داستان کوتاه

مرحوم حاج ملا اسماعيل سبزواري در كتاب «جامع النّورين» مي‌نويسد: يادم مي‌آيد در زمان مرحوم حاجي كلباسي يك سال باران نيامد. منوچهرخان معتمدالدوله آمد خدمت حاجي عرض كرد: مردم استدعا مي‌كنند كه سركار به دعاي باران تشريف ببريد حاجي معتذّر شدند كه من پيرم وقت رفتن ندارم.
معتمدالدوله عرض كرد تخت روان بر شما مي‌فرستم كه در آن بنشينيد و تشريف بياوريد. آن مرحوم فرمودند آخر با تخت غصبي به دعاي باران رفتن و طلب باران نمودن چه مناسبت دارد و آيا خداوند آن دعا را مستجاب مي‌كند؟
آقا محمدمهدي پسر مرحوم حاجي عرض كرد خودمان تخت براي شما مي‌سازيم و چوب هم در خانه داريم. آقا فرمود: عيبي ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت. آنگاه در ميان شهر جار كشيدند كه از روز شنبه مردم روزه بگيرند كه روز دوشنبه با حال روزه به همراه حاجي به دعاي باران حاضر شوند. پس مردم روزه گرفتند و در روز موعود اجتماع كرده آمدند.
حاجي بر روي تخت نشست اطراف تخت را گرفتند و به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه جلفاي اصفهان هم آمدند صف كشيدند و كتاب‌هاي انجيل باز كردند. از طرف ديگر يهودي‌هاي اصفهان هم تورات را برداشته‌ آمدند، مرحوم حاجي برگشت نگاهي كرد ديد ارامنه يك طرف صف كشيده‌اند، يهودي از يك سمت، سرش را برهنه نموده و سوي آسمان بلند كرد و عرض كرد:
خدايا ابراهيم محاسنش را در اسلام سفيده كرده امروز مرا پيش يهودي‌ها و نصاري خجالت مده كه يك دفعه ابر آمد و در همان ساعت باران شروع شد. (1)

پي‌نوشت‌:

1. جامع النورين، ص 233.

منابع مقاله :
www.irc.ir
مردان علم در ميدان عمل، سيد نعمت‌الله حسيني، ناشر چاپخانه دفتر انتشارات اسلامي، محل چاپ قم، سال چاپ 1375، نوبت چاپ ششم، جلد اول، صفحه 407.