از مجموعه داستانهایکشورِ سنگال
کشتزار لاندینگ
در زمانی بسیار دور از زمان ما، در دل کازامانس روستایی تنگدستی زندگی میکرد که زمینی برای کشت و کار نداشت.
نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستانهایکشورِ سنگال
در زمانی بسیار دور از زمان ما، در دل کازامانس (1) روستایی تنگدستی زندگی میکرد که زمینی برای کشت و کار نداشت.در اطراف دهکده جز جنگلی انبوه باقی نمانده بود، اما روستاییان میگفتند که آن جنگل از آن پریان و جنیان است و کسی را نمی گذاشتند به آن جا برود.
روزی لاندینگ از نومیدی و بدبختی دوستان خود را جمع کرد و روی به آنان نمود وگفت: «دوستان، من میروم و درختان جنگل جنیان را میاندازم و آن را پاک میکنم و کشتزار خود میگردانم تا بتوانم شکم خود و خانواده ام را سیر کنم، دیگر نمی خواهم با صدقه و احسان شما زندگی کنم. آیا حاضرید در این کار کمکم کنید؟»
- نه، ما تو را در این کار کمک نمی کنیم. این کار دیوانگی است، پریان جنگل به هیچ کس اجازه نمی دهند دست به درختان جنگل آنان بزند. این کار را مکن، آنان تو و خانوادهات را نابود میکنند. ما بهتر میدانیم که شکم تو را سیر کنیم و در این نقشهی دیوانه وار همکارت نباشیم!
اما آن مرد پر دل در جواب آنان گفت: «بسیار خوب، حال که شما حاضر نیستید کمکم بکنید، من با پسرم بدان جا میروم. من ترجیح میدهم در مبارزه و کار و کوشش بمیرم و به شرمساری زندگی نکنم.»
فردای آن روز لاندینگ تصمیم خود را عملی کرد. کارد بزرگی و تبر و دبهی (2) خود را برداشت و به سوی جنگل رفت.
تا لاندینگ نخستین ضربهی تبر را بر درختی فرود آورد، ناگهان دید که شیطانکی نیمه سرخ و نیمه سیاه، که شاخ گوزنی بر پیشانی داشت و دم بلندی چون دم میمون ها به دنبالش کشیده میشد، پیدا شد.
شیطانک از او پرسید: «چه کار میکنی؟»
- میخواهم قسمتی از این جنگل را از درخت پاک کنم تا کشتزاری برای سیر کردن شکم خانواده ام داشته باشم!
- مگر نمی دانی که این جنگل از آن ماست؟
- چرا، میدانم. اما زمین خالی اطراف دهکده پیدا نمی شود و من برای این که از گرسنگی نمیرم چاره ای جز پاک کردن قسمتی از این جنگل ندارم.
- ما میتوانیم به شیوههای گوناگون تو را بکشیم!
- باشد، اقلاً در مبارزه میمیرم نه از گرسنگی!
شیطانک، در برابر چنین قدرت اراده ای، لحظه ای از تعجب هاج و واج ماند. سپس روی به او نمود و گفت: «از جرئت و شهامت تو خوشم آمد! تو نخستین مردی هستی که با چنین سرسختی و اراده ای به مقابله ی ما آمده ای، من این فرصت را به تو میدهم، اما نمی گذارم در این جا به تنهایی کار کنی. ما در هر کاری که تو در این جا بکنی کمکت میکنیم!»
بی درنگ گروهی از شیطانک ها از هر گوشه ی جنگل به آن جا دویدند، آنان از لانه های موریانه، از شکاف درختان، از سوراخ موش ها، از زیر برگ ها و از میان چشمه ها بیرون میآمدند. تا لاندینگ تبر خود را بر درختی میزد صد شیطان، که هر یک تبری به دست گرفته بود، صد ضربه بر درختان فرود میآوردند. بدین گونه بزودی درختان بر زمین انداخته شدند.
شامگاهان لاندینگ ترکهها را جمع کرد و آن ها را به هم بست و بر سر نهاد و به سوی خانه ی خود رفت. چون به کلبه ی خود رسید دید صد بسته ی ترکه ی دیگر در آن جاست.
دوستان لاندینگ در دهکده به اتنظار بازگشتش بودند و بناچار داستان او را، در برابر سندی که از کمک پریان و شیطانک های جنگلی با خود آورده بود، باور کردند؛ لیکن پیرترین روستاییان چون دیگران شادی ننمود و چنین گفت: «لاندینگ، میدانی شیطان ها را چرا بدین نام میخوانند؟ برای این که آنان هزار شیطنت و بدجنسی بلدند. معلوم نیست تو را دست نینداخته باشند. خوب مراقب و مواظب خود باش! تا موقعی که ارزن از زمین خود درو نکنی نمی توانی بگویی شیطان ها برای تو کار میکنند!»
فردای آن روز لاندینگ دوباره به جنگل رفت. کسی آن جا نبود. خواست شروع به کار کند، پس دبه ی خود را به دست گرفت و بنا کرد به کندن خار و خاشاک! ناگهان صد شیطان کوچک همه دبه به دست پیدا شدند و با او به کندن خار و خاشاک پرداختند. آنان با چنان شور و حرارتی کار میکردند که شامگاهان روی زمین جز شاخه و ریشه چیزی دیده نمی شد.
لاندینگ دوباره در دهکده، در برابر دوستان خود که بیش از روز پیش به تعجب افتاده بودند، به شادمانی و امید سخن گفت: اما ریش سفید دهکده شادی ننمود و حرف شب پیش خود را تکرار کرد: «تا موقعی که ارزن را به انبار خود نیاورده ای نمی توان گفت که شیطانک ها برای تو کار میکنند! کسی که با شیطان طرح دوستی میریزد باید یک چشمش خواب باشد یک چشمش بیدار!»
فردای آن روز لاندینگ به جنگل رفت و ترکه ها را در چند جا توده کرده و آنها را آتش زد تا خاکسترشان کودی برای زمین او شود.
آن روز نیز مثل روزهای پیش صدشیطان داس به دست پیش دویدند و صد توده ترکه درست کردند و بر آن ها آتش زدند. شامگاهان زمین را قشری از خاکستر فراگرفته و کشتزار آماده ی کشت و کار گشته بود.
لاندینگ مالک بهترین و بارورترین کشتزارها شده بود. به دوستانش میخندید که بیهوده از جنگل و پریان و شیطان های آن میترسیده اند، لیکن پیر فرزانه بر عقیده ی خود پافشاری میکرد و میگفت: «لاندینگ، دوست من! هر وقت تو ارزن را در انبار خانه ات جمع کنی من به اشتباه خود اقرار خواهم کرد؛ آری، موقعی که محصول خود را به انبار خانه ات بیاوری!»
پس از چند روز باران باریدن گرفت و موسم بذرافشانی فرا رسید.
لاندینگ با زن خود به کشتزار رفت. او کوزه ی بزرگی را با دانه های ارزن پر کرده و با خود به آنجا برده بود. لاندینگ سوراخی در زمین کند و زنش ارزان در آن انداخت. ناگهان صد شیطان با صد ماده شیطان پیدا شدند و هر بار که لاندینگ سوراخی در زمین میکند و زنش ارزن در آن میریخت آنان نیز سوراخی میکندند و دانه در آن میریختند.
در یک ساعت همه ی کشتزار بذرافشانی شد و لاندینگ زودتر از دیگر روستاییان به دهکده بازگشت.
- من در کشتزار خود صد خدمتکار دارم. سال بعد مزرعه ی خود را بزرگ تر میکنم!
پیرمرد گفت: «لاندینگ، دوست من! صبر کن، اول ارزن امسال کشتزارت را بخور، بعد بگو که سال بعد چه خواهی کرد!»
آن سال باران فراوان بارید، ارزن ریشه بست و سبز شد. وقت آن رسید که گیاهان هرزه را از کشتزاران بکنند و دور بیندازند. تا لاندینگ یک بار بیل و کلنگ خود را بر زمین زد، صد شیطان پیدا شدند و گیاهان هرزه را از کشتزار او کندند و دور ریختند.
آن گاه به نی لبک زدن و آواز خواندن و پای کوبیدن برخاستند...
روستایی خوشبخت به آیندهی خود امیدوارتر شد و با خود گفت: «این پریان و شیطانک ها از پریان خوب و مهربانند و من آنان را به دیده احترام نگاه میکنم!»
اما باز هم ریش سفید دهکده گفت: «چون هنوز ارزن را در انبار خانه ات نریخته ای، زود است که از آنان سپاسگزاری کنی!»
سرانجام روزی که ساقه های ارزن زیر چتر خوشه ها سرخم کردند. مرغان به کشتزاران هجوم آوردند. لاندینگ پسر کوچک خود را به کشتزار فرستاد تا پرندگان را از آن جا بتاراند. پسرک روی سنگی نشست و فلاخنی درست و سنگی در آن نهاد و آن را به سوی پرندگان انداخت. ناگهان صد شیطانک پیدا شدند و هر یک ده فرزند خود را فرا خواندند و دستورهایی به آنان دادند. بزودی هزار شیطانک هزار فلاخن دور سر خود چرخانیدند و سنگ به سوی پرندگان پرانیدند. در چند دقیقه همه پرندگان کشور به سنگ فلاخن پایین افتادند و کشتزار لاندینگ از غارت آنان در امان ماند.
روز بعد، چون همه ی مرغان کشته شده بودند، پسرک در کشتزار کاری نداشت. از تنهایی و بیکاری خسته و کسل شد و مانند همه ی بچه هایی که حوصله شان سر رفته باشد فکر کرد چه کار بکند و بعد تصمیم گرفت که نی لبکی بسازد. ساقه ی ارزنی را برید و با آن نی لبک سه سوراخه ای ساخت و آن را بر لب نهاد و سرگرم نواختنش شد.
شما هم بی گمان حدس میزنید که بعد چه شد. صد شیطان نر و صد شیطان ماده هزار بچه شیطان ماده هزار بچه شیطان خود را به کشتزار انداختند و ساقه های ارزن را بریدند و با آن ها نی لبک ساختند و آن گاه به نی لبک زدن و آواز خواندن و پای کوبیدن برخاستند و همه جای کشتزار را لگدمال کردند.
لاندینگ و دیگر روستاییان به شنیدن این هیاهوی جهنمی به سوی کشتزار دویدند. لاندینگ، چون از دور چشمش به مزرعه ی خود و شیطان ها افتاد پی به اشتباه پسر خود برد و فریاد زد : «پسرک احمق لعنتی، تو همه ی محصول مرا نابود کردی!»
روستاییان خواستند به کمک لاندینگ بشتابند، اما ناگهان کشتزار به صورت تنوری درآمد و آنان به هزار رنج و دشواری توانستند از آن جا فرار کنند.
شیطان ها و ماده شیطان ها و بچه شیطان ها ناپدید شدند و همه ی سر و صداها خوابید، فقط صدای نی لبکی از دور به گوش میرسید.
لاندینگ پسر نیمه مدهوش خود را روی دست گرفت و به دهکده بازگشت. چنین به نظرش میآمد که سخن ریش سفید دهکده در گوشش طنین انداز است و میگوید: «لاندینگ، تا موقعی که ارزن را به انبار خانه ات نیاورده ای نمی توانی یقین داشته باشی که آلت دست شیطان ها نیستی!»
امروز نیز در کازامانس جنگل هایی پیدا میشود که مردم هنوز درختان آن را نینداخته اند و به کشتزار تبدیل نکرده اند، زیرا میپندارند که برای کشت و کار در آن جا، آدم باید شیطان ها را به یاری بخواند، اما هر کس با شیطا ن ها دوست شود از کشت و کار سودی نمی برد.
پینوشتها:
1- Casamance ناحیه ای است در جنوب سنگال که باران در آن فراوان میبارد و جنگل ها و برنجزاران بسیار دارد.
2- Daba، ابزاری است سنگالی شبیه بیل و کلنگ!
تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}