گفت و گو با پرفسور پیردورتیگیه فیلسوف متأله فرانسوی و شارح كانت

اگر از نگاه غرب شناسی تاریخی و وضع كنونی عالم در مغرب زمین بخواهیم نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را تفسیر كنیم، آیا می توانیم بگوییم دعوت رهبری به شناخت حقیقت دین در عصر زوال غرب رخ داده است؛ زمانی كه اروپا و آمریكا بیش از هر زمان نیازمند احیاء مفهوم خداست ؟

بله، در درجه اول اهمیت نگارش نامه رهبری ایران این است كه دعوتی است برای آزاداندیشی. این نامه بیانگر تفكری است كه اسلام اصیل را معرفی نماید و در مقابل اسلام ساختگی اروپا بایستد. تلاشی كه ولتر در رساله « اخلاقیات » خود آن را اسلام گرایی نامیده است. در جامعه اروپایی، غربی و در برخی مناطق آسیایی و آفریقایی دوران جدیدی از تفكرات میان فرهنگی شكل گرفته است، چرا كه دو دین اسلام و مسیحیت هر كدام به نوبه خود در تلاش هستند تا انبوهی از بدی ها و خشونت های وحشیانه را كه در دوران معاصر و به صورت برنامه ریزی شده در حال پیشروی است، بشناسند. به موازات این حركت جنبش های ضد دینی دیگری هم در غرب همین رویه را به گونه ای دیگر دنبال می كنند؛ برای مثال در كلیساها مسأله تولد عیسی مسیح را زیر سؤال می برند و یا به نام آزادی بیان تلاش می كنند مكاتب بی خدایی را رواج دهند. غرب در حال حاضر رویه ای را در پیش گرفته كه در گذشته پیرو آن نبوده است. اولین نشانه های الحاد در اروپا در سال 1919 در رساله « صلح ورسای » به صورت آشكار مطرح شد؛ البته این رساله ای بود كه در حضور نمایندگان صهیونیست به امضا رسید و این اتفاقی بود كه مورخان از آن به عنوان پیروزی فراماسونری جهانی یاد كردند. اینگونه شد كه غرب به سوی حذف خدا از جامعه، وجدان عمومی و در نتیجه از آموزش جوانان پیش رفت.
غرب نقاط قوت زیادی در فلسفه، متافیزیك و شناخت جهان اسلام دارد. به یاد دارم زمان اشغال استراسبورگ توسط آلمانی ها، در آنجا مردم تلاش می كردند خود را فرانسوی معرفی كنند برای اینكه یكی از شروط فرانسوی بودن این بود كه شما تابع قوانین ضدكلیسایی و ضد ادیانی نباشید و جدایی كلیسا از حكومت و نیز جدایی كلیسای پروتستان ها، كاتولیك ها و ارتودوكس ها را از حكومت نپذیرید، اما این تمدن كم كم و به تدریج از داخل دچار فرسودگی شد؛ به طوری كه من هم در دوران تحصیلم در دبیرستان های « هانری چهارم » می توانستم یك كشیش كاتولیك داشته باشم و هم یك پروتستان، ولی همین رویكرد امروز به جریان های ضد دولتی تعبیر می شود! هرگونه استمدادی از دین در جامعه امروز غرب به نوعی ضعف فیزیكی شناخته می شود. فقط جریان « یهودی » است كه امروز خلاف قوانین اجتماعی پیش می رود و به اصول و باورهایش پایبند است، چرا كه لابی صهیونیستی در غرب قدرت پیدا كرده و پرچم این جریان تقریباً در تمام مراكز دینی و مذهبی اروپا به چشم می خورد. در این تفكر، تبلیغات و دفاع از آزادی های جنسی و ترویج بی بند و باری در بین جوانان و نوجوانان اروپایی به عنوان راه حلی برای رسیدن به نظریه بی خدایی در نظر گرفته شده است. امروز در جوامع غربی این شعار نیچه كه می گفت: « خدا نزد شما و من مرده است، چون ما آن را كشته ایم » توسط نهادهای ضد دین ترویج پیدا كرده است. در اروپا تنها مبارزه با اسلام نیست كه در حال پیشرفت است، بلكه تمامی نظریات مذهبی، نظریات مبتنی بر اخلاقیات، وجدان و مبانی است. اینطور به نظر می رسد كه جامعه غرب امروز در حال تحقق بخشیدن به آرزوی ولتر و برخی از فیلسوفان فرانسوی است،‌چون در جامعه امروز وجدان اخلاقی، حیا و احترام به والدین مانعی بر سر راه آزادی انسان ها تصور می شود. خدا در غرب امروز بتی است كه باید شكسته شود، اما نیچه در بدترین حالت هرگز ابتذال را نمی خواست، نیچه فقط باور داشت كه خدا دیگر مفهومش را از دست داده است.

شما معتقدید غرب امروز دارای دردهای مرموزی است كه ریشه در بی خدایی دارد. در تاریخ معاصر از چه زمانی دین در غرب گم شد و این جامعه بیمار گشت ؟

غرب امروز توسط آمریكا در سال های 1917 بیمار شد و از آن زمان تا به حال دچار این بیماری است كه فقط لایه بیرونی زندگی را می بیند. اگر امروز در خیابان های اروپا قدم بزنید و به مردم بگویید دعایی از انجیل را بخوانند،‌شاید از هر 10 نفر یكی بین 35 تا 40 سال و از هر بیست نفر یكی از بین جوانان و نوجوانان بتواند دعایی از انجیل بخواند. یهودی ها بر این باورند كه خدا آن ها را در مقابل نوع بشر حفظ می كند و این نظریه در اروپا غوغایی به پا كرد تا جایی كه « ژان ژك روسو » و ولتر متهم به ضد یهود شدند. متأسفانه این واقعیت در اروپا وجود دارد كه دین در اروپا افول كرده است. كتاب های نویسندگانی مانند « میشل ولبك » و بسیاری دیگر برای اینكه ضدخدایی را ترویج دهند، تجدید چاپ می شوند. این جریان توسط سه مكتب اتفاق افتاد. اول توسط ماركسیسم، زمانی كه گفت دین مخدر انسان است. دوم علم روانكاوی، زمانی كه هر احساس و تغییر رویكردی را به تمایلات جنسی و واكنش های عصبی نسبت داد و دین را مربوط به اجداد و نیاكان مرده انسان ها دانست و سوم جریان ساختارگرایی است،‌ زمانی كه گفت تفكرات نیرویی ناشناخته است و احساس مسئولیت، خطا و اشتباه همگی مربوط به روش های تكلم و زبانی است كه به وسیله آن علایق نمایان می شود.

بسیاری از اندیشمندان اروپایی و آمریكایی به خصوص در دو دهه گذشته از « بن بست فلسفی غرب » سخن گفته اند و شما نیز همین اعتقاد را دارید. آیا این بن بست ها جا را برای دین و پیشرفت معنویت باز می كند و فرصتی است كه امكان رخنه در مدرنیته حاكم و بیداری حس حقیقت جویی در غرب امروز را فراهم می سازد ؟ در غیر این صورت، آیا بن بست های غرب، تهدیدی برای دین داری و دین داران عصر حاضر است ؟

غرب امروز با بن بست فلسفی مواجه شده است و پیشینه آن به سال های 1830 بازمی گردد؛ زمانی كه فیلسوفانی مانند هایدگر بر این باور بودند كه زندگی بدون تفكر بر روی ماهیت اجزا و اشیاء انسان را به این سو می كشاند كه فراموش می كند ظاهر اشیاء حقیقت آنها نیست؛ اینكه وجود به تنهایی كافی نیست و هر ذاتی جوهری دارد. در این نوع تفكر خدا با تجربیات و ملموسات قابل درك است. انسان برای فائق آمدن بر مشكل روح باید گفت و گویی مداوم و آرام با خود داشته باشد و تمام فیلسوفان مسلمان، مسیحی و حتی سایر ادیان می دانند كه این كار در واقع تعریف تفكر از نگاه افلاطون است، ولی این تعریف دیگر امروز منجر به تربیت فیلسوف نمی شود، چرا كه به گفته عیسی مسیح گناهانی كه به روح آسیب برسانند، قابل بخشش نیستند. آنچه خلاء آن در غرب امروز احساس می شود وجود یك رهبر معنوی است تا اخلاقیات را مدیریت كند؛ چیزی كه سال ها است در فلسفه ایده آلیست غرب به فراموشی سپرده شده و یا به گونه های دیگر اداره می شود. اخلاق سكولاریالائیك در غرب محدود كردن اخلاقیات به فلسفه وجودی است كه در آن نوع بشر به دوگونه « خوش شانس » و « بدشانس » تقسیم می شود. برای همین، این نوع تفكر به باورهای سیاه و سفید تقسیم می شود كه « ایمان به هیچ را » به خوبی توجیه می كند. نظریه اشتباه « برابری فرصت ها » تنها تخیلی است برای این باور كه اگر نتیجه ای حاصل نشد از روی شانس است و هیچ دلیل ذاتی و درونی نمی تواند داشته باشد. بنابراین، در این نوع نگاه خدا مكملی از ممكنات وجودی انسان است.همین طرز تفكر است كه موفقیت فرقه های كاذب را در غرب توجیه می كند. زمانی كه به پیروان الهه یهود وعده داده می شود كه در ازای اطاعت بیشتر پاداش بیشتری كه همه از نوع مادیات هستند در بهشت زمین به آنها داده می شود.

با این اوصاف، خدا در غرب معاصر چه شكل و شمایلی دارد ؟

ارائه تصویر و تفسیری مادی از دین،‌ خدا را به جادوگری تبدیل می كند كه تصویر آن در جامعه غربی در جشن های به اصطلاح مذهبی مانند « هالووین » نمود پیدا می كند؛ خدا در این جشن ها جادوگری است كه خواسته های مادی انسان ها را برآورده می كند. جشن هایی كه نمایش جنایت و كشتار در غرب است، آیین هایی كه در آن بنا بر رسم های موجود كودك قربانی می شود. به نظر من نیاز است كه اسلام امروز به صورت صحیح خودش در جامعه غربی نفوذ كند و همانند علی علیه السلام كه با ذوالفقار خود به مبارزه با نادانی و كج فهمی پرداخت، با این عقاید ملحدانه به مبارزه برخیزد. البته فراموش كردن دین در جامعه غربی به معنای عدم وجود دین نیست، بلكه به معنای نشناختن ارزش حقیقت آن چیزی است كه وجود دارد. تعریف اخلاقیات در جامعه در واقع بودن آن چیزی است كه باید باشیم. اگر جهان امروز تعادل و یكسانی خود را از دست داده برای این است كه به گفته ها و رهنمون های بزرگان این جهان توجهی نمی شود. در واقع مدیریت جهانی واقعی چیزی جز احترام و توجه به طبیعت و غایت خلقت نیست. آن تعریفی كه امروز در غرب از این مفهوم باب شده است هیچ سنخیتی با اصل موضوع ندارد. مدیریت جهانی آن چیزی نیست كه امروز به عنوان تجربه اخلاقیات پوچ در « نظریه جنسیت » به آن پرداخته می شود. آنچه به اصطلاح مدیریت جهانی امروز به آن رسیده چیزی جز بی اخلاقی و بی بند و باری و رواج همجنس گرایی نیست كه در محافل بین المللی به عنوان نمادی از روشنفكری مدرن و پیشرفت های جهانی از آن یاد می شود. مدیریت جهانی و هدایت اخلاقی، به معنای واقعی چیزی جز رسیدن به حقوق فردی و اجتماعی نیست مدیریت واقعی خلق الهه های واهی برای پرستیدن و سرگرم كردن زیردستان نیست. در واقع جوامع امروز غربی حق انتخاب را از انسان ها سلب كرده اند، حقی كه عرفان های الهی بر آن تأكید دارند. انتخابی كه رهبری نیز در نامه خود به جوانان آن را مهم عنوان كرده و تأكید می كند كه هر كدام از جوانان خود باید سرنوشت خویش را انتخاب نمایند.

یكی از كوشش های مفسران سكولار و شارحان لیبرال برای تطبیق اندیشه های دینی با تجدد غربی، تلاش برای صورتبندی « اخلاق مبانی » است. بسیاری از عرفان های كاذب یا نحله هایی مثل سنت گرایان اعتقاد به یك اصول مبانی لاتغییر را تبلیغ می كنند و ادعای ترویج یك نگاه باطنی جهان شمول را دارند. آیا این فرق می توانند به حداقل نیازهای اخلاقی و معنوی در غرب یا شرق پاسخ دهند ؟

نه. مدیریت جهانی و هدایت اخلاقیات باید در طول نیازهای بشری قرار بگیرد، نه در عرض آن؛ چیزی كه امروز عرفان های كاذب آن را به كلی فراموش كرده اند و به سوی تعبیر خواسته ها و نیازهای باطنی انسان پیش می روند. مدیریت به اصطلاح جهانی دنیای غرب، انسانی رام و مطیع می خواهد كه از لحاظ فكری و روانی ناتوان است و برای جبران این ناتوانی خود ابزاری جز استفاده از مخدرها و الكل ندارد. این همان تعریف غربی از آزادی های اخلاقی است. ارتباط طولی انسان با خدا، اصلی است كه در جهان امروز به فراموشی سپرده شده است. ارتباط جوانان اروپایی با معنویت تعریف شده استعمار و پیوستن آن ها به اخلاقیات و فرقه های كاذب مشكلی است كه خانواده های غربی را نگران كرده است. امروز جوانان اروپایی سؤالات زیادی در مورد اصول و مبانی معنوی دارند، اما متأسفانه سردمداران با تعریف عرفان های كاذب سعی دارند خواسته های آن ها را ساكت و سركوب كنند، ولی در نهایت پیوستن جوانان و نوجوانان به این فرقه ها جز قتل و جنایت به انواع مختلف نتیجه ای ندارد. دلیل این گرایش ها چیزی جز وضعیت آشفته جوان امروز غربی نیست كه در نهایت به پیوستن به این فرقه ها می انجامد، چرا كه جوان غربی امروز در كشور خود محروم از هرگونه زنجیره استدلال های منطقی برای رسیدن به پاسخ سوال هایش است. جوان امروز غربی از معنای واقعی كلماتی كه به ذهنش خطور می كند، فاصله گرفته و تعریفی برای آنها ندارد.
برای شناخت رویكرد بی خدایی در غرب باید دو فرمول متضاد را كه هر دو در بطن كشورهای اروپایی رشد كردند، با یكدیگر مقایسه كرد. اول رویكرد ولتر كه با بی خدایی به مبارزه برخاست و دوم نظریه داستایوفسكی در زمان انقلاب كمونیستی است: « اگر خدا وجود ندارد، پس باید آن را خلق كرد. » این نظریه به خوبی نشان می دهد كه وجود خدا در باطن و منطق انسان نهفته است؛ « و اگر خدا وجود ندارد، پس هر كاری مجاز است »؛ در مقایسه این دو فرمول به خلاء انقلابی می رسیم كه غرب به واسطه استعمارگری، جنگ های جهانی به ملت ها تحمیل كرد و روحی كه « میشل فوكو » در مورد انقلاب ایران از آن صحبت كرد كه علیرغم داشتن نقاط ضعف روح اتحاد را در بین ملت ها دمید، تنها راه حل برون رفت از بحرانی است كه غرب و اروپا امروز به آن دچار است.

بازگشت روح به جهان بی روح نیازمند گام هایی است كه یكی از آن ها همان « شناخت بی واسطه » از حقیقت اسلام به شمار می رود. آیا در این موج اسلام هراسی رادیكال، تحقق چنین شناختی ممكن است و حصول به آنچه لوازمی دارد ؟

امروز جوان غربی وسیله ای جز ابزارهای استكباری برای شناخت اسلام و مبانی نظری آن در اختیار ندارد. این ابزارها هم متأسفانه در سلطه و سیطره گروه هایی است كه خود به دنبال پنهان كردن حقیقت و واقعیت هستی هستند. متأسفانه جوان امروز غربی برای رسیدن به سؤال هایی كه در ذهن دارد به سراغ افرادی می رود كه در پوشش اسلامی و معنوی خود حتی یك بار نیز قرآن را مطالعه نكرده اند. در غرب هم مسیحیان زیادی امروز در غرب ادعای مذهبی بودن می كنند، اما انجیل را باز هم نكرده اند و به آداب و رسوم و سنت های دین خود آگاه نیستند و یا اگر آگاهند از آن پیروی نمی كنند. و این است افول غرب. به جرأت می توان گفت كه اسلام در غرب در عصر روشنفكری توسط ولتر، گوته و یا حتی لامارتین بهتر شناخته شد، تا روشنفكران معاصر غرب؛ چهره هایی كه چیزی از نیازهای اصلی انسان امروز نمی دانند. من به عمد به ولتر اشاره كردم چرا كه این نویسنده در غرب به ویژه در فرانسه به شدت سانسور شد، چرا كه در رساله اخلاقیات خود از پیامبر اسلام تعریف كرده است. امروز در جامعه غربی كتاب هایی از این دست در دسترس عموم نیستند و حتی جوانان نمی توانند نویسندگانی را كه در فرهنگ خود رشد كرده و نوشته اند به خوبی بشناسند و با تفكرات آن ها آشنا شوند.
ترویج احساسات ضد اسلامی در غرب توسط راه هایی كه آن ها خود تعریف كرده اند، موجب رواج این عقیده شده است كه مهاجرت مسلمانان از كشورهای مختلف عامل مشكلات امروز غرب از جمله رواج بیكاری، مشكلات اقتصادی و اجتماعی است كه در نتیجه غربی ها را به گرگ هایی علیه مسلمانان تبدیل كند. استعمار غرب تلاش دارد به مردم خود بگوید اگر امروز در جامعه غربی جنایت، كشتار، هرج و مرج و... وجود دارد همه نشأت گرفته از حضور مسلمانان و ترویج نظریه های اسلامی است؛ نباید فراموش كرد كه ترویج این باورها موجب شده كه لابی های صهیونیستی قدرت بگیرند و طرح های خود را اجرا كنند، اما امروز با وجود زوال تفكرات اعتقادی و احساس وجود نیروی الهی، مسأله خدا یكی از مسائل اصلی غرب است. امروز در اروپا با جوانان و دانشجویانی برخورد می كنید كه علیرغم تحصیل در رشته فلسفه هیچ شناختی در مورد وجود خدا و خلقت هستی ندارند. از این موارد در غرب اصلاً كم نیست. همانطور كه در قرآن هم به آن اشاره شده خدا همواره در درون انسان ها وجود دارد، ولی این حس به وسیله استعمار كاپیتالیستی و طرح های آمریكایی تغییر كرده و تبدیل به میل به استعمار و ترویج ناعدالتی در بین ملت ها تبدیل شده است و این چیزی است كه جوان امروز غرب در دانشگاه و مراكز آكادمیك از آن شناخت پیدا می كند و در جامعه از نزدیك با آن زندگی می كند. به یاد دارم كه در زمان تحصیلم « لوئی گیلرمیت » یكی از اساتید من از كانت نقل می كرد كه « اگر روزی وحشی گری جهان را فرابگیرد و بدبختی همه جا اشاعه پیدا كند، نخستین سؤال هایی كه به ذهن مردم خطور می كند سوال های مذهبی، دینی و اعتقادی است، نه سوال های ماتریالیستی. » امروز نسل جوان با دنیایی از توهماتی كه غرب برای آن ترسیم كرده احاطه شده است، تمام دنیایی كه استعمار برای جوان نسل امروز اروپا ترسیم كرده، با پول و دلارهای به دست آمده از ماكیاولیسم و خودكامگی اداره می شود، اما من مطمئنم روزی این سؤال برای جوانان مطرح می شود كه این خودكامگی ها و این سیاست های سیاه تا به كجا و برای چه هدفی قرار است ادامه داشته باشد و در چنین شرایطی است كه آیت الله خامنه ای نامه ای خطاب به جوانان می نویسد و دعوت شان می كند به اینكه آزادانه و با منطق خود مسائل را از نو بشناسند و در مورد آن قضاوت كنند. در این دعوت من چیزی جز دعوت به رئالیسم و راستی گرایی نمی بینم. این دعوت به بهترین نحو و با هوشمندانه ترین روش انجام شد و اینجاست كه دوباره به یاد این گفته كانت می افتم كه گفت « باید دل دانستن و آموختن را داشت. »
حال این سؤال مطرح می شود آیا اسلام می تواند مكتب واقعی مسیحیت را آشكار كند ؟ در اینجاست كه دوباره به این مسأله می رسیم كه باید در انتخاب آزادی عمل داشت و افراد جامعه بتوانند آزادانه فكر و انتخاب كنند. قضاوت های باطنی و فردی تنها راهی است كه با توجه به توصیه رهبری در نامه خود، پنجره ای به سوی شناخت نور واقعی الهی و شناخت قلبی باز می كند. باید جوانان امروز غرب آگاه شوند كه حتی اگر می خواهند از تفكرات استعماری پیروی كنند، این كار را آگاهانه و با شناخت انجام دهند، اما متأسفانه امروز این اتفاق نمی افتد؛ حاكمیت فضای خفقان شناختی در غرب، موجب شده است رسانه های اروپایی مانند « شارلی ابدو » به خود اجازه دهند كه با مبانی اعتقادی مسلمانان و مسیحیت بازی كنند و آن ها را به سخره بگیرند. می توان نامه رهبری به جوانان اروپا را اینگونه تعبیر كرد كه ایشان جوانان و روشنفكران اروپایی را دعوت كرده اند به قضاوت در مورد آنچه می بینند و از منابع موثق می خوانند. واقعیت آن است اگر جوانان در غرب به منابع دست اول دسترسی داشته باشند و بتوانند آن ها را خود مطالعه كنند، حتماً نگاهی متفاوت خواهند داشت. یك فیلسوف آلمانی می گوید « فكر كردن باعث تشخیص می شود. » بنابراین باید اجازه داد تا جوان امروز خود فكر كند نه اینكه مبانی تعریف شده برای آن تزریق شود و او نیز براساس آن مبانی تصمیم بگیرد. حقیقت این است كه جوان نمی تواند بدون آنكه نگاهی روشن به منطق یك دین داشته باشد، طرفدار و پیرو آن باشد، برای همین است كه باید راه را باز گذاشت تا جوانان همانطور كه آیت الله خامنه ای گفته آزادانه به سراغ حقایق بروند و آن ها را همانطور كه هست بشناسند، اما متأسفانه استعمار غربی روشی خلاف این پیشنهاد رهبری را در پیش گرفته است. شنیده ام كه اخیراً واحد، « منطق » از رشته فلسفه در مقطع لیسانس دانشگاه های فرانسه حذف شده است. این نشان می دهد كه غرب از بیدار شدن وجدان های آگاه به شدت می ترسد.

به تسلط روح ماكیاولی بر سیاستمداران غربی اشاره كردید؛ نقطه ای كه دقیقاً در آن اخلاق از فلسفه سیاسی تفكیك شد و آگاهانه راه سیاست از صداقت جدا گشت. سرشت ماكیاولیسم در غرب معاصر چیست ؟

به نظر من ماكیاولیسم را نباید با نظریه ماكیاول كه می خواست به پادشاهی ایتالیایی روش دفاع از خودش را در برابر بدی ها و پستی هایی كه او را احاطه كرده بود بیاموزد، اشتباه بگیریم. بدون در نظر گرفتن بعد درونی و معنوی انسان و بر فرض اینكه انسان موجودی مادی و از لحاظ فیزیكی منطقی است، از طریق نظریه ماكیاولیسم به این نتیجه می رسیم كه هدف وسیله را توجیه می كند. برای مثال در دنیای امروز من به خودم اجازه می دهم با اینكه نتیجه دروغ گویی را می دانم، اما در برخی موارد دروغ بگویم. این نظریه از دروغ و منطقی كه آن را توجیه می كند حمایت می كند، چرا كه هر فلسفه ای منطقی دارد كه نقاط مثبت آن را با كمترین هزینه ای توجیه و بزرگ نمایی می كند. فلسفه مدرن هم بنا به نظریه های خود با جسم، ماده و روح كه با یكدیگر زندگی را تشكیل می دهند شناخته می شود، اما این فلسفه از جسم به عنوان ابزار استفاده می كند، همانطور كه از جامعه و زبان. این نوع تفكر متأسفانه عنصر دیگری را كه روح و قلب است نادیده می گیرد، چنین نگاهی به زندگی در ابتدا مشكل به نظر می رسد، اما نتیجه آن مشهود است و آن چیزی نیست جز افول دائمی سلامتی روح، جرأت و جسارت باطنی كه موجب جنگ ها و درگیری های مدام و سرخوردگی های بی پایان می شود.
امروز در جهان غرب نظریه ماكیاولیسم جایگاه ویژه و استراتژیكی را به خود اختصاص داده است و در عرصه های مختلف موجب جدایی بین گروه ها، دولت ها، مناطق، نژادها و... شده است و این جدایی مسلماً با تقسیم شدن متفاوت است، چرا كه برخلاف آنچه به نظر می رسد این اتفاق در بطن كشمكش های درونی، هرج و مرج های آشكار اجتماعی و تنزل وجدان عمومی حادث می شود، همانطور كه در بطن جامعه غربی امروز شاهد آن هستیم. با وارد كردن این ساز و كار از درون فلج كه هرگونه تجمعی در جهت اتحاد متوقف می شود و تصمیمهای پنهانی در لایه های درونی جامعه گرفته می شود؛ در واقع قدرتی در جامعه تصمیم می گیرد كه در دنیای غرب اتحاد و همبستگی معنوی اتفاق نیفتد. اینگونه می شود كه معنویت و روحانیت در جهان امروز و بیشتر در كشورهای اروپایی راه تنزل را در پیش می گیرند. استعمار ابزارهایی را برای پیاده كردن طرح های خود در اختیار می گیرد؛ ابزارهایی مانند كالاهای تجاری و ملزومات زندگی كه در عوض خرید آن ها و رساندن سود اقتصادی به دولت های استعماری، حاضر می شوند حقوق مسلمی چون آزادی تفكر و آزادی بیان را آن هم با شیوه ها و تعریف خود به دولت های ضعیف تر باز پس دهند. ماكیاولیسم قصد ندارد امپراطوری از خواسته ها و ایده هایش بسازد، بلكه قصد دارد قدرت های بالقوه ای را كه در جامعه هست تضعیف كند. این روش خود موجب بحران در جامعه می شود و در این حالت همه عناصر یك جامعه با یكدیگر متحد می شوند، ولی نه برای ساختن بنیان های آن بلكه برای از بین بردن و نابود كردن ریشه های آن. در دنیای امروز نمونه آن را در دولت های آمریكا و متحدانش می بینیم؛ در روشی كه این دولت ها در پیش گرفته اند ارزش ها همان بدی هایی هستند كه ظاهری آراسته دارند؛ این فرمولی است كه جامعه مدرن امروز از قرن 21 از آن استفاده می كند. ماكیاولیسم امروز پستی ها و ضعف ها را تقویت می كند و بزرگی ها و ارزش های متعالی را پس می زند. اینگونه است كه ماكیاولیسم نیروهای دیگران را فلج و دوست داشتن های قلبی و علایق معنوی را منع می كند.
رهبران جوامع غربی احساس می كنند كه مدیریت صحیح موجب می شود تا مهار اقتصاد از دست آنها خارج شود،‌ برای همین بود كه رئیس جمهوری مانند « جان اف كندی » كه قصد داشت كشورش را از راه درست اداره كند و روش های اقتصادی را آنطور كه هست پیاده نماید، كشته می شود. این همان قانونی است كه « توماس هابز » در قرن 17 در انگلستان به عنوان « جنگ همه علیه همه » وضع می كند، اما امروز اروپا با مقاومت در مقابل این نظریه و زیبایی های ظاهری و نمادین را جایگزین این نوع تفكر كرده است. نسل های زیادی از غرب شاهد اجرای این سیاست هستند كه مكاتب سیاسی غرب، اتاق های فكر آمریكایی، محافل فكری مانند فابین ها در انگلستان همه خواستار مدیریت دوگانه هستند؛ از یك طرف مدینه فاضله ای را كه برتر از جوامع دیگر است ترسیم می كنند و از طرفی مردم این جامعه به ظاهر خوشبخت را وادار می كنند تا از اخلاقیات تا حد امكان دوری كنند و به گفته های فردی كه در رأس آن جامعه مدیریت را برعهده دارد، گوش فرا دهند. غایت این نوع نگاه چیزی جز استعمارگری و اشاعه دیدگاه های واهی نیست. در چنین نگاهی اثری از عدالت و برابری دیده نمی شود و مردم چنین جامعه ای در نهایت به سرخوردگی و ناامیدی میرسند، چرا كه مردم هم در نهایت به این نتیجه می رسند كه در چنین اوضاعی نباید به دنبال عدالت و برابری باشند بلكه باید برای انتقام گرفتن از جامعه تلاش كنند. اینجاست كه باز باید به همان گفته توماس هابز در قرن 17 اشاره كرد كه می گوید: « انسان گرگی است علیه انسان. » چنین روشی برای اداره جامعه در نهایت نتیجه ای جز افول نخواهد داشت و این اوضاع امروز، بی ثباتی سیاسی و اجتماعی، جنگ ها و درگیری ها، حملات و كشتارها نتیجه اقدامات كسانی است كه خود را مدعی مبارزه با تروریسم و جنگ علیه افراط گرایی می دانند. اینگونه است كه در نهایت وجود نیرویی كه عدالت جهانی را اشاعه دهد و برابری و برادری را ترویج كند، احساس می شود.

آیا رهبری معنوی می تواند مفهوم « صداقت » و اخلاق سیاسی را در برابر ماكیاولیسم مسلط غربی قرار دهد و هژمونی جدیدی را بیافریند ؟

در ابتدا و قبل از پاسخ به این سؤال باید مفهوم اصلی صداقت تبیین شود. صداقت در واقع نوعی حالت روانكاوی است كه فرد با خود عهد می كند در برابر هرگونه افكار اشتباه و بد و یا در مقابل طرح های فریبنده مقاومت كند و خود را از آن ها مصون نگه دارد، اما نشان دادن حقیقت وجودی و ذاتی خود در سیاست كافی نیست. در سیاست فرد باید بتواند ارتباط های خود با دیگران را مدیریت كند. ماكیاولیسم در این دیدگاه یك استراتژی سیاسی، فردی و خصوصی است كه از دیگران از جمله انسان ها و ملت های مختلف به عنوان ابزاری برای رسیدن به هدف استفاده می كند. البته باید اشاره كنم كه فقط در دولت ها نیست كه این اتفاق می افتد بلكه در جوامع مختلف فردی، پنهانی و جوامع ساختگی نیز این نظریه در حال اجرا شدن است. ماكیاول به پادشاهان توصیه كرده بود برای دفاع از خود از عیب ها و ضعف های رقیبان خودشان استفاده كنند، اما امروز این نظریه برای دفاع از خود استفاده نمی شود، بلكه برای نفوذ در بین مردم با استفاده از حیله و نیرنگ است، بدون آنكه حقیقت ذاتی آشكار شود. برای همین است كه امروز در غرب، ‌سیاست های پنهانی علیرغم ادعاهای خود، از تروریسم حمایت می كنند. اینجاست كه خلاء صداقت احساس می شود، چرا كه دولت ها درگیر یك سیاست بازی دوگانه هستند. آن چیزی كه دولت های استعماری امروز اصرار دارند به عنوان سوءقصد یا حملات انتحاری از آن یاد كنند چیزی جز همین بازی ماكیاولیستی نیست، اما با این وجود تمدن غرب از گذشته تلاش كرده تا وانمود كند از ماكیاولیسم فاصله دارد. این رویكرد به ویژه در فلسفه آلمان و در نظریه های كانت در اواخر قرن 18به وضوح دیده می شود، زمانی كه این فیلسوف می گوید: « استفاده ابزاری از افراد هرچند ضروری باشد می تواند به زوال منتهی شود؛ ‌این یك روش ابزاری است. در روش های اخلاقی می توان از افراد و آینده آن ها به عنوان ابزار استفاده كرد، ولی باید به آزادی، حقوق ذاتی و اخلاقی آن ها احترام گذاشت. » پیروان ماكیاولیسم تلاش می كنند عملكرد خود را به وسیله این توجیه كنند كه می توان از هر وسیله ای برای اجرای سیاست استفاده كرد، چرا كه ضرورت بقا در جامعه ای پرخطر این را می طلبد، ولی به این نكته توجه نمی كنند كه همین خطر می تواند از تعریف هایی كه ما در جامعه در برخورد با دیگران داریم ایجاد شود و امروز سیاستی كه اروپا و غرب برای رسیدن به اهداف خود در پیش گرفته چیزی جز اجرای دقیق نظریه ماكیاولیسم با تعریف های نوین نیست؛ غرب امروز با ظاهری فریبنده و به گفته خود صادقانه در حال استفاده ابزاری از تمام افرادی است كه می تواند آنها را به هدف خود نزدیك كند، اما رهبری در نامه خود جوانان اروپا را دعوت كردند تا از منابع و ذخایر ارزشمند فلسفی و اعتقادی كه سیاست ماكیاولیستی آن ها را از شناخت این مكاتب محروم كرده، استفاده كنند تا بتوانند شبح اسلام گرای را كه ساخته همین سیاست است، بشناسند و در مورد آن به درستی قضاوت كنند.
منبع مقاله :
عصر اندیشه، شماره6