اسلام و فلسفه ي مدرسي
تا آن جا كه مربوط به انديشه سياسي است، از زمان مرگ آگوستين تا قرن دوازدهم ميلادي، سيستم مهمي كه توانسته باشد تأثيري جدي بر فرايند رشد و توسعه انديشه سياسي بگذارد، ديده نشده است. براي حدود هفتصد سال، ديدگاه هاي سياسي به تصحيح تأليفات كليسايي، اظهارنظر و تفسيرهاي اغلب مبهم راهبه ها، حكم ها و ديگر نوشته هاي پاپ ها، اعلاميه هاي پادشاهان و امپراتوران، و در اواخر اين دوره، چشم و هم چشمي هاي مجادله انگيز حاشيه نويسان خلاصه مي شد. دكترين سياسي نيز در چارچوب نهادهاي نظام تك بعدي فئوداليسم قرار داشت و نمي توانست از آن خارج شود. اولين كساني كه در اين دوره به صورتي جدي به مناظره درباره مسائل سياسي پرداختند حقوق دانان مدني(1) بودند كه با تكيه بر قوانين روم تلاش كردند بنيان هاي اصول قضايي مدني را برپا كنند. كشيشان كليسا نيز تلاش كردند تا به فقه ازهم پاشيده كليسا سروساماني بدهند و بناي شريعت كليسايي را استوار كنند.
فلسفه مدرسي (2) در اواخر دوره اي ظهور كرد كه به دوره تفسيرنويسي يا حاشيه نويسي(3) معروف است. اين فلسفه بر شيوه هاي تجزيه و تحليل قانون اثري مستقيم گذاشت، كمك شاياني به شكل گيري تخصص هاي حقوقي كرد( كه پس از دوره حاشيه نويسي رشد و توسعه يافت)، و به تدريج رهبري فلسفه سياسي دوران خود را برعهده گرفت. برجسته ترين متفكر اين فلسفه، توماس آكويناس است كه بر پايه هاي فكري پدران خود، آگوستين قديس و ارسطو، سيستماتيك ترين نظريه سياسي دوران قرون وسطي را بنا نهاد. براي درك بهتر بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي آكويناس نگاهي گذرا به اوضاع سياسي و مجادلات فلسفي پيش از شكل گيري ذهنيت فلسفي- سياسي او ضروري مي نمايد.
در قرن دوازدهم و زماني كه كليسا سرگرم رونق دادن به قدرت هاي ديني و دنيوي خود بود و مدافعان و توجيه گران كليسا درصدد يافتن دلايلي منطقي براي ادعاهاي خود بودند، بدعت هاي روشنفكرانه اي در حال ظهور بود كه بعدها و در اواخر دوران قرون وسطي اثرات خود را بر ديدگاه هاي فلسفي-سياسي برجاي گذاشت. با فراگيرتر شدن همين بدعت ها بود كه قدرت كليسا به ميزان چشمگيري كاهش يافت.
در نيمه اول قرن هفتم ميلادي پيامبر اسلام بنيان هاي دين اسلام را بنا نهاد. اين دين كه بر سنت هاي يهودي- مسيحي و نوعي يكتاپرستي متعصب بنا شده بود، پس از فوت پيامبر اسلام (632ميلادي) شمال افريقا را تحت نفوذ خود درآورد. برخي از بخش هاي باستاني امپراتوري روم نيز كه براي مسيحيت اوليه از اهميت زيادي برخوردار بودند، مانند كارتاژ و هيپو ( كه آگوستين اسقف اعظم آن جا بود)، تحت نفوذ مسلمانان قرار گرفت و نهادهاي اسلامي جايگزين شبكه هاي كليسايي شدند. مسلمانان ظفرمند به پيروزي خود در آن جا بسنده نكردند و تا اسپانيا پيش رفتند؛ و چه بسا اگر در جنگ تور(4)(كه در سال 732 ميلادي رخ داد) شكست نمي خوردند، فرانسه نيز به تسخير آن ها درآمده بود. در اواخر نيمه اول قرن هشتم ميلادي، اسلام موقعيت خود را در اسپانيا تثبيت كرد و با تلفيق زندگي و فرهنگ مسلمانان تازه وارد، افريقاييان و اسپانيايي ها تمدن واحدي شكل گرفت كه تا چندين قرن ادامه يافت.
تا آن جا كه مربوط به رشد و توسعه فكري است، اين تمدن بسيار برتر از آن چيزي بود كه اروپا تا آن زمان به خود ديده بود. زماني كه اروپا سرگرم بسط و گسترش قلمروهاي كليسايي و نهادهاي فئودالي خود بود، فرهنگ اسلامي در حال تأسيس دانشگاه ها و درگير شدن در تجربيات علمي بود، و تلاش مي كرد ارتباطي ميان فلسفه باستاني يونان و وحي قرآني برقرار كند. در اين دوره، دانش پزشكي اروپاييان بسيار پايين تر از سطحي بود كه حتي در دوران گالن (5) داشتند؛ اما دانش پزشكي در تمدن اسلامي رشد چشمگيري كرده بود.
با نگاهي گذرا به رشد و توسعه تمدن اسلامي، بين سال هاي 750 و 1000 ميلادي، اين پرسش به ذهن خطور مي كند كه اگر مسلمانان، در سال 732 ميلادي، شكست نمي خوردند، تاريخ اروپا چه مسيري را طي مي كرد؟ از ديد مدافعان و توجيه گران مسيحيت، اين شكست يك رحمت الهي به شمار مي آمد. كاملاً قابل درك است كه اگر مسلمانان در اين جنگ پيروز مي شدند، مسير تاريخ اروپا تغيير فاحشي مي كرد: شايد احياي آموزش و آغاز رشد دانش در اروپا دو قرن زودتر رخ مي داد، شايد نظام زمامداري پاپ ها و قدرت شان بر جوامع مسيحي هرگز اتفاق نمي افتاد، شايد تفتيش عقايد و دادگاه هاي مربوط به آن هرگز شكل نمي گرفت و شايد بسياري از حوادث قرون وسطي، كه مورد انتقاد نسل هاي بعد قرار گرفتند، هرگز ظهور نمي كردند.(6)
اما اين دو تمدن نمي توانستند كاملاً از يكديگر جدا باشند. سياحان زيادي از هر دو قلمرو، حتي پيش از دوران جنگ هاي صليبي، به قلمرو ديگر رفته بودند و راه هاي ارتباطي يهوديان ( در قلمرو تمدن اسلامي ) و يهوديان اروپاي قرون وسطي رشد و توسعه يافته بود. در اوايل قرن يازدهم ميلادي، اروپاييان با ابن سينا(1037-980 ميلادي)، فيلسوف و پزشك بزرگ ايراني(7)، آشنا شدند و در طول قرن دوازدهم، برخي از پژوهشگران اروپايي به تحقيق در مورد عقايد ابن رشد (1198-1126ميلادي ) پرداختند كه او نيز فيلسوف و پزشكي اسپانيايي در قلمرو تمدن اسلامي بود. در طول قرون يازدهم و دوازدهم ميلادي، برخي از مسيحيان و يهوديان نسبت به اين امر آگاهي داشتند كه اويسبرون (8) يا سليمان بن جود بن گابريل ( 1058-1021؟) و موسي بن ميمون(9) ( 1204-1135) در چارچوب انديشه هاي يوناني و يهودي و با تشويق دانشمندان اسلامي، درباره موضوعات فلسفي تحقيق و تفحص كرده اند. زماني كه متفكران اروپايي درگير موضوعات مجادله آميز دنيوي- اخروي بودند، دانشمندان مسلمان و يهود، در شرايط مساعد فرهنگ اسلامي، به دنبال معنا و كاربرد انديشه هاي ارسطو مي گشتند.
پژوهشگران اسلامي و هم قطاران يهودي شان به موضوعات متعددي مي پرداختند. پيش از هر چيز، آن ها به تفاوت فاحشي پي بردند كه ميان تفكر يوناني و شيوه هايي وجود داشت كه سنت هاي يهودي و اسلامي از طريق آن ها در جست و جوي يافتن پاسخ براي پرسش هاي فلسفي و سياسي خود بودند. يونانيان ( و اين امر در مورد ارسطو نيز صادق است) بر انتزاعي و عقلاني بودن ماده تأكيد بسيار مي كردند، و حتي به گونه اي، آن ها را غيرواقعي تر از آن چيزي مي دانستند كه افلاطون صورت يك پديده مي ناميد. اما نزد يهوديان و مسلمانان، حوادث واقعي و عيني تاريخ از اهميت زيادي برخوردار بود و آن ها را آشكار شدن « خواست » يهوه (10) يا خداوند به شمار مي آوردند. در نظر آن ها، تاريخ بي معنا و تكراري نبود، و تجربيات حسي، واقعيتي از نوع پست تر به شمار نمي آمدند. شايد حق با علامه اقبال لاهوري باشد كه معتقد بود:
اولين نكته قابل ذكر در مورد روح فرهنگ اسلامي اين است كه براي اهداف دانش، نگاه خود را متمركز به عين، محدود و متناهي مي كند. علاوه بر اين، روشن است كه تولد و شكل گيري روش مشاهده و تجربه در اسلام نه به دليل آشتي با تفكر يونان بلكه به دليل رويارويي و نبرد فكري طولاني با آن بوده است.(11) در هر حال، تنشي ميان عقلانيت و تجربه گرايي، و همچنين ميان تاريخ به مثابه امري پوچ و بي معني و تاريخ به مثابه وحي، وجود داشت؛ و تفكر اسلامي و يهودي مي بايست با مجادلاتي كه از درون اين تنش ها بيرون مي زد دست و پنجه نرم مي كردند.
علاوه بر اين، ارتباط ميان الهيات و فلسفه از جمله مسائل ديگري بود كه متفكران يهودي و اسلامي درگير آن بودند. پرسش آن ها اين بود كه اگر الهيات مي تواند به طور سيستماتيك معناي وحي را درك كند، و وحي مي تواند حقيقت جهان را به روي ما بگشايد، ديگر چه جايي براي فلسفه مي ماند كه چيزي جز حيات عقل نيست؟ اگر الهيات ما را به راهي هدايت كند و فلسفه به راهي متناقض با آن، كدام يك بر ديگري اولويت دارد؟ آيا فلسفه الهيات را جذب خود مي كند يا الهيات فلسفه را؟ به نظر مي رسد كه اگر فرد يكي از اين دو را بپذيرد، يا بايد وحي را به نام عقل كنار بگذارد و يا عقل را به نام وحي؛ و هيچ يك از اين پاسخ ها متفكران اسلام را راضي نمي كرد. براي حل اين معضل، ابن رشد نظريه « حقيقت دوگانه »(12) را مطرح مي كند. براساس اين نظريه، آن چه براي فلسفه كاملاً درست باشد، براي الهيات نادرست است و برعكس. اگر اين ديدگاه پذيرفته شود، ذهن انسان در شرايط انشعاب و تكه تكه شدن دائمي به سر خواهد برد.
در اواخر قرن دوازدهم و اوايل قرن سيزدهم، و همزمان با نفوذ مجادلات الهي- فلسفي جهان اسلام به تمدن مسيحيت، مسيحيان با فرهنگي روبه رو شدند كه علاقه مند به واكنش سيستماتيك در مورد همه مسائل بود. اما اين نفوذ با آغاز جنبشي آكادميك همزمان بود كه در آن توجه زيادي هم به تفكر اسلامي- يهودي و هم به تفكر ارسطو، كه محرك كساني مانند ابن رشد بود، مي شد. گرچه در دهه اول قرن سيزدهم ديدگاه هاي ارسطو، به ويژه ديدگاه او نسبت به روح، در دسترس مسيحيان قرار داشت اما مسيحياني كه در جست و جوي اثبات برتري آمريت كليسا بودند اجازه بحث و جدل در اين موارد را نمي دادند. حدود يك نسل بعد، يعني در دهه 1250، بحث هاي اخلاقي و سياسي ارسطو بازخواني شدند.
تركيب آموزه هاي اسلامي- يهودي و انديشه هاي ارسطو، تأثير عميقي بر فلسفه اين دوران گذاشت. مجادلات فلسفي متفكران اسلامي كه بيش از دو قرن به طول انجاميده بود، باعث تحركي جدي در حيات فكري اواخر دوران قرون وسطي شد. سنتز انديشه هاي آگوستين، كه تركيبي ناهمگون از انديشه هاي نوافلاطوني، فلسفه رواقيون و انديشه هاي دين يهود بود، با نظام فكري ارسطويي و تفسيرهاي اسلامي- يهودي آن رو به رو شد. به عبارتي مي توان گفت كه خرد دوران آغازين قرون وسطي، در اين دوره، تحت تأثير نوعي از آموزه هاي رهباني و روحي قرار گرفت. اما علم تجربي تمدن اسلامي و عقلانيت ارسطويي آسودگي خاطر راهبان را به چالش كشيدند و اعتماد به نفس آن ها را از بين بردند.
يقيناً در پس كل جنبش فلسفه مدرسي يك روح انتقادي نهفته بود. اين جنبش با خرد دوران آغازين قرون وسطي ارضا نمي شد؛ و ساده لوحي فلسفي آن دوران، تا قرن سيزدهم، باعث از هم پاشيدگي حيات فكري شده بود. گرچه اين جنبش به مسيحيت و وحي آن كاملاً وفادار بود، اما رضايت كامل آن زماني جلب شد كه با موضوعات فلسفي پيش كشيده شده توسط ارسطو و متفكران اسلامي پيوند خورد.
پينوشتها:
1.Lawyers
2.Scholasticism
3.Glossatorial periodاين مفهوم از نام Glossator گرفته شده كه يكي از مفسران و حاشيه نويسان قوانين روم و شريعت بود. او بين سال هاي 1400-1350 مي زيست.
4.Tours، شهري در غرب فرانسه و در كنار رودخانه لوار ( Loire ) در اين شهر بود كه شارل مارتل (Charles Martel) نيروهاي اسلام را شكست داد و از پيشرفت بيشتر آن ها در خاك اروپا جلوگيري كرد.
5.Claudius Galenus، پزشك و نويسنده يوناني كه بين سال هاي 130-200ميلادي مي زيست.
6.گرچه قضاوت در مورد « اگرهاي تاريخ » نه قابل اثبات و نه قابل مردود شمردن است، شايد ارزش آن را داشته باشد كه با به چالش كشيدن ذهن خود به درك بهتري از « تاريخ » برسيم.
7.ابن سينا به طوري كه در شرح حالش آمده، در خرميثن كه يكي از قراي بخارا بود متولد شد. بخارا در آن روزگار مركز حكومت اميران ساماني و پايتخت دو ولايت بزرگ خراسان و ماوراء النهر و قسمتي از گرگان بود.
8.Avicebron: شاعر و فيسلوف يهود اسپانيايي.
9.Maimonides: موسي بن ميمون، فيلسوف مدرسي و خاخام يهودي كه متولد اسپانيا و يكي از عالمان الهيات يهود به شمار مي رفت.
10.Yahweh: خداي دين يهود.
11.Sir Mohammad Iqbal,The Reconstruction of Religious Thought in Islam,Lahore:Shaikh Muhamman Ashraf,1954,p.131
12.Double truth
عضدانلو، حميد، (1389)، سياست و بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي، تهران: نشر ني، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}