نسبي گرايي اخلاقي: موضع فکري
برگردان: اسفنديار زندپور
افراد به شيوه ها و دلايل گوناگون، نسبي گرايي را مي پذيرند. اغلب، آن ها حتي به روشني نمي دانند که چرا آن را صحيح مي دانند. با اين وجود، ديدگاه هاي آنان را بحث هايي شکل داده است که کم و بيش به روشني درک مي شود.
به اعتقاد من، به طور کلي اين مسير معمول به سمت نسبي گرايي از طريق تعمق بر روي منبع ارزش هايمان است. بنابراين اولين وظيفه ما بررسي ارزش هاي اخلاقي مان است. ارزش ها چه هستند؟ و چه نقشي در تفکر ما بازي مي کنند؟ چگونه آن ها را کسب مي کنيم؟ و پاسخ اين پرسش ها چه تأثيري بر نسبي گرايي اخلاقي مي گذارد؟
ارزش و نسبي گرايي
اعتقاد به نسبي گرايي اخلاقي را معمولاً ديدگاهي برمي انگيزد که من آن را نظريه فرهنگ پذيري مي نامم. اين نظريه مي گويد که هر کدام از ما ارزش هايي دارد که نتيجه يک فرايند فرهنگ پذيري مي باشند؛ يعني در نتيجه بزرگ شدن در يک جامعه، و به شيوه اي خاص، به دست مي آيند.بنابراين نظريه فرهنگ پذيري معتقد است که ارزش هايي که هر يک از ما داريم نتيجه همان گونه فرايندي است که ما را به يادگيري زبان مادري مان رهنمون شده بود. ما در معرض اين زبان، و آن ارزش ها قرار گرفته، و به سادگي آن ها را فراگرفته ايم.
شاهد و دليل نظريه فرهنگ پذيري کدام است؟ نسبي گرايي اخلاقي بخش عمده اي از اعتبار کنوني خويش را مديون کار انسان شناسان بوده، و شاهد نظريه فرهنگ پذيري عمدتاً انسان شناسانه است. انسان شناسان هنگام مطالعه فرهنگ هاي بيگانه تحت تأثير تنوع ديدگاه هاي اخلاقي که برخورد کردند قرار گرفتند.
مهم تر اينکه، آن ها پي بردند اين ديدگاه هاي به طور نظام مند با هم تفاوت دارند. گرچه تنوع فردي و عدم توافق در هر گروه انساني وجود دارد، اما طرح کلي (1) يک مفهوم اخلاقي در نزد تمام افراد گروه تقريباً مشترک است. بنابراين مي توان از اخلاق اسکيمويي ها و يا اخلاق آزتک ها و نظاير آن ها صحبت کرد. هر گروه در مورد اينکه چه چيز ارزشمند است، چه چيز مهم است و چه چيز الزامي است و... مفهوم خود را دارد، اين مفهوم بعضي اوقات به طور اساسي با ديدگاه هاي ساير افراد در تضاد است. بنابراين ارزش ها از فرهنگي به فرهنگ ديگر به طور نظام مند فرق مي کنند.
نظريه فرهنگ پذيري در جهت توضيح اين گوناگوني و شکل نظام مندي که به خود گرفته ارائه شده است. ارزش ها و مفاهيم اخلاقي دقيقاً شبيه شيوه گوناگون زبان ها و آداب و رسوم، تغيير مي کند. زبان ها و آداب و رسوم به روشني در نتيجه فرهنگ پذيري به دست مي آيند. در واقع، مقايسه اي با عادات و رسوم و آداب معاشرت در اينجا روشنگر است. هر فرهنگ يک مجموعه آداب و رسوم خاص خود را دارد، که اعضاي آن به شدت به آن پايبند هستند. رسوم در زندگي انسان ها نقشي شبيه نقش اخلاق را بازي مي کند. رسوم به افراد بسيار زيادي از يک فرهنگ اجازه مي دهد در کنار هم و با کم ترين اختلاف نظري زندگي کنند، و حتي با ايجاد رفتارهايي که نسبتاً قابل پيش بيني هستند. با يکديگر همکاري داشته باشند. بعلاوه، واکنش هاي احساسي ما به پيروي از آداب و رسوم و به تخطي از آن ها، بسيار شبيه به واکنش هاي ما به اخلاقيات است. اين را به وضوح مي توان در مورد زير مجموعه اي از آداب و رسوم که آداب معاشرت مي ناميم، مشاهده کرد. نقض آداب معاشرت باعث عصبانيت بسياري از افراد مي شود؛ براي مثال در نظر آن ها رفتار کسي که با دهن باز غذا مي جود و يا سر ميز ناهار آروق مي زند غير قابل تحمل است. در نتيجه، افراد فکر مي کنند که هر فردي مي بايست قواعد يک رفتار مؤدبانه را رعايت کند. با اين حال، همان طور که همه مي دانيم، اين الزامات و قواعد از فرهنگي به فرهنگ ديگر متفاوتند؛ در برخي فرهنگ ها آروق نزدن سر ميز غذا رفتاري بي ادبانه تلقي مي شود.
با توجه به شباهت ميان اداب و رسوم، که مي دانيم در نتيجه فرايند ارزش و فرهنگ پذيري به وجود مي آيد، و با توجه به اين حقيقت که ارزش هايي که افراد با آن موافقند از مکاني به مکان ديگر و از زماني به زمان ديگر فرق مي کنند، اين نتيجه گريزناپذير به نظر مي رسد: نظريه فرهنگ پذيري صحيح است. ارزش هاي ما تا حد زيادي نتيجه فرهنگ پذيري است. يکي از مشخصه هاي فرهنگ ما اين است که به مسائل خاصي که در ساير فرهنگ ها تحت بهترين شرايط، جزو امور فرعي محسوب مي شوند، ارزش بسياري قائل مي شود؛ مثلاً خودمختاري فردي. بهترين توضيح براي اين تنوع و شکل نظام مندي که به خود گرفته اين است که ارزش هايي که ما به آن ها معتقديم در نتيجه فرايند فرهنگ پذيري به دست آمده اند.
اکنون، فرضيه فرهنگ پذيري به چه طريقي از نسبي گرايي اخلاقي حمايت مي کند؟ هواداران نسبي گرايي به اين نکته اشاره مي کنند که شناخت اهميت فرهنگ پذيري چندين پيامد را به همراه دارد. اول و مهم تر از همه، باعث متزلزل شدن اعتماد ما نسبت به ارزش هاي مان مي شود. تجربه يک انسان شناس را تصور کنيد، هنگامي که با مجموعه اي از ارزش هاي بيگانه مواجه مي شود. در ابتدا او با اطمينان به اين نتيجه مي رسد که جايي که او و افراد مورد آزمايشش با هم متفاوتند، ارزش هاي او صحيح و ارزش هاي آن ها نادرست است. سرانجام، ممکن است او به خود بگويد آن ها در موارد بسيار ديگري دچار اشتباهند مثلاً، درباره علم و پزشکي. اما هرچه او بيشتر در اين مورد تعمق کند، باور و اعتماد او به درستي ارزش هايش سست تر مي شود. او در مي يابد افراد مورد مطالعه او ديدگاه هاي اخلاقي خويش را در نتيجه يک فرايند فرهنگ پذيري کسب کرده اند. آن ها فرصت تعمق بر روي ارزش هاي شان را نداشته اند. در واقع، آن ها نمي توانسته اند چنان فرصتي داشته باشند؛ تنها کار ممکن تعمق اخلاقي بر روي پس زمينه ارزش هاي آن هاست. اگر از قبل اين طرز تفکر را نداشته باشيم که برخي چيزها ارزشمند و برخي ديگر بي اهميت و جزئي هستند، و نيز اينکه ما وظايف و تعهداتي داريم و غيره، قادر نخواهيم بود به اين تعمق اخلاقي بپردازيم، زيرا دليلي نداريم چيزي را به چيز ديگري ترجيح دهيم. در نتيجه، انسان شناس به اين امر پي مي برد که ارزش ها از طريق فرهنگ پذيري کسب مي شوند.
اما اگر اين مسئله در مورد افرادي که موضوع تحقيق او هستند صادق باشد، در آن صورت بايد در مورد خود او هم صحيح باشد. خود او هم، ارزش هايش را به سادگي در نتيجه فرايند فرهنگ پذيري کسب کرده است. در نتيجه، همان طور که او به اين نکته پي مي برد، او براي پذيرش ارزش هايش دقيقاً همان دلايلي را دارد که افراد تحت مطالعه اش براي قبول ارزش هاي خود دارند، او اين ارزش ها را آموخته است. اطميان او به اينکه ارزش هاي او موجه تر از ارزش هاي ايشان است، سست مي شد.
هرچه انسان شناس ما بيشتر بر روي ارزش هايش و نحوه کسب آن ها تعمق مي کند، اطمينان او به اعتبار جاوداني آن ها کمتر مي شود. او به اين نکته مي رسد که چنين ارزش هايي را تنها در نتيجه تصادفي به نام تولد دارا مي باشد. اگر او در جاي ديگري به دنيا مي آمد، در جامعه ديگري، در دوره تاريخي ديگري، ارزش هاي متفاوت مي داشت. در واقع او از آغاز به اين امر پي مي برد که اگر در همان جامعه اي که اکنون تحت مطالعه اوست به دنيا آمده بود، ارزش هاي آن ها را دارا بود. اگر او در ارزش هاي آن فرهنگ سهيم مي بود، اطمينان او به اينکه آن ارزش ها تنها ارزش هاي موجه اخلاقي هستند، به اندازه اطمينان او به موجه بودن، ارزش هاي کنوني اخلاقي خود بود.
اکنون، همين فکر ما را وامي دارد بينديشيم آيا اطمينان ما به ارزش هايمان واقعاً موجه است. ما فکر مي کرديم ارزش هاي ما انعکاس ساختار اخلاقي خود دنياست؛ اکنون به اين نکته پي برده ايم که ما آن ها را تنها در نتيجه تصادف تولد دارا هستيم.
گرچه ممکن است اين تعمقات اطمينان ما را به ارزش هايمان متزلزل کند، اما شايد باعث نشود که آن ها را به کلي از دست بدهيم. و نبايد هم باعث از دست دادن آن ها شود. سرانجام، تنها ارزش ها نيستند که ما آن ها را به عنوان نتيجه فرهنگ پذيري پذيرفته ايم. در واقع بسياري از عقايدي که دارا هستيم تنها به خاطر اين است که ما را اين طور بار آورده اند که به آن عقايد معتقد باشيم. به عنوان مثال، بسياري از ما بيشتر ديدگاه هاي علمي خويش را تنها بر پايه اعتماد بنا کرده ايم. ما در مقامي نيستيم که بتوانيم آن ها را براي خود به اثبات برسانيم. حتي دانشمندان نمي توانند اعتبار بسياري از بنيادي ترين باورهاي خود را دست کم نه به طور مستقيم بررسي کنند.
درست همان گونه که همه ما تنها از ديدگاه برخي از مجموعه ارزش ها مي توانيم به تعمق اخلاقي بپردازيم، دانشمندان هم تنها با توجه به پس زمينه باورها و نظريه هاي حتي بنيادي تري به ارزيابي نظريه ها و باورها مي پردازند. يک دانشمند نمي تواند به طور کلي از حوزه نظريه هايش خارج شود و به مقايسه آن ها با واقعيت فيزيکي بپردازد.
همان گونه که بسياري از فيلسوفان بدان اشاره کرده اند، درک ما « بار نظري » دارد که بدين معني است که نظريه ها آنچه که مي بينيم و اهميتي را که به آن مي بخشيم تحت تأثير قرار مي دهند.
با اين حال، اين حقيقت که ما به همان شيوه اي که ارزش هاي اخلاقي مان را کسب کرده ايم، يعني طي فرايند فرهنگ پذيري، باورهاي علمي مان را نيز به دست آورده ايم، باعث نمي شود بسياري از ما اطمينانمان را به اين باورها از دست بدهيم. بين باورهاي علمي ما و ارزش هاي اخلاقي مان تفاوتي بنيادي وجود دارد، يا دست کم چنين به نظر مي رسد، و چنين تفاوتي باعث مي شود ديدگاه هاي اخلاقي مان بسيار آسان تر از باورهاي علمي مان متزلزل گردند. در واقع، چندين تفاوت مابين اين دو وجود دارد که تمامي آن ها حول يک ادعاي واحد متمرکز مي شوند. ما عقيده داريم باورهاي علمي ما واقعيت عيني را انعکاس مي دهند، در حالي که تعداد اندکي از ما مي توانيم با اطمينان همين را درباره ارزش هاي اخلاقي بيان کنيم.
چالش نيچه
تزلزل اعتماد ما به باورهاي علمي به آساني تزلزل اعتماد ما به باورهاي اخلاقي نيست و سؤال اين است که تفاوت آشکار اين دو را چگونه مي توان توضيح داد؟ در نظر اول، ميان هر دوي اين مجموعه باورها تشابهات بسياري وجود دارد. هر دو بيشتر در نتيجه فرهنگ پذيري به دست مي آيند.هر دو، دست کم گاهي اوقات، باعث عدم توافقي مي شوند که ظاهراً لاينحل است. باورهاي علمي که در گذشته با اطمينان مطلق مورد پذيرش همگان بود، اکنون با هم اطمينان رد مي شوند. با اين حال، هيچ يک از اين حقايق باعث نمي شود ما در اين امر که علممان، اساساً درست است ترديد کنيم. دليل اين تفاوت بين اين دو مجموعه باورها چيست؟
پيشنهاد من در توضيح اين تفاوت در حقيقت اين است که مي توان به طور معقولي پنداشت که چيزي مستقل از باورهاي علمي ما وجود دارد، چيزي که آن ها را درست يا نادرست مي کند. گرچه ممکن است در درک دقيق اين واقعيت به واسطه اينکه درک ما داراي بار نظري است با مشکل مواجه شويم، اما اين واقعيت عيني وجود دارد و نظريه هاي علمي هر اندازه که اين واقعيت را انعکاس دهند و يا با آن مطابقت داشته باشند، صحيح ترند. البته، همين را در مورد ساير باورهايمان نسبت به واقعيات مي توان گفت. باور من به اينکه يک ميز در اين اتاق وجود دارد تنها وقتي درست است که يک ميز در اتاق باشد. براي اينکه باور درست باشد بايد تا حدودي با يک واقعيت مستقل از آن همخواني داشته باشد. بنابراين، مانند ساير حوزه ها در زندگي، در حوزه علم شيوه اي خاص براي حل بحث و اختلاف نظر وجود دارد.
اين مناقشات بايد با ارائه شواهد خاصي حل شود، و اين شواهد تجربي است. يعني، شواهد مربوط به اين نوع مسئله از نوع شواهدي است که توسط مشاهده گردآوري مي شود. مثلاً، در تلسکوپ مي نگريم، يا نمونه هاي زمين شناختي را جمع آوري مي کنيم و يا نمونه ها را مشمول رويه هاي روشن و معيني مي سازيم. البته، مسائل اغلب در عمل، بسيار پيچيده تر هستند. براي مثال، ما کشف مي کنيم که مسئله هاي علمي را نمي توان صرفاً با گردآوري انواع شواهد که مربوط به آن هستند حل کرد، بلکه اين شواهد بايد توضيح و تفسير شوند. براي ارائه اين توضيح، ما نظريه هايي را صورت بندي مي کنيم، نظريه ها فرضيه هايي هستند که در تلاشند شواهد گردآوري شده را توضيح دهند. بعضي اوقات اتفاق مي افتد که دو يا چند نظريه تمامي شواهد موجود را به طور يکساني به خوبي توجيه مي کنند، که در اين صورت مناقشات به درازا کشيده مي شوند. در هر صورت، کاملاً روشن است شواهد کلي مربوط براي حل اين عدم توافق هاي علمي کدامند. اين شواهد حقايق فيزيکي هستند؛ همان ماده جهان. اين ماده آنجا « در بيرون قرار دارد » مستقل از ما و در انتظار کشف شدن، اندازه گيري و توضيح.
از آنجا که نظريه هاي علمي قصد دارند شواهدي را که مستقل از اين نظريه ها وجود دارند توضيح دهند، ما، بسياري از ما، مطمئن هستيم يک واقعيتي در علم وجود دارد. اگر تمامي تلاش ها جهت ختم يک مناقشه به شکست بينجامد به سادگي نتيجه مي گيريم که هنوز شواهد کافي گرد نياورده ايم، يا نظريه کاملاً مناسبي را شکل نداده ايم. و يا شايد يکي از طرفين اين بحث به سادگي و نامعقولانه از قبول واقعيات سر باز مي زند.
در مورد چنان مناقشاتي، اين عقيده معقول به نظر مي رسد که نمي توان تمام طرفين بحث را راضي کرد؛ با اين وجود، ما مطمئنيم که حتي در هنگام بروز چنين موارد دشواري، يک پاسخ صحيح وجود دارد. از آنجايي که يک قلمرو فيزيکي مستقل وجود دارد که نظريه هاي ما در تلاشند با آن مطابقت پيدا کنند، ترديدي نداريم که علم اساساً با حقايق سروکار دارد. البته، دقيقاً چنين مواردي براي ساير حوزه هاي بررسي انسان صادق است. مثلاً، در مورد اينکه چه تعداد سرباز در نبرد واترلو شرکت داشتند يک واقعيت وجود دارد ( گرچه شواهد باقيمانده در اين مورد براي ارائه پاسخ صحيح کافي نباشد ). در مورد مشاهدات روزمره ما محققاً چنين حالتي وجود دارد. هيچ کدام از اين مسائل ما را برنمي انگيزد که از عدم توافق افراد به اين نتيجه برسيم که در اينجا هيچ پاسخ درستي وجود ندارد.
براساس چه شواهدي مي توان گفت باورهاي علمي ما به طريقي مطابقت با واقعيتي مستقل از آن ها درست يا غلط از آب درمي آيند؟ مهم تر از همه اينکه، ميان باورهاي علمي و باورهاي روزمره يک پيوستگي وجود دارد. باور من مبني بر اينکه در اين اتاق ميز وجود دارد يا نه از طريق مشاهده تأييد يا رد مي شود. نگاهي به اتاق سريعاً نشان مي دهد که حق با من است. ( بار نظريه درک من يک پديده واقعي است، اما تأثيرات آن بسيار ظريف و دقيق است؛ اين ويژگي باعث نمي شود زماني که ميزي وجود ندارد در اتاق ميزي را ببينيم ). بنابراين در اينجا باور من تا آنجايي صحيح است که با واقعيتي خارج از آن مطابقت داشته باشد. در مورد نظريه هاي علمي نيز چنين است. اما در اينجا مشاهده بسيار دشوارتر است، و اغلب دربرگيرنده تجهيزات خاصي است. به علاوه، مشاهدات ما بايد اغلب قبل از اينکه روشن شود آيا آن ها نظريه خاصي را حمايت مي کنند يا نه، تفسير شود. ( اين مسئله اغلب درباره مشاهدات روزمره ما نيز صادق است ). با اين حال، گرچه آزمايش نظريه علمي پيچيدگي هاي خاص خود را به همراه دارد، اما چنين آزمايشي به روشني با مشاهده روزمره از بسياري جهات پيوستگي دارد.
دو واقعيت ديگر در مورد علم که با هم ارتباط نزديک دارند، به اين باور جنبه قابل قبول مي بخشند که قلمرو واقعيات مستقل را، نشان مي دهد. حقيقت اول موفقيت زياد علم است. دانش معاصر اين امکان را به ما مي دهد که دنياي اطرافمان را تا حدود بي سابقه اي پيش بيني و کنترل کنيم. ما اين علم را به کار مي گيريم تا محيط اطرافمان را شکل دهيم، مسافت هاي طولاني را با سرعتي که پيش از اين تصور آن هم غير ممکن بود بپيماييم، زندگي مان را توسعه بخشيم، و در بسياري اشکال و روش هاي ديگر ما علم را به خدمت مي گيريم. فرآورده هاي علم ما را سرگرم مي کنند، به ما غذا مي دهند، ما را درمان مي کنند و سطح زندگي مان را ارتقا مي بخشند. حتي وقتي اوضاع خراب مي شود، يا وقتي که محصولات علم، خطرناک يا مضر از آب درمي آيد، باز هم به خود علم روي مي آوريم تا اگرنه ضايعه را جبران کند دست کم باعث شود که آن را بهتر بفهميم. حالا بسيار معقول است که معتقد باشيم بهترين توضيح براي اين موفقيت چشمگير علم اين است که نظريه هاي علمي عمدتاً صحيح هستند. به هر حال، گفتن اينکه اين نظريه ها صحيح هستند، برابر با اين گفته است که آن ها به طريقي با دنيا مطابقت دارند. تنها به اين دليل که نظريه هاي علمي جهان را به ما نشان مي دهند، مي توانيم براي پيش بيني و کنترل جهان از علم استفاده مي کنيم. علم تا آن اندازه که با واقعيتي مستقل از خود مطابقت داشته باشد صحيح است.
حقيقت چشمگير دوم درباره علم موفقيت زياد آن در جذب گروندگان جديد است. ما پيش از اين به گوناگوني اخلاقي در جهان، و دامنه وسيع تغيير ارزش ها از فرهنگي به فرهنگ ديگر اشاره کرديم. در مورد عقايد علمي اين نوع تنوع کمتر به چشم مي خورد. در حقيقت، دقيقاً عکس اين پديده مشاهده مي شود. در سراسر جهان، علم فيزيک با پايه يکساني تدريس مي شود، تمام پزشکان علم فيزيولوژي را به شيوه يکساني مي آموزند، بيماري را با داورهاي يکساني درمان کرده و عمل جراحي را به شيوه يکساني انجام مي دهند. دانشمندان در کشور بورکينافاسو از همان واژگان فني استفاده مي کنند که دانشمندان ديگر در سائوپائولو، سنگاپور و يا سان فرانسيسکو از آن ها بهره مي برند؛ اين دانشمندان در کنفرانس هاي يکساني گرد هم مي آيند تا بر روي مسائل مشترکي کار کنند. ديدگاه ها و نظريه هاي علمي در سراسر جهان داراي همگرايي هستند؛ همه کساني که بر روي اين مسائل به صورت جدي به تعمق مي پردازند نظريه هاي کم و بيش يکساني را دارا هستند، و بحث و اختلاف نظر آن ها عمدتاً به مسائل حاشيه اي محدود مي شود.
بدون ترديد اين همگرايي با موفقيت چشمگير علم تبيين مي شود. افراد به دنبال کارآمدترين شيوه ها براي کنترل محيط خود، رشد محصولات کشاورزي و نجات جان افراد هستند. علم تمامي اين ها را در اختيار آن ها قرار مي دهد. گرچه ممکن است دانشمندان برخاسته از فرهنگ هايي باشند، که در گذشته اي نه چندان دور، بيماري را به سحر و جادو و يا خدايان نسبت مي دادند، و يا معتقد بودند رعد در نتيجه برخورد ابرها به همديگر پديد مي آيد، اما با اين حال آن ها اين باورهاي سنتي فرهنگ خود را با نگاهي حسرت بار نمي نگرند. به طور قطع، در آن ها هيچ نشانه اي دال بر اينکه معتقدند اين باورها به اندازه علم غرب معتبر هستند ديده نمي شود. برعکس، آن ها به سادگي اين باورهاي سنتي را رها کرده اند و آن ها را با ديدگاه هايي معاوضه کرده اند که جهان را همان گونه که هست نشان مي دهند.
اما در اينجا اگر تمام اين مسائل درباره باورهاي علمي صحت دارند چرا درباره نظريه هاي اخلاقي اين صحت را نداشته باشند؟ چرا نمي توان انديشيد که نظريه هاي اخلاقي هم قلمروي مستقل حقايق، يعني حقايق اخلاقي را نشان مي دهند؟ اگر به چنان نتيجه اي برسيم، آنچه به دنبال خواهد داشت اين است که باور اخلاقي تا اندازه اي صحيح است که با واقعيت اخلاقي مطابقت داشته باشد، آن ارزش ها براساس تطابقشان با اين قلمرو، کم و بيش صحيح هستند. برخي افراد دقيقاً چنين باوري دارند. آن ها طوري از « قانون اخلاقي » صحبت مي کنند که گويي اين قانون انعکاس قلمرو جاودانه حقايق اخلاقي است. اما اين تفاوت هاي ميان تحقيق علمي، و در واقع مشاهدات روزمره از يک سو و ارزش هاي اخلاقي از سوي ديگر است که اکثر ما را تحت تأثير قرار داده است نه شباهت هايي ميان آن ها. ما معتقديم که برخلاف نظريه هاي علمي، ارزش هاي اخلاقي يک قلمرو مستقل را نشان نمي دهند و اين گونه اين تفاوت ها را توضيح مي دهيم.
اين تفاوت ها کدامند؟ آن ها تصوير آيينه اي همان ويژگي هاي علم هستند که آن ها را برشمرديم.
به نظر نمي رسد نظريه ها و ارزش هاي اخلاقي توانايي کنترل و پيش بيني جهان را در اختيار ما قرار دهند. دست کم، هيچ نظري اخلاقي وجود ندارد که بتواند بهتر از نظريه اخلاقي ديگر چنين توانايي را در اختيارمان قرار دهد. بنابراين، ما نمي توانيم از موفقيت نظريه هاي اخلاقي حرفي به ميان آوريم. شايد به همين دليل باشد، که افراد کمتر از خود تمايلي براي رسيدن به همگرايي در مورد نظريه هاي اخلاقي يکسان نشان مي دهند. هنگامي که دانشمندان از سراسر جهان، در يک کنفرانس بين المللي گردهم مي آيند قادرند بر روي مسائل خود بدون هيچ گونه مشکلي به بحث و تبادل نظر بپردازند، اما اگر اين بحث و گفتگو درباره اخلاق باشد، همين دانشمندان نه تنها ممکن است به شدت به مخالفت با يکديگر بپردازند، بلکه گاهي حتي در درک ديدگاه هاي يکديگر نيز دچار مشکل مي شوند. به علاوه، به احتمال زياد آن ها درمي يابند که نمي توانند حتي بر روي شيوه حل اختلاف نظرهايشان به توافق برسند. بحث هاي علمي، دست کم اصولاً، با مشاهدات حل و فصل مي شوند اما براي حل و فصل کردن مناقشات اخلاقي چه چيز را بايد مشاهده کرد؟
نحوه تفاوت باورهاي اخلاقي و باورهاي علمي را چه چيز توضيح مي دهد؟ چرا ما به باورهاي علمي بيش از باورهاي اخلاقي اعتماد داريم؟ نظر من اين است که بهترين توضيح براي اين امر اعتقاد به اين است که باورهاي علمي نشان دهنده و يا منطبق با واقعيتي مستقل از خود هستند، در صورتي که باورهاي اخلاقي چنين نيستند. بنابراين نمي توان مناقشات اخلاقي را، دست کم اصولاً، به همان شيوه اي که مباحثات علمي قابل حل هستند، حل کرد؛ يعني به سادگي و با استناد به شواهد حاصل از مشاهده. شواهد موافق و مخالف ادعاهاي اخلاقي مستقل از اين ادعاها نيستند، بلکه به نوعي مبتني بر آن ها هستند. آن گونه که حقايقي علمي مستقل از اعمال و اعتقادات ما وجود دارند، حقايق اخلاقي خارج از ما و باورهاي اخلاقي مان وجود ندارند.
براي اطمينان بيشتر از اين امر، برخي فيلسوفان معتقد بوده اند که چنان حقايقي وجود دارند. براي مثال، افلاطون که شايد بتوان او را بزرگ ترين فيلسوف دوران باستان دانست، معتقد بود که علاوه بر اين دنياي مادي، دنيايي مستقل وجود دارد؛ به اصطلاح « دنياي صورت ها ». اين قلمرو شامل صورت ها و يا نمونه هايي از مفاهيم جهاني چون نيکي و عدالت مي شد. بنابراين افلاطون بر اين باور بود ميزان خوب بودن هر چيز بسته به درجه مشارکت آن در اين صورت بود: يعني تا اندازه اي که آن چيز از جوهر نيکي بهره مند بود. ساير فيلسوفان ديدگاه مذهبي سنتي تري را ارائه کرده اند، که شبيه ديدگاه افلاطون است و بر طبق آن هر چيزي همان قدر خوب است که از ايده خوبي ( صورت ازلي خوبي ) به گونه اي که در ذهن خدا وجود دارد، سهيم است.
بنابراين اين فيلسوفان دنيايي مستقل را براي حقايق اخلاقي فرض کرده اند، که در امتداد دنياي حقايق مادي قرار دارد، و اين گونه سعي کرده اند تحقيق اخلاقي را هرچه بيشتر به پژوهش علمي شبيه تر کنند. اگر چنان قلمرويي وجود داشت، در آن صورت مي توانستيم به همان شيوه اي که اختلافات علمي را حل مي کنيم مناقشات اخلاقي را نيز حل کنيم و اختلاف اخلاقي را بي خطر نشان دهيم.
گرچه امروزه فکر چنان قلمرو اخلاقي مستقلي اعتبار خود را از دست داده است. ما در دنيايي بسيار شکاک زندگي مي کنيم و ادعاهاي مربوط به وجود فوق طبيعي را به راحتي باور نمي کنيم؛ و قلمرو اخلاقي مستقل - حقيقتاً، يک امر فوق طبيعي به نظر مي رسد. همان گونه که نيچه آن را به طور چشمگيري بيان کرد ما در دنياي پس از مرگ خدا زندگي مي کنيم. انسان ديوانه نيچه از زبان عصر ما سخن مي گويد: او فرياد زد « خدا کجاست؟ » من به تو خواهم گفت. ما او را کشتيم - من و تو. همه ما قاتلان او هستيم. اما ما چگونه اين کار را کرديم؟ چگونه توانستيم آب دريا را تا ته سر بکشيم؟ چه کسي به ما اسفنج داد تا افق را به تمامي پاک کنيم؟ داشتيم چکار مي کرديم هنگامي غل و زنجير زمين را از پاي خوشيدش مي گسستيم؟ اکنون زمين به کجا مي رود؟ ما به کجا مي رويم؟ جدا از همه خورشيدهايمان؟ آيا پيوسته در حال غوطه خوردن نيستيم؟ به عقب، به اطراف به جلو، در تمام جهات؟ آيا هنوز بالا و پاييني وجود دارد؟
آيا در پوچي بي کرانه سرگردان نيستيم؟ آيا نسيم خلأ را حس نمي کنيم؟ اين نسيم سردتر نشده است؟ همان گونه که انسان ديوانه نيچه ما را رهنمون مي کند چنين بينديشيم، همه ما کافر نشده ايم. با اين حال، اروپا در زمان نيچه تغييري چنين مهم را از سر مي گذراند. شايد بيشتر افراد هنوز به خدا اعتقاد داشتند، اما دست کم در نظر روشنفکران زحمت اثبات از دوش آن ها برداشته شده بود. ديگر امکان تصور وجود خدا به سادگي وجود نداشت. در عوض، فرد نيازمند شاهد بود و يا مانند کرکگارد نيازمند جهشي ايماني علي رغم فقدان شواهد بود. اين تغيير حادثه اي بسيار مهم بود، و نيچه هم به روشني متوجه چنين تغيير شده بود. تا پيش از آن خداوند ضامن نظم اخلاقي و معنادار بودن هستي بود. اما اکنون باور به وجود او متزلزل شده بود و چشم انداز دنيايي فاقد معنا در مقابل چشمانمان گشوده شده بود. افقي که تاکنون به سمت آن در حرکت بوديم محو شده، يا خورشيدمان براي هميشه غروب کرده بود، ما دريافتيم در دنيايي تاريک گم شده ايم که در آن هيچ علامتي براي راهنمايي وجود ندارد.
در نظر نيچه پيامدهاي مرگ خدا در هيچ زمينه ي ديگر به اندازه اخلاق مهم و سرنوشت ساز نبود. تا زمان آن تحول عظيم فرهنگي که نيچه در آثار خود ثبت کرده است، باور به يک قلمرو اخلاقي مستقل هنوز معتبر و قابل قبول بود، قلمرويي که هماهنگي و مطابقت با آن باعث مي شد باورهاي اخلاقي مان در صورت حقيقي بودنشان درست باشند. در واقع خدا ضامن اين قلمرو محسوب مي شد، و اغلب اوقات اين قلمرو به نحوي با خدا يک دانسته مي شد. قانون خدا که در انجيل تجسم يافته بود قانوني ازلي - ابدي بود و کساني که از اين قانون تخطي مي کردند مستوجب کيفر و مجازات مي شدند. تا زماني که خدا در قلمرو آسماني خويش حضور داشت، همه چيز در اين دنيا درست و سر جاي خودش بود و مفاهيم خوبي و درستي مفاهيمي روشن و مشخص بودند. اما همزمان با مرگ خدا، اين قانون متعالي اخلاق نيز از اين جهان رخت برخواهد بست. افراد همچنان که هنوز به خدا اعتقاد داشتند مي توانستند و سعي کردند به ايمان خود بچسبند اما اين ايمان ديگر گيرايي گذشته را نداشت.
نيچه مي انديشيد اگر ايمان متعالي از دنيا گريخته، اکنون بر ماست که قانون اخلاقي خويش را خود وضع کنيم. بنابراين او خواهان « ارزشيابي مجدد تمام ارزش ها » شد. او معتقد بود ما بايد اراده خويش را بر اخلاق تحميل کنيم، آن را آن گونه که مي خواهيم شکل دهيم و اين کار را با آگاهي انجام دهيم. او آنچه را که در نظرش اخلاقي طبيعت گرايانه بود پيشنهاد کرد، اخلاقي که قدرت اراده را ستايش مي کرد، اين اخلاق با تنازع براي بقا که او فکر مي کرد در دنياي طبيعت ديده است توجيه مي پذيرفت. او بر اين باور بود که ما بايد قاطع و سرسخت باشيم، آن قدر که بتوانيم بر چاپلوسي هاي خائنانه اخلاق سنتي که اکنون فريب کاري او بر همه آشکار شده فائق آييم. او اراده معطوف به قدرت را جايگزين فضيلت کرد.
پيشنهادهاي نيچه، به صورت شکل تحريف شده و بدفهمي تأثيرات خود را بر روي نازيسم برجاي گذاشت. مأموران نازي خود را ابرمردهاي نيچه مي پنداشتند که خود را در مقابل کشش هاي رحم و شفقت مقاوم کرده بودند. البته اگر باورهاي نيچه درست باشند، و در واقع وظيفه خود ما باشد که ارزش هاي خويش را پديد آوريم، نمي توانيم استفاده نازي ها را از عقايد اخلاقي نيچه زير سؤال ببريم. چرا بايد فکر کنيم ارزش هاي ما از ارزش هاي آن ها بهترند؟ در مسيري که در اين کتاب پيش رو داريم با اين سؤال رو در رو، روبرو خواهيم شد. هرچند، اهميت نيچه با توجه به اهداف کنوني مان در جايي ديگر نهفته است. آنچه توجه ما را به خود جلب مي کند راه حل هاي پيشنهادي نيچه براي مشکلاتي که خود آن ها را تشخيص داد نيست، بلکه شيوه روشن بينانه ي او بر ثبت تحول فرهنگي که روزگارش دچار آن بود، و دلالت هايي که در اثر اين دگرگوني زلزله آسا براي اخلاق پيش بيني مي کرد، بود. نيچه باعث مرگ خداوند نبود. او نه افق معنايي که زماني حضور داشت را زدود، و نه قلمروي ارزش هاي اخلاقي متعالي را بي اعتبار کرد. او فقط تغييري را که از قبل در حال وقوع بود ثبت کرد. اما او تنها کسي بود که دريافت نمي توان مرگ خدا را به سادگي ناديده گرفت و مانند گذشته پيش رفت. نمي توان چون گذشته بر اين باور بود که ارزش هاي اخلاقي مان موجه هستند، و طوري عمل کرد که گويي تغييري رخ نداده است. برعکس، بايد توجيه ديگري براي آن ها يافت، و يا در صورتي که مانند ارزش هاي نازي ها افراط گرايانه بودند به ارزشيابي مجدد آن ها تن دردهيم. در جمله معروفي که اغلب منتسب به داستايوسفي است عقيده نيچه اي خلاصه شده است. « اگر خدا مرده است، هر کاري مجاز است ».
اين به اصطلاح « مرگ خدا » چگونه به موضوع ما ارتباط پيدا مي کند؟ همان طور که قبلاً گفتيم، اختلاف نظر بنيادي، تنوع ديدگاه ها و نظريه فرهنگ پذيري همه در زمينه اخلاق تهديدآميزتر از زمينه علم هستند. من قبلاً به تفاوت هاي نظام مند ميان علم و اخلاق به خصوص از نظر شيوه اي که اين مناقشات به طور ويژه حل و فصل مي شوند، اشاره کردم. اکنون مي توان نکات بيشتري به آن ها اضافه کرد و آن ها را شرح داد.
نظريه هاي علمي تا اندازه اي که با واقعيتي مستقل از خود مطابقت داشته باشند صحيح يا غلط هستند. با اين حال، درباره اخلاق اعتقاد به چنان واقعيت مستقلي ديگر به سادگي ممکن نيست. اگر افراد با يکديگر متفاوتند، اگر تفاوت هاي نظام مندي ميان ارزش هاي اخلاقي فرهنگ هاي مختلف وجود دارد، اين سؤال برايمان پيش مي آيد که آيا راهي براي ترجيح باورهاي يکي بر ديگري وجود دارد؟ با توجه به صحت نظريه فرهنگ پذيري، و نيز با توجه به فقدان يک قلمرو اخلاقي متعالي (2) که بتوان در حل و فصل مناقشات اخلاقي بدان اشاره کرد، تقريباً ديگر نمي توان در برابر فشاري که مي خواهد عقايد اخلاقي را با عادات و رسوم و آداب و معاشرت همانند سازد مقاومت کرد.
اخلاق به عنوان نظام قراردادها
نتايج اين همانندسازي چه خواهد بود؟ آيا مي توان با اين عقيده زندگي کرد که اخلاق فقط يک امر قراردادي است؟ بياييد به بررسي مفهوم قرارداد بپردازيم تا بتوانيم دريابيم که آيا همانندسازي اخلاق با قرارداد تهديدي است براي آن گونه چيزهايي که ما از اخلاق مي خواهيم و نياز داريم. يک قرارداد شيوه اي از عملکرد است که جامعه اي معين براي خود تدبير مي کند. فيلسوفان اغلب قرارداد را راه حلي براي مسائل مربوط به هماهنگي مي دانند. چنين مسائلي زماني پيش مي آيد که مردم در فعاليت هايي شرکت کنند که اگر قوانيني بر آن ها حکم فرما نباشد کم بازده، پر هزينه و يا حتي خطرناک باشند. عمل راندن يک ماشين را در نظر بگيريد. بديهي است، اگر همه در هر مسيري که دوست دارند ماشين خود را برانند، رانندگي خطرناک خواهد بود. در نتيجه ما مجموعه اي از قراردادها را تدوين مي کنيم؛ براي مثال، همه ما در سمت چپ جاده رانندگي مي کنيم. تا وقتي که همه از اين قانون جديد پيروي کنند، مسائل مربوط به هماهنگي قابل حل است. برخي مسائل درباره اين راه حل بلافاصله مشخص و روشن است. که همه آن ها ممکن است درباره اخلاق صادق باشند:- راه حل مسائل مربوط به هماهنگي ما عملي و مفيد است؛ اين راه حل رانندگي را نسبت به زماني که به گونه اي ديگري بود بسيار ايمن تر مي کند.
- اما حداقل يک راه حل ديگر پيش روي ما قرار دارد که به همان اندازه نتيجه بخش است.
ما مي توانستيم قرارداد ديگري را برگزينيم، مثلاً همه در سمت راست جاده رانندگي کنيم.
- اکنون يک واقعيت در مورد اينکه کدام طرف جاده رانندگي کنيم وجود دارد. دست کم در کشورهايي که چنين قانوني اتخاذ کرده اند، همه موظفند در سمت چپ جاده رانندگي کنند. اما هيچ چيز اين امر را صحيح نمي سازد مگر اين واقعيت که چنين قراردادي اتخاذ شده است، اين کار وفق دادن خود با يک قلمرو مستقل واقعيات رانندگي نيست که حقيقت را باعث مي شود. سرانجام، از تمامي اين ها نتيجه مي گيريم که؛
- اگر فرهنگي متفاوت قانوني متفاوت را اتخاذ کند - که البته در اين مورد نمونه هاي بسياري وجود دارند - هيچ واقعيت درستي وجود ندارد. بيش از يک راه حل بسنده براي مسائل مربوط به هماهنگي وجود دارد. در نتيجه به طور منطقي ما نمي توانيم ساير فرهنگ ها را به دليل عدم تطابق با قانون خود مورد انتقاد قرار دهيم ( و البته آن ها نيز نمي توانند ما را مورد انتقاد قرار دهند ).
بنابراين، اگر اخلاق صرفاً يک امر قراردادي است، نسبي گرايي اخلاقي صحيح است. بر طبق اين ديدگاه، هيچ امر واقعي نمي تواند وجود داشته باشد که فرهنگ براساس آن اخلاقيات را صحيح بداند. در واقع خود مفهوم قراردادي بودن تلويحاً حاکي از اين امر است. ما تنها زماني قراردادي تدوين مي کنيم که بيش از يک شيوه موجه و متساوي براي انجام کارها وجود داشته باشد. بنابراين اگر اخلاقيات قراردادي هستند، پس هيچ اخلاقياتي منحصراً موجه نيستند.
با اين حال، پيش از آنکه به سرعت به اين نتيجه برسيم که نسبي گرايي اخلاقي درست است بايد توجه داشته باشيم که تفاوت هاي مهمي ميان اخلاق و قراردادهاي معمولي، مانند قوانين جاده اي وجود دارد. قوانين جاده اي به روشني تدوين شده اند، که در قانون وضع شده اند. بنابراين ما آن ها را فقط ابداعاتي انساني مي دانيم. اما قوانين اخلاقي به اين سادگي در قانون وضع نشده اند؛ البته گرچه قوانين اغلب سعي مي کنند آن ها را انعکاس دهند. در واقع، ما گاهي قوانين خود را به نام اخلاق مورد انتقاد قرار مي دهيم، و بر اين باوريم که براي جلوگيري از بي عدالتي اين قوانين بايد عوض شوند. آيا اين حاکي از آن نيست که وجود قوانين اخلاقي مقدم بر قانون گذاري مکتوب است، و از اين رو قياس با مقررات جاده اي نارسا است؟ با وجود اين، انتقاد از قوانين جاده اي به نام کمال مطلوب و آرماني رانندگي صحيح - دست کم زماني که قوانين جاده اي صرفاً قراردادي هستند - بي معنا به نظر مي رسد.
متأسفانه فرد نسبي گرا پاسخي آماده در جواب پرسش بالا در اختيار دارد. ممکن است او به اين نکته اشاره کند که قوانين اخلاقي به درستي و به شيوه هاي بسيار مهم با قوانين جاده اي متفاوتند، اما دست کم يک مجموعه از قراردادها وجود دارند که به شيوه مهم و معناداري شبيه قوانين اخلاقي هستند.
اين ها قراردادهاي زبان هستند. اين مجموعه از قواعد تلويحي است. وجود اين ها نيز بر قانون گذاري صريح مقدم است. انتقاد کردن از کتاب دستور زبان براساس کاربرد صحيح زباني معنادار است.
( در بسياري زبان ها، کتاب هاي دستور زبان ابداعي نسبتاً جديد هستند ). در اينجا هم اشتباه کردن معني دارد؛ نمونه اي از اشتباهات مثلاً عدم مطابقت فعل و اسم. اما بديهي است در اينجا نيز تنها چيزي که از يک خطاي زباني يک اشتباه مي سازد عدم هماهنگي با استفاده صحيح و سليس سخن گويان است.
البته در اينجا نيز فرهنگ ها درباره اينکه چه چيزي صحيح است با يکديگر اختلاف نظر دارند به حدي که زبان هايي که بدان ها تکلم مي کنيم براي ما متقابلاً غير قابل درک است. فرد نسبي گرا ممکن است به اين نتيجه برسد، که اخلاق مجموعه اي از قراردادها است که به قراردادهاي زباني شباهت نزديکي دارد. يک ابداع جمعي که از فرهنگي به فرهنگ ديگر تفاوت دارد، بدون اينکه واقعيتي در ميان باشد که بهترين يا دست کم بهتر باشد.
اجازه دهيد مباحث مطرح شده را خلاصه کنيم. ما بحث خود را با اشاره به تنوع اخلاقي در دنيا، و شکل نظام مندي که اين تنوع به خود گرفته آغاز کرديم.
باورهاي اخلاقي به طور تصادفي پراکنده نشده اند، بلکه برعکس پيرو وضعيت فرهنگ ها هستند. همان طور که اشاره کرديم، اين مسئله خود شاهد خوبي است بر اينکه نظريه فرهنگ پذيري درست مي باشد. افراد پس از تولد پا به ديدگاه هاي اخلاقي از پيش تعيين شده اي مي گذارند؛ همچنان که در زبان، نظام آداب معاشرت و قراردادهاي مشابهي نظير اين متولد مي شوند. ما گفتيم که اين حقيقت به خودي خود نمي تواند باور و اطمينان ما را به ديدگاه هاي اخلاقي مان متزلزل کند. ساير انواع معرفت ها نيز عمدتاً از طريق فرهنگ پذيري کسب مي شوند، اما ما مطمئن هستيم، دست کم، بخشي از اين معرفت به طور مستقل توجيه پذير است. اما اين اطمينان بر اين اساس بنا شده که بتوانيم اين معرفت را به طرق مختلف و در مقايسه با يک واقعيت مستقل آزمايش کنيم. اما با اخلاقيات، چنين واقعيت مستقلي وجود ندارد. اطمينان ما به ديدگاه هاي اخلاقي مان اکنون در يک حالت بدي است. وقتي که به اين حقيقت مي انديشيم که ما صرفاً به دليل به دنيا آمدن در يک زمان و مکان خاص واجد ديدگاه هاي کنوني مان هستيم، اينکه، قادر نيستيم اين ديدگاه ها را از طريق مقايسه با يک واقعيت مستقل مورد آزمايش قرار دهيم، به فکر مي افتيم که آيا دليلي دارد فکر کنيم که ديدگاه هاي اخلاقي ما بهتر از ديدگاه هاي اخلاقي ديگر فرهنگ ها است.
مصادره به مطلوب کردن
ما هنوز در موضعي نيستيم که بگوييم نسبي گرايي اخلاقي درست است. اصلاً چنين نيست. هرچند که مي توان با اعتماد چنين گفت که ما نمي توانيم به صورت منطقي ميان نظام هاي اخلاقي دست به انتخاب بزنيم، همان طور که نمي توانيم ميان نظريه هاي علمي رقيب يکي را انتخاب کنيم، باز از اينکه بگويم ابداً نمي توانيم ميان آن ها يکي را انتخاب کنيم بسيار دور هستيم. در واقع اکثر فيلسوفان امروزه نسبي گرا نيستند، اما تعداد اندکي از آن ها وجود يک قلمرو اخلاقي متعالي را فرض مي کنند که اين فيلسوفان با آن ها سعي داشته اند که بتوانند چالش نيچه را پاسخ گو باشند، يعني تلاش کنند اخلاق را بدون خدا و بدون فرض کردن يک واقعيت اخلاقي مستقل توجيه کنند.فعلاً بحث خود را به بررسي موانعي اختصاص مي دهم که اين فيلسوفان بايد با آن مقابله کنند تا بتوانند چالش نيچه را پاسخ گو باشند.
آن ها بايد به هر نحوي ديدگاه هاي اخلاقي خويش را در برابر ديدگاه هاي رقيب توجيه کنند، بدون اينکه در برابر آن ديدگاه ها مصادره به مطلوب کنند.
مي گوييم که استدلالي عليه ديدگاهي مصادره به مطلوب است هنگامي که يک يا چند مقدمه اي که آن استدلال براي اثبات کذب آن ديدگاه به کار مي برد خود آن را طرف داران ديدگاه مورد بحث رد کنند. در اين قبيل موارد، مقدمه و يا مقدمه هايي که بحث براساس آن شکل گرفته خود موضوع مناقشه است. براي مثال، کسي مي تواند استدلال کند که سقط جنين به اين دليل که کشتن يک انسان بي گناه است غير مجاز مي باشد.
اما اين استدلال در برابر افرادي که فکر مي کنند سقط جنين مجاز است، دست به مصادره به مطلوب زده اند دقيقاً به اين دليل که اين افراد منکر اين هستند که سقط جنين کشتن يک انسان است. مگر اينکه مخالفان سقط جنين استدلال ديگري را ارائه دهند و با آن اثبات کنند که جنين يک انسان است، در غير اين صورت دليل ندارد که تحت تأثير عقيده او قرار گيريم. بنابراين به طور کلي يک استدلال زماني در برابر يک ديدگاه مخالف مصادره به مطلوب مي کند که بر عقيده اي متکي مي باشد که قرار بوده نتيجه استدلال باشد نه مقدمه آن. ما در همه عرصه هاي زندگي فکري با استدلال هايي که مصادره به مطلوب مي کنند مواجه مي شويم. چرا چنين بينديشيم که چنين استدلال هايي به نسبت گرايي اخلاقي ارتباط دارند؟
من چنين مي گويم که يکي از دلايلي که بسياري از افراد را به نسبي گرايي معتقد مي سازد اين است که چنين مي پندارند استدلال هاي مبتني بر کذب نسبي گرايي فرهنگي در قبال نسبي گرا به نوعي مصادره به مطلوب متوسل مي شوند. بدين معنا که، فرض اين استدلال ها متکي بر نادرستي نسبي گرايي است. بحث زير را که اغلب نيز به چشم مي خورد در نظر بگيريد:
نسبي گرايي اخلاقي بايد نادرست باشد، زيرا اگر درست مي بود در آن صورت نمي توانستيم تجاوزات مسئله ستمگران و جنگ طلبان تاريخ را محکوم کنيم.
معناي تلويحي اين استدلال اين باور است که اين ستمگري و جنگ طلبي بسيار بد و در واقع بسيار شريرانه بوده است. نسبي گرايي بايد نادرست باشد زيرا مانع محکوم کردن چنان بدي و شرارت بزرگي است.
کاملاً آشکار است که، اين استدلال در برابر نسبي گرايان مصادره به مطلوب مي کند. اين بحث مقدمه خود را اين عقيده قرار مي دهد که ستمگري ( به طور مطلق و عيني ) چيز بسيار بدي بوده، در صورتي که يک نسبي گراي تمام عيار منکر وجود چيزي به نام استاندارد مطلق و عيني در اخلاق است. اين استدلال به طور تلويحي متکي بر دقيقاً همان نتيجه اي است که ادعاي استنتاج آن را دارد.
اکنون، دلايل کافي وجود دارد که گمان کنيم استدلال بر عليه نسبي گرايي اخلاقي غير ممکن است زيرا به هر نحوي مصادره به مطلوب کردن پيش مي آيد. بياييد دوباره به سراغ دانشمند مردم شناسمان برويم و دليل اين امر را بياييم. او پس از تعمق بر تنوع اخلاقي که مشاهده مي کند، به اين نتيجه مي رسد که نظريه فرهنگ پذيري صحيح است؛ ارزش هاي افراد بايد به عنوان تابعي از فرهنگي که آنان در آن پرورش يافته اند تبيين شوند. همين واقعيت براي متزلزل کردن اطمينان او به باورهاي اخلاقي اش کافي است؛ او به اين واقعيت پي مي برد که اين مسئله صرفاً تصادفي است که او داراي مجموعه خاصي از ارزش هاست، و نه هر مجموعه ديگر. اما اين هنوز براي متقاعد کردن او به نسبي گرايي کافي نيست. ممکن است اين مسئله هم درست باشد که گرچه او ارزش هايش را کاملاً تصادفي کسب کرده است اما با اين حال مي توان نشان داد اين ارزش ها درست هستند. با وجود اين، به دنيا آمدن او در فرهنگي که واجد چنان علم پيشرفته اي است، خود يک امر تصادفي است اما با اين حال او اطمينان دارد که اين علم اساساً صحيح است. با اين وجود همان طور که مشاهده کرديم دلايل خوبي در دست داريم که بينديشيم اخلاق از بسياري جهت با علم تفاوت زيادي دارد، و انواع گوناگون تدبيرهايي که براي حل مناقشات علمي در اختيار داريم در حل و فصل مناقشات ميان نظام هاي اخلاقي رقيب وجود ندارند. در اين صورت، مردم شناس ما چگونه مي خواهد مانع تهديد نسبي گرايي شود؟ آنچه او بايد انجام دهد اين است که نشان دهد که يک نظام اخلاقي از هر نظام اخلاقي رقيب ديگري بهتر است. بنابراين نسبي گرايي تنها در صورتي شکست مي خورد که اگر در فرايند مقايسه يک نظام اخلاقي بهتر از همه توجيه بپذيرد.
اما وقتي بيشتر روي اين مسئله فکر مي کند که چه چيز باعث مي شود يک نظام اخلاقي از چنين مقايسه اي پيروزمند به در آيد، انسان شناس دچار يک فکر نگران کننده مي شود. در نظر او هيچ نظام اخلاقي نمي تواند از پس اين کار بزرگ برآيد. او به اين نتيجه مي رسد که در واقع هر استدلالي که توسط هواداران يک نظام اخلاقي در برابر يک نظام رقيب عرضه شود، غير قابل قبول و نامعتبر است، زيرا او مرتکب خطاي مصادره به مطلوب شده است.
او چرا بايد فکر کند که تمام اين استدلال ها به منظور مصادره به مطلوب کردن در برابر مخالفين در نظر گرفته شده است؟ شايد فکر او چيزي شبيه اين باشد: هنگامي که تلاش مي کنيم درمي يابيم کدام يک از دو نظام اخلاقي رقيب بهتر از ديگري است، مي توانيم به دو نوع شواهد متوسل شويم: تجربي يا اخلاقي، واقعيت ها يا ارزش ها. اما او ممکن است همچنان بر واقعيت هايي متوسل شود که نمي توانند مسئله را فيصله دهند. در واقع اين ديد که نمي توان از واقعيت هاي تجربي نتايج اخلاقي گرفت وسيعاً در ميان فيلسوفان اخلاق رايج است، و از آن زمان قوياً به وسيله فيلسوف بزرگ قرن هجدهم ديويد هيوم مدون شده است. هيوم استدلال مي کرد که جملات « بايدي » - تجويزها و منع هايي که خاص اخلاقيات هستند - نمي توانند از جملات « استي » استنتاج کرد.
بنابراين، براي مثال، هنگامي که ما از جمله:
سوفي قول داد در تکليف رياضي به توبي کمک کند.
اين جمله را نتيجه مي گيريم:
سوفي بايد در تکليف رياضي توبي به او کمک کند.
اين استدلال تنها زماني معتبر است که به طور ضمني مقدمه را پنهان کرديم، که خودش اخلاقي است شايد چيزي شبيه اين جمله، افراد بايد به قول خود وفا کنند. از حقايق صرف، مهم نيست چه تعداد از آن ها را بتوانيم جمع آوري کنيم، نمي توان نتايج اخلاقي گرفت. چنين نتايجي تنها در صورتي از واقعيات نتيجه مي شوند که ما علاوه بر آن ها دست کم درستي يک گزاره اخلاقي را مفروض بگيريم. ناگفته پيداست که چنين گزاره هاي بنيادين اخلاقي را صرفاً نمي توان از واقعيات استنتاج کرد، چراکه چنين استنتاجي نقض قانون هيوم (3) است.
اگر چنين باشد که صرفاً با فرض گرفتن مقدماتي اخلاقي بتوان از واقعيات نتايج اخلاقي گرفت، در آن صورت هيچ توافقي در مورد واقعيت براي حل اختلافات اخلاقي بسنده نخواهد بود.
تا زماني که طرفين بحث به اصول اخلاقي بنيادي متفاوتي پايبندند، رسيدن به توافق بر سر واقعيات مربوط به آن مناقشه آن ها را حل نخواهد کرد.
بنابراين مي توانيم مثال قبل را ادامه دهيم، اگر سوفي معتقد است که افراد مجبور نيستند به قول خود وفا کنند ( و يا حتي شديدتر از آن، افراد مجبورند قول خود را زير پا بگذارند ) در اين صورت مي تواند با توبي در مورد قول کمک به او موافق باشد، و اينکه بايد به او کمک کند، در عين حال با نتيجه گيري او موافق نباشد.
به دشواري مي توان دانست چگونه طرح واقعيت هاي تجربي بيشتر مي توانند اين مناقشه را حل و فصل کند.
بنابراين، نمي توان با توسل به واقعيات مناقشات ميان نظام هاي اخلاقي رقيب را حل و فصل کرد. در نتيجه نيازمنديم به جاي حقايق به ارزش ها متوسل شويم.
بنابراين اگر کسي در اين مورد که سوفي بايد به توبي کمک کند مناقشه کند و در عين حال موافق اين واقعيت باشد، در آن صورت مي کوشد با توسل به اين اصل او را قانع کند که مردم بايد قول خود را رعايت کنند. اما دقيقاً همين اصل است که در مناقشه مورد بحث است. در نتيجه اين استدلال نادرست است، دقيقاً همان حکمي را که مي خواهد اثبات کند فرض مي گيرد. از اين رو به ضرر طرف داران يک نظام اخلاقي رقيب دست به مصادره به مطلوب مي زند.
انديشه اي که در اينجا انگيزه نسبي گرايي است، اين است که اگر به واقع نمي توان اختلاف هاي اخلاقي را با توسل به حقايق حل و فصل کرد، در آن صورت بايد به ارزش ها پناه برد. اما از آنجا که دقيقاً همين ارزش ها در اين مشاجره مورد بحث هستند، هرگونه توسل به آن ها به معناي خطاي مصادره به مطلوب خواهد بود. فرد نسبي گرا بر اين باور است که اين اصل کاملاً عمومي است. هيچ راهي وجود ندارد که بتوان با آن برتري يک نظام اخلاقي را بر ديگري نشان داد، زيرا هرگونه تلاشي براي اثبات يا با قانون هيوم تضاد پيدا مي کند. ( از « هست » تا « بايست » نتيجه نمي شود ) يا دچار مغالطه مصادره به مطلوب مي شود.
مردم شناس ما سعي کرده است به ما نشان دهد تلاش هر کسي براي حمايت از نظام اخلاقي خاصي با چه موانعي دشواري روبرو است. قانون هيوم و خطاي مصادره به مطلوب کردن بسياري از راه هايي را که مي توانستند در اين زمينه اميدبخش باشند مسدود کرده اند. با وجود اين، هنوز خيلي زود است به اين نتيجه برسيم که نسبي گرايي درست است. شايد راه هايي براي نشان دادن برتري يک نظام اخلاقي بر ديگري وجود داشته باشد، که مرتکب هيچ يک از اين دو مغلطه نشده باشد. منظور من اين است که نشان دهم اين موانع سر راه فرد مخالف نسبي گرايي مي تواند مهم باشد. بلکه اين شرح را براي آن طرح کرده ام که زمينه براي بررسي مشروح تر دلايل له و عليه نسبي گرايي آماده شود، تا دلايل اينکه چرا مردم عاقل ممکن است نسبي گرايي را بپذيرند روشن شود. اين ديد که نسبي گرايي صحيح است لزوماً حاصل سردرگمي يا غير عقلانيت نيست. آن گونه که بسياري از فيلسوفان مدعي هستند، بلکه پاسخي به استدلال هاي نيرومند است، گرچه ممکن است اين استدلال ها گاهي به روشني درک نشده باشند.
جهان شمولي و عينيت
دو موضع ضد نسبي گرايي، شيوه هايي هستند که با آن فرد مخالف نسبي گرايي به تفکر درباره وضعيت قضاوت هاي اخلاقي مي پردازد. ورود به چنين مسئله بسيار حائز اهميت است، زيرا ممکن است بسياري افراد فکر کنند مطالب گفته شده در بالا درباره اخلاق متعالي قبلاً مسئله را حل کرده است. به عبارت ديگر، آن ها ممکن است چنين بينديشند که اگر چيزي به نام اخلاق متعالي وجود ندارد و اگر خدا، يا قانون طبيعي و يا هر قدرت ماوراءالطبيعه ديگر تضمين کننده اخلاق نيست، در اين صورت نسبي گرايي مي بايست درست باشد. در واقع برخي مخالفان نسبي گرايي دقيقاً به اين شيوه به استدلال مي پردازند. آن ها نيز چون داستايوفسکي مي انديشند که اگر خدا مرده است و هيچ چيز باقي نمانده که جاي او را بگيرد، در اين صورت همه چيز مجاز است.اما آن ها به خطا گمان مي کنند که موضع ضد نسبيت گرا مستلزم حمايت متعالي است. در واقع آن ها با ارتباط دادن استدلال مدافع هدفشان به ديدگاهي بي اعتبار و نامعقول که در جهان مدرن کهنه به نظر مي رسد به هدفشان لطمه وارد مي کنند.
اگر ارزش هاي اخلاقي در آسمان نوشته نشده اند، اگر از جانب امور متعالي تضمين نشده اند، در اين صورت چه چيز آن ها را مورد حمايت قرار مي دهد؟ اين ارزش ها واجد چه نوع واقعيتي هستند؟ فرد نسبي گرا در اينجا استدلال مي کند که آن ها به نحوي قراردادي هستند. اين پاسخ به تنهايي پاسخي کافي و رسا نيست. در واقع نمي تواند تفاوت هاي آشکار ميان اخلاق و قراردادهاي صرف را توضيح دهد؛ نيروي انگيزشي و قدرت ظاهري اخلاق و شيوه اي که با آن نتايجش با واقعيت ارتباط پيدا مي کند مسائلي هستند که توضيح داده نشده اند. البته هر فردي که نسبيت گرا نيست و با ديدگاه متعالي بودن اخلاق اغوا نشده است هم تلاش مي کند نظريه اي براي ارزش صورت بندي کند که توضيح دهنده منبع و وضعيت آن باشد. به نظرم نسبيت گرا و غير نسبيت گرا در نظريه ارزششان به يکسان به نيازها، خواست ها، علايق و ترجيحات افراد ضرورتاً ارجاع خواهند داشت. به نحوي که هنوز توضيح نداده ايم، قضاوت هاي اخلاقي به اينکه چه چيزي را مي خواهيم، به چه چيزي نياز داريم، و چه چيزي برايمان خوب است، و غيره، ارتباط خواهد داشت و به هيچ پشتوانه اي به جز آنچه اين نظريه فراهم مي آورد نياز نداريم.
ما اکنون در موقعيتي هستيم که بتوانيم شيوه اي براي مخالفت با نسبي گرايي طراحي کنيم، بدون اينکه به ديدگاه هاي متافيزيکي باور داشته باشيم. مي توان بر اين باور بود که ارزش هاي ما را به نحوي نيازهاي انساني، اميال، ترجيحات و علايق مي سازند و نيز ادعا کنيم که اين نيازها، اميال و مانند آن از فرهنگي به فرهنگ ديگر تفاوت مهمي با يکديگر ندارند. افراد در هر کجا و هر زماني نيازهاي اساسي يکساني دارند. اگر چنين باشد، در اين صورت آنچه جز علايق بنيادي آن هاست فرقي نمي کند، زيرا اين جز علايق هر فردي است که نيازهايش برآورده شود. مي توان از افراد انتظار داشت خواهان چيزي باشند که به نفع آن هاست ( در غير اين صورت آن ها را ديوانه به شمار خواهند آورد ). بنابراين، اگر ارزش ها به نحوي براساس نيازها و منافع بنا شده اند، آن وقت مي توان از همه انتظار داشت که مجموعه ارزشي يکساني داشته باشند.
اگر چنين باشد، در اين صورت هنگامي که دو فرهنگ بر سر اينکه کدام يک نظام اخلاقي بهتري دارند، با يکديگر مشاجره مي کنند بايد بتوان به پاسخي دست يافت. يا چنين است که هر دو در واقع نظام اخلاقي يکساني دارند، يا اينکه نظام اخلاقي يکي بر ديگري رجحان دارد، آن هم بر اساس استدلالي که بر مصادره به مطلوب متکي نيست. ما قادر خواهيم بود بدون مصادره به مطلوب کردن به طرفين بحث نشان دهيم. يکي از ديگري بهتر است، زيرا اگرچه مي بايست در استدلالمان به ارزش ها متوسل شويم، ما به ارزشي که هر دو طرف به آن معتقد نباشند توسل نمي جوييم.
اجازه دهيد با استفاده از مثال قبلي که درباره قول سوفي به توبي بود آنچه در ذهن دارم را نشان دهم. تصور کنيد ما به اين بحث مي پردازيم که آيا سوفي بايد به قولش پايبند باشد يا نه. بلاگز (4) بر اين باور است که سوفي مجبور نيست به قولش پايبند باشد در حالي که ما معتقديم او مجبور است پايبند بماند. حال، ما مشاهده کرديم که نمي توانيم به اين اصل متوسل شويم که افراد بايد به قول خود پايبند بمانند تا در تلاش براي حل و فصل اين مناقشه موفق شوند. زيرا از آنجا که اين مسئله دقيقاً مورد بحث است، دچار مصادره به مطلوب مي شويم. با اين وجود، شايد بتوان بلاگز را به شيوه ديگري متقاعد کرد. براي مثال، مي توان از ارزش پايبندي به قول استفاده کرد. پايبند بودن به قول ميان افراد ايجاد اعتماد مي کند و به اين صورت جامعه را قادر مي سازد به طور آسان تر و هموارتري راه خود را پيش گيرد. مي توان به اين نکته اشاره کرد که اگر نتوان به افراد به دليل پايبند نبودن به قول خود اعتماد کرد، بسياري از فعاليت هاي روزمره مان غير ممکن خواهد بود. براي مثال، نمي توان هنگام خريد از کارت اعتباري استفاده کرد و يا به مکانيک براي تعمير ماشينمان اعتماد کرد و غيره. پيادهاي چنين امري بسيار وسيع است. در اينجا، ممکن است اين استدلال بلاگز را تحت تأثير قرار دهد، زيرا خود او نيز باور دارد که اين عواقب ناخوشايند هستند. بنابراين ما در برابر او مصادره به مطلوب نکرده ايم. بلکه به جاي متوسل شدن به اصلي که او آن را رد مي کند، مثلاً اين اصل که افراد بايد به قول خود وفادار بمانند، در عوض به ملاحظاتي متوسل شده ايم که او به آن ها اعتقاد دارد، و به او نشان داديم چگونه ديدگاه او با آن ها سازگار نيست.
شايد بتوان تمام مناقشات اخلاقي را به اين شيوه حل و فصل کرد. اگر چنين باشد، به اين دليل است که در واقع همه اصول اخلاقي بنيادي را پذيرفته اند ( و يا مي توان به نحوي اين اصول را به آن ها قبولاند؛ شايد هم قبول آن ها به نفع شخصي آن ها باشد ). اگر چنين باشد در آن صورت، نسبي گرايي غلط است، گرچه چيزي به نام قلمرو اخلاق متعالي وجود نداشته باشد. ارزش هاي اخلاقي براساس اين ديدگاه به طور مناسبي با نيازها، علايق و ترجيحات ما يکسان شمرده شده اند، اما در واقع صرفاً يک مجموعه واحد موجه چنين ارزش هايي وجود دارد. اين اخلاق جهان شمول است؛ منظورم از جهان شمول بودن آن چيزي جز اين نيست که همه در آن سهيم اند ( و يا اينکه هر کس با توجه به ديدگاه و نظر خويش ناچار از مشارکت در آن است ).
براساس اين ديدگاه، اخلاق جهان شمول عيني نيز هست، يعني به نحوه منحصر به فردي به طبق معيارهايي که بهترين هستند درست است. اگرچه کاملاً امکان دارد که فردي بدون عيني گرا بودن يک جهان شمول گرا باشد. ما مسيري را شرح داده ايم که از طريق آن و با استدلال منطقي يک اخلاق جهان شمول به وجود بيايد، اما از آنجا که « جهان شمول » بودن آن چيزي جز پذيرش آن از سوي همه نيست، لزومي ندارد چنين اخلاقي درست و يا حتي توجيه پذير باشد؛ چنين اخلاقي ممکن است فقط برنده باشد، که البته هست. بنابراين، امکان يک اخلاق جهان شمول با اين باور سازگار است که بسياري فرهنگ هاي متفاوت، در زمان هاي مختلف، باورهاي اخلاقي بنيادي کاملاً متفاوتي را پذيرفته اند. اين امر حتي با اين ديدگاه نيز سازگار است که نسبي گرايي اخلاقي اکنون، يا زماني در گذشته درست بوده و هست. شايد تنوع تقليل ناپذير نظام هاي اخلاقي تاکنون وجود داشته اما به دلايلي چنين تنوعي ديگر وجود ندارد. شايد هم چنين گوناگوني هنوز وجود دارد اما روند نابودي خود را طي مي کند.
لزومي ندارد اعتقاد داشته باشيم اين نظام هاي اخلاقي که رقيب دارند تسليم استدلال هاي يکديگر مي شوند. شايد آن ها به سادگي و در نتيجه فشار اقتصادي در حال زوال هستند، درست همان گونه که بسياري از زبان هاي دنيا در حال نابودي هستند. يک اخلاق جهان شمول ممکن است به طرق زيادي به وجود آيد، که ممکن است منطقي يا غير منطقي باشد. اخلاقي که در پايان فرايند پيروز مي شود لزوماً بهترين نيست؛ چيزي به نام بهترين اخلاق مورد نياز نيست، بلکه اين اخلاق فقط آخرين بازمانده است.
کسي که معتقد است يک نظام اخلاقي جهان شمول وجود دارد، به نحوي يک فرد غير نسبي گراست. او بر اين باور است هنگامي که دو نظام اخلاقي به ظاهر نظرات متضادي ارائه مي دهند، يکي موجه تر از ديگري است، اما فقط به معناي ضعيف تر آن، يکي از آن دو تعبير بهتري از اصول اخلاقي ارائه مي دهد که هر دوي آن ها در واقع در آن سهيم اند. فرد جهان شمول گراي که عيني گرا نيست فکر نمي کند که اين اصول بهترين ممکن و يا درست ترين آن ها هستند؛ اين اصول فقط جهان شمول هستند. گرچه يک فرد عيني گرا براساس و دليل متفاوتي به مخالفت با نسبي گرايي مي پردازد. او بر اين باور است که برخي ديدگاه هاي اخلاقي به طور عيني توجيه پذيرتر از سايرين هستند، اما اين برتري کاملاً مستقل از اين مسئله است که آيا اين ديدگاه ها به طور گسترده اي رواج دارد يا نه. واقعياتي عيني درباره اخلاق وجود دارد، چه تشخيص داده شود چه نه؛ کسي که به چنين موضعي معتقد است احتمالاً به اين امر نيز معتقد است که اين اخلاق که به نحو منحصر به فردي توجيه پذير است بيشترين شانس را براي پذيرش يک اخلاق جهان شمول داراست، اما او در عين حال مي تواند فکر کند که درست بودن اين اخلاق کاملاً مستقل از جهان شمول بودنش است. تصور کنيد آلمان فاتح جنگ جهاني دوم مي شد و به نحوي موفق مي شد باورهاي فاشيستي را به سراسر دنيا تحميل کند. در آن صورت، يک اخلاق جهان شمول وجود مي داشت، اما اين اخلاق، اخلاقي نبود که به طور عيني توجيه پذير باشد، و سراسر دنيا يک نظام اخلاقي نادرست را مي پذيرفت؛ و يا فرد عيني گرا بر اين باور است که چنين مي شد.
فيلسوفاني که معتقدند اخلاق را امور متعالي تضمين کرده است درست به معنايي که در بالا شرح داده شد عيني گرا هستند. مي توان ديدگاه هاي آن ها را درباره اخلاق با ديدگاه هاي يک فرد واقع گراي علمي مقايسه کرد. فرد واقع گراي علمي درباره حقايق علمي يک عيني گراست. او به طور معقولي معتقد است که حقايق علمي تغييرناپذير و جاودان هستند.
بنابراين، آنچه افراد درباره اين حقايق فکر مي کنند، به هيچ وجه آن ها را تغيير نمي دهد. در نتيجه در قسمت اعظمي از تاريخ افراد - دست کم در مورد بخش عمده اي از علم - از لحاظ عيني دچار اشتباه بوده اند. ادعاهاي آن ها درباره موضوعات علمي نتوانستند با واقعيت علمي سازگاري پيدا کنند. همچنين، کسي که به متعالي بودن اخلاق اعتقاد دارد فکر مي کند درست يا غلط بودن ادعاهاي اخلاقي بسته به تطابق يا عدم تطابق آن ها به واقعيت اخلاقي است که مستقل از ماست. اگر فاشيسم به يک اخلاق جهان شمول بدل مي گشت، افراد در سطح جهاني دچار اشتباه مي شدند.
بنابراين، هرکس که معتقد به اخلاق متعالي است يک عيني گراست. اما عکس اين مسئله صادق نيست. مي توان بدون اعتقاد داشتن به يک قلمرو اخلاقي مستقل، يک عيني گرا بود. تا هر زمان که فرد معتقد به وجود حقيقتي درباره اخلاق باشد - چه اين حقيقت را افراد تشخيص دهند يا نه - يک عيني گراست. براي مثال، ممکن است اين طور فکر کند که اخلاقيات بر پايه منفعت شخصي قرار دارد که بر خود شخص روشن شده باشد، يعني نوعي دو طرفه، بدون نظامند. او علاوه بر اين ممکن است فکر کند يک حقيقت عيني درباره اينکه منافع افراد کدامند وجود دارد. بنابراين، افراد ممکن است درباره منافع خود اشتباه کنند. زماني که در مورد منافعشان دچار اشتباه شوند، آن ها ممکن است اخلاقي را براساس اين اشتباه به وجود آورند. اين اخلاق حتي ممکن است جهان شمول شود، اما اين دليل نمي شود که اشتباه نمي کنند.
پينوشت:
1. Broad Outlines.
2. اخلاق به دو حوزه ي سکولار و ديني تقسيم مي شود. حاميان اخلاق سکولار به نفي نيازمندي اخلاق به دين پرداخته، حوزه ي اخلاق را به طور کلي مستقل از دين پنداشته اند. اما مدافعان اخلاق ديني، دين را پشتوانه ي لازم براي اجراي احکام اخلاق مي دانند. اخلاق بدون دين نمي تواند انسان ها را به سعادت واقعي در دنيا و آخرت برساند. باور به خدا براي معناداري زندگي و نيز معناداري اخلاق ضرورت دارد. وقتي که به تاريخ انسان مي نگريم مشاهده مي کنيم که تمام بدبختي ها و بي عدالتي ها، ظلم ها، جنگ ها، قدرت طلبي و برتري جويي ها و شهوت پرستي هاي انسان از هواهاي نفساني نشئت گرفته اند. اخلاق ديني انسان ها را به تزکيه نفس و مخالفت با هواهاي نفساني فرامي خواند. البته اين امر مهم تنها با دانستن و خواندن ميسر نيست بلک نيازمند تمرين و ممارست و مراقبت دائمي از نفس است. سر اينکه برخي از افراد دين دار و آگاه از دين در اين امر موفق نبوده اند، جدي نگرفتن هواهاي نفساني و مبارزه با آن است. افزون بر اين عقل انسان به تنهايي قادر نيست همه ارزش هاي اخلاقي را تعيين کند.
3. David Hume: فيلسوف اسکاتلندي ( 1711-1776 )، که کتاب رساله درباره ي طبيعت انساني را به رشته تحرير درآورد.
4. Bloogs.
لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}