پاوزه، شعر ايتاليايي را به فضايي نو رهنمون شد: گرايش به واقعيت. و اين فضايي است که بسياري از شاعران جوانتر از او، و پيشاپيش همه ي ايشان: پازوليني، در آن دم مي زنند. پازوليني که هم شاعر، هم داستان نويس و هم فيلمساز است، يکي از پرکارترين، بحث انگيزترين و نام آورترين شخصيتهاي فرهنگي ايتاليا است.
پازوليني، به سال 1922 در شهر بولونيا (1) زاده شد و چون مادرش از اهالي فريولي (2) بود، سالها در آن ايالت که شمالي ترين نقطه ي ايتاليا و همسايه ي اتريش است، زيست. نخستين آثارش را به لهجه ي مردم فريولي نوشت؛ در رشته ي ادبيات فارغ التحصيل شد و مشکل زبان ايتاليايي و مسئله ي ارتباط آن با لهجه هاي گوناگون محلي را، در رساله هاي تحقيقي بسيار معتبرش بررسي کرد.
پازوليني، به اقتضاي واقع گرايي، از زبان خشک و بي روح فرهنگستاني پرهيز مي کند. اما در عوض، اصطلاحات زبان زنده ي عوام را در داستانها و فيلمهاي خود مي پذيرد. پازوليني، در داستان هاي بسيار مشهور خود ( مانند بچه هاي هرزه، ماما رما و زندگي خشن ) و نيز در اشعار و فيلمهايش، نقاش بي پرواي محلات غمزده ي کنار شهر است: محلاتي که کودکان بي فردا را در فشار فقر و آزار خشونت، مي زايد و مي پرورد.
قهرمانان داستانهاي او، به ايتاليايي « فصيح » سخن نمي گويند. زيرا پازوليني که خود، اديبي دانشمند است، اصطلاحات واقعي کوچه و بازار و کلمات مردم فقير و محروم و منحرف را در دهان ايشان مي گذارد. و اين زباني است که مورد علاقه ي اوست.
واقع گرايي او، خاصه در شعر، با « عينيت ورگا » و حتي پاوزه، کاملاً فرق دارد. بررسي واقعيت جاري، هميشه بدو امکان مي دهد تا احساس و انديشه و ميل پرخاشجويي خود را که همراه اوضاع تاريخي ايتاليا تغيير و تحول مي يابد، بيان کند.
پازوليني، در « خاکستر جسدگرامشي » (3) واقعيتي از دست رفته را تفسير مي کند و اميدوار است که با عشق و ايمان خود، آن را باز يابد. اين منظومه، برفراز گور گرامشي، پايه گذار حزب کمونيست ايتاليا، به پازوليني الهام شده است. اما مجموعه هاي « آئين روزگار ما » و « شعري به شکل گل » ، شرح سرخوردگي و آوارگي تمام روشنفکراني است که ديگر به هيچ حقيقتي باور ندارند. به نوعي « دوران ماقبل تاريخ » دل خوش کرده اند.
شاعر، با هرگونه طرز تفکري که به حکومت رسد و استقرار يابد، مخالفت مي ورزد و هوادار اقليتي مقاوم و منزه است که به دليل « همه را دوست داشتن » ، هيچ کس را دوست نداشته باشد. و باز در همين مجموعه است که دردمندانه مي گويد: « انقلاب، آرزويي بيش نيست » و با حسرت، به سالهاي 1940 تا 1950، يعني نخستين دوران پس از جنگ که روشنفکرانش بعد از سقوط فاشيزم و پيروزي در نبرد پارتيزاني، هنوز به رستاخيزي پس از ويراني، ايمان داشتند، مي نگرد. آري، او هنوز به ياد آن سالهاي پر از اميد و اشتياق است.
دومين رستاخيز ملي يا « نهضت مقاومت » و پيکار « ضد فاشيستي » ايتاليا که به قيمت 20 سال اميد و فداکاري تمام شد، تنها نتيجه اش اين بود که گروه کثيري از « ايده آليستهاي » دست چپي و دست راستي را خوشبين و اميدوار کند. پازوليني، اين وضع ناگوار را به نحوي ستودني بيان مي کند. مضمون اصلي کتاب « شعري به شکل گل » ، بازگشت قربانياني است که در راه عقيده ي خود جان سپرده اند. اين اشباح بر مي گردند تا نتيجه ي عبث فداکاريهاي خود را آشکار ببينند. بر مي گردند تا شاهد کساني باشند که ديروز همراهان ايشان بودند و امروز، به بهانه ي پيروي از عقل يا پذيرش واقعيت، خود را فروخته اند و « آنان را که مي گريستند و هنوز هم مي گريند » از ياد برده اند. بر مي گردند تا ناظر « فرزنداني باشند که با دلي تهي از هر گونه سوداي راستين، زيست مي کنند. در حالي که، از لحدها ماتم مي بارد، صورت اسامي خط مي خورد، دهان گورها باز مي شود و اجساد جواني که شلوار گشاد در پا و کلاه پارتيزاني بر سر دارند، از آن بيرون مي آيند: « در چشمان ايشان، مهر نيست... جنون پنهان مرداني است که هنوز به فرمان سرنوشتي جز سرنوشت خويش مي جنگند... »
امروز، حقيقتي که باورکردني باشد، نيست و پازوليني از هرگونه تبليغ مبتذل سياسي اجتناب مي کند. هيچ دولت و هيچ حزبي نيست که او را به راستي خرسند سازد. زيباترين اشعارش را در حسرت ايامي سروده است که مردم چيزي براي دوست داشتن و چيزي براي کينه ورزيدن داشتند. انديشه ها روشن بود و انقلاب، فقط يک آرزو نبود. پازوليني، براي اينکه نياز پيکار جوييش را برآورد و در رفاه معاش و رضايت عقل به خواب نرود، به سوي نوعي آنارشيزم روي آورده است، زيرا خوب مي داند: « آنانکه مي گريستند، هنوز هم مي گريند. »
به کلمات حسرت بار او درباره ي سالهاي 1940 تا 1950 گوش بسپاريم: « خدايا! بيرقهاي زيباي ساليان چهل، سرخ راستين: سرخي آتشين گيلاسها و سيبها که رطوبت، بنفشش مي نمود و آفتاب، قرمز غليظ خونينش... و در عطوفت دليرانه ي فصلي جاودان، موج مي زد » .
اما انديشه ي پازوليني، در حسرت بي حاصل آن فصل جاودان نمي خشکد، بلکه در تجسس و تحول ادامه مي يابد و فيلمهاي او بر اين معني گواه است: « قضيه » که نخست به جامه ي داستان و سپس به صورت فيلم درآمد، اثري است که اگر ناموفقش ندانيم، قابل بحث و مجادله انگيزش توانيم خواند. اما پيام آن بسيار گيراست:
مفهومي ملکوتي، اصيل و عصياني از حيات در جهاني که معني الوهيت، - و بر اثر آن، معني زندگي – را از دست داده است. چنانکه مي بينيم، يکبار ديگر، احساس مذهبي، الهام بخش هنر پازوليني شده است.
ما پيش از اين، سخن از شاعراني گفتيم که علي رغم قدردانيهاي رسمي هنوز گوشه گيرند. اما برعکس، پازوليني در وسط ميدان اجتماع ايستاده و چون هنوز جوان است، در تمام مجادلات ادبي و لغوي و تئاتري و سياسي شرکت دارد. اگر مقايسه ميان دو شخصيت بسيار متضاد جايز باشد، بايد بگوييم که بعد از دانون زيو هيچ شاعر يا دانشوري به اندازه ي پازوليني در حيات ملي ايتاليا، فعال و مؤثر نبوده است. شخصيت او هنوز در راه تکامل است و انديشه اش چه در قلمرو سينما و چه در قلمرو ادب، بابهاي تازه اي بر او تواند گشود. اما هم امروز نيز در ميان جوانان، پيشروي است که پيرو بسيار دارد، کسي است که با او مخالفت مي توان کرد، اما به هيچ روي ناديده اش نمي توان گرفت.
دکتر جينا لابري يولاکاروزو

گاهشماري پي ير پائولو پازوليني

1922- در « بولونيا » از مادري اهل « فريولي » ( ناحيه اي در شمال ايتاليا ) ، زاده مي شود و در ايالات اميليا، لومبارديا و ونه تو اقامت مي گزيند.
1949- 1943 – در فريولي زندگي مي کند و آثاري به لهجه ي بومي اين ناحيه پديد مي آورد.
1945- از دانشگاه بولونيا، در رشته ي ادبيات فارغ التحصيل مي شود.

1949 – به رم مي رود.

پازوليني داراي مقالات، نقدها، رمانها، اشعار و نوشته هاي سينمايي بسيار است و از پرکارترين و « متعهدترين » مردان فرهنگي ايتاليا به شمار مي رود. مخصوصاً سينما او را به تمام جهانيان شناسانده است.
در زير، پاره اي از آثار مهم او ذکر مي شود:

شعر:

1957- خاکستر جسد گرامشي
1962- آيين زمان ما
1964- شعري به شکل گل
1970- از آدمي فراتر رفتن و سازمان دادن

نثر:

1955- بچه هاي هرزه
1959- زندگي خشن
1960- ماما رما
1965- علي آبي چشم
1968- قضيه ( تئورما )
برخي از فيلمهاي مهم او چنين نام دارند:
آکاتونه، ماما رما، پرندگان زمخت و پرندگان ظريف، مده آ، قضيه ( تئورما )، خوکداني، انجيل به روايت متي، دکامرونه.
پي ير پائولو پازوليني، خود را بدينگونه وصف کرده است:
« ... آنچنان وحشيانه و آنچنان نافرجام به زندگي عشق مي ورزم که بر من خوش نمي گذرد:
از جنبه هاي مادي زندگي سخن مي گويم... از آفتاب و چمن و جواني:
اين عادتي است بسيار هولناکتر از اعتياد به کوکائين، با اين تفاوت که هيچ قيمت ندارد و مقدارش فراوان است و من مي بلعمش... مي بلعمش ... و سرانجام چه خواهد بود؟ - نمي دانم... »

بخشي از شعر « زاري چرخ حفاري »

دوست داشتن و شناختن
فقط در زمان حاضر شرط است
و نه در زمان گذشته .
دوام بخشيدن به عشقي فناشده، اضطراب آور است.
جان، ديگر نمي بالد.
اينک، در گرماي افسون شده ي دل شب.
شبي که آنجا، در ميان پيچ و خم رودخانه
و چشم انداز خواب آلود شهر پر چراغ
هنوز طنين هزار زندگي را باز مي دهد،
راز آفرينش، فقدان عشق و فقر احساس
اشکال جهان را که تا ديروز، علت بقاي من بودند،
با من دشمن مي کند.
ملول و کوفته، از ميدان سياه بازارها، به خانه باز مي گردم.
از کتاب: خاکستر جسد گرامشي

بينواتر از گربه هاي « کوليزه »

بينواتر از گربه هاي کوليزه،
در محله اي گچ اندود و گردآلود، دور از شهر و روستا مي زيستم
و هر روز در اتوبوسي که ناله ي محتضران داشت، مي چپيدم
و هر رفت و برگشتم، شکنجه اي آميخته به اضطراب و عرق بود.
راه پيمايي هاي دراز در شرجي بود
و غروبهاي طولاني در برابر توده ي کاغذهاي بر ميز انباشته.
و در ميان جاده هاي گل آلود،
چينه ها را مي ديدم و کلبه هاي گچ اندود و بي روزن را
که به جاي در، پرده داشتند.
فروشندگان زيتون تازه و خريداران جامه ي کهنه،
با متاع غبارآلودشان که به ثمره ي دزدي مي مانست
از محله هاي ديگر مي آمدند و از آنجا مي گذشتند
و چهره ي بيرحمشان به جواناني که از فرط معاصي پير شده اند
و يا به کسي که مادري سختگير و گرسنه دارد، شبيه بود.
من از اين جهان جديد و آزاد، نيرويي تازه يافته بودم.
هرمي يا نفسي که نمي توانم گفت،
به واقعيت پست و پليد و پريشان و بي پايان – که در آن حومه ي گرم جنوبي مي لوليد – معنايي از شفقت ناب مي بخشيد.
روحي کوچک در آن جهان بيکران، روحي که فقط از آن من نبود،
در من مي باليد و نيرو از نشاط کسي مي گرفت که همه را دوست مي داشت اگر چه کسي دوستش نداشته باشد،
و همه چيز در پرتو اين عشق، روشن مي شد؛
عشقي، شايد هنوز کودکانه،
ولي نيز مردانه، که در کوره ي تجربه پخته شده بود؛
تجربه اي که در قدوم تاريخ تولد مي يافت.
من، در مرکز جهان بودم،
در جهان اين محله هاي غم انگيز و بدوي
در جهان اين چمنهاي زردفام
که بادي هميشه بي آرام،
بادي که شايد از درياي گرم « فيومي چينو »
و يا از کشتزاري که شهر، در ميان کومه هايش گم مي شد، مي وزيد.
در اين جهان، فقط شبح چارگوش و زردفام زندان
که پنجره هايي مخطط با هزار ميله ي يکسان سوراخش کرده بود،
در هواي گرفته ي خاکي رنگ و در ميان کشتزاران کهن و کلبه هاي خواب آلود، بر همه چيز، توان تسلط داشت.
کاغذ پاره ها بود و غباري که کور مي کرد.
نسيم، صداهاي ناتوان و بي طنين زناني را که از کوههاي « سابيني » و يا از درياي آدرياتيک آمده بودند،
به اين سوي و آن سوي مي کشيد؛
زناني که از اين پس با گله ي پسراني سنگدل و نزار و
دريده پيرهن و سوخته شلوار، روزي چند، همخانه مي شدند.
آفتابهاي آفريقايي بود و رگبارهايي خشماگين که کوچه ها را به سيلابهاي گل آلود بدل مي کرد؛
و اتوبوسهايي که در آغاز خط، در آشيانهاي خود،
ميان آخرين نوار علفهاي غبارآلود، جاي گرفته بودند
و زباله داني سوزان، با بوي ترشيده.
اين مرکز جهان بود
همانگونه که عشق من به چنين جهاني، در مرکز تاريخ بود.
و در اين عقل نوزاد که هنوز صورت « عشق » داشت
همه چيز آماده ي روشن شدن بود، همه چيز روشن بود.
اين محله ي برهنه در باد، نه رومي بود، نه جنوب رومي و نه کارگري
زندگي بود که در پرتوي تازه تر تجلي کرده بود
زندگي و پرتو زندگي بود که در آشوبي پيش از آغاز جهان کارگري، تکوين يافته بود
و اين همان است که روزنامه ي زمخت حوزه ي
حزب مي خواهد؛
روزنامه اي که نفس آخر ماشين چاپ و رکن حيات روزانه است:
حياتي که از بس نزديک به ماست، خالص و از بس حقيرانه انساني است، مطلق است.
از کتاب: خاکستر جسد گرامشي

پي‌نوشت‌ها:

1- Bologna
2- Friuli
3- Gramsci

منبع مقاله :
لابريولا کاروزو، جينا؛ ( 1385 ) ، هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، مترجم:نادر نادرپور و جينالابريولاکاروزو، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم