نويسنده: اَندرو ريپين
ترجمه: مرتضي كريمي نيا (2)



 

 نقدي بر ديدگاه ورستيخ در باب سيبويه و خاستگاه نحو در تفاسير قرآني كهن (1)

چكيده:

اين مقاله، معرّفي و نقدي است بر كتاب دستور زبان عربي و تفسير قرآن در نخستين سده هاي اسلامي اثر كُرنليوس وِرستيخ. (3) معرّفي كوتاهي از اين كتاب در مقاله ي پيشين به قلم مترجم آمده است. در اين مقاله نويسنده كوشيده است ضمن ارائه ي ديدگاههاي ورستيخ در باب خاستگاه نحو عربي در تفاسير قرآني، به نقد اين ديدگاهها بپردازد و نكاتي را كه اين ديدگاهها را با چالش روبرو مي سازد، بيان كند.
خاستگاه نحو، مطالعات قراني، متون كهن تفسيري، اصطلاحات نحوي.
توضيح مترجم: مقاله ي حاضر معرّفي و نقدي است بر كتاب كُرنليوس وِرستيخ، دستور زبان عربي و تفسير قرآن در نخستين سده هاي اسلامي ( لايدن: انتشارات بريل، 1993م. ) كه نويسنده آن را در مقاله اي بلند نگاشته است. معرّفي كوتاهي از اين كتاب در مقاله ي پيشين به قلم مترجم آمده است. در اينجا تنها به ذكر اين نكته بسنده مي كنم كه 2 صفحه ي پاياني مقاله ي حاضر به دليل طرح موضوعي متفاوت در نوشته ي كنوني ترجمه نشده است. در اين صفحات پاياني، نويسنده به بررسي كوتاهي از كتاب تفسير ابن وهب به تصحيح ميكلوش موراني مي پردازد كه با بحث كنوني ارتباطي نمي يابد.
يافتن محتمل ترين مسير تحوّلات فكري جهان عرب و اسلام در دو قرن نخست هجري، چالشي اساسي روياروي مورّخ ايجاد مي كند. مورّخ همواره درصدد است از قديمي ترين منابع ممكن بهره گيرد تا هر چه بيشتر نسبت به وقايع احساس نزديك تري پيدا كند، امّا ندرتِ اين گونه منابع، افزون بر اعتبار پرسش انگيز ( مسأله دار ) ‌همان چند منبع موجود، مسير محقّق را مملو از دامهاي خطرناك مي سازد.
بر سر راه تاريخ نگاري مشكلاتي نهفته است، فرقي نمي كند كه محقّق كدام نقطه از بازسازي تاريخي را مي جويد. ورستيخ در كتاب دستور زبان عربي و تفسير قرآن در نخستين سده هاي اسلامي، پرسشي بسيار ساده را در برابر ما مي نهد: در پسِ رشد و شكوفايي نحو عربي، كدام پيش زمينه قرار داشته است ؟ الكتاب، اثر استادانه ي سيبويه ( د:177ه ق. ) تصويري بسيار پيشرفته از تحليلهاي نحوي در اختيار ما مي گذارد. ورستيخ استدلال مي آورد كه پيش از پديدار شدن الكتاب سيبويه، لاجرم بايست اثري در اين زمينه وجود مي داشته است؛ اين كتاب يك باره از آسمان فرو نيامده است. با تمام اين احوال، ظاهراً نه پيشرويي در اين زمينه وجود دارد و نه تصويري تاريخي از كلّ ماجرا تا بتوانيم الكتاب را در آن قرار دهيم.
يكي از مزاياي كتاب مطالعات قرآني ( منابع و روشهاي تفسير كتاب مقدّس ) (4)، اثر جان ونزبرو كه حتّي تندترين منتقدانش هم ناگزير از اعتراف بدان اند، اين است كه وي برخي از مسائل تفسير قرآن را كه ( چه بسا ) ريشه در قرون دوم و سوم هجري دارند، مورد توجّه اساسي قرار داده ( و تحليلهايي نسبتاً تند و تيز در باب آنها مطرح ساخته ) است. نام اغلب آثاري را كه وي به بررسي آنها پرداخته، مؤلّفان كتابهاي تراجم و فهرست همچون بروكلمان و علي الخصوص فؤاد سزگين (5) در فهرستهاي خود از تاريخ ادبيات عرب ذكر كرده اند، امّا كمتر كسي پيش از ونزبرو به تحليل انتقادي اين متون، دست كم بر پايه ي محتواي كنوني شان پرداخته است. (6) بايد توجّه داشت كه علاقه ي ونزبرو در اين كتاب، صرفاً‌ به بازسازي تاريخ تفسير معطوف نبوده است؛ بلكه هدف وي بيشتر آن بوده كه با جست و جو در لابلاي متون تفسيري كهن،‌ دريابد كه اين منابع در باب پديد آمدن جايگاه رسمي خود متن قرآني چه شواهدي در اختيار ما قرار مي دهند. مدل [ شايع ] تثبيت حجّيت و رسميت [ متون مقدّس ] در جوامع مذهبي حاكي از ترتيب و تقويم تاريخي مواد تفسيري است: حركت از تفسير روايي ( داستاني ) به فقهي و از آنجا به سمت تفاسير ادبي ( بلاغي )، سير رشد زماني است كه هم نيازهاي جامعه ي نوظهور را در هر مقطع مي نماياند و هم تمايل نهايي به تثبيت متني معتبر و رسمي. بديهي است كه اين امر نهايتاً به ما بينشي همه جانبه در باب چيستي و سير تكامل دانش تفسير ( به مثابه رشته اي علمي ) نيز مي دهد كه در جاي خود از اهمّيت برخوردار است. (7)
تلاش ونزبرو، ورستيخ را به بررسي همان متون تفسيري كهن كشانيده است، امّا از اين منظر كه وي مي خواهد دريابد اين آثار قديمي، ‌در باب شكوفايي سنّت نحو عربي، چه نكته اي مي توانند در اختيار ما بنهند. اگر از چشم ونزبرو به مسأله بنگريم، اين امر بسيار مسأله انگيز و پُراشكال است، چرا كه وي احتجاج مي آورد كه تحليلهاي نحوي در مرحله ي بسيار متأخّري در سير تكوين و تكامل تفسير قرار دارند. از نظر ونزبرو هيچ چيز « طبيعي » يا « بديهي » نيست. به كارگيري نحو يا شواهد شعري در تبيين و تفسير لغوي آيات قران خود نيازمند استدلالي است كه قبلاً قائم شده باشد. از همين رو، آنچه در متون قديمي مي يابيم اينجا و آنجا ادلّه اي هستند بر مشروعيت چنين شيوه اي. موضع ورستيخ چندان موافق اين استدلال نيست. به نظر وي، همين كه نخستين مسلمانان از منظري نحوي در قرآن تفحّص كرده باشند، كاملاً « طبيعي » است. نتيجتاً ورستيخ پيش از آنكه در كار خود پيش رود، ناگزير از رويارويي با چالشهايي است در باب بهره گيري از منابعي كه ونزبرو پيشتر آنها را تحليل كرده است. پيش از هر چيز، وي بايد دليلي بر اعتبار تاريخي اين منابع به طور كلّي اقامه كند، و بر اين اساس، تمايلات بعديها در افزودن و تصحيف و تحريف متون قبلي، بازنويسي مجدّد متون قبلي، و ديگر جانبداريها را انكار كند كه از نظر ونزبرو، اين امور را مي توان نشانه هاي آشكار ناهمزماني تاريخي ( anachronistic elements ) در برخي از اين منابع دانست.

تلاش علمي ورستيخ تنها در تقابل با ونزبرو نيست. وقتي وي درصدد بسط نظريه ي خود در باب شكوفايي نحو عربي است، نظريه هاي ديگري هم هستند كه در برابر وي چالش مي آفرينند. در بررسي تخصّصي تاريخ نحو عربي، با مسائلي اساسي برخورد مي كنيم كه در باب آنها اختلاف نظر جدّي وجود دارد. مشهورترين اين مسائل كه بسياري از پژوهشهاي انتقادي را در تقابل با هم قرار داده، ايده ي وجود دو مدرسه ي نحوي كوفه و بصره است؛ به جز اين امّا مسائل فراوان ديگري از اين دست هم داريم كه در جاهاي مختلف كتاب به گونه اي مطرح مي شوند. موضع ورستيخ در باب تمام مطالب بحث انگيز و اختلافي ( چه ونزبرو مطرح كرده باشد يا كارتر ) (8) كاملاً محافظه كارانه ( و محتاطانه ) است. وي مايل است اعتبار متون كهن را مفروغٌ عنه بداند، دست كم هر جا دليل روشني بر ترديد در سلامت اين متون نمي يابد. همچنين مايل است كه همچنان در چارچوب تقسيم بندي مدارس كوفي و بصري پيش برود، حتّي اگر تفكيك ميان اين دو مدرسه در ابهام كامل بماند. از نظر وي، متون تفسيري كه مورد تحليل قرار مي گيرند،‌ « ما را به صدر اسلام بازمي گردانند، به همان دوره اي كه هنوز مردماني گوشه و كنار بودند كه شخصاً با پيامبر سخن گفته بودند و كلمات او را به خاطر داشتند »( مقدّمه، ص ix )، هرچند اتّفاق نظر است كه اين امر به هيچ وجه ممكن نيست.

پرواضح است كه در چنين كاري مواضع خاكستري بسيار موجود است و خواننده دائماً با مسائلي روبرو مي شود كه بايد داد مخالفت دهد. با تمام اين احوال، امّا تجزيه و تحليل ورستيخ نسبت به منابع مورد بحث روشن و كامل است. هر علاقه مند به موضوع تفسير يا تاريخ علم نحو از كتاب بهره ي فراوان مي برد.
ورستيخ در مسير بررسي نخستين متون تفسيري و كاربرد اصطلاحات نحوي در آنها، مي كوشد سير تحوّلي « طبيعي » را دست كم براي برخي از اين اصطلاحات اثبات كند. كلمات در آغاز با معاني عمومي و غيرفنّي به كار مي روند، امّا نهايتاً در بعضي از موارد مي توان ديد كه با معاني اصطلاحي خاصّي ظاهر مي شوند.
لازم است نخست تعريفي اوّليه از « اصطلاح فنّي » به دست دهيم. امّا اين كار آن چنان كه از كتابي با موضوع و ادلّه ي حاضر انتظار مي رود، به طور كامل و جامع انجام نمي گيرد. ورستيخ در صفحات نخست(1-2)، تعريفي از جاناتان اووِنس (9) را نقل مي كند: « وقتي واژه اي متّفقاً در بيان طبقه ي معنايي دائم يا فرايند ثابتي به كار رود، مي توان آن را اصطلاحي فنّي دانست ». در ادامه خواهيم ديد كه يكي از مشكلات اساسي در بحث حاضر فقدان شاهد است: به عبارت ديگر، وقتي در كتابي با 1000صفحه و بدون ارتباط با موضوع علم نحو، اصطلاحي تنها چند بار به كار مي رود، چگونه مي توان آن را اصطلاحي فنّي دانست ؟
ورستيخ در جست و جوي پيش زمينه ي دانش نحو در متون و منابع مورد بررسي خود، موضوع را با كنكاش در اصطلاحات فنّي علم نحو در كتاب سيبويه پي مي گيرد. كتاب تروپو با عنوان نمايه ي لغوي الكتاب سيبويه (10) كار را آسان مي كند و اولريكه موسِل (11) نيز در رساله ي دكتري اش، ارزيابي اوّليه اي از اين اصطلاحات انجام داده است. در اين ميان مشكل اصلي اينجاست كه كار سيبويه را نمي توان درون تعريف اووِن از « اصطلاح فنّي » گنجانيد؛ چرا كه سيبويه آشكارا اصطلاحات مختلف را در بيان يك پديده ي واحد به كار مي برد و گاه بالعكس پديده هاي مختلف نحوي را با اصطلاح واحدي توصيف مي كند. اين امر مآلاً از نظر ورستيخ نشان مي دهد كه سيبويه لاجرم وارث سنّتهاي مختلف در تحليل نحوي بوده كه آنها را همراه با اصطلاحات خاصّ خود در كتابش گرد هم آورده و سبب بروز برخي ناهماهنگيها شده است. نحويان بعدي موضوع را پيچيده تر كرده اند، چرا كه گاه اصطلاحات سيبويه را حفظ كرده، امّا معنايش را تغيير داده اند.
وقتي از منظري تاريخي به موضوع تحقيق ( يعني پيش زمينه ي دانش نحو قبل از سيبويه ) بنگريم، مسأله اين مي شود كه اين سنّتهاي مختلف در اصطلاحات نحوي از كجا ناشي شده اند. ورستيخ از همان آغاز به مكاتب نحوي كوفه و بصره نظر مي كند كه هركدامشان اصطلاحاتي متفاوت و مفروضات مختلف در تحليل مباحث نحوي دارند. از منظري كلّي، اصطلاح شناسي سيبويه گويا با مدرسه ي نحوي بصره تطبيق مي كند و فرّاء ( د:207 ه ق. ) با مدرسه ي كوفه پيوند خورده است ( فرّاء تنها نحوي مهمّ و قديمي ديگر است كه از وي كتابي به دست ما رسيده است ). سنّت نحوي متأخّر [ بيشتر ] برگرفته از مدل بصري است. اما همچنان كه ورستيخ هم اذعان مي كند، در تمام مباحث، موضوع برخلاف ظاهر روشن و بديهي اش، چندان ملموس و دست يافتني نيست، چرا كه اصطلاحات نحوي در اين دو مكتب تداخل يا همپوشاني فراوان دارند. كارتر ( با پيروي از سنّتي قوي در پژوهش تاريخ نحو عربي كه بنيان گذارش گوستاو وايل بود و ورستيخ در صفحه ي 16 كتابش موضع وي را به سوءظن بيش از حدّ متهم مي كند ) ماهيت افسانه اي اين تفكيك ميان مكتب بصره و كوفه را نشان داده است. لذا وي ترجيح مي دهد به جاي تأكيد بر تفكيك دو مكتب، بيشتر در پي يافتن تفاوت دو متفكّر نحوي باشد. (12)
ورستيخ به ديگر نظريه ها در باب خاستگاه و پيش زمينه ي نحو عربي هم توجّه دارد. وجه مشترك تمام آن نظريه ها در اين است كه مي پندارند سيبويه اصطلاحات نحو را خود اختراع نكرده است. اين امر بايد زمينه اي تاريخي داشته باشد. ورستيخ خود قبلاً مدافع پروپاقرص تأثير زمينه هاي يوناني بر نحو عربي بود (13) و فراوان در اين باب نوشته بود و استدلال مي آورد كه « اين اصطلاحات از سنّت رايج نحوي كه در مدارس مناطق بيزانس تدريس مي شد، اخذ شده است » ( ص26 ). در كتاب حاضر، وي مايل است از اين موضع قبلي خود دست بردارد. علّت اين تغيير موضع اموري ( از قبيل كاربرد واژه ي اِعراب ) است كه ورستيخ آن را شاهدي بر تغييرات معناشناختي مي داند. از نظر وي، اين امر نشان مي دهد كه تحوّلاتي معناشناختي درون خود جامعه ي عرب پديد آمده، امّا لدي الاقتضاء، طابق النعل بالنعل مشابه با تكوين و تكامل اصطلاحات فنّي يوناني در زمان پيدايش شان بوده است.
زبان سرياني گزينه ي احتمالي ديگري براي خاستگاه نحو عربي است. در اينجا با فرهنگي روبروييم كه پيشترها، مباحث و تحليلهاي نحوي يوناني را در خود جذب و حلّ كرده و از سوي ديگر، بسياري از ويژگيهاي نظام كتابت خود را به زبان عربي بخشيده است. بنابراين معقول است كه اصطلاحات نحو سرياني بر زبان عربي غلبه پيدا كرده باشند. تنها مشكل در اينجا منابع و متون اند: ما اطّلاعاتي تفصيلي در باب نخستين مراحل سير نحو در زبان سرياني در اختيار نداريم. تمام آنچه از نحو سرياني مي دانيم، همگي از نويسندگان متأخّر به دستمان رسيده و هيچ بعيد نيست كه اين ديدگاهها خود متأثّر از سنت متأخّر عربي باشد.
نظريه ي ديگر كه خاصّةً آقاي كارتر طرفدار و مدافع آن است، حول محور اصطلاحات حقوقي مي چرخد. اين نظريه تكوين و تكامل اصطلاحات نحو عربي را درون جامعه ي عربي تصوير مي كند، امّا موضوع را به ديگر حوزه هاي فكري و فرهنگي جامعه پيوند مي زند. ورستيخ توضيح مي دهد كه هيچ كدام از اين نظريه ها را نمي توان نهايي و قاطع پنداشت، چه شواهد ما در باب نخستين مراحل تكوين تمامي حوزه هاي فكري يا رشته هاي علمي عرب بسيار اندك است؛ از همين رو، اين امر تماماً نظري و حدسي باقي مي ماند.
در اينجا پرسشي اساسي در بحث خودنمايي مي كند. آيا واقعاً سيبويه بنيان گذار همان موضوعي بوده است كه اكنون اصطلاحاً مباحث نحوي مي ناميم ؟ اگر چنين باشد، ديگر جست و جوي ريشه و خاستگاه علم نحو بلاوجه است. كارتر استدلال آورده است كه پيش از سيبويه، تنها علاقه منداني آماتور در حيطه ي نحو وجود داشته است. ورستيخ ديدگاهي سنّتي تر دارد: پيش از او، برخي متخصّصان فنّي علم نحو بوده اند ( كه سيبويه در كتاب خود با عنوان نحويين از ايشان ياد مي كند )، « كه وظيفه يا شغل اصليشان جلوگيري از تحريف زبان قرآن بود » ( ص37 ). ورستيخ براي اثبات و تكميل بيشتر نقطه نظر خود، شماري از متون كهن در تفسير قرآن را اختيار و در آنها شواهدي از مباحث نحوي و نيز تلقّي يا ديدگاه قدما نسبت به اصطلاحات [ نحوي ] زمان خودشان را جست و جو مي كند.
ورستيخ خوب مي داند كه استفاده از اين متون، خود محلّ بحث و اشكال فراوان است. برخي از نويسندگان، از جمله راقم اين سطور،‌استدلال كرده اند كه اين متون در خوشبينانه ترين ارزيابي، بازنويسيهايي متأخّر از برخي متون قديمي اند كه چندين نسل از مصحّحان، مدوّنان و مستنسخان آنها را تصفيه كرده اند. به لحاظ نظري، مي توان پذيرفت كه هسته اي اساسي از مطالب اوّليه متعلّق به نويسنده ي ادّعايي هريك از اين متون وجود داشته است، امّا تعيين دقيق محتواي آن هسته ي اصلي و اوّليه ديگر ممكن نيست. بيفزاييم كه انتسابهاي دلبخواهي و افسانه اي هم كم نيستند كه همين امر چارچوب تمام انتسابهاي اين متون قديمي را مشكوك مي سازد. ورستيخ اساساً از اين جهات هيچ نگراني ندارد. وي پذيرفته است كه « پس از رحلت پيامبر اكرم، اشتغال اصلي مؤمنان متن قرآن بوده است. همين امر سبب شده تا ايشان در تمام كارهايشان، توجّهي هم به پديده ي زبان داشته باشند. لذا ما بايد جست و جوي خود به دنبال اوّلين صور زبان پژوهي در اسلام را از لابلاي قديمي ترين تفاسير قرآن آغاز كنيم » ( ص41 ).
از اين كه بگذريم، وقتي ورستيخ اعتراف دارد كه در برخي موارد بيشترين چيزي كه اميد مي رود آن است كه محتواي متن مورد نظر به درستي به مؤلّف ادعايي اش برسد، چنان چه قصد ورستيخ تحليل اصطلاحات باشد، وي مجبور است بر نقل دقيق عين تعبيرات درون اين متون چنان اعتماد كند كه گويي اين تعبيرات و اصطلاحات از خود مؤلّفان آنهاست. در باب وثاقت و اعتبار كلّي متون كهن، در كتاب حاضر به ديدگاههاي فؤاد سزگين، نيبه عبود و هارالد موتسكي (14) استناد مي شود. مؤلّف همچنين نظريات گُلدفِلد (15) در باب آثار ابن عبّاس را به نحوي كلّي نقل مي كند، گو اينكه محتاطانه با آنها موافقت مي كند. جاي بسي افسوس است كه كتاب نورمن كالدر با عنوان مطالعاتي در باب فقه اسلامي در دوران نخست (16) آنقدر دير منتشر شده كه ورستيخ نمي توانسته است آن را در احتجاجات خود مورد نظر قرار داده باشد. كالدر دقيقاً همان فردي است كه در باب بسياري از مباحث ورستيخ راجع به تدوين و شرايط اجتماعي اين متون قديمي، مهيّج ترين الگوهاي مخالف را ارائه كرده است.
ورستيخ در ادامه ي احتجاجات خود، به موضوع تكوين و تكامل تفسير به عنوان تشكيلاتي فنّي توجّه مي كند. بديهي است كه انجام اين كار بر وي ضروري است؛ زيرا تحقيقات ونزبرو در منابع كهن تفسيري نشان داده است كه انواع گونه هاي مختلف تفسيري با ترتيبي تاريخي پديد آمده اند؛ و چنان چه اين امر را بپذيريم، ديگر بايد بسياري از ويژگيهاي متوني را كه ورستيخ درصدد بهره برداري از آنهاست، دستكاريهاي ويرايشي متأخّر تلقّي كنيم.
روي هم رفته، ورستيخ چندان تطوّر و تكامل تاريخي در هيچ يك از عناصر تفسير نمي بيند. از نظر وي، تأمّل در باب متن از همان آغاز ناشي از نياز افراد به دريافت مطالب از متن بوده و عملاً تمام ابزارهاي موجود [ براي فهم و تفسير متن ] از همان روزهاي نخست مورد استفاده قرار مي گرفته است. وي تفسير را متشكّل از مجموعه اي عناصر اصلي مي داند: اسباب النزول، تعيين ضمير ( ارجاع ضمير به مُضمر )، جزييات تاريخي، ريشه شناسي، مقايسه ي آيات ( ارجاع آيات به آيات )، ناسخ و منسوخ، اختلافات قرائات، شرح لغوي، پارافريز يا به بيان ديگر گفتن قواعد فقهي حقوقي ( آيات الاحكام )، شرح و بيانهاي استعاري، و مسائل كلامي. البتّه اين گونه نيست كه تمام اين عناصر در مفسّري واحد جمع شود، امّا برخلاف نظر ونزبرو، هيچ مفسّري هم متقابلاً جامع تمام انواع ( حتّي به معنايي تاريخي ) نبوده است ( ص92 ). ورستيخ فقدان « علوم و تحقيقات ميانه » ( از قبيل فرهنگ نگاري، حقوقداني و مانند آن ) در اين متون كهن را شاهدي بر درستي انتساب آنها به مؤلّفان [ ادّعايي ] شان مي داند.
ورستيخ معتقد است كه خاستگاه تفسير، تمايل افراد براي « اكتشاف قابليت به كارگيري قرآن در امور ديني و اجتماعي بوده است » ( ص63 ). اين همان نقطه ي اساسي مخالفت وي با ونزبرو است كه معتقد بود نخستين وظيفه ي هر جامعه ي ديني نياز به خلق كتاب مقدّسي منسجم است كه امّت همگي آن را معتبر شمارند. در چنين ساختاري، انسجام در قدم اوّل با تفسير نقلي- داستاني حاصل مي آيد؛ بدين معنا كه ابتدا انسجام در سطح عمومي و نقلي پديد مي آيد. از نظر ورستيخ، ماجرا اين گونه نيست، چرا كه حتّي كسي چون ابن عبّاس- نقل است كه - تنها چند دهه پس از وفات پيامبر ( ص ) نسبت به ويژگيهاي زبان قرآن و قواعد آن دلمشغولي داشته است. بنابراين، روايات اسباب النزول از نظر ورستيخ به نحوي مستقيم با تبيين معناي آيه پيوند مي خورد، برخلاف استدلال من در جايي ديگر كه نشان داده ام (17) اسباب النزول اساساً ابزاري نقلي است براي قرار دادن تفسير در آن. تمام اينها نشان مي دهد ورستيخ ديدگاهي اساساً متفاوت با ديگر نظريه پردازان اين موضوع در باب ماهيت دانش تفسير دارد.
يكي از انشعابات ديدگاه ورستيخ را در اين نظريه ي وي مي توان ديد كه مي گويد: در آثار كهن تفسيري دو نوع رويكرد وجود دارد: يكي « تبيين متن » كه از نظر وي مرحله اي ساده تر است؛ و ديگري مباحث علمي ( فقهي ) پيچيده تر. اين نحوه تقسيم بندي از اساس چشم خود را بر اين واقعيت مي بندد كه تفسير نقلي- داستاني هم خود فرايند فنّي پيچيده اي ( آنقدر فنّي كه وسوسه مي شوم بگويم بسياري سرّ آن را درنمي يابند ) است كه هيچ چيز آن را نبايد ساده گرفت. تنها تفاوتش با تفسير فقهي، تفاوت در مجموعه اي از دغدغه هاي مفسّر است. اينكه ورستيخ مي كوشد اين دو شيوه ي مختلف تفسير را در تفكيك ميان قصّاص و قرّاء بگنجاند، در نهايت حدس و احتمال است و لذا به ما سودي نمي رساند: اطّلاع و علم نسبت به ساختار اجتماعي امّت اسلامي در قرن نخست هجري بيشتر از آنچه در باب تكوين و تكامل اصطلاحات نحو عربي مي دانيم نيست. از همين رو، بهتر و محتمل آن است كه در قدم نخست تحقيق، ‌به عناصري چون گونه هاي ادبي دقّت كنيم: تنها از اين راه محقّق مي تواند في المثل ويژگيهاي متفاوت در مُصَنِّف عبدالرزّاق و تفسير عبدالرزّاق را دريابد.
مهم ترين عنصري كه ورستيخ در تأييد ديدگاه خود در تفاسير كهن يافته، اختلاف قرائات است. در بحث و تفسير از آياتي كه پيوندي با اختلاف قرائات دارند، انتظار طبيعي ما اين است كه به كارگيري اصطلاحات نحوي را ببينيم. از همين رو، جايگاه اين مباحث ( كه بايست در تاريخ اسلام خيلي زود پديد آمده باشند ) در ميان ادّله و احتجاجات ورستيخ بسيار حياتي و تعيين كننده است. [ حال آنكه ] ورستيخ اشاره مي كند تمام مباحث مرتبط با اختلاف قرائات در اين متون كهن، راجع به قرائات شاذّ و غيررسمي [ و لذا در خوش بينانه ترين حالت متعلّق به ماقبل قرن چهارم ] اند. وي با اين ديدگاه ونزبرو مخالف است كه اظهار داشته بود وجود چنين عناصري در تفاسير فقهي « دستكاري و افزوده ي بعدي » است. با اين همه، وضعيت آماري قرائات به روشني حاكي از اين امر است: ورستيخ توانسته 22 مورد نقل اختلاف قرائت در تفسير مقاتل بيابد كه البتّه در قياس با حجم زياد اين تفسير، رقم چشمگيري نيست. در دو مورد مقاتل اصلاً قرآن را بر اساس قرائت غيررسمي مي خواند و تفسير مي كند ( نك: هود، 14 و مريم، 55 ). از نظر من، اين امر شاهد روشني بر دستكاري و افزودگي خود اين قرائات [ در تفسير مقاتل ] است: مصحّح يا مدوّني در قرون بعد، هم تراز كردن تفسير با درك همگاني از نسخه ي « عثماني » از قرآن را لازم ديده است و براي اين مقصود قرائتي را افزوده است ( قس تحليل ورستيخ از همين موارد در ص 79 ). در باب قرائات، ورستيخ نه از تفسير عبدالرزّاق، بلكه از مُصَنَّف وي نقل قول مي كند. با اين حساب، عجيب نيست كه تمام اين اختلاف قرائات به نكات فقهي و مناسكي ارتباط مي يابند؛ لذا دشوار مي توان اين شواهد را مبنايي براي مقاصد ورستيخ قرار داد. عبدالرزّاق در تفسير خود نيز به قرائات اشاراتي دارد، گو اينكه از اصطلاحات فنّي و رايج در بيان آنها بهره نمي گيرد ( في المثل نك: تفسير، ج1، ص 176 ذيل مائده، 23 كه به جاي قرائات از تعبير « حروف » استفاده مي كند. نك: ورستيخ، ص81. همچنين براي استفاده ي عبدالرزّاق از فعل « قرأ » در معناي " فهميدن " نك: تفسير، ج1، ص 175 و راجع به اين عبارت اخير، ادامه ي مقاله را ببينيد).
در پرداختن به شرح و توضيح لغوي، ورستيخ بي آنكه توضيحي دهد، آثار منسوب به ابن عبّاس را ناديده مي گيرد. بسيار بعيد است كه وي ادّله ي من داير بر جعلي بودن اين انتساب ها را پذيرفته باشد. (18) وي بسيار علاقه دارد كه واژه هاي قرآن را به زبانها و لهجه هاي مختلف منتسب كند، امّا در تعيين معناي آن واژه ها آشفته است. به گمان من، شماره كردن زبانهاي موجود در قرآن برخاسته از علاقه و ميل عمومي به « صورت برداري » ( فهرست نويسي ) بوده كه رفتاري كهن ويژه ي جوامع « فرهنگي » است. (19) با اين حال، همچنان كه ونزبرو نيز استدلال كرده است، كار فهرست برداري ناظر به عمل تثبيت و رسمي سازي ( canonizing function ) است. اين كار متن را يكپارچه مي سازد و كلّ واحد مي نماياند. جا افتادن اين حقيقت در مورد قرآن، دغدغه ي اساسي جامعه ي اسلامي بوده است.
قلب كتاب ورستيخ فصل چهارم آن با عنوان « اصطلاحات نحوي در تفاسير كهن » است. به رغم تمام پرسشهايي كه بخشهاي ديگر كتاب در باب بازسازيهاي تاريخي متون تفسيري كهن برمي انگيزد، در اين فصل، گنجينه اي ارزشمند از تحليلهاي جدّي در اين متون با تأكيد بيشتر بر اصطلاحات نحوي و معناي آنها مي يابيم. علاقه مندان به خواندن متون تفسيري كهن، خود را مديون ورستيخ خواهند دانست كه زواياي مختلف اين منابع را با چنان روش مندي بر ما روشن مي كند. وي هر يك از اين آثار عمده ( مجاهد [ د:104 ه ق. ]، سفيان ثوري [ د: 161ه ق. ]، الكلبي [ د:46 ه ق. ]، مقاتل [ د:150ه ق. ] و عبدالرزّاق [ د:211ه ق. ] در ادامه ي همين مقال، من به بحث از خود اين متون بازخواهم گشت ) را به دقّت بررسي مي كند، اصطلاحات را استخراج كرده، گاه به مقايسه ي آنها مي پردازد. به علاوه، وي به كاركرد عمومي واژه ها توجّه، و به معناي واژه ها ( به ويژه يعني )، بخشهاي كلام ( مانند كلمه، حرف ) و انواع متن ( از قبيل آنچه در مقدّمه ي تفسير مقاتل آمده است ) اشاره مي كند.
پس از اين بررسيها، مشكلي كه براي ورستيخ باقي مي ماند اين است كه براي اثبات پيوند ميان نحويان، قرّاء، و مفسّران تلاش كند تا نشان دهد سير انتقال از اين متون كهن تا افرادي چون سيبويه امري ممكن بوده است. مؤلّف براي اثبات موضوع، به بررسي كتب تراجم و سير و نيز سلسله ي اساتيد مي پردازد. وي شواهد و نشانه هاي مهمّي از ارتباط را در ميان نخستين قرّاء قرآن مي يابد؛ امّا ارزيابي [ و تصديق ] گزارشهاي موجود در منابع تراجمي در باب تعليم قرآن از سوي معلّمان برجسته و محترم كه از قضا استاد نحويان بعدي هم بوده اند، بسيار دشوار است: بهتر است اين گزارشها را تلاش نسلهاي متأخّر براي بهتر جلوه دادن مطالب شرح حالي بدانيم، با اين تصوّر و توقّع كه چنين ارتباطها و ملاقاتهايي لاجرم بايست رخ داده باشد. صدالبتّه نبايد انكار كنيم كه بالأخره در برخي از اين نمونه ها، پاره اي از واقعيت اجتماعي موجود در جامعه بازتاب يافته است. ورستيخ در بحث خود راجع به پيوندها و ارتباطهاي بيوگرافيك، به تفكيك ميان دو حوزه ي تفسير و علم القرائات معتقد است. به علاوه اظهار مي دارد كه نحويان نه از مفسّران، بلكه از ميان قرّاء مطلب خود را نقل و استشهاد مي كنند. اين امر البتّه ارزش زيادي به مقوله ي انتساب [ واقعي يا جعلي ] متون مي بخشد. مي بينيم كه فرّاء به نقل از قاريان برجسته بيشتر اهتمام دارد تا از نحويان؛ سيبويه امّا به عكس عمل مي كند. ورستيخ مايل است سبب اين امر را در تفاوت دو مدرسه ي نحوي كوفي و بصري ببيند كه اوّلي به قُرّاء توجّهي ندارد و دومي آنها را مي پذيرد ( با نظريه ي ونزبرو مي شود اين پديده را چنين تبيين كرد فرّاء مي كوشيده است ارتباط و اعتبار قرائات را تثبيت كند ). شواهد اين امر در آثار مقابل معاني القرآن فرّاء در اردوگاه نحويان بصري نهفته است؛ كساني چون اخفش ( د:215 ه ق. ) و ابوعبيده ( د:210ه ق. ) كه منقولاتشان از نحويان بسيار فراوان تر از استشهاد به قرّاء مشهور قرآن است. از نظر ورستيخ، سنّت بصري قرّاء را نمي پذيرد، چرا كه « ايشان اصطلاحات غيرفنّي به كار مي برند و در باب مشكلات نحوي موجود در متن قرآن، توجيهات خاص [ : غير قابل تعميم ] ارائه مي دهند » ( ص182 ). نحويان متأخّر هم از متون تفسيري موردبررسي ورستيخ چيزي نقل نمي كنند؛ چرا كه ( به نظر ورستيخ )، مؤلّفان اين متون در زمينه ي دانش نحو متخصّص نبوده و تنها در پي ايضاح متن قرآن بوده اند (!)، حال آنكه نحويان اساساً به بررسي ساختار زبان علاقه داشته اند. وي معتقد است « رويكرد مفسّران، به آنان اجازه نمي داد كه به بررسي ذاتي و مستقيم در ساختار زبان بپردازند، چه آنها تنها در پي روشن ساختن متن بوده اند » ( ص195 ). از يك جهت دشوار مي توان با چنين بيان بديهي و روشني مخالفت ورزيد: نحو و تفسير رشته هاي علمي و حوزه هايي جدا و متفاوتند. با اين همه، به گمان من، اينكه توضيح و تبيين معناي هر متني مبتني بر ساختار زبان آن متن است، پيشفرض بديهي در هر متن تفسيري به شمار مي آيد: وقتي كسي شرحي بر متني مي نويسد، با دركي ساده ( و البته مضمر ) از زبان به ما مي گويد كه زبان آن متن چيزي بيش از ظاهرش بيان مي دارد. بنابراين وجود برخي اصطلاحات « غيرفنّي » [ نحوي در متون تفسيري ] هم نبايد اسباب شگفتي باشد. چه خوانندگان و مخاطبان اين متون اساساً متخصّصان نحو نبوده اند. متأسّفانه من برخلاف آقاي ورستيخ،‌ معتقد نيستم كه اين امر بالضروره نشان مي دهد كه اين آثار [ تفسيري ] مقدّم بر كتب نحوي اند يا حتّي لزوماً مرحله اي از متن پژوهي پيش از سيبويه را- في المثل - نمايان مي سازند.
نتيجه گيري پاياني ورستيخ آن است كه سنّت نحوي كوفي ( فرّاء ) مستقيماً از مؤلّفان آثار تفسيري تأثير پذيرفته است، امّا بصريان نه. اين بدان معناست كه « سيبويه با انتشار كتاب مستقلّش، از سنّت پيش از خود جدا شده و در عين حال، روش كاملاً جديد در تجزيه و تحليل زبان ابداع كرده است » ( ص 198 ). در واقع وي بسيار بيش از آنكه معمولاً اظهار مي شود، ابتكار به خرج داده است. وي دانش نحو را به رشته اي مستقلّ برأسه اي تبديل كرد، به اين هدف كه ديگر ايضاح متن قرآن مقصود اصلي و غايي نباشد. او اصطلاحاتي تازه وضع كرد، گو اينكه از هماهنگي كامل برخوردار نبودند. سنّت كوفي- همچنان كه آثار تفسيري متقدّم نشان مي دهند- مقدّم بر سيبويه اند. [ نحو ] يوناني سرياني شده ابزار انتقال برخي نقاط مبهم باقي مانده [ در اصطلاحات نحو عربي ] است، امّا حتّي همين جا هم اين منطقه ي كوفه است كه آن تأثيرپذيري را بسيار بيشتر نشان مي دهد؛ چرا كه هم مدرسه ي نحوي كوفه، هم سنّت تفسير اسلامي و هم سنّت تفسير يوناني، بيشتر از آنكه دلمشغول نحو و ساخت زبان باشند، علاقه مند و درگير معناي متن بوده اند.
نتايج فوق هم جذّاب اند و هم مهيّج. ورستيخ پاره اي تحليلهاي كمابيش ارزشمند به ما عرضه كرده است. امّا صرف نظر از برخي استنتاجهاي تاريخي پرسش برانگيز- كه پيشتر بدانها اشاره كردم- مبنايي كه بر اساس آن ورستيخ مجموعه ي دستاوردهاي خود را استوار مي كند، تا اندازه اي سست و لرزان است. اكنون لازم است نكاتي در باب متون تفسيري موردنظر و تحليل ورستيخ در اين كتاب مطرح كنيم.
دو اثر تفسيري منتسب به مجاهد [ بن جبر ] و سفيان ثوري را محقّقاني ديگر تاكنون مورد بررسي قرار داده اند (20) همگان نيك دريافته اند كه اين دو كتاب، متأخّر از زمان مؤلّفانشان و براساس منابع بعدي گردآوري شده اند. بنابراين آثار فوق الذكر چندان تفاوتي ندارند با اثري جديد الانتشار تحت عنوان تفسير ابن عبّاس به روايت ابن ابي طلحه، كه محقّقي امروزين به نام الرّجّال بازسازي كرده است ( ورستيخ به اين متن اشاره، اما آن را بررسي و تحليل نمي كند ) (21). شايد بگوييم نسخه ي [ گردآوري شده از] تفاسير مجاهد و سفيان ثوري قديمي ترند، اما نبايد اين امر را دليلي بر موثّق تر بودن آنها بدانيم. همين كه اين دو كتاب شواهدي بسيار اندك براي تحليلهاي ورستيخ فراهم آورده اند، موقعيت آنها را متزلزل، ‌و دعاوي مبتني بر اين آثار را بسيار مشكوك مي نمايد.
ورستيخ تفسير مقاتل بن سليمان را به نحوي گسترده بررسي مي كند (22)، چنان كه پيش از او ژيليو (23) و البتّه ونزبرو (24) هم به اين امر پرداخته بودند. كار مقاتل در قالب كتابي كه امروزه در اختيار ماست، بسيار جذّاب مي نمايد و مطالب فراواني براي تجزيه و تحليل به ما ارائه مي دهد. با آنكه اين اثر در معرض ادخال ( ورود مطالب ) و بازسازي مجدّد بوده است، ويژگيهاي منحصر به فردش از آن اثري ساخته كه بي شك در شمار آثار بسيار قديمي در سير تطوّر تفسير اسلامي قرار مي گيرد. بيان نكات و حواشي چندي در باب نحوه ي استفاده ي ورستيخ از تفسير مقاتل، هم ظرفيت بالاي اين كتاب براي پژوهشهاي تفسيري بيشتر را نشان مي دهد و هم دشواري تلاش [ ورستيخ ] در هماهنگ ساختن شواهد اين كتاب با تصوير كلّي وي از سير تفسير قرآن در دوران نخست را به تصوير مي كشد.
يك نمونه، اصطلاح « نظير» است. مقاتل اين واژه را به معناي " كلماتي با يك معنا كه در مواضع مختلف به كار رفته اند " مي گيرد ( اگرچه مراد از مواضع خود محلّ اختلاف است ). به نظر ورستيخ، در نحو قديم، اين اصطلاح در اشاره به كلماتي به كار مي رود كه به دليل شباهت شكلي، جايگاه نحوي مشابه دارند. يكي از ويژگيهاي تفسير مقاتل همين توجّه به واژگان قرآن و ذكر « نظاير» هر واژه است؛ اما مقاتل در اين باب كتابي مستقل هم تأليف كرده است.(25) نقطه ي مقابل « نظير» را عموماً « وجه » مي نامند، و مراد از آن معاني [ يا كاربردهاي] مختلف يك واژه است. در سنّت تفسيري بعدي، اين هر دو شكل از تجزيه و تحليل واژگاني و نحوي رواج يافته است. ورستيخ برخي از اين جوانب بحث را خلط مي كند، چه نخست به كتاب مقاتل در اين باب با عنوان الاشباه و النظائر ارجاع مي دهد (ص70) و در جايي ديگر آن را الوجوه و النظائر مي خواند ( ص87)، بي آنكه تفاوتي ميان اين اصطلاح را ( اگر هست ) روشن كند. در اين مباحث،‌ بايد اقوال و شواهد را در متن منسوب به كسائي ( د:189ه ق.) تحت عنوان مشتبهات القرآن يا متشابه القرآن جست و جو كنيم كه خود نحوي است و اين اصطلاحات را به معناي چيزي قريب المعني با « وجه » به كار مي برد و از همين رو، عنوان اخير كتابش با اثر مقاتل در باب واژگان قرآن تطبيق مي كند. (26)
مثالي ديگر براي نشان دادن اهمّيت تفسير مقاتل، مفهوم نسخ است. نسخ اصطلاحي بسيا پراهمّيت است و جايگاهي اساسي هم در سير تطوّر تفسير دارد و هم در سير تحوّل اصطلاحات فنّي، امّا دشوار مي توان شاهدي يافت كه در تاريخ تفسير بر اين اصطلاح تأكيد زودهنگامي رفته باشد تا ورستيخ بتواند با نشان دادن استعمال لفظ در متن، مراد و مقصود خويش را بيابد. (27) قديم ترين كاربرد اين واژه را نيك بايد همان دانست كه مقاتل به معناي جايگزيني عملي به جاي عملي از دوران جاهليت مي گيرد. صد البتّه روشن است كه اين معنا و كاربرد، پيشينه اي يهودي ( آگاده اي ) دارد. چنين آراي تفسيري اي در پي پاسخ به پرسش مستمعان كنجكاوي است كه مي خواهند بدانند چرا خداوند در فلان آيه چنين و چنان گفته است ( في المثل در بقره، 189 فرموده است: از درِ خانه ها وارد شويد). درواقع اين تفسير وسيله اي براي ارزش گذاري اخلاقي در جامعه اي است كه اسلام به تازگي در آن پياده شده است. چنين تفسيري در باب استعمال [ واژه ي نسخ در] متن چيزي نمي گويد، بلكه تنها در صدد بيان وحياني و الهي بودن فرمان صادر شده در اين آيه ي قرآن است.
به تفسير كلبي مي رسيم. من پيشتر در مقاله ام در همايش « از جاهليت تا اسلام، 1987 »، اثر تفسيري منسوب به كلبي [ د:146ه ق. ] را محور پژوهش قرار داده بودم. اين مقاله اخيراً [1993] در مجلّه ي مطالعات عربي و اسلامي بيت المقدس انتشار يافته است.(28) ورستيخ در فهرست منابع پايان كتابش به مقاله ي من اشاره مي كند، گو اينكه بعيد است آن را خوانده باشد. احتمالاً وي از چكيده ي اين مقاله استفاده برده كه آن را كلود ژيليو در مقاله اي بسيار مهمّ و محوري در زمينه ي سير تاريخ تفسير نقل كرده است. ورستيخ هم به تبع ونزبرو، همچنان اين اثر را تفسير كلبي مي نامد، امّا به گمان من ظاهراً نمي توان دليل متقني بر اين نام گذاري ارائه داد. شكل كنوني متن اين اثر به اواخر قرن سوم يا اوايل قرن چهارم هجري بازمي گردد و من در همان مقاله دليل آورده ام كه انتساب عين همين متن به دينوري ( د:308 ه ق. ) مؤيّد مطلب است. وقتي ورستيخ در تمام ارجاعات خود به اين تفسير از نسخه ي خطّي چِستربيتي بهره مي گيرد، در واقع عرض خود مي برد و زحمت ما افزايد. درست كه اين نسخه ي خطّي ( چستربيتي، ش4224 ) جذّاب است و بسيار پاكيزه، امّا تمام اين متن بارها و بارها تحت عنوان تفسير ابن عبّاس چاپ شده است. اگر ورستيخ [ به سبب نزديكي مكاني ] اندك زحمت مسافرت به شهر لايدن را بر خود هموار مي كرد، مي توانست با بررسي نسخه ي خطّي 1651 كتابخانه ي لايدن از الواضح في تفسير القرآن ( اثر دينوري )، به آساني تمام اين حقايق را دريابد.

اختلاف در تاريخ گذاري اين متن تفسيري، تفاوت بسيار مهمّي در ادلّه و نتايج ورستيخ ايجاد مي كند. از اين رو، بايد نقش و جايگاه اين اثر را در مجموع پژوهش ورستيخ به دقّت بررسي كرد. در متن منسوب به « كلبي »، اختلاف قرائات فراواني ذكر مي شود كه بسياري از اين موارد [ با زمان كلبي تطابق ندارند، بلكه ] در چارچوب رسمي شده ي متأخّر از قرائات جاي دارند. ونزبرو دقيقاً به دليل همين ويژگي، نكاتي به حق هوشيارانه در باب اين اثر مطرح كرد و نتيجه گرفت شواهد بازنويسي و اضافات مكرّر در آن بسيار هويداست و البتّه بايد آن را ناظر و مطّلع از كتاب فرّاء [ د:207 ه ق. مؤلّف معاني القرآن ] دانست. بررسيهاي شخصي من نشان مي دهد كه انتساب اين اثر به كلبي از اساس باطل بوده و هدف از آن صرفاً ايجاد نوعي كهنگي و كسب مرجعيت بوده است. از نظر من، اين تفسير بسيار متأخّرتر از زمان فرّاء است. از سوي ديگر، ورستيخ نتايج ونزبرو را « ناعادلانه » مي خواند، چرا كه ادلّه ي وي مستلزم دور است. به گمانم، صرف نظر از مزايا و اهمّيت استدلالهاي ونزبرو، ادلّه ي ورستيخ خود بسيار ضعيف اند. [ حال كه متن تفسير منسوب به كلبي به زمانه ي وي نمي خورد ] ورستيخ اصرار مي ورزد كه كلبي در ميان سنّت رايج تفسيري زمان خودش استثناست و اين اثر نشان دهنده ي گرايش شخصي و خاصّ او در تفسير است. [ از نظر من ]، معقول تر اين است كه بگوييم اين تفسير دغدغه هاي تاريخي متأخّر را بازتاب مي دهد، به ويژه آنكه اكنون شواهد متن شناختي فراوان داريم كه نشاني از زماني متأخّر در اين اثر دارد. بررسيهاي ورستيخ در باب تفسير كلبي مطالعه اي بسيار سودمند و گسترده راجع به اسامي مصوِّتهاي عربي در اختيار مي نهد ( ص125-130 ). اين اسامي مصوِّتها مكرراً در متن تفسير براي بيان روشن اختلاف قرائات به كار رفته اند. ورستيخ اين بررسيهاي خود را دليلي بر وثاقت متن تفسير [ منسوب به كلبي ] قرار مي دهد. مشكل اصلي شايد در اين جا باشد كه ورستيخ كلبي را نحوي مي شمارد و سپس ادّعا مي كند اختلاف وي [ با ديگر نحويان در به كارگيري اصطلاحات نحوي ] نشان دهنده ي استاندارد نشدن نحو در عصر وي بوده، نه آنكه [ طبق رأي ما مخالفانش ] كاربرد غير تخصّصي اصطلاحات نحوي در دوره هاي متأخّرتر را نشان دهد.

تفسير عبدالرزّاق [ صنعاني ] متني بسيار جالب توجّه است. متأسّفانه ورستيخ با مراجعه و استفاده از نسخه ي خطي قاهره، دارالكتب، 242، رنج مضاعف و مكرّري را بر خود هموار كرده است ( وي در ص 156 كتابش، اين نسخه را چنين توصيف مي كند: « خواندنش بسيار دشوار است؛ لذا تنها به بررسي بخشي از متن آن بسنده كرده ايم »). جالب آنكه اين متن در 1986 تصحيح و منتشر شده بوده است. نتيجتاً خواننده ي كتاب ورستيخ مشكلاتي اساسي در باب فهم اين تفسير پيدا مي كند. از يك سو، نسخه ي چاپي تفسير،‌ شماره ي برگه هاي مخطوط را ذكر نمي كند ( ‌مصحّح نيز از نسخه ي آنكارا، 4216 استفاده كرده كه خواندن متن آن هم چندان آسان نيست ) و از سوي ديگر، ورستيخ همه جا تنها به شماره ي برگه ي مخطوط ارجاع مي دهد. گاه البتّه ورستيخ شماره ي آيات قرآن را ذكر مي كند كه مي توانست سودمند باشد، امّا مصحّح تفسير عبدالرزّاق شماره ي آيات را نه در متن تفسير بلكه در نمايه ي پايان كتاب آورده است. صد البتّه اين امر دردسري كوچك تر است. افزون بر اين و رنج آورتر براي خود من اينكه ميكروفيلم من از نسخه ي دارالكتب ( به اهتمام اتحاديه ي عرب ) در حدود نيمه ي نخست تفسير، به جاي شماره ي برگه، شماره ي صفحه خورده است. اگر ورستيخ ارجاعات خود به اين نسخه ي خطي و شماره ي برگه هاي آن را روشن تر مي ساخت، به تمام ما علاقه منداني كه پي جوي مراحل تحقيق او هستيم، كمك بسيار رسانده بود.
عبدالرزّاق اصطلاحات نحوي چنداني در تفسير خود به كار نمي برد. امّا همچنان كه ورستيخ هم اشاره دارد، اين بدان معنا نيست كه تفسير وي آكنده از عرفها و گونه هاي متعارف سخن نيست. درست است كه در متن اين تفسير از گزاره هاي زباني و زبان شناختي چندان خبري نيست؛ امّا ديگر گونه هاي ايضاح متن در آن به وفور يافت مي شود: اموري چون نقل به معنا، شرح اللفظ و آنچه ورستيخ بسيار برجسته اش مي سازد، اتمام كلام [ يا بيان مقدّرات ] است. از امور شايع در اين تفسير يكي هم تغيير متن [ قرآني ] است؛ خواه در باب حروف ( كه ورستيخ هم بدان اشاره دارد، ص 158-159 ) و خواه در حوزه ي لغات و عبارتهاي نقلي مفصّل تر. تفسير عبدالرزّاق اثري بسيار پيچيده با عناصر روش شناختي مخصوص به خود است. براي آنكه جايگاه اين تفسير و سهم آن را در سير جامع تاريخ تكوين تفسير به درستي دريابيم، لازم است به جوانب خاص و پراهمّيت اين تفسير توجّه ويژه اي مبذول داريم.
اثر مهمّ ديگري كه ورستيخ بدان اشاره نمي كند، امّا در كمك به آگاهي ما از موضوع تاريخ نحو در روزگار نخست بسيار حائز اهميت است، فضائل القرآن ابوعبيد ( د: 224ه ق. ) است ( انتشار يافته در بيروت، 1991 كه نسخه ي خطّي آن به سهولت در برلين، 451 يافت مي شود ). ابوعبيد كه اندكي متأخّرتر از فرّاء مي زيست، غالباً در حلقه ي مدرسه ي بغداد قرار مي گيرد. كتاب وي فصل مُشبعي در باب قرائات قرآن دارد، امّا در سراسر كتاب هم اشاراتي به دغدغه هاي نحوي و گرامري مي توان يافت. اصطلاحات مربوط به اِعراب و مصوِّتهاي درون كلمات، پراكنده در همه جاي متن آمده است. مثلاً نصب در تفسير آيه ي 66نساء، ص 197؛ رفع در ص199؛ فتحه در ص123. با تمام اين احوال كتاب فضائل القرآن مشتمل بر مضامين بسيار متنوّع و متعدّدي است كه « يك » كتاب بودن آن را تا حدّي مبهم و ناروشن مي سازد. بررسي دقيق متن كتاب فضائل القرآن، تصوير دقيق تري از جايگاه ابوعبيد در سير تطوّر علوم قرآني و انديشه ي ديني در اسلام نمايان خواهد كرد؛ علي الخصوص اگر توجّه كنيم فهرست آثار منسوب به وي، عرض عريض دارد و مشتمل بر موضوعات بسيار متنوّعي است.

پي‌نوشت‌:

1. A review article of C.H.M.Versteegh,Arabic grammar and Quranic exegesis in early Islam.Studies in Semitic Languages and Linguistics,edited by J.H.Hospers and C.H.M.Versteegh,XIX.Leiden,New York,Koln:E.J.Brill,1993,xi,230pp
2. پژوهشگر و عضو هيئت علمي گروه قرآن و حديث دانشنامه جهان اسلام.
3. مشخصات كتاب شناختي اصل مقاله چنين است:
Andrew Rippin,"Studying early tafsir texts",Der Islam:Zeitschrift fur Geschichte und Kultur des islamischen Orients 72ii(1995)pp.310-323
4. Oxford:Oxford University Press,1977
5. نظريه هاي سزگين در باب وجود كتب در نخستين قرون اسلامي به تمامي فهرست نگاري وي از منابع كهن اسلامي رنگ خاصّي داده است. در اين باب نك: مقاله من با عنوان « وضعيت كنوني مطالعات تفسيري » در زير:
Andrew Rippin,"The present status of tafsir studies",The Muslim World(Hartford,CT,USA)72iii-iv(1982)pp.224-238;[also in Homadard Islamicus 6iv(1983)pp.17-31]
[ اين مقاله با مشخّصات زير به فارسي ترجمه شده است: اَندرو ريپين، « وضعيت فعلي مطالعات تفسيري »، ترجمه محمّد كاظم رحمتي، كتاب ماه دين، سال پنجم، ش5 و6، شماره پياپي 53-54، اسفند 1380- فروردين 1381ه.ش، ص 102-112(م)].
6. نبيه عبّود در كتاب خود تحت عنوان مطالعاتي در پاپيروسهاي عربي، ج2: روايات و تفاسير قرآني، ص 92-113 در زير:
Nabia Abbott,Studies in Arabic literary Papyri:II:Quranic commentary and tradition Chicago:University of Chicago Press,1967,pp.92-113
تكّه اي از متن الوجوه و النظائر اثرِ مقاتل بن سليمان ( د:150ه ق. ) را تصحيح و منتشر مي كند. ( درباره اين اثر ادامه همين مقاله را ببينيد )؛ امّا بحث عبّود در اين زمينه با رهيافت متن قرآن هيچ ارتباطي نمي يابد، بلكه وي تنها به بررسي نظريه هاي مختلف در باب وجود دانش تفسير مي پردازد. در باب مقاتل و تفسير وي، همچنين نك: آثار زير:
Paul Nywia,Exegese coranique et langage mystique:nouvel essai sur lexique technique des mystiques musulmans.Beirut:Dar el-Machreq,1970,and M.M.Sawwaf,"Early tafsir: a survey of Quranic commentary up to 150 A.H,"in K.Ahmad and Z.I.Ansari(eds),Islamic Foundation,1979,pp.135-45
7. نك:مقاله من با عنوان زير:
Andrew Rippin,"Literary analysis of Quran,,tafsir,and stra:the methodologies of John Wansbrough",in Richard.C.Martin,(ed).Approaches to Islam in religious studies.Tucson:University of Arizona Press,1985,pp.151-163.
[ اين مقاله با مشخّصات زير به فارسي ترجمه شده است: اَندرو ريپين، « تحليل ادبي قرآن، تفسير و سيره: نگاهي به روش شناسي جان وَنزْبرو »، ترجمه مرتضي كريمي نيا، پژوهشهاي قرآني، سال ششم، شماره پياپي 23-24، پاييز و زمستان 1379ه.ش، ص 190-217. اكنون در كتاب زبان قرآن، تفسير قرآن، مرتضي كريمي نيا، تهران، هرمس، 1390ه.ش(م)].
8. See M.G.Carter,"Les origins de la grammaire arabe",Revue des etudes islamiques,40(1972),69-97;"Arabic grammar",in M.J.L.Young,J.D.Latham and R.B.Serjeant,Religion,learning ans science in the "Abbasid period.Cambridge:Cambridge University Press,1990,118-138;and his impressive study,"Language control as people control in Medieval Islam:the aims of the grammarians in their cultural context",in R.Baalbaki(ed),Arab Language and culture.Beirut:American University of Beirut,1983,65-84[=al-Albhath,31(1983)]
9.Jonathan Owens,Early Arabic grammatical theory:heterogeneity and standardization.Studies in the history of the language sciences,53.Amsterdam/Philadelphia:John Benjamins Pub.Co,1990,11-2
10.Gerald Troupeau,Lexique-index du Kitab de Sibawayhi,Etudes arabes et islamiques,3,VII.Paris:Editions Klincksieck,1976
11. U.Mosel,Die syntaktische,Terminologie bei Sibawayh,Dissertation,Universitat Munchen,1975
12. Also See Claude Gilliot,Exegese,langue,et theologie en Islam:Lexegese coranique de Tabari(m.311/923).Paris:Vrin,1990,pp.165-203
براي بررسي و ارزيابي كلّي ارزش اين كتاب كلود ژيليو در ميان مجموعه مطالعات تفسير پژوهانه معاصر نگاه كنيد به نقد و بررسي من از كتاب وي در مأخذ زير:
Journal of Semitic Studies,36(1991)pp.358-361
13.Kees Versteegh,Greek elements in Arabic linguistic thinking,Leiden:E.J.Brill,1977
14.Motzki,Harald,"The Musannaf of Abd al-Razzaq al-Sanani as a Source of Authentic Ahadith of the first Century AH",Journal of Near Eastern Studies 50(1991),1-21
[ اين مقاله با مشخّصات زير به فارسي ترجمه شده است: هارالد موتسكي، « مُصَنَّف عبدالرزّاق صنعاني منبعي براي احاديث معتبر قرن نخست هجري »، ترجمه شادي نفيسي، حديث اسلامي: خاستگاهها و سير تطوّر، به كوشش و ويرايش مرتضي كريمي نيا؛ قم: دارالحديث، 1389ه.ش.(م)].
15. Isaiah Goldfeld,"The Tafsir of Abd Allah b.Abbas",Der Islam 58(1981)pp.125-135.See also his"The development of theory on Quranic exegesis in Islamic scholarship",Studia Islamica 67(1988)pp.5-27
16.Norman Caldar,Studies in Early Muslim Jurisprudence,Oxford:Oxford University Press,1993
براي نقد و معرّفي من بر اين كتاب نك:
Journal of Semitic Studies,39)(1994)pp.346-9
17. نك: مقاله من با عنوان « كاركرد اسباب النزول در تفسير قرآن » در زير:
The function of asbab al-nuzul in Quranic exegesis, Bulletin of the School of Oriental and African Studies,51(1988)pp.1-20.
18. See my "Ibn Abbas al-Lughat fil Quran",Bulletin of the School of Oriental and African Studies,44(1981)pp.15-25 and "Ibn Abbas Gharib al-Quran,"Bulletin of the School of Oriental and African Studies,46(1983)pp.332-333
19. Lexicographical texts and the Quran",Approaches to the history of the interpretation of the Quran,A Rippin(ed).Oxford:Oxford University Press,1988,pp.158-174.
20.Georg Stauth,Die Uberlieferung des Korankommentars Mugahid b.Gabrs:zur Frage des Rekonstruktion der in den Sammelwerken des 3.Jh.d.H.benutzten fruhislamischen Quellenwerke.Dissertation,Giessen,Justus-Leipzig Universitat,1969; Fred Limhuis,"MS.1075 Tafsir of the Cairene Dar al-Kutub and Mugahids Tafsir",Proccecdings of the Ninth Cogress of the Union Eurpoeenne des Arabisants et Islamisants,Amsterdam,1978, ed R.Peters.Leiden:Brill,1981(Publications of Netherlands Inst,Cairo,4)pp.169-180;Fred Limhuis,"Origins and early development of tafsir tradition",Approaches to the history of the interpretation of the Quran,edited by Andrew Rippin,Oxford:Clarendon Press,1988,pp.13-30;J.Wansbrough,Quranic Studies,pp.140-5;Josef van Ess,Theologie und Gesellschaft im 2.Und 3.Jahrhundert Hidschra.Eine Geschichte der Religiosen Denkers im fruhern Islam.Berlin:Walter de Gruyter,1991 continuing, I,227-8;C.Gilliot,"Les debuts",pp.88-9
21. يك نمونه ديگر تفسير سُفيان بن عُيينه ( د:194ه ق. ) است. در اين باره نك: مقاله كلود ژيليو با عنوان « آغازه هاي تفسير » در زير:
C.Gilliot,"Les debuts",p.89
22.Kees Versteegh,"Grammar and exegesis:the origins of Kufan grammar and the Tafsir Maqatil",Der Islam 67(1990)pp.206-42.Also see Isaiah Goldfeld,"Muqatil ibn Sulayman",Bar-Ilan Arabic and Islamic Studies 2(1978)pp.13-30
23. Claude Gilliot,"Muqatil,grand exegete,traditionniste et theologien maudit",Journal Asiatique 279(1991)pp.39-92.
24.Wansbrough,Quranic Studies,pp.122-36.Also see van Ess,Theologie und Gesellschaft,II,516-32
25. See Versteegh,pp.70-1;also see my" lexicographical texts",pp.171-3;Abbott,Studies,pp.92-106;Wansbrough,Quranic Studies,pp.208-12;Muhammad Abdus Sattar,"Wujuh al-Quran:a branch of tafsir literature,"Islamic Studies 17(1978)pp.137-152.
26.See Wansbrough,Quranic Studies,pp212-5;also see my"lexicographical texts",pp.171-3.
27. در اين باب نگاه كنيد به مقاله من با عنوان « نسخ القرآنِ زُهري و مسأله متون تفسيري اوّليه » در زير:
Al-Zuhri,Naskh al-Quran and the problem of early tafsir texts",Bulletin of the School of Oriental and African Studies 47(1984)pp.22-43.
28.Tafsir Ibn Abbas and criteria for dating early Tafsir texts",Jerusalem Studies in Arabic and Islam 18(1994)pp.38-83.

منبع مقاله :
باهر، محمّد؛(1391)، سيبويه پژوهي، تهران: خانه ي کتاب، چاپ اول