انقلاب سياسي و کشمکش قدرت
پيشگفتار
منازعه ي انقلابي، منازعه ي ويژه اي است. مهمترين ويژگي اين منازعه قطبي شدن آن است. کارل مارکس منازعه ي انقلابي را منازعه اي دو قطبي ميان دو طبقه ي اصلي جامعه مي دانست. البته مارکس بر آن بود که جامعه بر حول شکافهاي طبقاتي دو قطبي مي شود، حال آنکه در شرايط انقلابي جامعه ممکن است بر حول اختلافات سياسي نيز دو قطبي گردد. به نظر مارکس پيش از وقوع انقلاب سوسياليستي تحولات اقتصادي عصر سرمايه داري موجب ضعف و نابودي قشرهاي متوسط و تخفيف منازعات مذهبي و محلي و قومي و تشديد منازعه ي اصلي مي گردد. در اين روند دو قطب اصلي جامعه وحدت و انسجام دروني پيدا مي کنند. در آغاز کار، اعتراض کارگران پراکنده است و بر ضد کل طبقه ي سرمايه دار يا نظام سرمايه داري صورت مي گيرد. برخي مزدبگيران براي بازيافتن آزادي دوران افزارمندي و تجديد حيات اصناف عصر فئودالي اعتراض مي کنند و اهدافي ارتجاعي دارند. در مرحله ي بعدي با تمرکز کارگران در کارخانه هاي بزرگ بتدريج تفاوتهاي قومي و محلي ميان آنها از بين مي رود و اتحاديه هاي کارگران پديد مي آيند. در اين مرحله به نظر مارکس کارگران آگاهي بيشتري از سرمايه داران به عنوان يک طبقه بدست مي آورند و بتدريج سازمانهاي وسيع تر و رهبري و آگاهي طبقاتي پيدا مي کنند. در مرحله ي نهائي با وقوع بحران هاي سرمايه داري دو قطبي شدن جامعه به کمال مي رسد و جامعه در آستانه ي انقلاب قرار مي گيرد.اين نظر مارکس از لحاظ محتوا و واقعيت تاريخي مورد انتقاد بسيار قرار گرفته است، اما صرفنظر از ويژگي تاريخي سرمايه داري و انقلاب سوسياليستي و واقعيات عصر سرمايه داري پيشرفته مي توان گفت که مارکس با اين حال مدل ويژه اي درباره ي منازعه ي انقلابي بدست داده است. براساس اين مدل جامعه اي که در شرايط انقلابي قرار دارد بر حول شکاف خاصي به دو بخش تجزيه مي شود و هر يک از آن بخشها به بسيج منابع مي پردازد و خود را در مقابل بخش ديگر بر حق و مشروع جلوه مي دهد. در روند دو قطبي شدن جامعه، سازمانهاي سياسي رقيب پديد مي آيند و هرچه اين روند پيش مي رود رهبران دو بلوک احتمالاً افراطي تر مي گردند. از نظر روانشناختي نيز ديدگاهها دو قطبي مي شوند و يک بلوک همه ي اعمال و رفتار بلوک ديگر را بر باطل قلمداد مي کند. در چنين شرايطي ارتباط ميان دو قطب ضعيف و حدسي مي شود و طرفين تصورات نادرستي درباره ي يکديگر در سر مي پرورند. با پيشرفت اين روند هويت و همبستگي دروني هر بلوک گسترش و نيرو مي يابد و دشمني نسبت به طرف ديگر عميق مي شود. حتي اشتباهات يا حوادث اتفاقي از جانب طرفين به عنوان توطئه اي عمدي تلقي مي شوند. در درون هر قطب فشار فزاينده اي براي همگونگي در عقايد و تمايلي آشکار به واگذاري مقام رهبري و کنترل از عناصر سازشکار به عناصر فعال و سازمان يافته براي مبارزه پديد مي آيد. (1) در هر قطب افراد مردد و بي تصميم زير فشار قرار مي گيرند تا فعالانه به آرمان جمعي ياري برسانند. در شرايط قطبي شدن، تفرقه و چند دستگي در درون قطب حداقل تا چندي به تعويق خواهد افتاد. هر قطب مرکب از ائتلاف چند گروه يا سازمان است و هر چند ترکيب و شمار گروههاي يک قطب متنوع تر و بيشتر باشد، دشواريهاي بيشتري در رابطه با بسيج منابع و حفظ وفاداري و تأمين رهبري پيدا خواهد شد. در چنين وضعيتي قطب مورد نظر بايد بيشتر بر منافع غائي حاصل از منازعه تأکيد بگذارد و ايدئولوژي بسيار گسترده و رقيقي تدوين کند که ارزشها و عقايد گروههاي گوناگون در آن بگنجد. البته به دنبال از ميان رفتن قطب دشمن و قبضه ي قدرت و پايان يافتن وضعيت دو قطبي، ائتلاف قطب انقلابي از هم مي پاشد. براي حفظ ائتلاف بايد پاداشهائي براي وفاداري گروههاي گوناگون در نظر گرفته شود. وقتي اجزاء يک ائتلاف داراي نيازهاي مادي و اجتماعي متفاوت يا متضاد مي باشند بايد تأکيد بيشتري بر سمبل ها و شعارها گذاشته شود. دو قطب مي کوشند با گسترش ايدئولوژي و شعارهاي خود هرچه بيشتر گروههائي از قطب مخالف را به خود جلب کنند. « چپ رَوي » حکومت ها در شرايط خطر و تهديد، نمودي از همين پديده ي ساده است. دو قطب مي کوشند شعارهاي يکديگر را « بدزدند » و در نتيجه جنگ لفظي ميان آن دو بالا مي گيرد. البته بلوک قدرت وقتي نيرومند است مي کوشد حرارت منازعه ي لفظي را کاهش دهد، اما بلوک مخالف و بسيج گر که نسبتاً در شرايط ضعف قرار دارد به اصول مجرد و اخلاقي متوسل مي شود. وقتي هر دو قطب از نظر قدرت بسيج با يکديگر برابر باشند، هر دو بيشتر به اصول مجرد دست مي يازند و وقتي منازعه به نام اصول بسيار مجرد و عالي صورت گيرد، در آن صورت سازش ميان دو قطب بسيار دشوار خواهد شد. يک قطب اختلافات و تفاوتهاي دروني قطب ديگر را ناديده مي گيرد و درباره ي گروههاي تشکيل دهنده ي آن به يک شيوه داوري مي کند. طبقات بالا نيز اغلب از تفاوتها و درجات طبقات پايين خبر ندارند و همه ي آنها را طبقه ي کارگر مي نامند. (2)
منازعه ي قدرت ميان ميانه روها و تندروها
با تحول وضعيت دوقطبي به وضعيت يگانگي شرايط انقلابي بتدريج از ميان مي رود. پس از فروپاشي بلوک قديم و انتقال قدرت به بلوک جديد ائتلاف موقتي گروههاي آن بتدريج از هم مي پاشد و منازعات دروني گروههاي انقلابي آغاز مي گردد. اين منازعات نخست ميان گروههاي عمده و مشخص صورت مي گيرند و سپس ميان فرقه ها و دسته هاي نه چندان مشخص ادامه مي يابند و نهايتاً به منازعات شخصي مي رسند. از اين رو انقلابات معمولاً به حکومت فردي مي انجامند و گرايش هاي خودکامانه دارند. با فرو ريختن و از ميان رفتن بلوک قدرت قديم مي توان قاطعانه گفت که دوران منازعه ي دو قطبي و بسيج انقلابي سرآمده است. منازعه ي دوران پس از انقلاب نه دو قطبي بلکه چند جانبه است و بنابراين چنانکه خواهيم ديد شرايط بسيج سياسي در اين دوران با دوران پيش از پيروزي انقلاب تفاوت اساسي دارد.موضوع دو اثر کلاسيک درباره ي انقلاب يعني « کالبد شکافي انقلاب » نوشته ي برينتون و « تاريخ طبيعي انقلاب » نوشته ي ادواردز تعميم تاريخ انقلاب فرانسه براي مطالعه ي مراحل همه ي انقلابات بوده است. (3) اگرچه هر گونه الگوپردازي از اين گونه جاي بحث و ترديد دارد، اما مي توان براساس آن شرايط متغير منازعه و بسيج سياسي پس از انقلاب را استنباط و بررسي کرد. روند انقلاب بر اساس الگوي بالا از سه مرحله مي گذرد: حکومت ميانه روها؛ حکومت افراطيون و دوران هراس؛ و دوران ترميدور. در دوران حکومت ميانه روها انقلاب بزودي خاتمه يافته اعلام مي گردد. ميانه روها در پي ايجاد تغييرات اندک و آهسته و آن هم تنها در نظام سياسي جامعه هستند و کاري به تجديد بناي اقتصادي و اجتماعي ندارند. آنها از نظر اجتماعي در رژيم قديم در مقايسه با افراطيون از پايگاه برتري برخوردار بوده اند. به نظر کرين برينتون ميانه روها « از ثروتمندان، مشاهير و اعضاء معتبر گروه مخالفين قديم هستند ». (4) آنها بيش از ديگران آماده ي سازش با رژيم قديم بوده اند و در جريان انقلاب نيز اغلب دچار نوسان و دودلي شده اند و اينک بر امواج خيزان جنبش توده اي انقلاب به قدرت رسيده اند. ميانه روها در بيشتر انقلابات، هم از جانب محافظه کاران و هواداران رژيم قديم و هم از سوي همدستان افراطي تر خود مورد حمله قرار گرفته اند. آنها معمولاً درصدد برمي آيند تا جمعيت را از حالت بسيج سياسي خارج کنند و وضعيت عمومي را غير سياسي سازند. حکومت بر جامعه ي پس از انقلاب کار دشواري است زيرا مهارت در اِعمال قدرت و اداره ي کشور با مهارت در کسب قدرت تفاوت دارد. رهبر انقلابي بايد با ايجاد هياهو دست به تحريک و بسيج جمعيت بزند و آنها را به عمل فراخواند در حالي که رهبر سياسي بايد مردم را به سازش دعوت کند و آنها را از حالت بسيج بيرون آورد تا بتواند نظم جديد را برپا سازد. ميانه روها از آنجا که به انديشه آزادي پاي بندند، جامعه ي مدني را تقويت مي کنند. جامعه ي انقلابي در هيچ زمان ديگري به اندازه ي دوران حکومت ليبرال ها متنوع و رنگارنگ نيست. ميانه روها در عين حال که خود دست به بسيج نمي زنند و يا امکانات و ارتباطات لازم براي بسيج را دارا نيستند، با حفظ و تقويت جامعه ي مدني امکان بسيج سياسي به وسيله ي گروههاي رقيب را تأمين مي کنند و به اين ترتيب خود را در وضعيتي سست و نامطلوب از نظر مبارزه ي قدرت قرار مي دهند. ميانه روها بيشتر از گروههاي ديگر به ايدئولوژي انقلاب وفادار باقي مي مانند و بنابراين نمي توانند بلافاصله پس از انقلاب به سرکوب دست بزنند. بعلاوه در ايدئولوژي آنها نيز جامعه ي مطلوب چندان آرماني و دور از دسترس نيست که تحققش نيازمند اعمال خشونت باشد. همچنين ميانه روها چندان به نيروهاي سرکوب بازمانده از رژيم قديم اعتماد ندارند و از سوي ديگر همت ايجاد نيروئي جديد را از خود نشان نمي دهند. حکومت ميانه روها از آنجا که نسبتاً محافظه کار است و مردم را بسيج نمي کند و وعده ي تحولات بنيادي به توده ها نمي دهد بزودي از محبوبيت مي افتد و حمايت عامه را از دست مي دهد. شکاف فزاينده ميان توقعات فزاينده ي توده هاي بسيج شده و عملکرد نه چندان چشمگير ميانه روها اعتبار حکومت آنها را به نحو فزاينده اي کاهش مي دهد. شايد اگر اين وضعيت در شرايطي متفاوت از شرايط جامعه ي پس از انقلاب پيش مي آمد نتايج متفاوتي مي داشت اما در شرايط جامعه ي پس از انقلاب رقباي قدرت از هر سو مترصد فرصت هستند و هر گروهي هرچه بيشتر وعده دهد و امکانات بسيج بيشتري داشته باشد احتمال پيروزي بيشتري خواهد داشت.
در دوران حکومت ميانه روها وضعيت دوگانگي قدرت که در زمان منازعه و بسيج انقلابي پديد آمده بود همچنان ادامه دارد. مسلماً بي درنگ پس از فروپاشي نظم قديم سازمان دولتي منسجم و يکپارچه اي پديد نمي آيد. پس از انقلاب 1789 فرانسه مدتي طول کشيد تا کلوب هاي ژاکوبني به صورت ارگان هاي حکومتي دربيايند. در انقلابات مدرن معمولاً سازمان انقلابي يا حزبي منسجمي از پيش از پيروزي انقلاب وجود دارد و نطفه ي دولت انقلابي از قبل در حزب انقلابي بسته شده است. در انقلابهاي کلاسيک که سازماندهي گسترده از پيش وجود ندارد، ميانه روها به عنوان بخشي از قطب مخالف به دلايل آگاهي بيشتر و پيشينه ي فعاليت سياسي زودتر به قدرت مي رسند. آنها حداقل بر دستگاه اداري باقيمانده از دوران رژيم قديم در پايتخت اِعمال کنترل مي کنند در حالي که گروههاي افراطي در رأس نهادهاي جوشيده از جنبش انقلابي قرار مي گيرند و آنها را در مقابل نهادهاي قديمي تقويت مي کنند.
شرايط دوگانگي قدرت از چند مرحله مي گذرد: در مرحله ي اول که انقلاب بتازگي پيروز شده ميان ساختهاي قديمي و نو همکاري نزديک وجود دارد. اما احساس همکاري و همبستگي عمومي ديري نمي پايد و ميان نهادهاي قديمي و جديد رقابت پديد مي آيد. در اين وضعيت مردم مواجه با اوامر و سياست هاي دوگانه و گاه متضاد مي گردند. سرانجام نهادهاي نو بر نهادهاي کهن غلبه مي کنند و اين غلبه آخرين گام در راه پايان بخشيدن به وضعيت دو قطبي است و از آن پس دولت جديد کم و بيش يکدست مي شود. در اين روند ميانه روها به دلايلي چند اعتبار خود را کاملاً از دست مي دهند و عرصه را به گروههاي افراطي وامي گذارند. مسلماً همواره در شرايط انقلابي عادت اطاعت در نزد عامه ي مردم ضعيف مي شود و حکومت براي آنکه دوباره مردم را به اطاعت وادارد بايد دست به اعمال زور بزند. اما حکومت ميانه روها حکومت آزادمنشانه و ضعيفي است و مردم از چنين حکومتي بسهولت اطاعت نمي کنند. ادواردز گفته است: « حکومت ميانه روها به شکست مي انجامد و براي آنکه از شکست کامل انقلاب پرهيز شود تغييري بايد ايجاد گردد. انقلاب بايد با شتاب پيش برود ». (5) همچنين ميانه روها از آنجا که بيشتر به حوزه ي زندگي سياسي توجه دارند و حقاً هم نمي توانند خواست هاي طبقات پايين را يکشبه برآورده سازند بسرعت محبوبيت خود را از دست مي دهند و در جنگ لفظي با افراطيون شکست مي خورند. از سوي ديگر افراطيون با دادن وعده و وعيد دست به بسيج يا ادامه ي بسيج طبقات پايين مي زنند و يکباره يا بتدريج ميانه روها را از بلوک قدرت اخراج مي کنند و بي اعتبار جلوه مي دهند و خود دائماً مسائل تازه مي آفرينند و يا مسائل موجود را بزرگ مي کنند تا حالت بسيج انقلابي را حفظ کنند. افراطيون آشکارا جانب بخشي از جمعيت را در مقابل بخشي ديگر مي گيرند و ضد انقلاب، محافظه کاران و ميانه روها را نماينده منافع بخش اخير قلمداد مي کنند و به اين ترتيب مي کوشند حداقل از نظر ايدئولوژيک وضعيت دو قطبي جامعه را حفظ کنند تا بتوانند بخشي را عليه بخشي ديگر به نفع خود تحريک و بسيج نمايند. افراطيون خود ادعا مي کنند که اکثريت مردم از سرنگوني ميانه روها و سلطه ي افراطيون پشتيباني مي کنند. قدر مسلم آنکه چون افراطيون در مقياس وسيعي به زور متوسل مي شوند، بسياري از مردم جرأت ابراز مخالفت با آنها را ندارند. در دوران حکومت افراطيون به تدريج بي تفاوتي سياسي در بين عامه افزايش مي يابد.
قبضه ي قدرت به وسيله افراطيون آخرين کوشش در راه از ميان بردن دوگانگي ساخت قدرت است که به برقراري نوعي ديکتاتوري انقلابي همراه با ايجاد حکومت هراس بر ضد مخالفين مي انجامد. حکومت هراس چنانکه جرج پتي در کتاب روند انقلاب مي گويد تنها برهه ي کوتاهي از دوران ديکتاتوري انقلابي را تشکيل مي دهد و اوج ارعاب جمعيت به وسيله ي حکومت است. (6) ايجاد هراس به وسيله ي افراطيون جزئي از استراتژي حکومت براي تحکيم مباني قدرت در زماني است که قدرت دولت چندان استوار نيست و حکومت جديد نمي تواند از طريق تأمين منافع اقتصادي مردم يا صرفاً براساس ايدئولوژي و مشروعيت قدرت خويش را استوار دارد. مبارزه ي قدرت در اين مرحله نيز همراه با بسيج و ضد بسيج است و حکومت بايد در چند جبهه به مبارزه ي قدرت بپردازد.
انقلابها چنانکه ادواردز و برينتون نشان مي دهند اغلب به نام افراطيون و يا با توجه به ويژگيهاي دوران حکومت آنها شناخته مي شوند. افراطيون در مقايسه با ميانه روها داراي اهداف دور و درازتري هستند و مي خواهند جامعه و فرهنگ و ارزشهاي آن را زير و رو کنند. آنها چندان پرواي ملاحظات حقوقي و قانوني را ندارند و سرنوشت خود را با سرنوشت انقلاب عجين مي دانند و به هر وسيله اي مي کوشند قدرت خود و انقلاب را حفظ کنند. به گفته ي ادواردز افراطيون چون مشاهده مي کنند که « انقلاب نزديک است که به خاک و خون کشيده شود براي نجات آن دشمنان انقلاب را به خاک و خون مي کشند ». (7) تأمين هدف حفظ و بقاي انقلاب کاربرد هر وسيله اي را توجيه مي کند.
افراطيون انقلابها بيشتر از آنچه عمل مي کنند حرف مي زنند و خود را تافته اي جدا بافته و نو در تاريخ مي دانند. چنانکه ادواردز و برينتون نشان مي دهند افراطيون در مقايسه با ميانه روها در بيشتر انقلابات از پايگاههاي اجتماعي پايين تري برخاسته اند و کمتر از ميانه روها در دستگاه رژيم قديم دخيل بوده اند. در انقلاب فرانسه، ژيروندن ها بيشتر نماينده ي بورژوازي بزرگ بودند در حاليکه ژاکوبن ها بيشتر از ميان بوروژوازي خرد و متوسط برخاسته بودند. همچنين از نظر ايدئولوژي ديدگاه ژيروندن ها بيشتر نماينده ي منافع طبقات بالا بود در حالي که ايدئولوژي ژاکوبن ها بيشتر از منافع طبقات متوسط و پايين حمايت مي کرد. (8) اما چنانکه برينتون گفته است تندروهاي انقلابات داراي منافع و مقاصد بسياري بيش از صرف مقاصد اقتصادي هستند و اين مقاصد ديگر گاه بر منافع اقتصادي آنها تأثير مي گذارد. (9) آنها براي خود وظيفه و رسالت ويژه اي قائل هستند و همچون زاهدان و مجاهدان مذهبي با تعصب و سخت کوشي براي تحقق آن تلاش مي کنند. چنانکه ادواردز و برينتون مي گويند تندروها آدم هائي عادي هستند که تنها زير تأثير شرايط و حوادث خارق العاده به افراط کشانده مي شوند. يکي از علل اعتدال انقلابهاي 1848 و 1871 در فرانسه در مقايسه با انقلاب 1789 عدم وقوع شورش در مناطق روستائي و در نتيجه فقدان فشار خواست هاي دهقاني بر انقلابيون شهري بود.
افراطيون استاد بسيج و ضد بسيج هستند. از يک سو مي کوشند کلاً جمعيت را بر اساس يک ايدئولوژي بسيج کنند و از سوي ديگر بسيج و فعاليت سياسي براساس هر ايدئولوژي ديگري را سرکوب مي کنند. ايجاد حکومت هراس و ترور که مهمترين ويژگي دوران حکومت تندروهاست حداقل تا اندازه اي وسيله اي حساب شده در امر بسيج و ضد بسيج است. حکومت براي ايجاد هراس از وسايل گوناگوني مانند محاکمه، تبليغات، جنگ رواني، ارعاب، تصفيه، « اصلاح وجدان » و غيره استفاده مي کند. با توجه به ويژگيهاي روانشناختي ترس و گسترش سريع آن، حکومت هراس بسهولت مستقر مي گردد. هراس انگيزان برقراري حکومت هراس را به عنوان وسيله اي براي مقابله با توطئه هاي داخلي و خارجي بر ضد انقلاب توجيه مي کنند. جوّ اعتماد جاي خود را به فضايي ترس آلود مي دهد. در حالي که همه از هم مي ترسند همه تظاهر مي کنند که با يکديگر موافقند. حکومت هراس نتايج منفي چندي به همراه مي آورد:
1- فروپاشي همبستگي اجتماعي به نحوي که ديگران جرأت حمايت از قربانيان حکومت هراس را در خود نمي بينند. از اين نظر مي توان گفت که در دوران حکومت هراس « خلأ » اجتماعي چشمگيري گسترش مي يابد؛
2- گسترش روحيه ي تسليم طلبي عليرغم احساس ظلم و بي عدالتي آشکار؛
3- گسترش رياکاري و دورويي و فرصت طلبي براي حفظ موقعيت فردي؛
4- جلوگيري از انتقال اطلاعات به صورت آزاد تا حدي که تاريخ نويسي به صورتي مستقل در اوج دوران هراس متوقف مي گردد؛
5- گسترش ترس فلج کننده و همه گير که مانع انتقال و بيان آزاد انديشه مي گردد و نوعي زندگي خصوصي زيرزميني را بوجود مي آورد. بر روي هم در دوران هراس ميزان اجبار به صورت ابزاري و ساختاري و ايدئولوژيک به طور محسوس افزايش مي يابد.
برخي نويسندگان حکومت هراس را نه وسيله اي در دست افراطيون براي تحکيم خود در قدرت بلکه مظهر روح غير عقلائي حاکم بر انقلابات دانسته اند. محافظه کاراني که انقلاب و حکومت هراس را مظاهر رفتار غيرعقلائي مي دانند برآنند که انقلابات حاصل فروپاشي بافت اخلاقي جامعه هستند و بنابراين موجب انفجار خشم و شور و پرخاشگري آدميان مي شوند. در اين شرايط انگيزه ها و غريزه هاي سرکوب شده انسانها - خواه حکومت گران و خواه توده ي مردم - آزاد مي شوند و هرج و مرج و « وضع طبيعي » دوران انقلاب را بوجود مي آورند. چنانکه سوروکين مي گفت در دوران انقلاب غرائز و انگيزه هاي سرکوب شده ي آدميان در دوره ي ثبات رها مي گردند و حکومت هراس نشانه ي احياء طبع حيواني و پرخاشجوي انسان است. در دوران هراس، پرخاشگري همه گير مي شود و نظام اخلاقي فرومي ريزد تا جائي که انقلاب بر طبق تمثيلي معروف مانند کرونوس خداي اساطيري يونان سر فرزندان خود را نيز مي خورد. گوستاولوبون نيز چنانکه پيشتر اشاره کرديم بر آن بود که آدميان در درون ازدحامات انقلابي عقل و احتياط و اخلاق را ترک مي گويند و زير تأثير غرائز و انگيزه هاي ابتدائي به ويرانگري و پرخاش مي پردازند. آدميان در اين شرايط در انجام هرگونه وحشيگري توانا مي شوند. آدمي در ازدحامات همواره اسير ترس و شايعات و خرافات است و انقلاب يکي از مهمترين جلوه هاي ازدحام در تاريخ است. سرپوشي که تمدن و فرهنگ بر روي غريزه هاي ابتدائي انسان مي کشند به وسيله ي انقلاب کنار زده مي شود. ادموند برک « پدر محافظه کاري » نيز انقلاب و هراس آن را مظهر رفتار غير عقلائي و نسنجيده ي انسان مي دانست. برک مهمترين استدلالات بر ضد تندروها و هواداران تغييرات انقلابي را مطرح کرده است که شايسته است مختصراً به آنها بپردازيم.
برک مي خواست ثابت کند که انديشه هاي تندرُوانه و انقلابي به دور از واقعيت و ابلهانه اند. به نظر او جامعه موجودي ظريف و پيچيده است که چندان قابل درک نيست و انسانها تنها تا اندازه ي بسيار اندکي مي توانند ساخت اجتماع را با اهداف و اصول خود هماهنگ سازند. حکومت ها در طي زمان بتدريج رشد مي کنند و استوار بر سنت ها و رسوم و ساخت پيچيده ي اجتماعي هستند. انديشه هاي برک در اين باره در کتاب « تأملاتي در باب انقلاب در فرانسه » آمده است که يکي از آثار مهم فلسفه ي سياسي غرب در قرن هجدهم بشمار مي رود. به نظر او انقلابيون فرانسه انديشه ي مجرد حقوق بشر را در دفاع از آزاديها و حقوق سنتي و مستقر و جاافتاده ي جامعه بکار نبردند بلکه هدف آنها تخريب همان آزاديها و حقوق مستقر بود. به نظر برک حمله ي انقلابيون بيهوده و ناروا بود زيرا حمله به آزاديهاي مستقر تحت عنوان اصول مجردي چون آزادي و برابري صورت گرفت که انديشه هائي ميان تهي هستند. آزادي در همه جا يک معني نمي دهد و شامل حقوق يکسان و مشخصي نيست. نمي توان طبع بشر را خارج از نظم اجتماعي خاصي در نظر گرفت و براساس آن حقوق او را معين کرد. در مقابل، برک از چيزي دفاع مي کند که تحت عنوان « حق مبتني بر مرور زمان و حاصل تصرف طولاني و بلامعارض » از آن نام مي برد. براساس اين مفهوم در همه ي جوامع انسانها حقوقي دارند که بتدريج بدست مي آورند زيرا آنها موجوداتي اجتماعي هستند. اگر حقي مدتي مديد موجود و شناخته شده باشد مي توان فرض کرد که آن حق بيانگر نيازي ديرپاي بوده است. انسانها حقوق خود را از اصول مجرد استنتاج نکرده اند بلکه حقوق آنها از درون نيازهاي آنها برمي خيزد. به نظر برک گرامي ترين حقوق انساني به اين شکل پديدار شده اند و وظيفه ي آنها هم بيان نيازهاي فردي در شرايط اجتماعي متفاوت است. انقلابيون معمولاً مي خواهند به جاي پايدارترين و معتبرترين حقوق جاافتاده انسانها، حقوقي مجرد و پا در هوا عرضه کنند و صرفاً به مدد انديشه هاي مجرد جامعه را بازسازي کنند. به گمان برک انقلابيون فرانسه متظاهر و افراطي و غير واقع گرا بودند و در راه اهداف مجرد خود تنها مي توانستند فرانسه را به ويراني و تباهي بکشانند. انقلاب بنابراين فوران غير عقلانيت است و انقلابيون همچون جراحان ناواردي هستند که مي خواهند عمل جراحي عمده اي را بر روي اندامي ظريف و پيچيده انجام دهند. هراس و ويرانگري انقلاب نيز از همين جهالت و بي تدبيري برمي خيزد. جامعه گِل کوزه گري نيست که بتوان آن را به هر شکل دلخواه درآورد. « وقتي آدميان دست به ويران ساختن بنائي مي زنند که مدتهاي مديد به نحوي قابل قبول مقاصد عمومي جامعه را برآورده است و يا بدون داشتن الگوهاي قابل قبول در پيش چشمان خود دست به بازسازي آن مي زنند » هراس پديد مي آيد. (10) بر روي هم از ديدگاه انديشمنداني چون برک، فروپاشي مباني اخلاقي جامعه و ارزشهاي سنتي به پيدايش پرخاشگري و قدرت طلبي در سطحي وسيع مي انجامد که زمينه ي اصلي ديکتاتوري و هراس دوران انقلاب است. همچنين چون کوشش براي ايجاد جامعه اي آرماني بر طبق اصول ايدئولوژي افراطيون سرانجام شکست مي خورد افراطيون قربانيان خود را مسئول شکست طرحهاي خويش قلمداد مي کنند.
اگرچه ابعاد هراس انقلابي گاه چنان گسترش مي يابد که نمي توان تأثير عنصر غير عقلاني را در آن انکار کرد، اما نبايد ملاحظات عقلائي قدرت و منازعه ي سياسي را در پيدايش آن ناديده گرفت. بنابراين ديکتاتوري و هراس انقلابها بعضاً وسيله اي حساب شده براي حفظ گروه حاکم جديد در قدرت است که از هر سو مورد تهديد قرار مي گيرد. ادواردز مي گويد: « ترور انقلابي طرحي براي ترساندن مردم است ». (11) هدف اساسي حکومت استقرار مجدد سلطه و کنترل اجتماعي است که در دوران انقلاب و بلافاصله پس از آن سست شده و موجب تضعيف عادت اطاعت در نزد عامه گرديده است. اگرچه هراس انقلابي به نظر بي حد و مرز مي رسد اما بيشتر قربانيان آن را « ضد انقلابيون »، تشکيل مي دهند. از آنجا که هدف اصلي هراس، تحکيم مباني قدرت حکومت است لازم نيست براي پايان يافتن آن حکومت و افراد حاکم تغيير يابند بلکه چنانکه ادواردز مي گويد « هراس عموماً در زمان همان حکامي که آن را راه مي اندازند پايان مي پذيرد ». (12) بنابراين تخفيف در هراس به معني پايان قدرت افراطيون نيست. همچنين شيوه ها و نهادهاي هراس افکني نه به طور ناگهاني و يکباره بلکه بتدريج در زمان خود افراطيون منسوخ مي شوند. هراس انگيزان بي شک خود درباره ي توطئه و دسيسه ي مخالفين دچار تخيلات هم مي شوند و گاه درباره ي آنها مبالغه مي کنند. بنابراين نمي توان گفت که هراس واکنشي يکسره حساب شده و دقيق نسبت به تهديدات مي باشد بلکه گاه ممکن است خود بعضاً از هراس حکام برخيزد و بنابراين از کنترل خارج شود. بعلاوه بخشي از هراس انقلابي نيز ناشي از کوشش حکومت براي ترويج فضائل اخلاقي برحسب ايدئولوژي آن است. چنانکه برينتون بخوبي نشان داده است افراطيون بويژه در دوران حکومت هراس براي تغيير شيوه ي رفتار مردم براساس ايدئولوژي خود، « رذائل » اخلاقي مانند ميخوارگي، روسپي گري، جامه ي ناخوشايند، تجرد و جز آن را منع مي کنند. انقلابات بويژه محدوديت هائي بر زندگي و روابط جنسي آزاد ايجاد مي کنند. بنابراين برخلاف تصور برخي از مناديان آزادي و يا انقلاب اجتماعي ميان انقلاب و افزايش آزاديهاي جنسي هيچ گونه رابطه اي نيست. در واقع انقلابات گرايشهاي زاهدانه را مستقيماً تقويت مي کنند. اين گفته در مورد انقلابهاي مارکسيستي که بنيانگذارانشان اصلاً گرايشهاي زاهدانه نداشتند، نيز صادق است. حتي در کوبا که فرهنگ بومي اش داراي گرايشي اساساً ضد زاهدانه بوده است، پس از انقلاب آزادي در روابط جنسي محدود شد. در برخي از انقلابها اگرچه گرايش آزاديخواهانه در آغاز انقلاب نيرومند بود ليکن نتوانست در مقابل گرايش زاهدانه دوام بياورد. انقلابيوني که به آزادي به طور کلي و آزادي در زندگي و روابط شخصي به طور خاص ايمان دارند بزودي از صحنه خارج مي شوند. آزادي بي حد و حصر در هر زمينه مسلماً مزاحمتي براي انقلابيون ايجاد مي کند. اريک هابزبوم، متفکر و مورخ برجسته قرن بيستم مي گويد: « در بين جوانان انقلابي و شورشگر هم آنهايي که به روح و اهداف انقلاب اجتماعي به سبک قديم نزديکتر بوده اند، مانند مائوئيست ها، تروتسکيست ها و کمونيست ها... نسبت به شيوه ها و نهادهاي گوناگون آزادي جنسي ضديت بيشتري نشان داده اند ». (13) کمونيست ها و استالينيست ها بويژه، زندگي زاهدانه را لازمه ي شيوه ي زندگي غير بورژوائي کارگران دانسته اند. بي شک زندگي زاهدانه از حيث وقت و انرژي صرفه جويانه تر و به حال سازماندهي و کارايي اقتصادي مساعدتر است.
تحکيم قدرت افراطيون
حکومت هاي راديکال انقلابي دست به گسترش تمرکز سياسي و اداري، کنترل اقتصادي و ايجاد وسايل و دستگاههاي سرکوب جديد مي زنند و بنابراين امکان بسيج سياسي بر ضد حکومت جديد را از ميان برمي دارند. به عبارت ديگر حکومت هاي انقلابي با از ميان بردن جامعه ي مدني و ايجاد جامعه ي توده اي از نظر ساختار اجتماعي و با افزايش سرکوب و اجبار به جاي تسهيل و تساهل، امکان بسيج انقلابي مجدد را از بين مي برند.در دوران ديکتاتوري انقلابي تمرکز سياسي به اوج خود مي رسد و نمايندگان و کارگزاران رهبران انقلابي به اقصي نقاط کشور فرستاده مي شوند. همچنين با در نظر گرفتن سطح تکنولوژي و ارتباطات، کنترل بر وجوه مختلف زندگي مردم ابعاد توتاليتري به خود مي گيرد. حکومت انقلابي در همه جا حضور دارد، خواه براي سرکوب ضد انقلاب يا بسيج امکانات و نيروها و يا ترويج ارزشهاي انقلابي. آلکسي دوتوکويل در کتاب « رژيم قديم و انقلاب فرانسه » يکي از نتايج عمده ي انقلابات را افزايش قدرت دولتي قطع نظر از انديشه و خواست انقلابيون دانسته است. به گمان او انقلاب فرانسه سياست تمرکز اداري رژيم پيش از انقلاب را پي گرفت و تکميل نمود. درست پيش از انقلاب، رژيم پادشاهي همه ي اختيارات اداري و سياسي اشرافيت محلي را سلب کرده بود. هدف انقلاب نه از ميان برداشتن رژيم قديم به طور کلي بلکه امحاء زوايد فئودالي و اشرافي آن بود که خود رژيم نيز درصدد از بين بردن آنها برآمده بود. يکي از مفسرين معاصر به نام دوژوونل گفته است: « کرامول ها و استالين ها پيامد اتفاقي طوفان انقلاب نيستند بلکه هدف از پيش تعيين شده ي آن هستند که کل تحول تاريخي از پيش به سوي آن به نحوي اجتناب ناپذير در حال حرکت بوده است. روند انقلاب با سرنگوني قدرتي ضعيف و تحکيم قدرت مطلق تر تکميل مي گردد ». (14)
به همراه افزايش تمرکز سياسي، حکومت انقلابي به نحو گسترده و بي سابقه اي به دخالت در اقتصاد مي پردازد. حتي در انقلابهاي انگليس و فرانسه نقش اقتصادي دولت انقلابي در مقايسه با دولت قديم گسترش يافت. قانون « ماگزيمم » در فرانسه کوششي آشکار براي مهار کردن تورم از راه نظارت بر قيمتها و دستمزدها بود. کميته ي امنيت عمومي، خود حتي در برخي از حوزه هاي توليد دخالت مي کرد. در انقلاب روسيه دوران کمونيسم جنگي، پاسخي به نيازهاي نظامي و اقتصادي کشور بود. در اين دوران بانکها، صنايع بزرگ و بازرگاني خارجي و داخلي ملي شدند. البته بلشويک ها براساس ايدئولوژي خود خواستار کنترل دولت بر اقتصادي و مالکيت عمومي وسايل توليد بودند در حالي که ژاکوبن ها زير فشار « بي اِزاران » ( سان کولوت ) پاريس و به علت فروپاشي بخش خصوصي دست به دخالت در اقتصاد زدند. معمولاً حکومت هاي انقلابي مجبور مي شوند در پاسخ به بحران اقتصادي دوران انقلاب و نيازهاي عامه ي مردم به صورتي راديکال تر از آنچه عقايد اقتصاديشان اجازه مي دهد عمل کنند. به نظر مي رسد که شرايط انقلابي، بيش از ايدئولوژي در اين رابطه تعيين کننده باشد، چنانکه « سياست اقتصادي جديد » لنين در جهت احياي موقت اقتصاد بازاري نيز واکنشي نسبت به شرايط موجود بود.
حکومت هاي راديکال انقلابي، يا ارتشي جديد ايجاد مي کنند و يا دست به تجديد سازمان ارتش موجود مي زنند و به هر حال دستگاه سرکوب خود را تقويت مي کنند. تهديد حمله ي خارجي، پيدايش ضد انقلاب و تفرقه ميان گروههاي انقلابي چنين اقدامي را ايجاب مي کند. معمولاً عناصري از ارتش رژيم قديم از روي ملاحظات ميهن پرستانه يا جز آن به ارتش جديد مي پيوندند، چنانکه در مورد روسيه پس از انقلاب اتفاق افتاد. همين امر به رژيم انقلابي فرصت مي دهد تا قدرت خود را تحکيم کند و نيروي سرکوب تازه اي ايجاد نمايد. ارتش مدل نو در انگلستان پس از انقلاب، ارتش انقلابي فرانسه و ارتش سرخ روسيه همگي از لحاظ انضباط و کيفيت در تاريخ کشور خود کم و بيش بي نظير بودند. ديکتاتوري انقلابي روحيه ي جديدي به ارتش خود مي دهد و مي کوشد تا دفاع از ميهن را معادل دفاع از حکومت انقلابي قلمداد کند. هر گونه اقدام در جهت شورش در درون ارتش بشدت هرچه تمامتر سرکوب مي گردد، چنانکه شيوه ي سرکوب شورش 1648 در درون ارتش کرامول و سرکوب شورش کرنشتاد در 1921 نشان مي دهند. به طور کلي در جامعه ي پس از انقلاب حضور قدرت و اجبار در سطح جامعه بسيار محسوس تر از گذشته است و اين خود براي جلوگيري از تشديد منازعات گوناگوني لازم است که در جامعه ي پس از انقلاب پديد مي آيند. تشديد منازعات طبقاتي يکي از نتايج عمده ي انقلابات است. با کاهش توليد و تجارت و وقوع جنگ داخلي منابع اقتصادي کاهش مي يابند و کمبود حاصل بويژه بر طبقات پايين جامعه فشار مي آورد. رکود و تورمي که حاصل طبيعي اين شرايط است وضع را وخيم تر مي سازد و با تشديد « مسأله ي اجتماعي » درخواست توده ي مردم براي رسيدگي به اوضاعشان شدت مي يابد. حکومت انقلابي حداقل در ايدئولوژي خود را متحد طبقات پايين قلمداد مي کند. البته ميزان اين اتحاد در ايدئولوژي يا در عمل بستگي به ماهيت اجتماعي انقلاب دارد. بي شک جايگاه مالکيت خصوصي در ايدئولوژي انقلابيون تأثير عمده اي بر شيوه رفتار آنها نسبت به اوضاع اقتصادي مي گذارد. در فرانسه ميان ژاکوبن ها که براساس اعلاميه ي حقوق بشر حق مالکيت را کاملاً مشروع مي دانستند و « سان کولوت » يا هواداران تهيدست آنها که خواهان حق مالکيت محدود و کنترل شده بودند نهايتاً اختلاف پديد آمد.
مهمترين منازعه ي سياسي که حکومت تندروها در آن درگير مي شود منازعه با گروهها و سازمانهاي تندروتر و راديکال تر است. « ديگِرها و لِوِلِرها » (15) در انقلاب انگليس، هبرتيست ها و طرفداران بابيوف در انقلاب فرانسه و انقلابيون سوسياليست چپ و آنارشيست ها در انقلاب روسيه، تندروترين و انقلابي ترين گروههاي سياسي بودند و حکومت انقلابي را به محافظه کاري با ارتجاع متهم مي کردند. اين گروهها در قطب چپ طيف ايدئولوژي سياسي قرار داشتند و مخالفين انقلابي دولت انقلابي بودند. لنين آنها را « چپ گرايان کودک منش » مي خواند؛ روبسپير آنها را « ماوراء انقلابي » لقب داد و استالين از آنها به نام « منحرفين » ياد مي کرد. براي نمونه در انقلاب روسيه انقلابيون سوسياليست چپ، آنارشيست ها و کمونيست هاي چپ با دولت بلشويکي به مخالفت پرداختند. شورش پايگاه دريائي کرنشتاد در مارس 1921 به تحريک آنها صورت گرفت. روابط گروههاي « ماوراء انقلابي » با دولت لنين مبهم و متغير بود. انقلابيون سوسياليست چپ پس از جدا شدن از حزب انقلابيون سوسياليست مدتي بر سر هواداري از انقلاب بين المللي با لنين همکاري کردند، اما صلح لنين با آلمان اين همکاري را به هم زد. آنارشيست ها مخالف تأسيس دولت ديکتاتوري پرولتاريا بودند و کمونيست هاي چپ پس از اتخاد « سياست اقتصادي جديد » به وسيله ي لنين بر او شوريدند. گروههاي ماوراء انقلابي معمولاً آرمان خواه، گاه ساده انديش، مردم انگيز و هوادار انقلاب اجتماعي و عدم تمرکز سياسي هستند و به طور کلي اهداف عميق تر و مهمتري براي انقلاب در نظر مي گيرند و دستيابي به آنها را ممکن مي دانند. آنها از فرصت طلبي و سازشکاري حکومت در هر زمينه اي که باشد ناخرسندند. برخي از آنها در برخي انقلابات انقلاب را داراي خصلتي بين المللي مي دانند و مي خواهند آن را جهاني کنند. اعضاي چنين گروههائي به آرزوها و آرمان هاي پيش از انقلاب درباره ي آزادي و برابري وفادار مي مانند و رژيم انقلابي را حکومت اليگارشي جديدي بشمار مي آورند. به هر صورت آنها همواره حکومت انقلابي مستقر را به جهت ناتواني اش در دستيابي به اهداف انقلاب به صورت کامل مورد انتقاد و سرزنش قرار مي دهند و يا به مبارزه با آن برمي خيزند تا قدرت را بدست آورند. آنچه در گفتار پيش درباره ي روند پيدايش شرايط انقلابي در رابطه با سازمان و بسيج گفته شد درباره ي روابط دولت انقلابي و گروههاي مخالف آن نيز قابل طرح است. گروههاي مزبور داراي سازمان هستند زيرا يا در دوران انقلاب و يا پس از پيروزي آن در دوران حکومت ميانه روها خود را سازمان داده اند و دست به بسيج منابع و امکانات زده اند. اما اين گروهها در رابطه با بسيج سياسي بويژه در زمان حکومت افراطيون با مشکلات چندي روبرو مي شوند. مهمتر از همه اينکه آنها با حکومتي نيرومندتر، جوانتر، مصمم تر و سرکوبگرتر از رژيم پيش از انقلاب سر و کار دارند. بعلاوه اين حکومت خود حکومتي بسيج گر است و مي تواند بسهولت بخش عمده اي از جمعيت را از طريق تغيير شعارها و آرمان ها در حال بسيج نگه دارد. همچنين وقوع انقلاب عليه دولتي که بتازگي از طريق انقلاب به قدرت رسيده است و احساس حقانيت مي کند و در زمينه ي برنامه هاي سياسي خود امکان مانور دارد و نتايج عملکردش هم چندان روشن نيست، دشوار است. باز هم اگرچه دولت افراطيون گروههاي ماوراء انقلابي را در کنار هواداران رژيم قديم و ميانه روها « ضد انقلاب » مي خواند ليکن در شرايط پس از انقلاب ائتلاف ميان گروههاي گوناگون بسهولت دوران انقلاب صورت نمي گيرد زيرا انقلابات جمعيت را سخت چند پاره مي کنند؛ در نتيجه ايجاد قطب واحدي از گروههاي مخالف در برابر حکومت دشوار است. بعلاوه دولت انقلابي خود مي تواند از طريق ائتلاف با يکي براي سرکوب ديگري از قطب بندي گروههاي مخالف پيشگيري کند. بنابراين برخلاف دوران انقلاب جامعه نه دو قطبي بلکه چند پاره است. گروههاي ماوراء انقلابي در شرايطي مي خواهند به بسيج سياسي بپردازند که جمعيت کم و بيش از فعاليت سياسي خسته شده است و قدرت نيز در دست گروه مشخصي متمرکز گرديده است. از نظر شرايط اجتماعي بسيج، دولتهاي انقلابي معمولاً با اتخاذ شيوه هاي توتاليتري جامعه ي مدني و نهادها و گروههاي واسط مستقل را خرد مي کنند و جامعه را در جهت اهداف و مقاصد بسيجي خود توده اي مي سازند. در شرايط جامعه ي توده اي طبعاً ارتباطات و امکانات لازم براي سازماندهي و بسيج وجود ندارد. در چنين شرايطي حتي وجود گروههاي بسيج گر نيز منتفي است. از نظر شرايط سياسي بسيج، دولت انقلابي داراي اراده ي معطوف به سرکوب است و تمايل کامل خود به سرکوب را در موارد گوناگون نشان مي دهد. در شرايطي که نيروهاي سرکوب کاملاً به حکومت وفادار باشند و حکومت نيز ترديدي در کاربرد آنها به خود راه ندهد، بسيج سياسي بر ضد حکومت عملاً ناممکن است.
گفتيم که نظريه پردازان انقلاب از مرحله اي تحت عنوان « ترميدور » در انقلابات سخن مي گويند که در آن به نحو اجتناب ناپذيري امواج انقلاب فرو مي نشيند و شرايط به حالت عادي بازمي گردد. مي توان برحسب مفاهيم بسيج و ضد بسيج شرايط ترميدوري را به عنوان شرايطي تعبير کرد که در آن گروههاي حاکم ديگر چندان تمايلي به بسيج توده ها ندارند و توده ها نيز آمادگي بسيج شدن از خود نشان نمي دهند. در تقويم انقلابي فرانسه روز نهم ترميدور از سال سوم ( 27 ژوئيه 1794 ) روزي بود که روبسپير و يارانش سرنگون شدند و سياست هراس دوران انقلاب به پايان رسيد. تعابير مورخين از معناي ترميدور در انقلاب به طور کلي متفاوت بوده است. برخي آن را عبارت از فروکش کردن هيجان و تب انقلاب مي دانند که در زمان خود افراطيون آغاز مي گردد. در نتيجه، سخت گيريهاي عصر ترور کاهش مي يابند؛ افراط گرائي مورد سرزنش قرار مي گيرد؛ حوزه ي خصوصي زندگي مردم کم و بيش از نظارت حکومت انقلابي رها مي گردد؛ آرمان گرائي انقلابي جاي خود را به مشغله هاي زندگي روزمره مي سپارد؛ نظارت دولت بر زندگي اقتصادي کاهش مي يابد؛ زندگي اجتماعي که در دوران هراس، يکسره سياسي شده بود غير سياسي مي شود و مردم به امور و لذات معمولي زندگي روي مي آورند. برخي ديگر ترميدور را واکنشي آشکار بر ضد انقلاب مي دانند که در نتيجه ي آن طبقات قديمي به نحوي به قدرت بازمي گردند. به اين ترتيب تحولي کيفي در زندگي سياسي آغاز مي گردد؛ انقلاب مختومه اعلام مي شود و وضعيت انقلابي، مبارزه براي قدرت و بسيج پايان مي يابد. به گفته ي ادواردوز: « سرانجام قانون اساسي جديد که اصولاً سازمان حکومتي دوران پيش از انقلاب را اعاده مي نمايد، به رغم مقاومت شديد اقليت انقلابي برقرار مي گردد ». (16) به عبارت ديگر انقلاب نهادينه مي شود.
در رابطه با علل پيدايش مرحله ي ترميدور در انقلاب برخي بر عوامل روانشناختي تأکيد مي گذارند و برخي ديگر بر عوامل اجتماعي. منظور از عوامل رواني خستگي مردم از هياهو و هراس انقلاب است. چنانکه جرج پتي مي گويد در دوران پر آشوب انقلاب درگيري در حوادث پي در پي و ترس و هراس حاصله موجب فرسايش انرژي عامه مي گردد. مشکلات اقتصادي که ممکن است در کوتاه مدت موجب وقوع شورش گردند اگر دوام بيابند به بي تفاوتي و کناره جوئي مردم مي انجامند. وقتي ثابت شود که دستيابي به اهداف دور و دراز انقلاب ناممکن است، شور و شوق انقلابي فروکش مي کند. خود افراطيون انقلابي با واقعيات سخت اقتصادي، نظامي، بين المللي و جز آن روبرو مي شوند و به ناممکن بودن شعارهاي خود پي مي برند و بي سر و صدا از مواضع تند خود دست مي کشند. مشکلات اقتصادي نيز مردم را هرچه بيشتر به تلاش معاش وامي دارد و وقت و انرژي آنها را کلاً مي گيرد. گروه حاکمه هم ديگر نيازي به بسيج ندارد زيرا وضعيت ديگر انقلابي نيست و بعلاوه ديگر حرفهاي انقلابي هم تأثير سابق را ندارد و روحيه محافظه کاري در نزد عامه گسترش مي يابد.
منظور از عوامل اجتماعي، نهادينه شدن گروههاي قدرت جديد و پيدايش سازمان و بوروکراسي است. گروههايي که از درون انقلاب سر برآورده اند، اشرافيت جديدي را پديد مي آورند. بار ديگر جامعه بر اساس مراتب جديد شأن و طبقه ي اجتماعي، نظم مي يابد. گروه حاکمه ي جديد طعم قدرت را مي چشد و از شعارهاي عامه پسند دست مي کشد. مسلماً جنبشي که براي کسب قدرت مبارزه مي کند با حکومتي که براساس آن جنبش پايه گذاري شده است از جهات مهم تفاوت دارد. مهمتر از همه اينکه کاربرد قدرت سياسي موجب تحول رواني رهبران جنبش مي گردد. (17)
نتيجه گيري
به طور کلي انقلابات وقتي آغاز مي شوند گرايش به هر چه راديکال تر شدن دارند و مي کوشند کل جمعيت را بسيج کنند. در اين روند مصلحين واقع بين جاي خود را به انقلابيون افراطي مي دهند و تندروها نيز در معرض تهديد گروههاي ماوراء انقلابي قرار مي گيرند. نيروهاي آزاد شده در نتيجه ي انقلاب مي کوشند از نظر ايدئولوژيک انقلاب را هرچه جلوتر ببرند و هر گروهي براي قبضه و حفظ قدرت خود را تندروتر جلوه مي دهد. از اين رو اهداف انقلاب به نحو فزاينده اي تشديد مي شوند. اما از سوي ديگر امواج خيزان انقلاب در برخورد با ساحل واقعيت برمي گردند و در نتيجه انرژي هاي جمع شده پراکنده مي شوند. هرچه اهداف انقلاب عظيم تر باشد موانع بر سر راه دستيابي به آنها نيز بزرگتر خواهد بود. نيروهاي بسيج شده بتدريج پراکنده مي شوند و قدرت را در دست گروه حاکمه جديد باقي مي گذارند. اين فرايند تحت عنوان « حرکت دوري انقلاب » يعني گذار از خودکامگي به خودکامگي در تاريخ انديشه هاي مربوط به انقلاب شهرت يافته است. هگل در کتاب « پديدارشناسي روح » در اشاره به سير انقلاب فرانسه از حکومت ميانه روها به حکومت هراس و ديکتاتوري ناپلئون از « حرکت دوري ضرورت » سخن گفته است. به گفته ي او « آزادي مطلق » به « نفي » آن يعني ترس از مرگ انجاميد و « دوباره از اين وضعيت آشوب و هيجان به نقطه ي عزيمت اوليه اش بازگشت ». (18)اگرچه مدل « حرکت دوري » يا « تاريخ طبيعي انقلاب » پرتو روشنگري بر سير تاريخي بسياري از انقلابها مي افکند، اما کشمکش سياسي در طي انقلاب تنها به منازعه ميان ميانه روها و تندروها محدود نمي گردد بلکه، با توجه به ماهيت اجتماعي هر انقلابي، ممکن است ميان چندين نيروي سياسي عمده درگير شود. اين نيروها عبارتند از: نيروهاي راستگرا، نيروهاي ميانه رو، نيروهاي چپگرا، نيروهاي چپ افراطي و نيروهاي ضد انقلاب. در درون هر يک از اين نيروها نيز ممکن است جناحهاي گوناگوني وجود داشته باشد. ميان اين نيروها ائتلافات و صف بنديهاي موقتي گوناگوني پديد مي آيد. در واقع فرايند سياسي هر انقلابي بستگي به تغيير در مواضع و توانائيهاي اين نيروها دارد. اما صف بنديها و اختلافات اين نيروها تصادفي نيست بلکه وابسته به جو سياسي جامعه، شور و شوق انقلابي، مشارکت سياسي عامه و اوضاع اقتصادي است. از يک ديدگاه انقلابات عبارتند از کوشش براي دگرگون ساختن واقعيت برحسب اصول يک ايدئولوژي. از اين رو سير تحول هر انقلابي پس از پيروزي بستگي به ديالکتيک ايدئولوژي و واقعيت به اين معنا دارد. از چنين ديدگاهي انقلاب متشکل از دو مرحله ي اساسي است: يکي سير صعودي ايدئولوژي انقلاب که در طي آن ايجاد جهاني نو، ممکن تلقي مي گردد و دوم سير نزولي ايدئولوژي که در طي آن واقعيت هاي موجود به درجات مختلف قدرت ايدئولوژي را محدود مي کنند. اوج سير صعودي انقلاب همان حکومت هراس و فضيلت در دوران اقتدار تندروهاي انقلابي است. اما سير نزولي با کاهش هراس آغاز مي گردد و در حضيض آن به ترميدور مي انجامد. ديالکتيک واقعيت و ايدئولوژي و ميزان غلبه ي يکي بر ديگري خود ملاک ميزان عمق و شدت انقلاب است. نويسنده ي معاصر چک، ياروسلاو کرّشي سير صعودي و نزولي ايدئولوژي انقلاب روسيه را به صورت زير نمايش داده است. (19)
تجربه ي تاريخي نشان مي دهد که در چنين شرايطي انقلابها معمولاً به يکي از دو راه زير کشانده مي شوند: يکي اينکه ممکن است نيروهاي راست گراي باقيمانده، که معمولاً بشدت نيروهاي چپ افراطي سرکوب نمي شوند، با نيروهاي ضد انقلاب ائتلاف کنند و قدرت را بدست گيرند و بدينسان انقلاب شکست بخورد و وضعيت سياسي پيش از انقلاب کم و بيش اعاده گردد؛ ديگر اينکه ممکن است دولت انقلابي براي تقويت قدرت خود به نيروهاي راست گرا گرايش پيدا کند و بدينسان برخي از وجوه رژيم قبل از انقلاب زير سرپوش شعارهاي انقلابي احياء گردد. در اين صورت تحکيم مباني قدرت حکومت اغلب نيازمند زماني نسبتاً دراز است و در طي آن دولت ميان اتخاذ سياستهاي انقلابي و غير انقلابي نوسان و ترديد از خود نشان مي دهد. در چنين وضعيتي است که انقلاب به نقطه ي حضيض سير نزولي خود مي رسد. راه اول در مورد انقلاب انگليس و فرانسه پيش آمد که در طي آن مخالفان سرانجام متحد شدند و رژيم انقلابي سرنگون شد. راه دوم در مورد انقلاب روسيه و چين اتفاق افتاد و در طي آن گروه انقلابي قدرت خود را تحکيم و مخالفان را سرکوب کرد.
بي شک دلايل تفاوت در روندهاي دوگانه ي انقلابات پيچيده است، اما يکي از اين دلايل را بايد در ساختار سياسي و اجتماعي کشورهاي مربوط يافت. در کشورهايي مانند انگليس و فرانسه به علت سابقه ي فئودالي، طبقات و شئون اجتماعي مستقل و نيرومندي وجود داشتند و قدرت حکومت را محدود مي کردند. در نتيجه انقلاب نمي توانست بآساني ساخت تکثرگراي جامعه را درهم بشکند. برعکس در کشورهايي مانند روسيه و چين بقاياي نظام سياسي پاتريمونياليسم و استبداد شرقي در قالب انقلاب ادامه يافت و در نتيجه شکست انقلاب به وسيله ي نيروهاي ضعيف جامعه ي مدني بسيار دشوار شد. (20)
پينوشتها:
1 - Oberschall. op. cit., pp. 288 - 9.
2 - Ibid, pp. 284 - 93.
3 - Brinton. op. cit; L. Edwards, The Natural History of Revolution. Chicago, 1927.
4 - Brinton, op. cit. p. 135.
5 - Edwards, op. cit. p. 149.
6 - G. Pettee. The Process of Revolution. New York. Harper & Row, 1938, p. 137.
7 - Edwards, op. cit. p. 150.
8 - Hagopian. op. cit. pp. 202 - 3.
9 - C. Brinton. The Jacobins. New York. Russell & Russell. 1961, p. 175, quoted in Hagopian, p. 204.
10 - Quoted in Plamenatz vol. 1 op. cit. pp. 341 - 3.
11 - Edwards, op. cit., p. 175.
12 - Ibid., p. 189.
13 - E. Hobsbawm. Revolutionaries. London, 1963, p. 219.
14 - B. de Jouvenal. On Power. Boston. 1962. p. 216. quoted in Hagopian. op. cit. p39.
15- Levellers, Diggers، هواداران نوعي کمونيسم ارضي و مساوات اجتماعي در طي انقلاب انگليس.
16 - Edwards, op. cit. p. 200.
17 - Hagopian. op. cit.. pp. 228 - 30.
18 - T. Schieder, "Revolutions Marxism. Communism and Western Society, vol 7. p. 234.
19 - J. Krcjci. op. cit. p. 117.
20 - Ibid. pp. 196 - 201.
بشيريه، حسين؛ (1390)، انقلاب و بسيج سياسي، تهران: مؤسسه ي انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هشتم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}