در جستجوي ريشه هاي « سَبعة أَحرَف »
آغاز ظهور حديث سبعة احرف
از بررسي هاي فصل اول روشن شد كه به هنگام نزول قرآن و جمع آوري آن در زمان حيات پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) از حديث سبعة احرف خبري نبود و كساني كه به جمع آوري قرآن، همت بستند، سخني از جمع آوري آن بر مبناي حديث سبعة احرف مطرح ننموده اند. لذا قرائت قرآن در آن زمان، يك قرائت بيش نبوده است. كساني هم كه در قرائت قرآن دچار اختلاف مي شدند، نزد پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) رفته آن حضرت به تصحيح قرائت ايشان مي پرداخت. بدين ترتيب تا زماني كه پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در قيد حيات بودند، كسي در قرائت قرآن دچار مشكل نشد و اختلافي نيز در قراآت به وجود نيامد.امّا اختلاف قراآت به دوران خلفا، به ويژه خليفه ي دوم به بعد باز مي گردد، كه پيامدهاي خاصي را به همراه داشت. حال كه از حديث سبعة احرف در زمان پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) خبري نبود، مي بايد آن را در زمان خلفا جست و جو نمود كه در چه مقطعي و در چه شرايطي پديدار گرديد. در زمان خليفه ي اول كه دو سال و سه ماه طول كشيد، پس از حادثه ي يمامه در سال دوازده هجري كه جمع زيادي از حفّاظ قرآن به شهادت رسيدند، با پيشنهاد عمر و تصدّي ابابكر، زيدبن ثابت، قرآن را در مصحف واحدي كه تمام سور در كنار هم بودند، جمع آوري نمود. در آن جمع آوري نيز اختلاف قراآت به چشم نمي خورد، يا موارد آن اندك بود.
وجوه قراآت، در آن هنگام رواج نيافته بود. هر قاري، قرآن را همان طور كه از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) آموخته بود، همانند زمان حضرت رسول (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) مي خواند؛ بدون اين كه در آن رأي و اجتهاد به كار رود. به همين جهت در زمان خليفه ي اول نيز از حديث سبعة احرف سخن در ميان نيست و خليفه ي اول هيچ گاه از سبعة احرف، سخني به ميان نياورده است. احمد البيلي از محققان معاصر مي گويد:
مصحفي كه در زمان خلافت ابي بكر جمع آوري شده بود، چيزي از اختلاف قراآت را در برنداشت و همانند زمان پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، امر جديدي بر جواز تعدد قراآت در برخي از كلمات قرآن، عارض نشد. در عهد ابابكر هر قاري از صحابه، آن چه را كه از قرآن حفظ داشت، همان طور كه از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فراگرفته بود يا از صحابه ي ديگري آموخته بود، مي خواند؛ بدون آن كه زمينه ي رأي و اجتهادي در آن باشد. (1)
خليفه ي دوم و گسترش قراآت
در زمان عمر ( 13 هـ ق ). زمينه ي اختلاف قراآت آغاز شد. اين اختلافات بيشتر به دليل گسترش اسلام، عدم اعجام و اعراب مصاحف، توسعه ي لحن هاي متفاوت به جهت اختلاف عرب با غير عرب، و تفاوت روايات در قرائت آيات، به تدريج گسترش يافت و وجوه متعدد آن مطرح گرديد. احمد البيلي مي گويد:عمر خلافت را در سال سيزده هجري به عهده گرفت... در مقطع حكومت او، حفاظ قرآن، فراوان شدند. در بين صحابه كساني معروف شدند كه تمام قرآن را حفظ نموده و به تعليم آن مي پرداختند. هر كدام از آنان، قرائتي را برگزيدند كه منتسب به او و بدان مشهور شدند. از همان زمان، قرائت ابن مسعود و ابيّ و زيد بن ثابت و معاذ بن جبل... ظهور و شهرت يافت و هركدام از ايشان در موارد قابل گسترش و تعدّد قراآت، قرائتي را انتخاب مي كردند. لذا در بين صحابه شنيده مي شد كه كسي مي گفت: قرائت من، قرائتِ زيد است... يا قرائت من، قرائت اُبيّ است. در عهد عمر، نسخه نويسي مصاحف و گردآوري آنها، شكل گرفت. روايت شده كه هر يك از صحابه ي شش گانه كه عمر پس از خود خلافت را در ميان آنها قرار داد، داراي مصحف ( قرآن ) بودند. (2)
در زمان خليفه ي دوم، صحابه ي بزرگي هم چون ابن مسعود و ابيّ بن كعب و زيد بن ثابت و... در امر قرائت شهرت يافتند و هر كسي قرائتي را براي خويش برگزيد. در همين دوران است كه عمر، قرائت ابن مسعود را كه به لهجه و لغت هذيل است، منع نموده بدو مي نويسد:
إن القرآن أنزل بلسان قريش فأقري الناس بلغة قريش لا بلغة هذيل؛ يعني قرآن بر لغت قريش نازل شده است. مردم را به لغت قريش اقرا كن و نه به لغت هذيل. (3)
البته نبايد از نظر دور داشت كه از همان زمان خليفه ي اول نيز، زمينه هاي اختلاف قراآت - گرچه بسيار كم - شكل گرفت. زيرا در آن زمان هم مصحّحي براي تصحيح قراآت، هم چون پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) از طرف حكومت نبود و سياست ابوبكر هم همان سياست عمر بود، وگرچه ابوبكر خليفه بود، اما عمر جايگاه برتري داشت.
نخستين كسي كه حديث سبعه را به پيامبر نسبت داد
حكومت و خلافت عمر در مقطعي روي داد كه همراه با توسعه ي فتوحات اسلامي بود. توسعه ي شتابنده ي كشور اسلامي، عمر را با مسائل و مشكلات زيادي مواجه كرده بود كه براي حلّ آنها مي بايد راه حلّ سريعي مي يافت. نياز به قوانين جديد براي پاسخ گويي به امور مستحدثه و حلّ و فصل آنها، ضروري مي نمود. از طرفي عمر براي خويش حق قانون گذاري قائل بود و از اختياراتي براي خود همانند اختيارات پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) استفاده مي كرد و معتقد بود: خليفه مي تواند بر اساس مصالح حكومت، قانون تدوين نمايد. لذا نيازي براي خود به حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نمي ديد و شايد از همين روست كه از تدوين حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) ممانعت به عمل آورد.عمر براي استنباط قوانين در جهت اداره ي حكومت اسلامي و براي رأي و اجتهاد خود به عنوان يك اسلام شناس، هم سان نص قرآن، ارزش قائل بود و بر اساس اجتهاد خويش عمل مي نمود. براي مثال: حرمت متعه ي زنان (4) و حرمت عمره در ماههاي حج (5) و قطع سهم مؤلفة قلوبهم (6) و... از اجتهادات او در برابر نص قرآن بود. وي در برابر اعتراض به احكام جديد، و مخالفت رأي او با رأي پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) مي گفت: « أنا زميل محمّد؛ (7) يعني من هم رديف محمد هستم ». مقصود از زميل محمد، با توجه به ساختار لغت؛ يعني هم سان و كسي كه در رديف پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) است. زيرا زميل در لغت به يك طرف بار شتري مي گويند كه هم سان طرف ديگر باشد.
او براي استنباط حكم خدا، خود را در چهارچوب نص قرآن محدود نمي كرد و در برابر نصوص قرآن، خود را آزاد مي دانست. احمد امين در مقايسه با سياست موفق عمر و معاويه در برابر سياست علي ( عَليهِ السَّلام ) معتقد است كه علت موفقيت آنها، در اين بود كه خود را در برابر نص ديني، آزاد مي دانستند؛ در حالي كه علي ( عَليهِ السَّلام ) معتقد به نصوص ديني بود. (8) از اين رو عمر براي تدوين قوانين و حل مشكلات كشور اسلامي، حتي در مواردي به نص قرآن نيز پايدار نبود و معتقد به تسامح در نص قرآن و برداشت هاي آن بود. در زمان عمر نسخه ي قرآن رسمي با نص واحد از طرف حكومت منتشر نشد و به دلايلي كه در بحث تساهل او در امر قراآت خواهد آمد، او معتقد به قرائت واحدي براي قرآن نبود. لذا دامنه ي اختلاف قراآت در دوران او رو به افزايش گذاشت.
عمر نه تنها خود براي يك سان شدن قراآت، اقدام به تدوين و جمع آوري قرآن در يك مصحف و نشر آن ننموده، بلكه كساني را كه مايل به چنين كاري نيز بودند، منع مي كرد. لذا نسخه اي را كه حضرت علي ( عَليهِ السَّلام ) پس از ارتحال پيامبر اسلام (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، تهيه نموده بر خليفه ي اول، ارائه كرد، به توصيه ي عمر و به دليل مخالفت او، مقبولِ خليفه نيفتاد.
عمر مايل بود قرآن هر آن طور كه خود مايل است، بخواند و معنا نمايد. وي مي گفت، پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) براي او گفته است كه « إنّ القرآنَ كلَّه صوابٌ ما لمْ يجْعَلْ رحمةً عذاباً او عذاباً رحمة؛ (9) قرآن همه اش صواب است؛ مادامي كه آيه ي رحمت به عذاب و آيه ي عذاب به رحمت تبديل نشود. » او در جايي ديگر مي گويد: « كلّها شافٍ كافٍ؛ (10) قرآن تمامش كافي و شافي است. » لذا در زمان عمر زمينه ي تساهل در نص قرآن از طرف او فراهم شد و اختلاف قراآت رواج و گسترش يافت كه خود مشكل مهمي براي مردم شد و هر كسي در نماز يا ديگر موارد، قرائتي را مي خواند و قرائت ديگري را تخطئه مي نمود. از سويي پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نيز نبود كه به تصحيح قراآت پرداخته قرائت اصيل قرآني را بيان دارد. از اين رو طبيعي بود كه خليفه دوم مي بايد مشكلي را كه خود آفريده بود، به نحوي حل نمايد؛ راه حلي كه اهداف و منافع او را نيز تهديد نكند.
راه حل چه بود؟ آيا عمر اقدام به توحيد قراآت قرآن نمود؟ آيا عمر نسخه ي مصحف واحدي را با مشاوره صحابه ي بزرگ هم چون علي ( عَليهِ السَّلام ) براي تصحيح قراآت سامان داد؟ پاسخ منفي است. راه حل عمر مي بايد به گونه اي باشد كه ضمن حل مشكل مردم در امر قراآت قرآن، هم چنان نص قرآن زمينه ي قبول قراآت را دارا باشد و قرائت قرآن آن چنان كه در زمان پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) به يك قرائت منحصر شد و در زمان عثمان هم بدان سو نيز رفت، به يك قرائت منحصر نگردد. آن راه حل، ظاهراً، چيزي جز نسبت دادن حديث سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن، به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نبود؛ حديثي كه عمر در نسبت دادن آن بر پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) تفرّد داشت. به همين خاطر براي فراهم نمودن چنين نسبتي او از دو زمينه ي مناسب بهره برد:
1. از اختلافي كه در اواخر حيات پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) - پس از فتح مكه - بين او و هشام بن حكيم در قرائت الفاظ سوره ي فرقان رخ داده، و حل اختلاف از سوي پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، البته حضرت (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) به تصحيح قرائت آنان پرداخت و قرائت صحيح را بيان داشت.
2. از گفتارهايي كه از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در مورد معاني و محتواي گونه گون قرآن وجود داشت؛ مبني بر اين كه قرآن داراي معاني متعدد و تفاسير فراوان و بطون است. تا آن جا كه حضرت فرموده بود: قرآن داراي هفت بطن و هفت قسم و هفت حرف است.
عمر بر اساس اعتقاد خويش يعني تسامح در نص قرآن و براي حل مشكل قراآت و فتوا به جواز همه ي آنها، از اختلاف خود با هشام بن حكيم در مسأله ي قرائت قرآن و نزد پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) رفتن، بخش اول حديث سبعة احرف را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت داد، و از سخن پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در موارد ديگر مربوط به تفسير و بطون قرآن و اين كه قرآن داراي حروف متعدد و احرف سبعه است، بخش دوم حديث سبعة احرف را تكميل نمود. او چنين وانمود مي كرد كه مقصود از سبعة احرف - كه پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرموده است - الفاظ و نص قرآن است. از نظر عمر، هدف پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) تسهيل و توسعه در امر قرائت قرآن بر امت خويش بود، كه البته امري پسنديده مي نمود.
گويا عمر براي تقويت نسبت حديث سبعة احرف و تثبيت آن و براي جلوگيري از اين اعتراض كه پيامبر در چه هنگامي چنين روايتي را فرموده است، و چرا خليفه ي اول از آن چيزي نگفته است، و در كجا سبعة احرف را مربوط به الفاظ قرآن دانسته است، از روش تندخويي خود در مديريت سياسي كشور و همكاري همدستان خويش، مانند زيد بن ثابت و ابيّ بن كعب و... بهره جُست. آنان نيز به جهت موقعيت حكومتي او، او را در انتساب حديث سبعة احرف به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) و حل مشكلات سياسي و اجتماعي حكومت، همراهي مي كردند.
تندخويي عمر نقش مهمي را در اقناع مردم در فكر و رأي هاي او از جمله در نسبت دادن سبعة احرف به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) داشت. زيرا او از جهت شخصيتي، تندمزاج و افراطي بود. ابن ابيّ الحديد مي گويد: « كان في أخلاق عمر و ألفاظه جفاء؛ يعني در اخلاق عمر و الفاظ او شدت و سخت گيري بود » (11) از نظر او اداره حكومت مي بايد همراه با سختگيري و خشونت باشد تا بتوان مردم را كنترل كرد به ويژه آن كه حكومت او همراه با اكراه بود و خود او در اولين سخنراني مي گويد: « مي دانم كه مردم از روي كار آمدن من كراهت دارند و از خدا مي خواهم كه مرا نرم خو كند؛ اللّهم إنّي غليظٌ فليّني. » (12)
تندخويي او در زمان پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) هم آشكار بود. در بدر از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) خواست كه تمامي اسراي بدر را به قتل برساند و در حديبيه برخوردهاي تندي از خود نشان داد. در اداره ي كشور اسلامي، از تازيانه استفاده مي كرد و اولين كسي را كه تازيانه زد، خواهر ابوبكر بود كه در مصيبت برادرش ( ابوبكر ) گريه مي كرد، كه از نظر عمر كاري نادرست بود. (13)
برخوردهاي تند و شديد عمر، راه اعتراضات را بر مخالفان مي بست و جايي براي اعتراض نمي گذاشت. تا آن جا که مهاجران براي خروج از مدينه از وي اجازه مي گرفتند. زيرا عمر به آنان گفته بود: « بيشترين ترس من از پراکنده شدن شما در شهرهاست. » (14) ممانعت از خروج صحابه براي اين بود که مبادا در شهرها، آنها محور بشوند و بر خليفه و احکام او اعتراض نمايند. (15) در تندخويي او همين بس که با افراد خاطي، بسيار سخت گير بود و مجازاتي را به صلاحديد خود، وضع مي کرد و حتي اگر از کارگزاران او نيز بودند، با آنها برخورد جدّي مي نمود. براي مثال در پايان حکومت کارگزاران خود، اموال آنها را به دو نيم تقسيم مي کرد و نيمي را براي حکومت برمي داشت و معتقد بود که آنها سوء استفاده کرده اند. به عنوان مثال ابوهريره را که والي بحرين بود، به دزدي متهم نمود و اموال او را مصادره نمود و سپس او را تنبيه کرد. (16)
به هر روي، فقدان مصحّحي مانند پيامبر براي قراآت و اعتماد عمر به تسامح و تساهل و نص قرآن، به گسترش قراآت انجاميد و عمر فتوا به صحت جميع آنها داد و مشکل قراآت را به استناد روايت سبعة احرف براي مدت موقتي حل نمود. از اين جهت مهم ترين و اولين روايت آن چنان که اهل سنت در سبعة احرف بر آن معتقد هستند، روايت اختلاف عمر با هشام بن حکيم در نزد پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) است که عمر آن را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت مي دهد و به شکل هاي متفاوت و عبارات گوناگون نقل شده است.
از طرفي خليفه ي دوم، عمر، در ميان اهل سنت از جايگاه معتبري برخوردار است و سخنانش براي اهل سنت بسيار ارزشمند است. او بيش از هر شخص ديگري در فکر و انديشه ي اهل سنت تأثير داشته است. فکر و عمل او براي اهل سنت اهميت فراواني دارد. جايگاه بلند او نزد اهل سنت با هيچ يک از صحابه ي پيامبر قابل مقايسه نيست. رواياتي را در مورد او نقل کرده اند که مؤيّد مناقب و فضايل ويژه اي براي اوست و او را از هرگونه خطايي به دور دانسته اند. حتي درباره ي او گفته اند که پيش از آن که خداوند چيزي را نازل کند، عمر با آن موافق بوده و بر آن حکم مي نموده است، که در اصطلاح آنها را « موافقات عمر » گفته اند و موارد زيادي را براي او ذکر نموده اند. شگفت تر آن که برخي از ايشان گفته اند: گاه در مورد واحدي که عقيده ي رسول خدا با عقيده ي عمر مخالف بوده است، آيه بر طبق نظريه ي عمر و موافق رأي او نازل مي شده است.
از جمله موافقات عمر را مي توان تحريم خمر، حکم اسراي بدر، آيه ي حجاب و نماز نخواندن بر منافقان دانست. منزلت عمر نزد برخي از عامه آن قدر بالا مي باشد که به منزلت پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) پهلو مي زند و سيره ي او سيره ي رسول خدا (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) و حتي در مواردي بر سيره ي پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، نيز مقدم است!
با توجه به چنين جايگاه و منزلتي بود که نسبت حديث سبعة احرف از طرف عمر به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) مورد پذيرش واقع شد. به ويژه آن که در زمان معاويه هم، چنين نسبتي، تقويت و گسترش يافت و از سوي صحابيّون ديگري نيز، چنين حديثي با عبارات ديگري به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت داده شد و ذهن صدها عالم و انديشمند اهل سنت را تاکنون براي حل معناي سبعة احرف در مورد الفاظ قرآن به خود مشغول نموده است. با اين همه تلاش، هم چنان پرده ي ابهام و تحيّر در معناي سبعة احرف وجود دارد. در فصل سوم به اقوال علماي اهل سنت و ابهام و تحيّر آنان پرداخته مي شود.
خليفه ي دوم با چنين اقدامي، مشکل خويش را در بهره مندي از تسامح در نص آيات و آزادي خويش را در برابر آنها و حل مشکل جامعه ي مسلمين يعني گسترش قراآت و تخطئه ي يکديگر را، تا حدودي در زمان خود، به طور موقت حل نمود و همه ي قراآت موجود را نص قرآن دانست و آنها را به استناد سبعة احرف، به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت داد. امّا اين راهکار، تسکين موقتي بود و مشکل قراآت متعدّد، پس از گذشت زماني کوتاه، دوباره سربرآورد. تا آن جا که در زمان عثمان، براي توحيد قرائت مصاحف قرآن، اقدام جدي صورت گرفت.
عمر و تساهل در قراآت معروف
بر اساس برخي از گزارش هاي تاريخي از زمان عمر در مورد قراآت قرآن که مواردي از آن ذکر مي گردد، عمر بر نص قرآن و قرائت معروف آن پاي بند نبود. گاه قرائتي را تغيير مي داد و يا کلمه يا کلماتي را، برخلاف قرائت معروف، مي افزود و يا مي کاست. تفصيل آنها در کتاب کنزالعمال، باب القراءة جلد 2، صفحه 591 و مسند عمر بن الخطاب در کتاب المسند الجامع و باب القراآت در مجمع الزوائد القراآت هيثمي جلد 7، صفحه 154 و الغدير مرحوم علامه اميني در بحث قراآت عمر جلد 6، صفحه 302 و... آمده است. در اين مجال به اختصار به ده مورد از آنها به ترتيب سور قرآن اشاره مي شود.1. سوره حمد: صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ
عمر آيه ي شريفه حمد را با تغييراتي، چنين قرائت مي نموده: « سراط من أنعمت عليهم » که در آن « صاد » به « سين » تبديل شده و کلمه « الذين » حذف شده و به جاي آن کلمه « مَن » آمده است. (17) در کنزالعمّال آمده است که عمر چنين قرائت مي نمود. « سراط من أنعمت عليهم ». (18)2. آل عمران: اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ
عمر آيه ي شريفه ي مذکور را « الحيّ القيّام » قرائت نموده است. (19) در کنزالعمّال هم آمده است که عمر در نماز سوره ي آل عمران را شروع نمود و چنين قرائت نمود: آلم اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيّام » (20) در حالي که در مستدرک حاکم آمده است که او بر قرائت معروف يعني « الحيّ القيوم » نيز مي خوانده است؛ (21) از اين گزارش برمي آيد که براي عمر هر دو شکل مجاز بوده است و نص خاصي براي او تعيّن نداشته است؛ يعني اعتقاد بر نزول هاي متعدد براي قرآن.3. توبه، آيه 100: وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ.
در قرائت معروف، کلمه « الانصارِ » مجرور و کلمه « الذين » همراه واو ( و الذين )، است. ولي بر طبق قرائت انحصاري عمر، کلمه، « الانصارُ » مرفوع و عطف به « السابقون » مي باشد، و کلمه « وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم » بدون واو ( الذّين ) است، تا صفت براي « الانصار » باشد. اين قرائت گرچه در نخستين مرحله مورد انکار زيدبن ثابت و ابيّ بن کعب قرار گرفت، اما عمر بر آن اصرار داشت و هدف او، ترفيع مقام مهاجرين قريش، نسبت به انصار بود. زيرا طبق قرائت معروف مهاجران و انصار، همسان و هم پايه مي شدند.مرحوم طبرسي مي گويد: « والانصارُ با رفع آن، قرائت عمر بن الخطاب است، ولي قرائت مشهور: والانصارِ با جرّ است. » (22) زمخشري هم مي گويد:
عمر چنين قرائت نمود: والانصارُ با رفع و عطف بر السابقون و او معتقد بود که: « والذين اتبعوهم » بدون واو است تا صفت براي انصار باشد. در حالي که زيد بن ثابت به او گفته بود با واو است. (23)
ابن شبّه همين قضيه را چنان نقل مي کند که عمر و ابيّ هر کدام مدعي هستند که قرائت آنها از نزد خداوند نازل شده است و هرکدام بر آن شهادت مي دهند و اين امري است که عمر را متقاعد مي کند که هر دو نزول الهي هستند؛ يعني قرآن، نزول متعدد داشته است. ابن شبّه النميري مي گويد:
عمر آيه شريفه را چنين قرائت نمود: « وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ » که بدون واو بود و کلمه الانصار هم مرفوع بود. ابيّ گفت: قرائت آن چنين است: « وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم » که با واو و کلمه « الانصار » هم مجرور بود. (24)
4. رعد، آيه ي 43: يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ.
قرائت معروف بين شيعه و اهل سنت چنين است: « و َمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ » که مقصود از آن از نظر شيعه، ائمه ي معصومين ( عَليهِم السَّلام ) و راسخان در علم به ويژه حضرت علي ( عَليهِ السَّلام ) مي باشد که در تفاسير بر آن اشاره رفته است. ليکن عمر قرائت ديگري، مختص به خود دارد و آن چنين است: « وَ مِن عِندِهِ علم الکتاب » که بر اساس قرائت او، ضمير « عِندِهِ » به خداوند برمي گردد. در کنزالعمال و درالمنثور نيز همين نسبت و قرائت از عمر نقل شده است. (25) اما چرا عمر چنين قرائتي را برگزيد؟5. ابراهيم، آيه ي 46: و عِندَالله مَكْرُهُمْ وَإِن كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ
عمر آيه مذکور را چنين قرائت مي نمود: « و اِن کادَ مَکرُهم ». يعني کلمه « کان » را که قرائت معروف و مشهور است، به شکل کاد مي خوانده است. در کنزالعمال آمده است که عکرمه چنين گزارش نموده است که عمربن الخطاب چنين مي خوانده است: « کادَ مَکرُهُم » با دال. (26) سيوطي نيز همين قرائت را از عمر نقل مي کند. (27) سيوطي و ديگران، بيان داشته اند که او قرائت غيرمعروف ( ان کاد مکرهم ) را ترجيح مي داده است؛ در حالي که قرائت معروف را هم تکذيب ننموده است؛ يعني تأييد هر دو قرائت و اعتقاد بر چند نزول براي قرآن.6. ص، آيه ي 24: وَ ظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ
عمر برخلاف قرائت مشهور « فَتَنّاهُ » را با تشديد تاء و نون، يعني « فَتَّنّاه » مي خوانده است. طبرسي مي گويد: « و قرائت عمر بن خطاب چنين است: « فتّنّاه » با تشديد تاء و نون. » (28)7. جمعه، آيه ي 9: فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ الله
عمر آيه مذکور را چنين قرائت مي نموده است: « فَامضَوا إلي ذِکرِ اللهِ ». او حتي در نماز همين قرائت را تکرار مي کرد و معتقد بوده است که واژه ي سعي به معناي دويدن، مناسب رفتن به سوي نماز جمعه نيست، بلکه مي بايد به سوي نماز جمعه با آرامش رفت که مناسب آن واژه ي « مضي » به معناي رفتن است.در کنزالعمال آمده است:
خرشة بن الحُرّ مي گويد: عمربن خطاب مرا با لوحي ديد که در آن چنين بود: « إِذَا نُودِي لِلصَّلَاةِ مِن يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ » گفت: چه کسي چنين ( يعني فاسعوا ) بر تو املا نموده است؟ گفتم: ابيّ. گفت: ابيّ ما را از منسوخ آن نيز خبر کرده، آن را « فامضوا إلي ذکرالله » بخوان. (29)
زمخشري هم مي گويد: « عمر آيه شريفه را « فامضوا » قرائت مي نموده است. » (30) عبدالرزاق هم مي گويد: « عمربن الخطاب در سوره ي جمعه « فامضوا » مي خوانده است. » (31)
چنين قرائتي امروزه، رايج نيست و در ميان علماي اهل سنت هم چنين قرائتي رونق ندارد. بلکه قرآن هاي آنها بر اساس همان قرائت معروف « فاسعوا » مي باشد. اجتهاد عمر نيز در تغيير واژه ي « فاسعوا » به « فامضوا » به اين بهانه که « فاسعوا »، به معناي دويدن است، درست نمي باشد. زيرا واژه ي « سعي » در لغات به معناي « مشي سريع » است، نه دويدن. راغب مي گويد: « السعي: المشي السريع و هو دون العدو؛ يعني سعي، حرکت سريع است، نه دويدن. » (32) طريحي نيز در مجمع البحرين مي گويد:
قوله تعالي: فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ: اي بادروا بالنيّة و الجّد و لم يرد للعَدو؛
مبادرت نمودن با نيت و جديت و واژه فاسعوا براي دويدن وارد نشده است. (33)
لذا در روايتي از امام صادق ( عَليهِ السَّلام ) آمده است که:
إذا قمتَ إلي الصلاة إن شاء الله فأتها سعياً وليکن عليک السکينة و الوقار؛
زماني که براي نماز برمي خيزي، بر آن بشتاب و لکن در آن سکينه و وقار خود را حفظ نما. (34)
8. مدثر، آيه ي 42: فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ
عمر برخلاف قرائت مشهور، آيه ي مذکور را چنين قرائت مي نموده است: « فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ يا فُلان مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ ». در کنزالعمال آمده است: « ابن زبير مي گويد: شنيدم، عمربن خطاب چنين مي خواند:... عَنِ الْمُجْرِمِينَ يا فُلان مَا سَلَكَكُمْ... ».(35)سيوطي هم مي گويد: « عمر بن خطاب، « يا فلان ما سلككم... » قرائت مي نموده است. » (36)
9. نازعات، آيه ي 11: أَئِذَا كُنَّا عِظَامًا نَّخِرَةً
عمربن الخطاب آيه مذکور را « عِظاماً ناخِرَةً » مي خواند؛ تا با آيات قبل و بعد از آن از نظر قافيه، هم سان باشد. ظاهراً اجتهاد عمر به همين دليل بوده است و به اقتضاي تساهل در نص قرآن، چنين قرائتي را بر اساس اجتهاد خويش درست و صحيح مي دانسته است. اين قرائت را کنزالعمال و مجمع الزوائد نيز از عمر نقل مي کنند. (37)10. تين، آيه ي 2: وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ وَطُورِ سِينِينَ
عمربن الخطاب، آيه مذکور را « طور سيناء » قرائت مي نموده است. حسام الدين هندي مي گويد: « عمرو بن ميمون گفت: با عمربن خطاب نماز مغرب را مي خواندم که او چنين قرائت نمود: وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ وَطُورِ سيناء ». (38) طبرسي هم مي گويد: « عمربن خطاب قرائت « طور سيناء » به جاي طور سينين مي خوانده است. » (39)دگر تفردات عمر
عمربن خطاب خليفه ي دوم، در دوره نسبتاً طولاني خلافت خود براي اداره ي حکومت اسلامي، در همه ي موارد، خود را نيازمند سنت پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نمي دانست و معتقد بود که براي اداره ي حکومت و مردم، قرآن و اجتهادات او کافي است. او نخستين بار، در هنگام ارتحال پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) و درخواست کتاب و دوات از طرف حضرت رسول اکرم (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) و نوشتن مطالبي که آنها را از گمراهي حفظ نمايد، نشان داد که ضرورتي در حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نمي بيند. او خود را در فهم قرآن از همه، حتي پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) بي نياز مي ديد و گفت: « حسبنا کتاب الله؛ يعني کتاب خدا براي ما کافي است. » بخاري مي گويد:لما اشتد بالنبي و جعه قال: ائتوني بکتاب أکتب لکم کتاباً لن تضلّوا بعده قال عمر: أن النبي غلبه الوجع و عندنا کتابُ الله حسبنا؛
هنگامي که بيماري حضرت شدت يافت، فرمود: کاغذي را بياوريد تا براي شما مطالبي را بنويسم، تا پس از آن گمراه نشويد. عمر گفت: بيماري بر پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) غالب شده و [ ما نيازمند توصيه ي او نيستم ] نزد ما کتاب خدا هست و ما را بس است. (40)
بر همين اساس از نظر خليفه ي دوم، نقل و روايت و تدوين روايات پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) ضرورتي نداشت، و به همين جهت و جهاتي ديگر، با تدوين آنها مخالفت ورزيد. از اين رو در هنگامي که از او درخواست حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) مي شود، به بهانه ي امکان اضافه شدن و يا کاستن در حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) سرسختانه مخالفت کرده مي گويد:
مي ترسم تا چيزي بر آن اضافه يا از آن کاسته شود. (41)
البته پذيرفتن چنين تعليلي از او مشکل است. زيرا او نه تنها خود از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) کمتر روايت مي نمود، بلکه ديگران را نيز منع مي کرد. در حالي که تداوم منع ها و عدم روايت حديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، موجب مي شد که احاديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) به تدريج رو به فراموشي گذارد و کساني که با تأخير زماني، بخواهند آن را نقل و روايت کنند، دچار کاستن يا افزودن يا نقل به معنا و يا جابه جايي کلمات، بشوند. از طرفي خود او اقرار مي دهد که ممکن است در احاديث پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) کم يا زياد نمايد. لذا روايات عمربن خطاب از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) ممکن است دچار تغييراتي شده باشد همان طور که در مورد نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر، چنين امري بسيار محتمل است. لذا از عمر، احاديثي نقل شده است که در نسبت آنها به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، تنهاست و حديث مفرد به شمار مي آيد و چه بسا در آنها ناسازگاري هايي با يکديگر وجود دارد.
از جمله ي آنها، مي توان به موضوع حديث نزول قرآن اشاره داشت که او بر اساس نسبت حديث سبعة احرف به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) معتقد است که قرآن داراي نزول هاي هفت گانه است. از طرفي ديگر به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، نسبت مي دهد که فرمود: تنها قرائت نازل شده، قرائت عبدالله بن مسعود است که بر آن اساس، قرآن داراي يک حرف و يک نزول خواهد بود. زيرا عبدالله بن مسعود يک قرائت و يک حرف را بيشتر روايت ننموده است. در المسند الجامع آمده است:
عن عبدالله بن مسعود: إن أبابکر و عمر بشراه: إنّ رسول الله قال: مَن أحبَّ أن يقرأَ القرآنَ غضّاً کما أُنزل فليقرَأ علي قراءةِ ابنِ أمّ عبد؛
ابابکر و عمر، عبدالله بن مسعود را بشارت دادند که پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در مورد وي فرموده است که هرکس مي خواهد قرآن را به طور کامل آن چنان که نازل شده است، قرائت نمايد، قرائت عبدالله بن مسعود را بخواند (42).
بر اساس اين روايت، عمر قرائت ابن مسعود را قرائت صحيح مي داند، پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) آن را تأييد نموده و يک قرائت هم بيش نبوده است. از طرف ديگر در مواردي رأي ابيّ بن کعب را در قراآت، رأي صحيح و قرائت نازل شده مي داند. در مورد تفرّد او در احاديثي که به نظر مي رسد نسبت آنها به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نيازمند ادلّه و قراين ديگري است، مي توان به چند مورد ديگر اشاره داشت:
1. روايت غفران ظالمين قريش
ذهبي از عثمان نهدي نقل مي کند که او مي گويد:شنيدم عمر در تفسير آيه ي: « فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ... » به نقل از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) مي گفت: سابقنا سابق و مقتصدنا ناج و ظالمنا مغفورٌ له؛ متقدمين ما مقدّم هستند ( در بهشت و ثواب نزد خدا ) و طبقه ي ميانه رو ما نجات يافته و طبقه ي ظالم ما ( قريش ) نيز مورد مغفرت واقع مي شوند. (43)
فخر رازي در تفسير خود مي نويسد:
عمر از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) روايت نموده است که: ظالمنا مغفور لنا؛
ظالمين ما مورد مغفرت واقع مي شوند. (44)
سيوطي هم مي گويد:
از عمربن خطاب روايت شده که مي گويد: شنيدم پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: سابقنا سابقُ مقتصدنا ناجٍ، و ظالمنا لنفسه مغفورٌ لنا؛ (45)
سابقين ما پيشگام و مقتصد ما نجات يافته و ظالمين ما ( قريش ) مورد مغفرت هستند.
عمر براي تکريم قريش، حتي براي ظالمين آنها، اِفراداً حديثي را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت مي دهد، مبني بر اين که ظالمين قريش نيز در بهشت هستند و مورد مغفرت واقع شده اند و سخن خود را در ضمن تفسير آيه ذيل بيان مي دارد: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ (46).
نسبت چنين حديثي به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) را برخي انکار کرده اند. لذا ذهبي، روايت يادشده را تضعيف مي نمايد ( 47 ). در تفاسير شيعه چنين روايتي از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در ذيل آيه ي مذکور نقل نشده است، و ظالم را منحصر به قريش ندانسته و براي مغفرت ايشان روايتي ذکر نکرده اند. بر طبق برخي از روايات شيعه، مقصود از ظالم در آيه ي شريفه کسي است که معرفت و شناخت پيشواي الهي خود را نداشته باشد. اساساً چگونه ممکن است که پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) ظالمين، آن هم ظالمين قريش، را بخشوده قلمداد فرمايد؟!
2. نزول آيه رجم
از ديگر تفردات عمر که آن را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت مي دهد، نزول آيه ي رجم است. وي مي گويد: « آيه رجم بر پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نازل شد و من از او درخواست کتابت آن را نمودم. »در مسند احمد حنبل آمده است:
کثير بن صلت به نقل از زيد بن ثابت مي گويد: زيد گفت: شنيدم که پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: « الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما ألبتة. » عمر گفت: هنگامي که اين آيه نازل شد، نزد حضرت رفتم و گفتم: آن را براي من کتابت نما. (48)
در حالي که چنين آيه اي در قرآن وجود نداشته و ندارد و خداوند بر پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) چنين آيه را نازل نکرده است و الّا در قرآن موجود، که مورد اتفاق شيعه و سني است، مي بايد چنين آيه اي وجود داشته باشد. اساساً نسبت نزول آن به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم)، صحيح به نظر نمي رسد؛ گرچه حکم رجم در روايات پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) وجود دارد.
3. گريه بر ميّت مجاز نيست
عمر، گريه بر ميّت را مجاز نمي داند و نهي آن را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت داده چنين حديثي را از ايشان نقل مي نمايد: « ميّت در صورتي که اهلش بر او گريه نمايند، معذّب مي شود. » در مسند احمد آمده است:سعيد بن مسيّب مي گويد: عمر چنين گفت: پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: أن الميّت يُعذّب ببکاء أهله عليه؛ (49)
مرده به خاطر گريه ي اهلش بر او، مورد عذاب واقع مي شود.
چنين نسبتي به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) قطعي نيست. زيرا خود پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) بارها بر مردگان گريست؛ از جمله بر جنازه ي سيدالشهدا در جنگ احد و... گريه بر ميّت نه تنها حرام نيست و در روايات از آن منع نشده است، بلکه امري مباح است که با فطرت انساني سازگار است. لذا فقهاي شيعه و اهل سنت، گريستن بر مردگان را تحريم نکرده اند.
4. جبرگرايي و بي ارزشي عمل
از عمر در ذيل آيه ي شريفه ي « وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا »، (50) نقل شده که پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: خداوند، جمعي را از روز نخست بر فطرت ناپاکي آفريد. در حالي که آيه ي شريفه اشاره به توحيد فطري در همه انسان ها دارد. احمد در مسندش مي گويد:مسلم بن يسار گفت: از عمربن خطاب در مورد اين آيه، سؤال شد. عمر گفت: شنيدم که از پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) در مورد همين آيه سؤال شد و حضرت چنين فرمود:
إنّ الله خَلَقَ آدمَ ثم مسح ظهرَه بيمينه فاخرج مِنه ذُرّية فقالَ: خلقتُ هولاء لِلجنّة و بعمل أهل الجنّةِ يعملون ثم مسح ظهره فاستخرجَ منه ذُرية فقال: خلقتُ هؤلاء للنّارِ و بعمل أهلِ النار يعملون فقال رجلٌ: يا رسولَ الله، ففيم العملُ؟ قال: فقال رسول الله (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) إنّ اللهَ إذا خلقَ العبدَ لِلجنةِ استعملهُ بعملِ أهلِ الجنةِ حتي يمُوتُ علي عملٍ مِن أعمالِ أهلِ الجنةِ فيدخلُه الجَنّةَ و إذا خلق العبدَ للنّار استعملهُ بعملِ أهلِ النار حتي يمُوت علي عملٍ مِن أعمالِ النارِ فيُدخلُه الله النار؛
خدا آدم را خلق کرد و سپس پشت آدم را با دستش مسح کرد و از آن ذريه اي را آفريد و گفت: آنان را براي بهشت آفريدم و به عمل اهل بهشت، عمل مي کنند. سپس پشت آدم را دوباره مسح کرد و از آن ذريه ي ديگري را خارج نمود و گفت: اين گروه را نيز براي جهنم خلق کردم و به عمل اهل جهنم، رفتار مي کنند. مردي براي حضرت رسول (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: يا رسول الله (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) پس نقش عمل چه مي شود؟ عمر گفت: پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) فرمود: خداوند، وقتي بنده اي را براي بهشت آفريد، او را به عمل بهشتيان ملزم مي نمايد تا آن بر اعمال بهشتيان بميرد و سپس او را داخل بهشت مي نمايد. و هنگامي که بنده اي را براي جهنم خلق مي نمايد، او را به اعمال جهنميان، وامي دارد تا آن که بر اعمال جهنميان بميرد و سپس او را به جهنم مي برد. (51)
بر اساس حديث بالا - که عمر آن را به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت مي دهد - عمل انسان، جايگاهي را در سرنوشت او ندارد و اساساً انسان از خود اختياري نداشته و مجبور است. زيرا از روز نخست عده اي براي بهشت آفريده شده و عده اي براي جهنم خلق شده اند. البته اگر موضوع روايت « علم خداوند » بود، راهي براي توجيه آن بود، ليکن آن چه را عمر به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت مي دهد، بي ارزش بودن عمل است که با آيات فراواني در تعارض است؛ مانند: « فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ، وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛ (52) هرکس که به اندازه ي ذره اي کار خير انجام دهد، پاداش آن را مي بيند و هرکس به اندازه ي ذره اي کار زشت انجام بدهد، به سزاي عمل خويش مي رسد. »
چگونه خليفه ي دوم با آن که حديث مذکور، معناي روشني ندارد، آن را افراداً به پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) نسبت داده است؟!
پينوشتها:
1. احمد البيلي، الاختلاف بين القراآت، ص 58.
2. همان، ص 59.
3. ابن حجر عسقلاني، فتح الباري في شرح صحيح البخاري، ج9، ص 7.
4. سيد شريف الدين، النص و الاجتهاد، ص 126، و الغدير في الكتاب و السنة و الادب، ج6، ص 205: عن علي ( عَليهِ السَّلام ) لولا أن عمر نهي عن المتعة ما زني إلّا شقيٌ. آيه ي فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ. نسا (4) آيه ي 24.
5. النص و الاجتهاد، ص 119، و الغدير، ج6، ص 198. عن سعيد بن المسب إن عمر نهي عن المتعة في أشهر الحج و قال: فعلتها مع رسول الله و أنا أنهي عنها. ج6، ص 205. آيه ي فَمَن تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ. بقره (2) آيه ي 196.
6. النص و الاجتهاد، ص 20. در زمان پيامبر (صَلَّي الله عَليهِ و آله و سلم) انجام شد و در زمان ابابكر هم او دستور داد ولي عمر نهي كرد. آيه ي . توبه (9) آيه ي 60. لكن لمّا ولّي أبوبكر جاء مولفة قلوبهم لاستيفاء سهمهم... فكتب أبوبكر لهم بذلك فذهبوا بكتابة عمر ليأخذوا خطّه عليه و فمزقه و قال: لا حاجة لنا بكم. فقد عزالله الإسلام و أغني عنكم.
7. تاريخ الطبري، ج3، ص 291.
8. احمد امين، ظهرالاسلام، ج4، ص 38.
9. تفسير طبري، ج1، ص 37، ح 16.
10. همان، ح 17.
11. ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص 183.
12. ابن سعد، الطبقات الکبري، ج3، ص 274.
13. ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص 181.
14. تاريخ الطبري، ج3، ص 396.
15. ابن ابيّ الحديد، شرح نهج البلاغه، ج2، ص 20.
16. ابن سعد، الطبقات الکبري، ج4، ص 335.
17. الدر المنثور، ج1، ص 15، و مجمع البيان، ج1، ص 67، ذيل آيه.
18. کنزالعمال، ج2، ص 593، شماره 4811.
19. مجمع البيان، ج2، ص 233، ذيل آيه، و التبيان، ج2، ص 388، ذيل آيه.
20. کنزالعمال، ج2، ص 592، شماره 4806.
21. مستدرک حاکم، ج2، ص 287.
22. مجمع البيان، ج50، ص 110، ذيل آيه.
23. الکشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج2، ص 304 ذيل آيه، و کنزالعمال، ج2، ص 597، شماره 4823.
24. عمر بن شبّه، تاريخ المدينة المنورة، ج2، ص 707.
25. کنزالعمال، ج2، ص 593، شماره 4810، والدرالمنثور، ج4، ص 69، ذيل آيه.
26. کنزالعمال، ج2، ص 596، شماره 4817.
27. سيوطي، الدرالمنثور، ج4، ص 89، ذيل آيه.
28. مجمع البيان، ج8، ص 350، ذيل آيه.
29. کنزالعمال، ج2، ص 592، شماره 4808.
30. الکشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج4، ص 534.
31. مصنف عبدالرزاق، ج3، ص 207.
32. مفردات راغب، ص 283.
33. مجمع البحرين، ج2، ص 375.
34. صدوق، علل الشرائع، ج2، ص 357، باب 73: علة السعي الي الصلاة.
35. کنزالعمال، ج2، ص 594، شماره 4814.
36. الدرالمنثور، ج6، ص 285، ذيل آيه.
37. کنزالعمال، ج2، ص 591، شماره 4804، و مجمع الزوائد و منبع الفوائد، ج7، ص 133.
38. کنزالعمال، ج2، ص 591، شماره 4805.
39. مجمع البيان، ج10، ص 393، ذيل آيه.
40. صحيح بخاري، ج1، ص 32، باب کتابة العلم.
41. مسند احمد، ج1، ص 64 و الدکتور بشار عواد معروف، المسند الجامع، ج14، ص 14.
42. مسند احمد، ج1، ص 7 و المسند الجامع، ج9، ص 658، شماره 7151 و سنن ابن ماجه، ج1، ص 49، ح 138.
43. ذهبي، ميزان الاعتدال، ج3، ص 355.
44. التفسير الكبير، ج 26، ص 24، ذيل آيه ي 32 فاطر.
45- الدرالمنثور، ذيل آيه ي 32 فاطر.
46. فاطر (35) آيه ي 32.
47. ذهبي، ميزان الاعتدال، ج3، ص 355.
48. مسند احمد، ج5، ص 183، و المسند الجامع، ج13، ص 580.
49. مسند احمد بن حنبل، ج1، ص 45، و المسندالجامع، ج13، ص 518، شماره 10484.
50. اعراف (7) آيه ي 172.
51. مالک، موطأ، ص 560، و مسند احمد، ج1، ص 44 و سنن ابي داود، شماره 4703 و المسندالجامع، ج14، ص 9، شماره 10601.
52. زلزله (99) آيه 7-8.
مؤدب، سيدرضا؛ ( 1392 )، نزول قرآن و رؤياي هفت حرف، قم: مؤسسه بوستان كتاب ( مركز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميّه قم )، چاپ سوم.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}