داستان کوتاه

پيامبر (صلی الله علیه و آله) -در آغاز بعثت- كنار كعبه در حجر اسماعيل، نشسته بود. (تا فرصتي به دست آيد و به ابلاغ اسلام بپردازد) در اين هنگام جمعي از سران قريش در كنار كعبه بودند. كساني را فرستادند تا زهدان (بچه دان) گوسفندي را بياورند، آنها رفتند و زهداني آوردند. به دستور سران قريش، به طرف پيامبر (صلی الله علیه و آله) انداختند (كه يك اهانت بزرگ به ساحت مقدس آن حضرت بود).
پيامبر از اين كار ناجوانمردانه مشركين غمگين شد و نزد عمويش ابوطالب (پدر بزرگوار علي علیه السلام) آمد و به او فرمود: من چه نسبتي با شما دارم؟ ابوطالب عرض كرد: پسر برادرم، مگر چه شده است؟ پيامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: مشركان، زهدان گوسفند را به سوي من افكندند.
ابوطالب به برادرش حمزه (علیه السلام) گفت: شمشيرت را بردار و خود نيز شمشير را برداشت و با هم به جمع قريش رسيدند. ابوطالب (علیه السلام) به حمزه (علیه السلام) گفت: اين زهدان را بردار و به سبيل (و دهان و ريش) مشركان بكش، هر كس از آنها ممانعت كرد، گردنش را بزن. حمزه همين كار را نسبت به همه قريشيان كه در كنار كعبه بودند انجام داد. هيچ يك از آنها، از ترس خود، كاري نكردند.
آن گاه ابوطالب متوجه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شد و گفت: اي برادر زاده ام، اين است مقام تو در نزد ما. (1)

پي‌نوشت‌:

1. يَابنَ اَخ هذا حَسَبُكَ فينا. اعلام الوري، ص 57؛ اصول كافي، چاپ آخوندي، ج 1، ص 446.

منبع: www.irc.ir
منبع مقاله :
زنان عارف، نويسنده دكتر ابوالقاسم رادفر، ناشر مدحت، محل چاپ تهران، سال چاپ 1385، نوبت چاپ اول،