بررسي و نقد ادله ي حدوث و قدم جهان از نظر توماس آکوئيني
توماس آکوئيني مسئله ي حدوث يا قدم جهان را از نظر فلسفي مسئله اي حل نشده تلقي کرده است و معتقد است که دلايل طرفين، نارسا و ناتمام است. وي معتقد است که هر دو نظريه از نظر فلسفي، معقول بوده و مستلزم محالي نمي باشد.
نويسنده: دکتر سيد محمد اسماعيل سيد هاشمي
توماس آکوئيني مسئله ي حدوث يا قدم جهان را از نظر فلسفي مسئله اي حل نشده تلقي کرده است و معتقد است که دلايل طرفين، نارسا و ناتمام است. وي معتقد است که هر دو نظريه از نظر فلسفي، معقول بوده و مستلزم محالي نمي باشد. اگر چه نظريه حدوث زماني جهان با ظواهر کتاب مقدس هماهنگ است. در اين جا ابتدا ديدگاه توماس درباره ي حدوث عالم و نقد و بررسي ادله متکلمان ارائه مي شود، سپس ايرادهاي او به ادله ي حکما به ويژه ابن سينا نسبت به قدم زماني جهان مورد بحث قرار مي گيرد و در پايان، نظر نهايي او را ارزيابي خواهيم کرد.
ارزيابي دلايل متکلمان
توماس آکوئيني دلايل متکلمان و معتقدان به حدوث زماني جهان را به نحو اختصار چنين بيان کرده است:1. خدا علت همه ي اشياست و علت بايد از نظر زمان بر اشيايي که به وسيله او ايجاد مي شوند تقدم داشته باشد.
2. چون همه موجودات به وسيله خداوند آفريده شده اند، نمي توان گفت که آن ها از موجودي ساخته شده اند، در نتيجه بايد گفت که آن ها از عدم خلق شده اند، يعني پس از عدم موجود شده اند.
3. اگر جهان ازلي باشد شمار نامحدودي از اشيا بايد تحقق يافته باشند؛ به عبارت ديگر، بي نهايت شيء از زمان هاي گذشته بايستي موجود باشند و اين امر مستلزم تحقق بي نهايت علل مؤثر مي باشد و اين محال است.
4. اگر جهان ازلي باشد بايد افزودن چيزي به بي نهايت جايز باشد، مثلاً زمان هايي به بي نهايت زماني هاي گذشته افزوده شود و افزودن به بي نهايت، موجب محدوديت بي نهايت مي شود و اين محال است. (1)
توماس در پاسخ به استدلال اول، اظهار مي دارد که تقدم زماني علت بر معلول در جايي ضروري است که فاعل بخواهد از طريق حرکت، معلول را ايجاد کند، اما در مورد اشيايي که آني و بدون تدريج عمل مي کنند چنين تقدمي ضرورت ندارد، براي مثال وقتي خورشيد در بخش شرق قرار مي گيرد بدون تأخير، نيم کره ي ماه روشن مي شود.
در پاسخ به استدلال دوم نيز مي گويد که متضاد اين قضيه که « چيزي از چيزي ايجاد مي شود » اين است که « چيزي از چيزي به وجود نمي آيد » نه اين که چيزي پس از عدم ساخته مي شود؛ بنابراين نمي توان نتيجه گرفت که عالم بايد پس از عدم ايجاد شده باشد. منظور توماس اين است که در مفهوم خلقت، ايجاد شيء پس از عدم، معتبر نيست، بلکه ايجاد شيء بدون ماده ي قبلي معتبر است و اين با قدم عالم نيز سازگار مي باشد.
استدلال سوم نيز به نظر توماس قانع کننده نيست، زيرا هر چند وقوع بي نهايت اشيا در عالم واقع در عرض هم ممکن نيست، ولي به نحو طولي و متوالي بي اشکال است. به نظر او استدلال چهارم نيز ضعيف است، زيرا دليلي وجود ندارد که در سلسله ي بي نهايت زمان از ناحيه محدود نتوانيم چيزي بر آن بيفزاييم؛ زمان بنابر فرض ازليت، نسبت به گذشته بي نهايت است اما نسبت به آينده محدود است، زيرا زمان حال، پايان گذشته و آغاز آينده است. (2)
تقرير دلايل قدم عالم و نقد آن
توماس معتقد است که سه نوع دليل براي اثبات ازلي بودن جهان ارائه شده است:1. دلايل ناظر بر ذات فاعل؛ 2. مخلوق؛ 3. دلايل ناظر به فعل خلقت. او به تفصيل به ارزيابي دلايل مي پردازد. در اين جا بيان ادله ي قدم عالم با تقرير توماس و نقدهاي وي بر آن ها ارائه مي گردد.
الف) دلايل قدم جهان با توجه به فاعليت الهي و نقد آن ها
1. فاعلي که پيوسته عمل نکند به اين معنا که فعلش مسبوق به ترک باشد، اين عمل نکردن فاعل پس از ترک عمل، نشانه ي حرکت است و اين حرکت يا از ناحيه خود فاعل است يا از بيرون بر آن عارض شده است، براي مثال اگر آتش در يک زماني نسوزاند يا اين به خاطر عامل بيروني است، يا به جهت دگرگوني در ذات آن است و از آن جا که در خداوند حرکت و تغيير به هيچ نحو وجود ندارد نتيجه مي شود که مخلوقات ازلي هستند؛ به عبارت ديگر فاعل ( قبل از خلقت ) بالقوه است و هنگام خلقت « بالفعل » مي شود و براي خروج از قوه به فعل به موجود ديگري نيازمند است و چنين امري درباره ي خداوند محال است.2. از يک فاعل تام ( علت تامه ) به نحو ضروري معلول آن افاضه مي شود، زيرا اگر افاضه ي معلول از فاعل تام در زماني ضروري نباشد، نتيجه ي آن پذيرش حالت امکان براي علت تامه است و فاعلي که حالت امکاني داشته باشد براي فعليت نياز به علتي برتر دارد و اين خلاف فرض است.
3. يک فاعل عقلاني، چيزي را به سبب مرجحي بر چيز ديگر ترجيح مي دهد. قبل از وجود اشيا، مرجحي وجود ندارد؛ به عبارت ديگر بين عدم ها تمايزي نيست تا ترجيح يکي بر ديگري معنا پيدا کند. خارج از کل جهان، چيزي جز ذات خدا وجود ندارد و در مرتبه عدم جهان تمايز زماني معنا ندارد. هم چنين تفاوتي بين زمان ها نيست تا شيء اي به لحاظ زمان بر زمان ديگري مقدم باشد. پس اراده ي خداوند به نحو يکسان به خلقت موجودات از ازل تعلق گرفته است. خلاصه خداوند يا اراده اي بر خلقت ندارد يا بايد هميشه و از ازل بيافريند. (3)
توماس در پاسخ به اين دلايل ابراز مي دارد که:
1. در آفرينش، خداوند نيازي به حرکت ندارد و چون فعل خداوند ( خلقت ) با ذات او متحد است، حدوث مخلوق و معلول دلالت ندارد بر اين که در علت يعني خدا تغيير ايجاد شده است تا گفته شود براي پرهيز از تغيير در ذات الهي بايستي جهان را ازلي بدانيم.
2. ازلي بودن فعل فاعل نخستين، مستلزم ازلي بودن معلول ( جهان ) نيست. خداوند فاعل مختار است و علم و اراده او عين فعل ايجاد است، ولي اراده او تعلق مي گيرد به اين که مخلوق چگونه و در چه زماني واقع شود. خداوند علت تامه و کافي براي ايجاد جهان است، ولي لازم نيست معلول او ازلي باشد، زيرا او فاعل مختار است و مي تواند اراده کند ايجاد شيء را در زمان خاصي. منظور توماس اين است که اراده ي ازلي خدا با تأخير ايجاد جهان منافاتي ندارد.
3. در پاسخ به اين استدلال که اگر خلقت مسبوق به عدم باشد، بايد قبل از خلقت جهان، عدم يا زمان فرض شود، در حالي که بين عدم ها و زمان هاي مفروض تمايز و ترجيحي وجود ندارد تا خداوند در يک لحظه خاصي جهان را بيافريند، توماس اظهار مي دارد که درست است که در عدم نه تمايز و نه زمان معنا ندارد، ولي زماني که به خدا منسوب است بسيط است و بدون قبل و بعد ااست؛ فاعل هايي که خالق زمان نيستند در زمان توليد مي کنند، ولي خداوند هم خالق اشيا و هم خالق زمان است؛ از اين رو اين پرسش که چرا خداوند در زمان خاصي جهان را آفريد قابل فرض نيست. البته اين پرسش مي ماند که چرا خداوند هميشه نيافريد با اين که بين زمان ها تفاوتي نيست؟ در پاسخ مي گويد که اشياي خاص در مکان و زمان خاص ايجاد مي شوند، ولي کل جهان در زمان يا مکان خاص ايجاد نشده است، چون زمان و مکان از خود جهارن انتزاع مي شود و وابسته به آن است. (4)
در توضيح مطلب بايد اظهار داشت که به نظر توماس فعل فاعل مؤثر در شي ء نه خالق آن در زمان واقع مي شود، اما از آن جا که پيش از آفرينش جهان زمان وجود ندارد پس آفرينش در زمان واقع نشده است. از آن جا که غالب نقدهاي توماس ناظر به ابن سيناست بر اساس مباني ابن سينا درباره ي پاسخ اول توماس بايد گفت که سخن ابن سينا اين است که اگر فاعل پس از ترک فعل بخواهد آن را اراده کند در او حالت جديدي اتفاق مي افتد و اگر گفته شود که اراده ي قديم و عين ذات است در اين صورت جهان بايد قديم باشد نه حادث. پاسخ دوم توماس همان سخن غزالي است و اشکال آن اين است که به نظر ابن سينا تأخر معلول از فاعل مختار و حکيم بدون مرجح نمي باشد و چه عاملي از درون ذات يا از بيرون ذات باعث تأخر معلول شده است، علاوه بر اين که تأخر معلول از مبدأ هستي سبب تعطيل فيض وجود از مبدأ جواد مي شود. توماس در پاسخ سوم به ابن سينا نزديک شده است، زيرا اگر پذيرفتيم که جهان در زمان خلق نشده است، بلکه زمان از عالم مادي و متغير انتزاع مي شود، در نتيجه بايد گفت که عقول مجرد و فرشتگان قديم هستند نه حادث.
ب) دلايل قدم عالم با نظر به مخلوقات
توماس اظهار مي دارد:1. اشيايي که قوه ي پذيرنده ي عدم را ندارند، پس از وجود يافتن، امکان فقدان وجود را نيز ندارند. در بعضي مخلوقات قوه عدم وجود ندارد، زيرا قوه و استعداد عدم تنها در اشياي مادي است که ماده ي آن ها امکان از دست دادن صورتي و به دست آوردن صورت ديگر را دارد؛ بنابراين مخلوقاتي که ماده ي پذيرنده دو طرف وجود و عدم را ندارند، وجودشان ضروري است، مانند جواهر عقلي و هم چنين مخلوقاتي مانند اجسام فلکي که ماده آن ها بسيط است و موضوع براي صور متضاد نمي باشد، بايستي هميشه موجود باشند.
2. هر فاعلي که مي تواند شبيه خود را بسازد به حسب نوع، ميل و گرايش به ابديت دارد و چون از سويي وجود افراد باقي نمي ماند و از سوي ديگر وجود اين اميال طبيعي نيز بيهوده نيست پس انواع موجودات قابل توليد بايد جاودان باشند.
3. اگر زمان ازلي است بايد حرکت نيز ازلي باشد، چون زمان مقدار حرکت است در نتيجه بايد اشياي متحرک، جاودان باشند. زمان از لحظاتي که آغاز آينده و پايان گذشته مي باشد شکل مي گيرد و لحظه ي ( آن ) زماني نمي تواند هم اول و هم آخر باشد؛ بنابراين اشياي متحرک بايد از ازل وجود داشته باشند، زيرا براي شيء هر زماني که فرض شود پايان گذشته و آغاز آينده است.
4. اگر انکار چيزي مستلزم وجود آن باشد آن شيء ضروري خواهد بود. زمان، اين چنين است، زيرا فرض اين که زمان هماره وجود نداشته باشد، مستلزم اين است که در گذشته وجود نداشته باشد و عدم وجود آن در گذشته، مستلزم وجودش مي باشد. در حالي که با نفي زمان، قبل و بعد معنا ندارد پس زمان بايد بي آغاز و انتها باشد و چون زمان، عرَض است، نيازمند موضوع مي باشد؛ خداوند که نمي تواند موضوع اعراض باشد، پس يک جوهر ازلي متحرک بايد موجود باشد. (5)
توماس در نقد اين دلايل اظهار مي دارد:
1. جواهر عقلي و افلاک وجودشان ضروري است، چون فاقد قوه و استعداد عدم هستند، اما اين ضرورت مربوط به جوهر و ذات آن هاست، نه افاضه ي وجود آن ها از جانب فاعل، يعني هر چند پس از موجود شدن ماده ي عدم را ندارند، ولي قبل از ايجاد آن ها از جانب فاعل، ضرورتي ندارند.
2. درست است که فاعل هاي طبيعي ميل به ساختن نوع خود را دارند، ولي اين سخن دليلي بر وجود هميشگي و ازلي آن ها نمي باشد.
3. اين سخن که زمان، ازلي است و اين امر مستلزم ازلي بودن اشياي متحرک است، ازلي بودن حرکت را به جاي اثبات آن پيش فرض گرفته است، چون بر اساس نظر ارسطو قبل و بعد و استمرار زمان لازمه ي قبل و بعد و استمرار حرکت شيء است، در ضمن اگر ما حرکت را ازلي فرض کنيم مي توانيم بگوييم که اولين لحظه ( آن ) زمان، آغاز آينده است و انتهاي هيچ زمان گذشته اي نيست.
4. فرض عدم وجود زمان گذشته ما را ملزم به تأييد وجود زمان و در نتيجه ازليت آن نمي سازد، چون اين قبلي که از آن سخن مي گوييم به عنوان جريان زمان، هيچ شيء جسماني را در بر ندارد و يک امر موهوم ذهني است؛ وقتي مي گوييم زمان پس از عدم وجود دارد، منظورمان اين است که اصلاً زمان قبل از اين زمان معين نبوده است. (6)
در توضيح پاسخ اول توماس به ابن سينا بايد ذکر کرد که جواهر عقلي ضرورت ازلي ندارند، ولي ضرورت ابدي دارند، به اين معنا که قبل از ايجاد، ضرورت وجود ندارند اما پس از ايجاد چون استعداد تغيير يا انعدام صورت قبلي را ندارند، مقتضي دوام در آن ها وجود دارد. اما بايد توجه داشت که نظر ابن سينا اين نيست که مجردات و افلاک به لحاظ ذات، ضرورت وجود دارند؛ او معتقد است که تمام موجودات امکان ذاتي دارند، ولي عقول چون فاقد ماده و حرکت اند، قديم زماني مي باشند.
ج) دلايل اثبات ازلي بودن جهان از لحاظ فعل ايجاد
1. چيزي که ايجاد يا ساخته مي شود، بايد از چيزي ساخته شود چون وجود از عدم بيرون نمي آيد و آن نيز بايد از چيز ديگري يعني از علتي ساخته شده باشد و همين طور تا بي نهايت ادامه مي يابد و در نتيجه چيزي نبايد يافت شود. پس بايد اين سلسله به مبدئي منتهي شود و اين مبدأ که اشيا از آن ساخته شده اند، نمي تواند خدا باشد، چون خدا ماده اشيا نيست؛ پس ماده ازلي ( هيولا ) اثبات مي شود.2. اگر چيزي در گذشته و حال يکسان نباشد، پس بايد در آن تغييري صورت گرفته باشد، چون تغيير و حرکت همان يکسان نبودن گذشته و حال يک شيء است؛ بنابراين فرض آغاز زماني براي عالم، مستلزم فرض عدم آن قبل از وجود و تغيير و حرکت است. تغيير و حرکت، موضوع لازم دارد و آن موضوع بايد چيزي قابل حرکت و تغيير باشد و قبل از حرکت وجود داشته باشد و از آن جا که اين ماده تا بي نهايت نمي تواند ادامه يابد، بايد ماده اولي و ازلي وجود داشته باشد. (7)
برهان ديگري نيز ذکر شده است، اما چون به لحاظ محتوا چندان تفاوتي با برهان هاي مذکور ندارد، به همين مقدار اکتفا مي شود. پاسخ توماس به اين دلايل اين است:
1. اين سخن فيلسوفان که از عدم، عدم بر مي خيزد نه وجود، بر اساس تصوري که آن ها از ايجاد خاص اشيا داشتند صحيح مي باشد. مثلاً اين که چگونه اين آتش خاص، موجود مي شود نه اين که کل جهان چگونه خلق مي شود. تصور آفرينش افراد جزئي نمي تواند در مورد کل جهان مخلوق مطرح باشد. علماي طبيعي که مي گفتند از عدم وجود بيرون نمي آيد، تصوري از خلق جهان از طريق مبدأ نخستين نداشتند يا کلمه ايجاد و توليد را به حرکت و تغيير اطلاق مي کردند، در نتيجه منظور آنان اين بوده است که موجودي خاص از عدم خودش به وجود نمي آيد، نه اين که موجودي پس از عدم مطلق به وجود نمي آيد.
2. با توضيح فوق، ضعف اين برهان که خلق پس از عدم ( حدوث زماني ) موجب تغيير و حرکت در خالق است، آشکار مي شود، زيرا خلقت گرچه به معناي مابعدالطبيعي آن، حرکت يا تغيير تلقي مي شود، يعني شيء اي پس از اين که ذاتاً معدوم است، وجود پيدا مي کند، ولي اين مطلب غير از تغييرات طبيعي است که واقعاً شيء اي به شيء ديگر مبدل مي شود. در مابعدالطبيعه، اشيا از چيزي به وجود نمي آيند تا گفته شود که اگر آن شيء عدم باشد چگونه تبديل به وجود مي شود؛ (8) به عبارت ديگر، مخلوق در مرتبه ي عدم چيزي نبوده که خداوند آن را تبديل به وجود کرده باشد؛ بنابراين، فعل خلقت مستلزم تغيير يا حرکت در ذات خداوند نمي باشد.
پاسخ اول توماس در واقع در رد کساني است که جهان را ازلي و بي نياز از علت دانسته اند، نه ابن سينا که جهان را قديم، ولي محتاج به علت هستي بخش مي داند. پاسخ دوم توماس اين بود که قبل از ايجاد و احداث جهان، عدم مطلق حاکم بوده و عدم چيزي نيست تا گفته شود که در جريان خلقت، جهان از حالتي به حالت ديگر در آمده است و تغيير، موضوع لازم دارد و چون خدا موضوع تغيير قرار نمي گيرد پس بايد معتقد به ماده ي قديم شد. اگر سخن توماس ناظر به ابن سينا باشد، بايد گفت که ابن سينا هرگز براي خلق جهان معتقد به ماده ي ازلي نشده است، بلکه به نظر وي تنها حوادث جزئي هستند که نياز به ماده دارند و به خاطر بطلان تسلسل بايستي در عالم اجسام به ماده اولي قائل شد.
پينوشتها:
1- thomas Aquinas, S.C.G, translatedby jams F. Anderson, Vol.2, ch.38.
2- Ibid.
3- Ibid, ch. 32.
4- Ibid, ch. 35.
5- Ibid, ch. 33.
6- Ibid, ch. 36.
7- Ibid, ch. 34.
8- Ibid, ch. 37.
سيد هاشمي، سيد محمد اسماعيل؛ (1390)، آفرينش و ابعاد فلسفي آن در الهيات اسلامي و مسيحي، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}