مدارج قرآن و معارج انسان
و بعد همي گويد: مفتاق به رحمت رحيميه خداي متعالي، حسن حسن زاده آملي که اين کراسه اشارتي به مدارج قرآن و بشارتي به معارج انساني مي نمايد، بدين اميد که نفوس مستعده را هشداري به غايت قصواي انساني و آگاهي به هم جواري وجود صمداني باشد. و بدين نظر آن را « رساله مدارج و معارج » ناميده است. و الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب.
بدان که مجد و عظمت هر چيز به حسب کمال اوست و کمالي فوق کمال واجب الوجود بالذات متصور نيست. و انسان که از جمادات و نبادات و حيوانات اشرف است، هر چه در اتصاف به کمالات واجب الوجود قوي تر باشد، در کمال از ديگر افراد انسان پيشتر و به مبدأ واجب الوجودي نزديک تر است و آثار وجودي او بيشتر است. و چون انسان کامل مجمع اسما و صفات واجب تعالي است، امجد و اعظم از ديگر افراد انسان است، زيرا اکمل از آن هاست.
و اين اسما و صفات، الفاظ نيست، بلکه معاني و حقايق عينيه است، و اين اسماي لفظي اسماي اسمايند، و آن که متصف به اين اوصاف حقيقيه عينيه است، ولايت تکويني دارد؛ زيرا مفاتيح غيب به اذن الله تعالي در دست اوست، و قلب او خزانه ي اسرار و علوم الهي است، و مؤيد به روح القدس است، و ازملک تا ملکوت، همه مراتب اين انسان کامل است.
لذا امام قافله نوع انساني و غايت مسير تکاملي آن و صراط مستقيم و صراط الي الله بلکه صراط الله است که ديگر افراد بايد راه تقرب به او را سير نمايند تا به کمال انساني خود که همان مجد و عظمت، مايه سعادت آنان است، نايل شوند.
انسان در ميان جانداران داراي شأنيتي است که تواند از قوّت به فعليتي رسد که صاحب مقام عقل مستفاد گردد و اين طريق استکمال نفس ناطقه است.
و صاحب ولايت کليه اعني انسان کامل همه ي اين مقامات و مراحل را مع الاضافه واجد است.
انسان در مقام و مرتبت عقل هيولاني فقط قابليت استکمال دارد و پس از آن که به اوليات و بديهيات آشنا شده است. اين حالت را عقل بالملکه گويند، زيرا اين سلسله علوم اوليه، آلت اکتساب نظرياتند که نفس بدان ها قدرت اکتساب و ملکه انتقال به نشئه ي عقل بالفعل حاصل تواند کرد، ولي هنوز نفس صاحب مرتبت عقل بالفعل نيست؛ زيرا به ادراک اوليات و مفهومات عاميه قدرت تحصيل وجود نوري عقلي که علم است، هنوزحاصل نشده است. و چون ملکه و قدرت بر استحضار علوم نظري پيدا کرده است که به منّت و ملکت حاصل در خويش هر وقت بخواهد تواند نظريات را به دست آورد. در اين حال نفس ناطقه را تعبير به عقل بالفعل مي کنند که از قوت به فعل رسيده است. و چون خود کمالات علمي و معارف نوري عقلي در نزد حقيقت نفس حاضر باشند، آن کمالات نوري را عقل مستفاد گويند، از اين جهت که آن حقايق از عقل فعال که مخرج نفوس ناطقه از نقص به کمال و از قوت به فعل است، استفاده شده اند: ( وَ اللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِيطٌ )(2)
هر يک از مراتب عقل هيولاني و عقل بالملکه و عقل بالفعل، قوه اي از قواي نفس است که اينها قواي نظري وي اند، ولي عقل مستفاد، قوه نفس نيست، بلکه حضور معقولات لدي النفس بالفعل است؛ چنانچه خواجه نصير الدين طوسي در شرح فصل دهم نمط سوم اشارات نص دارد.هيچ بخردي در اين شأنيت نفس، دو دلي ندارد، بلکه تسليم است و بدان تصديق دارد و مي بيند که خود هر چه از قوت به فعل مي رسد، قدرت و سلطان وي بيشتر مي شود و نور بينش وي فزوني مي گيرد و از تاريکي ناداني رهايي مي يابد و هر چه داناتر مي شود، استعداد و آمادگي وي براي معارف بالاتر قوي تر مي گردد و گنجايش وي براي گردآوري حقايق ديگر بيشتر مي شود و از اين معنا پي مي برد که گوهر نفس ناطقه از نشئه ديگر و از ماوراي عالم طبيعت و ماده است و به سرّ و رمز کلام عالي اميرالمؤمنين علي عليه السلام:« کلُّ وعاءٍ يَضيقٌ بما جَعِلَ فيه إلّا وعاءُ العِلم فإنّه يَتَّسِعُ»(3)مي رسد.
و چون روح انسان هر اندازه بيشتر نايل به حقايق نوري وجودي عقلي شد، استعداد و ظرفيت وي براي تحصيل و اکتساب معارف بالا بيشتر مي شود. سرّ اين جمله بلند دعاي افتتاح که ظاهراً از منشاَت امام عصر - عليه السلام - است نيز معلوم مي گردد که فرمود: « الذي لا تنقصُ خزائنُه و لا تَزيده کثرةُ العطاءِ إلّا جوداً و کرماً إنّه هو العزيز الوهّاب».
و چون صورت مقرون به ماده پس از تفريد و تجريد نفس ناطقه آن را از ماده، و يا به انشاي نفس ناطقه مانند آن را در خود با اعداد آلات قواي جسمانيه که « العارفُ يَخلقُ بهمّتِه ما يکون له وجودٌ من خارجِ محلِّ الهمّة»(4)، و يا از ناحيه ارتباط نفس به حقايق اشيا از راه اتصال به علت آن ها که « إنّ روحَ المؤمنَ لأشدُّ اتّصالاً بروحِ اللهِ من اتّصالِ شعاعِ الشمسِ بها»(5) صورت فعلي مجرد بدون ماده مي يابد، و وجود آن به نفس قائم است و نفس با آن ها معيت قيوميه و اضافه اشراقيه دارد، و سخن فقط در دانستن مفاهيم و معاني کليه آن ها که ماهيت آن هاست نيست؛ زيرا مفاهيم معقولات و مفهوم عاقل همه از يک ديگر متغايرند، بلکه دست يافتن به انحاي وجودات عيني آن ها، واشتداد وجود نفس، و بودن وجود آن در عوالم عديده، به حکم هر عالم است، به حکم اصل اصيل اتحاد عاقل به معقول، بلکه مدرک به مدرک نفس نفس مي شوند و شيئيت شيء نيز در حقيقت به صورتش است.
پس نفس ناطقه علم به هر چيزي که پيدا کرده است، آن موجود است؛ زيرا علم نور است و صورت فعلي هر چيز که معلوم نفس شد، وجودي نوري است که عاري از حجاب ماده است و صورت فعلي ادراکي نفس عين نفس است؛ زيرا قواي مدرکه نفس شئون وي اند و صور مدرکه فعليات نوري اند که در مرتبت قواي مدرکه اند که وجود واقعي آن صور علميه همان وجود آنها براي قواي نفس بلکه براي نفس بلکه وجود واقعي آن ها همان وجود نفس است. لذا حاس با محسوس و متخّيِل با متخّيَل و متوهِّم با متوَهّم و عاقل با معقول، متحد است که اتحاد ادراک و مدرِک و مدرَک است مطلقاً به حسب وجود نه به حسب مفاهيم.
پس در حقيقت صور و مدرکه اشيا که علم نفس اند، شأني از شئون نفس اند و اين نه انقلاب حقيقت است بلکه اشتداد وجود از نقص به کمال است.
اگر صورت فعلي در وجودش مقرون به ماده نباشد، چنين صورتي نياز به تفريد و تجريد ندارد و خود بذاته عقل و عاقل و معقول، و علم و عالم و معلوم است و نفس ناطقه را شأنيت علم بد آن ها نيز هست، اگر چه استعدادها متفاوت است: ( أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا ).(6)
تبصره: آن که در بالا گفته ايم: « دعاي افتتاح که ظاهراً از منشآت امام عصر عليه السلام است».
جهت استظهار ما در انتساب اين دعا به حضرت ولي عصر (عج) اين است که سيد اجل ابن طاوس فرموده است.
فصل فيما نَذکُره من دعاءِ الافتتاحِ و غيرهِ من الدعواتِ التي تَتَکّررُ کلَّ ليلةٍ إلي آخرِ شهرِ الفلاحِ، فمِن ذلک الدعاء الذي ذَکرَه محمّد بن أبي قرّة بإسنادِه فقال: حَدّثني أبوالغنائِم محمّدُ بنِ محمّدِ بن عبداللهِ الحسني قال: أخبَرَنا أبوعمرو محمّدُ بنُ محمّدِ بنِ نصرِ السکوني (رضي الله عنه) قال: سألتُ أبابکر أحمدَ بنَ محمّدِ بنِ عثمانَ البغدادي (رحمه الله) أن يُخرِجَ إلِّي أدعيةَ شهرِ رمضانَ التي کان عمّه أبوجعفر محمّدُ بنُ عثمانَ بنِ السعيدِ العمري (رضي الله و أرضاه) يدعُوبها، فأخرَج إلِّي دفتراً مجلّداً بأحمرَ فنسَختُ منه أدعيةً کثيرةً، و کان من جملتِها: و تَدعو بهذا الدعاءِ في کلِّ ليلةٍ من شهرِ رمضانَ، فإنّ الدعاءَ في هذا الشهرِ تَسمَعُه الملائکةُ و تَستَغفر لصاحبّه، و تقول: اللهمّ إنّي أفتتحُ الثناءَ بحمدِک الخ.(7)
اين بود غرض ما از عنوان تبصره، به موضوع بحث بر مي گرديم:
و چنان که شأنيت نفس است که عاقل و مدرک موجودات گردد و علم بدان ها تحصيل کند، شأن همه موجودات نيز اين است که معقول وي گرداند جز اين که ( عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ )،(8)( وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً )(9) صدر المتألهين مي فرمايد: « ما من شيء إلّا و من شأنِه أن يَصير معقولاً إمّا بذاته و إمّا بعدَ عملِ تجريدٍ ».(10)
گويد:« إنّ جميعَ الموجودات الطبيعيّةَ من شأنِها أن تَصير معقولةً؛ إذ ما من شيء إلّا و يمکن أن يُتَصوّر في العقل إمّا بنَزعِه و تجريدِه عن المادّةِ، و إمّا بنفسِه صالح لأن تَصيرَ معقولةً بالفعل»(11)و در جاي ديگر از رساله اطلاقات العقل نقل کرده است: « شأن الموجوداتِ کلُّها أن تُعَقِّلَ و تُحَصِّلَ صوراً لتلک الذات يعني ذاتَ النفسِ الناطقةِ الإنسانيّةِ»(12)
و نيز از همين رساله فارابي نقل کرده است: « فإذا حَصلت معقولاتُ بالفعل صارَت حينئذ أحد مَوجودات العالم؛ إذعُدَّت من حيث هي معقولات في جملةِ الموجودات»(13)
چون شأن همه موجودات اين است که معلوم نفس انساني گردند، و شأن نفس نيز اين است که تواند از مرحله عقل هيولاني به مرتبت عقل مستفاد و عقل بسيط رسد، بلکه بر آن ها نيز محيط شود، چنان که گفته ايم مورد تصديق هر کس و حکم فطري و جبلّي او است، لذا از ظلمت جهل به جهان نور علم انتقال مي يابد و به دانستن هر حقيقت علمي کلي بابي از عالم غيب به رويش گشوده مي شود. چه اين که علم وجودي نوري و محيط و مبسوط و بسيط است. و هم چنين درجه درجه که بر نردبان معرفت ارتقا مي يابد، سعه وجودي او و گسترش نور ذات او و اقتدار و استيلاي وي نيز بيشتر مي شود و آمادگي براي انتقالات بيشتر و قوي تر و شديدتر، و سير علمي بهتر پيدا مي کند، تا کم کم مفاتيح حقايق را در دست مي گيرد. و چون استعدادش تام باشد و واجب تعالي هم که فياض علي الاطلاق است، به مرحله ي عقل مستفاد مي رسد و به عبارت ديگر عقل بسيط مي شود که عقل بسيط علم بسيط است، اعني وجودي است که از سعه نوريت و جامعيتش حايز همه انوار معارف حقه است و جميع اسماي حسناي الهي را به استثناي اسماي مستأثره واجد است.
پس چنين کسي خزانه ي علوم و مظهر تام و کامل « علّم آدم الأسماء کلَّها »(14)مي شود و به مقام شامخ ولايت تکويني مي رسد و خليفة الله مي گردد و در قوت عقل نظري و عقل عملي به غايت قصوا نايل مي شود و به تعبير عرشي شيخ اجل ابن سينا - قدس الله تعالي سره العزيز- در آخر الهيات کتاب شفا: « کل أن يصيرَ ربّاً إنسانيّاً، و کاد تحلّ عبادتُه بعد الله تعالي و هو سلطان العالم الأرضي و خليفة فيه.»
اين چنين کسي است که مي گويد: من نقطه ي تحت باء بسم الله هستم؛ زيرا اين نقطه نسخه اصل قرآن است. و تفصيل آن را از تفسير مفاتيح الغيب صدر اعاظم فلاسفه الهي بايد طلب کرد و اين فاتحه را در الهيات اسفار نيز آورده است.(15)
آن جناب در فاتحه چهارم مفاتيح اول (ص 7) فرموده است:
الفاتحة الرابعة في تحقيقِ کلامِ أميرالمؤمنين عليه السلام: جميعُ القرآن في باءِ بسمِ الله و أنا نقطةُ تحتِ الباء.(16) اِعلَم هداک الله إنّ من جملةِ المقامات التي حَصَلت للسائرين إلي الله مقامُ العبوديّهِ مقامٌ إذا حَصلَ لواحدٍ يَري بالمشاهَدةِ العينيّةِ کلّ القرآن، بل جميع الصحفِ المنزّلةِ تحت تلک النقطةِ و إن أردتَ مثالاً يُقرِّبُک إليه من وجهِ واحدٍ إلي تحقيقِ ذلک فهو أنّک إذا قلت: للهِ ما في السمواتِ و ما في الارضِ فقد جَمعتَ ما في السمواتِ و ما في الارضِ في کلمةٍ واحدةٍ، و إذا حاولتَ ذکرَها بالتفاصيلِ واحداً لِافتقرتَ إلي مجلّداتٍ کثيرةٍ ثمّ قِس علي نسبةِ اللفظ إلي اللفظِ نسبةَ المعني إلي المعني علي أنّ فسحةَ عالِم المعاني و التفاوتَ بين أفرادِها ممّا لا يُقاسُ بفسحةِ عالِم الألفاظِ و التفاوت بينهما. و لو اتّفق لاحدٍ أن يَخرجَ من هذا الوجودِ الخارجيِ (المجازي- خ ل ) الحسّي إلي التحقيقِ بالوجودِ اليقيني العقلي و يَتّصلَ بدائرةِ الملکوت الروحاني حتّي يُشاهِدَ معني: و الله بِکلِّ شيء محيط. و يَري ذاته محاطاً بها مقهوراً عليها فحينئذٍ يُشاهِدُ وجودَه في نقطةٍ تکون تحتَ الباءِ و يَعايِنُ تلک الباءَ التي في بسم الله حيثما تَجلَّت له عظمتُها و جلالة قدرِها، و يَري أنّها کيف يَظهر ذاتها علي العاکفين في حظيرةِ القدسِ من تَحتِ النقطة التي هي تحتُها هيهات نحن و أمثالُنا لا نُشاهِدُ من حروفِ القرآن إلّا سوادَها لکونِنا في عالم الظلمةِ و السوادِ، و ما حَدّت من مدِّ المداد أعني مادّةَ الأضداد و المُدرِک لا يُدرِک شيئاً إلا بما حَصَل لقوة إدراکِه فإنّ المدرِک و المدرَک دائماً من جنسٍ واحدٍ، فالبصرُ لا يُدرِک إلّا الألوانَ، و الحسُّ لا يَنال إلّا المحسوساتِ، و الخيالُ لا يَتَصوّر إلّا المتخيّلاتِ، و العقلُ لا يَعرفُ إلّا المعقولاتِ، فکذلک النورُ لا يُدرَک لأحدٍ إلّا بالنورِ، و من لم يَجعل اللهُ له نوراً فما له من نور فنحن بسوادِ هذا العين لا نُشاهِدُ إلّا سوادَ القرآن فإذا خَرَجنا من هذا الوجود المجازي و القريةِ الظالمِ أهلُها مهاجراً إلي اللهِ و رسولِه و أدرَکنا الموتَ عن هذه النشأةِ الصوريّةِ الحسّيّةِ و الخياليةِ و الوهميّةِ و العقليّةِ العلميّةِ و مَحَونا بوجودِنا في وجودِ کلامِ الله تعالي، ثمّ خَرَجنا من المحوِ إلي الإثباتِ إثباتاً أبديّاً، و من الموتِ إلي الحياةِ حياةً ثانويّةً أبديّةً فما رَأينا بعد ذلک من القرآن سواداً أصلاً إلاّ البياضَ الصرفَ، و النورَ المحضَ، و تحقيقاً لقوله تعالي: ( وَ لکِن جَعَلناهُ نُوراً نَهدِي بِهِ مَن نَشاءُ مِن عِبادِنا) عند ذلک نقرأ الاياتِ من نسخةِ الاصل و من عنده علمُ الکتابِ.
أيّها الرجل، إنّ القرآنَ أُنزِل إلي الخلقِ مع آلافِ حجابٍ لأجل تفهيمِ ضعفاءِ العقولِ، خفافيشِ الأبصار، فلو عُرِضَ ( عزي- خ ل ) باء بسمِ الله مع عظمتِه التي کانت له، نَزلَ إلي العرش لذابَ العرشُ و اضمَحلَّ، و في قوله: ( لَو أَنزَلنا هذَا القُرآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاَ مِن خَشيَةِ اللهِ) إشارة إلي هذا المعني رَحِمَ الله عبداً قال کاشفاً لهذا المعني: کلُّ حرفٍ في اللوحِ أعظمُ من جبلِ ق، و هذا اللوحُ هو اللوحُ المحفوظُ في قوله تعالي: ( إِنَّهُ لَقُرآنٌ کَرِيمٌ فِي لَوحٍ مَحفُوظٍ ) و هذا القاف هو رَمزٌ إلي ما في قوله: ( ق وَ القُرآنِ المَجِيدِ ) فإنّ القرآنَ و إن کان حقيقةً واحدةً إلّا أنّ لها مراتبَ کثيرةً في النزولِ و أساميه بحسبها مختلفةٌ، ففي کلِّ عالمٍ و نشأةٍ يُسمي باسم مناسبٍ لمقامِه الخاصِّ، و منزلِه المعيّنِ، کما أنّ الأنسانَ الکاملَ حقيقةٌ واحدةٌ و له أطوارٌ و مقاماتٌ و درجاتٌ کثيرةٌ في القيود ( في الصعود - خ ل ) و أسامي مختلفة و له بحسب کلِّ طورٍ و مقام اسمٌ خاصٌّ، أمّا القرآن، ففي عالم يُسمّي بالمجيدِ، بل هو قرآن مجيد. و في آخر اسمه عزيز: إنّه لکتاب عزيز. و في آخر اسمه عليّ حکيم، و إنّه أمّ الکتاب لدينا لعليّ حکيم. و في آخر کريم: إنّه لقرآن کريم في کتاب مکنون. و مبين: و لارطبٍ و لا يابسٍ إلّا في کتاب مبين. و حکيم: يس و القرآن الحکيم. و له ألف من أسامي لا يمکن سماعُها بالأسماعِ الظاهرةِ و لو کنتَ ذا سمعٍ باطني في عالِم العشق الحقيقي و المحبّة الالهيّة لکنتَ ممّن تَسمع أسماءَه و تَشاهِدُ أطوارَه. و اعلم أنّ اختلافَ صورِ الموجوداتِ و تباينَ صفاتِها و تضادَّ أحوالِها آياتٌ عظيمةٌ لمعرفةِ بطونِ القرآن و أنوارِ جمالِه و أشعّه آياته، و لتَعلم أسماءَ الله و صفاتِه قوله: ( وَ لِلهِ الأسماءُ الحُسني فَادعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذينَ يُلحِدُونَ فِي أسمائِهِ) و في هذه الآية أوجبَ الله علي عباده علمَ الحکمةِ و التوحيدِ و معرفة الآفاقِ و الأنفسِ، و علم الأسماء، و مشاهَدَة المظاهرِ و المربوباتِ ( إِنَّ فِي خَلقِ السَّمواتِ وَ الأَرضِ وَ اختِلافِ الَّيلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الأَلبابِ) و هذا البابُ من المعرفةِ ممّا سلکه العرفاءُ الإلهيّون و الحکاءُ الأقدمون و هم الذاهبون إلي أن هذه الصورَ المتخالفةَ صورُ أسماءِ الله تعالي، و ظلالٌ و مثلٌ، و مظاهِرُ لما في العالِمِ الإلهي من الصورِ المفارقةِ الإلهيّةِ؛ و ذلک لأنّ کلّما يُوجَد في هذا العالِم يُوجد في عالمِ من العوالمِ الأعلي علي وجهٍ أعلي و أشرفَ منه. و ما عند الله خير للأبرار، انتهي کلامه السامي رفع الله المتعالي درجاته الرفيعة.
پارسي گوگر چه تازي خوش تر است: از جمله مقامات که براي سائر الي الله به قدم عبوديت حاصل مي شود، مقامي است که به مشاهده عينيه مي بيند که همه قرآن بلکه جميع صحف منزله بلکه جميع الموجودات تحت نقطه باء بسم الله اند؛ زيرا اين سائر همين که از اين وجود مجازي حسي به در رفت و به وجود يقيني عقلي متحقق شد و به دايره ملکوت روحاني متصل گشت، معناي: ( وَ اللهُ بِکُلِّ شَيءٍ مُحِيطاً ) را مشاهده مي کند و ذات خويش را محاط بدان ذات و مقهور آن مي بيند و در اين هنگام وجود خود را در نقطه اي که تحت باء بسم الله است مشاهده مي کند.
ما از حروف قرآن مشاهده نمي کنيم مگر سواد و سياهي آن را؛ زيرا در عالم ظلمت و سواد هستيم، و آنچه که از مداد ماده است مي بينيم؛ زيرا مدرک و مدرک دائماً از يک جنسند چنانچه بصر نمي بيند مگر الوان آن را و حس در نمي يابد مگر محسوسات را و خيال تصور نمي کند مگر متخيلات را و عقل نمي شناسد مگر معقولات را و هم چنين نور ادراک نمي شود مگر به نور، موجودات ماوراي طبيعت که انوار محض اند. ديده نمي شوند مگر به نور چشم بصيرت: ( وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ )،(17)( مَنْ کَانَ فِي هذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَى )(18)
پس ما به سواد اين چشم سر نمي بينيم مگر سواد قرآن را و چون از اين وجود مجازي و از اين قريه اي که اهل آن ستمکارند و به در رفتيم و به سوي خدا و رسولش مهاجرت کرديم و از نشئه ي صوري حسّي و خيالي و وهمي و عقلي علمي بمرديم و به وجود خودمان در وجود کلام الله محو شديم، از محو به اثبات مي رسيم و از مرگ به زندگي دوباره هميشگي ( چون او پس از خويش فاني گشته بود - آن زميني آسماني گشته بود ) پس از آن از قرآن ديگر سواد نمي بينيم، بلکه آنچه مي بينيم بياض صرف و نور محض است.
بدان که قرآن با هزاران حجاب براي تفهيم عقول ناتوان و شب پره چشم ها نازل شد، اگر چنانچه باء بسم الله با عظمتي که براي اوست بر عرش نازل شود، عرش آب مي شود و مضمحل مي گردد. آيه ي کريمه ي: ( لَوْ أَنْزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ)(19) اشاره به اين معناست. خداوند رحمت کند بنده را که گفت هر حرف قرآن در لوح بزرگ تر از کوه قاف است. اين لوح همان لوح محفوظ است و اين قاف رمزي به قول حق جل و اعلا: ( ق وَ القُرآنِ المَجِيدِ )
در معاني الاخبار از امام صادق عليه السلام روايت شده است: « و أمّا ق فهو الجبلُ المحيط بالأرضِ و خضرةُ السماء منه، و به يُمسِک الله الأرضَ أن تَميد بأهلها »(تفسير صافي).
چنانچه در معاني الاخبار از امام صادق عليه السلام در تفسير ( ص وَ القُرآنِ ذِي الذِّکرِ ) روايت شده است: « و أمّا ص، فعين تَنبع من تحتِ العرشِ و هي التي توضّأ منها النبي صلي الله عليه و آله لمّا عُرِج به.»
و در علل الشرائع از امام کاظم عليه السلام روايت است که: « سُئِل عليه السلام و ما صاد الذي أن يغتسل منه ( يعني النبي – ص - ) لمّا أُسِري به؟ فقال: عين تَنفَجر من رکنٍ من أرکان العرشِ يقال لها: ماء الحياة و هو ما قال الله عزّوجّل ( ص وَ القُرآنِ ذِي الذِّکرِ)».
و في تفسير المجمع عن الصادق عليه السلام : «إنّه اسم من أسماء الله تعالي أَقسمَ به ( تفسير صافي) و در خبر ديگر اين که ص اسمي از اسماي نبي است». ابن عباس گفت: « ص جبل بمکّةَ کان عليه عرشُ الرحمن حين لا ليلٌ و لا نهارٌ».
اين عرش رحمن قلب مؤمن است که: « قلبُ المؤمنِ عرشُ الله الأعظمِ، و قال صلي الله عليه و آله لا يَسعني أرضي و لا سمائي، و يَسعني قلبُ عبدي المؤمن » پس « ص » اشارات به صورت رسول الله صلي الله عليه و آله چنانچه « ق » هم اشاره به قلب محمد صلي الله عليه و آله است که عرش الهي محيط به کل است. (تفسير ابن عربي در سوره ق ) هر يک از روايات سرّي از اسرار و رمزي از رموز است که يک يک را بياني بسيار بايد و اين نکات را عمق هاي بسيار است.
آري، اگر کلام حق تعالي در مقام اطلاقش ظاهر شود، هيچ مخلوقي در برابر آن مقاومت نمي کند و همه در کلام او فاني مي شوند، لکن از غايت رحمت کمال رأفت به خلقش اسما و صفات و کلامش را از مقام اطلاق فرود آورد و به آن ها لباس تعيّنات پوشانيد که در مقام ارواح عاليه موافق مرآن ها، و در مقام ارواح مضافه مرافق مرآن ها، و در مقام اشباح عاليه نوريه و سافله ظلمانيه مطابق مرآن ها، و در مقام انسان به لباس اصوات و عبارات و حروف و کتابت ظاهر شد مناسب مر اصماخ و ابصار آن ها. عارف رومي در دفتر چهارم مثنوي فرمايد:
خود طواف آن که او شه بين بود *** فوق قهر و لطف و کفر و دين بود
زان نيامد يک عبارت در جهان *** بس نهانست و نهانست و نهان
زان که اين اسما و الفاظ حميد *** از کلابه ي آدمي آمد پديد
علم الاسما بد آدم را امام *** ليک ني اندر لباس عين و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه *** گشت آن اسماي جاني رو سياه
که نقاب حرف و دم در خود کشيد *** تا شود بر آب گل معني پديد
پس بدان که قرآن اگر چه حقيقت است اما آن را به حسب نزول مراتب بسيار است و به لحاظ مراتب اسامي گوناگون و در هر نشئه ي اسمي خاص مطابق آن نشئه دارد، چنانچه انسان کامل يک حقيقت است و آن را اطوار و مقامات و درجات بسيار است و در هر طور و مقام اسمي خاص دارد. قرآن در عالمي مجيد ناميده مي شود، در عالمي عزيز، و در عالمي علي حکيم و در عالمي کريم، و در عالمي مبين و در عالمي حکيم، و اينها اسامي است که در قرآن از آن ها اسم برده شده و آن را هزاران اسم است که شنيدن آن ها با اين گوش سر امکان ندارد وانگهي، معاني هرگز اندر حرف نايد / که بحر قلزم اندر ظرف نايد. و اگر در عالم عشق حقيقي و محبت الهي داراي گوش باطني هستي، تواني آن نام ها را بشنوي و آن اطوار را بنگري.
بدان که يک شيء را مي شود که چندين وجود باشد از قبيل: وجود عيني، وجود ذهني، وجود لفظي و وجود کتبي. به قول متأله سبزواري در منطق منظومه:
و تلک عيني و ذهني طبع *** ثمّة لفظي و کتبي وضع
و هر يک از اين موجودات را نيز مراتب عديده است مثلاً:
وجود عيني را طبيعي و مثالي و نفسي و عقلي و غيرها است. و باز هم اين مراتب به حسب دو قوس نزول و صعود ذومراتب است. و وجود ذهني را نيز به بودن در اذهان عاليه، و در اذهان سافله، و در اذهان آدميان نيز به حسب بودن در عاقله و در وهم و در خيال و در حس مشترک، مراتب است.
وجود لفظي نيز به حسب لغات مختلفه و حروف مرکبه و حروف مقطعه ذومراتب است، چنانچه در حروف مقطعه الف که قطب حروف است براي ذات اقدس حق است، و باء براي عقل اول، و سين براي انسان وجود کتبي هم به حسب اطوار خطوط مختلفه گوناگون است.
پس ممکن است که يک شيء را ظهورات مختلف باشد و در هر عالمي و موطني حکمي خاص داشته باشد. و چون ذهني و لفظي و کتبي اسماي وجود عيني اند، و هر اسمي آلت لحاظ براي مسمي است، چنانچه محققان عرفا فرموده اند: اسم عين مسمي است و حکما فرموده اند: صفت ذات الهيه است.
حال که دانستي يک شيء را وجودات گوناگون توان بود، بدان که قرآن را مقامات وجودي گوناگون است. از قرآن عيني و همه مصاديق آن تا قرآن کتبي ( إِنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةِ القَدرِ)،(إِنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةٍ مُبارَکَةٍ)،(إِنّا أَنزَلناهُ قُرآناً عَرَبِيّاً) ضمير «ها» اشاره به هويت مطلقه و ذات مقدسه است و قرآن در اين مرتبه هويت الهيه، علم ذات اقدس الهي است که اسما و صفاتش عين ذات اويند
شيخ جليل رئيس المحدثين صدوق - اعلي الله تعالي مقاماته - در باب تفسير « قل هو الله احد » از کتاب توحيد روايت کرده است که امام باقر [ عليه السلام ] فرمود:
حدّثني أبي عن أبيه أميرالمؤمنين [عليه السلام ] قال: رأيتُ الخِضرَ عليه السلام في المنامِ قبلَ بدرٍ بليلةٍ، فقلتُ له: عَلِّمني شيئاً أُنصَر به علي الأعداء، فقال: قل يا هو، يا من لا هو إلّا هو. فلمّا أصبحتُ قصصتُها علي رسولِ الله صلي الله عليه و آله فقال: يا عليّ، عُلِّمتَ الاسمَ الأعظمَ، فکان عليه السلام قرأ: قل هو الله أحد فلمّا فرغ قال: يا هو يا من لا هو إلّا هو، اغفرلي، و انصُرني علي القومِ الکافرين قال: و کان عليّ عليه السلام يقول ذلک يومَ صفّين و هو يطارِد فقال له عمّار بن ياسر: يا أميرالمؤمنين ما هذه الکنايات؟ قال اسم الله الأعظم، و عماد التوحيد لله، لا إله إلاّ هو. ثمّ قرأ شهدالله أنّه لا إله إلّا هو، و آخر الحشر ثمّ نزل فصَلّي أربعَ رکعاتٍ قبلَ الزوال! الحديث.
همين حديث را امين الاسلام طبرسي در تفسير مجمع البيان در ضمن سوره توحيد آورده است و آن را در ادعيه و اذکار صادر از زبان اهل بيت عصمت و وحي نظاير بسيار است.
در اين حديث شريف و نظاير آن، کلمه مبارکه « هو » منادي شده است و حرف ياي ندا بر سرش درآمده است و حال اين که ضمير، منادي نمي شود علامه بهائي، در صمديه در شرايط منادي گويد: « و يُشتَرط کونُه مُظهَراً » و شارح آن علامه سيد عليخان در شرح کبير صمديه پس از عبارت مذکور گويد: فلا يجَوز نداءُ المُضمَر مطلقاً لا يقال: يا أنا، و لا: يا إيّاي و لا: يا هو، و لا: يا إيّاه إجماعاً - تا اين که گويد:- و قال شعبان في الفتيه:
و لا تَقلُ عند النداء يا هو *** و ليسي في النحاة من رواه
پس در حديث مذکور يا هو حرف ندا بر سر ضمير در نيامده است بلکه هو اسمي از اسماء الله است که مسمي آن هويت مطلقه و ذات اقدس است، چه اين که جمله شريف « يا هو يا من لا هو إلّا هو » سخن کسي است که خود پدر نحو و صرف است چنان که فرموده است: « إنّا لأُمَراء الکلامِ، و فينا تَنَشَبت عروقُه، و علينا تَهدَّلت غَصونُه».(20)
از اين تحقيق دانسته مي شود که قول مرادي در تسهيل تا چه اندازه موهون است شارح مذکور در همين مبحث گويد: « قال المرادي في شرح التسهيل و قول بعض الصوفية: يا هو ليس جارياً علي کلام العرب». بايد به مرادي گفت:
نهفته معني نازک بسي است در خط يار *** تو فهم آن نکني اي اديب من دانم
اين هاء هويت مطلقه است که « يا هو، يا من لا هو إلّا هو »، هويت مطلقه اي که ظل ممدود آن وجود منبسط است که به تعبيري مادّه ممکنات وَرقّ منشور همه است، و تعينات و ماهيات صور آن ها مي باشند: ( إنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةِ القَدرِ) هاي انا انزلناه کنايه از قرآن است. و چون علم هويت مطلقه عين ذاتش است پس انزال آن که « وجود اندر کمال خويش ساري است - تعينها امو اعتباري است» فرود آمدنش از اعلا مراتب وجود و اشمخ مقامات آن تا انزل مراحل بدون تجافي، در مرحله نزول به صورت صوت و قرآن و کتب و نقش است که : ( إِنّا أَنزَلناهُ قُرآناً عَرَبِياً) و تعبير قرآن بر قرآن مرحله ي صوت و کتب، مشعر به اين وجه لطيف است. و در حقيقت تمام مراتب آن از اشمخ و اعلا تا به مرحله صوت و نقش و کتب، تنزلات عوالم و اطوار نور علم است، و مطلقاً ( لا يَمَسُّهُ إِلّا المُطَهَّرُونَ ).
و چون انسان کامل حايز جميع مراتب کمالات است و خليفة الله مي باشد که هم فاعل در فاعليت تام است و هم قابل در قابليت، پس اولين مرتبه نزول قرآن بايد با انسان کامل متحد باشد و آن حقيقت محمديه است که: ( إِنّا أنزَلناهُ فِي لَيلَةِ القَدرِ)،(إِنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةٍ مُبارَکَهٍ). و عيسي روح الله - عليه السلام- فرمود: ( وَ جَعَلَنِي مُبارَکاً أَينَما کُنتُ ). و تا فناء و استتار مستفيض در مفيض نشود، نور علم بر مستفيض فائض نمي شود. و اين همان اتصال بلکه اتحاد است ولي به وجهي الطف و اشرف از آنچه اوهام عامي مي پندارد که بايد در مبحث اتحاد عاقل به معقول، معقول گردد. و اين همان فنا و استتار حقيقت احمديه در حقيقت احديه است که
زاحمد تا احد يک ميم فرق است *** جهاني اندر اين يک ميم غرق است
و اين حقيقت احمديه مستتر در احديت آن ليله مبارکه قدر است که ليله زماني ظل آن است، چنان که ماء عالم طبيعت ظل ماء حيات دار آخرت است: ( وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ).
از تفسير عرائس البيان بشنو:
ليلةُ القدر هي البنيةُ المحمديّةُ حالَ احتجابِه عليه السلام في مقامِ القلبِ بعدَ الشهودِ الذاتي؛ لأنّ الإنزال لا يمکن إلّا في هذه البنيةِ في هذهِ الحالةِ. و القدر هو خَطره عليه السلام و شرفُه إذا يَظهر قدرُه و لا يَعرفه هو إِلّا فيها.
و در تفسير بيان السعادة، از ليلة القدر تعبير به صدر محمد صلي الله عليه و آله شده است: « إنّا أنزلناه في ليلة القدر التي هي صدرُ محمّدٍ....» و مآل هر دو تفسير يکي است. و کتاب ما انسان و قرآن را در اين مسائل اهميت به سزاست. کتابي است با اين که مکرر به طبع رسيده است شايد اوحدي از مردم ديده به طلعت دل آرا و چهره جان فزايش گشوده باشند.
امام حسن مجتبي عليه السلام فرمود: « چون خداوند قلب پيغمبر را از قلب هاي ديگر بزرگ تر ديد، او را به رتبت رسالت ختمي برانگيخت ». اين قلب قابل مستفيض است که خداوند درباره آن فرمود: ( نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ * عَلي قَلبِکَ )(21)
تبصره: امام باقر عليه السلام، حديث مذکور امام اميرالمؤمنين و خضر عليهما السلام را، شاهد گفتار خود در معناي « هو » در سوره توحيد: ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) آورده است، اعني همان هدفي که در تفسير « هو » داشتيم و آن حديث اوّل باب تفسير : ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) در کتاب توحيد صدوق است، و امين الاسلام طبرسي نيز آن را در تفسير مجمع آورده است و صورت عبارت حديث در هر دو کتاب يکي است:
قال أَبوجعفر الباقر عليه السلام في معني ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ): قل أي أَظهرَ ما أوحينا إليک و ما نَبّأناک به بتأليف الحروف التي قَرأناها عليک ليَهتدي بها من ألقي السمعَ و هو شهيد. و هو اسم مکنّي مسارّ إلي الغائب عن الحواسّ کما أنّ قولک هذا إشارةِ إلي الشاهدِ عن الحواسِّ، و ذلک أن الکفّار نُبَّهوا عن آلهتِهم بحرف إشارةِ الشاهدِ المدرَک فقالوا: هذه آلهتنا المحسوسة بالأبصار فأشِر أنت يا محمّد إلي إلهک الذي تَدعو إليه حتي نَراه و نُدرِکه و لا ناله فيه فأنزل الله سبحانه ( قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ ) فالهاء تثبت للثابت، و الواو إشارة إلي الغائب عن درک الأبصار و لمس الحواسّ، و إنّه يتعالي عن ذلک، بل هو مدرِکُ الأبصار، و مبدعِ الحواسّ، و حدّثني أبي عن أبيه أميرالمؤمنين عليه السلام أنّه قال: رأيتُ الخضر في المنام. إلي آخر ما نقلناه آنفاً.
در اين حديث فرمود: « ها » در هو و هذا، هاي تنبيه است چنان که در کتب نحو نيز گفته اند که « ها » در اسماي اشاره، هاي تنبيه است و « ذا » براي اشاره به حاضر و شاهد در نزد حواس و واو براي غايب از حواس.
واو از براي غايب، نظير واو افعال غايب است مثل علموا اين از جهت بحث ظاهر ادبي، ولي از استشهاد حضرت به گفتار و منام جدش بايد چنان گفت که متأله سبزواري پس از نقل حديث افاده فرموده است که:
قوله صلي الله عليه و آله يا عليّ علَّمتَ الاسمَ الأعظمَ؛ إذا لهويّة هي حقيقة الوجود الصرف من دون اشعار فيها بتعيّن أصلاَ، و لا هو إلّا هوَ أي لا وحدة و لا تشخيص إلّا هي منطوية في وَحدته الحقّة التي لاثاني لها في الوجودِ و التشخيص؛ إذ الوحدةُ و التشخيصُ إنّما هما بالوجودِ الحقيقي.(22)
و نيز فرموده است:
فالهاء تثبيتٌ للثابتِ، و الواو إشارةٌ إلي الغائبِ عن الحواسِّ، مع أنّ الهاء حرفٌ حَلقي و الحَلق أقصَي الفمِ يُناسب الغيبَ، و الواو شَفوي و الشَفه ظاهرُ الفمِ لا يُناسِبُ الغيبَ، بل الظهور لأجل أنّه في تأدية الهاء يُرسِلُ النَفسَ من الباطِن إلي الظاهرِ فيُناسبُ تثبيتَ الثابتِ، و في تأديةِ الواو يُنضمّ الشفهُ کأنّه يُريد أن يَحبِسَه فيُناسب الأشارة إلي الغائب. ثمّ إن کثيراً من العلماء نَقلوا هذا الذکرَ بانضيافِ يا من هو بعد و في الجذوات نسب إلي سيّد الأولياء و يعسوب الأصفياء هکذا بزيادته حتي جعلَه فاتحةَ الکتاب التقديسات. انتهي کلام المتألّه اسبزواري قدس سره.
اين هويت الهيه که اعلا مراتب وجود است، قرآن در اين مقام اعلا مراتب خود است که همان علم حق سبحانه است که عين ذات اوست و نزول آن از آن مرتبه که تنزل آن از ذات مقدسه الهي است و عبارت اخراي ظهور آن است، اولين نشئه ي آن عالم مشيّت است که واسطه فيض وجودات و نزول برکات نوريه وجوديه است که از آن تعبير به عقل اول و عقل بسيط و علم بسيط و حقيقت محمديه نيز مي شود و اسامي شامخ ديگر نيز دارد، هم چنين در قوس نزول تنزل تا به عالم لفظ و صوت و نقش و کتب مي يابد که آن حقيقت است در شئون اين رقايق متنزل و متجلي است، و اين فروع از آن اصل منفطر و بدان متدّلي است. سپس از اين مرحله آخر به قوس صعودي و سير علمي و اشتداد وجودي نفس، به اتحاد عالم به معلوم صاحب ولايت کليه ظليه الهيه مي شود و خليفة الله مي گردد و به اصل خود مي پيوندد.
دو سر خط حلقه هستي *** به حقيقت به هم تو پيوستي
(يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ ).(23)
(مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعَارِجِ * تَعْرُجُ الْمَلاَئِکَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ )(24)
به مَثَل نطفه انساني که زبده (کَرَه) عالم و صفوت و لباب و خلاصه آن است، آن چنان که از ماست در مشک، به زدن مشک زبده آن گرفته مي شود. عالم همچو مشکي است که از جنب وجودش و حرکات حيرت آور آن زبده اي به نام نطفه انساني حاصل مي شود که بعد از همه آن ها و عصاره همه آن هاست، و در وي قواي عالم جمع است که يک کلمه موجز و مختصري است که معناي بسيار بلند در آن نهفته است. عارف شبستري گويد:
درون حبه اي صد خرمن آمد *** جهاني در دل يک ارزن آمد
بدان خرُدي که آمد حبّه دل *** خداوند دو عالم راست منزل
اگر يک قطره را دل برشکافي *** برون آيد از آن صد بحر صافي
و يا اگر عالم را به دريايي تشبيه کنيم، از لجه ي اين دريا، دُرّ يک دانه به کنار مي آيد. شبستري در غزلي گفته است:
اين چه درياي شگرفي است که از لجّه ي وي *** دُرّ يک دانه آدم به کنار آمده است
اين که نطفه آدمي در آخرين مرحله تنزلّ وجودي قرار گرفته است، همين نطفه در اولين مرحله قوس صعودي است که حد مشترک بين دو قوس نزول و صعود است و پس از نزول به آخرين مرحله به عالم بالا ارتقا مي يابد.
جهان انسان شد و انسان جهاني ازين پاکيزه تر نبود بياني
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: « لقد دُوِّرتم دوراتٍ ثمّ کُوِّرتم کوراتٍ» و نيز فرمود:« إنّ الله في کلّ يوم ثلاثةَ عساکر: عسکرٌ يُنزَلون من الأصلابِ إلي الأرحام، و عَسکرٌ يخرَجون من الأرحام إلي الدنيا، و عسکرٌ يرتَحِلون من الدنيا إلي الآخرة.»
عارف رومي در دفتر اول مثنوي گويد:
کلّ يوم هو في شأن بخوان *** مر ورا بي کار و بي فعلي مدان
کمترين کارش بهر روز آن بود *** کوسه لشکر را روانه مي کند
لشکري ز اصلاب سوي امهات *** بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشکري ز ارحام سوي خاکدان *** تا زنر و ماده پر گردد جهان
لشکري از خاکدان سوي اجل *** تا ببيند هر کس حسن عمل
باز بي شک بيش از آن ها مي رسد *** آنچه از حق سوي جان ها مي رسد
و آنچه از جان ها بدل ها مي رسد *** و آنچه از دل ها به گل ها مي رسد
اينت لشکرهاي حق بي حد و مر *** از پي اين گفت ذکري للبشر
به تنها نزول و صعود در شأن نطفه است و در دو قوس نزول و صعود دور مي زند بلکه وجود در ترقيات و تنزلات دوري است به اين معنا که ترقيات و تنزلات وجودي دوري است: « يدبّر الأمر مَن السماء إلي الأرض ثمّ يعرج إليه» عقل است که به طبع تنزل پيدا مي کند تخم درختي را در نظر بگيريد مي بيند که در ادوار مختلفه تخم، درخت مي شود و به بار مي نشيند و ميوه مي دهد و براي بقاي نوعش نطفه را که همان تخم اوست تهيه مي کند، و باز آن تخم درخت مي شود و هکذا:
زهر يک نقطه زين دور مسلسل *** هزاران شکل مي گردد مشکّل
زهر يک نقطه دوري گشت داير *** همو مرکز همو در دور ساير
مثال ديگر: استاد را در نظر بگيريد، معنا از قوه عاقله او تنزل مي يابد تا به عالم و لفظ مي رسد و اين صوت و لفظ به شاگرد مي رسد، و از وي بالا مي رود تا به مرحله عقل او مي رسد و عقل او مي گردد.
بنگر چگونه به حرکت دو قوس نزولي و صعودي از آسمان عقل استاد به ارض صوت و لفظ و دوباره از اين ارض به آسمان عقل شاگرد عروج مي کند: « يُدبِّر الأمرَ من السماءِ إلي الأرضِ ثمّ يَعرجُ إليه.»
اکنون که تا اندازه اي به تنزلات عوالم قرآن و مقامات آن آشنا شده ايم شمه اي در اسرار برخي از حروف اشارتي کنيم تا معناي « أنا النقطة التي تحت الباء و سرّ الباء» و غير آن از اشارات نبوي و علوي بهتر روشن شود.
عالم صمداني مولي عبدالصمد همداني آورده است که: « ورد عن النبيّ صلي الله عليه و آله ظَهَر الموجودات من باء بسم الله الرحمن الرحيم» و نيز آورده است که: « ورد عن عليّ عليه السلام: أنا النقطة تحت الباء»(25)نيز سيد حيدر آملي و شيخ اجل حافظ رجب برسي حلي از حضرت وصي عليه السلام روايت کرده اند که فرمود:« أنا النقطة التي تحت الباء، و سرّ الباء».(26)
و نيز از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت کرده است که فرمود: « لوشئت لأوقرتُ سبعين بعيراً من شرحِ باء بسم الله الرحمن الرحيم»(27)و در حديث ديگر: « لوشئتُ لأوقرتُ لکم ثمانين بعيراً من علوم النقطة التي تحتَ الباء»(28)
از سرّ الاعظم روايت کرده است که: « العلم نقطة کَثَّرها الجاهلون، و الألف واحدة لا يعلمها إلّا الراسخون»(29) و نيز آن ولي الله اعظم فرمود: « ظَهرتَ الموجودات عن باء بسم الله، و أنا النقطة التي تحتَ الباء.»(30)
از اميرالمؤمنين عليه السلام است: « جميع ما في القرآن باء بسم الله، و أنا النقطة تحت الباء»(31) و نيز مولي الموالي فرمود:
سرّ الکتب المنزلة في القرآن، و سرّ القرآن في فاتحة الکتاب، و سرّ فاتحة الکتاب في بسم الله الرحمن الرحيم، و سرّ بسم الله الرحمن الرحيم في نقطة الباء، و أنا نقطة تحت الباء.(32)
آدم اولياء الله - صلوات عليه – فرمود:
جميعُ ما في الکتبِ السماويّة في القرآن، و جميع ما في القرآن في فاتحة الکتاب، و جميع ما في فاتحة الکتاب في بسم الله الرحمن الرحيم، و جميع ما في بسم الله الرحمن الرحيم في باء بسم الله، و جميع ما في باء بسم الله في نقطة تحت الباء، و أنا نقطة تحت الباء.
جيلي در کتاب الکهف الرقيم في شرح بسم الله الرحمن الرحيم گويد: « ورد في الخبر عن النبيّ صلي الله عليه و آله إنّه قال: کلُّ ما في القرآن فهو في الفاتحه، و کلّ ما في الفاتحه فهو في بسم الله الرحمن الرحيم.»
و نيز گويد: « ورد: کلّ ما في بسم الله الرحمن الرحيم فهو في الباء، و کل ما في الباء، فهو في النقطة التي تحت الباء.»
بدان که کلام به حروف منتهي است و حروف به الف و الف به نقطه، و نقطه عبارت است از سرّ هويت که مطلقه در عالم. و نزول وجود مطلق، يعني ظهور هويتي که مبدأ وجود است و عبارتي و اشارتي آن را نبود « يا هو يا من لا هو إلّا هو » اين نقطه اگر بر عرش نازل شود، عرش آب مي شود و مضمحل مي گردد. اين نقطه است که به لحاظ امتداد و تعلقش به کثرات، چندين هزار عالم به توان چندين هزار عالم از آن ظاهر، و چندين هزار مرتبه به توان چندين هزار مرتبه از آن ناشي شده است، و در هر مرتبه نامي يافته است. و اين همان هويت مطلقه است که همه به او قائم اند و در همه جاهاي و هوي اوست که خود قابض و باسط است، و همه به نفس رحماني او متنفس اند.
اي به ره جست و جو نعره زنان دوست دوست *** گر به حرم ور به دير کيست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غير صفات جلال *** نيست بر آن رخ نقاب نيست بر آن مغز پوست
با همه پنهانيش هست در اعيان عيان *** با همه بي رنگيش در همه زو رنگ و بوست....
دم چو فرو رفت « ها » ست و « هو » ست چو بيرون رود *** يعني از او در همه هر نفسي هاي و هوست
(متأله سبزوراي)
اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود: « قربتٌ من الأسماء غيرَ ملامسٍ، بعيدٌ منها غيرَ مباينٍ».(33)
قرآن 114 سوره است و سوره ها از آيات و آيات از کلمات و کلمات از حروف و حروف از الف و الف از نقطه و جميع علوم بلکه جميع اشيا صورت ترکيبي و تأليفي حروفند، و حروف صورت متفرقه الف، و الف صورت تکرار و تفرقه نقطه که در سير حرکت متکثر گشت که: « العلم نقطة کثّرها الجاهلون» شيخ سعدالدين حموي فرمايد:
يک نقطه الف گشت الف جمله حروف *** در هر حرفي الف به اسمي موصوف
چون نقطه تمام گشت آمد به سخن *** ظرفست الف نقطه در او چون مظروف
در فصل نهم موقف پنجم الهيات اسفار و نيز در فاتحه چهارم از مفتاح اول مفاتيح الغيب ( ص 6، ط 1 ) همين مطلب را عنوان فرموده اند، عبارت اسفار اين است:
فصل في تحقيق کلام أميرالمؤمنين و إمام الموحّدين عليّ عليه السلام، کما وَرد أنّ جميعَ القرآن في باء بسم الله، و أنا نقطةُ الباء. إعلَم هداک الله يا حبيبي، إنّ من جملةِ المقامات التي حصَلت للسالکين السائرين إلي الله و ملکوته بقدم العبوديّة، و اليقين أنّهم يَرون بالمشاهَدة العيانيّة کلَّ القرآن، بل جميعَ الصحفِ المنزلةِ في نقطةِ تحتِ باءِ بسم الله، بل يَرون جميعَ الموجودات في تلک النقطة الواحده، و قد بيّنّا في هذه الأسفار و في غيرها بالبرهان الحکمي أنّ بسيط الحقيقة کلّ الأشياء. الخ.(34)
مرادش اين است که مقصود از نقطه، ذات حق تعالي است و بسيط الحقيقه يعني نقطه کل اشياست. چنانچه در فتوحات و مفاتيح غيب آخوند ملاصدرا آمده است.
و نيز اين طائفه نقطه را بر نبوت و ولايت اطلاق مي کنند نقطه نبوت و نقطه ولايت از اين رو که سريان ولي در عالم چون سريان حق است، در عالم که ولايت کليه ساري و ساير در هر موجود است مولاي اوست، زيرا که اسم اعظم است و متقبل افعال ربوبي و مظهر قائم به اسرار الهي و نقطه پرگار نبوت است. نبي صلي الله عليه و آله فرمود: « کنت نبيّاً و آدمُ بينَ الماءِ و الطّينِ ». و وصي عليه السلام فرمود: « کنت وليّاً و آدمُ بين الماءِ و الطيّنِ ».
ني چون در نبوت بود اکمل *** بود از هر ولي ناچار افضل
ولايت شد به خاتم جمله ظاهر *** بر اول نقطه هم ختم آمد آخر (35)
چنان که اشاره کرده ايم صورت تأليفي منتهي به نقطه مي شود و حرکت وحدت است در عين کثرت که از آن تعبير به حرکت وجوديه و ايجاديه، و نيز تعبير به نکاح ساري مي کنند که حبّ و عشق منشأ پيدايش همه است. اين بنده گفته است:
پرتو نور جاودانه عشقم *** موج درياي بيکرانه عشقم
همه عالم پر از ترانه عشق است *** حمد الله که از ترانه عشقم
وغايت حرکت ظهور حق در مظهر تام مطلق است که شامل جميع جزئيات مظاهر است و اين مظهر تام انسان کامل است که عالم صورت حقيقت اوست و خود غايت حرکت ايجادي است، لذا حقيقت اوست و خود غايت حرکت ايجادي است، لذا هيچ گاه زمين خالي از حجت نمي شود. اين ظهور کثرت از وحدت حقه حقيقيه بدون تجافي، هم در کتاب تکويني جاري است و هم در کتاب تکويني جاري است و هم در کتاب تدويني که مظهر آن است، چه اين که الفاظ موضوعند براي معاني عامه. در قرآن حضرت عيسي و مادرش مريم عليه السلام را کلمه ناميده است. ائمه ما خودشان را کلمات ناميدند. و امام اميرالمؤمنين به روايت ديگر و امام صادق عليه السلام صورت انساني را کتاب ناميده اند و انسان کامل را ميزان قسط و صراط مستقيم و کلام الله ناطق گفته اند و شواهد بسيار ديگر که تدوين و تنظيم آن ها خود رساله اي جداگانه خواهد.
آري، به قول غزالي: « العالم کلّه تصنيف الله. » عارف شبستري در گلشن راز گويد:
به نزد آن که جانش در تجلي است *** همه عالم کتاب حق تعالي است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است *** مراتب همچو آيات وقوف است
از او هر عالمي چون سوره خاص *** يکي زان فاتحه وان ديگر اخلاص
نخستين آيتش عقل کل آمد *** که در وي همچو باء بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آيت نور *** که چون مصباح شد در غايت نور
سوم آيت در او شد عرش رحمن *** چهارم آية الکرسي همي خوان
پس از وي جرم هاي آسماني است *** که در وي سوره سبع المثاني است
نظر کن باز در جرم عناصر *** که هر يک آيتي هستند باهر
پس از ايشان بود جرم سه مولود *** که نتوان کردن اين آيات معدود
به آخر گشت نازل نفس انسان *** که بر ناس آمد آخر ختم قرآن
حروف عينيش را اتصال است *** حروف کتبيش را انفصال است
که اين جا يوم فصل است و جدايي است *** و آن جا يوم جمع است و خدايي است
تو را خود سرّ سرّ توست قاضي *** ندارد حال و استقبال و ماضي
که آن خود مظهري از يوم جمع است *** ولو آن هم چو شمس و اين چو شمع است
چه يوم جمع يوم الله وصل است *** فروع يوم جمع ايام فصل است
قضا جمع و قدر تفصيل آن است *** خزاين جمع و اين تنزيل آن است
قضا علم الهي هست و حشر است *** قدر فعل الهي هست و نشر است
قضا روح و قدر باشد تن او *** گل او گلبن او گلشن او
بحثي اجمالي در حروف مقطعه قرآن
بدان که فواتح سور قرآن همان حروف مقطعه پس از حذف مکررات از آن ها چهارده حرف باقي مانند که در اين ترتيب « صراط علي حق نمسکه » يا « علي صراط حق نمسکه » جمع شده اند. و آن ها را در اصطلاح علماي عدد حروف نورانيه دانند و مقابل آن ها را حروف ظلمانيه خوانند و به عدد چهارده بودن حروف نوراني را اشاره به سرّ قرآن دانند که قرآن ظاهر و تمام و واضح نشد مگر به هياکل نوريه چهارده نفر که اهل بيت عصمت و طهارت و وحي اند و در کلمه مبارکه طه جمع اند و از اين حروف مطالبي استنباط مي کنند. در ميان حروف مقطعه، الف قطب حروف است و براي ذات اقدس حق است.دل گفت مرا علم لدني هوس است *** تعليم کن اگر تو را دسترس است
گفتم که: الف گفت: دگر؟ گفتم: هيچ *** در خانه اگر کس است يک حرف بس است (36)
حافظ شيرين سخن گويد:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار *** چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
و از اين جهت که در حروف نوراني، الف حرف ذات متعاليه حق است، گفته اند: مقوم حروف و حروف مقوم آيات و آيات مقوم سور و سور مقور کتاب است، چه کتاب تکويني و چه کتاب تدويني. و اين الف که حرف ذات متعاليه حق است، اولين چيزي که تالي اوست، باء است که حرف صادر نخستين عقل اول است: « و إذ کان العقل کان الأشياء » زيرا که مجموع عالم صورت عقل کل است. و دومي واسطه فيض است که همه وجودات و فيوضات به اذن باري تعالي از وي ظاهر شده است، چنانچه روايت مروي از رسول الله صلي الله عليه و آله را نقل کرده ايم که: « ظَهَرتِ الموجوداتُ عن باء بسم الله الرحمن الرحيم» از اين روي ابن عربي گفته است: « بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود»(37)که مرادش از نقطه سواد امکان است که بدان عابد از معبود تميز يافت: « الفقر سواد الوجه في الدارين». شبستري گويد:
سيه رويي ز ممکن در دو عالم *** جدا هرگز نشد والله اعلم
به عبارت ديگر، الف صورت وجود باطن عام مطلق است و با صورت وجود ظاهري متعين مضاف لذا عارف نامور شيخ ابومدين گفته است: « ما رأيت شيئاً إلّا و رأيت الباء مکتوبة عليه» چه اين که هر موجودي که وجود مطلق به او اضافه شد و نسبت داده شد آن روح اعظم است که همان عقل اوست که واسطه تکوين و رابطه وجود از واجب به ممکن و موجب الصاق حادث به قديم است و نقطه اي که تحت باء است صورت ذات ممکن است چنانچه باء به آن نقطه تعيّن مي يابد و از الف متميز مي شود و هم چنين وجود مضاف به ذات ممکن تعيّن مي يابد و از وجود مطلق متميّز مي شود.
پس با تعيّن اول است که اولين مراتب امکان است و آن نور حقيقي محمدي است چنانچه خاتم صلي الله عليه و آله فرمود: « أوّل ما خلق الله نوري المسمّي بالرحيم ». اين نور را رحيم ناميد براي اين که رحمان مفيض وجود و کمال است بر کل، به حسب آنچه حکمتش اقتضا مي کند و قوابل مي پذيرند بر وجه بدايت دهنده اي ( مقدري - خ ل ).
که به گل نکهت و به گل جان داد *** به هر کس آنچه سزا بود حکمتش آن داد
(محتشم کاشاني)
و رحيم مفيض کمال معنوي مخصوص به نوع انساني است به حسب نهايت.
آن يکي جودش گدا آرد پديد *** وين دگر بخشد گدايان را مزيد
پس حقيقت محمديه ذات با تعيّن اول است، بنابراين وي اسم اعظم است و او را اسماي حسناست که مجموع عالم صورت اوست پس الف که صورت اوست پس الف که صورت وجود باطن عام مطلق است، باء که حرف صادر نخستين است از آن متعين نمي شود مگر به نقطه و به اين نقطه عابد که انسان است از معبود که حق است تميز يافته است. که ترکيب در باء آمده است و فرد علي الاطلاق الف است کل ممکن زوج ترکيبي و اين اولين ترکيب است که در عالم امکان قدم نهاده است و حادث از قديم تميز يافته است، چه اين که ظهورحق تعالي در صور موجودات چون ظهور الف است در صور پس تعيّن حق مطلق که معبود است به صورت خلق مقيد که عابد است نيست، مگر به سبب نقطه تعينيه وجوديه اضافيه مسمي به امکان و حدوث که تحت وجود باء است که صورت عقل اول است و انسان کامل تعيّن اول است.
نخستين آيتش عقل کل آمد *** که در وي همچو باء بسمل آمد
و بدان که در مطلق عوالم، وجود اصل است و ماهيت که از حدود موجودات اعتبار مي شود، عارضي است. چه ماهيت به معناي اعم که در ديار مرسلات ساري است. اي ما به هوهو که عبارت اخراي همان تعيّن آن هاست و آن ها را بيش از يک امکان نبود که همان امکان حدوث ذاتي آن هاست و چه ماهيت به معناي اخص اي ما يقال في جواب ما هو که در عالم ماده صادق است که ماهيت همان جنس و فصل آنهاست و در آن ها علاوه بر امکان اول، امکان استعدادي نيز هست، و چون وجود اصل است، تعيّن و ماهيت عارضي، و آن هم در حقيقت تعينات امور اعتباري بيش نيستند که:
وجود اندر کمال خويش ساري است *** تعينها امور اعتباري است
پس آنچه در خارج متحقق است، همان وجودات متعينه و مشخصه اند. لذا تعيّن را که نقطه ي بائيه تميزيه اعني نقطه ي حدوثيه است و متفرق بر ذات اصيل وجود است و بعد از اوست تعبير به تحت فرموده که: « أنا النقطة تحت الباء».
پس نقطه، يعني موجود متعين تالي الف که همان عقل اول و صورت انسان کامل است و هر که بدين نقطه وجوديه اطلاع يافت به جميع حقايق و اسرار و به همه کتب سماوي دست يافت، چنانچه نبي صلي الله عليه و آله بدان اطلاع يافت و در شب معراج فرمود: « عُلِّمتُ علومَ الأوّلين و الأخرين» و نيز فرمود: « أُوتيتُ جوامعَ الکَلِم » و وصي عليه السلام بدان اطلاع يافت و فرمود: « أنا النقطة تحت الباء، و قال: سلوني عمّا تحت العرش» لذا از اين نقطه به نبي و وليّ نيز تعبير مي کنند.
به عنوان تمثيل و تنظير تذکر داده مي شود که: همان گونه که موجودات نشئه ي اولي، اصنام و اظلال نشئه ي آخرت اند که اين دو نشئه ي در طول يکديگرند.
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي *** صورتي در زير دارد آن چه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت *** بر رود بالا همان با اصل خود يکتاستي
(ميرفندرسکي)
و اين نشئه ي اولي قائم به آن نشئه است، و اين رقيقت آن حقيقت است، چنان که نفخ در اين نشئه، نموداري از ( نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِي ) آن نشئه است، و يوم اين نشئه سايه اي از ( کُلَّ يَومٍ هُوَ فِي شَأنٍ) آن نشئه است.
و ليل اين جا اشارتي از مقام تحت الشعاع بودن و احتراق نجم ثاقب نفس در نور انور شمس حقيقة الحقايق است که اين چنين استتار را قدر و مرتبت و شأن است، زيرا در اين خفا و فنا تاج عزت لقد کرّمنا را در مقام قرب دارا مي شود و به حقايق هستي آشنا مي گردد، ( إنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةِ القَدرِ )، هم چنين حروف اين نشئه حکايتي از حروف تکويني کتاب عالم کبير است.
فايده: اين حقيقيه کليه متعيّن به تعيّن اول را به حسب اعتبار مدارج علمي و عيني آن به اسامي گوناگون مي نامند از اين قبيل: صادر اول، نَفَس رحماني، فيض ذاتي، تجلي ساري، امداد الهي، وجود منبسط، رق منشور، نور، ظل، هباء- از اين روي جمعيت، مرتبه جمع، کرسي، ماده کليه، عنقاء، حضرت حقايق، عقل اول، روح القدس، امام مبين، مسجد اقصي، روح اعظم، انسان کبير، جبرئيل، جوهر، ماده اولي، مفيض - مفيض از اين روي گويند که واسطه فيض وجودات از جانب فياض علي الاطلاق است، - مرآت حق، قلم اعلي، حقيقة الحقايق- يعني به اضافه به حقايق مادونش حقيقة الحقايق است - هيولي - يعني به تشبيه با هيولي اولي عالم طبيعت که به صور گوناگون متصور است - مرکز دايره - زيرا چون نقطه است در داير وجود که جميع خطوط موجودات و مسير تکاملي و سير صعودي آن ها به آن منتهي مي شود. و انسان کامل که مظهر تام اوست و نيز مرکز دايره امکان است.
علامه صائن الدين فرمايد:
و أمّا نقطةُ المرکز، فليس لها مقابلٌ، و لا ضدَّ ولا ندَّ، بل هو الواحد الحقيقي الذي تَعيّنَ به سائرُ النقط و مقابلتها. و ما سمعتُ من أنّ مظهَر الوحدة الحقيقيةِ هو الصورةُ الاعتداليّة إنّما المراد به هذا المعني. ثمّ إنّ کلَّ ما کان من تلک النقطةِ أقربُ إلي المرکز کانت آثارُ الوحدة و الوجوب فيها أکثر، و أحکامها تکون أشمل، و کلّما کان أبعدَ کانت آثار الکثرة و الإمکان فيها أکثر، و أحکامها تکون أقلَّ شمولاً، و أقصرَ نسبة لوجود مقابله بآثاره الخاصّة المقابلة لآثارها و أحکامِها. (38)
جناب شيخ بهايي فرمود:
اي مرکز دايره امکان *** وي زبده عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتي *** خورشيد مظاهر لاهوتي
و ديگر اسامي او « برزخ جامع » است، عارف جامي گويد:
حد انسان به مذهب عامه *** حيواني است مستوي القامه
پهن ناخن برهنه تن از موي *** به دو پا رهسپر به خانه و کوي
هر که را بنگرند کاينسان است *** بگمانشان رسد که انسان است
کيست انسان برزخ جامع *** صورت خلق و حق در او واقع
اين اسماي شريفه که در حدود 64 اسم از اسامي صادر اول است، از باب ششم فتوحات مکيه، و از تفسير اعجاز البيان صدرالدين قونوي (50 و 115 ط مصر، و ص 47، ط هند)، و از مصباح الانس علامه ابن فناري ( ص 30، 70 و 178، ط رحلي، سنگي) تدبيرات الهيه شيخ اکبر محيي الدين عربي ( ص 121، 122، 125 و 126 و، ط 1، مصر)، و رساله نقد النقود في معرفة الوجود سيد حيدرآملي ( ص 690 تا 695، ط 1) و سرح العيون ( ط 1، ص 184) نقل کرديم.
اشاره: دانستي که يکي از اسامي اين حقيقت کليه « هباء » است از اين جهت که ماده موجودات ممکنه است، شيخ اکبر ابن عربي در وصل اول باب ششم فتوحات مکيه که در معرفت بدء خلق روحاني است همين هباء را عنوان کرده است و سخنش اين که:
فلمّا أرادَ وجودَ العالم و بَدأه علي حدّما عَلِمه بعلمِه بنفسهِ عن تلک الإرادة المقدّسةِ بضربٍ تجلّي من تجلّيات التنزيه إلي الحقيقة الکلّيّة انفعل عنها حقيقة تُسمّي الهباء هي بمنزلةِ طرحِ بناء الجصّ ليفتح فيها ما شاءَ من الأشکال و الصُوَر، و هذا هو أوّل موجودٍ في العالمِ، و قد ذَکره علي بن أبي طالب رضي الله عنه و سهل بن عبدالله رحمه الله و غيرهما من أهلِ التحقيق و أهلِ الکشفِ و الشهود. ثمّ إنّه سبحانه تجلّي بنوره إلي ذلک الهباء و يسمّونه أصحابُ الأفکار الهيولي الکلّ، و العالم کلّه فيه بالقوّة و الصلاحيّة فقَبل منه تعالي کلّ شيء في ذلک الهباء علي حسب قوّتهِ و استعدادِه، کما تَقبل زوايا البيت نورَالسراجِ علي قدرِ قربِه من ذلک النور يَشتدّ ضوؤُه و قبُوله، قال تعالي: ( نُورِهِ کَمِشکوةٍ فِيها مِصباحٌ )، فشَبّه نورَه بالمصباحِ، فلم يکن أقربَ إليه قبولاً في ذلک الهباء إلّا حقيقة محمّد صلي الله عليه و آله المسمّاة بالعقل، فکان سيّدُ العالم بأسرِه، و أوّل ظاهر في الوجود، فکان وجوده من ذلک النور الإلهي، و من الهباء، و من الحقيقة الکلّيّة، و في الهباء وجد عينه وعين العالم من تجلّيه، و أقربُ الناس إليه عليّ بن أبي طالب و إمام العالم و أسرارُ الأنبياء أجمعين.
يعني حقيقي به نام هباء، به يک نحو تجلي از اراده مقدس ذات متعالي، پديد آمد. اين هباء به مثل مانند گچي است که بنّا آن را طرح مي کند تا نقشه بر آن پياده کند. و هباء اولين موجود در عالم است علي بن ابي طالب عليه السلام و سهل بن عبدالله رحمه الله و ديگر از اهل تحقيق که اهل کشف و شهودند آن را ذکر کرده اند. و اصحاب افکار که حکمايند هباء را هيولاي کل مي گويند. و همه عالم بالقوه و الصلاحيه در آن موجود است. سپس حق سبحانه به نور خود تجلي به هباء کرد، و هر چيزي در آن هباء بر حسب قوت و استعداد خود آن نور تجلي را به قدر قربش بدان پذيرفت، چنان که زواياي خانه نور چراغ را مي پذيرند « مثل نور، کمشکوة فيها مصباح» و کسي بدان نور تجلي در پذيرفتن، نزديک تر از حقيقت محمد صلي الله عليه و آله که مسماي به عقل است نبود، پس آن بزرگوار سيد جميع عالم و اولين ظاهر در وجود است. و از آدميان نزديک تر از همه به حقيقت محمد صلي الله عليه و آله، علي بن ابي طالب عليه السلام امام عالم و اسرار جميع انبياست.
تبصره: در کتب اهل سرّ مي خواني که باء نبي صلي الله عليه و آله است، و نقطه تحت آن ولي. اين سخن از اين روي است که باء تعيّن پيدا نمي کند مگر به نقطه، چنان که نبي متعيّن و متکمل نمي شود مگر به ولايت.
و گاهي برخي از مشايخ چون شيخ شبلي از خود خبر مي دهد که « أنا النقطة تحت الباء» اين سخن را از اين روي گفته است که اشاره به عدم و شکستگي نفس خود کرده است، زيرا نقطه تحت باء را خود وجودي نيست بلکه وجود او را در ضمن باء است.
و مي تواند بود که از زبان انسان کامل حکايت کند چون که عارف بسطامي از زبان حق تعالي حکايت کرده است که « لوائي أعظم من لواء محمّد » و بابا طاهر از زبان انسان کامل که:
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم *** من آن نقطه که در حرف آمدستم
و از اين گونه تعبيرات ديگر هم دارند، و بنابر آنچه تحرير و تقرير کرده ايم براي هوشيار در پي بردن به وجه تعبير بدان ها کفايت است.
فايده ديگر در اين که الف قطب حروف است: اشارتي کرده ايم که الف قطب حروف است، اکنون در توضيح آن گوييم که الف در همه حروف يا بي واسطه و يا با واسطه در کار است و مقوّم هر حرف است و به منزله ماده آن حرف است. اما بي واسطه مثل با، تا، يا، ثا، صاد، ضاد، واو. و اما به واسطه مثل ميم، نون، جيم و سين که قوام آن ها بر واو و ياء است و قوام واو و ياء به الف است علاوه اين که هر يک از واو و ياء در مقام الف قرار مي گيرند، چنانچه در کلمات عرب نظير بسيار دارد، و به اين سبب آن را قطب حروف گويند، و به همين جهت اين اسم شريف را حرف ذات اقدس حق دانند که ظهور حق در صور موجودات چون ظهور الف است در صور حروف.
و ديگر اين که الف قطب حروف است، زيرا زبر ملفوظي آکه الف است لفظ قطب است ( أ = 1، ل = 30، ف = 80 جمع آن 111 که عدد قطب است ) و بينّه الف هم مطابق با علي است و زبر الف هم مطابق با علي است بيانش اين که زبر ملفوظي الف همزه است و عدد آن صدوده است. از بيّنه الف علي را بطلب ( ها = 6، ميم= 90، زا = 8 ، ها= 6 که مجموع آن ها صدوده است) وبيّنه الف که الف است هم صدوده است که مطابق با علي است لذا فرموده اند: « من عرف ظاهر الالف و باطنه وصل الي درجة الصديقين و مرتبة المقربين و لا اله الاّ هو» نيز مساوي با علي است.
امير المؤمنين عليه السلام درباره خود فرموده است: « و هو يعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحي ينحدر عنّي السيل، و لا يرقي إليّ الطير.»(39)
و باز فرمود: « و إنّما أنا قطب الرحي تدور عليَّ و أنا بمکاني، فإذا فارقته استحاره مدارها، و اضطراب ثفالها.»(40)
و نيز در يکي از نامه هايش که کتاب اول باب مختار از کتب نهج است به اهل کوفه نوشت: « و اعلموا أنّ دارالهجرة قد قلعت بأهلها و قلعوابها، و جاشت جيش المرجل، و قامت الفتنة علي القطب» که مقصودش از قطب، خود آن جناب است و هم چنين در چند جاي ديگر نهج البلاغه.
عالم الهي رجب برسي در بيان مذکور خطبه شقشقيه فرموده است:
قوله عليه السلام: « و هو يعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحي » هذا إشارة إلي أنّه عليه السلام غاية الفخار، و منتهي الشرف، و ذروة العزّ، و قطب الوجود، و عين الوجود، و صاحب الدهر، و وجه الحقّ، و جنب العلي، فهو القطب الذي دائر به کلّ دار، و سار به کلّ سائر: لأنّ سريان الوليّ في العالم کسريان الحقّ في العالم؛ لأنّ الولاية هي الاسم الأعظم المتقبّل لأفعال الربوبيّة، و المظهر القائم بالأسرار الإلهيّه و النقطة التي أُدير عليها برکار. النبوّة فهي حقيقة کلّ موجود، فهي باطن الدائرة و النقطة السارية السائرة التي بها ارتباط سائر العوالم، و إلي هذا المعني أشار ابن أبي الحديد فقال:
تقبّلت أفعال الربوبيّة التي *** عذرت بها من شکّ أنّک مربوب
و يا علّة الدنيا و من بدو خلقها *** إنّه سيتلو البدا في الحشر تعقيب
فهو قطب الولاية، و نقطة الهداية، و خطّة البداية و النهاية يشهد بذاک أهل العناية، و ينکره أهل الجهالة و العاميّة.
و قد ضمّنه أميرالمؤمنين عليه السلام أيضاَ في قوله: کالجبل ينحدر عنّي السيل، و لا يرقي إليَّ الطير، و هذا رمز شريف؛ لأنّه شبّه العالم في خروجهم من کتم العدم بالسيل، و شبّه ارتفاعهم في ترقّيهم بالطير؛ لأنّ الأوّل ينحدر من الأعلي إلي الأدني، و الثاني يرتفع من الأدني إلي الأعلي. فقوله عليه السلام: « ينحدر عنّي السيل » إشارة إلي أنّه باطن النقطة التي عنها ظهرت الموجودات، و لأجلها تکونّث الکائنات، و قوله عليه السلام: « ولايرقي إلّي الطير» إشارة إلي أنّه أعلي الموجودات مقاماً، و لسائر البريّات إماماً.(41)
بدان که هر يک از حروف تهجي مرکب اند. بعضي از دو حرف، مثل باء و بعضي از سه حرف، مثل صاد و سين و حرف اول آن ها را در اصطلاح زبر مي نامند و تتمه را بينات ( فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ * بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ )(42)(جَاءُوا بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ وَ الْکِتَابِ الْمُنِيرِ )(43)،( جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْکِتَابِ الْمُنِيرِ)(44)مثلاً حرف باء زبرش ب است که به حساب جمل دو است و بيناتش أ است که به حساب جمل يکي است. لذا فرموده اند که زبر تطبيق مکتوبي حروف است به حروف در اعداد يعني زبر عبارت است از کلمه اي مساوي مرکلمه ديگر يا جمله اي مرجمله ديگر را در حساب جمل. مثال در کلمه چون تطابق لفظ علم بالعمل، و کاکل با کژدم، موباچليپا، ديوانگي با آسودگي، زمزم با آب زندگي، توبه با پشيماني، زبان با دهان، لعل با نگين، خواب با راحت، والد با ام، ملا با سواد، قطعه با برج، نخود با کشمش، عدس با باقلا، عقرب با کاشان، نانوا با جهنمي، حق با ميزان، و لا اله الا هو با علي، و ماه با ولي، عارف شبستري گويد:
نبي چون آفتاب آمد ولي ماه *** مقابل گردد اندر « لي مع الله »
و مثال در جمله چون اول من آمن با علي بن ابي طالب لذا زبر و بينه الف که از حروف نوراني است هر دو علي است.
و هر حرفي که زبر و بينه آن با هم مساوي باشند آن حرف را کامل نامند چون « ا » که دانسته شد و چون « س » که از حروف نوراني است، و زير ملفوظي آن که « س » است شصت است و بينه آن که « ين » است شصت است. لذا « س » را حرف انسان کامل گفته اند.
طبرسي در تفسير خود گويد:« و روي عن الکلبي أنّه قال: هي بلغةُ طيّ يا إنسان» و نيز گويد: « و قيل: معناه يا إنسان عن ابن عباس و أکثر المفسّرين». و نيز گويد: « روي محمّد بن مسلم عن أبي جعفر عليه السلام قال:« إنّ لرسول الله اثني عشر اسماً خمسة في القرآن: محمّد، و أحمد، عبدالله و يس، و نون.» و نيز گويد: « يس معناه يا محمّد عن سعيد بن جبير و محمّد بن الحنفية». و نيز گويد:« و قيل: معناه يا سيّد الأوّلين و الآخرين» ونيز گويد: « و قيل: هو اسم النبيّ صلي الله عليه و آله عن عليّ بن أبي طالب و أبي جعفر عليها السلام و قد ذکر الرواية فيه قبل».(45)
سرّ اين همه اقوال همان است که گفتيم « س » حرف انسان کامل است و اين اقوال همه مشير به يک حقيقت اند. شيخ اجل حافظ رجب برسي آورده است که « قال أميرالمؤمنين عليه السلام: أنا باطن السين، و أنا سرّ السين ».(46)
از آنچه گفته ايم دانسته مي شود که بينات تطبيق ملفوظي اسماء حروف است، با حذف حرف اول مرتمام عدد اسم ديگر را، به اين معنا که بقيه مساوي مرتمام عدد لفظ ديگر باشد، خواه اين تطابق در يک لفظ باشد، خواه در زياده؛ اعني چه تطابق باشد و يا در جمله، مثال در يک لفظ چون تطابق بينه محمد با اسلام، زيرا بينه محمد 132 است و اسلام 132 و چون تطابق بينه علي با ايمان.
اين سخنان براي کساني که از حضيض طبع و حس به در نرفتند، و از مهبط وهم و منزل خيال قدم فراتر ننهادند، افسانه مي نمايد،« ذلک مبلغهم من العلم ».
شيخ ريئس در اشارت چه نيکو گفته است: « إنّ ما يشتمل عليه هذا الفنّ ضحکة للمغفل، عبرة للمحصّل، فمن سمعه فاشمأز عنه فليتّهم نفسه لعلّها لاتناسبه.»
رساله را در اين جا خاتمه مي دهيم، و نعمت قرب الي الله و جنة اللقاء « و ادخلي جنّتي » را براي همگان مسئلت داريم، و آن را در تابستان 1353 ه ش در حلقه ي درس و بحث تني چند از اخوان صفا در آمل نوشته ايم.
دعواهم فيها سبحانک اللهم، و تحيّتهم فيها سلام، و آخر دعواهم أن الحمد الله ربّ العالمين.
پينوشتها:
1.قلم، آيه ي 4
2.بروج، آيه ي 20
3.ليثي عيون الحکم و المواعظه، ص 376 و بحارالانوار، ج1، ص 183
4.فصوص الحکم، فص اسحاقي، ص 196
5.کافي، ج2، ص 133
6.رعد، آيه ي 17
7.اقبال الاعمال، ( چاپ رحلي ) ص 58
8.طه، آيه ي 111
9.همان، آيه ي 110
10.اسفار، ج1، ص 311
11.همان، ص 307
12.همان، ص 305
13.همان
14.بقره، آيه ي 31
15.اسفار، ج3، ص 107
16.ينابيع المودة، ج1، ص 216. ونيز ر.ک: الذريعه ، ج24، ص 29 و سيد مصطفي خميني، تفسير القرآن الکريم، ج1، ص 160
17.نور، آيه ي 40
18.اسراء، آيه ي 72
19.حشر، آيه ي 21
20.نهج البلاغه، خطبه 231
21.شعراء، آيه ي 194
22.شرح اسماء، ص 194
23.سجده، آيه 6
24.معارج، آيه 5
25.بحرالمعارف، ص 456
26.نقد النقود، ص 700
27.همان
28.جيلاني، بيان الآيات، ص 33
29.همان، ص 32
30.همان، ص 32
31.همان
32.همان
33.نهج البلاغه، خطبه 179
34.اسفار، ج3، ص 107
35.گلشن راز، ص 230
36.شيخ بهايي،کشکول، ص 441، ( طبع1، سنگي )
37.سيد حيدر آملي، نقد النقود، ص 701 و کاشي، شرح تائيه ابن فارض، ص 227
38.تمهيد القواعد، (چاپ سنگي) ص 168
39.نهج البلاغه، خطبه 3
40.همان، خطبه ي 117
41.مشارق أنوار اليقين، ص 44
42.نحل، آيه ي 45
43.آل عمران، آيه ي 185
44.فاطر، آيه ي 26
45.مجمع البيان، تفسير سوره « يس »
46.مشارق أنوار اليقين، ص 211
صاحبي، محمدجواد، بوستان کتاب، قم، مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول/ 1391
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}