان ادعاهاي هنر و تکليف اجتماعي - که همه از مضامين تشکيل دهنده ي الگوي شاهزاده خانم کاساماسيما هستند - بيشتر از گذشته آگاه هستيم. اين رماني است که هسته ي مرکزي آن تصوري است حاکي از اينکه اروپا به منتها حد پختگي خود رسيده است، و به سوي گنديدگي رهسپار است، و پرتوي زيبا و درخشنده اي که از آن متصاعد مي شود، بخشي از گذشته اي تابناک نشأت مي گيرد، و بخشي ديگر حاصل گرماي ناشي از متلاشي شدن و فساد آن در حال حاضر است؛ و مي رود که از طريق خشونت به پايان خود برسد، و همه ي اين ها در کل ناعادلانه به نظر نمي رسد، هر چند که هيچ گاه پيش از اين، هرگز حمله اي چنين غرورآميز و آکنده از احساسات در برابر اين قاره ي گناه آلود صورت نگرفته است.
کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما به رده ي بزرگي از رمان ها، که مي توان گفت ستون داستان هاي قرن نوزدهم را تشکيل مي دهند، تعلق دارد اين رمان ها، که به واسطه ي شخصيت ها و شرايط قهرمانانشان در يک گروه جا گرفته اند، شامل سرخ و سياه نوشته استاندال، بابا گوريو و آرزوهاي بر باد رفته نوشته بالزاک، آرزوهاي بزرگ نوشته ديکنز و تربيت احساسات نوشته فلوبر هستند؛ و فقط به کمي تعميم در اين تعريف نياز است تا بتوان جنگ و صلح تولستوي و ابله داستايفسکي را نيز در اين گروه جاي داد.
قهرماني که براي اين داستان ها تعريف مي شود، عموماً مردي جوان است که از شهري کوچک برخاسته است. البته در منطق ادبي نيازي به آمدن از شهري کوچک نيست و ممکن است طبقه ي اجتماعي او، سرزمينش را تشکيل دهد. ولي تولد و پرورش محلي اشاره اي بر سادگي و آرزوهاي بزرگ او دارد که آغاز ماجراي او را تشکيل مي دهد، داستان او با درخواست هاي بزرگي که او از زندگي دارد و تحير و بهت عظيمي که در پس طلب اين آرزو مي آيد، آغاز مي شود. او ممکن است از خانواده اي خوب باشد ولي بايد فقير باشد. او بايد باهوش يا حداقل آگاه باشد، ولي ابداً نبايد در مسائل دنيوي حيله گر باشد. او مي بايست از تعليم و آموزش بهره مند شده باشد، و لازم است که چيزهايي هم در مورد زندگي از کتاب ها آموخته باشد، حتي اگر آن ها حقيقت نداشته باشند.

قهرمان کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما دقيقاً با اين الگو مطابقت دارد. جايي که هاياسينت رابينسن از آن آمده، محله ي فقيرنشين شهر است. جيمز در مقدمه ي کتاب چاپ نيويورک مي گويد: « او به طور ناگهاني در پياده روي لندن در مقابل من ظاهر شد ». در سال 1883، در اولين سال اقامت طولاني او در انگليس، جيمز به عادت هميشگي خود در خيابان ها پرسه مي زد، و اين کار باعث مي شد که تصويرهايي در ذهن او شکل بگيرد، تصويرهايي از « طبيعت احساسي شخصي يا ذهني زيبا، يعني موجوداتي ناشناخته و مبهم که احتمالاً پرورش فکري او را به طور کامل بر عهده دارند، و از قابليت بهره وري از همه ي تمدن ها، و هرگونه تجمعاتي که گواه بر وجود تمدني باشد برخوردار است، و در عين حال به ظاهربيني، در قالب سنجش هاي شتاب زده ي محض، و نيز آرزومندي و حسادت و يأس محکوم است. »

اين مرد جوان، که بدين سان به تنگدستي، غرور و هوش مجهز شده بوده بود، و به تازگي از ولايت کوچک خود به اينجا آمده و خارج از زندگي ايستاده، در تکاپوي وارد شدن بود. اين قهرمان مدرن با داستان هاي عاميانه در ارتباط است. معمولاً انگيزه ي اين قهرمان هاي داستاني هدفي افسانه اي در جهت جست و جوي آينده است، که بر اساس داستان هاي قومي و اجدادي، زماني محقق مي شود که اين قهرمان خود را جستجو کند. او واقعاً سومين و جوان ترين پسر يک هيزم شکن است، کسي که همه ي ما با او همدردي مي کنيم، فردي نجيب که مورد بدفهمي قرار گرفته، و از همه دليرتر است. او در مورد نسبت خود با پدر هيزم شکنش در شک است و فکر مي کند که او پدر واقعي اش نيست. قهرمان ما، چه اين را به زبان بياورد يا نه، داراي اين باور رايج کودکانه است که رمز و رازي در مورد تولدش وجود دارد؛ و والدين واقعي اش، اگر حقيقت آشکار شود، به طبقه ي عالي و حتي شاهانه تعلق دارند. ژولين سورل در کتاب سرخ و سياه، سومين و جوان ترين پسر يک هيزم شکن واقعي، پسر معنوي ناپلئون است. در روزگار ما گتسبي بزرگ پسر واقعي آقاي گتس نيست، گفته مي شود که او از « مفهوم افلاطوني خودش » سرچشمه گرفته است، و در واقع « پسر خدا است » و هاياسينت رابينسن جيمز هم، اگرچه توسط خياطي فقير و ويلون زني مزدور پرورش يافته است، شاهزاده اي انگليسي را پدر خود مي داند.
اين سرنوشت اين مرد جوان است که از جايگاهي نامشخص به سوي مقامي قابل توجه در پاريس يا لندن يا سن پترزبورگ منتقل شود، تا زندگي فرمانروايان دنيا را لمس کند. موقعيتش به اندازه ي جستجوهاي مشابهي که در انتظار شواليه ي داستان هاي عاشقانه ي قرون وسطي است، نامعلوم است. او با وضعيت هايي که معنايشان برايش روشن نيست، مواجه شده است، که انتخاب هر کدام از آن ها قطعي و درست به نظر مي رسد. او اين مسئله را که همه چيز نوعي آزمايش است، درک مي کند. پارسيفال در قلعه ي شاه فيشر در مورد اينکه چه کاري براي انجام دادن درست است، اين قدر مردد نبود که مرد جوان روستايي در انتخاب راه خطرناک خود از ميان امور نامعقول جامعه، به آن چيزي که به سويش رهسپار است، دچار شک شده است. اينکه اين مرد جوان به خانه هايي مجلل معرفي و درگير کارهاي بزرگي شود، براي داستان ضروري است، و اين موضوع نبايد با داستان موازي که حکايت مرد جوان احساساتي است، اشتباه گرفته شود. به راستي که اين قهرمان روستايي بايد احساساتي باشد، و لازم است که به تناسب و در تقابل با فرومايگي جهان، هنرمند باشد؛ اما اين نکته، تنها قسمت شخصيت او نيست که قرار است دچار آشفتگي و آسيب شود؛ او با قهرمان داستان هاي راه آخرت، راهي که همه مي روند (3) يا پيرامون اسارت بشري (4) يا ماه زده (5) فرق دارد. برخلاف يک قهرمان صرفاً احساساتي، او نگران اين است که بداند جهان سياسي و اجتماعي چگونه اداره مي شود و چطور مي توان از آن لذت برد؛ او سهمي از قدرت و لذت مي خواهد و در نتيجه خطرات واقعي را که معمولاً مربوط به زندگي اش است مي پذيرد. « حقايق بي اماني » که به گفته ي جيمز، هاياسينت بايد با آن ها مقابله کند « آزادي و آسودگي، دانش و قدرت، ثروت، فرصت و بي نيازي » هستند.
داستان اين مرد جوان روستايي يکي از عجيب ترين ها است، براي اينکه ريشه هاي آن هم در افسانه و هم در قلب واقعيت مدرن است. از آن جنسي است که ما بيشتر با اجتماع مدرن، طبقه ي اجتماعي و تشريفات آن، قدرت و نفوذ و ثروت مرتبط مي دانيم، حقيقت سخت و صريح اللهجه اي است که در هر اجتماع مدرن داراي موجوديت است. به واسطه ي اين حقيقت است که تاکنون در اجتماع پرجمعيت، موضوعات عشق افسانه اي و حتي سحر و جادوي مطلق به حيات خود ادامه داده اند. توجه داشته باشيد که از نظر يک رمان نويس سروکار داشتن با تحول مهم به نظر مي رسد. لازم است که دست هاي بزرگ و قدرتمندي به اين جهان ظاهراً معمول و بدون احتمال و امکانات دست يابند و قهرمان را بردارند و او را بر سر راه سرنوشت پيچيده و خطرناکش قرار دهند. پدر خوانده ي جنايت کار، م گويت را در مرداب ملاقات مي کند؛ پير بزوخوف ناگهان ثروتي را به ارث مي برد که به اين مرد جوان ژوليده اجازه مي دهد تا در روسيه سياحت کند؛ نيروهاي قدرتمند پنهان حول ژولين سورل سربلند چرخ مي زنند تا اينکه حرفه ي رو به ترقي حيرت انگيزش را ممکن مي سازند؛ راستينياک، به سادگي به واسطه ي شاگرد شبانه روزي بودن در خوابگاه واکر، که ووترين را هم پناه داده، به سوي قلب داستان که در پاريس واقع است، کشانده مي شود، جيمز گتس در کرجي يک ميليونر قرار مي گيرد، و از پسري که در درياچه ي پنبه اي زبري پيچيده شده، به جي گتسبي تبديل مي شود، که ساکن آکسفورد و يک قهرمان نظامي است.
چنين تحولاتي، همراه با فقط کمي اغراق، اين حقيقت مطلق را که در زندگي روزانه قابل مشاهده است، نمايش مي دهد. از سال هاي آخر قرن هجدهم تا اوايل قرن بيستم، ساختار اجتماعي غرب به طور ويژه براي تحولاتي در آينده که سحرآميز و رمانتيک مي نمودند، مهيا مي شد، مي توان گفت طراحي مي شد. عادات و رسوم طبقه ي مرفه به اندازه ي کافي قوي بود تا اين موضوع را که مردي جوان بايد از مرزها عبور کند، جالب توجه سازد، و در عين حال به اندازه ي کافي ضعيف بود که اجازه ي عبور در موارد استثنائي را بدهد. پسري بي دست و پا از ژنو، که پادويي قحطي زده بود، مورد تحسين اشراف فرانسه قرار گرفت و اروپا به او اجازه داد فرضياتش را در هر بخشي از زندگي با مهارت به اجرا در بياورد: ژان ژاک روسو پدر همه ي اين مردان جوان، در رديف آن مرد ديگر که از جزيره ي کرس آمده بود، محسوب مي شود.
داستان اين مرد جوان نشان دهنده ي يک واقعيت است، با اين حال ممکن است مطمئن باشيم که جيمز، بر جذابيت مؤلفه ي افسانه اي آن افزوده است. مطمئناً جيمز دنباله روي کوچک سنت هنروران قديم بود، و در عين حال هميشه از مقام اول بودنش آگاهي داشت. او با فريب و راست نمايي اندوخته اي بزرگ براي خود دست و پا کرد، ولي مي دانست که هميشه با حيله سروکار دارد؛ و از بابت مقدمات اين جادوگري به خود مي باليد. او مثل همه ي قصه گويان قديمي، آرزو داشت خواننده را برخلاف خواسته ي او، آن چنان که امروز مي گوييم، افسون کند. او به آنچه که « داستان به عنوان يک داستان » مي ناميد عشق مي ورزيد؛ از کار کردن از راه هاي غيرعادي، غيرمعقول، ملودرام و ماوراء طبيعي، به سبب برخورداري از آنچه که او « توانايي شگفت انگيز مقدس » مي ناميد، لذت مي برد؛ و داستان قديمي را به عنوان ريشه ي هنر رمان نويسان مدرن مي شناخت.
اف. او. متيسن درباره ي کيفيت افسونگري داستاني کتاب بال هاي کبوتر صحبت کرده، که در اثري مانند سفرا تأثير نهاده است، رماني که مي تواند به عنوان يکي از آن داستان هايي خوانده شود، که در آن قهرمان درمي يابد هيچ چيز آن طور که نشان مي دهد نيست و تنها راه هدايت در تمام دنيا صفاي قلب خود او است.
همانند هر خالق داستان، از شکسپير گرفته تا بالزاک و ديکنز يا داستايفسکي، جيمز هم اين امکانات را تا اندازه اي بيشتر از آنچه که ما امروزه مي پسنديم، به کار گرفته است. اين موضوع به آن معني نيست که او به ما وقايعي غيرمحتمل ارائه مي دهد، با اين وجود گاه تعداد رويدادهاي جالب توجه را بيش از آنچه توقعش را داريم، افزايش مي دهد. اگر اين موضوع، جيمز يا هر داستان سراي ديگري را، به دست کاري در حس شباهت به واقعيت هم هدايت کند، باز مي توان اين دفاع را اقامه کرد که اين کار خصيصه ي ادبيات است، و چنان که ماريان مور گفته، نوشتن داستان خلق « بوستان هايي خيالي با وزغ هاي واقعي در آن » است. خواننده اي که تخيلي بودن اين بوستان را کشف مي کند، نبايد به سبب اين کشف به ديدگاهي اشتباه در مورد واقعيت وزغ ها هدايت شود. در مورد طرح پرسش در باب واقعيت و درستي در داستان نيز بايد يادآوري شود که اگرچه رمان در برخي از اشکال آن به علوم قابل جمع آوري و طبقه بندي شبيه شده است، که علومي هستند که بيشتر مردم در خانه هاي خود با آن سروکار دارند، ولي برخي ديگر از اين رمان ها به علوم تجربي نزديک مي شوند. و تجربه اي شبيه به خلق يک بوستان خيالي است که براي هدفي روشن، که در واقع حمايت از يک وزغ حقيقي است، طراحي شده است. ابزار قضاوت يک منتقد ذاتاً طبيعي نيست و درست مانند پيرنگ يک رمان نويس، تمهيدي غيرمعقول و مصنوعي است که براي تحميل يا پرورش يک حقيقت در وجود به کار گرفته شده است. اين طور به نظر مي رسد که بايد به ديدگاه جيمز، در مورد قسمتي بازگرديم که اجراي آن در رمان هاي او، به وسيله ي ابزاري عملي مي شود که خود « رومنس » مي نامد. به نظر مي رسد که جيمز در حين صحبت از اينکه رومنس « تجربه اي آزاد، يا آن چنان که بايد در موردش صحبت شود، تجربه اي فارغ از درگيري و سبک بار و از موقعيت هايي است که معمولاً به او نسبت داده مي شود » به روشني تمثيلي از اين تجربه را در ذهن داشته است. وي مکرراً در مورد تمهيدات رمان به منظور شبيه ساختن آن به سخني پوچ و نامشروع در نظر خواننده اي که فقط تسليم قياس منطقي رمان طبيعت گرايانه مي شود، ولي يک دانشمند هوشمند آن را به خوبي درک مي کند، سخن مي گويد.
مطمئناً اين گونه به نظر مي رسد که کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما به اين چنين دفاعياتي نياز دارد، تا بتواند ما را با خود همراه سازد، به احتمال زياد در اين راه حس خواهيم کرد که هنوز تا رومنس فاصله ي زيادي داريم، حتي ممکن است برخي به امکان ناپذيري اين احتمال فکر کنند. اين داستان ما را به جايي مي کشاند که وجود عناصري را بپذيريم که عبارتند از مرد جوان تهي دستي را که تولدش در هاله اي از ابهام است، پدرش شاهزاده ي انگليسي معتبر ولي ولخرج و مادرش فاحشه - خياطي فرانسوي است که پدر او را به قتل رسانده، يک شاهزاده ي زيباي ايتاليايي - آمريکايي که از طبقه ي اجتماعي خود به زير آمده تا به « مردم » کمک کند؛ يک آميزش کلي از فقراي واقعي در کنار آدم هايي که از زمان تولد جزو طبقه ي برتر محسوب مي شده اند؛ و سپس يک رهبر مبهم اسرارآميز براي انقلاب، که هيچ وقت توسط خواننده مشاهده نمي شود، دسيسه هايي از يک گروه زيرزميني توطئه گران، سوگندي که براي انجام يک ترور در چند روز نامشخص در آينده ادا شده، و آن روز که فرا مي رسد، ساعت قتل زنجيره اي، دستورالعمل ها و هفت تيري که در اختيار مأمور گذاشته مي شود.
حتي کساني که به تحسين اين کتاب مي پردازند در مواجهه با ضمائمي مثل اين ها، به قبول گفته ي ربکا وست متمايل مي شوند که در تحقيق مختصر و جالب توجهش در مورد جيمز، اين کتاب را « شايسته » و « خيلي دقيق » ولي در عين حال « پريشان » و « وحشي » توصيف کرده است، که « دلربايي » دروني آن از تغيير شکل « انحرافاتش » سرچشمه مي گيرد؛ او در مورد اين اثر به عنوان يک روياي ديوانه وار صحبت مي کند و غريب بودن حوادث آن را دست مي اندازد، به نظرش مي رسد که اين اثر يکي از شوخي هاي بزرگ ادبيات است که جيمز، کسي که به دليل دوري از سادگي و بي ريايي به خود مي باليد، بايد آن شخصي باشد که عناصر غيرمعقول و باورناپذير رمان هاي قديمي را، که تکيه شان بر تأثيرگذاري از طريق شب هاي تاريک و توفاني، خدمتکارهاي هندو، غريبه هاي مرموز، و شمشيرهاي خونيني بود که با دستمال گردن هاي گران قيمت گلدوزي شده پاک مي شدند، به جهان داستان بازگردانده باشد.
دوشيزه وست در سال 1916 مي نوشت، يعني زماني که رمان انگليسي طبيعت گرا، با نظرات تقليل گراي خود در مورد احتمالات داستان، سرشار از حس غرور و خودبرتربيني بود. تصوير ما از احتمالات سياسي که از ديد جيمز همچنان در حال تغيير بود، جز توهين به تخيل نافذ او، که بي ترديد مثل ديگران از مکالمات روزمره و روزانه تغذيه مي شد، کاري نکرده است، پس حق آن است که بگوييم در هيچ رمان نويس ديگري ريشه ي اين موضع عميق و گسترده نشده بود. حقيقت اين است که در کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما هيچ رويداد سياسي، يا جزئياتي در مورد پيمان يا راز يا خطري وجود ندارد، که با سوابق بي شماري مورد تأييد واقع نشده باشد.

2

ما تمايل داريم با وانمود به اينکه قرن نوزدهم روزگاري صلح آميز بود، مشکلات خودمان را بزرگ کنيم. ولي جيمز خشونت حقيقي اين دوره را مي شناخت. مسلماً انگليس نسبت به بقيه ي قاره آرام تر بود، ولي تاريخ اين کشور هم در دهه ي هشتاد نشان دهنده ي يکي از ژرف ترين آشفتگي هاي اجتماعي بود که معمولاً به اختلال منجر مي شد. در مارس 1886، سالي که کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما به شکل کتاب پديدار شد، جيمز در نامه اي خطاب به برادرش، ويليام، از يک شورش در خيابان محل سکونت خود، در مورد بانواني نوشت که کالسکه هايشان متوقف مي شد و « به زور وارد شدن اشغالگران، دزدي ها، هفت تير کشيدن ها و بوسيده شدن » را تجربه مي کردند. به نظر او اين بلواگران، زحمت کشان بي کار نبودند، و بيشتر به « ارتشي از آدم هاي خشن و دزد » شباهت داشتند، البته او اضافه مي کند که « فقر بي اندازه اي » وجود دارد و « به عللي که مي ترسم ادامه پيدا کند، همه در حال فقيرتر شدن هستند ». در همان سال او براي چارلز اليوت نورتون مي نويسد که وضع بريتانيايي هاي طبقه ي مرفه « در بسياري موارد خيلي شبيه به حکومت فرانسوي فروپاشيده و فاسد قبل از انقلاب به نظر مي رسد ».
تجسم جيمز از انقلاب صرفاً ابزاري براي به کار بستن در داستانش نبود. بلکه او نوعي انقلاب را تصور کرد که ديگر براي ما آشنا نيست، اين يک انقلاب مارکسيستي نبود. هيچ قيام ناگهاني از طبقه ي کارگر رنجيده که توسط يک حزب منظم به منظور روي کار آوردن دولت جديد و قوي، هدايت شود، وجود نداشت. اين قبيل انقلاب ها وجوه محافظه کارانه ي خود را دارند، و به دنبال آن هستند که عناصر مشخصي از فرهنگ بورژوايي را براي استفاده ي خود نگاه دارند، که نمونه ي آن علم و ابزار توليد و حتي برخي از سازمان هاي اجتماعي است. تئوري انقلابي کتاب شاهزاده خانم کاساماسيما با اين امر اشتراک ناچيزي دارد. هيچ جنبش توده اي سازماندهي شده يا حزب منظمي وجود ندارد؛ و تنها يک مرکز قوي توطئه چيني موجود است. از نقشه اي براي در دست گرفتن دولت خبري نيست و تقريباً هيچ تصوري از جامعه ي آينده وجود ندارد. اين مرکز توطئه چيني فقط براي تخريب برنامه ريزي مي کند، که عمدتاً در شکل ترور اشخاص است. ولي جيمز صرفاً در حال بيان يک داستان خيالي راديکال نيست؛ او يک گزارش دقيق از آنارشيسم را ارائه مي دهد.
انترناسيونال اول در سال 1872، در نشستن در لاهه، به تبعيد آنارشيست ها رأي داد. کارل مارکس در نهايت در نبرد طولاني اش با باکونين پيروز شد. از آن زمان، « سوسياليسم علمي » در پي چيره شدن بر افکار انقلابي بوده است. جلوي آنارشيسم به عنوان يک جريان اصلي در تئوري هاي سياسي گرفته شد. اما آنارشيسم به عنوان قدرتي حساب شده، به خصوص در کشورهاي لاتين، ادامه يافت، و نوعي انقلاب بر پايه ي شجاعت و در بعضي مواقع جذابيت هاي آن به وجود آمد. حتي در انکار نظريه و حرکت آنارشيسم هم تخيلات اروپا حکمفرما بود.
در اينجا، اين امکان وجود ندارد که يک گزارش روشن از آنارشيسم در تمام وجوه آن ارائه شود؛ تا بتوان بين تحولاتي که به نهيليسم نزديک هستند و آن هايي که آنارشيسم کمونيستي ناميده شده اند، يا بين نمايندگان آن، سرگئي نچايف که از شخصيت يک جاسوس پليس برخوردار بود، و کروپتکينيا کارلو و ترسکاي مرحوم، که به علت دلچسبي شخصيتشان شناخته شده بودند، تمايز قائل شد؛ يا بتوان تناقض بين خشونت نظريه و عمل آن و جهان ملايم آينده را که هدف از اين نظريات و کنش ها بود، رفع کرد. بايد کافي باشد که بگوييم، آنارشيسم طرفدار اين نظريه است که خوبي هاي ذاتي يک انسان مطلق هستند و جامعه آن را فاسد مي کند، و اينکه هدايت به حرکت آنارشيستي خواسته اي براي تخريب کلي جامعه و نه تنها شکل خاصي از اجتماع است.
از اين رو هاياسينت رابينسن که بين خواسته اش براي عدالت اجتماعي و ترسش از اينکه مبادا تمدن اروپا تخريب شود، گسيختگي پيش آمده، با اين باور آنارشيست برخوردي منطقي مي کند. « از بند رها کردن چيزي که امروزه احساسات شريرانه ناميده شده است و تخريب چيزي که نظم عمومي ناميده مي شود » به انجام رسيدن هدف باکونين بود که با گفتن اينکه « ميل به تخريب هم زمان تمايلي اخلاقي است » از آن حمايت کرد. اين فقط يک گفته ي ساده نبود، بلکه فرمان انهدام تمام اشکال اجتماعي را بر مبناي نظريه ي بي شکلي ( آمورفيسم ) صادر مي کرد، که آماج آن هرگونه تشکيلات اجتماعي بود که بذرهاي تولد دوباره ي دولت را نگهداري مي کرد، که در نتيجه بايد به کلي نابود مي شد. نظام هاي روشنفکري هم مانند سايران، از اشکال اجتماعي محسوب مي شدند. در همان روزهاي ابتدايي، آنارشيسم خصومتي نسبت به علم اظهار داشت. اين دشمني نسبت به هنر کمتر بود، زيرا اولين رهبران معمولاً در زمينه ي علوم انساني تعليم ديده بودند و الهاماتشان به شکلي گسترده برگرفته از ادبيات بود؛ در دهه ي نود اتحادي قوي بين هنرمندان فرانسوي و گروه هاي آنارشيست وجود داشت. اما از ديدگاه منطقي هنر به عمل در زير آتش آنارشيست ها محدود شده بود. هنر همبسته ي ناگزير صلح مدني و نظم اجتماعي و در واقع طبقات حاکم است. بنابراين به احتمال زياد هر حرکت بزرگ شديد از جنبش اخلاقي - سياسي، به هنر حسادت مي کند و اين دشمني را رقابتي بر سر آگاهي کامل از درد و رنج هاي آدمي مي داند. باکونين در موقعيت هاي متعدد، از هنر به مثابه ي چيزي بي ارزش در زمانه اي که صحبت بر سر سعادت بشري است، سخن گفته است.
لنين هم نظري در همين راستا بد، و بعد از لذتي که از گوش سپردن به سوناتاي بِتهوون نصيبش شده بود، گفت که نمي تواند چندان به موسيقي گوش فرا دهد. زيرا موسيقي روي سلول هاي عصبي اثر مي گذارد و باعث مي شود که به بيان عباراتي احمقانه يا داغان کردن مغز افرادي که توانسته اند در عين زندگي در اين جهنم کثيف خالق چنين زيبايي اي باشند، ترغيب شويم. در حالي که ما حق اذعان کردن مغز کسي را نداريم و حتي از تصور اين فکر هم بايد از خودمان شرمسار شويم » و به همين شکل شاهزاده خانم رمان جيمز احساس مي کند که ذوق او چيزي جز گواهي بر زندگي اشرافي فاسد او نيست، و هنر تفرقي پوچ و سبک سرانه از انقلاب است.
ماهيت سياست مداران راديکالي که در رمان شاهزاده خانم کاساماسيما تصوير شده است، شايد در نظر خواننده ي امروزي تحريف واقعيت به نظر بيايد. افرادي که در رستوران دِ سان اند دِ مون (6) يکديگر را ملاقات مي کنند و زير لبي به اشتباهاتشان اعتراف مي کنند، انقلابي نيستند و سياست مدار افراطي هم محسوب نمي شوند. بيشتر آن ها چيزي بيش از ياغي هاي کودن نيستند. با اين وجود تصويري دقيق و مطابق گسترش سياست توسعه ي طبقه ي کارگري انگليس را در اوايل دهه ي هشتاد منعکس مي کنند. اولين جنبش بزرگ اتحاديه ي اصناف انگليس، نوعي اشرافيت کارگري را ايجاد کرد که رابطه ي خود را با توده ي کارگران به شکلي وسيع قطع کرده و جنبش بزرگ بعدي هنوز شروع نشده بود. بر اساس آنچه جيمز شرح مي دهد، اظهارات و کنش هاي سياسي افرادي که در دِ سان اند دِ مون يکديگر را ملاقات کرده بودند، کورکورانه است.

جيمز در انتخاب شغل اين افراد با تبعيض زيادي عمل کرده است. هيچ کارگر کارخانه اي در ميان آن ها نيست؛ در آن زمان هنوز کارگران کارخانه به اندازه اصناف حرفه اي و کمابيش ثابت مانند: خياط ها، کفش دوزها، بافنده ها، قفسه سازها و کارگران فلزکاري زينتي جذب آنارشيسم نشده بودند. حرفه ي صحافي بدون شکل به اين دليل براي هاياسينت انتخاب شده بود که جيمز چيزهايي راجع به آن مي دانست، و در عين آنکه از دسته ي هنرهاي زيبا بود، هنري مکانيکي نيز به شمار مي رفت، و از اين جهت که صحاف ها عمدتاً به آنارشيسم کشيده شدند، کاملاً متناسب با سرنوشت هاياسينت بود.

زماني که پل ميونيمنت به هاياسينت مي گويد که رستوران دِ سان اند دِ مون « مکاني است که شما را در آنجا هميشه دست بالا مي گيرند »، با اقتدار کسي صحبت مي کند که ارتباطات مهم تري دارد.
البته آنارشيست ها اگرچه آرزو داشتند که بر توده ها تأثير بگذارند و بتوانند در صورت لزوم آن ها را به يک رفتار جمعي سوق دهند، ارزش زيادي براي تشکيلات توده اي دموکراتيک يا شبه دموکراتيک قائل نبودند. باکونين اعتقاد داشت که « براي سازمان دهي بين المللي در سراسر اروپا يکصد نفر انقلابي، که به شکلي محکم و جدي با هم در ارتباط باشند، کافي است ». اين الگوي سازمان آنارشيستي داراي سلسله ي مرتبه اي و رمزي بود. زماني که باکونين در سال 1867 برنامه هاي سازمان را تدوين کرد، سه « دسته » را برقرار کرد: يک گروه عمومي که تحت عنوان پيوستگي بين المللي دموکراسي سوسياليستي شناخته مي شوند؛ دسته ي ديگري در درجه ي بالاتر از آن، که به عنوان رسته ي ملي برداران شناخته مي شود؛ و بعد از آن هم دسته ي ديگري که به صورت مخفي و ناشناس تشکيل مي شود و رسته ي بين المللي برادران نام دارد که تعدادشان بسيار اندک است. مي توان تصور کرد که شخصيت ميونيمنت جيمز به رسته ي ملي برادري تعلق دارد.
براي ترويج فکري اين نظام پيوسته ي انقلابي، باکونين در همکاري با سرگئي نچايف شگفت انگيز، کاتشيسم انقلابي را تدوين کرد. اين رساله مي توان به عنوان يک کتاب راهنما براي رمان شاهزاده خانم کاساماسيما در نظر گرفته شود. که به فرد انقلابي مي آموزد امکان دارد او براي زندگي در جهان بزرگ و زيستن در هر طبقه از اجتماع: طبقه ي اشراف، طبقه ي کليسايي، ارتش يا هيأت هاي ديپلماتيک فراخوانده شود. در اين کتاب اين نکته بيان مي شود که چطور فرد مي تواند با ثروتمندان مصالحه کند، و از اين طريق اختيار ثروت آنان را به دست بگيرد، درست مانند شاهزاده خانم که مورد مصالحه قرار مي گيرد. دستورالعمل هايي مبني بر اينکه چطور با مردمي که مانند کاپيتان شولتوي جيمز که با انگيزه هاي مشکوک به اين جريان کشيده شده اند، برخورد کرد. اينکه فرد بايد تا چه اندازه به زني اعتماد کند که از طبقه ي بالاتر جامعه است و امکان دارد در جستجوي شور و احساسات يا رستگاري - که شاهزاده خانم آن را واقعيت مي خواند - از طريق کنش انقلابي به جمعيت پيوسته باشد. اين کتاب، کوچک و عاري از هرگونه ترحم است. خود باکونين هم در نهايت از اينکه همه چيز - نه نامه اي خصوصي، نه همسر و نه فرزند - از خيرخواهي توطئه آميز همکار او در نگارش کتاب، يعني نچايف، در امان نيست، گلايه مند بود.
موقعيتي که هاياسينت خود را با آن درگير مي کند، يعني تعهد او براي ارتکاب ترور بر اساس تقاضاي رهبر سري، اوج تخيل يک رمان نويس برج عاج نشين نيست، بلکه يک وضعيت کلاسيک آنارشيستي است. آنارشيسم توانست کنش هاي توده اي را برانگيزد، آن چنان که در آشوب هاي 1882 ليون اتفاق افتاد، ولي قدرتش را با اقدام به عمليات هاي تروريستي نشان داد که انجام آن به افراد شجاعي سپرده مي شد که از انجام جنگي فردي عليه جامعه خوشحال بودند. باکونين براي آنارشيسم چهره هايي مثل استنکا رازن، راهزن روس را در زمره ي قديسان وارد کرد؛ ووترينِ بالزاک و والباير استاندال ( از کتاب لاميل او ) نيز نمونه هاي اوليه ي قهرمانان آنارشيستي محسوب مي شوند. آنارشيسم هميشه در نظريات خود از جهت اخلاقي و نيز از جهت ابزاري، ترور را نه فقط به عنوان ابزاري براي تبليغ دکترين خود يا تضعيف روحيه ي دشمن بلکه به عنوان تنبيه يا انتقام يا تهديد به شماره آورده است. تاريخ سال هاي اخير اين قرن مملو از ترورها، يا مبادرت به ترورهاي بسياري است که عاملان همه ي آن ها آنارشيست نبودند بلکه کساني هم بودند که تحت تأثير الگوي آنارشيستي قرار داشتند. در سال 1878 دو سوء قصد به جان امپراتوران صورت گرفت؛ يکي پادشاه اسپانيا و ديگري پادشاه ايتاليا، در سال 1880 سوء قصد ديگري براي پادشاه اسپانيا اتفاق افتاد و در سال 1881 الکساندر دوم از روسيه بعد از جان به در بردن از سوء قصدهاي بسيار کشته شد. در سال 1882 کشتار پاک فينکس اتفاق افتاد. لُرد فِردريک کونديش، وزير ايرلند و معاون وزير، توماس برک توسط ناسيوناليست هاي افراطي کشته شدند؛ در 1883 توطئه هاي متعدد انفجاري در بريتانياي کبير روي داد. در سال 1885 انفجاري در مجلس عوام روي داد؛ در 1883 آنارشيست ها نقشه اي براي ترور هم زمان امپراتور ويلهِلم، وليعهد، بيسمارک و مولتک طراحي کرده بودند. اين ها بخشي از حوادث تروريستي هستند که ممکن بود جيمز در سال هاي پيش از شروع نوشتن شاهزاده خانم کاساماسيما از آن ها آگاهي داشته باشد، و در سال هاي بعدتر نيز کشتارهاي بيشتري صورت گرفت. آنارشيسم هرگز نتوانست مانند روسيه و فرانسه پايه هاي خود را در انگليس نيز محکم کند، در حالي که در اين کشورها حتي توانسته بود به طبقات بالاتر هم رخنه کند. رفتارهاي يک شاهزاده به عنوان فردي اشرافي در زمان خودش غيرمعمول نبود، و زماني که از آشنايي هاي خود با انقلابيون مي گفت، که البته دامنه اش از آنچه که هاياسينت مايل بود بداند، فراتر مي رفت، دروغي در کار نبود. در ايتاليا او مي توانست بنابر قانون برابري اجتماعي با آنارشيست هاي برجسته اي هم چون کانت کارلو کافيرو و اِنريکو مالاتستاي پزشک که فرزند يک خانواده ي ثروتمند بود، ملاقات کند. کروپُتکين از نسلِ روريک ها بود و هم چنان که رمان هاي دوست جيمز، تورگنييف تصديق مي کند، راديکاليسم افراطي در ميان اشراف روسي غيرمعمول نبود. در فرانسه ي دهه ي 80 و به نحوي چشم گيرتر در دهه ي 90 گروه هاي هنري - روشنفکري و حتي اشرافي اي بودند که با آنارشيست ها تا حدود زيادي در رابطه بودند.
انقلاب بزرگ شاهزاده خانم کاساماسيما، در خلق شخصيت هافِندال است. علي رغم اينکه او هرگز در رمان ظاهر نمي شود، وجود واقعي اش حس مي شود. هافندال از جهت تأثيري که روي ديگران مي گذارد بي شباهت به آنچه که در مورد خود باکونين در دوره ي اوجش گفته مي شد، نيست و آن زماني بود که او مي توانست با اشتياقي که در حرف هايش وجود داشت، حتي افرادي را که زبان او را نمي فهميدند، شيفته ي خود کند. اما اين هم ممکن است که جيمز، جوهان مُست معروف را در ذهن داشته است، که از تصوير او در مطبوعات لندن تأثير پذيرفته است. زماني او به دليل آنکه در روزنامه اش فرايهايت (7) مطلبي سرورآميز در باب ترور قيصر به چاپ رسيده بود، متهم شناخته و جرمش را توهين و تحريک به قتل دانستند و او را به گذراندن 16 ماه در اردوگاه کار سخت محکوم کردند. هيأت منصفه اي که او را محکوم کرد، براي او به واسطه ي خارجي بودنش و اينکه « ممکن است در معرض خشونتي بيش از آنچه که سزاوارش است، قرار گيرد » طلب بخشش کرد. در اين مورد حق با هيأت منصفه بود، بسياري به سبب تباه شدن جواني خود در زندان هاي آلمان رنج بسيار کشيدند. معلوم نيست که آيا او هم مانند هافندالِ جيمز توانست زير شکنجه ي پليس مقاومت کند يا نه، ولي بدون شک او ظرفيت انجام اين کار را داشت. بعد از دوران حبس، او به امريکا مهاجرت کرد و اين طور درباره ي او گفته مي شد که فعاليت هاي تروريستي در اين کشور حول او متمرکز شده است. او در کشتار هيِمارکت درگير شد و به خاطر تحريک به قتل رئيس جمهور مک کينلي زنداني شد. راما گلدمن و الکساندر برکمن پيروان او بودند و در مورد او با همان لحني سخن مي گفتند که هاياسينت در مورد هافندال استفاده مي کند. و البته براي اين مسئله که حرفه ي موست هم صحافي بود، در اينجا معناي خاصي ندارد.
به طور خلاصه زماني که متوجه تطبيق تمام و کمال واقعيت هاي سياسي در آثار جيمز مي شويم، درمي يابيم که بايد اين ايده را که جيمز قادر بوده باشد در فضاي انتزاع اخلاقي دست به عمل بزند، فراموش کنيم. يک نويسنده راجع به شاهزاده خانم کاساماسيما گفته که اين کتاب « نمونه ي گويايي حاکي از ناتواني جيمز در امور ماهياتاً جامعه شناختي است » که عکس آن حقيقت دارد. کمابيش جدا از اقتدار زيبايي شناختي و اخلاقي پرنسس کاساماسيما، اين رمان بازنمايي دقيق و درخشاني از واقعيت اجتماعي است.

پي‌نوشت‌:

1. The Bostonians.
2. The Princess Casamassima.
3. The Way of All Flesh عنوان رماني از ساموئل باتلر، نويسنده ي انگليسي (1902 - 1835). و
4. Of Human Bondage، رماني از سامرست موام، که با ترجمه ي مهدي افشار و از سوي انتشارات نقطه به چاپ رسيده است. و
5. Mooncalf، عنواني رماني از فلويد دل، نويسنده و منتقد امريکايي (1969 - 1887). و
6. The son and the moon.
7. Freiheit.

منبع مقاله :
تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول