نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )




 

تعليم و آموزش

هستند کساني که از استعدادهاي نيرومندي سرشارند و اين ها مي توانند خودسرانه کاري را شروع کنند و حتي به نتيجه هاي عالي هم برسند؛ مي توانند در خياطي، نجاري و يا برق و مکانيک خودسرانه و بدون استاد، کاري را پيش ببرند، اما همين ها مجبورند که يک قسمت از استعدادهاي وسيع خود را در راه ها و بيراهه ها مصرف کنند تا راه بيابند و
سر نخي را بگيرند و پيش بتازند.
اگر همين ها، از استادي بهره مند مي شدند و آموزش مي ديدند مسلماً به پيشرفت هاي زيادتري مي رسيدند و بهره هاي زيادتري مي گرفتند.
اين مسأله نبايد ما را فريب بدهد که اين ها خودسرانه بدون استاد به جايي رسيده اند و ماهر شده اند. بايد اين را بسنجيم که همين ها در صورت آموزش چه قدر پيشرفت بدست مي آوردند و در ظرف چه مدتي به مهارت و استادي مي رسيدند ؟
غفلت از همين نکته باعث مي شود که افرادي تنها و بي اعتناي به استاد از گوشه اي شروع کنند و در نتيجه ي شکست ها و تجربه ها، يک مقدار از استعداد خود را به هدر دهند و يا در مواجه شدن با سختي ها و بيراهه ها به يأس و در نيتجه به رکود و يا نفرت گرفتار شوند.
براي آموزش رانندگي مي توان خودسرانه ماشين هايي را سوار شد و پس از زحمت ها به نتيجه اي رسيد، اما تا اين مسأله روشن شود که هنگام دنده عوض کردن بايد کلاچ گرفت، چه بسا ماشين هايي خراب شود. و با نبود مربي ممکن است تصادف هايي به وجود بيايد و خون هايي و استعدادهايي نابود گردد. و يا بر اثر شکست و خسارت، از هدف دست
بشويند و از رانندگي خسته شوند. اما اگر طبق برنامه و با راهنمايي هاي مربي آموزش ببينند، فوراً به نتيجه مي رسند.
در مسأله ي تربيت و براي تدبر و تفکر، چه بسا استعدادهايي خودسر رشد کنند و راهي را بيابند و به نتيجه هايي هم برسند اما عقب افتادگي ها، خطرها، شکست ها و يأس ها، دره هايي هستند که بر سر راه مي نشينند و مانع عبور مي شوند. از اين رو آن ها که خودسر، شروع کرده اند، بسياري در تفکرات خود به نتيجه هاي غلط رسيده و منحرف شده اند و يا به بن بست افتاده و مانده اند. و بدبختي در اين است که آن ها اين انحراف و يا بن بست و رکود را به آساني پذيرفته اند و تحمل کرده اند و آن را طبيعي و عادي تلقي نموده اند و هيچ گاه به فکر اين نيفتاده اند که بدانند اين بن بست
از کجا سرچشمه گرفته و اين انحراف از کجا برخاسته است.
مربي بايد در برابر اين تک روي و خودسري، آگاهانه موضع بگيرد؛ چون اين تک روي ها و خودسري ها معلول هستند و علت ها و انگيزه هايي دارند، از قبيل نااميدي از يافتن مربي و يا برخورد با روحيه هاي فاسد و يا سرخوردگي از مربي نماهاي سرد و بي حال و يا عوامل ديگري از قبيل غرور، خود خواهي، تکبر و ساير عوامل که مي توانند انسان را از مربي و استاد جدا کنند و به خودسري و تک روي بکشانند و به هلاکت او و يا از دست رفتن استعدادهاي وسيعش کمک نمايند.
مربي بايد با اين دسته به گونه اي رفتار کند که غرورشان را نشکند و حتي در لباس شاگردي به آن ها درس بدهد و به آن ها بشارت بدهد و آن ها را اميدوار کند که مربي بزرگ هستي خداست و او دل هاي مشتاق را تنها نمي گذارد.
مربي بزرگ هستي، آن هايي را که مي خواهند حرکت کنند رها نمي کند بلکه رهبري مي نمايد.
آن ها که يافته اند که بايد بروند اما از راه بي خبرند و راهنمايي ندارند به هدايت او خواهند رسيد و به راه دست خواهند يافت؛ « الذين جاهدوا فينالنهدينهم سبلنا »، (1) « و من يؤمن بالله يهد قلبه ». (2) تا حدي که در کلاس هستي از مورچه ها مي توانند درس بگيرند و از حرکت ابرها و جنبش برگ ها و ريزش باران و لرزش موج و از تاريکي و نور مي توانند حقيقت هايي را بيابند و پيش بروند.
بسياري را مي شناسم که هنگام خواستن و طلب، به راه رسيدند و پيش تاختند در حالي که هيچ اميدي به رستگاري و نجات آن ها نبود.
اوست که افراد را با هم جمع مي کند و رابطه ها را تنظيم مي کند « يجمع بيننا ربنا... و هو الفتاح العليم». (3) آن ديدارهايي را که ما تصادف مي پنداريم و يک برخورد سطحي حساب مي کنيم با نقشه هاي دقيق او همراه هستند و از هدايت او برخوردارند و کاملا حساب شده اند.
آن ها که خود را تنها مي بينند بايد اين نکته را در نظر بگيرند و خيال نکنند که تنها هستند و مربي در ميان نيست.
او پيش از اين که انسان ها پراکنده شوند، آدم را (مربي را) در زمين گذاشت و راه ها را نشان داد.
مربي بزرگ اوست و هر کس بخواهد و طلب کند و خود را به او واگذار نمايد، او را همراه خود خواهد ديد و عهده دار خود خواهد يافت و آموزش او را شروع کرده و برخوردهايش را تنظيم خواهد نمود و راه را در پيش پايش باز خواهد کرد و مربي را در دسترسش قرار خواهد داد.
و اين مربي از لطافتي برخوردار است که انسان را در خود نگه نمي دارد و به خود مشغول نمي کند. اين مربي همچون پل انسان را به حق مي رساند، نه آن که همچون سدي او را در پشت خود نگه دارد.
اين مربي مثل شيشه نگاه را عبور مي دهد و به حق متوجه مي کند.
ملاک مربي همين است، نه چشم بندي ها و خودنمايي ها و مرتاض بازي ها که گفته اند: « العالم من يذکرکم الله رويته ». (4) ملاک عالم را نه علم معرفي کرده اند و نه چشم بندي و مرتاض بازي. عالم کسي است که از ديدار او به ياد حق بيفتيم و در او پاي بند نشويم و او را بت نگيريم. همين و
همين.
راستي که در اثر ناداني و چشم پوشي از ملاک ها، انسان به چه دره هايي سقوط مي کند و در چه سنگلاخ هايي مي ماند و به چه ناحق هايي دل مي بندد. خيال مي کند خوراک کم، لباس کم، مرتاض بازي، چشم بندي و يا تسخير و تصرف و يا دل خبر دادن و از ضمير حکايت کردن و يا علوم ديگر ملاک مربي است.
ما بايد ببينيم مربي و عالم چه چيزي را در ما زنده کرده اند ؟ خود را و يا حق را و يا دنيا را و يا خلق را ؟ و ببينيم ما، در او چه چيزي را زنده کرده ايم ؟ هواها و هوس ها را، طمع ها و حرص ها را، رياست طلبي ها و تفرعن ها را و يا مسئوليت و تواصي به حق و تواصي به صبر را ؟
مربي اگر از مسئوليت هايش الهام بگيرد و از تواصي به حق الهام بگيرد، ناچار حق را در ما زنده مي کند و ما را به او نزديک مي نمايد و از غير او آزاد مي سازد.
اين چنين مربي نگاه هايش درس است و سکوتش درس است و حرف هايش درس است. اين مربي از مورچه اي و يا برگ خشکي و يا شاخه ي پرباري و يا شب آرامي و غروب زردي به ما درس مي دهد؛ « ما من شي يراه عينک الا و فيه موعظه »؛ (5) هر چه ديده ي تو بر آن بيفتد مي تواند براي تو درسي و موعظه اي باشد.
اگر ما گوش باشيم، تمام هستي درس است و اگر ما چشم باشيم تمام هستي راه است. و اين راه ها را، راه رفته ها مي شناسند و با نگاهشان، سکوتشان، توجهشان و يا خنده و گريه و آمدن و رفتنشان، تو به راه ها مي رسي و راه ها را مي بيني و از شور و عشق و سوز و سازشان به راه مي افتي و از وارستگي و آزادي آن ها، آزاد مي شوي.
راستي اين نورها هستند که راه را روشن مي کنند و حق را نشان مي دهند و او را يادآوري مي کنند، نه شکل ها و شمايل ها و فرعون ها و راهزن هايي که خلق را به خود مي بندند و در خود مي کشانند و به آن ها درس اسارت و بندگي مي دهند نه درس آزادي و آن ها را بت پرست مي سازند، نه موحّد آگاه.
و اين نورها در راه هستند. کسي که بخواهد و طلب کند، در راه با اين ها برخورد مي کند و از نور آن ها بهره مند مي شود و از عشق و حال آن ها عشق و حال مي گيرد. و اين بشارت براي کساني است که سرخورده اند و خود را تنها خيال کرده اند.
هيچ گاه خود سر نمي توان به راه رسيد که بايد طلب کرد و پرسيد و در راه نمي توان بدون امام، بدون راهنما، بدون مربي بود که شيطان ها در کمين هستند. و مربي شکل مخصوص و رنگ مخصوص ندارد. هر کسي که ما را به او برساند و او را ياد آوري کند عالم است و مربي است و راهنماست.
و اين چنين مربي، از هر چيز به ما درس مي دهد و تدبر و تفکر را به ما مي آموزد.
آن رسول بزرگ بود که از بيابان خشک و بي بوته اي کوهي جمع مي کرد و آن گاه درس مي داد. و يا در برابر وزنه برداران مي ايستاد و نيرومندترين را معرفي مي کرد. و خود به بازار مي رفت و خريد مي کرد و از پول کم بهره ي
زياد مي گرفت و درس مي داد و يا هنگام تقسيم غنايم، انصار را محروم مي ساخت و ساخته شده ها را فاسد نمي کرد. و يا هنگام غذا خوردن به مسجد مي آمد و در صفّه مي نشست و درس مي داد. و يا در هنگام سلطنت و قدرت تواضع مي نمود و درس مي داد. و در حال، نگاهش، خنده اش، غضب و خشمش و آمدن و رفتنش درس بود و آموزش بود. از
هر حادثه اي استفاده مي کرد و برداشت مي نمود و نشان مي داد؛ «يتلوا عليهم آياته»؛ نشانه ها و آيه ها را براي آن ها تلاوت مي نمود و بر آن ها گوشزد مي کرد. و کتاب و حکمت را به آن ها مي آموخت. او با طرح سؤال هاي حساب شده افراد را حرکت مي داد و فکر را به راه مي انداخت؛ چون در اين هنگام و در برابر سؤال بايد جوابي آماده کرد و براي جواب بايد فکر نمود و حرکت کرد.
رسول بزرگ و مربي آگاه اين گونه خلق را رهبري مي نمود و پيش مي برد.
براي به جريان انداختن فکر، گاهي از استدلال ها شروع مي کنيم و با دليل و منطق، فکر را به راه مي اندازيم.
ولي در حقيقت اين به راه انداختن نيست، بلکه فکر را به زير بار کشيدن است. اين روش فکر را مشغول و متوقف مي کند و به زير بار مي کشد. سنگيني استدلال براي فکر رکود مي آورد و اگر حرکتي هم باشد آن حرکت فکر نيست. اين حرکت خود استدلال و حرکت خود منطق است.
بهترين راه براي به کار انداختن فکر، طرح سؤال هايي حساب شده است.
انسان در برابر سؤال ها مي خواهد جوابي بياورد و براي بدست آوردن جواب ناچار است که فکر کند و دست و پا کند. و در نتيجه، فکر به جريان افتاده و حرکت کرده است.
در صورتي که سؤال ها حساب شده و دقيق باشند، فکر زودتر به شناخت ها و به عقيده و علاقه و به حرکت و عمل منتهي مي گردد.
طرح سؤال براي حرکت فکري، راهي است که پيامبران از آن جا رفته اند و قرآن از آن خبر مي دهد و مبي بينيم سؤال هايي را که تلنگرهاي محرک فکر هستند و در قرآن به کار گرفته شده اند. (6)
مربي آگاه به جاي اين که با سنگيني استدلال ها فکر را خسته و تنبل کند، با سؤال ها و راهنمايي ها فکر را آماده مي کند و حرکت مي دهد و به مقصد مي رساند.
مربي آگاه آن نيست که به جاي افراد فکر بکند و استدلال کند و بفهمد و ببيند. مربي آگاه کسي است که چشم افراد را باز مي کند و پرده ها را کنار مي زند و فکر را حرکت مي دهد تا افراد استدلال ها را بيابند و بفهمند و زيبايي ها را ببينند. در اين صورت استدلال ها مستقيماً دريافت شده اند و بدون سنگيني، در فکر هضم گرديده اند. و در ضمن شخصيت افراد و استقلال آن ها مجروح نگرديده است.
طرح سؤال بايد با آگاهي و دقت همراه باشد نه با هجوم و حمله.
چه بسا که انسان بايد مدت ها خود را متفکر و غمگين نشان بدهد و طرف را به سؤال وادار کند و پس از فرارها و تشنه کردن ها، آرام از خودش بپرسد که راستي چرا زنده هستم و چرا خودم را راحت نمي کنم. اين زندگي و اين تلاوت تکرارها يعني چه ؟
و آن گاه از دوستش بپرسد آن ها که خود را راحت کردند و انتحار کردند آيا از شهامت و شجاعت برخوردار نبودند ؟
در اين هنگام دوستش مي کوشد که او را دلگرم کند. و اوست که مي تواند او را از تکرار زندگي و بن بست مرگ و تنوع بودن، به تحرک ها و راه ها برساند و با طرح سؤال هاي بنيادي او را به جريان بيندازد.
چون تنها اين سؤال هاي بنيادي است که انسان را به راه مي اندازد و پيش مي برد.
کساني که سؤال ها را از بالا شروع مي کنند و از برگ ها آغاز مي کنند و از شکل برگ ها و رنگ برگ ها و کار برگ ها، خود را خسته مي کنند، به نتيجه نمي رسند؛ چون اين شکل و رنگ نتيجه ي عواملي است که در ساقه ها و ريشه ها و شاخه ها و پوست ها خانه گرفته اند.
اين سؤال هايي که از اسلام و خدا و هستي مي شود، سؤال هاي دست دوم و فرمي است؛ چون تا انسان مجهول است، اسلام معلوم نخواهد شد و هستي و الله شناخته نخواهند گرديد: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». (7)
هنگامي که انسان فقط دهان است که با يک مشت روده همراه شده، ديگر اين دهان نه اسلام و دين مي خواهد و نه عقل و فکر و غرايز عالي، که براي خوردن همان پاي غريزه کافي بود.
اما هنگامي که بودن انسان جواب گرفت و چگونه بودن انسان به پاسخ رسيد، چگونه زيستن و چگونه مردن او هم شخص مي شود.
اين است که سؤال هاي ابتدايي از اين جا شروع مي شوند:
آيا هستم ؟
چرا به اين هستي خاتمه نمي دهم ؟ چرا اين بار را به دوش مي کشم ؟
چه لذتي در اين تلاوت تکرار و تحمل مرگ تدريجي هست ؟ و چه ترسي از رفتن و چه شوقي درماندن ؟
اگر بودن بهتر است و اگر زندگي ترجيح دارد، خوب در اين زندگي چه مي خواهم ؟
اصلا در زندگي چه بايد بخواهم ؟ هدف من و خواستن من با چه مسائلي ارتباط دارد ؟
آيا اين هدف با استعدادهاي من و نيازهاي من مربوط مي شود و از آن ها مشخص مي گردد ؟ پس استعدادهاي من چه قدر است و من چه قدر هستم. و چه ارزشي دارم. و چه نيازهايي براي من هست ؟
در اين سطح است که با تفکر در استعدادها و مقدار استعدادها و خلقت انسان، مي توانيم هر کس را به شناخت هايي برسانيم که در جهان بيني اسلامي به آن مي رسيم.
با اين گونه سؤال هاي عميق و غير مهاجم نطفه ي حرکت و تفکر در ذهن هاي فراري و خسته، آرام جاي مي گيرد و رشد مي کند و به مرور زمان متولد مي شود.
البته بايد بگويم نمي توان شتابزده در انتظار نتايج فوري بود که يک دانه، ماه ها طول مي کشد تا جوانه بزند و برويد و رشد کند.
ما با شتاب نه تنها طرف را خراب مي کنيم که خود به يأس مي رسيم.
همانند آن گوسفنددار ناشي که پوست خربزه را به دهان گوسفند مي گذاشت و با دست ديگرش دنبه ي گوسفند را وزن مي کرد که ببيند آيا سنگين شد و گوسفند چاق و پروار گرديد ؟!
آن ها که با اين دست غذا مي دهند و با آن دست دنبه ها را مي سنجند، فقط از کار خويش مي مانند و به يأس مي رسند و دق مرگ مي شوند.
مربي با زيرکي سؤال ها را در درون افراد مي کارد و در آن ها طلب راسبز مي کند و آن ها را به چرخ مي اندازد و آن گاه به آن ها روش برداشت از مطالعه و تدبر و تفکر را مي آموزد.
او پيش از هر چيز، ناچار است که براي اين تفکر وسيع مطالعات وسيع تري را فراهم کند. مهمان پر اشتها، غذاي زيادتري مي خواهد. تفکر وسيع و آماده، به مواد فکري زيادتري نياز دارد و ناچار با تفکرات وسيع،مطالعات بايد از محدوده ي دفتر و کاغذ آزاد شود و به وسعت هستي راه بيابد و از هر حادثه درس ها و برداشت ها و اعتبارها آغاز گردد.
و در اين حد ناچار بايد از روش مطالعه و برداشت و روش تفکر و نتيجه گيري، پرده بردارد.
انسان براي رسيدن به برداشت ها و تصويرها و تفکرها به چند اصل نياز دارد:
1 احتمال اين که در هر حادثه مي تواند درسي باشد و در هر تصادف نظمي. کسي که با اين شناخت يا با اين احتمال همراه است و احتمال مي دهد که در اين خاک ها گوهري نهفته و انگشتري گم شده از آن سطحي نمي گذرد، بلکه درنگ مي کند و در آن مي کاود و آن را زير و رو مي کند و تدبر مي نمايد.
2 نگرش و عينکي 45 که حادثه را در يک لحظه محبوس نکند گل قالي و استکان چاي را در بند يک لحظه و در زمان حالش نگذارد؛ چون هر حادثه ارتباطي با گذشته دارد و جرياني در آينده. و کسي که ديروز و امروز و آينده را يکجا مي بيند حرکت ها را بيشتر حس مي کند و رکود را بهتر مي يابد و از دست دادن را عميق تر احساس مي نمايد و اين است که بيشتر و بهتر بهره برمي دارد.
3 فراغت و خلوتي که حادثه ها را در خود بگيرد و آن ها را هضم کند.
ذهن خسته و فکر مشغول، برداشتي نخواهد داشت. ذهن انسان حادثه ها را بر اساس اهميت آن ها و علاقه و عشق به آن ها دسته بندي مي کند. ذهن هنگامي که در همان موضوع با اهميت و مورد علاقه اش جريان مي گيرد، نفوذ بيشتر و قدرت زيادتري خواهد داشت و در نتيجه از اعماق، ره آورد مهم تري خواهد آورد. هنگامي که مي خواهي از يک موضوع برداشت بيشتري داشته باشي نبايد به خودت فشار بياوري و بي حاصل فکرت را خسته کني. هنگامي که ضرورت حادثه و اهميت آن مشخص شد ناچار فکر به آن معطوف مي شود و به آن رو مي آورد. اهميت حادثه را با ميزان و ترازوي عقل هم مي توان سنجيد.
کساني که ذهنشان به يک مسأله مشغول است و در مسائل ديگري مي کاوند به جايي نخواهند رسيد.
فراغت و خلوت به وسعت برداشت ها کمک مي کند. ذهن خسته و مشغول و شلوغ برداشتي ندارد و اين است که راه رفته ها در هر ماه و هفته و روز، حتي در هر ساعت و در هر لحظه، ذهن خود را و درون خود را مراقبت مي کردند و با محاسبه ها، اهميت ها را در نظر مي گرفتند و با مراقبت ها از پارازيت ها جلوگيري مي نمودند و در نيتجه ي فراغت و
خلوت درون، حتي با بلبشوي بيرون برداشت ها داشتند و نتيجه گيري ها.
4 نمونه ها و مثال هايي که در فصل تدبر از آن ياد مي کنيم، طرز برداشت را به ما مي آموزد که چگونه از لرزش موج و ريزش ابر و زمزمه ي نسيم و حرکت ماهي ها و رقص برگ ها و از گل بي رنگ قالي ها و استکان کثيف چاي درس بگيريم.
با اين نمونه ها و با آن فراغت و خلوت و با آن نگرش و عينک و توجه به گذشته و حال و آينده و با آن احتمال و با آن شناخت، برداشت ها زياد مي شود.
آن ها که به نظم هستي و نظام عليتي آن پي برده اند و هماهنگي و ارتباط آن را يافته اند، از هيچ حادثه اي، از هيچ تصادفي سطحي نمي گذرند. بگذر از آن که تذکرها و يادآوري ها، حادثه هاي از دست رفته و درس هاي فراموش شده را به ياد مي آورند. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1 ـ عنکبوت ، 69
2 ـ تغابن ، 11
3 ـ سبا ، 26
4 ـ کافي ، ج 1 ، ص 39
5 ـ وسائل الشيعه ، جلد 11 ، ص 154
6 ـ افي الله شک ( ابراهيم ، 10 ) ، ائنکم لتکفرون بالذي ... ( فصلت ، 9 ) ؛ اتترکون فيما ههنا آمنين (شعراء ،
146 ) ؛ اين تذهبون ( تکوير ، 26 ) ؛ ءانتم اشد خلقا ام السماء ( نازعات ، 27 ) ؛ افحسبتم انما خلقناکم عبثا
( مؤمنون ، 115 ) ؛ ايحسب الانسان ان يترک سدي . ( قيامت ، 36 )
7 ـ عوالي اللثالي ، ج 1 ، ص 54
8 ـ در افسانه اي خواندم پسرکي مي خواست به نويسندگي دست بيابد . مي خواست نويسنده بشود . راه افتاد . به پيري رسيد . شايد جادوگري بود . مطلب خود را با او در ميان گذاشت .پيرمرد روي سنگي نشسته بود و گيلاس مي خورد . از کوله بار خود عينکي در آورد و به چشم
پسرک نهاد . همين که عينک بر روي چشم او نشست ، ديد صحنه طور ديگري است . مي ديد هسته ها به دمي و دم ها به شاخه اي و شاخه ها به درختي و درخت در زمين و آب همراه باغباني و زمين و آب در دست آفتابي و ... وقتي به درخت گيلاس که بالاي سر پيرمرد بود نگاه مي کرد فقط گيلاس نمي ديد ، هسته اي را مي ديد که مردي در زمين کاشت و زمين را ديد که هسته را روياند و شاخ و برگ و شکوفه و ميوه داد و دستي را ديد که ميوه ها را مي چيد و پسرک خيلي صحنه در اطراف خودش مي ديد . سخت مشغول بود ، که دست پيرمرد عينک را از چشم او برداشت و او را از حال خود بيرون آورد . باز پسرک فقط درختي مي ديد و فقط هسته هاي گيلاس را که از دهان پير بيرون مي آمدند .
در اين لحظه پير توضيح داد که اگر مي خواهي نويسنده باشي بايد اين گونه ببيني و با اين عينک
نگاه کني .
8 ـ در سوره ي عصر براي رهايي از خسارت سرمايه ها ، به دو عامل اشاره مي شود : يکي عامل ايمان و عشق که کار و همکار و استقامت مي آفريند و ديگري عامل تواصي و سفارش که حادثه ها و سودهاي از دست رفته را بدست مي آورد .

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم