نويسنده: تقي آزاد ارمکي




 

آيا مارکسيسم به عنوان يک نظريه، اعتبار علمي دارد؟

جهت پاسخ گويي به سؤال فوق، همه ي فرض هاي پنجگانه ي فوق مبتني بر مرگ يک نظريه در مورد مارکسيسم نيز صادق مي باشند. اول آن که، بعضي از مفاهيم به کار گرفته شده در مارکسيسم با يکديگر و با کليت نظريه در حال تناقض اند. زيرا تأکيد مارکسيسم بر بينش ديالکتيکي مبتني بر اصل تضاد، تغيير مستمر پديده هاي اجتماعي را ضروري مي سازد. براساس اصل تضاد و تغيير در مارکسيسم، همه چيز در حال تحول مي باشد. مارکسيسم نيز به عنوان يک پديده، شامل اين قاعده مي شود. در اين صورت تغيير در مبادي، اصول و مفاهيم مارکسيسم ضروري است. از طرف ديگر، چون انديشه ي مارکسيستي بنا به ضرورت هاي تاريخي قرن نوزدهم شکل گرفته است، با تغيير اين ضرورت هاي تاريخي در قرن بيستم، طبيعت انديشه نيز تغيير خواهد يافت، و سوم آن که، ساختار جامعه ي قرن نوزد هم در مقايسه با قرن بيستم، ويژگي هاي خاصي داشته است. افزون اين که، چهره ي دنيا در دهه هاي آخر قرن بيستم، به جهت حوادث عمده اي تغييرکرده است. به عنوان مثال جنگ سرد، رشد گرايش هاي راست در امريکا و اروپا، توسعه ي روزافزون سرمايه داري و انقلاب ها، چهره ي دوران جديد را متفاوت از دوران گذشته ساخته است. همان طور که مي دانيم مارکس نظريه اش را با اتکا بر اطلاعات مربوط به قرن نوزدهم پايه ريزي کرد و بنابراين با وجود تغييرات سريع قرن اخير، مارکسيسم نياز به بازنگري و تحول يافته است. پذيرش و يا عدم پذيرش تغيير در مارکسيسم در ديدگاه روشنفکران راستگرا به منزله ي افول مارکسيسم تلقي گرديده است. هم چنين، تيپولوژي اي که مارکسيسم تحت عنوان جهان سرمايه داري و جهان غيرسرمايه داري مطرح کرده است، صورتي جديد يافته است و روشنفکران پس از مارکس، تيپولوژي هاي متفاوتي عرضه کرده اند. به عنوان مثال والرستاين (1) ( COSER, 1979 ) ازسه نوع جامعه ي مرکزي، حاشيه اي و نيمه حاشيه اي ياد کرده است. ديگر آن که، ماهيت سرمايه داري در قرن بيستم بسيار متفاوت با سرمايه داري در قرن هجدهم و نوزدهم مي باشد. در صورتي که مارکسيسم با مفاهيم و اصول گذشته به تحليل جامعه ي سرمايه داري جديد بپردازد، کمتر توان تبيين طرح مسائل خواهد داشت. و در نهايت اين که، خاستگاه اوليه ي مارکسيسم جامعه ي غربي بوده و در گذر زمان براي تبيين شرايط اجتماعي جهان سوم مورد بهره برداري قرارگرفته است. از اين رو مي توان اظهار کرد که مارکسيسم دچار اضمحلال گرديده است، زيرا در بدو امر جهت تحليل جامعه ي سرمايه داري طراحي شده بود و طي گذشت زمان به عنوان نظريه ي مسلط با ديدي امپرياليستي براي تبيين کليه جوامع و سراسر تاريخ به کار گرفته شده است.

چگونگي افول مارکسيسم

براي بيان عوامل مؤثر در انحطاط و روند نزولي مارکسيسم راه هاي بسياري وجود دارد که به شرح هر کدام پرداخته مي شود:
1- بررسي حاضر مي تواند براساس بينش و اطلاعات فلسفي صورت گيرد و از اين طريق اعتبار و يا عدم اعتبار نظريه، مورد بحث قرار گيرد.
2- بررسي علل فروپاشي مارکسيسم براساس بينش و اطلاعات سياسي نيز راه ديگري است. در اين ديدگاه عناصري چون مارکسيسم و دولت، گروه هاي فشار، تعارض و کشمکش، روند توسعه ي تفکر سياسي مارکس و رابطه ي انديشه ي سياسي مارکس با نظامات سوسياليستي قبل و بعد از سقوط کشورهاي سوسياليستي مورد توجه مي باشند. دراين دو ديدگاه، رابطه ي سياسي در غرب با مارکسيسم با طرح مفاهيمي چون آزادي، انتخابات، حقوق بشر، انسانيت و برابري زن و مرد مورد توجه است.
3- سومين راه، بررسي جامعه شناختي مي باشد. در اين ديدگاه، شکل گيري نظريه، نحوه ي توسعه و افول و در نهايت بيان شرايط فعلي آن با تکيه بر عوامل اجتماعي قابل بررسي است.
بررسي روند افولي مارکسيسم براساس ديدگاه سوم صورت گرفته است و بررسي هاي فلسفي و سياسي به ديگر گروه هاي فکري واگذار مي شود. در اين جهت گيري ساختار انديشه ي مارکس، گرايش هاي متفاوت، چرايي و چگونگي توسعه و روند افولي مارکسيسم و در نهايت بيان شرايط فعلي آن مورد توجه مي باشد.

چه بخشي از مارکسيسم دچار زوال شده است؟

جامعه شناسي مارکسيستي از بدو پيدايش تاکنون به اشکال کوناگون تجلي يافته است. زماني که از جامعه شناسي مارکسيستي بحث به ميان مي آيد، منظور انديشه و تفکري است که از قرن نوزدهم با آثار کارل مارکس شروع شده و در مراکز علمي گوناگون مورد بحث قرار گرفته است. (2) در نهايت حکومت هاي متأثر از مارکسيسم تأسيس گرديده است.
جامعه شناسي مارکسيستي حدود يک قرن و نيم اذهان بسياري از روشنفکران را به خود مشغول داشته و بر مذاهب، ادبيات، تاريخ، سياست، اقتصاد، روابط انساني و به طورکلي انديشه ي انساني و اثر گذشته است. مارکسيسم بر هر يک از اين حوزه ها آثار متفاوت گذاشته است، اثرگذاري مارکسيسم بر انديشه و جوامع بشري، به حدي بوده که با مذاهب، مليت، اقتصاد و تفکر فلسفي نوعي ترکيب حاصل کرده است. به عنوان مثال مارکسيسم با فلسفه ي هگل توسط گرامشي و لوکاچ، آغازگر مارکسيسم اروپايي ترکيب شده است. ترکيب مارکسيسم با روش هاي تحقيق تجربي زمينه مارکسيسم علمي تجربي بوده است. ترکيب مارکسيسم با ساخت گرايي توسط آلتوسر، موجب پيدايش مارکسيسم ساختي گرديده است.
با افول سيستم هاي سوسياليستي در شوروي سابق و اروپاي شرقي گرايش هاي فوق يکباره به دور ريخته نشده است. با اين که بعضي از روشنفکران غربي در مورد مارکسيسم اصل را بر توقف گذاشته اند، ولي عده اي اصرار بر بقاي مارکسيسم داشته و در اين زمينه به ارائه ي نظريه هايي پرداخته اند. اين گروه معتقدند که مارکسيسم جدا از نظامات سياسي سوسياليستي، مي تواند راه نجاتي در تقابل با سرمايه داري حاکم بيابد. عده اي نيز در حاشيه به ترکيب بعضي از وجوه مارکسيسم با انديشه هاي ديگر اجتماعي پرداخته اند.
در اين که چه بخشي از انديشه ي مارکسيستي به افول گراييده است، اختلاف نظر وجود دارد. ولي به طورکلي مي توان وجوه اشتراک ايده هاي مطرح شده را بدين صورت بازگو کرد: الف- نظريه و تفکر مارکسيستي در حال حاضر کمتر به عنوان يک ديدگاه علمي مورد توجه قرار مي گيرد. کمتر کسي ادعاي علمي بودن تفکر مارکسيستي را باور دارد. تعارضات بسياري در دوران مارکسيسم در گذر زمان مطرح گرديده است و در حال حاضر مورد بحث مي باشد. ب- نظام هاي سياسي تحت عناوين کمونيسم و سوسياليسم شکست خورده اند و يا اين که در نهايت در ضعف و انزوا به سر مي برند. در اين صورت به بخش اعظم نظريه که تأکيد بر برقراري سوسياليسم و کمونيسم جهت پيروزي طبقه ي کارگر داشته، پرداخته مي شود. بخش هايي از مارکسيسم که اعتبار علمي ندارند عبارت اند از:
1- علمي تلقي کردن مارکسيسم، حاکميت پرولتاريا، و تضاد طبقاتي به عنوان پديده هاي مسلم علمي تاريخي در حال حاضر داراي اعتبار نمي باشند. زيرا شواهد بسياري بر نقض اين عناصر وجود دارد. هم چنين، مفاهيم و عناصر فوق جهت گيري ايدئولوژيک مارکسيسم را در مقابل جهت گيري علمي آن تقويت کرده اند.
2- ماترياليسم تاريخي که بيانگر حرکت جبري مادي است و بازگو کننده جامعه در گذر ادوار گوناگون مي باشد، مرده است. زيرا، حوادث بسيار متعددي نقض کننده جبر تاريخي مکتب مارکسيسم مي باشند.
اين طرز تلقي به منزله ي ناديده انگاشتن اراده ي انسان ها، حرکت هاي اجتماعي برنامه ريزي شده و تفکر و انديشه مي باشد. از طرفي هر حادثه ي تاريخي براساس قواعد خاصي عمل مي کند و همه ي حوادث در عين حال که داراي قانونمندي خاصي مي باشند، ولي قوانين واحد بر آنها احاطه ندارد.
3- مراحل پنجگانه ي تاريخي مارکسيستي مرده است. مارکس مدعي گذر جوامع از مراحل پنجگانه ( کمون اوليه، برده داري، فئوداليسم، سرمايه داري و سوسياليسم و کمونيسم ) مي باشد. مارکس مدعي بر گذر جبري جوامع از اين مراحل براي دست يابي به مرحله ي کمونيسم بوده است.
حوادث تاريخي، فاقد اين روند تاريخي مي باشند. زيرا الف- کشورهاي سوسياليستي چون شوروي سابق و چين هرگز مراحل فوق را در دست يابي به انقلاب سوسياليستي طي نکرده اند. ب- تحولات سوسياليستي بيشتر ناشي از حرکت طبقه ي متوسط و طبقه ي کشاورز به جاي طبقه ي کارگر بوده است. ج- در جوامع سرمايه داري برخلاف پيش بيني مارکس نتيجه ي بحران ها، به انقلاب سوسياليستي طبقه ي کارگر نينجاميده، بلکه سرمايه داري بر بحران هاي جاري به طور نسبي فائق آمده و به توسعه ي بيشتري دست يافته است.
4- طرح اين که انقلاب ها در جريان تفکر سوسياليستي خواهند بود، امري غيرواقعي تلقي گرديده است. تفکر مارکسيستي اصرار بر جهت دادن حرکت هاي انقلابي در سطر جهان سوم به سوي سوسياليسم داشته است، در حالي که انقلاب اسلامي ايران به عنوان نقص قطعي اين ديدگاه تلقي مي گردد.
5- غايت گرايي وکارکردگرايي مارکسيسم مرده است. تفکر مارکسيستي همه ي حوادث را با توجه به نظام سوسياليستي ( آخرين مرحله و غايت نظريه ) تعريف کرده است. خوب و بد بودن رفتار انساني، حرکت هاي سياسي، حرکت هاي فرهنگي و تحولات اجتماعي بستگي به تناسب و يا عدم تناسب با جهان سوسياليستي داشته است. به عنوان مثال، بعضي از روشنفکران دهه هاي اخير جامعه ايران، حرکت هاي اسلامي و ملي چون 28 مرداد ( نهضت مقاومت ) و 15 خرداد ( آغاز نهضت اسلامي ) را غيرانقلابي و در نهايت ارتجاعي تلقي کرده اند. ( Ibid, p.33 ) هم چنين عده اي از مارکسيست هاي افغانستان اشغال نظامي کشور افغانستان را به واسطه ي شوروي سابق، حرکتي انقلابي تلقي کرده اند. اين نوع ارزيابي ناشي از غايت گرايي و اصالت دادن به نظام سوسياليستي بوده و همه ي ابزار ( درست يا غلط ) براي دست يابي به آن هدف پسنديده تلقي گرديده است.
6- اقتصاد مارکسيستي نيز مرده است. مباحثي چون ارزش اضافي و نظريه ي قيمت جنبه ي تاريخي يافته است. زيرا تحليل روابط اقتصادي در بازار بين المللي براساس اقتصاد مارکسيستي امکان پذير نيست و ابزار ديگري جهت تحليل ضرورت دارد.
7- ديدگاه دوگانه- زير ساخت و رو ساخت- در تحليل پديده ها و اصالت دادن به اقتصاد، در مقابل مذهب، اخلاق و فرهنگ مرده است. زيرا تحولات اجتماعي عصر جديد حکايت از با اهميت بودن فرهنگ درکنار عنصر اقتصاد مي کند. فرهنگ و اقتصاد در يک رابطه ي دو جانبه عامل تحول و تغيير مي باشند.
8- مارکسيسم چون يک جهان بيني مرده است، عده اي سعي کردند تا مارکسيسم را به عنوان يک ايدئولوژي و جهان بيني مطرح کنند. آنها سعي کردند تا پاسخ هاي مناسبي براي اکثر سؤالات مطرح شده در مارکسيسم بيابند. پاسخ هاي فلسفي، سياسي، عقيدتي و تاريخي به سؤالات، مارکسيسم را به عنوان ايدئولوژي جلوه گر مي کنند و اين خود معارض با طرح علمي از مارکسيسم مي باشد.
مارکسيسم به عنوان جهان بيني و ايدئولوژي، تفکر فراگير و علمي متکي بر مراحل پنجگانه، بينش مادي و جبري، اصالت بخشي بر اقتصاد، حاکميت طبقه ي کارگر و ضرورت برقراري سوسياليسم مرده است.
مارکسيسم در بعضي از زمينه ها قابل استفاده مي باشد. به عنوان مثال، نقد و بررسي سرمايه داري، نظريه ي از خودبيگانگي، مفهوم طبقه و طبقات گوناگون در غرب، با اهميت تلقي کردن اقتصاد تکنولوژي، استثمار انساني و نظريه ي آگاهي طبقاتي هم اکنون نيز مورد استفاده مي باشند.

بررسي زمينه هاي افول مارکسيسم

افول مارکسيسم يکي از مباحث اصلي در دهه ي حاضر، بين علماي علوم اجتماعي اعم از سياستمداران، جامعه شناسان، مورخان، روان شناسان و اقتصاددانان مي باشد. آنها به طور قطع، انتظار افول و اضمحلال بلوک شرق و خصوصاً کشور اتحاد جماهير شوروي سابق را نداشتند. از اين رو قطعاً کمتر روشنفکر و انديشمندي پيش بيني چگونگي افول اين نظامات سياسي را کرده است. ولي وقوع اين حادثه زمينه ساز بحث در مورد انحطاط و افول مارکسيسم مي باشد که نظر بسياري را به خود جلب کرده است.
افول مارکسيسم در دو حوزه ي متفاوت: 1- انديشه ي مارکسيستي و 2- نظامات سوسياليستي، قابل پيگيري است. نوشتار حاضر بيشتر متوجه افول انديشه ي اجتماعي مارکسيسم است. بحث و بررسي مي تواند تحت چند عنوان دنبال شود: الف- ابهامات مارکسيسم، ب- تغيير در شرايط بين المللي، ج- تغيير در شرايط فرهنگي و علمي، د- تعارض بين مارکسيسم و واقعيت هاي اجتماعي و هـ- اثر انقلاب اکتبر شوروي و تحولات دروني کشورهاي سوسياليستي با توجه به پيامدهاي آن.
عوامل و عناصر فوق زمينه هاي اصلي افول مارکسيسم بوده که در ادامه به بررسي هرکدام پرداخته مي شود.

الف- ابهامات مارکسيسم

بنيان گذاران جامعه شناسي مارکسيسم کمتر از ابهامات و اشکالات دروني نظريه مارکسيستي بحث کرده اند. با وجود اين که تأليفات مارکس به لحاظ تمايلات فلسفي و اقتصادي قابل تقسيم بندي است، ولي مارکس کمتر به نواقص نظريه ي خود اشاره کرده است. اشکالات و نواقص دروني مارکسيسم بيشتر توسط افراد خارج از حوزه ي مارکسيسم ( غيرمارکسيست ها ) مطرح گرديده است. اين ابهامات عبارت اند از:
1- بي توجهي به تحقيقات اجتماعي که به طور ضمني عدم ارتباط بين ديدگاه ها و واقعيت هاي عادي جامعه را در پي داشته است، که از عمده ترين اشکالات مي باشد. به طور مشخص، مارکس در تحليل تاريخي جوامع، بدون انجام مطالعات و تحقيقات تجربي لازم به بيان مراحل پنجگانه جوامع پرداخته است. با اين که مارکس در نوشته هاي آخر عمرش، بر اثر مطالعه ي بيشتر از نوع خاص فئوداليسم شرقي يادکرده، ولي هرگز از مراحل پنجگانه عدول ننموده است. تأکيد مراحل قطعي پنجگانه يک اشکال اساسي مارکسيسم است.
2- مارکس و انگلس کمتر اطلاعي درباره ي تحولات جاري و تاريخي جهان سوم داشته اند. تنها منبع مطالعه و تحقيق مارکس کتاب هاي مربوط به جهان سوم در قرون هجدهم و نوزدهم بوده است. از طرف ديگر در گذشته سازمان هاي مطالعات و تحقيقاتي به شکل امروزي گسترش نيافته بودند و از اين رو آنها صرفاً توانسته اند از تعداد بسيار کمي از تحقيقات بهره گيرند. مارکس به طور مشخص از مسائل سياسي و اجتماعي استعمار هند توسط انگليس ياد کرده و کمتر از روند استعمار در ديگر جوامع اطلاع داشته است.
3- طرح تعارض و تضاد طبقاتي به عنوان خصيصه ي ذاتي جوامع مورد اشکال مي باشد. زيرا مارکس اساس نظريه ي خود را بر اين اصل قرار داده است که همه چيز در شرايطي در حال تضاد ذاتي مي باشد. اين ديدگاه مورد نقد و بررسي بسيار قرار گرفته است.
4- در بررسي تحليل مارکسيستي کمتر توجهي به نقش عوامل فرهنگي شده است. اين غفلت زمينه ساز انتقادات بسياري گرديده و در عين حال در سال هاي اخير موجب توسعه ي جامعه شناسي فرهنگي شده است.
5- اصالت دهي به اقتصاد و ناديده گرفتن فرهنگ در مارکسيسم، مبلغ ضديت با مذهب بوده است.

ب- تغيير شرايط بين المللي

شرايط منطقه اي و بين المللي در قرن بيستم با اين شرايط در قرن نوزدهم- زمان رشد و پيدايش مارکسيسم- تفاوت بسيار دارد. دنيا پس از جنگ جهاني دوم چهره ي جديدي پيدا نموده و ماهيت سرمايه داري بر اثر رشد تکنولوژي تغيير کرده است. شدت تغييرات در دهه هاي اخير خصوصاً دهه ي هشتاد بيش از گذشته بوده است. مطالعه ي ميزان شدت در تغييرات و نوع آنها در ايدئولوژي ها، مکاتب و نظريه هاي اجتماعي ما را ياري مي کند. شرايط تغييريافته در دهه هاي اخير ناقض نظريه ي مارکسيسم به شرح زير است:
1- تغييرات تکنولوژيکي؛ در عين حال که تکنولوژي در سطوح متعدد متحول شده و توسعه يافته ، نوع مالکيت آن نيز در مقايسه با قرن نوزدهم متفاوت گرديده است. اگر به ظاهر حاکميت تکنولوژي سرمايه داران آشکارا بازگو کننده ي نوعي استثمار انساني و عدم مشروعيت نظام سرمايه داري مي باشد، در شرايط جديد، افزون بر اين که حاکميت سرمايه داران بيشتر گرديده، نوعي مشروعيت سياسي و اخلاقي نيز براي سرمايه داران در تسلط بر تکنولوژي در سودآوري بيشتر حاصل شده است، تکنو لوژي در قرن بيستم موجب پيدايش توسعه ي بيشتر سازمان هاي اجتماعي و تحقيقاتي، رفاه نسبي کارگران، اشتغال بخش وسيعي از متخصصان و روشنفکران و توسعه ي شبکه ي کارشناسان و متخصصان شده است.
در کل، تکنولوژي جديد موجب افزايش درآمد سرانه ي کشورهاي جهان سوم و حاکميت سرمايه داري بر بازار بين المللي گرديده و اين عوامل به نوعي مشروعيت سياسي و اجتماعي سرمايه داري را موجب شده است.
2- وسايل ارتباط جمعي شکل جديدتري يافته است. زيرا سيستم ماهواره اي، فاکس، رسانه هاي چند وجهي و ديگر تکنيک هاي ارتباطي ماهيت جديدي به جامعه داده اند. اين اثرگذاري به حدي بوده است که بعضي از جامعه شناسان جامعه را عبارت از شبکه ي روابط زباني دانسته اند.
وسايل ارتباط جمعي بر اثر رقابت بين المللي در کنترل کارتل ها و تراست ها قرار گرفته اند. آنها بر اثر نياز بازار و طبيعت سرمايه داري، اذهان طبقات مختلف جامعه را جهت داده و عامل انحصار فرهنگي سياسي سرمايه داري گرديده اند.
مارکس و انگلس در زمان طرح مارکسيسم کمتر با انواع جديد وسايل ارتباطي رو در رو بوده اند. از اين رو آنها کمتر توجهي به نقش وسايل ارتباط جمعي در رشد سرمايه داري نشان داده اند. لذا عده اي مارکسيسم رابه لحاظ عدم درک سيستم ارتباط جمعي مورد سؤال قرارداده و ضرورت با زسازي آن را با در نظر گرفتن زبان شناسي و جامعه شناسي زبان مطرح کرده اند.
3- تقسيم بندي جهان به دو قطب سوسياليسم و سرمايه داري مورد سؤال قرار گرفته است. عده اي علاوه بر نقد ديدگاه دو قطبي مارکسيسم مبني بر جوا مع سرمايه داري و غيرسرمايه داري، به طرح ديدگاه هاي جديدي پرداخته اند. به عنوان مثال والرستاين مؤسس نظريه ي سيستم جهاني (3) جهان را به سه قطب مرتبط با يکديگر تقسيم کرده است. ( Johnson, Chalmers, 1966 ) او ازکشورهاي سرمايه داري به عنوان قطب مرکزي، (4) از جهان سوم به عنوان قطب حاشيه اي (5) و از کشورهاي ما بين دو قطب فوق به عنوان قطب نيمه حاشيه اي (6) ياد کرده است. چيسدان (7) ( Tilly, Charles, 1978 ) نيز معتقد است که اين سه قطب در يک حرکت جمعي و مرتبط با حداقل تعارض جهت مشارکت در بازار بين المللي عمل مي کنند. در اين صورت نظريه هاي جديد در تقسيم بندي هاي ممکن در دنيا کمتر به بيان دو قطبي بودن و کشمکش در جهت استقرار سوسياليسم پرداخته اند. آنها بيشتر به تبيين پيوند و رابطه ي بين جوامع در تصاحب و تسلط بر کشورهاي توسعه نيافته توجه دارند. ويژگي اصلي اين ديدگاه ها عدم تعارض بين جوامع ( سرمايه داري و غير آن ) بوده است و در مقابل، به نوعي مسالمت و سازش در تصاحب بازارهاي کشورهاي عقب نگه داشته شده راضي شده اند.
4- کشورهاي بلوک شرق و شوروي سابق نتوانستند الگوي مناسبي براي جهان باشند و در گذر زمان به نوعي عدم توسعه يافتگي رسيدند. زيرا آنها با تکنولوژي نامرغوب، کاهش اختراعات و اکتشافات، مهاجرت روشنفکران، عدم سرمايه گذاري در بخش توليد صنعتي، فشار سرمايه داري، عدم امکان رقابت اقتصادي در سطح بازار بين المللي و افزايش بودجه هاي نظامي روبه رو شدند. اين عوامل زمينه ساز نوعي عدم توسعه يافتگي گرديد و اين کشورها قدرت رقابت با سرمايه داري را از دست دادند.
5- وضعيت کارگران در کشورهاي غربي در مقايسه با ديگر کشورها رو به بهبود گذاشته است. کارگران از امکانات نسبي رفاهي، مزد بيشتر، شرايط بهداشتي و آموزشي بيشتر برخوردار شدند. با تغيير شرايط کارگري، پيش بيني مارکس مبني بر انقلاب کارگري در اثر بحران هاي درون نظام مايه داري تحقق نيافت و به نظر مي آيد کارگران در اثر فقدان اتحاديه هاي کارگري و انسجام سياسي تأييدکنندگان در جهت حفظ ثبات و نظم موجود کوشش کرده اند.
6- مارکس در تحليل نهايي خود در مورد طبقات، به اين نتيجه رسيد که جامعه ي سرمايه داري در روند تحولي خود به دو طبقه ي متمايز و متعارض پرولتاريا و بورژوازي تقسيم خواهد شد. او معتقد بود که تمام اقشار اجتماعي در يکي از اين دو طبقه تبلور خواهند يافت. شرايط فعلي نظام سرمايه داري حکايت کننده ي رشد سريع و همه جانبه ي طبقه ي متوسط شهري است. اين طبقه در عين حال که حافظ وضعيت موجود است، نوعي تعديل کننده ي بحران هاي سياسي و اقتصادي نظام سرمايه داري نيز مي باشد.
7- نوع رابطه ي نظام سرمايه داري با کشورهاي جهان سوم در مقايسه با گذشته تفاوت کرده است. اگر در قرن نوزدهم سرمايه داران مواد اوليه را از جهان سوم به کشورهاي سرمايه داري وارد و در مقابل مايحتاج تکنولوژيکي و صنعتي را به جهان سوم صادر مي کردند، در قرن بيستم کمتر اين نوع رابطه، به استثناي سياست گزاري در مورد بعضي از کالاها ( از قبيل نفت )، ادامه يافت. سرمايه داران ترجيح مي دهند، به جاي وارد کردن مواد اوليه و صادرات کالاهاي صنعتي به جهان سوم، به سرمايه گذاري مستقيم و يا غيرمستقيم در آن کشورها بپردازند. اين سرمايه گذاري به دليل کاهش قيمت توليد کالا، وجود نيروي کار ارزان و بازار مصرف محلي صورت مي گيرد. سرمايه گذاري فوق در بعضي از کشورها از قبيل برزيل و مکزيک با مشارکت بخش خصومي و دولتي صورت گرفته است.
اِونز ( 1979 ) (8) ( Skocpol, Ibid, p.14 ) نوع جديد ارتباط نظام سرمايه داري را با کشورهاي جهان سوم تحت عنوان ترکيب بخش دولتي، خصوصي و شرکت هاي چندمليتي بازگو کرده است. به نظر اونز اين نوع سرمايه گذاري ضمن استمرار چپاول کشورهاي جهان سوم، به واسطه ي مشارکت با بخش خصوصي و دولتي براي نظام سرمايه داري مي باشد. از طرف ديگر، با وجود مشارکت دولت احتمال از دست دادن بازار و سرمايه به سبب انقلاب و ديگر تحولات اجتماعي کاهش يافته و نوعي ضمانت مالي براي سرمايه داري جديد به وجود آورده است.
8- بحران هاي سياسي و اقتصادي برخلاف پيش بيني مارکس، زمينه ساز انقلاب هاي کارگري نشد، بلکه موجب افزايش ضربه پذيري طبقه کارگر گرديد. کارگران به علت شرايط مناسب وضع بهتري در مقايسه با شرايط بحراني قديم داشته اند. بنابراين کمتر علاقه اي به ايجاد و يا تشديد بحران ها داشته اند و در مقابل نقش منفي انقلابي بازي کردند.
9- گرايش هاي جديد اجتماعي سياسي از قبيل دفاع از حقوق زنان (9)، جامعه شناسي روشنفکران، گروه هاي حرفه اي، آزادي و حقوق بشر از تنش هاي سياسي و اجتماعي بهره گيري مثبت کرد و اثر تفکرات چپ را در بهره گيري از بحران ها کاهش داد.
10- دهه ي هفتاد قرن بيستم و طرح انقلاب اسلامي، راه ديگري در تحقق اهداف سياسي و ضديت با امپرياليسم بود. در اين انقلاب انديشه و تفکر اسلامي و شيعي با طرح شخصيت هايي چون حضرت محمد ( ص ) و علي ( ع ) و حسين ( ع ) به جاي طرح شعارهايي از مارکس، لنين و مائو ديدگاه جديدي مطرح کرد ( 1990 ). ( Ibid, p.14 ) انقلاب اسلامي چهره اي دوگانه داشت. از يک سو مخالف تفکر مارکسيستي بود و از سوي ديگر ضديت کاملي با انديشه سرمايه داري داشت. بنابراين به عنوان راه سومي در مقابل مارکسيسم و تفکرات سرمايه داري مورد توجه قرارگرفت ( به طور خاص اشاره با شعارهاي « استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي » و « نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي » است ).
11- حرکت هاي ناسيوناليستي صورت جديد يافت و در اکثر مناطق مطرح گرديد. اين نوع حرکت به طور قطع در جهت نقد تفکر مارکسيستي بوده است. زيرا مارکسيسم در پي نابودي مليت ها، زبان ها و عقايد و حاکميت بخشيدن به ايدئولوژي مارکسيستي بوده است. سرمايه داري جديد تلاش کرد تا به نوعي سازگاري و مسالمت، به ناسيوناليسم دست يابد و با حفظ ظاهري گوناگوني هاي ملي، فرهنگي و زباني ، از نقش استقلالي آنها بکاهد. نگاهي به ناسيوناليسم ترک، عرب،کرد و ديگر گرايش هاي ملي و نژادي حکايت از زنده سازي حرکت هاي منطقه اي و محلي در ضديت با مارکسيسم و حرکت هاي ضد سرمايه داري است.
12- احزاب و تشکيلات چپ در اروپا و جهان سوم دچار نوعي رکود فکري گرديدند. بعضي از سران اين احزاب به طور مستقيم وابسته به شوروي سابق شدند و از قدرت حرکت آفريني حزب يا سازمان خود کاستند. از طرفي نفوذ غرب در درون اين تشکيلات عاملي در اضمحلال آنها بوده است.
13- راستگرايي به عنوان حرکت سياسي، اجتماعي و فکري در غرب در دهه هاي اخير شدت يافت و به موفقيت اقتصادي رسيد. حاکميت جمهوري خواهان در امريکا نمونه ي بارز راستگرايي است. در انگلستان، فرانسه، آلمان و ديگر کشورهاي اروپايي نيز اين حرکت به طور آشکار مشهود مي باشد.

ج- تغيير شرايط فرهنگي و علمي

شرايط فرهنگي و علمي جامعه ي جديد، در مقايسه با قرون هجدهم و نوزدهم بسيار متفاوت گرديده است. وقايع و جريانات علمي و فرهنگي جديدي شکل گرفته اند که هر يک اثر تعيين کننده اي بر ساختار مارکسيسم داشته اند. در ادامه به بيان بعضي از اين تحولات که به طور مستقيم يا غيرمستقيم بر مارکسيسم اثر گذاشته اند، مي پردازيم.
1- نقد و رد نظريه هاي کلان و دستوري. اولين انتقاد جدي به نظريه هاي کلان در دهه ي پنجاه توسط سي رايت ميلز صورت پذيرفت. او به طور مشخص نظريه ي کلان کارکردگرايي ساختي را غيرمفيد و ايدئولوژيک قلمداد کرد. اين گرايش انتقادي در دهه هاي اخير توسعه يافت و اکثر نظريه هاي کلان ( مارکسيسم نيز به عنوان يک نظريه ي کلان و دستوري ) نقد و بررسي گرديدند. رهاورد انتقاد ديدگاه هاي کلان، وجود دو گرايش عمده در علوم اجتماعي در جامعه شناسي تحت عناوين فراساخت گرايي (10) و فرانوگرايي (11) ( Ibid, p.19 ) در اروپا و امريکا بوده است. اين دو ديدگاه الف- به طرح انتقادي نظريه هاي کلان پرداخته، ب- مدافع نسبت گرايي بوده و ج- سعي در دوري جستن از تفکرات توأم با آرمان ها و ايدئولوژي ها داشته اند. فوکو، ليوتارد، بورديقا، بوردو و عده اي ديگر از دانشمندان مدافعان اين دو ديدگاه بوده اند. آنها ضمن ارائه ي نظريه هاي خود، به نقد مارکسيسم پرداخته و آن را به عنوان نظريه ي کلان و دستوري قلمداد کرده اند.
2- تمايل به گرايش ترکيبي نظريه ها. تمايل به ترکيب نظريه ها براي دست يابي به نظريه ي جديد در جامعه شناسي از دهه ي هفتاد به طور ضمني آغاز گرديد و در دهه ي هشتاد توسعه يافت و به نظر مي آيد که فعاليت فکري مسلط در دهه ي نود بوده است.
عده اي از جامعه شناسان سعي کردند تا از ترکيب کردن بعضي از عناصر نظريه هاي گوناگون به نظريه ي جديد دست يابند. به عنوان مثال لوئيس کوزر (12) ( Ibid, p.19 ) ( 1956 ) سعي کرد تا با نزديک سازي گرايش کارکردي و تقابلي به طرح نظريه ي تقابل کارکردي دست يابد. بعضي ديگر از جامعه شناسان مدعي اند که بعضي از نظريه ها يکسان هستند و صاحبان آن نظريه ها از مفاهيم متفاوت بهره گرفته اند. به عنوان مثال برگر (13) ( Ibid, p.20 ) مدعي است که نظريه ي تقابل و کارکردگرايي ساختي يکسويي بسياري داشته اند و نبايد آنها را دو نظريه ي متفاوت و متضاد قلمداد کرد. در اين تحول فکري، استرايکر (14) ( Ibid, p.22 ) سعي کرد تا نظريه ي کنش متقابل نمادي را با نظريه ي ساختي ترکيب کند، و کلمن (15) نظريه ي کنش و سيستم را براي طرح نظريه ي کنش عقلاني (16) و هابرماس در نظريه کنش ارتباطي، مارکسيسم را با انديشه هاي جامعه شناساني چون پارسنز، دورکيم، وبر، گافمن و ديگران در طرح نظريه ي کنش ارتباطي به کار برده است. و در دهه ي نود الکساندر سعي کرد تا از ترکيب نظريه ي کارکردگرايي ساختي پارسنز با نظريه ي تقابل، کنش متقابل نمادي، روش شناسي مردمي و بينش تاريخي به طرح مجدد کارکردگرايي تحت عنوان کارکردگرايي جديد بپردازد. ( Ibid, p.23 )
تمايل به ترکيب نظريه ها بر ساختار مارکسيسم اثر گذاشته و در گذر زمان موجب تکوين تفکرات و نظريه هاي جديدي تحت عنوان مارکسيسم جديد (17) گرديده است. به عنوان مثال، نظريه ي انتقادي از بازنگري مارکسيسم و ترکيب آن با اثبات گرايي در شرايط قبل از جنگ دوم جهاني، مارکسيسم ساختي از ترکيب مارکسيسم با ساخت گرايي، و مارکسيسم تاريخي ( اسکاچپل و والرستاين ) که از ترکيب مارکسيسم و انديشه هاي تاريخي حاصل گرديده اند. اين تمايلات مارکسيستي جديد نشان دهنده ي اثرپذيري مارکسيسم از تمايل ترکيبي است.
3- رابطه ي نظريه و روش تحقيق. تاريخ علوم اجتماعي بازگو کننده ي نوعي دوگانه پنداري بين روش تحقيق و نظريه ها مي باشد. کساني که به مطالعات تئوريکي اشتغال ورزيده اند، کمتر تمايلي به مطالعات تجربي و کمي داشته اند و بالعکس. از دهه ي 1950 به بعد تلاش هايي براي همگرا کردن مطالعات نظري و تجربي با طرح ديدگاه هاي با حد ميانه (18) صورت گرفته است. دهه ي 1970 و 1980 به طور مشخص زمان تحقق نوعي هم گرايي تئوريکي در صحنه ي علوم اجتماعي بوده است. در دوران اخير عده اي، ضعف نظريه هاي جامعه شناختي را کم بهره بردن از تحقيقات تجربي دانسته اند. بنابراين سعي کردند تا نظريه هاي جديد را متمايل به تحقيق تجربي نمايند. مانچ (19) ( Ibid, p.26 ) معتقد است که بايد کارکردگرايي ساختي به مطالعات تجربي نزديک شود و در اين صورت به حيات تئوريکي اش ادامه دهد. در ميان مارکسيست هاي اروپايي نيز اين تمايل وجود داشته است. آنها بعضي از ضعف هاي مارکسيسم را متوجه بي ارتباطي با واقعيت ها دانسته و از اين رو سعي کرده اند تا روش هاي تحقيق را از ديگر رشته ها براي ارزيابي علمي مفاهيم و ديدگاه هاي مارکسيستي به کار گيرند. حاصل اين نوع فعاليت فکري، پيدايش مارکسيسم علمي تجربي بوده است و تمايل تجربي مارکسيست ها چندين نتيجه را در پي داشته است. اين نتايج عبارت اند از: علمي نبودن مارکسيسم، انتقال مارکسيسم از توجيهات ايدئولوژيک به ديدگاه هاي علمي و بيان ضعف هاي دروني مارکسيسم.
4- رشد جامعه شناسي کاربردي. با اين که گرايش هاي کاربردي جامعه شناختي از آغاز قرن بيستم مشهود بوده است، ولي در دوران جديد صورت جديدي يافته است. توسعه ي جامعه شناسي کاربردي در اکثر حوزه هاي جامعه شناختي، حاصل به عهده گرفتن بعضي از وظايف جامعه شناسي نظري و در عين حال آزمايش کردن آنها بوده است. اين گرايش موجب از هم پاشيدگي انسجام مارکسيسم گرديده است. زيرا مارکسيسم را از ديدگاه تاريخي و جامعه شناسي توسعه ي جهان سوم جدا کرد و عاملي در آزمايش ديدگاه هاي تاريخي و اجتماعي مارکسيسم شد. از طرف ديگر اين گرايش عاملي در توسعه ي حوزه هاي جديد جامعه شناسي و طرح مارکسيسم در هر حوزه ي مستقل درکنار ديگر ديدگاه ها بوده است.
5- ماهيت جديد قشربندي اجتماعي. پس از پيدايش جامعه شناسي مارکسيستي، مطالعه ي طبقات و اقشار اجتماعي بيشتر متأثر از تحليل هاي مارکسيستي بوده است تا ديدگاه وبري و دورکيمي. شرايط اجتماعي دوره هاي اخير، زمينه ساز تغيير در نوع بررسي طبقات اجتماعي شده و روشنفکران دهه هاي اخير در بررسي طبقات، علاقه مندي بيشتري را در طرح نظريه هاي ماکس وبر و ديگران با اصرار بر تحليل مارکسيستي نشان داده اند. از طرف ديگر، به جاي به کارگيري لفظ « طبقات اجتماعي » از « اقشار اجتماعي » استفاده کردند. آنها به جاي نگاه کلي به جامعه و قبول دو يا سه طبقه در جامعه، به تنوع و گوناگوني اقشار اجتماعي پرداخته اند. هم چنين در حاشيه ي بررسي ها، به طرح ديدگاه کارکردي به جاي ديدگاه ديالکتيکي، طرح ثبات و نظم به جاي تحريک اجتماعي و انقلاب کارگري، رابطه ي بين اقشار و تعارض بين آنها پرداخته اند.
6- طرح ايده هاي جديد. روشنفکران غيرمارکسيست اعم از روشنفکران جامعه ي سرمايه داري و غيرسرمايه داري به طرح مفاهيم و ايده هاي جديدي از قبيل فرانوگرايي، فراساخت گرايي، پديدار شناسي، روش شناسي مردمي، فرهنگ شناسي، نظريه ي سيستم ها، دفاع از حقوق زنان، تفکرات روشنفکري و امثال آن پرداخته اند (20). ( Ibid, p.26 )
در اين ديدگاه ها، بيشتر از مفاهيمي چون نژاد، زنان، مردان، جوانان، متخصصان، تکنولوژي و ديگر عوامل در بررسي تغييرات اجتماعي طبقه و تضاد اجتماعي استفاده شده است.
روشنفکران براي تفسير حيات جمعي از انديشه هاي غيرنژادپرستانه، ضد جنگ، دفاع از حقوق زنان، حقوق بشر، اشکال ديگر ليبراليسم در بررسي تحولات و تغييرات اجتماعي، ضربه ي اساسي را به مقبوليت مارکسيسم وارد کرده اند.
7- در جريان تحولات اجتماعي چند دهه ي گذشته، توجه اساسي به فرهنگ صورت گرفت. به عنوان شاهد پس از انقلاب اسلامي ايران، عنصر مذهب و علائق ديني نيز به عنوان عنصر ديگري در تحليل تغييرات مطرح گرديد.
8- تغيير در گروه هاي روشنفکري. سازمان هايي که گروه هاي روشنفکران چپ را ساماندهي مي کردند، تغيير شکل دادند و از حالت احزاب و سازمان هاي سياسي به درون مؤسسات مطالعاتي و تحقيقاتي و يا دانشگاه ها انتقال يافتند. مارکسيسم از طريق احزاب سياسي به طور آشکار و پنهان، به جذب و جهت دادن نيروهاي فکري مي پرداخت. با گذشت زمان به لحاظ تغيير در شرايط اجتماعي و سياسي احزاب در جهان جاذبه ي انقلابي خود را از دست داده اند و در مقابل، نظام سرمايه داري سازمان هاي رسمي و غيررسمي جديدي را به وجود آورده است. اين سازمان ها عبارت اند از: گروه هاي شغلي و حرفه اي، مؤسسات مطالعات و تحقيقات، گروه هاي تحقيق و مشاوره و مارکسيسم شناسي. در اين جهت گيري بود که سرمايه داري از طريق کنترل انتشارات و مطبوعات، از انتشار افکار مارکسيستي جلوگيري کرد و به تقويت نيروهايي که به نقد مارکسيسم مي پرداختند، اهميت داده است.
9- هويت جديد روشنفکران چپ. جريان روشنفکران چپ به طور قابل توجهي تغيير شکل داده است يکي از نتايج مسلم اين تغيير، از دست دادن پشتوانه ي روشنفکري مارکسيسم مي باشد.
وقايع و حوادث متعددي در دوري جستن روشنفکران چپ از مارکسيسم دخالت داشته اند. تعارض بين مارکسيسم و واقعيت هاي اجتماعي و مارکسيسم دولتي و صدور احکام سياسي و فکري از کاخ کرملين تحت عنوان مارکسيسم علمي از عمده ترين دلايل جدايي روشنفکران چپ از مارکسيسم بوده اند. به عنوان مثال، استبداد استاليني و کشتار فردي و جمعي مخالفان و آزاديخواهان، عامل مهاجرت بسياري از روشنفکران مارکسيست از کشورهاي سوسياليستي خصوصاً شوروي سابق به کشورهاي اروپايي و امريکايي گرديده است. اين مهاجرت و عدم تمايل به دفاع از مارکسيسم دولتي در شوروي زمينه ساز تحولات عمده اي گرديدکه در زير به آنها اشاره مي شود:
الف- مارکسيسم يکي از اصلي ترين پشتوانه هاي فکري و انساني اش يعني روشنفکران چپ را از دست داد.
ب- جامعه ي سرمايه داري باتوجه به ضرورت شناخت مارکسيسم، به تأسيس مراکز متعدد تحقيق و بررسي تحت عناوين « مارکسيسم شناسي »، « لنينيسم شناسي » « شناخت انقلاب هاي چپ »، « حرکت هاي سياسي چپ » و « مطالعات تطبيقي » پرداخت. اين مؤسسات امکان جذب کساني را که تمايلات فکري چپ داشتند، فراهم کرد و از طرف ديگر موجب درک دقيق تر مارکسيسم براساس بررسي انتقادي آن شدند.
ج- مهاجرت روشنفکران چپ، دستاويز مناسبي براي غرب گرديد تا بدان وسيله ضعف ها و کاستي هاي مارکسيسم و نظام هاي سوسياليستي را تبليغ نمايد.
د- شوروي سابق و ديگر کشورهاي سوسياليستي بنا به درک ضرورت هاي علمي، فني، تکنولوژيکي و سياسي مجبور به استفاده از متخصصان و صاحبان حرف و مشاغل کوناگون در تقويت نظام اجتماعي سياسي خود گرديدند. جذب گروه هاي اجتماعي فوق، زمينه ي پيدايش يک لايه ي اجتماعي جديد قدرتمند در درون نظام هاي سوسياليستي شد. لايه ي اجتماعي جديد- متخصصان و صاحبان حرف و مشاغل- به طور طبيعي کمتر به مباني و اصول مارکسيسم اعتقاد داشتند و در عين حال در بيان ضعف هاي آن نيز مؤثر گرديدند.
از دست دادن نيروهاي مستقل مارکسيست بر اثر فشارهاي سياسي و فکري درون گروه ها، احزاب، نظام هاي سوسياليستي و جذب نيروهاي متخصص غيرمارکسيست و بعضاً معارض با تفکر مارکسيستي تحت عنوان « متخصص و کارشناس » ضربه اي دو جانبه بر پيکر مارکسيسم وارد ساخت.
زيرا از طرفي مارکسيسم و نظام هاي سوسياليستي نيروهاي مدافع و مستقل خود را از دست دادند و از طرف ديگر جهت بقاي خويش و رقابت در صحنه هاي گوناگون اقتصادي، سياسي و نظامي مجبور به جذب نيروهاي متخصص غيرمارکسيست شدند. نفوذ نيروهاي متخصص درون سيستم هاي سوسياليستي امکان تسلط بيشتري براي سرمايه داران ايجاد کرد و از طرف ديگر حضور روشنفکران چپ مستقل در نظام هاي سرمايه داري، عامل نوعي مشروعيت سياسي براي سرمايه داري گرديد.
براي بيان ميزان اثرگذاري تغيير نگرش روشنفکران چپ بر مارکسيسم لازم است به بيان نظريه ي تغيير اجتماعي ابن خلدون توجه شود. ابن خلدون تغيير در کيفيت و کميت نيروهايي را که در تأسيس نظام مؤثر بوده اند، يکي از عوامل عمده ي زمينه ساز افول دولت و نظام دانسته است. به عقيده ي او سرعت بخشي در جابه جاي نيروهاي مؤثر در ايجاد نظام، با نيروهايي که علاقه به ثبات و حيات نظام ندارند، زمينه ساز تحول بنياني آن مي گردد. اين گونه به نظر مي آيد که ديدگاه ابن خلدون را مي توان به عنوان يک قاعده و اصل اساسي در تغييرات دروني نظام ها، دولت ها و حتي گروه هاي اجتماعي تلقي کرد.
ابن خلدون معتقد است که تحول اجتماعي براساس ميزان هم بستگي اجتماعي- عصبيت اجتماعي- ايجاد مي گردد. در صورتي که گروه اجتماعي، هم بستگي اجتماعي قوي تري نسبت به دولت مرکزي داشته باشد، مي تواند به زوال و سرنگوني دولت کمک کند و قدرت را در دست بگيرد. او از باديه نشينان به عنوان نيروهاي اجتماعي با طبيعت و هم بستگي قومي و ديني مؤثرتر نسبت به شهرنشينان ياد مي کند. از اين رو، به نظر او جابه جايي شهرنشينان توسط باديه نشينان روند ايجاد تغييرات اجتماعي مستمر است: « امر غلبه يافتن و تسلط بر ديگران ( شهريان ) که توسط آن کشورداري و پادشاهي پديد مي آيد، تنها در پرتو عصبيت و خصوصيات آن است. چون شدت سرسختي و دلاوري و عادت به شکار رفتن و عصبيت اغلب حاصل نمي شود مگر در حالت باديه نشيني. ( Ibid, p.23 )
ابن خلدون در ادامه ي تجزيه و تحليل و بيان نظريه ي تغيير اجتماعي به چگونگي افول تمدن ها و دولت ها پرداخته است. او معتقد است اصلي ترين دليل اضمحلال دولت ها و جوامع از دست دادن هم بستگي اجتماعي در اثر جابه جايي نيروهاي معتقد به نظام با نيروهاي بيگانه است: « بايد دانست که نمک پروردگان در دولت ها از لحاظ پيوند نسبي به خدايگان ( پادشاه ) دولت نسبت به سوابق ديرين يا تازگي خدمتگزاري و خويشاوندي متصل مي گردند، زيرا در ميان اعضاي خاندان و وابستگان و نزديکان روح ياريگري به يکديگر وجود دارد؛ ( برعکس ) بيگانگان و دولت ها ( از لحاظ نسب ) يکديگر را فرو مي گذارند و از هم دور و جدا هستند. چنان که در پيش ياد کرديم ياري دادن و همدستي و آميزش از راه برگزيدگان بندگان يا گرفتن هم پيمانان رفته رفته جايگزين عصبيت مي گردد. » ( Tilly, 1975 ) ابن خلدون ايجاد رابطه براساس کار و دوستي را از روابط ثانويه دانسته و تسلط اين نوع رابطه را بر عصبيت زمينه ساز افول دولت ها تلقي کرده است.
با توجه به ديدگاه ابن خلدون فهم افول مارکسيسم و سيستم هاي سوسياليستي به علت جابه جايي نيروهاي روشنفکري امکان پذيرتر است. زيرا همان طور که اشاره شد، دولت هاي سوسياليستي در گذر زمان، روشنفکران چپ مستقل و مقتدر را کنار زدند و در مقابل از متخصصان غيرمارکسيست بهره گرفتند. جابه جايي نيروها عامل اساسي در سستي پيوندهاي اجتماعي، سياسي و فکري گرديد و سيستم تفکر مارکسيستي را دچار بحران انديشه و نيروي انساني کرد.
10- پيدايش انديشه ي جديد مارکسيستي، ( مارکسيسم جديد ) يکي ديگر از عوامل افول مارکسيسم مي باشد. زيرا اين جهت گيري جديد در مارکسيسم ناشي از عواملي چند بود که عبارت اند از: الف- ضعف هاي دروني مارکسيسم ب- شرايط جديد از قبيل رشد سرمايه داري و بحران هاي جديد، ج- عدم تحقق سوسياليسم و د- رشد روزافزون علوم تجربي و انديشه ي اثباتي.
مکتب فرانکفورت (21) که زمينه ساز گرايش مارکسيستي انتقادي يا نظريه ي انتقادي (22) بود، براساس رشد نازيسم، اشکالات و بحران هاي دروني شوروي، رشد علوم تجربي و شرايط جديد در دهه هاي 1920 و 1930 و مارکسيسم ساختي (23) و هم چنين براساس ايجاد ارتباط بين مارکسيسم و اصول ساخت گرايي، مطرح گرديدند. در اين گرايش توجه اساسي بر تبيين تحولات براساس بررسي روابط بين فرهنگ، اقتصاد، دولت و ايدئولوژي بوده است. ديگر گرايش هاي مارکسيستي چون ديدگاه تاريخي اقتصادي و فرهنگي نيز در اين روند قابل مطالعه مي باشند.
آن چه که از طرح تعابير گوناگون از مارکسيسم حکايت مي کنند، وجود ضعف و نارسايي تئوريکي آن مي باشد. عده اي مارکسيسم را بي توجه به فرهنگ، سياست، ايدئولوژي و ديگر عوامل دانسته اند، در مقابل عده اي مارکسيسم را تفکر دوران اوليه ي رشد سرمايه داري تلقي کرده اند. در هر صورت نکته ي مشترک بين مارکسيست هاي جديد وجود ضعف هاي تئوريکي مارکسيسم مي باشد.
11- مرگ بزرگان مارکسيسم. در دوران تقابل مارکسيسم با سرمايه داري و ديگر انديشه هاي ليبراليستي، عده اي از مدافعان اصلي مارکسيسم از قبيل آلتوسر (24) و پولانتر (25) و سي رايت ميلز در سنين پايين از دنيا رفته اند. مرگ اين افراد ضربه ي اساسي بر انديشه ي مارکسيستي وارد ساخته است. حيات اين افراد مي توانست عاملي در رفع بحران هاي دروني تفکر مارکسيستي در شرايط قبل و بعد از جنگ جهاني دوم باشد. ( Evans, 1979 )
12- تمايل به ترکيب کل يا بخشي از مارکسيسم با انديشه هاي ديگر، عاملي در افول مارکسيسم بوده است. اين حرکت نشان دهنده ي بي باوري به انتظام منطقي و دروني مارکسيسم و اصالت بخشي به ديگر انديشه ها مي باشد. به عنوان مثال فوکو در طرح فراساخت گرايي به ترکيب مارکسيسم با ساخت گرايي و روانکاوي و روان شناسي پرداخته است. هابرماس نيز در طرح نظريه ي کنش ارتباطي اش به ترکيب انديشه ي مارکسيستي با ديگر انديشه ها پرداخته است.
13- جابه جايي روشنفکران مارکسيست به دليل جنگ جهاني دوم و رشد نازيسم- به طور مشخص طراحان نظريه ي انتقادي از قبيل آدورنو، هورکهايمر و مارکوزه- زمينه ساز از هم پاشيدگي حلقه هاي فکري مارکسيستي گرديده که عامل افول مارکسيسم بوده است. جابه جايي حوزه هاي فکري مارکسيستي. هرچند به طور موقت- با ايجاد وقفه ي فکري در مارکسيسم نيز در اين فرايند مؤثر بوده است.
14- مارکسيسم به مثابه ي ايدئولوژي. عده اي از مارکسيست ها اصرار بر طرح ايدئولوژيک از مارکسيسم داشتند و از اين رو مارکسيسم را دچار مطلق گرايي کردند. مطلق گرايي مارکسيسم امکان دخل و تصرف يا تصحيح آرا را کاهش داد و نوعي جزميت فکري ايجادکرد. از طرف ديگر، اکثر مارکسيست ها معتقد بودند که مارکسيسم مي تواند به عنوان سيستمي اخلاقي، فکري، فلسفي، علمي و غيره، باشد و پاسخ دهنده به همه ي ابهامات جامعه باشد. پاسخ گويي به همه ي سؤالات و همه ي گروه ها، عامل نوعي عوام زدگي در مارکسيسم گرديد. عوام زدگي مارکسيستي و جزميت فلسفي به افول مارکسيسم شدت بخشيد.
د- تعارض بين مارکسيسم و واقعيت هاي اجتماعي، عمده ترين دلايل افول مارکسيسم، تعارض بين مارکسيسم به عنوان نظريه و واقعيت هاي اجتماعي مي باشد. زيرا همان طور که در آغاز بحث تحت عنوان چگونگي زنده بودن نظريه اشاره شد، يک نظريه بايد توان بيان واقعيت هاي اجتماعي و تناسب منطقي بين اصول و مفاهيم به کار گرفته شده را با شرايط موجود داشته باشد. از لحاظ تاريخي روشن شده است که مارکسيسم با واقعيت هاي عيني در حال تعارض قرار گرفته است. زيرا پيش بيني هاي آن کمتر با واقعيت تناسب داشته است.
مارکسيسم مدعي اموري چند بوده است. اين امور عبارت اند از: الف- انقلاب سوسياليستي به عنوان جبر و ضرورت تاريخي. ب- برقراري انقلاب سوسياليستي و کارگري در انگلستان به عنوان کشور پيشرفته ي اروپايي، ج- ايدئولوژي طبقه کارگر و حاکميت پرولتاريا که به بهبود وضع آن مي انجامد، د- عدم تعارض بين کشورهاي سوسياليستي و هـ- تعارض و ضديت ذاتي با سرمايه داري جهاني.
واقعيت هاي اجتماعي خلاف پيش بيني هاي فوق را نشان داده است زيرا:
1- انقلاب هاي سوسياليستي به عنوان ضرورت هاي تاريخي در همه جا اتفاق نيفتاده است، از طرفي انقلاب اسلامي ايران به عنوان راه جديدي در مقابل مارکسيسم مطرح گرديد.
2- اولين انقلاب سوسياليستي در شوروي به عنوان کشوري که هنوز مراحل پنجگانه را طي نکرده بود، حاصل گرديد.
3- درکشورهاي پيشرفته ي صنعتي هيچ انقلاب کارگري صورت نپذيرفت.
4- حاکميت سوسياليسم بهبود چنداني در وضعيت طبقه ي کارگر فراهم نساخت.
5- تعارض بين کشورهاي سوسياليستي خصوصاً بين شوروي و چين يکي از مسائل جديد منطقه اي و جهاني گرديد.
6- در گذر زمان بين نظام هاي سوسياليستي و جوامع سرمايه داري نوعي همکاري در غارت کشورهاي جهان سوم و به طور طبيعي کارگران و زحمتکشان صورت گرفت.
تعارض بين مارکسيسم- بيش بيني هاي مارکس- با واقعيت هاي اجتماعي، امکان نقد و بررسي مارکسيسم را فراهم ساخت و در گذر زمان زمينه ساز طرح ضعف هاي نظري مارکسيسم گرديد.
هـ- اثر انقلاب روسيه بر مارکسيسم، با وجود اين که مارکسيسم زمينه ساز انقلاب روسيه بود، ولي استقرار نظام سوسياليستي شوروي آثار تعيين کننده اي بر ساختار تفکر مارکسيستي داشته است. از عمده ترين آنها، طرح دو نوع انديشه ي مارکسيستي از قبيل مارکسيسم دولتي و مارکسيسم اروپايي است. در برداشت انديشه ي روسي از مارکسيسم دولت در جهت توجيه وضعيت نظام سوسياليستي شوروي بود، در حالي که سوسياليسم و مارکسيسم اروپايي در جهت نقد و توسعه ي مارکسيسم بوده اند. به عنوان مثال گرامشي (26) و لوکاچ طراحان مارکسيسم اروپايي بودند، در حالي که ديگران، طرفدار ديدگاه هاي رهبران شوروي بوده اند. اين دوگانگي هر روز بيشتر گرديد تا در نهايت به نوعي تعارض و درگيري فکري مارکسيسم منجر شد.
شکست شوروي، زمينه اي در بيان ضعف هاي اساسي مارکسيسم مي باشد. اين ضعف ها عبارت اند از: بي توجهي به دولت، ناديده انگاشتن بوروکراسي، عدم توجه به تنوع فرهنگي و زباني و مليت گرايي.
با توجه به بحث فوق، روشن شد که عوامل متعدد و گوناگوني در روند افولي مارکسيسم دخالت داشته اند. بررسي دقيق فروپاشي کمونيسم، ملاحظه ي همه ي عناصر و عوامل فوق را ضروري مي سازد. مارکسيسم بر اثر تغيير در شرايط اجتماعي و سياسي و فرهنگي توان پاسخ گويي به سؤالات جديد را نداشت و از طرف ديگر اين عوامل در جهت گيري مارکسيسم مؤثر بوده اند. آشکار شدن تعارضات منطقي و تاريخي مارکسيسم راه ديگر افول آن تلقي مي گردد. از طرف ديگر، عدم تحقق پيش بيني هاي مارکسيسم از قبيل حاکميت طبقه ي کارگر و انقلاب هاي کارگري درکشورهاي پيشرفته صنعتي عوامل اساسي ديگري در شدت بخشي افول مارکسيسم مي باشند. در اين صورت شکست نظام ها سوسياليستي و در نهايت اضمحلال آنها به منزله ي پايان بخشي به مارکسيسم تلقي شده است.

وضعيت فعلي مارکسيسم

با توجه به شرايط فکري و سياسي دهه هاي اخير ( خصوصاً1980 ) روند نظريه سازي و توسعه ي آن در مقايسه با گذشته متفاوت است. عده اي معتقدند که دهه ي 1980 دوران بازگشت و تسلط اثبات گرايي آگوست کنتي است. در مقابل عده اي معتقدند که اين دهه مصادف با دوران حاکميت ديدگاه تاريخي است. ولي به نظر مي آيد هم گرايي و ترکيب نظريه هاي پيشين و توجه به شرايط جديد ( ريتزر 1991 ) ( Skocpol, Ibid, p.3 ) به واقعيت نزديک تر است. بدين معني که در دهه ي 1980 بيشترين تلاش علمي در روند ترکيب بخشي و يا قسمتي از نظريه ها با يکديگر براي تدوين نظريه هايي کارآنز صورت گرفته است.
در دهه هاي اخير جامعه شناسان کمتر به ارائه ي مفاهيم و ايده هاي جديد علاقه داشتند و سعي کردند تا از مطالعه ي ديدگاه هاي ترکيبي بين نظريه اي به طرح ديدگاه جديد دست يابند. به طور مشخص جامعه شناسان معاصري چون هابرماس، ريتزر، کالينز، کلمن، فاين، کوک، ترياکين، بلو و آلکساندر را مي توان نام برد.
نگاهي گذرا به نظريه هاي موجود در جامعه شناسي ادعاهاي فوق را اثبات کند. به عنوان مثال، نظريه ي فراساخت گرايي، از ترکيب چندين نظريه به دست آمده است. نظريه ي فراکارکردگرايي (27) و يا کارکردگرايي جديد از ترکيب انديشه ي جامعه شناسان متعدد در تکميل نظريه کارکردگرايي ساختي حاصل شده است. اين مطلب در مورد نظريه ي کنش ارتباطي هابرماس که از ترکيب انديشه ي مارکس، وبر، دورکيم، پارسنز، گافمن و ديگران به دست آمده نيز صادق است. کلمن نيز در بيان نظريه ي کنش عقلاني اين راه را پيموده است.
بر اثر تأثيرپذيري مارکسيسم از جريان هاي فکري فوق الذکر نظريه ي مارکسيستي وضعيت خاصي يافته است. نظريه پردازان مارکسيست نيز مانند ديگر نظريه پردازان در پي ترکيب مارکسيسم با ديگر نظريه هاي برآمده و از اين راه به ديدگاه هاي جديدي دست يافته اند. ازاين رو مارکسيسم در دهه هاي اخير در سه صورت متفاوت تجلي کرده است: 1- بازسازي مارکسيسم، 2- مارکسيسم تجربي و تحليلي (28) و 3- فرامارکسيسم (29) که در ادامه به بيان مختصر هر يک از آنها پرداخته مي شود.

1- بازسازي مارکسيسم

عده اي از مارکسيست ها در عصر جديد معتقدند که افول مارکسيسم ( اضمحلال نظام هاي سوسياليستي ) به منزله ي افول لنينيسم و مائوئيسم و ديگر ايسم هاي وابسته به مارکسيسم بوده، در حالي که تفکر مارکسيستي هم چنان باقي مانده است و مي توان آن را دوباره سازي کرد. جينز (30) ( 1990 ) معتقد است که: « لنينيسم همچون يک ديدگاه سياسي از اين به بعد ( بعد از شکست شوروي و فروپاشي اروپاي شرقي ) موجود نيست و پايان آن قابل رؤيت است. ( Ibid, p.49 ) و اظهار کرده است بعضي ها معتقدند که لنينيسم پايان يافته ولي مارکسيسم هنوز مطرح است. زيرا بدون مارکسيسم هيچ تحليل انتقادي از سرمايه داري امکان پذير نيست. گرايشي که متکي بر بازسازي مارکسيسم داراي مشخصات زير است:
الف- مدعي طرح مجدد مارکسيسم مي باشد.
ب- اشتباهات و خطاها را به گرايش هاي متعدد ( ايسم هاي گوناگون ) نسبت داده است و مارکسيسم را ذاتاً منطقي و بدون خطا مي داند.
ج- مارکسيسم را تنها راه نقد نظام سرمايه داري مي شناسد.
د- مارکسيسم از نظر آنان ايدئولوژي و نظريه است.
هـ- شکست سوسياليسم در شوروي و اروپاي شرقي را، راه نجات مارکسيسم از حاکميت دولتمردان مستبد و دوري از حيات روزمره مي دانند. به عنوان مثال مطالعات هابرماس را نوعي دوباره گويي تفکر مارکسيستي تلقي کرده اند. ( Ibid, p.50 )

2- مارکسيسم تحليلي

در اين ديدگاه عده اي معتقدند که مارکسيسم مي تواند همانند يک سيستم منطقي و علمي که قادر به بررسي علل حوادث و پديده هاست، تلقي شود. آنها اصرار دارند تا از روش هاي تجربي و آزمايشگاهي- اثباتي- جهت بالا بردن قدرت تبيين مارکسيسم و توجيه آن بهره گيرند. اين گرايش داراي مشخصات زير است:
الف- مارکسيسم يک گرايش علمي است و از ابزار و تکنيک هاي تحقيق بهره مند شده است.
ب- مدافعان اين برداشت، بحث از طبقه ي کارگر را به فراموشي سپرده و در مقابل، مارکسيسم را به عنوان يک نظريه ي فلسفي علمي در دانشگاه ها مطرح ساخته اند.
ج- آنها مارکسيسم را مشابه با فلسفه ي تحليلي، نظريه ي بازي (31) و قشربندي اجتماعي مي دانند ( الستر، 1985؛ کوهن، 1978 و رومر، 1986 ). ( Ibid, p.Pxiv ).
د- از تحليل هاي تاريخي اجتناب مي کنند.

3- فرامارکسيسم

اين گرايش بيشتر بين مارکسيست هاي امريکايي قابل رؤيت است. آنها سعي کردند تا مارکسيسم را در شرايط جديد، بدون تعلقات ايدئولوژيک و ديدگاه کلان مطرح کنند. فرامارکسيسم داراي ويژگي هاي زير است:
الف- از بحث هاي تاريخي اجتناب کرده است.
ب- از ديدگاه کلان و کلي اجتناب کرده است.
ج- از مفاهيم و ديدگاه ايدئولوژيک دوري مي کند.
د- از طرح استثمار و تضاد طبقاتي فاصله دارد.
هـ- از مفاهيم و ديدگاه ايدئولوژيک دوري مي کند.
و- مدافع دموکراسي راديکالي است.
ز- مخالف طرح حاکميت طبقه ي کارگر به عنوان هدف سوسياليسم است.
ح- مدعي ترکيب مارکسيسم با انديشه هايي چون ضدنژادپرستي، ضد برتري فرد و غيره مي باشد. ( ادر، (32) 1990 ). ( Ibid, p.339 )
ط- به تاريخ مارکسيسم بي توجه است.
ي- نوعي نقد مارکسيسم تحليلي است.
ک- ترکيب مارکسيسم با انديشه هاي ديگران و در نتيجه گرايشي ترکيبي است ( ريتز 1991 ). ( Skocpol, 1982 )

نتيجه

مارکسيسم به عنوان نظريه اي منسجم و سازگار امکان طرح در شرايط حاضر را ندارد و مي توان از آن به عنوان يک نظريه ي مرده ياد کرد، زيرا: 1- فاقد انسجام ذاتي کافي نمي باشد، 2- قدرت تحليل شرايط حاضر را ندارد، 3- مارکسيسم دچار تشتت برداشت گرديده است، 4- صاحب نظران اصلي مارکسيسم چون آلتوسر، آدورنو، مارکوزه و پولانتر به اندازه کافي فرصت رفع تعارض هاي دروني نظريه را نيافته و از دنيا رفته اند. از اين رو نظريه ي مارکسيستي را دچار بحران هاي دروني فکري ساخته اند و 5- انديشه هاي مارکس جذابيت دوران گذشته خود را از دست داده و کمتر تمايلي به دنبال کردن آرا و نظريه هاي مارکسيسم وجود دارد.
در پاسخ به اين سؤال که آيا کليت مارکسيسم دچار انحطاط گرديده است و يا خير، مي توان در مجموع اظهار نمود که: امروزه بعضي از عناصر مارکسيسم کمتر قابل طرح مي باشند. اين عناصر عبارت اند از: حاکميت طبقه ي کارگر، ضرورت تشکيل نظام سوسياليستي به عنوان جبر تاريخي، بينش ديالکتيکي، مراحل پنجگانه ي تاريخي، پيش بيني تعارضات دروني سرمايه داري و مرگ حتمي آن، بينش مادي، اعطاي اصالت صرف به اقتصاد و بينش فلسفي آن؛ در مقابل بعضي از مفاهيم و عناصر مارکسيسم هم چنان قابل استفاده مي باشند. اين مفاهيم و اصول عبارت اند از: از خودبيگانگي، بررسي انتقادي سرمايه داري، روش ديالکتيکي، مفهوم طبقات، روش تطبيقي تاريخي و تحول جوامع.
افول مارکسيسم به عوامل متعددي بستگي داشته است. در اين نوشتار به عوامل زير توجه شده است:
الف- تغيير در شرايط فرهنگي از قبيل رشد جريان روشنفکران چپ مستقل، طرح ديدگاه هاي جديد اجتماعي، رشد ديدگاه ترکيبي، ديدگاه هاي مارکسيستي جديد، مارکسيسم به مثابه ي ايدئولوژي، مرگ بزرگان مارکسيسم و ديگر عوامل.
ب- تعارضات دروني مارکسيسم از قبيل برداشت دوري و طرح تضاد طبقاتي
ج- تغيير در شرايط سياسي از قبيل شکست نظام هاي سوسياليستي، رشد سرمايه داري و بهبود وضع کارگران در کشورهاي سرمايه داري.
د- تعارض بين مارکسيسم و واقعيت هاي اجتماعي از قبيل عدم تحقق بيش بيني هاي مارکسيسم و در نهايت اثرگذاري انقلاب روسيه بر مارکسيسم، اين عوامل شکل دهنده ي چگونگي افول مارکسيسم در دو قرن گذشته بوده اند.
مارکسيسم در شرايط فعلي در سه جهت گيري متفاوت قرار گرفته است: 1- بازسازي مارکسيسم، 2- مارکسيسم تحليلي و 3- فرامارکسيسم.
هيچ يک از سه گرايش فوق مورد وفاق جمعي نيستند و در حال تعارض مي باشند و به نظر مي آيد که امکان طرح نظريه اي مسلط براساس اصول مارکسيسم وجود ندارد.
آن چه در آينده نزديک در ميان روشنفکران چپ، قابل پيش بيني است نوعي تمايل به ترکيب مارکسيسم با ديگر انديشه ها و نظريه هاي اجتماعي است. از اين رو آينده ي حيات انديشه ي مارکس و ديگر مارکسيست ها به ميزان موفقيت در ترکيب انديشه ي مارکسيستي با انديشه هاي پارسنز، وبر، کنت، دورکيم، مرتن، گافمن، گارفينگل، هوسرل، گيدنز و... بستگي دارد. در اين جهت گيري، کمتر امکاني براي طرح مجدد مارکسيسم به طور مستقل و بازسازي آن وجود دارد. عده اي از مارکسيست ها معتقدند که شکست بلوک مشرق، راهي به سوي بازسازي مارکسيسم مي باشد. ولي شرايط، حکايت از روند ترکيب شدن مارکسيسم با ديگر گرايش هاي فکري دارند. به نظر مي آيد که مارکسيسم بيشتر جنبه ي تاريخي يافته است و مي توان آن را به عنوان يک نظريه ي جامعه شناختي کلاسيک قلمداد کرد. به طور قطع، امکان بهره گيري از مارکسيسم مانند ديگر گرايش هاي کلاسيک وجود دارد و چه بسا بتوان انديشه هاي مارکس را در آثار ديگران در گذر زمان مشاهده کرد.
آن چه احتمالاً در آينده از مارکسيسم مورد استفاده قرار خواهد گرفت، نظريه ي از خودبيگانگي، تاريخي و ديالکتيکي، نقد نظام سرمايه داري و يک ديدگاه کلان خواهد بود. مابقي مارکسيسم به طور قطع جنبه ي تاريخي يافته است و امکان طرح مجدد ندارد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Wallerstine.
2. به طور مشخص مارکسيسم، مارکسيسم- لنينيسم، استالينيسم، تروتسکيسم، مائوئيسم، مارکسيسم اروپايي، مارکسيسم امريکايي، و ديگر گرايش ها مورد نظر مي باشد.
3. World System.
4. Core.
5. Periphery.
6. Semi- Periphery.
7. Chase- Dunn.
8. Evans.
9. Feminism.
10. Post- Structuralism.
11. Post- Modernism.
12. Lewis Coser.
13. Berer.
14. Stryker.
15. Coleman.
16. Rational Action.
17. New Marxism.
18. Mezo Perspectives.
19. Munch.
20. Ross.
21. Frankfort School.
22. Critical Theory.
23. Structural Marxism.
24. Althosser.
25. Poulanter.
26. Gramsci.
27. Post- Functionalism.
28. Analytic Marxism.
29. Post- Marxism.
30. Janes.
31. Game Theory.
32. Edre.

منبع مقاله :
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم