نويسنده: رابرت هولاب
مترجم: حسين بشيريه



 

مباحثه بر سر مكتب اثباتگرايي

نخستين مباحثه كه هابرماس در آن درگير شد به عنوان " دعواي اصالت اثبات در جامعه شناسي آلمان" شهرت يافت. اين مشاجره نخست توجه بسياري در آلمان جلب كرد و بعداً در ديگر نقاط جهان نيز شهرتي يافت. شايد غريب ترين بخش اين مباحثه عدم مناسبت كامل عنوان آن با مسائل مورد بحث و اختلاف باشد. اولاً به اين دليل كه هيچ يك از افراد درگير در اين مشاجره خود را مدافع يا نماينده اصالت اثبات نمي دانستند. گرچه هابرماس و تئودور آدورنو به عنوان مدافعان روش ديالكتيكي، كارل پوپر و شاگرد آلماني او، هانس آلبرت را متهم به هواداري از روشهاي اصالت اثبات كردند، ليكن متهمان منكر درستي اين نسبت شدند و در عوض خود را هوادار عقلگرايي انتقادي خواندند. درواقع تصور خود پوپر از موضع روش شناختي اش اين است كه وي يكي از نخستين كساني بوده كه با اصالت اثبات به عنوان روش پژوهش معتبر شديداً مخالفت ورزيده است. اگر اصالت اثبات را به مفهوم رايجي كه معمولاً در كتابهاي فلسفي توصيف مي شود، بگيريم، در آن صورت قطعاً نبايد پوپر را از اثباتگرايان به شمار آورد.
اصالت اثبات در معناي اوليه اش مكتبي بود كه اگوست كنت جامعه شناس قرن نوزدهم از آن حمايت مي كرد. كنت روش تفحص در امور قابل اثبات و مشاهده پديده ها و كشف قوانين به موجب استقرا را به عنوان روش علم در مقابل تفكر متافيزيكي و جزميات مذهبي قرار مي داد. از آن پس اصالت اثبات به معني كاربرد روشهاي تجربي در تحقيق و به ويژه وحدت روش تحقيق در همه علوم و تعميم پذيري روش هاي علوم طبيعي[ به علوم اجتماعي] به كار رفته است. يكي از شاخه هاي ديدگاه تجربه گرا كه در اوايل قرن نوزدهم پيدا شد، اصالت اثبات منطقي (1) بود كه احتمالاً علت اصلي شهرت آن كوشش براي تفكيك حوزه منطق و عقل از تفكرات متافيزيكي غيرقابل اثبات بوده است. مشهورترين فلاسفه نماينده اثباتگرايي منطقي، اعضاي " مكتب وين" در دهه هاي 1920 و 1930 بودند. پوپر با اعضاي اين گروه روابط بسيار و علايق مشتركي داشت، ليكن ديدگاه او نسبت به آنها انتقادي بود. گرچه در دوران پس از جنگ گاه او را اثباتگرا خوانده اند، ليكن وي در شرح حال فكري خود، " مسئوليت" تخريب بنياد اثباتگرايي منطقي را برعهده مي گيرد. (2) بنابراين طبيعي است كه وي در چاپ انگليسي مقالات مربوط به دعواي اثباتگرايي، به اينكه او را جزء جنبشي بدانند كه وي آن را بي چون و چرا و مكرراً رد كرده بود، شديداً اعتراض كند. (3)
درباره جايگاه مباحثه موردنظر و موضوعات دقيق مورد بحث مباحثين ابهاماتي وجود دارد. هم اصل آلماني كتاب [ دعواي اثباتگرايي در جامعه شناسي آلمان] و هم ترجمه انگليسي آن اين تصور را ايجاد مي كنند كه مباحثه مزبور در درون چارچوب جامعه شناسي آلماني صورت گرفته و از اين رو پيرامون نظريه جامعه شناسي است. اما اين تنها به ظاهر درست است. گرچه مباحث كارل پوپر و تئودور آدورنو در كنفرانس انجمن جامعه شناسي آلمان در توبينگن در سال 1961 عرضه شدند، اما علايق آنها از حدود آنچه معمولاً جامعه شناسي تصور مي شود، فراتر مي رفت. پوپر و آدورنو هر دو به هر حال بيشتر به عنوان فيلسوف شناخته شده اند و هابرماس هم كه چندسال بعد به اين مباحثه پيوست از نظر سابقه تحصيلي و يا كار دانشگاهي جامعه شناس نيست. درواقع مسائلي كه در اين مباحثه از بيشترين اهميت برخوردار بودند به فلسفه علم، تفاوت ميان علوم طبيعي و اجتماعي، فايده منطق صوري و نگرش كلي نسبت به علوم اجتماعي مربوط مي شوند. حتي يك بار هم آدورنو به طعنه اظهار اميدواري مي كند كه رنه كونيك (4)، سردبير يكي از مجلات برجسته در زمينه جامعه شناسي، از اينكه مباحثات بيشتر درباره فلسفه بوده تا درباره جامعه شناسي آزرده نشود. (ص 118) جامعه شناسي به مفهوم سنتي آن براي هيچ يك از مباحثين محور بحث به شمار نمي رود. علايق اصلي مورد بحث به درستي در عنوان مقاله آدورنو يعني " در باب منطق علوم اجتماعي" نمايان مي شود كه هابرماس بعداً آن را عنوان يكي از آثار خود ساخت.
سرانجام مناسبت عنوان " مباحثه" خود جاي بحث دارد. با توجه به اختلاف نظرهاي اساسي پوپر و آدورنو به عنوان دو فيلسوف در زمينه سياست، جهان بيني و روش شناسي، درواقع چندان تفاوت نظر آشكاري ميان آن دو بروز نكرد، و اين تقصير پوپر نبود زيرا او، چنانكه خواهيم ديد، نظرات خود را همچون هميشه به قوت و صراحت هرچه تمامتر بيان كرد. تقصير از آدورنو بود كه ايرادات خود را در لباس موافقت ظاهري بيان مي داشت. رالف دارندورف كه وظيفه داوري و اظهارنظر درباره مباحثه را برعهده داشت، از " فقدان شدت" و " فقدان تنش" ميان دو صاحب نظر اظهار نارضايي كرد و چنين احساسي در سطح كل كنفرانس هم مشهود بود. به نظر او " عجيب اينكه گاه ممكن بود چنين به نظر برسد كه پوپر و آدورنو با هم توافق دارند". ( صص 4-123) شايد چنانكه دارندورف مي گويد مواضع فكري پوپر و آدورنو به شيوه دقيق تر و روشن تر قابل ارائه بود اما تنها با ورود هابرماس به اين مباحثه در سال 1963 و پاسخ هانس آلبرت به او در سال بعد بود كه دو موضع متقابل در اين مشاجره به روشني و صراحت مشخص شد.

عقلگرايي انتقادي پوپر

اگر "مشاجره اثباتگرايي در جامعه شناسي آلماني" در مرحله اوليه اش نه درباره اثباتگرايي و نه جزئي از جامعه شناسي الماني و نه حتي مباحثه به معني كشمكش و رودررويي است، پس بايد پرسيد معني نهفته در پشت اين الفاظ چيست؟ بهترين راه اين است كه ببينيم طرفين در چه موردي ظاهراً با يكديگر توافق داشتند. نارسايي اثباتگرايي به عنوان روش علم چيزي بود كه مورد توافق دو طرف قرار داشت. ايرادات وارده بر اثباتگرايي را پوپر بهتر از ديگران بيان مي دارد. وي اصطلاح طبيعت گرايي يا علم گرايي را بر اثباتگرايي ترجيح مي دهد و در هفتمين استدلال از بيست و هفت استدلالي كه در مقاله اول او مطرح مي شوند، به چگونگي نظر اغلب مردم درباره روش كار دانشمندان اشاره مي كند. براساس اين نظر دانشمندان كار خود را با مشاهده، اندازه گيري، گردآوري دقيق داده ها و جمع آوري آمار و ارقام براساس آن داده ها، آغاز مي كنند. سپس آنها با تصور وجود الگوها يا قواعدي در داده ها، از طريق استقراء به نتايج كلي و يا قوانين توضيح دهنده داده ها مي رسند. چنين روشي ضامن عينيت است زيرا دانشمندان در پي حذف كليه پيشداوريهاي ذهني هستند. اين روش وقتي در مورد علوم اجتماعي به كار برده مي شود، روش غير ارزشگذارانه خوانده مي شود به اين معني كه پژوهشگر تا بيشترين حد ممكن ارزشها و عقايد خود را ناديده مي گيرد.
پوپر و آدورنو توافق دارند كه آنچه گفته شد توهمي است كه بدبختانه در علوم اجتماعي رواج پيدا كرده است. اما موضع آن دو درباره دلايل نفي اين توهم، مختلف است و همچنين راه گريزي كه پيشنهاد مي كنند، متفاوت است. پوپر مدعي است كه طبيعي گرايي يا علم گرايي نه تنها توصيف نادرستي از روش كار دانشمندان است، بلكه ضامن عينيت و فراغت از قضاوت ارزشي هم نيست. دانشمندان كار خود را با گردآوري اطلاعات شروع نمي كنند بلكه نقطه عزيمت آنها مسائلي است كه مي كوشند براي آنها راه حلهاي موقتي پيدا كنند. چنين راه حلهايي مي بايست در معرض انتقاد قرار گيرند و انتقاد مي بايد مبتني بر مشاهده و گردآوري اطلاعات باشد. اگر راه حلي نفي مي شود، دانشمند بايد به جستجوي راه حل ديگري بپردازد تا اينكه سرانجام راه حلي بيابد كه موقتاً تاب نقد و انتقاد داشته باشد. اين راه حل تا وقتي كه انتقادات بيشتر آن را نفي كند، پذيرفته مي شود. علم بدين سان نه به شيوه اي استقرايي يعني از مشاهده به قوانين كلي بلكه به شيوه اي "قياسي" و استدلالي پيشرفت مي كند. منظور پوپر از " استدلال قياسي" (5) حصول حقيقت يا صدق از مقدمات (صغرا و كبرا ) به نتايج نيست به اين معني كه اگر مقدمات درست باشند نتايج حاصله از آنها هم درست هستند. برعكس منظور او انتقال كذب از نتايج به مقدمات است. اگر نتايج كاذب و نادرست باشند، در آن صورت يكي يا چند مفروضه از مفروضات اوليه ما بايد كاذب و نادرست باشند. روش كار دانشمند بنابراين مبتني بر نظرياتي نيست كه به شيوه استقرايي از حقايق عيني استنباط شده باشند بلكه مبتني بر تكذيب و ابطال راه حلهاي پيشنهادشده اوليه براي مسائل است. علوم طبيعت و علوم اجتماعي مبتني بر آزمونهاي پايان ناپذير خطاياب هستند.
از اينجا برمي آيد كه پوپر همچنين عينيت ادعايي روشهاي علمي را مورد سؤال قرار مي دهد. از ديدگاهي موهوم و خيالي به نظر پوپر عينيت علم بستگي به عينيت گرايي عالم دارد. تنها وقتي نتيجه اي عيني به دست مي آيد كه عالم به عنوان شخص همه پيشداوريهاي ذهني را كنار بگذارد. اما پوپر برعكس مسأله عينيت را از شخص [عالم] به نفس روش انتقادي انتقال مي دهد و ادعا مي كند كه عينيت نتيجه اجتماعي نقد متقابل علما از يكديگر است. به موجب اين نظر عالم علوم طبيعي كمتر و يا بيشتر از عالم علوم اجتماعي جانبدار يا " ذهنگرا" نيست. عينيت كل علوم ناشي از آن سنت انتقادي است كه نقد نظريات مسلط را جايز مي شمارد و تشويق مي كند. عينيت در علم بستگي به شرايط اجتماعي و سياسي دارد نه به پيشداوريهاي پژوهشگران. مآلاً [ عينيت علم] برحسب عوامل زير قابل توضيح است:
انديشه اجتماعي مانند رقابت (‌ميان دانشمندان و ميان مكاتب فكري مختلف)؛ نهادهاي اجتماعي ( مثلاً انتشار مطالب در مجلات رقيب و به وسيله ناشرين رقيب، بحث در مجامع)؛ قدرت دولت (‌ تساهل آن نسبت به بحث آزاد ) (ص96).
پوپر با وصفي كه بدين سان از عينيت به دست مي دهد آشكارا اين مقوله را از پيوندهاي متعارف آن با نظريه اي كه قائل به وجود واقعيتي مستقل از ذهن انسان است، مي گسلد. به نظر مي رسد كه وي بر آن باشد كه تفكر درباره چنين واقعيتي بي معناست. اگر ما در پي برداشت مفيد و كارآمدي از عينيت هستيم بهترين كاري كه مي توانيم بكنيم اين است كه شرايط لازم براي كاربرد روش نقد عقلاني به وسيله دانشمندان در مورد نظريه هايي را كه مدعي كشف قوانين كلي هستند تضمين كنيم.
نظريه پوپر درباره ارزش قدري متفاوت است. وي مدعي وجود دو حوزه متفاوت ارزشي است. يكي حوزه مربوط به صدق يك گفته يا حكم و ربط و اهميت آن براي مسائل مورد پژوهش است. مي توان اين حوزه را به عنوان حوزه درون- علمي تصور كرد. حوزه دوم مربوط به ارتباط و نسبت احكامي است كه خارج از حوزه محدود فعاليت علمي قرار دارند. اين حوزه، حوزه مسائل برون-علمي است. پوپر در رابطه با مقوله ارزشها به طور مختصر چنين مي گويد:" به عبارت ديگر هم ارزشها و ضدارزشهاي صرفاً علمي و هم ارزشها و ضدارزشهاي فراعلمي وجود دارد. " ( ص 97).
بنابراين وظيفه نقد علمي اين است كه اين تمايز را حفظ كند و اجازه ندهد ارزشگذاريهاي فراعلمي با "سوالات مربوط به صدق احكام" خلط شوند. همين خواست آرماني پوپر يكي از " وظايف پايدار نقد علمي متقابل است"( ص97). به چنين آرماني هيچ گاه نمي توان دست يافت اما شأن علم مستلزم آن است كه همواره براي دستيابي به آن بكوشيم.
حداقل دو ايراد در مورد اين تمايز وجود دارد كه هر دو از استدلالات خود پوپر منتج مي شوند. يكي اينكه در بحث وي درباره عينيت گفته مي شود كه بنياد روش علمي، حوزه فراعلمي، يعني حوزه اجتماعي و سياسي است. بنابراين ارزشهاي جامعه علمي، اجتماع و دولت بايد چنان باشند كه اعمال روش نقادي را ممكن سازند. بدين سان معلوم نيست تا چه حد مي توان ارزشهاي علمي و فراعلمي را از هم جدا ساخت و يا چرا بايد بر ارزشهاي علمي تأكيد كرد در حالي كه ارزشهاي فراعلمي مبناي آن ها را تشكيل مي دهند. چنانكه پوپر بعداً گفته است آرمانهاي صرفاً و كاملاً علمي ما بر بستر علايق فراعلمي تكيه دارند. دوم اينكه تأكيد بر عينيت يا بي طرفي ارزشي به عنوان ويژگيهاي مطلوب روش علمي خود يك نظر ارزشي است. پوپر بر آن است كه مطلب اخير اهميت چنداني ندارد و به جاي بي طرفي ارزشي از تفكيك ارزشهاي درون علمي و برون علمي دفاع مي كند. اما اين چاره كار نيست. زيرا تأكيد بر ضرورت تفكيك ارزشهاي علمي از ارزشهاي فراعلمي به عنوان امري مطلوب و يا ضروري براي روش علمي خود ارزشي است كه ريشه در حوزه فراعلمي موردنظر پوپر دارد. پوپر با همه پيچ و تابهايي كه به نظريه خود مي دهد با اين حال نمي تواند به تفكيك اوليه موردنظر خود ميان ارزشها وفادار بماند. نه تنها هيچ گونه تميز روشن و پايداري ميان ارزشهاي صرفاً علمي و ارزشهاي فراعلمي وجود ندارد بلكه اشاره به حوزه ارزشهاي فراعلمي همواره هرگونه كوشش براي نجات علم ناب و خالص از شائبه جهان غيرعلمي را بي بنياد مي سازد.

نظريه ديالكتيكي آدورنو

آدورنو با نظر پوپر تنها در مورد چارچوب تحليلي علوم طبيعي و تسري آن به پژوهشهاي علوم اجتماعي موافقت دارد. ظاهراً منظور آدورنو از " اصالت اثبات" برحسب متن بحث چيزي گاه بيشتر و گاه كمتر از آن است كه در توصيف اجمالي پوپر از " علمگرايي " آمده است. وي وقتي آن مفهوم را در معناي موسع به كار مي برد و در ذيل آن كل روشهايي را قرار مي دهد كه بدون رجوع به كليت بسترها و روابط دربرگيرنده امور، به تجريد و انتزاع آنها مي پردازند. اما در مباحث مربوط به جامعه شناسي منظور آدورنو از " اصالت اثبات" تنها مطالعات پيمايشي تجربي است. البته چنين مطالعاتي جايي در پژوهش و تحقيق دارند. اصحاب مكتب فرانكفورت اغلب در بررسي شخصيت اقتدارطلب دست به مطالعات تجربي زدند و آدورنو خود به اهميت اين گونه تفحصات اشاره مي كند. گرچه چنين تفحصاتي تنها مبيّن افكار و عقايد ذهني و شيء گشته كساني است كه مورد مصاحبه يا مطالعه پيمايشي قرار مي گيرند و بنابراين بيانگر ايدئولوژي يا آگاهي كاذب است، اما آدورنو با تكيه بر انديشه هگل بر آن است كه حتي آگاهي كاذب جزئي از واقعيت اجتماعي است. پژوهش تجربي شايد نتواند ذات هر مسأله خاصي را به دست بدهد اما " نمود هم همواره نمود ذات است و توهم صرف نيست"(ص84). از ديدگاه آدورنو" اصالت اثبات" در پژوهشهاي جامعه شناختي مادام كه همراه با عنايتي به نتايج حاصله از آنها باشد، ناموجه نخواهد بود.
بنابراين به طور تعارض آميزي چنين به نظر مي رسد كه آدورنو بيش از پوپر كه به گمان او متهم به حمايت از آئين اصالت اثبات است نسبت به اين آيين تساهل دارد. اما اين تساهل محدود به تمايزي است كه آدورنو قائل مي شود و پوپر بدان قائل نيست. از گفتار پوپر چنين برمي آيد كه وي عقلگرايي انتقادي را در هر دو حوزه علوم طبيعي و اجتماعي كاربردپذير مي داند. وي هيچ گونه تمايزي ميان مسائلي كه در ارتباط ما با طبيعت پيدا مي شوند و مسائلي كه مربوط به جامعه و تاريخ هستند در نظر نمي گيرد. برعكس آدورنو بر ضرورت تفكيك روش دستيابي به شناخت درست در علوم اجتماعي از ديگر روشهاي نيل به شناخت تأكيد مي گذارد. خط تميزي كه آدورنو ترسيم مي كند با مرزبندي علوم طبيعي از علوم اجتماعي به شيوه مرسوم در آثار ويكو، هردر، ديلتاي و ريكرت تفاوت دارد. چنانكه در بالا ديديم، پژوهش در علوم اجتماعي حتي ممكن است، در صورت كاربرد درست و مناسب، متضمن روشهاي پيمايشي اثباتگرايانه باشد. تميزي كه آدورنو در نظر دارد شبيه نظر هوركهايمر در مورد عرضه نظريه اي انتقادي است كه در مقابل نظريه سنتي قرار دارد.
هوركهايمر در مقاله اي كه يكي از اسناد بنيادي مكتب فرانكفورت به شمار مي آيد معرفت شناسي و روشي سنتي را توصيف مي كند كه دربرگيرنده رويكردهاي فلسفي گوناگوني مانند عقلگرايي دكارت، ميراث تجربه گرايي انگليسي و پديده شناسي هوسرل است. وجه مشترك همه اين مكاتب تمايل به تجزيه شناخت از مقاصد عملي و پذيرش روابط ميان ذهن و عين و نظريه و امر واقع به عنوان روابطي ثابت و تغييرناپذير است. « نظريه به معناي متداولي كه دكارت وضع كرده و همه جا در روش علوم تخصصي شده به كار برده مي شود، تجربيات را در پرتو سؤالاتي سازمان مي بخشد كه از درون جريان زندگي در جامعه فعلي بيرون مي آيند ». شناخت حاصله در درون متن جامعه از پيش استقرار يافته اي سودمند است و بنابراين براي بشريت عاري از اهميت نيست. اما روشهاي رايج در نظريه سنتي، تأمل درباره پيش فرضهاي اجتماعي شناخت، يا زمينه انديشيده نشده اي را كه دانشمندان بر بستر آن نظريه پردازي مي كنند، در مدنظر نمي آورد. بنابراين وظيفه نظريه انتقادي بررسي شرايط امكان شناخت يا " تأمل درباره فرايند عملي ادراك"(ص 111) است و بايد اين كار را نه به شيوه اي كانتي يا به معنايي استعلائي بلكه همچون فعاليتي عملي و به عنوان توانايي بالقوه انسانهايي كه در اين جهان زندگي مي كنند، انجام دهد. بنابراين نظريه انتقادي در پي بررسي حوزه هايي است كه علم بدانها نمي پردازد:" فرايند پيدايش و تكوين اجتماعي مسائل، موقعيتهاي واقعي كاربرد و اعمال علم و اهدافي كه علم در خدمت آنهاست". (6) تا اندازه اي تميزي كه هوركهايمر در نظر دارد بي شباهت به تمايزي نيست كه پوپر ميان دانش ناب و حوزه فراعلم عنوان كرده است، با اين تفاوت كه هوركهايمر به علم ناب در مقابل حوزه فراعلمي اعتبار نمي بخشد. از ديدگاه هوركهايمر و آدورنو خطاي علم "ناب" در مطلوب شمردن و يا حتي در ممكن پنداشتن خلوص آن است.
به سخن ديگر، نظريه انتقادي آن نوع نظريه اي است كه كليت جامعه را به عنوان موضوع خود تلقي مي كند. اشاره مشخص آدورنو به هوركهايمر و به انگيزه مندرج در فلسفه انتقادي كانت روشن مي سازد كه وي وقتي نظريه انتقادي خاص خودش را از نظريه پوپر متمايز مي سازد، چنين چيزي در نظر دارد(ص 114). بنابراين يكي از نكات اساسي اين مشاجره به رابطه ديالكتيكي ميان واقعيات پراكنده و كليت اجتماعي مربوط مي شود. نقد آدورنو بر اصالت اثبات اين است كه چنين ديدگاهي امور جزئي را از كلي جدا مي سازد و در نتيجه هيچ گاه به موضوع واقعي خود كه مطالعه جامعه است نمي پردازد. اين انتقاد را مي توان در مورد استدلالهاي روش شناختي پوپر هم مطرح كرد زيرا وي سرشت تضاد ديالكتيكي را درنمي يابد. از ديدگاه پوپر اگر واقعيات با نظريه يا " راه حل" خاصي در تعارض قرار گيرند، در آن صورت نظريه يا راه حل ديگري بايد يافت. اين برداشت ضد ديالكتيكي از منطق كه پوپر به طوري روشن تر در مقاله " ديالكتيك چيست"( 1940)(7) عرضه داشت، تضادها را به عنوان رودر روييهايي مي بيند كه بايد حل شوند، يعني تضادها را به عنوان مظاهر كليت اجتماعي ملاحظه نمي كند. پوپر تضاد را به " دقايقي" منطقي يا ادراكي تقليل مي دهد كه بايد حذف شوند. اما آدورنو آنها را به عنوان شرايط ساختاري و ضروري جامعه مبتني بر استيلاي طبقاتي تلقي مي كند. از ديدگاه پوپر علم وقتي مفيد و مولد است كه در جستجوي وضعيت عدم تضاد باشد، از نظر آدورنو ضامن و پشتوانه شناخت فهم ضرورت تضاد و " عقلاني دانستن آن"(ص 109) است.
از آنجا كه اصالت اثبات و عقلگرايي انتقادي پوپر با تمايلي كه به علم ناب دارد، هيچ يك ماهيت تضادآميز كليت اجتماعي را درنمي يابند، هيچ يك به عينيت نمي رسند. اصالت اثبات به شيوه روشهاي پيمايشي برخلاف ادعاهايي كه درخصوص عيني بودن دارد، درواقع تنها ديدگاههاي ذهني را پس مي دهد. نقد آدورنو بر تصور كاذب از عينيت در روشهاي آماري را مي توان بر نظرات روش شناختي پوپر هم وارد كرد. زيرا هر دو مدعي هستند كه عينيت در شخص پژوهشگر مستقر نيست بلكه در روشي كه وي به كار مي برد قرار دارد. از ديدگاه آدورنو عينيت پژوهشگر و عينيت روش هيچ كدام مهم نيست، بلكه آنچه مهم است عينيت امري عيني است. منظور آدورنو اين است كه نظريه پرداز ( انتقادي ) مي بايد به جاي گردآوري صور بازتابهاي مخدوش جامعه در ذهن افراد و يا كاربرد روشي شيءگونه كه واقعيات را مقدس و تغييرناپذير مي انگارد، امر واقع يعني جامعه انساني را دريابد. برخلاف ادعاي پوپر، گرچه آدورنو هيچ گونه راه حل روش شناختي براي عينيت و هيچ گونه روشي براي اثبات حصول آن به دست نمي دهد، ليكن برداشت او بي پايه و خالي از اهميت روش شناختي نيست. زيرا اگر ما تنها آن روشها و مفاهيمي را بپذيريم كه از طريق توسل به داده ها قابل تأييد باشند، در آن صورت در درون جهان روش شناختي محدودي عمل مي كنيم كه خود موضوع نقد آدورنو است. از آنجا كه روش ديالكتيكي در پي كسب شناختي عيني از جامعه به عنوان كليتي تضادآميز است، خود آن نه در سطح واقعيات و داده ها بلكه در سطح نظري در معرض تناقض قرار مي گيرد.
آدورنو با جستجوي عينيت در خارج از پژوهشگر و روش پژوهش، با مسائلي كه پوپر در زمينه بي طرفي ارزشي رو به روست مواجه نمي شود. گرچه پوپر آشكارا بر آن است كه عينيت و بي طرفي ارزشي خود ارزشهايي هستند و بنابراين دستيابي به علم فارغ از ارزشگذاري ناممكن( و به دلايل ديگر نامطلوب ) است، اما تأكيد او بر علم " ناب" حاكي از وجود حوزه اي است كه در آن ارزشهاي غيرعلمي حاكم هستند. از ديدگاه آدورنو ارزش و بي طرفي ارزشي بخشي از يك وحدت ديالكتيكي و دو وجه مسأله اي هستند كه تفكيك آنها هم خطا و هم ضروري است:" تجزيه رفتار ارزشگذارانه و فارغ از ارزش از اين رو كاذب است كه ارزش و بنابراين بي طرفي ارزشي، جزء وضع شيء‌گشتگي هستند؛ اما چنين تجزيه اي از اين نظر درست است كه ذهن نمي تواند در رفتار خود خويشتن را به اراده از وضعيت شيء گشتگي فارغ كند. "(ص 117). آدورنو اين تجزيه را به وضعيتي مرتبط مي داند كه در آن وسايل و اهداف به منظور سلطه بر طبيعت " از هم پاره شده اند". به نظر آدورنو، ارزش، در رابطه مبادله پيدا مي شود و به معني " بودن براي ديگري" است. شيء‌گشتگي وقتي پيش مي آيد كه اين " بودن براي ديگري" به " بودن براي خود" تبديل مي شود. از آن پس ارزشها به نظر همچون اموري حقيقي مي آيند كه مي توان از لحاظ نظري آنها را در طي پژوهش " علمي" حذف كرد. اما واقعيت را نمي توان صرفاً به عنوان امر موجود يا به عنوان حوزه وجودي كه قابل تفكيك از اخلاقيات يا "بايدها"(sollen) باشد، تصور كرد. "تقابل آنچه هست(sein) و آنچه بايد باشد(sollen) به همان ميزان كه از نظر تاريخي اجتناب ناپذير است كاذب هم هست و به همين دليل نمي توان آنرا ناديده گرفت. چنين تقابلي تنها از طريق نقد اجتماعي به درك اجتناب ناپذيري خود قائل مي شود. "(ص 118). بي طرفي ارزشي به عنوان حوزه وجود خالي از اخلاقيات، در جامعه شناسي ناممكن است، زيرا موضوع جامعه شناسي يعني جامعه " تنها مي تواند در حول تصوري از جامعه عادلانه [ von richtiger gesllschaft] تبلور يابد. "(ص 118) ظاهراً منظور آدورنو از اين گفته اين است كه جامعه در ذات خود متشكل از ارزشهاي انساني است. هرگونه تفحصي در جامعه به وسيله پژوهشگراني كه خود ضرورتاً موجوداتي اجتماعي هستند، اگر چنين وانمود كند كه مي توان حوزه اي يافت كه در آن انتخابي ميان شناخت خدشه يافته از ارزشگذاري و شناخت فارغ از ارزشها وجود دارد، موضوع خود را باطل مي كند. تمركز بر جامعه كه به نظر آدورنو خود موضوع پژوهش اجتماعي است، همواره متضمن علاقه اي ناشي از نقد و آگاهي نسبت به تضادهاي جامعه و ضرورت آنهاست. (8)

دفاع هابرماس از كليت ديالكتيكي

نخستين مداخله هابرماس در مباحثه مربوط به اصالت اثبات به ظاهر دفاع از موضع آدورنو است. اين دفاع كه نخست در كتابي به مناسبت شصتمين سال تولد آدورنو منتشر شد براساس نقل قولهايي از آدورنو در پاسخ به پوپر و همچنين با تكيه بر يكي از مقاله هاي اوليه آدورنو تحت عنوان " جامعه شناسي و پژوهش تجربي " ( مباحثه اثباتگرايي، صص 86-68)(9) نوشته شده است. هابرماس با آوردن نقل قولهايي از آدورنو در آغاز و پايان قسمتهاي مختلف مقاله اين تصور را ايجاد مي كند كه منظور او احتمالاً تنها تشريح انديشه هاي استاد خويش است. اما اين تصور تا اندازه اي فريبنده است. از بحث هابرماس به زودي آشكار مي شود كه وي هم به طور كاملتري به آثار پوپر آشنايي دارد و هم اينكه توانايي بيشتري در بررسي مسائل مربوط به روش شناسي در علوم طبيعي دارد. از ديگر نوشته هاي هابرماس در اين دوره نيز چنين برمي آيد كه دفاعيه ظاهري او از مواضع آدورنو مبناي برخي از مباحث اصلي دو اثر بعدي او يعني در باب منطق علوم اجتماعي(1967) و شناخت و علايق انساني را تشكيل مي دهد. با اين حال هابرماس احتمالاً در آن مقاله بيشتر به دفاع از آدورنو علاقه مند بود و همچنين تحت تأثير ماركسيسم هگلي قرار داشت، در حالي كه در پاسخهاي بعدي او به مواضع هانس آلبرت چنين علايقي در كار نيست. در آن مقاله هابرماس از فرصت استفاده مي كند و مواضع نظري خودش را كه حاوي بخش عمده اي از مواضع مكتب فرانكفورت و همچنين بخشهايي از ميراث فلسفه عملگرا (‌ پراگماتيسم ) و نظريه تأويلي است، توضيح مي دهد.
هابرماس بحث خود را با تأكيد مجدد بر مقوله كليت آغاز مي كند. وي با نقل برداشت آدورنو از اين مقوله بر اين استدلال اساسي تأكيد مي گذارد كه فرايند پژوهش در تفحصات مربوط به جامعه جزئي از موضوع مورد بررسي است. بنابراين كليت متضمن مفهوم خود انديشي (10)‌است: اگر پژوهشگر به صورتي ديالكتيكي عمل كند در آن صورت بايد پژوهش خود را جزئي از كليت اجتماعي تلقي كند. در يك كليت ديالكتيكي اجزاء به صورتي اضافي با كل ارتباط ندارند و همچنين تداخل متقابلي ميان كل و اجزاء در كار نيست، بلكه چنين به نظر مي رسد كه " كليت " به معناي موردنر آدورنو و هابرماس چيزي است كه بايد از طريق شهود دريافت شود. هابرماس اين برداشت شهودي از كليت ديالكتيكي را از مقوله " نظام " ( سيستم ) تميز مي دهد، زيرا اين مقوله به كليتي اجتماعي اشاره دارد كه اجزاء آن به شيوه " روابط ميان توابع رياضي" (ص132) با كل پيوند دارند. وي چهار تمايز تعيين كننده ميان برداشت اصالت كاركردي( فونكسيوناليستي ) از سيستم و مفهوم ديالكتيكي كليت را به تفصيل عرضه مي كند:

رابطه نظريه با موضوع

هابرماس به مفهوم كلاً غيرقابل اطمينان " تطابق نظريه با موضوع" اشاره مي كند. گاه ممكن است چنين فرض كنيم كه يك نظريه با موضوعي كه آن را فهم و دريافت مي كند تطابق و همشكلي دارد، اما در حقيقت ما شناخت چنداني درباره تطابق و تناظر هستي شناختي مقولات نظري و واقعيت نداريم. از نظر هابرماس نظريات چيزي بيش از " چارچوبهاي نظام بخش" قابل كاربرد نيستند. علوم طبيعي مي توانند نظرياتي به كار ببرند كه مولد نوعي شناخت است كه به سلطه ابزاري بر طبيعت مي انجامد. انسانها با به كارگيري شناخت منتج از آزمايشهاي تجربي شيوه مداخله و سلطه بر طبيعت را آموخته اند. اما وقتي همين روش در حوزه اجتماعي مورد استفاده قرار مي گيرد، نتيجه آن مخدوش ساختن موضوع است. برداشتهاي سيستمي از پژوهش در علوم اجتماعي با ناديده گرفتن اين واقعيت كه پژوهشگران خود جزئي از فرايند كلي هستند و با امتناع از تأمل درباره پيش فرضهاي روش شناسانه، خواه ناخواه از فهم و دريافت جامعه عاجز مي مانند. برعكس، روش پژوهش ديالكتيكي به اين نكته واقف است كه " متن زندگي اجتماعي به عنوان يك كليت حتي نفس پژوهش را تعيين مي كند. " چنين روشي به نظر هابرماس متضمن منطقي دوري است نه منطقي تحليلي. " دستگاه علم موضوعي را مي شناساند كه ساخت آن مي بايد با اين حال تا اندازه اي پيشاپيش شناخته شده باشد، وگرنه مقولات و مفاهيم انتخاب شده نسبت به آن خارجي خواهند بود. " (ص 134) به طور خلاصه، رابطه نظريه با موضوع رابطه اي " تأويلي" است كه در آن كوشش براي فهم پيش فرضهاي شناخت متضمن كاربرد همان پيش فرضها به شيوه اي شهودي است.

رابطه نظريه با تجربه

روش تحليلي- تجربي كه عمدتاً مرتبط با علوم طبيعي است تنها يك نوع از تجربه مبتني بر مشاهده كنترل شده كنش طبيعي و آن هم تحت شرايط قابل بازتوليد را تجربه به شمار مي آورد. مزيت اين گونه محدودسازي نمايان تجربه، توليد دانشي بسيار قابل اعتماد و از حيث روابط بين الاذهاني قابل وارسي و اثبات است. اما هرقدر هم چنين تجربه اي از نقطه نظر آزمايش در علوم طبيعي كافي و رسا باشد، ليكن براي بررسي جامعه كلاً نامناسب است. " ذخاير انباشته تجربه ماقبل علمي" كه تشكيل دهنده جهان زيست است از طريق روشهاي تحليلي-تجربي غيرقابل دسترسي و " در قالب زبان صوري ارتباط فرضي- قياسي" غيرقابل بيان است. هابرماس در مقابل اين روشها استدلال مي كند كه نظريه ديالكتيكي از توانايي روش " تأويل" بهره مند مي شود. وي اعتبار محدود نتايج برآمده از روشهاي تحليلي- تجربي و توانايي روش تأويل در فهم موضوع مطالعه يعني كليت جامعه را در مقابل يكديگر مي سنجد. نظريه ديالكتيكي مي بايد با تجربه همخواني داشته باشد، اما اين تجربه همان تجربه محدود به مشاهده كنترل شده نيست.

رابطه نظريه با تاريخ

هابرماس بار ديگر استدلال مي كند كه روشهاي تحليلي- تجربي در خارج از حوزه علوم طبيعي كاربرد محدودي دارند. وي با اشاره به تمايزي كه از زمان ويكو تا ديلتاي [ ميان علوم طبيعي و علوم انساني ] مطرح شده است، استدلال مي كند كه كار علوم طبيعي و روشهاي مربوط به آنها "توضيح"(Erklaren) است، در حالي كه علوم تاريخي يا انساني مي بايد بر فهم مبتني بر تأويل تكيه كنند. به همين دليل وي بر نظريه پوپر در مورد نفي قوانين تاريخي ايراد مي گيرد. پوپر در كتاب جامعه باز و دشمنان آن استدلال كرده بود كه تحليل به معناي مرسوم هرچند هم عالي و از لحاظ تجربي قابل اعتماد باشد نمي تواند به صدور احكام قانونمند بينجامد. " فقر تاريخي نگري " از اين واقعيت برمي آيد كه گرايشهايي كه امروز در تاريخ مشاهده مي كنيم، فردا جلوه كاملاً متفاوتي خواهند داشت. (11) هابرماس اين استدلال را مبتني بر خلط ناموجه قوانين طبيعي و تاريخي مي داند. قوانين تاريخي را نمي توان با روشهاي تحليلي- تجربي تعيين كرد بلكه تنها نظريه ديالكتيكي جامعه مي تواند چنان قوانيني را تعيين كند. اعتبار قوانين تاريخي از حيث دامنه شمول در عين حال هم كمتر و هم بيشتر از قوانين طبيعي است: از يك سو به اين دليل كمتر است كه چنان قوانيني به هيچ گونه امور از پيش داده شده يا ثابت چه در حوزه انسانشناختي و چه در حوزه تاريخي اشاره نمي كنند، بلكه " به حوزه انضمامي خاصي كه برحسب فرايند تكامل كه هم كلاً بي نظير و هم در مراحل خود غيرقابل بازگشت است " (‌ص 138) اشاره مي كنند. از سوي ديگر دامنه شمول قوانين تاريخي به اين دليل گسترده تر است كه كل جهان زيست اجتماعي را دربرمي گيرند. نظريه ديالكتيكي كه روشي تأويلي به كار مي برد مي بايد از آن نوع عينگرايي كه روابط بين انسانها را همانند روابط قانونمند ميان اشياء تلقي مي كند پرهيز نمايد و در عين حال از خطرات آن نوع ذهن گرايي كه سخنان و بيانات فردي را بازتاب شفاف و روشن آگاهي مي داند دوري بگزيند. نظريه ديالكتيكي مي بايد روشهاي علم علت ياب و شيوه هاي فهم تأويلي را تركيب كند و در عين حال از آنها فراتر رود.

رابطه نظريه با عمل

فهم استدلال اوليه هابرماس در اين خصوص كه روشهاي تجربي توضيحاتي به دست مي دهند كه تنها " ارزش معطوف به گذشته " دارند دشوار است، به ويژه به اين دليل كه تعيين قوانين در مورد پديده هاي طبيعي يا اجتماعي معمولاً از نقطه نظر پيش بيني آينده صورت مي گيرد. اما توضيحات او روشنگرتر است. به نظر او فرضيات متضمن قانونمندي تنها داراي ارزش پيش نگرانه محدودي هستند، زيرا آنها تنها معطوف به ابعاد ابزاري زندگي ما هستند. كاربرد روشهاي تجربي در مورد پديده هاي اجتماعي در بهترين شكل خود تنها مي تواند به پيدايش " علم كمكي براي اداره عقلاني" بينجامد. اما با اين حال چنين روشهايي بر تجزيه پديده ها از يكديگر و از كليت اجتماعي متكي هستند. در حقيقت نظام اجتماعي خود در متن حيات تاريخي خاصي قرار دارد كه از طريق روشهاي تجربي- علمي قابل فهم نيست. هابرماس همراه با آدورنو بر ضرورت انديشيدن همزمان درباره حوزه هاي وجود و اخلاق يا آنچه هست(sein) و حوزه بايدها (sollen) تأكيد مي گذارد. هر دو بر اين نظرند كه معناي عيني مندرج در نظم اجتماعي را نمي توان از خواست رهايي اجتماعي جدا ساخت. از اين ديدگاه مسائل عملي صرفاً در كنار وظائف ابزاري قرار ندارند بلكه به طور متقابلي در موضوع يعني كليت جامعه درگير هستند. علم انتقادي " اجازه مي دهد كه مسائلش به وسيله موضوع مورد مطالعه اش تعيين شوند"( صص 141-3) بنابراين تأكيد بر نقد دروني در نظر آدورنو و هابرماس متضمن وحدت نظريه و عمل است.

نظريه هابرماس درباره مسأله ارزش

بقيه دفاعيه هابرماس از مواضع فكري آدورنو صرف بررسي مشروح و مهمي از مفهوم بي طرفي ارزشي مي شود. چنانكه ديديم نظريات پوپر در اين زمينه دو پهلو و مبهم بودند. گرچه او به درستي استدلال مي كند كه بي طرفي ارزشي خود يك ارزش است و بنابراين تحقق ناپذير است، اما از سوي ديگر تأكيد او بر ضرورت جدايي حوزه علمي از حوزه فراعلمي به اين معني است كه وجود ارزشهاي علمي ناب دست كم از لحاظ نظري ممكن است. هابرماس با تعقيب و بسط پاسخ آدورنو استدلال مي كند كه فرض بي طرفي ارزشي مبتني بر مجموعه اي از دوگانگي هاست كه ريشه در چشم انداز " سيستمي" يا تحليلي- تجربي دارند. از جمله اين دوگانگيها يا تقابلها مي توان به موارد زير اشاره كرد: واقعيات(Tatsachen) در مقابل تصميمات (Entscheidungen)، قوانين طبيعي در مقابل هنجارهاي اجتماعي؛ آنچه هست در مقابل اخلاق، و شناخت در مقابل ارزشگذاري. ارج نهادن بر اجزاي اول اين تقابلها منجر به تقليل شناخت قابل قبول به چيزي مي شود كه محصول علوم تجربي است و مسائل مربوط به عمل، اخلاق و جهان زيست را از ديد پژوهش علمي پنهان مي دارد. در نتيجه به جاي حوزه ارزشها، هنجارها و تصميم گيريها از علم اخلاق معطوف به ارزش عيني و فلسفه ارزشهاي ذهني سخن به ميان مي آيد كه به همان اندازه نارساست. علم اخلاق معطوف به ارزشهاي عيني، ارزشها را در حوزه اي استعلايي قرار مي دهد و گرچه به آنها " منزلتي بودشناختي" مي بخشد، اما آنها را تنها از طريق شهود قابل دسترسي مي داند. فلسفه ي ارزشهاي ذهني نيز با پذيرش همان تمايز ميان امر واقع و خواست، سرانجام هنجارها را به تصميمهايي تقليل مي دهد كه متكي بر هيچ گونه فهم و ادراك عقلاني نيستند. چه خواستگرايي (12) شخصي و اصالت وجودي فيلسوفي مثل ژان پل سارتر، چه خواستگرايي عمومي- سياسي متفكري مانند كارل اشميت و يا خواستگرايي انسانشناسانه انديشمندي مانند آرنولد گلن (13) همگي برآنند كه انتخاب خواستها و تصميمها را هيچ گاه نمي توان به موجب روشهاي علمي عقلاً توجيه كرد. تبعات خطرناك چنين خواستگرايي ناب و خالصي آشكارند. در نتيجه، حوزه عقلانيت، كه به شكل تحليلي-تجربي آن تقليل مي يابد، از حوزه اخلاقي كه موضوع روشهاي غيرعقلاني است، كاملاً گسيخته مي شود. چنانكه آدورنو و هوركهايمر در كتاب ديالكتيك روشنگري نشان مي دهند، دنباله طبيعي شناخت عقلاني هدفمند، حوزه اي جدا افتاده از ارزشها و هنجارهاست كه داراي ماهيتي اسطوره اي است، چنانكه براي نمونه در مورد فاشيسم پيش آمد. (14)
پوپر از علم اخلاق ارزشهاي عيني و فلسفه ارزشهاي ذهني هر دو اجتناب مي ورزد، اما چون نقطه عزيمت بحثش مبتني بر جدايي ميان واقعيات و خواستهاست، راهي كه براي او باقي مي ماند، چندان جذاب نيست. از آنجا كه او تنها به شيوه علم تجربي مي تواند تصوري از نگرش عقلاني داشته باشد، ناچار به اين نتيجه مي رسد كه هيچگونه عقلگرايي فراگيري در كار نيست. اگر نگرش عقلاني به وسيله تجربه و استدلال مشخص مي شود، در آن صورت هيچ گونه توجيه عقلاني براي ترجيح عقلگرايي بر ضديت با عقل نمي تواند وجود داشته باشد. توجيه عقلاني عقلگرايي پيشاپيش متضمن پذيرش نگرش عقلاني است. بدين سان پوپر نتيجه مي گيرد كه ترجيح عقلگرايي بر ضد آن را مي بايد به عنوان " ايماني غيرعقلاني به عقل " توصيف كرد. (15) وي لاجرم مي پذيرد كه انتخاب و ترجيح " ناعقلگرايي كلي و سراسري " منطقاً به همان اندازه [ پذيرش عقلگرايي " قابل توجيه است و هيچ گونه دلايل منطقي براي پذيرش نگرش عقلگرايي انتقادي او وجود ندارد. مآلاً از ديدگاه او انتخاب ما " تصميمي اخلاقي " است و اين دقيقاً همان نكته اي است كه هابرماس وارد مي كند. پوپر با جدا كردن عقل از اخلاق وجود عقلانيت در حوزه اخلاق را تنها تا جايي تأييد مي كند كه بتوان عقل را براي تنظيم و اداره امور انسانها به كار گرفت؛ وي منكر وجود مبنايي عقلاني براي هنجارها و ارزشهاست. بنابراين پرسشي كه هابرماس از پوپر دارد اين است كه آيا شناخت، به شيوه موردنظر پوپر، تنها در حوزه علم تجربي فارغ از كل قيد و بندهاي هنجاري ممكن است؟
هابرماس براي پاسخگويي به اين پرسش به بحث پوپر درباره به اصطلاح " مسأله مبنا " در كتاب منطق اكتشاف علمي وي روي مي آورد. (16) وي نخست نقد موجه و مستدل پوپر بر اصالت اثبات منطقي كارناپ (17) و نويرات را كه بي چون و چرا و به شيوه اي جزمي رابطه اي مشخص و قطعي ميان احكام و تجربه فرض مي كردند، تأييد مي كند. در فلسفه اصالت اثبات منطقي، احكام مبتني بر مشاهده يا موافقت، براي تأييد فرضيات و اثبات اعتبار تجربي آنها ضرورت مي يابند. بنابراين رابطه ميان تجربه به معني مشاهده و حكم اساس چارچوب نظري آنها را تشكيل مي دهد. پوپر، چنانكه ديده ايم، در مقابل نظريه تأييدپذيري آنها نظريه عمومي ابطالل پذيري را مطرح مي كند. به نظر او فرضيات قانونمند را هيچ گاه نمي توان تأييد و اثبات كرد؛ حداكثر اينكه تنها مي توان آنها را به طور غيرقطعي و موقتي پذيرفت، آن هم در صورتي كه قابل انتقاد باشند و بتوانند در مقابل احكام متّخذ از تجربه از رد و نقض خود جلوگيري كنند. اما هابرماس استدلال مي كند كه احكام منتج از مشاهده خود بيش از فرضيات قانونمندي كه قرار است نفي و رد كنند، قابل اثبات و تأييد نيستند. هر حكم و قضيه ابتدايي و اوليه اي متضمن مفاهيمي كلي است كه خود همپايه همان فرضيات هستند. " اين گفته ساده كه " اين يك ليوان آب است " را نمي توان به موجب مجموعه محدودي از مشاهدات اثبات كرد زيرا معناي چنين الفاظ كلي مانند " ليوان " يا "آب" متضمن مفروضاتي درباره رفتار قانونمند اشيا است". (ص 150) پوپر از اين مشكل غافل نيست و نخستين كسي هم نيست كه اين مشكل را شناسايي كرده باشد. ايرادات منطقي او بر فرض رابطه بي واسطه ميان تجربه و احكام اساسي و اوليه قبلاً در نظرات عملگرايانه چارلز ساندرز پيرس (18) و در نقد هگل بر يقين حسي در كتاب پديدارشناسي عنوان شده بود. اما راه حل پوپر براي اين مسأله نه چنانكه در فلسفه هگل مي توان يافت، متضمن استعلا و فرارفتن از تجربه به شيوه ديالكتيكي و نه به سياق پديدارشناسي هوسرل حاوي تفحصي در حوزه پيش-فهم است. در مقابل پوپر بر اين نظر تأكيد مي كند كه پذيرش احكام اوليه مي بايد بر پايه " وفاق و اجماعي موقتي كه هر زمان قابل ابطال باشد " استوار گردد. (ص 151) به طور خلاصه پذيرش آن احكام متكي بر تصميمي است كه نمي توان آن را به طور منطقي يا تجربي اثبات يا نفي كرد.
هابرماس استدلال مي كند كه راه حل پوپر متضمن تبعاتي است كه از نظر خود او نامطلوب اند ليكن اگر از ديدگاه ديالكتيكي به موضوع نگاه كنيم به هيچ روي غيرمنتظره نيستند. از نظر هابرماس مفهوم اصلي، اجماع و وفاق و وابستگي روند پژوهش علمي به توافق بين الاذهاني است. زيرا اين وفاق و اجماع تنها مي تواند مبتني بر هنجارهاي برگرفته شده از جهان زيست باشد، يعني همان حوزه " فراعلمي" كه پوپر مي كوشد از عرصه علم ناب حذف كند. آنجا كه پوپر روند پذيرش حكم اوليه اي را با فرايند حقوقي دادرسي مقايسه مي كند، به نظر هابرماس وي به طور ضمني بنياد تأويلي انديشه علمي را مي پذيرد. در تمثيل حقوقي، ما تنها وقتي مي توانيم قوانين را اعمال كنيم كه درباره ماهيت واقعياتي كه قرار است قوانين بر آنها اعمال شوند. مطمئن باشيم. با اين حال تعيين واقعيات موردنظر پيشاپيش متضمن تعيين قوانين است. اين خصلت دوري حاكي از پيش- ساخت فرايند حقوقي به شكل تأويلي است و به همين قياس گواهي بر بنياد مشابه روش علوم ادراكي است. بنابراين حوزه علم ناب موردنظر پوپر توهمي بيش نيست. پژوهش به حال نهادي اجتماعي است و مبتني بر ارتباط و اجماع است و طلب مشاهده كنترل شده " پيشاپيش متضمن فهم پيشيني هنجارهاي اجتماعي خاصي است. "(ص 152)
مسأله بعدي كه هابرماس طرح مي كند در اين خصوص است كه چرا ما معمولاً اعتبار احكام اوليه را مورد سؤال قرار نمي دهيم. اين پرسش را مي توان با رجوع به ماهيت اغلب مفاهيم كلي مندرج در احكام اوليه پاسخ داد. هابرماس نشان مي دهد كه ميزان عموميت تصديقهاي ادراكي در احكام همواره از حد خصوصيت امر ادراك شده فراتر مي رود. وقتي مي گوييم " اين يك ليوان ‌آب است " محتواي خاص و جزئي گفتار ما بسيار اندك است و ليكن گفتار ما حاوي مطالب بسياري درباره خصايص مختلف ماده است كه هنوز اثبات نشده اند. درواقع از درون هر حكم اوليه اي ممكن است مجموعه بي نهايتي از احكام بيرون بيايد كه هيچ يك از آنها را نمي توان با قطع و يقين تأييد كرد. با اين حال ما به ندرت درباره مفروضات نهفته در مفاهيم كلي مندرج در اين احكام ترديد مي كنيم. دليل اين ايمان و قطعيت تصميم غيرعقلاني ما نيست بلكه دليل را بايد در اين واقعيت جست كه چنين مفاهيم كلي زمينه مفروض پژوهش ما را تشكيل مي دهند. چنين مفاهيمي " باورهاي شك ناپذير " و " انديشه هاي عملاً ثابت شده اي " هستند كه جهان زيست ما را تشكيل مي دهند. تنها وقتي كه اين مفاهيم را زير سؤال مي بريم خصلت قابل بحث آنها آشكار مي شود. بنابراين مآلاً اعتبار احكام اوليه و نظريات علمي اي كه آنها ( از ديدگاه پوپر ) ابطال و يا ( از ديدگاه اصحاب اصالت اثبات ) اثبات مي كنند مبتني بر وفاق بين الاذهاني جوامعي است كه منشأ آن احكام و نظريات هستند. نظريه تحليلي علم بدين سان حوزه پيش- فهم را كه از نظر علمي توانبخش است و تنها از طريق روشهاي تأويلي قابل دسترسي است، از نظر پنهان مي دارد.
در پايان آنچه هابرماس بايد توضيح دهد اين است كه چگونه و چه زماني در طي تاريخ انسان اين پنهان سازي صورت پذيرفت. وي بحث خود را با اين فرض شروع مي كند كه برخي علايق بشري وجود دارند كه از لحاظ انسانشناختي پايدار و تغييرناپذيرند. گرچه، چنانكه در فصل اول ديديم وي اين استدلال را بعداً در كتاب شناخت و علايق انساني به طور مبسوط پيش كشيد؛ اما وي در نوشته هاي سال 1963 نيز توضيح داده است كه علاقه اي كه انسانها به سلطه بر طبيعت دارند و معطوف به تأمين بقاي جوامع انساني است در طي تاريخ ثابت بوده است. به علت اهميت اين دسته از علايق بود كه وفاق و اجماع درباره معناي سلطه ابزاري به سهولت حاصل شد. در نتيجه، اعتبار بين الاذهاني احكام مربوط به اعمال و نقشهاي هدفمند، كه سرانجام به اعتبار علوم تحليلي-تجربي نيز تسري يافت، تأمين شد. درواقع ميزان بالاي رابطه بين ذهني و ارتباطي در مقايسه با حوزه هاي ديگر زندگي جمعي موجب مي شود كه علايق محرك چنين كنشهايي از نظرها دور شود و فراموش گردد. اصالت اثبات كه بنابرنظر هابرماس در كتاب شناخت و علايق انساني به عنوان " فقدان تأمل " (19) توصيف مي شود، آن شيوه از انديشه و نظريه است كه همچنان مشوق نهان ماندگي علايق ابزاري در اعصار جديد است. در مقابل، ديالكتيك از ديدگاه هابرماس حركتي نظري است كه جايگاه علايق ابزاري را در حوزه بين الاذهاني كار اجتماعي با تأمل در پيش فرضهاي ناآگاهانه آن علايق مشخص مي كند.
از نظر تاريخي روند نهان سازي علايق نظري به ويژه با پيدايش علوم تجربي در قرن هفدهم و ظهور بورژوازي در آن دوران پيوند دارد. تا آن زمان طبقات حاكمه سلطه اي انحصاري بر روند كسب دانش و معرفت داشتند در حالي كه طبقات پايين كالاهاي مادي لازم براي بازتوليد حيات اجتماعي را توليد مي كردند. نظريه و كار دو حوزه جداگانه بودند اما اين جدايي در چارچوب جامعه بورژوازي مدرن كه در آن حوزه هاي نظريه و كار تداخل دارند، پايان مي يابد. فيزيك مدرن از گاليله تا نيوتون و توجيه عقلاني صنعت دو بخش از يك فرايند تاريخي هستند كه معرفت و شناخت را به عنوان كنترل ابزاري بر طبيعت تعريف مي كند. در اين مرحله از تكامل تاريخي است كه مسأله بي طرفي ارزشي به عنوان بيان شيء گونه همين فرايند تاريخي نهانسازي پيدا مي شود. بدين سان با فراموشي يا سركوبي علايق مشوق علوم تجربي ديدگاهي بي طرفانه نسبت به معرفت و يا به اصطلاح " نگرش نظري" ظهور مي كند. اما نفس فرض بي طرفي ارزشي چنانكه پوپر ناخواسته نشان مي دهد، " گواه بر اين است كه روشهاي تحليلي - تجربي نمي توانند براي خود متن حياتي (20)‌را كه به طور عيني در آن قرار دارند تأمين كنند " (ص 158). تباين ارزش و بي طرفي ارزشي همانند تباين يا دوگانگي توصيف در مقابل تجويز، واقعيات در مقابل خواستها، وجود در مقابل اخلاق و نظريه در مقابل عمل همگي محصولات شيء گشته علايق معطوف به شناخت ابزاري هستند كه دچار نهانسازي شده اند.
هدف هابرماس از افشاي اين علايق نهاني شده اين نيست كه روشهاي علوم طبيعي را بي اعتبار جلوه دهد. وي اذعان مي كند كه جستجوي علم و معرفت از طريق روشهاي تجربي توفيق آميز بوده و به افزايش توانايي ما در سلطه بر طبيعت انجاميده است. گرچه ديدگاه هاي محيط زيستي اخير ممكن است روابط وسيله و هدف در سلطه ابزاري بر طبيعت را مورد سؤال قرار دهند، اما انتقاد هابرماس به انتقال روشهاي تجربي به حوزه علوم اجتماعي مربوط مي شود. وي استدلال مي كند كه لوازم و شرايط عملكرد علمي- مثلاً توانايي تشخيص ميان نقطه عزيمت اوليه، جايگزيني وسايل و اهداف نهايي- بر فرايندهاي اجتماعي قابل كاربرد نيستند، زيرا هيچ يك از اين مفاهيم را نمي توان به طور انتزاعي در نظر گرفت. در حوزه زندگي عملي عوامل و متغيرهاي ابزاري در متن حيات اجتماعي معني پيدا مي كنند. البته استقرار شناخت در بستر جهان زيست اجتماعي كاربرد روشهاي تجربي در علوم اجتماعي را بي فايده نمي سازد و هابرماس مانند آدورنو سودمندي آن روشها را مي پذيرد. اما چنين روشهايي بايد به اين شرط به كار برده شوند كه ادعاي خود به كسب معرفت و شناخت كلي را كنار بگذارند، " تجربيات مقيد به موقعيتها" را در نظر بگيرند و درباره موقعيت خود در كليت اجتماعي تأمل كنند؛ و اين تنها از طريق توسل به انديشه ديالكتيكي ممكن است كه هدف اوليه اش نفي اين توهم است كه رهايي در تاريخ با همان روشهاي رهايي انسان از فشارها و محدوديتهاي طبيعي دست يافتني است. (ص 162)

هانس آلبرت و دفاع او از پوپر

گرچه انتقادات هابرماس عمدتاً خطاب به پوپر بود، ليكن پوپر پاسخي نداد. در واقع پوپر ظاهراً تنها يك اظهارنظر ديگر در خصوص اين مشاجره كرده است و آن يادداشت كوتاهي است كه در ترجمه انگليسي مباحثه اثباتگرايي درج شده است. اما يكي از هواداران آلماني پوپر يعني هانس آلبرت كه جامعه شناس است دفاعيه اي بر عليه نقد هابرماس عرضه كرده است. وي در كار دفاع از پوپر و نظريه عقلگرايي انتقادي از هيچ كوششي فروگذار نكرده است. آلبرت در مقالات و كتابهاي متعددي كه در طي چند سال گذشته نوشته است، بر عليه ايرادات " اصحاب ديالكتيك " استدلال كرده و كليه مساعي خود را مصروف بي اعتبار ساختن آن ها نموده و براي اين كار از هر وسيله استدلالي سود جسته است. مثلاً آخرين بخش مقاله اي كه وي بر عليه هابرماس نوشته حاوي اتهاماتي در خصوص به كارگيري روشهاي استدلالي ناموجه و مبهم توسط هابرماس است. به نظر آلبرت، هابرماس به منظور تأييد و اثبات " كيش ديالكتيكي عقل كلي " به " كاربرد شيوه بيان فريبكارانه و كنايي و استعاري " متوسل مي شود. (ص 197) آلبرت در بخش ديگري از حملات مناقشه آميز خود مي كوشد از طريق ارتباط دادن ديالكتيك با كوششهاي رژيمهاي اروپاي شرقي در قلب ماهيت آن نظريه هابرماس را از نظر سياسي بي اعتبار سازد. در اين رابطه وي مي گويد: " كوششهاي ديالكتيكي براي تفسير واقعيت، برعكس "اصالت اثباتي" كه مورد حمله هابرماس است، در جوامع توتاليتر بسيار متداول و مقبول اند " (ص 189) معلوم نيست كه آلبرت خود اين ملاحظات را استدلالاتي جدي و قانع كننده تلقي مي كند، اما اين نكته قابل ذكر است كه اين نوع استدلالها نسبت به روح عقلگرايي انتقادي مورد قبول خود او بيگانه است.
با اين حال آلبرت علي رغم فحاشي به كمونيسم و ديگر روشهاي مشكوك، برخي مسائل محتوايي مطرح مي كند. مهمترين اين مسائل به برداشت هابرماس از روشهاي تجربي مربوط مي شود. آلبرت استدلال مي كند كه هابرماس ديدگاهي ابزارگرايانه نسبت به علوم تجربي دارد كه پوپر آن را به طور مشخص رد كرده است. آلبرت با تكرار نظر پوپر مبني بر تأكيد بر عقلگرايي انتقادي در علوم اجتماعي، استدلال مي كند كه " ما مي توانيم نظريات را به محك واقعيات بزنيم و آنها را بدين سان در معرض خطر نفي و نابودي قرار دهيم و در نتيجه از اشتباهات خود درس بگيريم " (ص 171) هابرماس با "محكوم كردن " روشهاي تجربي به عنوان روشهاي صرفاً ابزاري اين احتمال را ناديده مي گيرد. بدتر از آن اينكه راه حل پيشنهادي هابرماس علماي اجتماعي را تابع مقولات و الگوهاي دلبخواهانه مي سازد. به نظر آلبرت مفهوم " كليت " نامشخص و از لحاظ روش شناسي قابل سوءاستفاده است. وي به ويژه نگران اين استدلال است كه نمي توان نظريه ديالكتيكي را به شكلي مناسب براي آزمايش درآورد. آلبرت كه درواقع به طور ناخواسته نظر هابرماس را اثبات مي كند، ظاهراً بر اين نظر است كه ملاك و ضامن اعتبار نظريه امكان انتقاد از آن به موجب روشهاي تجربي است. آلبرت به همان ميزان از توسل هابرماس به نظريه تأويل و عملگرايي ملول است. وي با سوءتعبير اشارات هابرماس به " نظريه تأويل زندگي روزمره " به عنوان تأكيد صرف بر عقل سليم و شناخت معمولي، استدلال مي كند كه پيشنهادهاي هابرماس محافظه كارانه تر از نظرات پوپر از آب درمي آيند، زيرا به جاي اعمال آزمونهاي انتقادي بر راه حلهاي موقتي، از سنت هواداري مي كنند. آلبرت در اينجا به درستي خطري در نظريه تأويل مي بيند، اما چنانكه در فصل بعد خواهيم ديد، اين گونه انتقادات او قبلاً به وسيله خود هابرماس مطرح شده است. اگر نگرش تأويلي به عنوان پذيرش انفعالي سنت تلقي شود، در آن صورت واقعاً داراي گرايشي محافظه كارانه است، اما هابرماس تأكيد مي كند كه بايد آن نظريه را با نقد ايدئولوژي تكميل كرد.
نكته ي عمده ي ديگر در مشاجرات پراكنده آلبرت به مسأله بي طرفي ارزشي مربوط مي شود. وي نخست از ديدگاهي عمومي تر به اين مسأله مي پردازد. آلبرت تصديق مي كند كه طرح كلي هابرماس توليد " فلسفه تاريخ علمي با نيتي عملي " است، (ص 179)‌اما وي با استناد به نظرات پوپر چنين طرحي را ناممكن مي داند. درواقع وي به درستي يادآور مي شود كه هدف پوپر از نوشتن كتاب جامعه باز و دشمنان آن دقيقاً آن بود كه نظريات فلسفه تاريخي را كه مدعي معنايي نهاني براي تاريخ هستند، نقد كند. پوپر در جلد دوم اين اثر پرنفوذ نظرات مهمترين فلاسفه تاريخ قرن نوزدهم يعني هگل و ماركس را كه مدعي وجود معنا و غايتي در تاريخ بودند، بررسي مي كند. خلاصه اين بخش از انتقادات آلبرت اين است كه هابرماس همانند دو فيلسوف سلف خود به اشتباه به فرايند تاريخي ذاتاً بي معني و بي جهت معنايي نسبت مي دهد. هابرماس با توسل به نظريه تأويل " سرخري" براي تاريخ مي تراشد و چيزي خارجي و بيگانه را بر آن تحميل مي كند.
انتقاد دوم آلبرت به شيوه صورتبندي خاص مسأله بي طرفي ارزشي به وسيله هابرماس مربوط مي شود. وي بر آن است كه هواداران جديد بي طرفي ارزشي علايق محرك و راهنماي شناخت را ناديده نمي گيرند بلكه راه حلهاي دقيقتري براي تبيين ابعاد گوناگون مسأله پيشنهاد مي كنند. اما اين ايرادات نكته اصلي نقد هابرماس را به طور كلي ملحوظ نمي دارد، زيرا آلبرت هيچ گونه توضيحي در اين خصوص نمي دهد كه چگونه اين گونه الگوهاي دقيق تر مي توانند از توسل به آنچه هابرماس روشهاي اثباتگرايانه مي خواند، اجتناب كنند. وي به جاي تفحص در مسأله موردنظر به برداشت آدورنو و هابرماس در اين خصوص كه مسأله ارزشگذاري و ارزش زدايي نوعي شيء گشتگي است حمله مي برد. اما وي هيچ گاه تحليل تاريخي يا منطقي مباحث اوليه هابرماس را مورد مداقه قرار نمي دهد و تنها اظهار مي دارد كه روش علمي مستلزم حذف مقوله كليت به منظور دستيابي به راه حلهاي مشخص است. آلبرت ظاهراً درنمي يابد كه هابرماس هم درباره امكان دستيابي به راه حلها به اين شيوه موافقت دارد، ليكن حذف كليت و تأكيد بر اينكه چنين روشي دستيابي به بي طرفي ارزشي را براي دانشمندان ممكن مي سازد خود همان مفروضات انديشيده نشده " اثباتگرايانه "اي هستند كه هابرماس به نقد آنها پرداخته است.

هابرماس و عقلانيت سراسري

هابرماس واكنش انتقادي آلبرت را ملغمه اي از كژفهميها با چاشني اتهامات كاملاً بيهوده و نامربوط مبني بر تاريك انديشي و عدم عقلانيت خود مي داند. وي در قسمتهاي پاياني پاسخ خود اجمالاً به اين گونه اتهامات مي پردازد. اما كژفهميهاي اساسي مورد بحث مفصل قرار مي گيرند، هرچند هابرماس كاملاً آگاه است كه مخاطب واقعي مشاجره و مباحثه او خود پوپر است نه شاگرد آلماني اش، آلبرت. بنابراين بسياري از موضوعات موردخطاب هابرماس به همان ميزان كه در نقد آلبرت يافت مي شود ريشه در آثار پوپر هم دارد. وي بحث خود را با طرح اين مطلب آغاز مي كند كه مقاله اوليه او نه درباره روشهاي پژوهش در علوم اجتماعي بلكه در خصوص " تعبير اثباتگرايانه چنين روشهاي پژوهشي"محاجه كرده بود. (ص198) ايراد وي بر تعبير اثباتگرايانه اين است كه چنين برداشتي حوزه هايي از فعاليت و تجربه انساني را ناديده مي گذارد كه قابل بحث عقلاني هستند، هرچند نمي توان آنها را در قالب " راه حلي" براي "مسأله" اي تدوين كرد كه به موجب داده هاي تجربي قابل نقد باشد. هابرماس به عنوان جانشيني براي عقلانيت "دوپاره" يا محدود اثباتگرايي، عقلانيتي جامع و سراسري را پيشنهاد مي كند كه مبتني بر مفهوم "قديمي" خودانديشي است. وي با اعتراف به اينكه پوپر در طرح ايرادات خود بر اثباتگرايان منطقي به سطح اوليه اي از خودانديشي رسيد، استدلال مي كند كه ناتواني پوپر در تأمل در خصوص علايق ابزاري- ادراكي علوم تجربي موجب رخنه يافتن شوائب اثباتگرايانه به درون عقلگرايي انتقادي مي گردد.
هابرماس به منظور بررسي اين موضوع كلي تر به طور مبسوط و براي توضيح كژفهميهاي آلبرت بحث خود را به چهار حوزه مربوط به هم بخش مي كند. نخستين حوزه به نقش تجربه در مطالعات تجربي مربوط مي شود. نظر اصلي و اوليه هابرماس اين بود كه اثباتگرايي تنها طيف محدودي از تجربه را درمي يابد. وي در توضيح بيشتر اين نظر اذعان مي كند كه طيف وسيع تري از تجربه در تشكيل نظريه ها يا راه حلها [ به شيوه پوپري ] در نظر گرفته مي شود، ليكن به نظر او اصرار بر فرضيات آزمايش پذير بي جهت نوع تجربه اي را كه نظريه خاصي را اثبات يا ابطال مي كند، محدود مي سازد. به نظر هابرماس اثباتگرايان در دام دور فاسدي گرفتار آمده اند. تجربه اي كه آنها اساس كار خود قرار مي دهند وابسته به معيارهاي آزمايشي است؛ اما از سوي ديگر فرض بر اين است كه معيارهاي اين علوم خود مبتني بر تجربه اند. بدين سان وابستگي متقابلي ميان تجربه و علم اثبات گرا وجود دارد كه موجب حذف ديگر انواع تجربه و اعتباريابي احكام مي گردد.
مسأله مبناي تجربي آزمايش اثباتگرايانه به ويژه درخور توجه است، زيرا چنانكه هابرماس خود اعتراف مي كند، پوپر به گرايش فلسفي عامي متمايل است كه " نظريه عينيت آشكار امر موجود در تجربه حسي را به مبارزه مي طلبد"(ص 201). اعتماد به حواس به عنوان منبع بلاواسطه و موثق شناخت نه تنها از جانب ايده آليسم آلماني ( مقولات فلسفه كانت و نقد هگل بر قطعيت شناخت حسي ) بلكه همچنين به وسيله مكاتب فلسفي جديد گوناگوني مانند پراگماتيسم( پيرس )، پديدارشناسي(‌ هوسرل ) و نظريه انتقادي‌( آدورنو و هوركهايمر ) مورد سؤال قرار گرفته است. نقد پوپر بر اثباتگرايان منطقي با اين سنت ضدتجربي هماهنگ است، زيرا وي با تأكيد بر اينكه " كل مشاهدات آبستن نظريه هستند"(ص 299) "حجيت كاذب خاستگاه هاي شناخت به روايت مطالعات تجربي را مي زدايد". اما مشكل پوپر اين است كه در نقد خود تا آنجا كه بايد پيش نمي رود. وي با تأكيد و توسل به آزمون به عنوان روش ابطال به " پيشداوري اثباتگرايانه عميقي" وفادار مي ماند كه استقلال تجربه از وضعيت آزمايش را مفروض مي دارد. از ديدگاه پوپر، " آزمونها نظريه ها را در مقابل واقعيات "مستقل " مي سنجند. اين فرض، بنياد گرايش اثباتي باقي مانده در نظريه پوپر است "(ص 203). بنابراين نيمي از نظر پوپر درست است. وي در رابطه با نقد اثباتگرايي به درستي تداخل واقعيات و نظريه ها را تصديق مي كند، اما وقتي كار به وارسي و نفي نظريه ها مي رسد به استقلال آن دو از يكديگر قائل مي شود. (21)
هابرماس در رابطه با جايگاه اثباتگرايي در بين روشهاي گوناگون پژوهش استدلال مي كند كه برخي نارساييهاي ديگر در مفهوم ابطال پذيري پوپر وجود دارد. در حقيقت در اين خصوص هابرماس بيش از پوپر براي روشهاي اثباتگرايانه اعتبار قائل مي شود. دليل اين اختلاف به توقعات آنها از چارچوبهاي تحقيقاتي مربوط مي شود. در حالي كه پوپر لاجرم اثباتگرايي را به اين دليل نفي مي كند كه چنين نگرشي نمي تواند روش معتبر عامي براي كليه علوم به دست دهد، هابرماس با محدود ساختن صلاحيت و اعتبار پژوهش تجربي- تحليلي به آن نوع از شناخت كه منتج از علايق خاصي است، مي تواند اهميت اثباتگرايي را براي مطالعه يك بعد از فعاليت انسان تأييد كند. بر طبق استدلال هابرماس تجربه گرايي با اتخاذ مفروضاتي درباره تجربه، آزمايش و واقعيات، حوزه اعتبار [ احكام ] خاصي ايجاد مي كند. اگر ما از حدود اين مفروضات پا فراتر نهيم و آنها را مورد نقد قرار دهيم، در آن صورت به محدوديتهاي آنها پي مي بريم. اما اگر در چارچوب آن مفروضات فكر كنيم در اين صورت آنها اعتباري هرچند محدود خواهند داشت. هابرماس مدعي است كه نگرشي " عمل گرايانه " بر نظريات تجربي نشان مي دهد كه آنها مبتني بر " ساختار و كنشهايي هستند كه به وسيله جريان پس خوران تنظيم و اصلاح مي شوند و همواره به موجب پيش بيني وجود نظم و قاعده در رفتار هدايت مي گردند. "(ص 207)
اگر چنين موضع عملگرايانه اي اتخاذ كنيم در آن صورت نيازي به توسل به نظريه ابطال پذيري نيست، زيرا هم اثبات پذيري و هم ابطال پذيري مبتني بر فرض كاذب و نادرست تطابق و تناظر ميان احكام و واقعيات بيروني هستند. ما مي توانيم در درون چارچوب تجربي-تحليلي و تحت علايق ابزاري آن (هابرماس وسيع ترين معناي ابزار را در نظر دارد، يعني " نظام سامان بخش نهادينه شده از نظر اجتماعي كه . . . به شكلي طراحي شده كه به نحوي ابزارگونه قابل بهره برداري باشد")نظريات را به شيوه اي عملگرايانه، مثبت و اثباتگرايانه وارسي و اثبات كنيم. با اين حال در انجام چنين كاري بايد همواره آنچه را كه اثباتگرايي ناگفته و ناملحوظ مي گذارد فراموش نكنيم:" همه پاسخهايي كه دانشهاي تجربي مي توانند به دست دهند تنها به نسبت اهميت روش شناختي مسائلي كه مطرح مي كنند اهميت دارند و نه بيشتر"(صص 208-9). هابرماس بدين سان اعتبار روشهاي اثباتگرايانه را در عرصه و بر مبناي مشخص و محدودي مي پذيرد. بنابراين برخلاف نظر آلبرت وي چنين روشهايي را اساساً نفي نمي كند، بلكه آنها را به شيوه كانتي تفحص در محدوديتهاي دروني نقد مي كند.
سومين نكته در پاسخ هابرماس به ماهيت دلايل و شواهد در روشهاي انتقادي مربوط مي شود. وي به ويژه به اين مسأله علاقه مند است كه چگونه مي توان استدلالهاي موافق روشهاي تجربي را اعتبار بخشيد. هابرماس اين كار را از طريق نقد و انتقاد، حتي به شيوه پوپري آن انجام نمي دهد. دليل آن اين است كه نقد، عين آزمايش نيست، بلكه " نفس آزمون به عنوان مباحثه " است. نقد، كه هابرماس آن را به عنوان " بحث آشكار و صريح قضايا " تعريف مي كند، به منظور نفي يا اثبات يك قضيه هم از آزمايش و هم از ديگر وسايل موجود بهره مي جويد. (ص 210) منظور هابرماس درواقع بسيار ساده است، به شرطي كه روش احتجاجي پوپر را به همان اندازه عقلگرايي انتقادي او جدي بگيريم. پوپر در نقد مواضع اثباتگرايانه و عرضه جانشيني براي آن مي بايد به وسايلي كه خارج از حدود روش موردنظر خودش قراردارند، دست بيازد. وي مواضع خود بر ضد اثباتگرايي منطقي و دفاعيه خود از عقلگرايي انتقادي را نه از طريق استدلالات اثبات پذيرانه يا ابطال پذيرانه مبتني بر منطبق استقرايي، بلكه براساس " شكل تأويلي احتجاجي" مطرح مي كند كه از " خصلت تك ذهني ‌[ يا تك گفتاري ] شديد نظامهاي قضاياي استقرايي" عاري است. (ص 211) پوپر چنانكه پيشتر ديده ايم، بر آن است كه تصميم به گزينش روش عقلگرايي انتقادي بالمآل عملي از روي ايمان [‌به عقل] است. اما هابرماس در مقابل مي گويد كه پوپر با پذيرش اصل استقراء به تنهايي، شروط بيش از اندازه شديدي براي توجيه احكام قائل مي شود. گرچه اين نكته درست است كه هيچ گاه دليلي عقلاني براي اتخاذ موضع انتقادي وجود نخواهد داشت، ليكن اين موضع تنها " در مقايسه با استقراء منطقي غيرعلمي است". اگر بپذيريم كه همه روشها و از آن جمله روشهاي تحليلي-تجربي نه بر آزمايشها بلكه بر استدلالهاي پشتيبان خود متكي هستند، در آن صورت پوپر نيازي به دست يازيدن به ايمان ندارد و درواقع هم عملاً چنين كاري نمي كند. مشكل موضع نظري او تنها اين است كه وي تصديق نمي كند كه او خود دائماً به اصول غيراستقرايي دست مي يازد و اين اصول همانند هر روش ديگري براي معتبر ساختن نظريه او موجهند.
استدلالهاي خود پوپر نه تنها برداشت محدود او از روش علمي را نقض مي كنند، بلكه همچنين مبيّن نادرستي تميز ميان واقعيات و خواستها يا تصميمها هستند چنانكه قبلاً گفته ايم اين تميز اساس قضيه بي طرفي ارزشي را تشكيل مي دهد و بدين سان در كانون مباحثه [ هابرماس با پوپر ] قرار دارد. هابرماس مدعي است كه پوپر با پذيرش نظريه تناظري حقيقت، تأمل بيشتر در اين خصوص را منتفي مي داند. به موجب اين نظريه امور واقع و روابط ميان آنها مستقل از مباحثات ما درباره آنها وجود دارند و احكام و قضاياي ما با آنها تطابق يا تناظر دارند. با اين حال پوپر در اثبات استقلال امور واقع به مفهومي از حقيقت دست مي يازد ولي نمي تواند آن را بر مبنايي متكي سازد. وي استدلال مي كند كه دانستن حقيقت و ايجاد ملاك و معياري براي حقيقت دو چيز متفاوت هستند؛ حقيقت تنها به شيوه اي شهودي " فهم" مي شود. هابرماس با اين مطلب موافقت دارد و مي گويد كه پوپر در اينجا " از بينشي تأويلي بهره مي گيرد كه به موجب آن ما معناي احكام را از روي متن آنها مي فهميم، حتي پيش از آنكه واژه هاي منفرد را تعريف بكنيم و يا ملاكي كلي به كار ببريم"(ص217). بنابراين آنچه پوپر ناخواسته پذيرفته است اين است كه تميز موردنظر او[ ميان امور واقع و دريافت ما از آنها ] بلافاصله فرو مي ريزد. ما هرگز به حوزه مستقلي از امور واقع كه درآميخته با ارزشها و خواستهاي ما نباشد، دسترسي نداريم. گرچه تفكيك و تجزيه آنها [ از ارزشها ] لازمه اجراي روشهاي تجربي و مستعد ساختن آنها براي توليد معرفت و شناخت علمي معطوف به كشف قوانين كلي است، ليكن روش تأويلي مبيّن روابط متقابل ميان آنهاست.
هابرماس نتيجه مي گيرد كه پوپر خود از حفظ تمايزات لازم براي نظريه اش عاجز است. در عوض وي ناخواسته برداشت جامع تري از عقلانيت را مي پذيرد. هابرماس اصطلاح " عقلانيت سراسري" را در اشاره به اين نوع عقلانيت استدلالي كه بنياد روشهاي پوپر را تشكيل مي دهد، به كار برده است. ظاهراً وي اين مفهوم را به عنوان معادل نظريه " تأويل استدلال " و نيز همسنگ مفهوم ديالكتيك به كار مي برد كه اينك در پاسخ او به [البرت ] در مقايسه با نقد اوليه او [ بر پوپر ] چندان استعمال نشده است. هابرماس سه نوع از احكام مرتبط با يكديگر را متذكر مي شود كه در احتجاج عقلاني نقش دارند:‌يكي احكام توصيفي، دوم احكام هنجاري(22) و سوم احكام انتقادي:
مباحثه انتقادي قطع نظر از اينكه درباره پذيرش نظرات يا قضايايي باشد، شامل سه نوع كاربرد زبان است: يكي كاربرد توصيفي به منظور توصيف امور واقع؛ دوم كاربرد هنجاري به منظور تأسيس قواعد روش كار؛ و سوم كاربرد انتقادي به منظور توجيه چنين تصميماتي(ص 218).
اين سه نوع حكم يا كاربرد زبان تقريباً منطبق با سه نوع علمي است كه هابرماس در نخستين سخنراني خود در دانشگاه فرانكفورت و در كتاب شناخت و علايق انساني بررسي كرده است. زبان توصيفي زمينه پيدايش علوم تجربي- تحليلي است كه مبتني بر علايق ابزاري و معطوف به شناخت و معرفت قانونمند هستند. زبان هنجاري كه با هنجارها سروكار دارد به علوم تاريخي- تأويلي نزديك است. چنين علومي مبتني بر علايق عملي هستند و فهمي تأويلي از ساختارهاي معني دار به دست مي دهند؛ احكام انتقادي كه در اينجا شامل ديدگاههاي مافوق زباني هستند، به علوم انتقادي مربوط اند؛ چنين علومي مبتني بر علايق رهايي بخش و معطوف به شناخت واجد تفكر انتقادي هستند. درواقع همين نقد به عنوان فعاليتي فراگير و خودانديشانه است كه عدم جدايي نهايي احكام توصيفي و هنجاري، امور واقع و هنجارها و علم اخلاق را بر ما آشكار مي سازد.

پيامدهاي مباحثه اثباتگرايي

مباحثه مربوط به اثباتگرايي نقطه عطفي در جامعه شناسي آلماني بود. در طي آن مباحثه براي نخستين بار پس از جنگ جهاني دوم مسأله روش شناسي در علوم اجتماعي مورد توجه درخوري قرار گرفت. وقوع اين مباحثه در اوايل دهه 1960 از نظر زماني احتمالاً تصادفي نبود، زيرا در همين دوران بود كه ارزشها و هنجارهاي جامعه آلماني در محافل گوناگون فرهنگي و روشنفكري مورد سؤال قرار مي گرفت. چنانكه اگنس هِلِر(23) خاطرنشان ساخته است پيش از سال 1960 سه شيوه مطالعه جامعه شناختي در آلمان مسلط بود. نخستين شيوه كه به وسيله هواداران دو فيلسوف منزوي يعني هايدگر و گلن (24) تبليغ مي شد، تا اندازه اي به شائبه ارتباط با سياستهاي مشكوك [ هيتلري ] آلوده بود. از اين رو مكتب فرانكفورت ورود الگوهاي تجربه گراي آمريكايي را كه مكتب گلن نماينده آن بود مهمترين تهديد تلقي مي كرد. از ديدگاه آدورنو اختلاف بر سر حفظ برتري نظريه انتقادي در مقابل تهاجم روشهاي تجربه گرا بود. (25) ريشه هاي مراحل نخستين اين مباحثات را همچنين بايد در اختلاف نظر پوپر و آدورنو بر سر مسأله دموكراسي توده اي يافت. پوپر هوادار شيوه حكومت دموكراتيك غربي بود، هر چند نارساييهاي آن را نيز در نظر داشت؛ آدورنو همواره نسبت به آنچه حكومت به وسيله مراقبت از بالا و كنترل آگاهي شيء گشته مي خواند، نقاد و شكاك بود.
گرچه اين مشاجره به ويژه پس از انتشار مقالات اوليه و پاسخهاي وارده، بحثهاي گسترده اي در آلمان برانگيخت، اما اهميت آن از نظر هابرماس نه در اثبات برتري نظرات خودش بر نظرات آلبرت بلكه در روشن شدن تدريجي مواضعي كه اتخاذ كرده بود، نهفته است. به يك معناي مهم اين مباحثه را هابرماس برنينگيخته بود، بلكه آدورنو آغازگر آن بود. موضوعات اصلي اين مباحثه به مسائلي مربوط مي شد كه هوركهايمر و ماركوزه در نظريه انتقادي خود در اواسط دهه 1930 مطرح كرده بودند و مراحل اوليه اين مباحثه حداقل، بيشتر به تجربيات آدورنو و ماركسيسم هگل گرايانه او در آمريكا مربوط مي شد تا به علايق اوليه هابرماس. به علاوه هابرماس هرگز نتوانست با پوپر كه نظرياتش بسيار مورد علاقه او بود مباحثه و مناظره كند. آلبرت به طور خستگي ناپذيري نظريات پوپر را نيابتاً در مجموعه اي از مقالات و كتابها عرضه داشت (‌ بحثي از اين مقالات و كتابها در اينجا مطرح نمي شود زيرا به آنچه گفته شده مطلب عمده اي نمي افزايند )، اما تنها پاسخ پوپر به هابرماس مؤخره نفي آميزي بود كه ذكر آن رفت. از آنجا كه به وضوح هابرماس در مقايسه با آدورنو فهم درست تر و همدلي بيشتري نسبت به انديشه پوپر داشت(26). و نيز با توجه به اينكه آلبرت، مواضع هابرماس را حتي در مواردي كه صادقانه با نظرات پوپر درگير بود، به درستي فهم نمي كرد، مي توان اين نظر را مجدداً تأكيد كرد كه چنانكه در آغاز اين مبحث گفتيم هيچ گاه " مباحثه " اي صورت نگرفت و يا دست كم در اين مباحثه مسائل اساسي مطرح نشد.
شايد چون اين مشاجره بيش از آنكه يك مباحثه باشد دفاعيه و پاسخي بود، ابعاد سياسي آن هيچ گاه در كانون علايق هابرماس قرار نگرفت. هابرماس در اين مشاجره، برخلاف مباحثاتي كه در فصول آينده اين كتاب بررسي مي شوند، با تبعات سياسي روش پژوهش اثباتي و يا نوع پوپري آن آشكارا درگير نمي شود. درواقع آدورنو خود در سراسر استدلالهايش همواره به خطرات برنامه هاي پژوهشي اثباتگرايانه اشاره مي كند. وي نه تنها به برداشت كاذب از دموكراسي كه بستر شيوه پژوهش پيمايشي و همچنين زمينه روند انتخابات در جوامع سرمايه دار را تشكيل مي دهد اشاره مي كند، بلكه استدلال مي كند كه روشهاي تجربي ذاتاً محافظه كارانه هستند. چنين روشهايي چون تفحصي درباره پيش فرضهاي خود به عمل نمي آورند، حامي وضع موجود هستند:" در آن لحظه اي كه ما وضعيتي را كه روشهاي پژوهش به عنوان عقل ذاتي و دروني علم دريافت و بيان مي كنند، ذاتي و حقيقي مي پنداريم و از قرار دادن آن در مقام موضوع انديشه سرباز مي زنيم، آگاهانه به تداوم آن مدد مي رسانيم. "( ص 74) در حالي كه هابرماس روش پژوهش تجربي- تحليلي را براي شناخت ابزاري سودمند مي داند، آدورنو آن را به عنوان آگاهي كاذب و ايدئولوژي طرد و نفي مي كند. تنها اشاره آشكار سياسي ديگري كه در اين مباحثه مطرح شده از جانب آلبرت است كه نظرات او چنانكه ديده ايم يا مبتني بر برداشت نادرستي از نظريه تأويل به عنوان نظريه اي ذاتاً محافظه كار است و يا به صورتي ناموجه ديالكتيك را با شكل مسخ شده آن يكسان مي انگارد. در مقابل، هابرماس از مواجهه مستقيم سياسي پرهيز مي كند و حتي به روشهاي فحاشانه آلبرت مختصراً در زيرنويسي پاسخ مي دهد.
شايد دليل آنچه گفتيم اين باشد كه هابرماس در آن مقطع بر مباني فلسفي خود اشراف كامل نداشت و يا به سخن درست تر مباني فكري او در فاصله نوشتن مقاله دفاعيه در مورد آدورنو و رديه بر آلبرت تحول يافتند. بنابراين شايد اظهارنظر بعدي البرت(27) در اين خصوص درست باشد كه هابرماس در طي اين نوشته ها استدلالهاي خود را تغيير داده است. در مقاله اول همچنان شاگرد كم و بيش وفادار آدورنو است. گرچه وامداري او به عملگرايي و نظريه تأويل در آن مقاله آشكار است، ليكن اشارات مكررش به مقوله كليت و ديالكتيك جزء و كل حاكي از نفوذ نيرومند هگليسم آدورنو بر روي افكار اوست. اما هابرماس در پاسخ به آلبرت لحن ديگري دارد. گرچه يكي از ايرادات عمده البرت به ابهام مقوله كليت مربوط است اما هابرماس سعي در توضيح آن نمي كند. به علاوه برداشت او از ديالكتيك در اين مقاله در عين حال برداشتي هم گسترده تر و هم محدودتر از برداشت هگلي پيشين او است. وي استدلال مي كند كه ديالكتيك " تنها مبيّن اين حقيقت است كه زماني كه واقعاً ‌ما به موجب قواعد سنتي استدلال منطقي نبايد قادر به انديشيدن باشيم، با اين حال بينديشيم ". (ص 223) ديالكتيك به عنوان صرف انديشيدني كه از دام منطق سنتي مي گريزد، كل خصلت و ويژگي خود به عنوان منطق و روش را از دست مي دهد. هابرماس در اينجا پيشاپيش در درون چارچوب كتاب شناخت و علايق انساني مي انديشيد كه در آن علم انتقادي جانشين انديشيدن ديالكتيكي مي گردد. با اين حال اشاراتي هم به مباحث آثار بعد از شناخت و علايق انساني، به ويژه به مفاهيم بنياديني كه بعداً در كتاب نظريه كنش ارتباطي مطرح شد، در اينجا ديده مي شود. هابرماس در رابطه با كاربرد انتقادي زبان مي گويد: " به محض اينكه ما به منظور رسيدن به اجماع عقلاني و خالي از اجبار به بحث درباره مسأله اي مي پردازيم، خود را در درون چارچوب عقلانيتي جامع و سراسري مي يابيم كه زبان و كنش و احكام و نگرشها را به عنوان اجزاي خود در برمي گيرد. "(ص 219) در مهمترين اثرش [ يعني نظريه كنش ارتباطي ] ‌همين عقلانيت سراسري به عنوان عقلانيت ارتباطي تعريف مي شود. اما هابرماس پيش از آنكه اين مفهوم را پرورش دهد، با موضوع چرخش زباني در سنت نظريه تأويل فلسفي روبه رو مي شود كه پيشتر از آن به صورت گسترده اي براي نقد اثباتگرايي استفاده كرده بود.

پي‌نوشت‌ها:

1. logical positivism.
2. Karl Popper, Unended Quest: An Intellectual Autobiography (Open
Court, La Salle, III. , 1974), pp. 87-90.
3. Theodor W. Adorno et aL, The Positivist Dispute in German Sociology,
trans. Glyn Adey and David Frisby (Heinemann, London, 1976), pp. 298-300.
اين كتاب كه در اين فصل مورد استفاده قرار گرفته ترجمه اي است از:
Theodor W. Adorno et aL, Der Positivismusstreit in der deutschen Soziologie (Luchterhand, Darmstadt, 1969).
متن انگليسي آن حاوي دو مطلب ديگر نيز هست: يكي مقدمه اي مفيد به وسيله ديويد فريزبي (صص ix-Xliii) و ديگري اظهارنظري كوتاه از پوپر (صص 300-288).
4. Rene Konig.
5. deduction.
6. Max Horkheimer, ‘Traditional and Critical theory’, in Paul Connerton
(cd. ) Critical Sociology (Penguin, Harmondsworth, 1976), pp. 206-24; here, p. 222.
7. Found in Karl Popper, Conjectures and Refutations: The Growth of
Scientific Knowledge (Routlcdge, London, 1963), pp. 312-35.
8. ر. ک. به :
David Frisby, ‘The Poppcr-Adorno controversy: the :

منبع مقاله :
هولاب، رابرت؛ (1375)، يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومي: مجادلات فلسفي هابرماس با پوپري ها، گادامر، لومان، ليوتار، دريدا و ديگران، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، چاپ هفتم