مباحثه يورگن هابرماس با نيكلاس لومان
سيستم و جامعه
مترجم: حسين بشيريه
مباحثه يورگن هابرماس با نيكلاس لومان
هابرماس در جريان مشاجراتش در مورد نظريه تأويل گادامر و اندكي پس از رودرروييهاي تندي كه با جنبش دانشجويي پيدا كرد، وارد مباحثه اي با بزرگترين معارض خود در حوزه جامعه شناسي شد. وي نيكلاس لومان، نويسنده پركار و نظريه پرداز برجسته و نكته سنج آلماني است كه همانند خود هابرماس به شاخه هاي گوناگون دانش علاقه مند بوده است. لومان در طي دهه 1960 به عنوان نماينده برجسته نظريه سيستمها كه در كشورهاي انگليسي جهان عمدتاً منتسب به تالكوت پارسونز بوده است، ظاهر شد. از چشم انداز امروز شايد تلقي مشاجره هابرماس و لومان به عنوان مباحثه اي ميان نظريه جامعه شناسي انتقادي و ترقي خواهانه و نظريه اجتماعي محافظه كارانه و توجيه گر، قدري ساده انگارانه به نظر آيد، اما در جو اواخر دهه 1960 بي شك چنين برداشتي از آن مباحثه وجود داشت. هرچند چنانكه هابرماس متذكر مي شود، برخي از دانشجويان فعال و راديكال نسبت به الگوي جامعه شناختي لومان به طور شگفت آوري احساس نزديكي مي كردند. (1) در واقع هابرماس كه خود به اهميت نظريه لومان و همچنين به معارضه آشكار و پنهان آن با مواضع فكري خودش پي برده بود، به علت اختلافات ايدئولوژيكي عميقي كه با لومان داشت، علاقه مند بود تا سر گفتگو و مباحثه اي را با او باز كند. خود هابرماس باني سمينار مشتركي در دانشگاه فرانكفورت بود كه در طي آن هر يك نظرات خود را درباره نظريه اجتماعي و مقوله معنا تشريح كردند و هابرماس خود در انتشار نقدهاي طولاني و مفصلي كه وي و لومان از مواضع يكديگر انجام داده بودند، مساعدت بسيار كرد. تأثيري كه مجموعه حاوي اين نقدها به جا گذاشت حاكي از مناسبت زماني و موضوعي آن مشاجره بود. از اين مجلد كه تحت عنوان نظريه اجتماعي يا تكنولوژي اجتماعي: پژوهشهاي سيستمي چه دست آوردي دارند؟ (2) (1971) منتشر شده بيش از 35000 نسخه به فروش رفت، كه با توجه به سبك بسيار مغلق و گاه فني مباحث هابرماس و لومان، رقم حيرت انگيزي است. به علاوه همين مجلد انگيزه انتشار سه جلد كتاب ديگر مركب از مقالاتي شد كه در طي آن ها دانش پژوهان مختلف درباره آن مشاجره اظهارنظر كرده اند. (3)گرچه هابرماس مسبب اين رودررويي و مشاجره بود، اما لومان نيز در برانگيختن آن دستي داشت. وي در آثار مربوط به دهه 1960 خود آشكارا استدلال مي كرد كه نظريه خود را به عنوان جانشيني براي دعاوي نظري منسوخ و بي بنياد مكتب فرانكفورت عرضه كرده است. كتاب لومان تحت عنوان روشنگري جامعه شناسانه: مقالاتي در باب نظريه سيستمهاي اجتماعي (4)، (1970) (5) كه مجموعه اي از مقالات قبلي او بود، به واسطه حملاتش بر مواضع جامعه شناسانه نظريه انتقادي [ مكتب فرانكفورت ] از جانب چپ نو به عنوان " ضدروشنگري " (6) مورد ريشخند قرار گرفت. نظر تحقيرآميز لومان براي نظريه پردازان ديالكتيكي كه در سال 1964 از آنها به عنوان " سوداگران فلسفه " ياد كرد، همانند ديدگاه نفرت آميزش نسبت به كساني بود كه در مباحثات خود بر عليه اثباتگرايي و روشهاي آن از " تعهد " و " درگيري سياسي- اجتماعي " حمايت مي كردند. (7)هابرماس درواقع از زمره هر دو گروهي بود كه مورد حمله لومان قرار داشتند. گرچه وي زبان هگلي آدورنو را حتي در مقاله دومش در باب مباحثات اثباتگرايانه ديگر به كار نمي برد، ليكن وي همواره خود را هم انديشه و حتي پيرو مستقيم آدورنو، هوركهايمر و ماركوزه به شمار آورده است و برخلاف نظر برخي دانشجويان راديكال، وي در طي دهه 1960در كانون مباحث مربوط به وحدت نظريه و عمل اخلاقي و تعهدآميز قرار داشت. هابرماس در اين مشاجره همچون مشاجرات ديگرش در پي عبرت آموزي نيز بود اما در اين مورد بخصوص به درستي احساس مي كرد كه انديشه او و سنتي كه وي بدان تعلق دارد، در خطرند. شايد به دليل نزديكي مواضع فكري لومان به آثار تالكوت پارسونز كه در دهه 1960 استاد او بود، نيز هابرماس علاقه خاصي به مباحثه با لومان داشت. پيش از آن هابرماس در كتاب درباره منطق علوم اجتماعي (1967) تحت عنوان اصالت كاركرد به نظريات پارسونز پرداخته بود. (8) وي در آنجا تحليل جوامع به عنوان نظامهاي خودگردان و خودسامان را ممكن مي داند اما معتقد است كه دشواريهايي در اينگونه نظريات وجود دارد. انتقادات او در اين خصوص در پيرامون دو ايرادي كه به واسطه آثار ارنست ناگل (9) و كارل همپل (10) پيش كشيده شده اند، مطرح مي شوند. نخست اينكه الگوي زيست شناسانه ارگانيسم كه بنياد نظريه اصالت كاركرد را تشكيل مي دهد به سهولت قابل انتقال به حوزه نظريه اجتماعي نيست. حدود و ثغور هر ارگانيسم و شرايط بازتوليد حيات آن به سهولت قابل تشخيص اند. اما در مورد نظامهاي اجتماعي چنين چيزي صادق نيست. به علاوه ما هيچ ملاك و معيار روشني براي تشخيص وضع تعادل و يا مفهوم كارايي نظامهاي اجتماعي در دست نداريم. بقا و بازتوليد كه معمولاً اهداف ارگانيسمهاي زيستي به شمار مي روند، به عنوان اهداف براي حوزه جامعه كافي نيستند. هابرماس براساس اين انتقادات كلي ترين ايراد خود بر نظريه سيستمها را از لحاظ گرايشهاي روش شناختي آن عنوان مي كند. مادام كه نظريه سيستمها مقيد به روشهاي تجربي- تحليلي باقي بماند، به عنوان برنامه پژوهش، ناقص و نارسا خواهد بود. زيربناي ديدگاه اصالت كاركرد مي بايد هم شامل بعدي تاريخي- تأويلي باشد كه معطوف به هنجارهاي اجتماعي و معناست و هم بعدي نقادانه داشته باشد كه خدشه ها و ناراستيها ايدئولوژيك حال حاضر و توقعات اتوپيايي آينده را در نظر بگيرد. بدون اين دو بعد به نظر هابرماس، نظريه سيستمها، همانند اصالت اثبات، در خدمت توجيه خصلت سركوبگرانه و بيدادگرانه وضع موجود قرار مي گيرد.
نظريه سيستمها و مقوله معنا
هابرماس بعدها در كتاب نظريه كنش ارتباطي بار ديگر به بحث از نظرات پارسونز پرداخت. اما در اواخر دهه 1960، نماينده آلماني افكار پارسونز، يعني لومان هدف انتقادات هابرماس قرار داشت. مفهوم " سيستم " در نظريه لومان را چنانكه خودش مي گويد مي توان با مقابله آن با برداشتهاي پيشين از آن مفهوم دريافت. قديمي ترين برداشت از سيستم به عنوان رابطه اجزاء با كل، به نظم و ترتيب صرفاً داخلي و ابزاري آن بدون توجه به محيط يا جهان خارجي نظر دارد. نظريات مربوط به تعادل سيستمها متضمن مفهومي از محيط پيرامون هستند، اما آن را صرفاً به عنوان عامل مخلّي نسبت به هماهنگي و نظم دروني سيستم تصور مي كنند؛ محيط پيرامون به عنوان عامل مؤثر در تكوين سيستم تلقي نمي شود. برداشت سومي نيز از سيستم وجود دارد كه آن را در معرض نفوذ محيط پيرامون و داراي رابطه مراوده فعال با آن محيط تلقي مي كند. اين نوع سيستمها به واسطه مرزهايي كه ميان خود و پيرامون خود برقرار مي سازند، مشخص مي شوند. سرانجام اينكه نظريه سيبرنتيك برداشتي ديگر از مفهوم سيستم پيش كشيده است كه مورد تأييد لومان است. در اين برداشت، رابطه ميان سيستم و محيط آن برحسب تفاوت در ميزان پيچيدگي ادراك مي شود. پيچيدگي محيط همواره بيشتر از پيچيدگي سيستمي است كه در درون آن قرار دارد. سيستم مي بايد پيچيدگي خود را با پيچيدگي محيط، هماهنگ و متوازن سازد تا بتواند به انواع گوناگون داده هاي وارده از محيط واكنش نشان دهد؛ اين كار از طريق گزينش انجام مي شود. بنابراين ميزان پيچيدگي از سيستم به محيط افزايش مي يابد و همين خود شاخص مرزهاي فاصل ميان آن دو است. كلي ترين نظريه لومان اين است كه " سيستمها از طريق تثبيت تفاوت ميان پيچيدگي دروني و بيروني، پيچيدگي را كاهش مي دهند " (ص 11). بنابراين كارويژه سيستمها در همه موارد كاستن پيچيدگي است.تفاوت ميان سيستمهاي اجتماعي و انواع ديگر سيستمها ( مثل سيستمهاي سيبرنتيكي و زيستي ) در شيوه كاهش پيچيدگي در هريك نهفته است. سيستمهاي اجتماعي به موجب رابطه اي كه با مقوله معنا دارند، تعريف مي شوند. استدلال لومان اين است كه سيستمهاي اجتماعي ( و سيستمهاي رواني ) پيچيدگي محيط پيرامون خود را از طريق توسل به مقوله معنا كاهش مي دهند. بنابراين حدود يك سيستم اجتماعي به صورت جسماني و مادي معين نمي شود بلكه مرز ميان حوزه معنا و حوزه بي معنايي مشخص كننده آن حدود است. اين برداشت از مقوله معنا داراي دو پيامد نسبتاً غيرمتعارف است:
1. به طور مرسوم و سنتي معنا از طريق ادراك فاعل شناسايي تعيين مي شود كه به واسطه اعمال ارادي و عمدي و يا به واسطه سخنان خود معنايي افاده مي كند. لومان اين رابطه را واژگون مي سازد، به اين معني كه به نظر او " معنا " خود هويت بخش و سازنده ذهن شناساگر است نه عكس آن. بنابراين فاعل شناسايي صرفاً به عنوان سيستمي تلقي مي شود كه معاني را به كار مي گيرد، نه آنكه خود سرچشمه و مأخذ معاني باشد.
2. معمولاً معنا خصلتي عيني و اثباتي دارد به اين معني كه چيزي به خودي خود معنايي دارد و اين معنا مستقل از معاني ديگر است. اما لومان معنا را به شيوه اي كاملاً نسبي يا رابطه اي درمي يابد. به همان شيوه كه وي رابطه وابستگي متقابلي ميان سيستم و محيط ترسيم مي كند، در اين مورد نيز بر آن است كه معنا تنها از طريق حذف امكانات و احتمالات ديگر توليد مي شود. معنا همچنين پيچيدگي را در خود نگه مي دارد، زيرا آن احتمالات ديگر را از بين نمي برد بلكه تنها آنها را كنار مي زند و يا آنها را از كانون توجه به دور مي دارد.
شايد اشكال اصلي نظريه لومان كه خودش نيز از آن اگاه است اين باشد كه تأكيد بر معنا، مسأله حدود و مرزها را حل نمي كند. برخلاف مرزهاي عيني و جسماني يك سيستم زيستي كه هم از حيث مادي و هم از حيث زماني مشخص اند، حدود معنا يعني تفكيك آنچه با معناست از آنچه بي معناست، به عنوان مرز سيستمهاي اجتماعي، قابل تعيين و تشخيص نيست.
با اين حال، برداشت لومان از نظريه سيستمها از حيث انسجام دروني و اهميت كاربردي، پيشرفتي نسبت به نظريه پارسونز به شمار مي آيد. مي توان تفاوت ميان اين دو برداشت را در پنج حوزه زير مشخص كرد: نخست اينكه، پارسونز با تكيه بر ماكس وبر معنا را ويژگي و خاصيت كنش تلقي مي كند ليكن آن را به عنوان معيار تشخيص سيستمهاي اجتماعي به طور كلي در نظر نمي گيرد. دوم اينكه، گرچه پارسونز در آثار اخير خود ديگر نظم را به مفهوم استيلا و سلطه ربط نمي دهد، اما عقيده او مبني بر اين كه نظم محصول ساختارهاي هنجاري است، براي تبيين جوامع پيچيده بيش از حد كلي و ساده نگرانه است. لومان استدلال مي كند كه چنين برداشتي " متضمن مبالغه قابل ملاحظه اي هم درباره اجماعي است كه امروزه از لحاظ ساختاري ضروري است و هم در خصوص اجماعي است كه در عمل وجود دارد " (11). سوم اينكه پارسونز مي تواند كاركرد عناصر دروني يك ساختار را مورد بررسي قرار دهد اما لومان مدعي است كه وي از درك كاركرد سيستمها و ساختارها به طور كلي عاجز است (ص14). به طور ساده مي توان نظريه پارسونز را اصالت كاركرد ساختاري تلقي كرد در حالي كه نظريه لومان اصالت ساختار كاركردي است، به اين معني كه مفهوم ساختارها و رابطه آنها با محيط خود موضوع تحليل كاركردي هستند. چهارم اينكه بنا به ادعاي لومان، پارسونز كاركرد نظريه علمي به ويژه نظريه خودش را به عنوان يك سيستم يا جزئي از يك سيستم ناديده مي گيرد. لومان با تأكيد بر انعطاف پذيري همه ساختارها فعاليت [ فكري] خودش را در درون الگوي اصالت كاركردي خود جاي مي دهد و بدين سان وحدتي ميان نظريه و عمل برقرار مي سازد. سرانجام پنجمين تفاوت اين است كه لومان خواستار آن است كه كل مفاهيم در درون چارچوبي اصالت كاركردي نگريسته شوند. حتي مفاهيم حقيقت و ارزش به لحاظ كاركردي كه ايفا مي كنند مورد تحليل قرار مي گيرند، نه به عنوان پيش فرضهاي اوليه. (12) به نظر لومان چنين نارساييهايي موجب گرديده كه پارسونز نتواند برداشت رسايي از جامعه به عنوان گسترده ترين سيستمي كه از درون آن كل فراگرد تفكيك كاركردها ريشه مي گيرد، عرضه بدارد. تنها كاربرد روشن و منضبط و خودآگاهانه مفهوم كاركرد مي تواند نظريه سيستمها را به نظريه اي قابل قبول در باب جامعه تبديل كند.
پايبندي لومان به مفهوم كاركرد به عنوان رابطه اي ميان امور حاكي از اين است كه نظريه او شباهتهايي با ساختارگرايي فرديناد دو سوسور در زمينه زبانشناسي دارد كه در فرانسه پس از جنگ در حوزه هاي علمي گوناگوني به كار برده شد. در واقع هابرماس در نقد لومان به گرايشهاي ساختاري وي اشاره مي كند (ص180). درواقع شباهتهاي نسبتاً شگفت آور بسياري ميان نگرش سيستمي به جامعه شناسي و الگوي ساختارگرايي وجود دارد كه از حد ادعاي مشابه هر دو درباره پايبندي به تنها روش علمي مقبول بسي فراتر مي رود. ويژگيهاي عمده اي كه ژان پياژه در ساختارگرايي مي يابد ظاهراً در نظريه لومان نيز يافت مي شود. (13) پياژه، كليت، تحول و خودسازي را به عنوان اساسي ترين مفاهيم نگرش ساختاري معرفي مي كند. كليت در مورد سيستم نيز صادق است. زيرا به معني چيزي بيش از رابطه اجزاءنسبت به كل است. در نظر پياژه و لومان هر دو، مفهوم ساختار و سيستم به موجب انسجام دروني و پيروي آنها از نيروي حركت دروني مشخص مي شوند. بنابراين گرچه مفهوم محيط پيرامون آشكارا در مفهوم ساختار وجود ندارد اما هر دو نظريه متكي بر روابط كاركردي دروني هستند. مفهوم تحول نيز در هر دو نظريه به كار مي رود زيرا ساختار و سيستم هر دو پديده اي فعال تلقي مي شوند. هيچ يك از دو مفهوم سيستم و ساختار محدود به شكل تغييرناپذيري نيستند و محدوديت از پيش تعيين شده اي ندارند. و سرانجام اينكه سيستم و ساختار هر دو برحسب اصول خودساماني عمل مي كنند. البته در نظريه لومان تأكيد بر روي كاركرد و رابطه متقابل محيط و سيستم قدري بيشتر است اما هر دو نظريه ساختارگرايي و سيستمي در اين انديشه مشترك اند كه نه نيروهاي بيروني يا استعلايي بلكه قوانين دروني، دگرگوني و مسير تحول را تعيين مي كنند.
شايد شباهتهاي مهمتر ميان نظريه سيستمها و ساختارگرايي در پيامدهاي آن دو براي اخلاق و سياست نهفته است. برخي دعاوي عينيت گرايانه و عملگرايانه كه از لحاظ نظري موجب ناديده انگاشتن حوزه ارزشها مي شوند و به شيوه اي پوشيده وضع موجود را تأييد مي كنند، زمينه وحدت اين دو نظريه اند. نظريه پردازان سيستمي و ساختارگرايان هر دو خود را ناظر بي طرف و تحليل گر واقعيات عيني معرفي مي كنند. سيستم در رابطه با تقليل پيچيدگي هيچ كارويژه ديگري جز حفظ همسطحي با محيط خود ندارد. از آنجا كه لومان جايي براي ورود هيچ گونه اصول مؤثر ديگري در تركيب يا عملكرد سيستم باقي نمي گذارد، حوزه ارزشها تنها تا جايي كه به هدف تقليل پيچيدگي ياري مي رساند، وارد بحث مي شود. مثلاً ناظر نمي تواند از هيچ چشم اندازي به نقد ارزشهاي نژادپرستانه يا شهوت پرستانه بپردازد زيرا اين ارزشها را تنها مي توان به عنوان اموري داراي كاركرد يا فاقد كاركرد ارزيابي كرد. به همين سان ساختارها نيز هيچ چارچوب و چشم اندازي براي نقد و انتقاد به دست نمي دهند زيرا همه چارچوبها و چشم اندازهاي ممكن را تصرف مي كنند. خوب و بد تنها به عنوان دو مفهوم متقابل عمل مي كنند نه به عنوان دو گزينه اخلاقي.
همين خصلت بي طرفي سيستمها و ساختارها تبعاتي براي انديشه پيشرفت و عمل سياسي دربردارد. از آنجا كه اين دو مقوله، خود سامان و خودگردان تلقي مي شوند و از آنجا كه اصول اين خودگرداني بسيار معدود و انتزاعي هستند، هيچ راهي براي پيش بيني مسير آنها و به طريق اولي تأثيرگذاري بر آن مسير وجود ندارد. نظريه لومان البته برخي مفاهيم در باب تكامل دربردارد كه بعداً به آنها خواهيم رسيد، اما اين مفاهيم امكان پيش بيني دگرگونيها در سيستمهاي اصلي و فرعي و نيز امكان دخالت در شيوه شكل گيري آنها به صورتي ديگر را براي ما فراهم نمي سازند. ساختارها متضمن برداشت مشابهي در خصوص دگرگوني دروني به شيوه اي فارغ از هرگونه كارگزاري و اراده هستند. بنابراين الگوهاي عينيت گرا و ابزارگونه مندرج در نظريه سيستمها و در ساختارگرايي درست ويژگيهايي را كه اخلاق و سياست را ممكن مي سازند از ميدان به در مي كنند و اين ويژگيها عبارتند از اراده فردي و توانايي كارگزاران آگاه براي دگرگون ساختن ساختارها و سيستمهايي كه خود در درون آنها زيست مي كنند.
دليل كنار گذاشتن اخلاق و سياست بدين شيوه برخاسته از برداشت مشابهي از فاعل شناسايي و " انسانگرايي " به طور كلي است. در ساختارگرايي كارگزاري انسان به طور كلي كنار گذاشته مي شود؛ ذهن و فاعل شناسايي كه به وسيله ساختار بنيان مي يابد به عنوان محصول نيروهاي فراانساني تلقي مي شود. گرچه نمي توان اين نكات را مستقيماً از درون الگوي زبانشناختي سوسور استنتاج كرد كه تقابلي ميان حوزه اداي سخن فردي (14) و زبان (15) ساخته شده در طي زمان برقرار مي كند، اما همين نكات جايگاه برجسته اي در نحله ساختارگرايي رايج در محافل علمي پاريس در طي دهه 1960 داشتند. (16) نمونه چنين گرايش " ضد انسان محورانه " اي آثار ميشل فوكو است كه گفته هايش در پايان كتاب نظم اشياء جانمايه نظريه هايي شده است كه استقلال ذهنيت انساني را مورد سؤال قرار مي دهند. فوكو استدلال مي كند كه " انسان " كشف اروپايي نسبتاً جديدي است و " علوم انسان " يعني دانشهايي كه بر انسانشناسي متمركزند، تنها در طي يك صد و پنجاه ساله اخير پيدا شده اند. علوم انساني همانند بسياري از اشكال پيشين شناخت و معرفت محكوم به فنا و زوال اند. (17)
نظريه لومان دقيقاً همين بينش را منعكس مي كند. به نظر او فاعل شناسايي، واقعيت اوليه در جامعه شناسي نيست بلكه چيزي است كه به وسيله حوزه معنايي موجود از پيش شكل گرفته است. افراد نقطه عزيمت تحليل نتوانند بود زيرا آنها در چنبر چندين سيستم اصلي و فرعي گرفتارند كه خود آنها را نساخته اند. لومان، همانند فوكو، ظهور تاريخي انسان به عنوان كانون برخي از شاخه هاي دانش را انكار نمي كند، اما وي نيز بر اين نظر است كه اين دانشها به گونه اي احساسي با برداشتهاي كهنه و منسوخ از فاعل شناسايي و ذهنيت همچنان پيوند دارند. البته وي مي پذيرد كه هنوز ما شاهد تأييدات بسياري بر حضور فاعل شناسايي خودمختار در جامعه هستيم ( مثلاً در قوانين اساسي يا قوانين ديگر )؛ اما وي بر اين اعتقاد است كه چنين توهمات تاريخي تنها به علت ارزش كاركردي خود تداوم و بقا يافته اند. از ديدگاه نظريه سيستمها و ساختارگرايي هر دو، فاعل شناسايي و دانشهاي استوار بر انسانشناسي متعلق به تاريخ گذشته هستند و هيچ گونه ارزشي براي تحليل جامعه امروز ندارند.
شباهتها و تفاوتهاي موجود ميان ساختارگرايي و نظريه سيستمها را مي توان در ديدگاههاي هر يك نسبت به مفاهيم " هويت " و " تفاوت " يافت. سوسور شايد نام آورترين كسي است كه به اصطلاح اخير ارزش و اهميت بخشيده است. پيش از او بيشتر زبانشناسان فرض مي كردند كه هر كلمه يا نشانه اي ارزشي عيني دارد كه آن را از ديگر كلمات و نشانه ها متمايز مي سازد. سوسور معتقد است كه نشانه ها به خاطر ارزش دروني و ذاتي خود كاربرد پيدا نمي كنند، بلكه تنها به واسطه موقعيت نسبي و تفاوتشان با ديگر نشانه ها كاركرد مي يابند. وي در عبارت معروفي از كتاب درسي در زبانشناسي عمومي چنين مي گويد:"در زبان تنها تفاوت وجود دارد و حتي نكته مهمتر از آن اين است كه تفاوت به معناي عمومي متضمن وجود روابط و مناسباتي عيني است كه تفاوت در درون آنها پيدا مي شود؛ اما در زبان تنها تفاوت وجود دارد بدون آنكه روابط و مناسباتي عيني و خارجي در كار باشد. " (18) شيوه بيان لومان در خصوص مقوله معنا قدري متفاوت است، اما برداشت او شباهتهاي آشكاري با برداشت سوسور دارد. مسأله موردبحث براي لومان مسأله " اولويت نفي " در تشكيل معنا است (ص35). چنانكه ديده ايم ما تنها در رابطه با كل طيف معاني ممكن ديگر و تنها با استثنا كردن ديگر احتمالات به احكام معني دار مي رسيم. لومان اين فرايند تفكيك را، شايد به شيوه اي نسبتاً گمراه كننده، " نفي " مي نامد و همانند سوسور آن را سرچشمه هويت و يكساني به طور كلي مي داند. (19) به علاوه سوسور و لومان هر دو تناظر و تطابق قراردادي ميان معاني و نشانه ها از يك سو و جهان خارجي از سوي ديگر را تصديق مي كنند. برداشت سوسور از دلبخواهانه و قراردادي بودن حاكي از اين است كه هيچ نشانه اي به طور طبيعي به چيز خاصي پيوسته نيست و اين گفته ظاهراً به دليل وجود زبانهاي گوناگون تأييد مي شود. مقوله تصادف در نظريه لومان جايگاه مشابهي دارد و به اين معني است كه تقليل پيچيدگيها به شيوه هاي ديگر نيز ممكن است. معاني و نشانه ها امور عيني ثابتي نيستند و ضرورتاً وابسته به شكل خاصي از بيان اند. اولويت تفاوت/ نفي در نظريات سوسور و لومان ساختار ارتباطي گذرا و موقتي برقرار مي سازد كه در معرض تنوعات بي پايان و دلبخواهانه قرار دارد. با اين حال، اصالت كاركرد لومان از چندين جهت مهم از الگوي " تفاوت " به معناي ناب و خالص آن فاصله مي گيرد. اگر ما مفهوم " زبان " در نظريه سوسور را به تعبير لومان سيستم تلقي كنيم، در آن صورت نشانه ها صرفاً درون- سيستمي نخواهند بود. نظريه لومان نه تنها مبتني بر پيش فرض وجود مبادله ميان سيستم و محيط خارجي كم و بيش تغييرپذيري است بلكه همچنين وابستگي متقابل سيستمهاي اصلي و فرعي را نيز در نظر مي گيرد. هرگونه تغيير در شكل يك سيستم فرعي بر روي ساختار و تركيب دروني سيستمهاي ( فرعي ) ديگر تأثير دارد. مهمتر از همه اينكه در نظريه لومان معنا عمدتاً به وسيله كاركرد خودش در درون يك ساختار خاص تعيين مي شود و تنها، محصول عناصر خود ساختار نيست. مفهوم " نفي " در نظريه لومان، همانند مفهوم تفاوت در نظر سوسور، همچنين داراي بُعدي تصديق آميز و بازگردان (20) است. نفي، به عنوان شيوه تبديل تجربه به معني، احتمالات ديگر را در عين حال نفي مي كند و " تعميم " مي دهد، به اين معني كه در همان زمان كه يك احتمال را برمي گزيند، متضمن فعليت و واقعيت بخشيدن به كل احتمالات ديگر است. بنابراين توليد معنا نه تنها عبارت از كاهش پيچيدگي است بلكه در عين حال حفظ پيچيدگي نيز هست. اين نكته وقتي كاملاً آشكار مي شود كه بُعد بازگردان و انعكاسي نفي را در نظر بگيريم. نفي مي تواند بر خود منعكس گردد و بدين سان حكم معنادار را لغو كند و احتمالات ديگر را مد نظر آورد. بنابراين تعميم و بازتاب فرايندهايي هستند كه مفهوم نفي در نظريه لومان را از مفهوم ايستاتر و ساده انگارانه تر " تفاوت " در نظريه ساختارگرايي بسي فراتر مي برند. اين دو بعد كه به عنوان اجزاء فرايند كلي واحدي ظاهر مي شوند، يكي از ابعاد ضروري فراگرد كاهش و حفظ پيچيدگي در سيستمهاي اجتماعي را تشكيل مي دهند. (21)
منطق نظريه سيستمها
نقد هابرماس بر نظريات لومان شكلي نسبتاً غيرعادي دارد. كتابي كه او و لومان با هم منتشر كردند با دو مقاله به قلم لومان آغاز مي شود كه يكي بحثي كلي درباره نظريه سيستمهاست و ديگري مقاله اي مفصل در باب " معنا به عنوان مفهوم اساسي در جامعه " است. هابرماس در اينجا وارد مشاجره مستقيم نمي شود بلكه به جاي آن مقاله اي مقدماتي درباره توانايي ارتباطي درج مي كند كه در آن مفاهيم اساسي نظريه خود از جمله اصول كلي بيان، كنش ارتباطي، گفتمان، اجماع و وضعيت كلامي آرماني را توضيح مي دهد. وي پس از انجام اين مرور كلي، در طي مقاله مفصل تري ايرادات خود بر لومان را مطرح مي كند. اين مقاله كه عنوانش با عنوان كل كتاب يكسان است تنها درباره دو مقاله مذكور به قلم لومان نيست بلكه مسائلي را كه در طي آثار پيشين وي نيز مطرح شده اند در نظر مي گيرد. (22)به همان ميزان كه تركيب مقالات كتاب موردنظر كه با نقد مفصل لومان بر هابرماس پايان مي پذيرد، غيرعادي است، شيوه برخورد هابرماس نيز در تحليل نارساييهاي نظريه سيستمها غيرمتعارف است. خواننده از اظهارات اوليه هابرماس به روشني درمي يابد كه ايرادات او بر نظريه لومان اساسي و سياسي است. زمينه مشاجرات هابرماس در خصوص گرايشهاي اثباتي كه پيشتر به وسيله آدورنو كاملاً روشن شده بود، اين بوده است كه روشهاي علمي مخالف با تفكر انتقادي به طور غيرمستقيم از وضع موجود دفاع مي كنند. به نظر هابرماس، مي توان نظريه سيستمها را از اين لحاظ ادامه اثباتگرايي دانست. اين نظريه به عنوان نظر و روشي توجيه گر و مدافع وضع موجود در علوم اجتماعي، در پي عرضه توجيهاتي براي ضعف و زوال دموكراسي در جوامع جديد و حذف آخرين پايگاه هاي دموكراسي از طريق تشديد روند عقلانيت بوده است. به نظر هابرماس اين نظريه نشانگر " پيشرفته ترين شكل آگاهي فن سالارانه " است (ص 145). زيرا در پي تعريف مسائل اخلاقي برحسب ملاحظات ابزاري و تضعيف بيشتر امكان بحث عمومي و غيراجبارآميز درباره سياستهاي اجتماعي بوده است. با اين حال هابرماس از اين حمله سياسي مستقيم بر لومان موقتاً تا صفحات پاياني نقد خود دست مي كشد و در عوض به تعارضات دروني مواضع او مي پردازد. وي مي گويد كه " انتقاد من در مورد خود نظريه سيستم است نه درباره كاركردهاي نهاني آن" (ص 145). بدين سان هابرماس دقيقاً از نقدهاي اصالت كاركردي كه نظريه لومان مستعد آنهاست پرهيز مي كند و در عوض تعارضات دروني موجود در ساختمان منطقي نظريه سيستمها را بررسي مي كند.
نقد اصلي هابرماس با حمله به مفروضات و مقولات بنيادين نظريه لومان آغاز مي شود. چنانكه در بالا گفتيم هابرماس بر آن است كه نظريه سيستمها نمي تواند مسائل مربوط به مرزها و اهداف را حل كند. اگر ما بخواهيم مفهوم سيستم را به عنوان ابزاري روش شناسانه در تحليل جوامع به كار ببريم، در آن صورت بايد بتوانيم حدود و مرزهاي پايان يافتن سيستم و آغاز شدن محيط پيرامون را مشخص سازيم. همچنين بايد بتوانيم وضع و حالي را كه سيستم در پي دستيابي به آن و يا نگهداري آن است مشخص كنيم. در مورد موجودات آلي چنين كاري ساده به نظر مي رسد زيرا از حيث مكاني، مرزهاي جسماني و از حيث زماني زايش و مرگ حدودي را معين مي كنند و در عين حال بقا و بازتوليد به عنوان اهداف يا ارزشهاي ذاتي قابل قبول به نظر مي رسند. لومان البته از اين دشواري آگاه است و با توسل به مفهوم كاركرد راه حلي در اين زمينه پيشنهاد مي كند.
عمل سيستم براي رسيدن به اهدافش در رابطه با محيط پيرامون ( فرايند ) و ترتيب يا تركيب داخلي سيستم ( ساخت ) از حيث كاركردهايي كه در كاهش پيچيدگيها دارند، همسنگ تلقي مي شوند. هابرماس مدعي است كه اين " گزينش دوگانه " ( دروني و بيروني ) بر مفروضات بنيادي نظريه سيستمها بار سنگيني تحميل مي كند. لومان مي بايد بر وفق نظريه خود نخست وضعيت پيچيدگي اوليه جهان را كه به عنوان مسأله اي پيش از پيدايش كل ساختارها وجود دارد، فرض بگيرد، اما پيچيدگي جهان تنها از نظر سيستمي كه در پي كاهش پيچيدگي است، مسأله به شمار مي رود. " پيچيدگي جهان تنها از چشم انداز نگهداري سيستمها به مسأله تبديل مي شود " (ص 154). بدين سان لومان در پي استنتاج رابطه سيستم و محيط از فرض پيچيدگي جهان است كه خود متكي به وجود پيشيني سيستمها و محيطهاي پيرامون است. به نظر هابرماس اين تناقض، نتيجه منطقي تعيين مرزها و اهداف سيستمها به صورتي ناقص و نارسا است.
هابرماس همچنين در آثار لومان تناقض گويي يا ابهامي از حيث زبان پيدا مي كند كه در درستي هرگونه برنامه پژوهشي در علوم اجتماعي سايه اي از ترديد درمي افكند. مفهوم كاهش پيچيدگيها به دو شيوه به كار برده مي شود. از يك سو اين مفهوم به وضعيت همسطحي اشاره مي كند كه ميان سيستم و محيط برقرار مي شود. برحسب الگوي عمومي سيبرنتيك، سيستم تنها بخشي از مفرها و راه حلهاي ممكن در جهان خارج از خود را برمي گزيند. اما مفهوم كاهش پيچيدگي براي توصيف گزينشي كه در درون سيستم اتفاق مي افتد نيز به كار برده شده است. از درون گزينشهايي كه در جهان نمادمند ما ممكن هستند ( گزينه ها و مفرهاي اين جهان از حد خيل عظيم امكانات و احتمالاتي كه به طور بالقوه موجودند، پيشاپيش كمتر شده اند ) ما تنها شمار معدودي را براي هدايت اعمال خود برمي گزينيم. تعارض ميان معاني دوگانه " كاهش پيچيدگي" ناشي از تضادي است كه در جهت گيري آن دو وجود دارد. از يك سو اين انديشه مطرح مي شود كه جهان عرصه امكانات پايان ناپذير و حوزه از پيش تعيين ناشده و آزادي براي عمل است كه در آن انسان از آزادي لازم براي گزينش راههاي گوناگون برخوردار است. اما اين نوع اصالت وجود انسانشناسانه كه به نظر هابرماس برخاسته از فلسفه سارتر است با انسانشناسي نهادي برخاسته از انديشه هاي آرنولد گلن در تعارض است. برحسب نگرش اخير مشكل اصلي اين است كه چگونه راههاي ممكن و احتمالات را محدود سازيم و بار مسئوليت برخورد با جهاني بيش از اندازه پيچيده را از گردن خود وانهيم. بدين سان فرايند روشنگري كه در آن جهاني از راههاي گوناگون به روي ما باز مي شود، در مقابل فراگرد ضدروشنگري قرار مي گيرد كه در آن حقايق جزمي ما را از پيچيدگي خطرناك و تهديدآميز جهان به گوشه امني رهنمون مي شوند. به نظر هابرماس نظريه لومان كه متضمن هر دو برداشت بالاست، روشن نمي سازد كه كداميك سودمندتر است.
از عبارات و اصطلاحاتي كه هابرماس به كار مي برد چنين برمي آيد كه حتي در اين بخش از نقد " اصلي " خود، وي همچنان نسبت به تبعات سياسي استدلال لومان حساس است. كاربرد مفهوم گرايش " ضد روشنگري " (23)، اشاره به جزمگرايي و تأكيد بر نزديكي مواضع لومان با مواضع انسانشناسي محافظه كارانه آرنولد گلن، همه حاكي از اين است كه هابرماس گرايشي واپسنگرانه و ارتجاعي در بنياد انديشه لومان مي بيند. در حقيقت هابرماس وقتي به بحث از گرايش عملي يا پراگماتيستي نظريه سيستمها مي پردازد، همين گرايش محافظه كارانه را موضوع اصلي بحث قرار مي دهد. استدلال او در اين خصوص سه بخش دارد. نخست اينكه نظريه سيستمها، وسيله اي براي تميز دلايل حفظ يك سيستم خاص به دست ما نمي دهد. در اين خصوص وي مي پرسد:" چه كسي مي تواند بگويد كه منافع طبقه حاكمه يا علايق كل جامعه در عينيت آگاهي معمولي تجلي مي يابند؟" (ص 167) دوم اينكه تظاهر به بي طرفي ارزشي متضمن استفاده ابزاري از ارزشها در پيشبرد دعاوي گروههاي راست يا چپ است. در اين زمينه، هابرماس شباهتي ميان جنبش دانشجويي كه به هر قيمتي در پي معارضه با نظام موجود است، و فن سالاران سياسي كه هدفشان پرهيز از بحران و كشمكش است، مشاهده مي كند. هر دو بر اصالت كاركردي عملگرايانه تكيه مي كنند كه نگرش تأويلي به بحث از ارزشها را ناديده مي گيرد. و سرانجام اينكه هابرماس فرض جوشش نظريه سيستمها از فرايند زندگي جامعه را به عنوان خطري تلقي مي كند، زيرا اين فرض هيچ گونه فضايي براي سطحي از تفكر انتقادي ميان دو سطح نظريه و عمل باقي نمي گذارد.
در پس كوشش براي توجيه كاهش پيچيدگي جهان به عنوان هدف غايي اصالت كاركرد در علوم اجتماعي، تعهدي ناگفته نهفته است كه به موجب آن نظريه مسائل را به شيوه اي طرح مي كند كه هماهنگ با سلطه موجود باشد و دفاع و توجيهي از وضع موجود به دست مي دهد تا آن وضع را نگه دارد. (ص 170)
بدين سان لومان متهم به تجديد گرايش غيرعقلاني مندرج در آن سنت فلسفي مي گردد كه به عنوان " فلسفه حيات " (24) شناخته مي شود، و دليل اين اتهام اين است كه حفظ وضع موجود از لحاظ روش شناختي در پيش فرضهاي نظري او ريشه دارد.
معنا، حقيقت و ايدئولوژي
هابرماس حمله خود به نظريه سيستمها را با طرح مجموعه اي از ايرادات و انتقادات بر پيش فرضهاي اساسي لومان ادامه مي دهد. يكي از مهمترين اين پيش فرضها به مفهوم معنا (25) مربوط مي شود. هابرماس با لومان در اين مورد موافق است كه مقوله معنا مفهومي اساسي در علوم اجتماعي است و وي بي تمايلي لومان در خصوص وصل كردن مقوله معنا به مفهوم فاعل شناسايي را حداقل درك مي كند. ورشكستگي مفهوم " من استعلايي" خواه در معنايي كانتي يا هوسرلي ان جستجوي معنا خارج از ذهنيت را قابل فهم مي سازد. هابرماس همچنين درك مي كند كه لومان با پايبندي دقيق تر به اصالت كاركرد در پي اصلاح برداشت پارسونز از مقوله معناست. به نظر هابرماس بنابراين لومان ميان مفهوم سيبرنتيكي اطلاعات و برداشت پديدارشناسانه عميق تري از مقوله معنا دقيقاً تميز مي دهد (صص 43-39). معنا دقيقاً به عنوان قاعده اي براي گزينش عمل مي كند، در حالي كه اطلاعات محتواي موجود آگاهي را باز مي نمايد. در نتيجه، به نظر لومان يك پيام ممكن است در صورت تكرار، ارزش اطلاعاتي خود را از دست بدهد ليكن هيچ گاه معناي خود را از دست نخواهد داد و مجموعه معاني واحدي ممكن است برحسب شرايط انتقال و تبادل آن، انواع گوناگوني از اطلاعات به دست دهد. بنابراين از نظر لومان معنا، مقوله اي است كه در زير سطح وضعيت كلامي و ارتباطي معمولي قرار دارد. درواقع معنا به عنوان مفهومي ماقبل زباني تلقي مي شود، زيرا زبان تنها به عنوان عامل تقويت روند گزينشي كه متعلق به فراگرد تبادل و ارتباط است، عمل مي كند.ايرادات هابرماس هم به مفهوم معنا و هم به تفكيك آن از بنياد زباني آن مربوط مي شود. دو ادعاي كلي در استدلال او وجود دارد. به نظر او نظريه سيستمها پيش فرضهاي تك ذهني و تجربي به كار مي برد. گرچه اين نظريه در پي اجتناب از اشتباهات فلسفه هايي است كه نقطه عزيمتشان مفهوم ايستايي از ذهنيت است، ليكن به هر حال نظريه سيستمها در دام فلسفه ذهنيت گرفتار مي ماند. لومان با استنتاج معني از روند نفي صرفاً از پرداختن به مسأله بنيادي چگونگي تحصيل معاني يكسان طفره مي رود. به نظر هابرماس اين فرايند متضمن چيزي بيش از الگوي تك ذهني فاعل شناسايي است كه گزينه هاي ممكن ديگر را نفي مي كند يا كنار مي گذارد تا آنكه يك گزينه روشن و آشكار شود؛ يعني اين كه متضمن يك طرف گفتگو و ديالوگ ديگر هم هست. " هويت و يكساني معنا به نفي اشاره نمي كند بلكه به عامل اطمينان بخش اعتبار و ارزش بين الاذهاني اشاره دارد. " (ص 188) تنها از طريق ديالوگ در طي عملي ارتباطي است كه معنا ايجاد مي شود. با اين حال معني اين گفته اين است كه معنا ماقبل زباني هم نيست. اگر معنا نتيجه ديالوگ است در آن صورت بايد محصول زبان دانسته شود. هابرماس حتي بر اين نظر است كه مي بايد خواست و نيت را از چشم اندازي بين الاذهاني تعريف كرد، زيرا خواست و نيت همواره معطوف به ديگري است. بنابراين تفاوت نظر لومان و هابرماس درباره مقوله معنا تفاوت ميان يك برداشت مبتني بر تجربه تك ذهني برآمده از روند " تفاوت " ( نفي ) و برداشت ديگري است كه منشأ معنا را در ديالوگ و گفتگويي بين الاذهاني جستجو مي كند كه موجد هويت و يكساني است. هابرماس مدعي است كه لومان به علت همين برداشت نارسا از معنا نمي تواند به درستي ميان معنا و اطلاعات تميز دهد. از آنجا كه تميز موردنظر مي بايد از لحاظ محتواي حكم صورت گيرد، ما بايد بتوانيم شكلي از ارتباط را تصور كنيم كه در ان محتواي حكم مورد مناقشه نيست، يعني حوزه اي كه در آن طرفين گفتگو به منظور مبادله اطلاعات گفتگو نمي كنند. هابرماس اين سطح از تبادل و گفتگوي بين الاذهاني را " گفتمان " مي نامد كه به معني نوع ارتباطي است كه در آن افراد درگير در گفتگو داعيه اعتبار و ارزش احكام را موضوع بحث قرار مي دهند نه محتواي خود احكام را. " در گفتمان نظر افراد درگير در گفتگو تنها معطوف به شرح ارتباطات معني دار (26) است " (ص200)، با اين حال از آنجا كه گفتمان نهاد نيست بلكه ضد نهاد است قابل جذب و حل در سيستم نيست و فقط تحت شرايطي مي تواند عمل كند كه هرگونه زور و اجباري از ميان برداشته شده باشد. گفتمان به عنوان سطح كلان زبان با نظريه اي كه معني را به تقليل پيچيدگي نسبت مي دهد سازشي ندارد. اگر ما معنا را برحسب نظر هابرماس به عنوان مفهوم اساسي ارتباط روزمره، ملهم از سطحي از گفتمان تلقي كنيم، در آن صورت نظريه لومان آشكارا بيش از حد محدود است. اگر اين نظريه برداشت محدود خود از مقوله معنا را حفظ كند در آن صورت مي بايد امكان گفتمان درباره دعاوي اعتبار و ارزش را انكار كند؛ و از سوي ديگر اگر چنين گفتماني را بپذيرد در آن صورت مي بايد انحصارگرايي نظريه سيستمي را كنار بگذارد.
هابرماس در بحث لومان از رابطه ميان معنا، تجربه و كنش، به يكي ديگر از مشكلات نظريه او اشاره مي كند. لومان استدلال مي كند كه پيچيدگي در سيستمهاي اجتماعي به دو شيوه كاهش مي يابد. اگر معنا به وسيله خود جهان خارجي محدود گردد، بدان تجربه (27) مي گويند؛ اما اگر كاهش و تحديد منتسب به خود سيستم باشد، بدان كنش (28) مي گويند. (ص77) هابرماس نخست بر تزلزل نظر لومان در خصوص تجربه ايراد مي گيرد. گاه تجربه به عنوان بستر و زمينه معنا عمل مي كند، مثل وقتي كه معنا به عنوان شكل فرآوردن تجربه تعريف مي شود؛ اما در موارد ديگر چنانكه در تعريف بالا ديديم تجربه از معنا استخراج مي شود. اما ايراد عمده هابرماس اين است كه لومان رابطه ميان كنش، ارتباط و معنا را لوث مي كند. وي استدلال مي كند كه در حقيقت تجربه و كنش، هريك ساختمان و تركيب دوگانه اي دارند. تجربه و كنش در رابطه با جهان اشياء خارجي، حسي و ابزاري است در حالي كه تجربه و كنش بين الاذهاني، ارتباطي است. هابرماس علاوه بر سطح كنش ارتباطي، كاربرد گفتماني زبان را نيز يادآور مي شود. بدين سان معنا صرفاً مجرايي براي تجربه و كنش نيست بلكه مفهومي تغييرپذير است كه مي بايد از سه حيث مورد ملاحظه قرار گيرد: يكي در رابطه با ساختمان جهان خارجي تجربه و ادراك؛ دوم در رابطه با ساختمان جامعه از طريق كنش ارتباطي و سوم در سطح گفتمان براي برقراري داعيه ارزش و اعتبار. ناتواني لومان در تصور اين سطوح جداگانه معنا سرانجام به خلط فرد و جامعه و واقعيات و هنجارها در نظريه او مي انجامد.
اما يكي از تبعات مهم نارسايي نظريه سيستمها ناتواني آن نظريه در زمينه عرضه تحليلي منظم و منطقي درباره مفهوم حقيقت است. در اين نظريه حقيقت مانند كل مفاهيم ديگر، نه به عنوان هنجاري كه داراي اعتبار سراسري است بلكه به عنوان كاركردي در درون يك سيستم فهم مي شود. از ديدگاه لومان حقيقت صرفاً يكي از وسايل متعددي است كه انتقال بين الاذهاني معنا ميان گروه ها و افراد را تضمين مي كنند. حقيقت به همان شيوه پول، قدرت و عشق عمل مي كند كه جريان كاهش پيچيدگي را به ديگران منتقل مي كنند تا هركس يا نسل يا گروهي مجبور نباشد از نو دست به گزينش بزند. وظيفه و نقش حقيقت به عنوان وسيله اي در ميان وسايل بسيار ديگر، تثبيت روابط بين الاذهاني و تأمين اجماعي عملي در ميان مردم است. بنابراين مفهوم حقيقت هرگونه ادعا نسبت به اعتبار كلي و يا ارزش هنجاري را كه ما به انطباق [ احكام ] با واقعيت و يا به اجماع عقلاني [ به عنوان معيار حقيقي بودن ] نسبت مي دهيم از دست مي دهد. " حقيقت " در نظريه لومان نسبت به سيستمي كه در درون آن عمل مي كند معني دارد؛ يعني اينكه صرفاً متكي به انتقال تفويق آميز گزينشهاست. اما هابرماس بر اين نظر است كه نمي توان اين برداشت اصالت كاركردي از حقيقت را بدون درافتادن به دام برخي ترديدها يا تضادها پذيرفت. وي استدلال مي كند كه حذف ارزش هنجاري از مفهوم حقيقت به معمايي غيرعادي مي انجامد. اگر حقيقت صرفاً كاركردي است، در آن صورت نهايتاً ادعاهاي طرح شده براساس حقيقت، از دعاوي مبتني بر هر معيار ديگري توجيه پذيرتر نخواهد بود. در اين صورت ديگر نمي توان دعاوي مبتني بر معيارهاي نقدپذيري را از دعاوي مبتني بر زور يا اقتدار يا ايمان و يا سودمندي تميز داد.
پيامدهاي دعاوي لومان خود او را گرفتار تعارض عملي نسبتاً آشكاري مي سازند. نظريه او بدون فرض وجود مبنايي هنجاري براي آن دعاوي سست و بي بنياد خواهد شد. هابرماس اين تعارض را به شرح زير جمع بندي مي كند: " تفسير نظريه سيستمها از جهان به طور كلي كه منجر به وحدت بازتاب گونه نظريه و عمل مي شود، مستلزم كاركردي كردن مفهوم حقيقت است اما در عين حال برداشتي نظري از حقيقت را پيش فرض خود قرار مي دهد " (ص 229). ذكر اين نكته مهم است كه هابرماس از طرح مهم قضيه در مورد نظريه انتقادي طفره نمي رود؛ اين نظريه با آنكه وحدت نظر و عمل را فرض قرار مي دهد اما گرفتار تعارض موردنظر نمي شود. تفاوت كوششهاي فكري مبتني بر انديشه هاي هگل و ماركس [ با نظريه اصالت كاركرد ] در اين است كه آنها سيستمهاي فكري خود را به شيوه اي خودانديشانه توليد مي كنند. فرايند ادراكي كه اين سيستمها خودجزئي از آن هستند به واسطه آگاهي يافتن فاعل شناسايي نسبت به شرايط وجود عيني خودش پديد مي آيد. بنابراين مي توان وجود حقيقت را منطقاً تأييد و اثبات كرد، زيرا داعيه نظري نسبت به حقيقت در درون همان فرايندي كه از طريق انديشيدن دائماً مورد بررسي است، تعبيه شده است. از آنجا كه لومان وظيفه عيني سيستم را در حفظ و نگهداري خود مي داند نه در خودشناسي، بنابراين احكام نظري او مؤيد برداشتي كاركردي از حقيقت هستند و اگر قرار است كه انسجام چارچوب كلي انديشه او حفظ شود بايد هم چنين باشد. در عين حال اين احكام، به واسطه كنار گذاشتن هرگونه وسيله اي براي اثبات اعتبار خود، شأن خود به عنوان تعابيري حقيقي را از دست مي دهند.
منظور هابرماس از ذكر اين گونه تعارضات در نظريه سيستمها نه افشاي سستي استدلالهاي لومان و نه اثبات تيزبيني خودش، بلكه نشان دادن اين نكته است كه مفهوم سيستم چنانكه لومان به كار مي برد بدون توسل به نظريه كنش ارتباطي خود هابرماس و يا نظريه مشابه ديگري غيرقابل دفاع خواهد بود. به هر حال چنانكه ديده ايم هابرماس همچنين معتقد است كه اين ادعا كه نظريه سيستمها مي تواند از لحاظ روش شناختي به عنوان بنياد پژوهش در علوم اجتماعي به كار رود، از نظر سياسي واپسنگرانه و ارتجاعي است. همين گونه نقد سياسي بار ديگر در بحث هابرماس از ايدئولوژي مطرح مي شود. وي استدلال مي كند كه نارساييهاي موجود در ديدگاههاي اصالت كاركردي درباره ايدئولوژي ناشي از برداشت نارساي آنها از مفهوم حقيقت است. لومان حقيقت را يا به عنوان بازتاب واقعيت درمي يابد، كه به نظر هابرماس قابل رد است، و يا به عنوان واسطه اي براي انتقال گزينشها به معناي اصالت كاركردي آن. وي راه سومي را كه هابرماس پيشنهاد مي كند در نظر نگرفته است و آن اين است كه حقيقت از طريق اجماع مباحثه گران در يك وضعيت گفتماني حاصل مي شود. نظر لومان مبني بر تقليل مقوله حقيقت به كار ويژه آن به عنوان عامل توليد قطعيت و اطمينان مانع از اين مي شود كه وي ايدئولوژيها را جز در رابطه با نقش آنها در حفظ سيستمها مورد ارزيابي قرار دهد. بدون وجود معيار و ملاك حقيقتي براي تعيين اين كه چه احكام و قضايايي مبيّن منافع و علايق مبتني بر روابط نابرابر و آمرانه اند ( مانند قدرت، شأن و جز آن) و چه احكام و قضايايي نمايشگر اجماع راستين و غيراجبار آميزند، نمي توان به نقد ايدئولوژي پرداخت.
از چشم انداز نظريه هابرماس مي توان اشتباه لومان را در اجتناب او از تميز ميان كنش ارتباطي و كنش حسابگرانه ديد. كنش ارتباطي معطوف به ارزشهاست و از طريق اجماع ميان مباحثه گران حاصل مي شود؛ كنش حسابگرانه متضمن منافع است و فرض اين است كه افراد درگير در آن از حيث قدرت نابرابرند. از آنجايي كه لومان تصوري از كنش ارتباطي و اجماع راستين ندارد، نقش ايدئولوژي را تنها در رابطه با عملكرد دروني سيستمها درمي يابد. هابرماس به عنوان نمونه به بحث لومان درباره ايدئولوژي نژادپرستانه اشاره مي كند. البته لومان هوادار نژادپرستي نيست بلكه وي بيهودگي ارزشهاي نژادپرستانه را مؤيد استدلال خود در اين خصوص مي داند كه محتواي ايدئولوژي مادام كه ايدئولوژي كارويژه خود يعني " خنثي كردن پيامدهاي نامطلوب در حوزه تعبير علّي كنش و گسترش حوزه وسايل مجاز" (ص 258) را ايفا مي كند، في نفسه اهميتي ندارد. به نظر هابرماس اين توضيح نكته اصلي را كلاً ناديده مي گيرد. بر طبق استدلال او ايدئولوژيها مجموعه اعتقاداتي هستند كه وقتي مورد سؤال قرار مي گيرند، از هم مي پاشند، زيرا چنين اعتقاداتي تنها با محدودسازي گفتگوي آزاد و عمومي پابرجا توانند بود. بدين سان برداشت اصالت كاركردي از ايدئولوژي، رابطه ميان منع ارتباط و مشروع سازي را ناديده مي گيرد. چنين برداشتي نقش و كارويژه دوگانه و ظاهراً متعارض جهان بينيهاي ايدئولوژيك در تأمين توجيهي بنيادين براي هنجارهاي اجتماعي از يك سو و در منع گفتگوي آزاد و خالي از اجباري را كه كذب و نادرستي آن جهان بينيها را برملا خواهد ساخت، ناديده مي گذارد.
نظريه لومان با ابهامي كه در مورد كارويژه ايدئولوژيها ايجاد مي كند خود خصلتي ايدئولوژيك مي يابد. هابرماس تصديق مي كند كه استدلال لومان نافذ و اغواكننده است. استدلال وي مبني بر اين كه سيستمها در جوامع پيچيده به برقراري شكل يكساني از داده هاي ارتباطي و كنترل دموكراتيك نمي انجامند، دست كم پذيرفتني است.
كليد فهم استدلالهاي لومان اين است كه پيچيدگي دروني نظامهاي اجتماعي پيشرفته را مي توان دائماً به شيوه بهتري كنترل كرد تا جايي كه برنامه هاي عمل تعيين شده به وسيله سيستم از انگيزه هاي عمل كساني كه تحت تأثير آن برنامه ها قرار مي گيرد كاملاً جدا و مجزا گردند. (ص 263)
گرچه لومان نقشي را كه گفتگوي عملي مي تواند در مشروعيت بخشي ايفا كند كلاً انكار نمي كند، ليكن وي مي تواند به دو پديده مربوط به جامعه مدرن اشاره كند كه ظاهراً مؤيد تحليلهاي او هستند. يكي از اين دو پديده، گرايش هشداردهنده اي است كه نسبت به پذيرش تصميم نهادها بدون تأمل و توجيه عقلاني پيدا شده است. از سوي ديگر مي توان نياز فزاينده به مشروع سازي در جوامع معاصر را مشاهده كرد. هابرماس بر اين نظر است كه توضيحات لومان كافي نيستند زيرا مبتني بر فرض زوال ادعاي مشروعيت اند. به نظر هابرماس چنانكه در فصل پيش ديديم نياز به مشروعيت همچنان در جوامع سرمايه داري پيشرفته ( و همچنين در جوامع سوسياليستي بوروكراتيك ) رو به رشد است و همچنين در اشكال نهادي گوناگوني ( مانند انتخابات، آيينهاي دادرسي، روندهاي اداري ) متجلي است. نظريه اي مانند نظريه لومان كه كل مقوله توجيه و مشروعيت بخشي سيستم را در الگوي كنش عقلاني معطوف به هدف حل و ادغام مي كند و تنها كارويژه را در نظر مي گيرد و اجماع گفتماني مندرج در هنجارها و نهادها را ناديده مي گذارد، " به عنوان توجيهي براي محدودسازي ارتباط مؤثر در عمل " به كار مي رود (ص 267). چنين نظريه اي الگوي نظري جامعه تحت انضباطي را فراهم مي آورد كه خالي از هرگونه بحث آزاد عمومي راستين است و اين كار را براساس اين فرض انجام مي دهد كه گرايش به سوي خِرَدابزاري ممكن است فراگير و مطلق خواهد شد و بقاياي خِرَد ارتباطي را از ميان خواهد برد.
سياست و پيشرفت
پاسخ لومان به هابرماس در مقاله اي صد صفحه اي داده شده كه در آن وي هم به ايرادات نظري و هم به انتقادات سياسي هابرماس پاسخ مي دهد. وي بسياري از مفاهيم متقابلي را كه هابرماس مورد انتقاد قرار داده ( مانند معنا در مقابل اطلاعات و تجربه در مقابل كنش ) روشن مي سازد و قوياً از برداشت اصالت كاركردي خود از حقيقت به عنوان واسطه ارتباط دفاع مي كند. وي همچنين نشان مي دهد كه گفتمان، اگر به عنوان بحث و گفتگو تلقي شود، برخلاف نظر هابرماس خارج از حدود تحليل سيستمي قرار نمي گيرد بلكه مي توان به آساني خود آن را به عنوان يك سيستم تلقي كرد. موضوع اساسي در پاسخ لومان اين است كه اگر ما زبان و چارچوب نظري هابرماس در خصوص كنش ارتباطي را بپذيريم در آن صورت نظر او بر خطا نخواهد بود، اما به نظر او همين زبان و چارچوب نظري منسوخ و كهنه و ايده آليستي است و براي فهم جامعه مدرن مناسبتي ندارد. مثلاً هابرماس در نقد خود از نظريه سيستمها تقابلي ميان شناخت ابزاري و شناخت عملي برقرار مي كند، اما لومان استدلال مي كند كه برداشت وي از كنش با نفس اين تقابل و تفكيك منافات دارد. معناي مفهوم تكنولوژي (29)در نظريه هابرماس به توليد اشياء محدود مي شود (ص 359) كه اين جنبه اي مهم ولي بسيار محدود از مفهوم تكنولوژي است. نظريه هابرماس به دليل همين دوگانگيها و تقابلهاي ساده انگارانه اي كه در خصوص كاركردهاي اجتماعي قائل مي شود، نظريه اي بسيار قديمي و منسوخ است.به علاوه لومان اين مطلب را نمي پذيرد كه مفاهيم كنش ارتباطي، گفتمان و يا كنش عقلاني معطوف به هدف مفاهيم رسايي براي بررسي مسأله پيچيدگي باشند كه به نظر او مهمترين مسأله نظري مورد علاقه علوم اجتماعي است. به نظر او سنت فكري رايج تعريف رسايي از اين مفهوم اساسي به دست نداده ليكن وي تأكيد مي كند كه زبان و مفاهيم مورد كاربرد هابرماس بسيار سطحي هستند و اين پديده را اساساً فهم نمي كنند. به ادعاي لومان نقد هابرماس توفيقي به دست نمي آورد زيرا نظريه به اصطلاح رهايي بخش او نتوانسته است خود را از بند چارچوب نظري منسوخي كه در سنت جامعه شناسي و فلسفه همچنان رايج است برهاند.
لومان به همين دليل بعد سياسي نقد هابرماس را با واقعيات سياسي جاري سخت بي ربط مي يابد. درواقع وي استدلال مي كند كه مقولات و دسته بنديهاي سنتي براي تشخيص گرايشهاي سياسي ديگر معني دار نيستند. از آنجا كه جامعه با شتاب بسياري در حال دگرگوني است محافظه كاران يعني كساني كه مي خواهند ساخت اجتماعي موجود را حفظ كنند مجبور مي شوند نظرات خود را دائماً تغيير دهند. از سوي ديگر چپگرايان اغلب خود را در جايگاه " محافظه كاران " مي يابند، زيرا آنها درواقع در پي حفظ ارزشها و تبليغ آرمانهايي هستند كه مدتهاست از فرايند پيشرفتي كه عمقش را درنمي يابند، واپس مانده اند. اشارات مكرر هابرماس به مفهوم استيلا (30) نمونه اي از همين محافظه كاري چپگرايانه است. لومان ريشه اين مفهوم را در حوزه روابط زمينداري مي يابد، يعني در دوراني كه پدرسالار يا ارباب از همه جهات برتر از دهقانان وابسته به زمين و بندگان به شمار مي رفت. وي نمونه و سرمشق خردمندي، زيبايي، توانگري، عشق و قدرت محسوب مي شد و به طور خلاصه وسيله تقليل پيچيدگي براي همگان بود. به نظر لومان نمي توان اين مفهوم را در مورد جامعه مدرن به كار برد، زيرا در اين جامعه مي بايد تقليل پيچيدگيها از طريق وسايل گوناگون به شيوه اي پيچيده تر بررسي شود. استيلا ديگر برخلاف گذشته وسيله مناسبي براي كاهش پيچيدگي نيست و كساني كه آن را دوباره به كار مي گيرند، يا پايبند سنتي رمانتيك هستند و يا مي خواهند در بحثهاي سياسي از طريق معناي ضمني آن مخالفان خود را بترسانند. لومان به هابرماس توصيه مي كند كه دست از فرضيه پردازي درباره حوزه اي آزاد از استيلا كه براي آرمان گفتمان آزاد مناسب باشد، بردارد و در عوض مفاهيمي به كار ببرد كه فارغ و خالي از مفهوم استيلا باشند (صص 399-401).
شايد بتوان با نگاهي گذرا به نظرات هابرماس و لومان درباره تكامل اجتماعي بهتر دريافت كه آن دو از نظر سياسي چه مواضعي دارند. در چارچوب نظري لومان تكامل كلاً مبتني بر مفهوم انفكاك (31) است كه به سه شكل جداگانه صورت مي گيرد. يكي بخش بخش شدن جامعه ميان سيستمهاي فرعي است كه موقعيت مشابهي از حيث روابط ميان سيستم و محيط دارند. لومان روند بخش بخش شدن جامعه را با اشاره به جوامع بسيار قديمي توضيح مي دهد كه در آنها نسب يا اختيار سكونت و يا تركيبي از اين دو براي ساختهاي سيستمي تعيين كننده هستند. نابرابري سيستمها نتيجه شرايط محيطي گوناگون است و هرچند ماهيتاً مربوط به سيستم نيست ليكن به هر حال " براي فرايند انفكاك تكاملي سيستمهاي اجتماعي گوناگون تعيين كننده است ". (32) دوم لايه بندي اجتماعي است كه جوامع را به سيستمهاي فرعي نابرابر بخش مي كند. لايه بندي در بين عناصر دروني هر سيستم خاص برابري ايجاد مي كند، ليكن متضمن فرض نابرابري ميان سيستمها و محيطهاي آنهاست. دولت- شهر باستاني يونان كه از يك سو به برابري شهروندان و از سوي ديگر به تفاوت ميان لايه هاي اجتماعي قائل بود، نمونه چيزي است كه لومان در نظر دارد. سوم انفكاك كارويژه هاست كه " براساس برابري كاركردي در درون سيستمها و نابرابري كاركردي در بين سيستمها و محيطهاي آنها " (33) عمل مي كند. لومان استدلال مي كند كه همه كاركردها در جامعه به هم وابسته اند، اما به منظور ايفاي آنها به نحوي كارا، به اين يا آن سيستم اولويت داده مي شود. براي نمونه، كارويژه سياست عرضه تصميمهاي الزام آور براي كل جامعه است؛ كاركرد نظام اقتصادي تأمين نيازهاي مادي است و وظيفه مذهب توضيح امور غيرقابل فهم است. كارويژه هاي اين سه سيستم نابرابرند، اما دسترسي به اين كارويژه ها برابر است به اين معني كه هر كار ويژه اي مستقل از كارويژه هاي ديگر است.
لومان براساس اين سه نوع انفكاك، فرايند تكامل را به عنوان فرايند انفكاك فزاينده اي تعريف مي كند؛ بر اين اساس جوامع مدرن جوامعي هستند كه در آنها انفكاك كاركردي بر ساير اشكال انفكاك غلبه دارد. با اين حال وي تأكيد مي كند كه تكامل فرايندي پيچيده است و بخش بخش شدن، لايه بندي و انفكاك كاركردي در اشكال خالص ظاهر نمي شوند بلكه آميزه اي را تشكيل مي دهند كه در آن نوعي از انفكاك غلبه دارد. براي نمونه در جهان معاصر انفكاك كاركردي بستگي به بخش بخش شدن جامعه و لايه بندي دارد. اگر نگاهي به نظام سياسي جهاني بيندازيم مي بينيم كه تصميم گيري بستگي به بخش بخش كردن سرزمينها ميان ملتها دارد و اين بخش بخش شدن تنها از بقاياي تاريخ گذشته نيست بلكه لازمه تأمين حداكثر مشاركت براي ملتهاست. در حوزه اقتصادي به نظر مي رسد كه انفكاك كاركردي متضمن لايه بندي اي است كه به توزيع نابرابر ثروت مربوط مي شود. در گذشته لايه بندي شكل اصلي سازمان جوامع بود، اما با توجه به مقتضيات جوامعي كه از نظر كاركردي انفكاك و پيچيدگي يافته اند، لايه بندي در پديده هايي مانند ساخت طبقاتي ظاهر مي شود. از اين لحاظ، جوامع سرمايه داري و سوسياليستي از حيث نابرابري در توزيع ( لايه بندي ) تفاوتي با يكديگر ندارند بلكه تفاوت آنها تنها در ميزان دخالت دستگاههاي دولتي براي حفظ و تضمين نابرابريهاست. حتي در جوامعي كه انفكاك كاركردي در آنها عنصر غالب در سازماندهي اجتماعي است، ( يعني جوامع صنعتي جديد ) حفظ و نگهداري نظام بدون بخش بخش كردن و لايه بندي جامعه ناممكن خواهد بود.
نقد اصلي هابرماس بر الگوي تكاملي لومان اين است كه وي تنها يك بُعد از تكامل اجتماعي را در نظر مي گيرد. گرچه هابرماس تصديق مي كند كه لومان در كشف كليات و معقولات تكاملي ( مثل مفهوم تعميم، انفكاك، انعكاس و وسايل ارتباطي ) مربوط به پويايي سيستمها توفيق داشته است، اما به نظر او فرايندهاي فراذهني حاكم بر نظريه تكاملي لومان تنها يك طبقه از بين طبقات مختلف چنين فرايندهايي هستند. به نظر هابرماس هر نظريه تكاملي كه در پي فهم كامل پيچيدگي جامعه مدرن باشد مي بايد سه بُعد داشته باشد. ما علاوه بر تنظيم سيستمهاي اجتماعي برحسب كنشهاي حسابگرانه و برنامه ريزي ابزاري براي جامعه، مي بايد اولاً پيشرفت تكنيكي علم را كه به شكل فرايند آموزشي و فراگيري فزاينده اي ظاهر مي شود و بر رابطه ما با جهان خارج سايه مي افكند و ثانياً " تحول رهايي بخش در سيستم نهادها " را كه ناشي از فرايندهاي فراگيري و آموزش در حوزه ايدئولوژيهاست، مورد بررسي قرار دهيم (ص 276).
هابرماس با تكيه بر تعبيرهاي خودش از برخي مقولات در نظريه ماركسيستي بر آن است كه تحليل اصالت كاركردي لومان چهار مفهوم زير را ناديده گرفته است: يكي توليد، دوم تعامل، سوم ارتباط روزمره و چهارم ايدئولوژي. اگر اين مقولات را به عنوان مقولاتي بنيادي براي توصيف فرايند تكامل اجتماعي- فرهنگي در نظر بگيريم، در آن صورت مي توانيم تكامل را به عنوان بالندگي فزاينده نيروهاي توليد و نقادي جهان بينيهاي توجيه گر استيلا بررسي كنيم و آن را صرفاً به معني توانايي سيستمها براي كاهش پيچيدگي نگيريم. نكته مورد نظر هابرماس به سادگي اين است كه نظريه لومان تكامل اجتماعي را صرفاً به عنوان فرايندي تك بعدي، ابزاري و فرافردي تلقي مي كند كه تنها دربرگيرنده سيستمها و محيطهاي آنهاست. بنابراين وي رابطه ميان بشريت و جهان خارج و همچنين كشمكشها و مشكلات دروني سيستمها را ناديده مي گيرد.
لومان چنين پاسخي مي دهد كه برداشت او از تكامل در سطح بالاتري از انتزاع قرار دارد و فراگيرتر از برداشت هابرماس است. لومان بيش از هر چيز بر ضرورت تميز برداشت خودش از تكامل از نظريات تكاملي منسوخ قرن نوزدهم تأكيد مي گذارد. وجه مشترك اين گونه كوششهاي نظري پيشين براي فهم تكامل اجتماعي ( نظريه هابرماس نيز ضمناً در شمار آنها قرار مي گيرد ) تشبيه و تمثيلي است كه با قوانين حوزه طبيعت انجام مي شود. به نظر لومان، نظريه تكاملي را بايد نه به عنوان نظريه فراگرد رشد و تكامل انداموار بلكه به عنوان " نظريه ساختارها و فرايندهاي منظمي كه موجد تكامل اند اما خود جزء تكامل نيستند " تلقي كرد ( ص 362). لومان در شرحي اجمالي اظهار مي دارد كه سازوكارهاي گوناگوني در سيستمهاي خاص در شرايط گوناگون موثر هستند. تنوع به طور عمده در حوزه زبان مشاهده مي شود؛ سازوكارهاي گزينش به وسايل ارتباطي سپرده مي شوند؛ و ثبات و تثبيت با تشكيل سيستمها ارتباط دارد. لومان معتقد است كه مي تواند براساس اين سه فرض از عهده پاسخگويي به ايرادات هابرماس برآيد. از يك سو تشكيل سيستمها تنها به عنوان يك لحظه در فرايند تكاملي تلقي مي شود كه متضمن زبان و ارتباط نيز هست. از سوي ديگر لومان براساس فرضهاي فوق مي تواند نظريه خود را مبني بر اين كه تكامل كلاً مبتني بر انفكاك سيستمها است، حفظ كند. وي مي تواند مشكل را با اين استدلال حل كند كه " تنها يك سيستم وجود ندارد " (ص 369)؛ سيستمها مي توانند خود را در درون سيستمهاي ديگر تشكيل دهند.
آنچه در اين مسابقه سبقت گيري در سخنان انتزاعي مورد مشاجره است، ممكن است به روشني معلوم نباشد. كوشش لومان در رابطه با طرح همه اشكال تكامل در ذيل چارچوب نظريه سيستمها، مقولات ماركسيستي اي را كه هابرماس به عنوان مبناي برداشت سه بعدي خود از تكامل اجتماعي مطرح كرده است، باطل مي سازد. نظريه هابرماس نارسا به شمار مي آيد زيرا منسوخ شده است يعني اين كه مبتني بر " سنت قديمي انديشه اروپايي " در خصوص تكامل اندامواره پديده ها به مراحل عاليه است ( ص 372). لومان به جاي طرح انديشه توليد به عنوان مقوله اوليه و استنباط نظام اقتصادي از درون آن قائل به استنباط توليد از درون نظام اقتصادي است. به نظر لومان مقوله توليد به اندازه كافي انتزاعي نيست كه كل فراگرد حوزه اقتصادي را فرابگيرد:
اقتصاد درواقع اصلاً يك "زيربناي مادي " نيست بلكه يكي از خردمندانه ترين نهادهاي زندگي انسان است. اقتصاد به عنوان يك سيستم فرعي در ازمنه نسبتاً اخير انفكاك پيدا كرد و نقش تكامل بخش عمده اي به دست آورد. بنابراين به نظر من روند گزينش نظم يافته برحسب زمان، ذاتي مفهوم توليد و، همراه با آن، توانايي سازمان دهي است (ص 373).
ماركس كه معتقد بود به منظور فهم كامل تكامل اقتصادي، مقولات نظري خود را به صورتي انتزاعي در نظر گرفته است، به عنوان متفكري كه به اندازه كافي انتزاعي نينديشيده است، به طور تلويحي مورد انتقاد قرار مي گيرد. همچنين مفهوم كنش ابزاري در نظريه هابرماس به عنوان مفهومي تلقي مي شود كه فقط به واسطه تحولات عمومي در " افق زماني " سيستم اجتماعي، قدرت و قوت تبيين گر پيدا مي كند (صص 4-372).
تأكيد لومان بر خصلت عمومي و كلي نظريه سيستمها و سطح انتزاعي تحليل صورتبندي اجتماعي در نظريه او اعتبار مفهوم رهايي در انديشه هابرماس را زير سؤال مي برد. در نظريه هابرماس رهايي بخشي به عنوان واكنشي در مقابل استيلا تلقي مي شود. اما از چشم انداز نظريه سيستمها رهايي بخشي حتي به عنوان مقوله اي، قابل تصور نيست زيرا به نظريه اي منسوخ و كهنه اشاره مي كند كه تكامل را نتيجه كشمكشهاي اجتماعي مي داند. لومان معتقد است كه رهايي بخشي براي جوامع مدرن مسأله كاذبي است. پيدايش شخصيت فردي، گسترش فضا براي شخص و تقليل اهميت شئون از پيش تعيين شده، نتيجه انفكاك اجتماعي فزاينده بوده است. بنابراين بسط و گسترش كنش غيرشخصي و نهادي در درون نظام اجتماعي نه تنها به پاره پارگي، از خود بيگانگي و از دست رفتن آزادي فردي نينجاميده است، بلكه به تحقق آزاديهاي فرد و فرديت به ميزان بي سابقه اي ياري رسانيده است. لومان با اندكي مبالغه استدلال مي كند كه رهايي مسأله اي است كه تنها پس از آنكه حل شد، طرح مي شود (ص 376). از چشم انداز اصالت كاركردي لومان، مسائلي كه هابرماس مطرح مي كند بقاياي نوعي تحليل اجتماعي كهنه و بي ربط اند كه گويي به دفع اجنه و ارواح خبيثه اي مشغول است كه اصلاً وجود ندارند. البته از چشم انداز نظريه كنش ارتباطي نظريه لومان خود مظهري از محافظه كاري اجتماعي پيچيده اي است كه انگيزه هاي رهايي بخشي را ريشه كن مي كند و اين كار را از طريق ايجاد چارچوبي انجام مي دهد كه در درون آن مسائل مهم مربوط به رهايي اجتماعي و سلطه اصلاً قابل طرح هم نيستند. نظريه سيستمها و نظريه كنش ارتباطي نه تنها در دو حوزه كاملاً جداگانه از تحليل اجتماعي قرار دارند بلكه از نظر سياسي نيز در عوالمي كاملاً متضاد به سر مي برند. لومان و هابرماس بدين سان در لفافه انتزاعات و اصطلاحاتي بسيار تخصصي در يكي از ايدئولوژيك ترين مشاجرات دوران پس از جنگ جهاني دوم درگير شده اند.
پي نوشت: درباره پيچيدگي و دموكراسي
ماهيت بسيار پيچيده و نظري مشاجره هابرماس با لومان ممكن است رابطه آن را با تحولات آلمان ( فدرال ) در طي سالهاي آخر دهه 1960 دچار ابهام سازد. به طور خلاصه هابرماس به همان دليلي كه درگير مباحثه با جناح راديكال جنبش دانشجويي شد، به مشاجره با لومان پرداخت. در هر دو مورد وي خطري براي ارزشها و نهادهاي دموكراتيك مشاهده مي كرد. در مورد جنبش دانشجويي اين خطر ناشي از نگرش هرج و مرج طلبانه و بي تميز آن جنبش در نفي كل ابعاد نظام اجتماعي بود و اين نگرش براساس مواضع نظري سطحي و نسنجيده اي استوار بود. خطر نظريه لومان ناشي از گرايشي كاملاً متضاد با گرايش جنبش دانشجويي در توجيه و دفاع از وضع موجود بوده و اين دفاع در چارچوب نظريه پيچيده اي عرضه شده است. اينكه هابرماس خود، نظريه لومان را نفي كليه غايات و اصول دموكراتيك مي داند در " پي نوشتي " بر مباحثاتش آشكار مي شود كه در فصل پيش از آخر كتاب بحران مشروعيت (1973) درج شده است.مموضوع اين كتاب كه به طور درست تري در عنوان آلماني آن (34) منعكس شده مربوط به مسائل مشروعيت نظامهاي سرمايه داري پيشرفته غربي است. بخش عمده بحث هابرماس در اين كتاب درباره نظريات مربوط به بحران در اقتصاد، در عقلانيت، در مشروعيت و در انگيزش و نيز درباره نيروهاي اجتماعي در سرمايه داري پيشرفته است. هابرماس برخلاف سنت فكري رايج، در سراسر كتاب در پي اثبات اين نكته است كه هنجارهاي اجتماعي را مي توان در معرض سنجش داعيه هاي ارزش و اعتبار قرار داد و اين داعيه ها [ در شكل ايده آل ] متكي بر اجماع و وفاقي هستند كه به شيوه اي دموكراتيك حاصل مي شود.
نظريه لومان به عنوان جدي ترين خطر براي نظريه اجتماعي دموكراسي مطرح مي شود. نظريه سيستمها برداشتي از حوزه سياسي در جوامع پيچيده به دست مي دهد كه كنترل و نظارت دموكراتيك بر آن را ناممكن مي داند. لومان از " برنامه ريزي جامع و غيرمشاركتي " (35) مصون از نفوذ عامه و احزاب سياسي به عنوان تنها الگوي قابل قبول از حيث اجرايي براي جوامع غربي سخن مي گويد. هابرماس سه نقص و نارسايي در اين نظريه مي يابد. نخست اين كه وي استدلال مي كند كه گرچه مي توان دستگاه اجرايي خودمختاري در جوامع صنعتي پيشرفته يافت، اما نمي توان وضعيت موجود را تعميم داد. در نظريه سيستمها، دستگاههاي اداري اجباراً به حدود نهايي صلاحيت و يا توانايي خود در حل مسائل نمي رسند. به علاوه شواهدي تجربي در دست است حاكي از اينكه چنين حدودي براي توانايي دستگاه اداري در برنامه ريزي " مكرراً به شيوه اي موردي پيش مي آيند " (36) و همين خود وابستگي دستگاه اداري به حوزه هاي ديگر را نشان مي دهد. دوم اين كه لومان " كسري يا بحران عقلانيت " را نتيجه وابستگي مستمر نظام سياسي به كنترل و نظارت برون سيستمي مي داند. عقلانيت حوزه سياسي تنها وقتي حاصل مي شود كه " دستگاه اداري براي خودش هويتي مستقل از جامعه ايجاد كند و خود را به عنوان مرجع اقتدار مسئول گسترش افق امكانات و طرح همزمان راه حلهاي طرح نشده بداند. " (37) هابرماس بر اين نظر است كه حتي در درون چارچوب نظريه سيستمها شيوه هاي ديگري براي توضيح، ممكن و موجود است. در اينجا نكته اين است كه لومان غيرمشاركتي ترين و به طور بالقوه اقتدارطلبانه ترين راه حل را برمي گزيند.
اگر نگرش لومان به سياست نه به طور منطقي مبتني بر مفروضات نظري، حتي مفروضات نظريه سيستمها است و نه بر شواهد تجربي تكيه دارد، پس توجيه آن را در كجا بايد جست؟ هابرماس استدلال مي كند كه پاسخ به اين پرسش را بايد در نظريه تكامل اجتماعي لومان جست كه سومين نارسايي نظريه او را تشكيل مي دهد. لومان فرض مي كند كه مسأله تقليل پيچيدگي و بسط پيچيدگي سيستم تنها ويژگيهاي تعيين كننده در تكامل اجتماعي هستند. در نتيجه وي تنها بر توانايي تنظيم گر نظام سياسي تأكيد مي گذارد و ويژگيهاي بنياديني چون تكامل جهان بينيها و مراحل اخلاقي را كلاً نفي مي كند. سرانجام همين ترجيحي كه براي سيستمهاي اداري در نظر مي گيرد وابسته به فرض ضمني او در خصوص عقلانيتي است كه تمايز ميان روشهاي تجربي- تحليلي و هنجاري- تحليلي را از ميان مي برد. هابرماس اين نظريه را " اصولاً فرصت طلبانه " و يا با تسامح بيشتري " عملگرايانه " در معناي ناخوشايند كلمه توصيف مي كند: " پژوهش سيستمي خود بخشي از فرايند حياتي است كه تابع قانون گزينش فزاينده و پيچيدگي رو به كاهش است. " (38) " عقلانيت عملگرايانه " نظريه سيستمها در مقابل عقلانيت ارتباطي هابرماس قرار مي گيرد كه به ما امكان مي دهد تا هنجارها را برحسب ادعاي ارزش و اعتبار خود آنها توجيه كنيم. بنابراين هابرماس در آخرين ضميمه كتاب گفتمان فلسفي تجدد در آنجا كه نظريه لومان را در رابطه با مبحث نقدهاي عقلانيت بررسي مي كند، استدلال مي كند كه لومان با كاربرد "سيستم" به جاي " فاعل شناسايي " صرفاً سنت " عقل فاعل- محور " (39) را پي گرفته است. (40) نتيجه، عرضه نظريه اي اجتماعي است كه هرگونه كاركرد انتقادي را از دست مي دهد و نظارت دموكراتيك و مردمي بر فرايندهاي تصميم گيري را قرباني فرضيه اي بي بنياد در خصوص اهميت نظام اداري و اجرايي خودمختار و مستقل مي سازد. بدين سان نقد مستمر و مكرر هابرماس بر نظريه لومان از اواخر دهه 1960 تا دهه 1980، با پيامدهاي نظريه او براي امكان تحقق نهادهاي دموكراتيك راستين در جوامع صنعتي مدرن ارتباط نزديك دارد. با اين حال در جريان اين نقد هابرماس خود مطالب بسياري از لومان فرامي گيرد. (41)
پينوشتها:
1. Jurgen Habermas and Niklas Luhmann, Theorie der Gesellschaft oder Sozialtechnologie (Suhrkamp, Frankfurt, 1971), p. 169.
اين كتاب حاوي مقالات مربوط به مباحثات هابرماس و لومان است.
2. Theorie der Gesellcshaft oder Sozialtechnologie:Was leistet die Systemforschung?.
3. Franz Maciejewski (ed.) Theorie der Gesellschaft oder
Sozialtechnologie: Beitrtlge zur Habermas-Luhmann-Diskussion (Suhrkamp, Frankfurt, 1973); Franz Maciejewski (ed.) Theorie der Gesellschaft oder Sozialtechnologie: Neue Beitrdge zur Habermas-Luhmann-Diskussion (Suhrkamp, Frankfurt, 1974); Hans Joachem Gicgel, Theorie der Gesellschaft oder Sozialtechnologie: Beitrag zur Habermas-Luhmann-Diskussion: System und Krise (Suhrkamp, Frankfurt, 1975).
4. Soziologische Aufklanung:Aufsatze zur Theorie sozialer Systeme.
5. Niklas Luhmann, Soziologische Aufkldrung: Aufsdtze zur Theorie sozialer Systeme (Westdcutscher Vcrlag, Cologne, 1970).
بعدها سه جلد ديگر از آثار لومان تحت همين عنوان كلي منتشر شد.
6. Gegenaufklarung.
7. Niklas Luhmann, ‘Interaction, organization, and society’, in Stephen
Holmes and Charles Larmore (trans.) The Differentiation of Society (Columbia University Press, New York, 1982), p. 70.
8. Jilrgen Habermas, Zur Logik der Sozialwissenschaften (Suhrkamp,
Frankfurt, 1970).
9. Ernst Nagel.
10. Carl Hempel.
11. ibid., p. 74.
12. See John McCarthy, The Critical Theory of Jilrgen Habermas (MIT
Press, Cambridge, Mass., 1978), p. 223.
13. Jean Piaget, Structuralism, trans. Chaninah Maschler (Routledge,
London, 1971), pp. 5-16.
14. parole.
15. langue.
16. برخي نوشته هاي سوسور درباره زبان ممكن است او را منادي " ضد اومانيسم" جلوه دهند. مثلاً وي مي نويسد:" زبان كارويژه سخنگو نيست بلكه محصولي است كه به شيوه منفعلانه اي به وسيله فرد جذب مي شود". با اين حال انفعال فرد در مقابل زبان در پاراگراف بعدي كتاب به شرح زير تعديل مي شود: " برعكس، سخن گفتن كنشي فردي است و از روي اراده و انديشه صورت مي گيرد. " (ص 14) تنها نگرش يكجانبه محافل پاريس نسبت به نظريه سوسور تأكيدات او بر فرديت و استقلال (نسبي) سخنگو را ناديده گرفته است.
Gourse in General Linguistics, trans, Wade Baskin (McGrans-IIill, New York, 1966)
17. Foucault, The Order of Things (Random House, New York, 1970), pp. 386-7.
18. Saussure, Course, p. 120.
19. "هويت به طور كلي خود را از طريق نفي تشكيل مي دهد " (ص 60).
20. reflexive.
21. براي مقدمه اي در باب زبان اصطلاحات لومان به زبان انگليسي، رك به:
Peter Beyer introduction to Luhmann’s Religious Dogmatics and the Evolution of Societies (Edwin Mellcn Press, New York, 1984), pp. v-liii; 77ie Differentiation of Society, pp. xiii-xxxvii.
22. مباحثات هابرماس و لومان، علي رغم توجهي كه برانگيخت، در كشورهاي انگليسي زبان مورد استقبال چنداني قرار نگرفت، رك به:
Peter H. Mcrkl, ‘Trends in German political science: a review essay’, American Political Science Review 71 (1977): 1097-108, esp. pp. 1100-3; and Friedrich W. Sixcl, ‘The problem of sense: Habermas v. Luhmann’, in John O’Neill (ed.) On Critical Theory (Seabury Press, New York, 1976), pp. 184-204.
23. Gegenaufklarung.
24. Lebensphilosophie.
25. sinn.
26. Sinnzusammenhangen.
27. Erleben.
28. Handlung.
29. Technik.
30. Herrschaft.
31. disserentiation.
32. Niklas Luhmann, ‘The differentiation of society’, Canadian Journal of Sociology 2 (1977) 29-53; here p. 33.
33. Luhmann, The Differentiation of Society, p. 263.
34. Legitimationsproblem in Spatkapitalosmus.
35. JUrgen Habermas, Legitimation Crisis, trans. Thomas McCarthy (Beacon Press, Boston, 1975), p. 134.
36. ibid., p. 135.
37. ibid., p. 136.
38. ibid., p. 140.
39. subject-centered reason.
40. JUrgen Habermas, Philosophical Discourse of Modernity, trans. Frederick Lawrence (MIT Press, Cambridge, Mass., 1987), p. 385.
41. ميزان تكيه هابرماس بر نظريه سيستمها را مي توان در كتاب نظريه كنش ارتباطي مشاهده كرد. در آنجا بحث انتقادي از پارسونز و لومان، به نظر هابرماس به هيچ وجه موجب نفي سودمندي نظرات آنها براي مطالعات اجتماعي نمي گردد. هابرماس مخالف تعميم فراگير و سراسري نگرش سيستمي است، ليكن از آن براي تحليل نظام اقتصادي و سياسي بهره مي گيرد.
هولاب، رابرت؛ (1375)، يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومي: مجادلات فلسفي هابرماس با پوپري ها، گادامر، لومان، ليوتار، دريدا و ديگران، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، چاپ هفتم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}