داستان کوتاه

يكي از افراد حقه‌باز و شيّاد، نزد كريم‌خان زند رفت و گفت من كور بودم و شفا يافتم.
خان پرسيد: چگونه شفا يافتي؟
گفت: رفتم به مقبره آرامگاه پدر خان متوسل شدم و شفا يافتم.
خان گفت: مي‌داني من هم معجزه دارم؟ الان ببين كشف و كرامت مرا!
دستور داد چوب و شلاق بياورند و پاي او را در فلك گذارند. سپس فرمان داد او را بزنند، در اين حال خان رو به حاضران كرد و گفت:‌ پدر من يك دزد بود. اگر معجزه‌اي داشت براي خودش معجزه مي‌كرد كه براي يك لقمه نان دزدي نكند. چرا وقتي شخصي به مرتبه‌اي مي‌رسد، مي‌خواهيد او را تبديل به يك بت كنيد. اينك معجزه‌اي مي‌كنم تا ديگر كسي كشف و كرامت اولياي خدا را از دزدان نخواهد! شياد را بسيار كتك زدند و رهايش كردند.
منبع مقاله :
www.irc.ir
منبع: كليد گنج سعادت، نويسنده سيد ابوالقاسم هاشمي ارسنجاني، ناشر نداي دوست، محل چاپ قم، سال چاپ 1379، نوبت چاپ اول، صفحه 61.