نسبي گرايي مترقي و محافظه کار
برگردان: اسفنديار زندپور
مدافعان نسبي گرايي اخلاقي اغلب دانسته دشمنانشان را به نابردباري متهم مي کنند. نسبي گرا معتقد است که غير نسبي گرا با ادامه دادن بدين عقيده که يک معيار صحت در اخلاق وجود دارد، تنوع غني تجربه اخلاقي را به عنوان اشتباه صرف رد مي کند. از آنچه که تاکنون ديديم، دليلي که براي اين اتهام ارائه مي شود مبهم و نامشخص است. کاملاً مسلم نيست که از نظر احترام به تنوع عقايد اخلاقي که امروزه وجود دارد، نسبي گرايان از جايگاه بهتري نسبت به غير نسبي گرايان برخوردارند. به نظر مي رسد نسبي گرايان فاقد توانايي قضاوت کردن هستند که شرط لازم براي احترام است. از طرف ديگر، نسبي گرايي از برخي جهات تساهل را ترويج مي کند. نه نسبي گرايي و نه مخالف آن هيچ کدام از الزامات اخلاقي قانع کننده مورد ادعاي طرف ديگر، برخوردار نيست. ( از طرف ديگر، نسبي گرايي نمي تواند به راحتي بگويد چرا اصلاً الزامات آن براي اخلاق اهميت دارند. )
با اين حال، مخالفان نسبي گرايي يک اتهام ديگر براي وارد کردن عليه نسبي گرايان دارند، و اين اتهامي است که اگر دنبال شود ضربه عميقي بر آن وارد مي کند. بسياري از نسبي گرايان عقيده فرا اخلاقي شان را که هيچ حقيقت اخلاقي مطلقي وجود ندارد، با احساس تعهدي عميق نسبت به اصول سياسي مترقي ترکيب مي کنند. تا زماني که نسبي گرايان معتقدند که عقايد سياسي شان صرفاً بيان ترجيحات محلي هستند، هيچ تناقض ساده اي وجود ندارد ( شايد ترجيحاتي که بايد براي همه آن هايي که در فرهنگ نسبي گرا شريک هستند لازم الاجرا باشد ) با اين حال اتهام اين است: آن نسبي گرايي اخلاقي که او حمايت مي کند با عقايد چپ گرايانه اش ناسازگاري دارد. نسبي گراي اخلاقي نمي تواند اميد داشته باشد که با ادعاي اينکه نسبي گرايي يک آموزه فرااخلاقي است عقايد سياسي اش را از نسبي گرايي اش مجزا کند، در حالي که عقايد اخلاقي اش هنجاري هستند، زيرا طبق ادعاي اين استدلال، نسبي گرايي اخلاقي داراي الزامات هنجاري مي باشد. و در واقع، يک آموزه محافظه کار در سياست و اخلاق است.
چرا فکر کنيم نسبي گرايي اخلاقي اساساً محافظه کار است؟ اين استدلال به شرح ذيل است: طبق نسبي گرايي يک عمل زماني از نظر اخلاقي مجاز است که با معيارهاي فرهنگي که در آن اتفاق مي افتد همخواني داشته باشد. به همين ترتيب، يک عمل تنها زماني محکوم مي شود که خلاف آن معيارها باشد. البته، اين نوع نسبي گرايي مورد بحث در اينجا، نسبي گرايي الزام اخلاقي يا نسبي گرايي هنجاري است: اين عقيده که افراد مختلف به خاطر فرهنگي که به آن تعلق دارند الزامات متفاوتي دارند. حال ظاهراً، اين عقيده که هر يک از ما بايد هر کاري را که فرهنگمان درست مي داند انجام دهيم، عقيده اي محافظه کارانه است. کاري را که هم اکنون درست تلقي مي شود، من درست مي دانم. به نظر مي رسد طبق اين ديدگاه، بهترين راه براي پي بردن به درستي انجام يک کار تحقيق کردن است؛ پرسش از اعضاي آن فرهنگ. طبق اين تعريف، وضع موجود هميشه درست است.
اما اکنون عمل جنبش هاي بزرگ اجتماعي را در گذشته مد نظر قرار دهيد. براي مثال، به جنبش فمينيسم فکر کنيد. وقتي که زنان در اواخر قرن نوزدهم براي دستيابي به حق مشارکت در زندگي سياسي برابر مردان با جديت به مبارزه برخاستند، خود را درگير مبارزه اي اخلاقي مي ديدند. آنان اعتقاد داشتند که اجازه مشارکت سياسي به آنان درست و حذف آن ها غير قانوني و غير اخلاقي است. با اين حال، اکنون که با نسبي گرايي هنجاري آشنا شده ايم، مي توانيم ببينيم که آن ها کاملاً در اشتباه بوده اند. فمينيست هاي موج اول کارشان غير اخلاقي بود. از آنجا که اخلاق را بايد با معيارهاي رايج روز شناسايي کرد، و معيارهاي رايج حکم به حذف زنان مي دادند، کار آن ها دفاع از خطي مشي اي بود که از نظر اخلاقي غير مجاز بود. تا آنجا که به عقايدشان عمل کردند - براي مثال، ورود بي شرمانه به فضاهاي عمومي که رسماً از آن حذف شده بودند - عمل آن ها اشتباه بوده است. بايد کار آن ها را با مجرمان مقايسه کنيم؛ به راستي هم آنان مجرماني از نوع خاص خود بودند. برخلاف مجرمان معمولي، آنان عمل خود را آشکارا انجام مي دادند و به تبليغ آن در ميان مردم مي پرداختند. اعمال آشکار آن ها و تبليغشان بهتر از مجرمان نبود.
با اين حال، مطمئناً اين عقيده که مصلحان اجتماعي غير اخلاقي هستند خلاف انتظار است. طبق اين عقيده، نه تنها فمنيست ها بلکه هر جنبش اصلاحي بزرگي را بايد غير اخلاقي پنداشت. مارتين لوتر کينگ (1)، مردان و زناني که براي پايان دادن تجارت برده تلاش کردند، جنبش ضد زنده شکافي، جنبش آزادي حيوانات در عصر ما - به اين دليل که اعمالي را تبليغ مي کنند که با هنجارهاي زمانشان مطابقت نداشته است، همه، خلاف احکام اخلاقي هستند. اگر نسبي گرايي اين مفهوم را در برداشته باشد، در آن صورت مطمئناً غيرقابل قبول است.در بررسي اين استدلال، و يافتن ميزان صحت اينکه نسبي گرايي اخلاقي عميقاً به طور غير معقولي موضع محافظه کارانه دارد، بايد به دو پرسش پاسخ دهيم:
1. آيا نسبي گرايي فرااخلاقي، مستلزم نسبي گرايي هنجاري است؟
2. آيا نسبي گرايي هنجاري واقعاً الزامات خلاف انتظاري را که هم اکنون طرح کرديم، در بر دارد؟
به نظر مي رسد پاسخ سؤال اول مثبت باشد. نسبي گرايان فرااخلاقي اعتقاد دارند که چيزي به اسم حقيقت مطلق در اخلاق وجود ندارد. با اين حال، اين به تنهايي براي متمايز کردن عقايد آنان از ديگر مواضع فرااخلاقي ممکن کافي نيست. يک شکاک اخلاقي نيز بر اين باور است که حقيقت مطلقي وجود ندارد. تفاوت نسبي گرا و شکاک در اين است که نسبي گرا اعتقاد دارد حقايق اخلاقي نسبي هستند در حالي که شکاک چنين اعتقادي ندارد. نسبي گراي اخلاقي به طور کلي بر اين باور است که حقيقت گزاره هاي اخلاقي در فرهنگ هاي مختلف متفاوت است. بدين ترتيب، گزاره هاي زير در يک فرهنگ ممکن است صحيح و در فرهنگي ديگر ممکن است غلط باشند:
- کشتن والدين افراد مجاز است،
- سقط جنين اشتباه است،
- فداکاري از نظر اخلاقي قابل تحسين است.
اما اين همان نسبي گرايي هنجاري است. پس نسبي گرايي فرااخلاقي ظاهراً مستلزم نسبي گرايي هنجاري است.
بنابراين، اگر نسبي گرايي هنجاري الزامات غير قابل قبولي را که مطرح کرده ايم داشته باشد، در آن صورت بخش مهمي از جذابيت نسبي گرايي فرااخلاقي از بين خواهد رفت.
چون همان گونه که ديده ايم، بسياري از افراد نسبي گرايي را به دليل اهل مدارا بودن آن پذيرا هستند، و بنابراين اين آموزه را از نظر سياسي مترقي مي دانند، اثبات اينکه در حقيقت اين آموزه ديدگاهي محافظه کارانه از نظر سياسي دارد باعث خواهد شد بسياري از افراد در وفاداريشان نسبت به آن تجديدنظر کنند. البته غلط بودن نسبي گرايي اخلاقي ثابت نخواهد شد؛ اما با اين وجود جذابيت آن براي بسياري از هواداران مشتاقش از بين خواهد رفت.
آيا نسبي گرايي تبعات محافظه کارانه اي را که مخالفانش ادعا مي کنند دارد؟ پاسخ اين سؤال به ميزان قابل توجهي به اين بستگي دارد حقيقت ادعاهاي اخلاقي در رابطه با چه چيزي نسبي تلقي شود؟
چندين مورد مناسب حداقل در وهله اول محتمل به نظر مي رسند: نگرش هاي اعضاي نمونه يک فرهنگ، قوانين يک جامعه و غيره. اتهام محافظه کار بودن نسبي گرايي بر اين اتکا دارد که ما اعتقاد داشته باشيم که آنچه درستي بدان وابسته است به اصطلاح به سطح نزديک تر است، يعني به آساني در دسترس اعضاي يک فرهنگ مي باشد. تنها کار لازم پرسش از آن ها يا نگاه کردن به قوانينشان است تا بفهميم که در فرهنگ آن ها چه چيزي درست و چه چيزي غلط است. طبق اين عقيده، اعضاي نمونه يک فرهنگ نمي توانند در خصوص اخلاقي بودن اعمال در اشتباه باشند. از آنجا که پاسخ پرسش هاي اخلاقي آشکار هستند يافتن آن ها آسان است و عدم دستيابي به نتيجه درست گواهي بر جنون و يا بدي است.
اگر اين صورت بندي از نسبي گرايي اخلاقي صحيح باشد، در آن صورت آموزه محافظه کارانه اي که مخالفانش آن را بدان متهم مي کنند صحت دارد. آنچه که از نظر اخلاقي درست است آن چيزي است که اغلب افراد از نظر اخلاقي درست مي دانند، و کسي که متفاوت فکر کند، و از ديگران بخواهد مانند او بيانديشند، مصلح دانسته نمي شود، بلکه يک جور مجرم تلقي مي شود. با اين حال، مطمئناً اين انديشه که پاسخ پرسش هاي اخلاقي هميشه چنين آشکار هستند غيرقابل قبول به نظر مي رسد. اگر چنين بود، فيلسوفان اخلاقي مانند من همگي بيکار مي شدند! در حقيقت، اغلب اوقات پي بردن به درستي يک عمل يا سياست مفروض موضوعي دشوار است. اين کار مستلزم تلاش بسيار زيادي است که بيشتر آن جنبه تفسيري دارد. علاوه بر اين، قضاوت هايي که سرانجام پس از کار فراوان بدان مي رسيم اغلب به طرز دقيقي متنوعند. مي گوييم که آن عمل تنها از برخي جهات درست است، و يا شايد از هر جهت درست باشد. هر تفسير قابل قبولي از نسبي گرايي بايد با اين حقايق سازگار باشد.خوشبختانه، نسبي گرايي را مي توان به گونه اي صورت بندي کرد که کاملاً با حقايق مربوط به يافتن درست يا غلط بودن عملي خاص، سازگاري داشته باشد. معمولاً، فيلسوفان اخلاق از روشي به نام تعادل دو جانبه استفاده مي کنند. در اين روش تئوري هايي که به نظر مي رسد بتوانند به شهودات اخلاقي ما « احساسات غريزي » ما در مورد اينکه چکاري درست است - معنا ببخشند صورت بندي مي شوند و سپس با بررسي توانايي آن ها در تشريح شهودات ما در مورد موارد ديگر مورد آزمايش قرار مي گيرند. مواردي که اين نظريه ها توضيحي براي آن نداشته باشند مثال هاي نقض آن نظريه خوانده مي شوند. هنگام مواجهه با مثالي نقض مجبور مي شويم به يکي از اين دو روش عکس العمل نشان دهيم. اگر اطمينان زيادي به درستي عکس العملمان نسبت به آن قضيه داشته باشيم، بايد تئوريمان را اصلاح کنيم. با اين حال، اگر به تئوري اطمينان بيشتري داشته باشيم به اين دليل که بهتر از هر راه حل ديگري قضيه هاي نمونه را تبيين مي کند - تا به درستي عکس العملمان تلاش مي کنيم شهود خود را تغيير دهيم، و به خود بقبولانيم که احساس متفاوتي در مورد آن قضيه داشته باشيم. اغلب لازم مي شود که هم شهود و هم تئوري مان را تغيير دهيم. اين شهودي که با آن شروع مي کنيم تقريباً درست از کار درمي آيد، اما بايد اندکي در پرتو اين تئوري تعديل شود. در همان حال تئوري نيز تحت فشار اين شهود تغيير مي کند. اين فرايند را تا جايي ادامه مي دهيم تا شهودمان در مورد مواردي خاص با تئوري کاملاً انطباق پيدا کند. در حقيقت، به احتمال زياد هرگز به هدف نهايي نخواهيم رسيد، اما تعادل دو جانبه اي که ارائه مي دهد هدف تلاش هاي ماست.
توجه داشته باشيد که هنگامي که مشغول فرايند تعادل دوجانبه مي شويم به بيش از يک نوع چيز متوسل مي شويم. ما زماني به درستي يک امر پي مي بريم که نظريه ها و شهوداتمان هر دو را بررسي کنيم. اگر به طور ايدئال به قضيه نگاه کنيم نبايد مهم باشد که کدام يک را در نظر خواهيم گرفت: زماني که به تعادل دوجانبه دست يابيم، اين دو با هم هماهنگ خواهند بود و هر يک به تنهايي کافي خواهد بود. با اين حال، براي رسيدن به اين هدف راهي طولاني در پيش است ( در واقع اغلب فلاسفه بر اين گمان هستند که هرگز بدان نخواهيم رسيد ) در عين حال مي توانيم انتظار داشته باشيم که حداقل بعضي اوقات، نظريه ها و شهوداتمان از هم فاصله بگيرند. حال اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد، قضاوت هاي ما نسبت به چه چيزي بايد نسبي باشد؟ نظريه هايمان يا شهوداتمان؟
بديهي است که پاسخ اين سؤال به اين بستگي دارد که کدام يک پايه و اساس قوي تري داشته باشند. برخي اوقات مايليم بگوييم شهودمان قابل اطمينان تر است، برخي اوقات نظريه مان و برخي اوقات مايليم هر يک را در پرتو ديگري تعديل کنيم.
اما اگر چنين باشد، نسبي گرايي ديگر محافظه کار نخواهد بود، حداقل از عقايد اخلاقي ديگر محافظه کارتر نخواهد بود. همه نظريه هاي اخلاقي قابل قبول لازم است که با رويه تعادل دوجانبه سازگاري داشته باشند. اين رويه همه آن ها را به ميزاني از محافظه کاري متعهد مي کند، زيرا تعادل دوجانبه فرايندي است براي انطباق متقابل نظريه ها و شهودات کنوني مان. با اين وجود تعادل دوجانبه مي تواند نتايج کاملاً اساسي در پي داشته باشد. انطباق متقابل نظريه ها و شهوداتمان برخي اوقات مي تواند ما را از نقطه شروعمان کاملاً دور کند.
بگذاريم با دو مثال، نشان دهم که يک نسبي گرايي معقول چگونه مي تواند با شروع از مفروضاتي که به نظر نمي رسد نتايجي راديکال داشته باشد، چنين نتايجي بگيرد. در مثال اول، شهوداتمان را در پرتو تعهدات نظريه مان تعديل مي کنيم؛ و در مثال دوم، تئوري هايمان هستند که بايد تغيير کنند.
ابتدا فرايندي را در نظر بگيريد، که در آن به همجنس گرايي به عنوان گزينه اي از نظر اخلاقي خنثي نگريسته شد. در آغاز قرن بيستم، همجنس گرايي را معمولاً زشت و يا بيمارگونه مي ديدند اين نگرش در واقع تا اين اواخر ادامه داشت. در سال 1973 بود که اين گرايش از کتابچه راهنماي آماري و تشخيص اختلالات ذهني انجمن روان پزشکان امريکا حذف شد. چه چيزي موجب شد که انجمن روان پزشکان امريکا، و جامعه به طور کل، به اين درک برسند که همجنس گرايي نه غير اخلاقي است و نه يک بيماري؟ به نظر من فشار وارده از جانب تحقيقات نظري دليل اين امر بود که روان شناساني که بر روي همجنس گرايان مطالعه مي کردند پي بردند که آن ها بيش از ساير افراد احتمال ندارد که خلاف مرتکب شوند يا دچار بيماري هاي رواني شوند.
همجنس گرايان، جداي از تمايلات جنسي شان، به همان اندازه با جامعه سازگار بودند که مي توان از يک گروهي که عليه شان تبعيض صورت گرفته انتظار داشته باشيم. آنان از نظر داشتن خطر براي کودکان، مصرف مواد مخدر و غيره تفاوتي با ناهمجنس گرايان نداشتند.
با رو به رو شدن با اين واقعيت ها، جامعه به طور کلي ناچار شد نگرش خود را نسبت به همجنس گرايي مورد تجديد نظر قرار دهد. به نظر من، جامعه اين کار را علي رغم شهود رايج اشتباه بودن همجنس گرايي انجام داد.
از آنجا که نمي توانستيم اين شهود را با واقعيات اثبات کنيم، ناچار شديم آن را رد کنيم. در واقع، در اين مورد در تعديل احساسات خود کاملاً موفق بوده ايم. بسياري از ما ديگر اين « احساس غريزي » را که همجنس گرايان بيمار هستند نداريم.
به نظر من در مورد اعطاي حقوق سياسي مساوي به زنان و نژادهاي ديگر در کشورهاي اروپايي نيز مي توان داستاني مشابه را گفت. بسياري از اعضاي اين جوامع اين شهود را داشتند که زنان و غير سفيدپوستان پست تر هستند. اما با رو به رو شدن شواهد تجربي که خلاف آن بود و در نتيجه پيروي ما از اصل برابري، ناچار شديم اين شهود خود را رها کنيم. حداقل برخي اوقات، تئوري ها و اصول مي توانند تأثير بيشتري نسبت به شهوداتمان بر ما داشته باشند. آن ها اين قدرت را دارند که توضيحي براي بسياري از شهودات ديگر ما که عميقاً احساس مي شود ارائه دهند. بنابراين بدون نياز به اثبات اينکه حقيقت مطلقي وجود دارد، مي توانيم به تعديل شهوداتمان و در نتيجه اعمال سياسي مان سوق داده شويم.
با اين حال، برخي اوقات مايليم تئوري هاي خود را در پرتو شهوداتمان تعديل کنيم. به نظر من افزايش توجه و نگراني اخلاقي به حيوانات نمونه قابل قبولي از اين فرايند است. در قرن هفدهم، افراد به طور وسيعي بر اين باور بودند که حيوانات به دليل نداشتن روح، قادر به احساس کردن درد نيستند. از آنجا که نمي توانستند درد را تجربه کنند، از نظر اخلاقي، رفتار با آنان به گونه اي که در ظاهر دردآور به نظر مي رسيد اشکالي نداشت. واضح است که ما امروزه حيوانات را ناتوان از احساس درد نمي پنداريم. در اين مورد، تئوري هاي ما تغيير کرده اند. شايد بتوان گفت که تا حدي تغيير اين نظريه را بايد براساس شرح و بسط هايي که ذاتي خود اين نظريه است تبيين کرد. با رشد دانش ما از آناتومي بدن، ما متوجه تشابهات ميان دستگاه عصبي حيوانات و خودمان شديم، و طبق آن نظريه هايمان را تغيير داديم.
با اين حال، گمان مي کنم که حداقل بخشي از اين تبيين مربوط به شهوداتمان باشد. از اين ها گذشته، هيچ کس تاکنون نتوانسته ثابت کند که زنده شکافان قرن هفده در باور به اينکه فرد براي تجربه حس درد نيازمند داشتن روح است در اشتباه بوده اند. به گمان من بخشي از دليل رها کردن اين نظريه اين بوده است که هنگامي که با حيواني مواجهه مي شويم که همه ظواهر درد را بروز مي دهد، اين نظريه در مقابل شهوداتمان بسيار نامعقول به نظر مي رسد. بنابراين اگر اين امر صحيح باشد، برخي اوقات فشار شهوداتمان بر نظريه هاي ما موجب تعديل عقايد ما مي شوند، همان گونه که عکس آن امکان دارد.بدين ترتيب، فرايند انطباق متقابل تئوري ها ( و چيزهاي شبه تئوري از قبيل اصول اخلاقي ) و شهودات مي تواند نتايجي بسيار متفاوت تر از نقطه شروع در پي داشته باشند. اين امر مي تواند تشريح کند که چگونه فرهنگي که زماني نژادپرست، معتقد به تبعيض جنسي و متنفر از همجنس گرايي بود مي تواند آن قدر تغيير کند که ديگر هيچ کدام از آن ها نباشد ( يا صحيح تر بگويم چگونه باور به اين امور از بين مي رود ). اين فرايند توضيح مي دهد که چگونه حوزه اخلاق مي تواند افراد و حتي حيواناتي را که قبلاً در آن جاي نداشتند دربرگيرد. اين فرايند حتي مي تواند فعاليت معلمان اخلاقي را تشريح کند. مصلحان بر اين عقيده، مصلح کسي است که ناسازگاري ميان شهود و نظريه هايمان را خاطرنشان مي کند. مانند مبارزان ضد برده داري، مانند مارتين لوترکينگ و مانند فمينيست ها، خاطرنشان مي کند که رفتار ما با آنچه که مي گوييم بر آن باور داريم سازگاري ندارد. او از ما مي خواهد رفتار خود را با هنجارها، نظريه ها و اصولمان هماهنگ کنيم. او از ما مي خواهد تغيير کنيم. او اين کار را بدون متوسل شدن به چيزي جز همان اصول و يا شهودات که از قبل قبولشان داشتيم انجام مي دهد. او از ما مي خواهد به خاطر نظريه ها يا شهوداتي که از قبل داشتيم تغيير کنيم. بنابراين درخواست او کاملاً با حقيقت نسبي گرايي هماهنگي دارد.
بنابراين نسبي گرايي اخلاقي لزوماً محافظه کار نيست. تا وقتي که ناسازگاري ميان هنجارها، اصول، تئوري ها و شهودات، و اعمال واقعي ما وجود داشته باشد، مي توانيم بدون توسل به اصولي که ازلي يا متعالي باشند رفتارمان را تغيير دهيم. در اين مورد، دليلي براي کنار گذاشتن نسبي گرايي وجود ندارد.
از اين بررسي طولاني الزاماتي که نسبي گرايي اخلاقي مي تواند براي خود اخلاق داشته باشد چه نتيجه گيري هايي مي توانيم اتخاذ کنيم؟ آيا مي توانيم با قاطعيت طرف يکي يا ديگري را بگيريم؟ آيا مجازيم که بگوييم نسبي گرايي اهل تساهل است يا اهل تساهل نيست، محافظه کار است يا مترقي؟ شواهدي که بررسي کرديم بدون نتيجه اي قطعي است. نسبي گرايي مستلزم تساهل نيست ولي با آن ناسازگاري هم ندارد.
نسبي گرايي نه ذاتاً آموزه اي محافظه کار است و نه ذاتاً مترقي است. در حقيقت الزامات اخلاقي نسبي گرايي دليل کافي براي اتخاذ آن يا رد آن به ما نمي دهد.
الزامات اخلاقي آن نه غيرقابل قبول هستند و نه الزام آور. در اين مورد نمي توانيم اين مسئله را حل کنيم. تا به حال بررسي اينکه آيا نسبي گرايي خوب است يا بد ما را به جايي نرسانده است.
پينوشت:
1. Martin Luther King: کشيش آمريکايي، عضو فعال و رهبر برجسته در جنبش حقوق مدني آفريقايي - آمريکايي بود که در جورجياي ايالات متحده در پانزدهم ژانويه 1929 به دنيا آمد و در چهارم آوريل 1968 ترور شد. فعاليت هاي او براي پايان دادن به فقر و مخالفت با جنگ ويتنام بود. وي در سال 1964 موفق به دريافت جايزه صلح نوبل گرديد.
منبع مقاله :لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}