مترجم : حمید وثیق زاده.
منبع:راسخون


 

ورنر هایزنبرگ

فیزیکدانان آلمانی که در برنامه اتمی آلمان شرکت دارند نگران استفاده‌ی احتمالی از آن برای مقاصد جنگی هستند هرچند تلاش ایشان برای مشورت با بور در این باره ناموفق می‌ماند، اما دولت آلمان هم به طور جدی در صدد ساختن بمب اتمی نیست. بمباران‌های سنگین آلمان خبر از خاتمه‌ی جنگ می‌دهد. و هایزنبرگ و دوستانش در این میان به مسؤولیتهایی که دانشمندان آلمانی پس از جنگ دارند، می‌اندیشند. هایزنبرگ ویرانی و آشوبی را که در محیط خود می‌بیند نتیجه‌ی تمایل ریشه‌دار روح آلمانی به مطلق اندیشی می‌داند، و معتقد است که هرچند این تمایل تا کنون برای ملت آلمان پیروزی‌های مهمی به بار آورده، اما برای مهار کردن جنبه‌های ویرانگر آن باید مطلق اندیشی را با پایبندی به تفکر منطقی توأم کرد.
در اواخر سال 1941، "باشگاه اورانیوم" ما، مشکلات فیزیکی‌ای را که بر سر راه بهره‌برداری فنی از انرژی اتمی قرار داشت، کم وبیش می‌شناخت. می‌دانستیم که با استفاده از اورانیوم طبیعی و آب سنگین می‌توان یک راکتور هسته‌ای ساخت که هم انرژی از آن به دست آید و هم یکی از فرآورده‌های تجزیه‌ی اورانیوم 239، که مانند اورانیوم 235 بتوان از آن به عنوان ماده‌ی منفجره استفاده کرد. قبلاً، یعنی در اواخر سال 1939، من از روی دلایل نظری حدس زده بودم که به جای آب سنگین می‌توان از کربن به عنوان کندکننده استفاده کرد. اما در اندازه‌گیری قدرت جذب کربن اشتباهی شد، و مقداری که به دست آمد خیلی زیاد بود. و چون این اندازه‌گیری در یک انستیتوی معروف دیگر انجام گرفته بود، ما زحمت تکرار آن را به خود ندادیم، و بدین دلیل این فکر را به کلی کنار گذاشتیم. اما در مورد تولید اورانیوم 235، هیچ راهی برای تولید مقادیر معتنابهی از این ماده در آلمان و در شرایط جنگی، نمی‌شناختیم. خلاصه، گرچه درآن زمان می‌دانستیم که ساختن بمب اتمی امکان‌پذیر است، و روش دقیق ساخت آن را هم می‌شناختیم، اما اشکالات فنی این کار را از آنچه بود بزرگتر می‌پنداشتیم. بنابراین با کمال خوشحالی می‌توانستیم گزارش صادقانه‌ای از آخرین تحولات به مقامات ارائه دهیم، و مطمئن باشیم که هیچ گونه اقدام جدی برای ساختن بمب اتمی در آلمان صورت نخواهد گرفت، زیرا کوشش‌های فنی لازم برای رسیدن به این هدف دوردست چنان عظیم به نظر می‌آمد که بعید بود هیتلر، در شرایط دشواری که کشورها با آن مواجه بود، تصمیم به چنین کاری بگیرد.
با این حال همه حس می‌کردیم که به سرزمین بسیار خطرناکی پا نهاده‌ایم، ومن گاه گاه با کارل فریدریش فون وایتساکر، کارل ویرتس، یوهانس ینسن و فریدریش هومانز درباره‌ی درستی کاری که می‌کردیم بحث‌های طولانی داشتم که یکی از آنها را که با کارل فریدریش در اتاقم در انستیتوی فیزیک کایزر ویلهلم در داهلم انجام گرفت، خوب به خاطر دارم. ینسن تلزه از اتاق بیرون رفت بود و کارل فریدریش چنین چیزی گفت:
"در حال حاضر نباید نگران بمب اتمی باشیم، زیرا کوشش‌های فنی لازم از حد توانایی ما خارج است. اما ممکن است اوضاع به سرعت عوض شود. در این حال، آیا ما حق داریم که کارمان را در اینجا ادامه بدهیم؟ و دوستانمان در آمریکا چه می‌کنند؟ آیا چهار اسبه به طرف بمب اتمی می‌تازند؟"
من سعی کردم خودم را جای آنها قرار دهم:
"وضع روحی فیزیکدانان آمریکایی، به خصوص آنهایی که از آلمان مهاجرت کرده‌اند و در آنجا با آغوش باز آنها را پذیرفته‌اند، با ما به کلی فرق می‌کند. همه‌ی آنها ظاهراً معتقدند که در راه هدف درستی می‌جنگند. اما آیا استفاد از بمب اتمی، که در یک آن صدها هزار مردم غیرنظامی را می‌کشد، حتی برای دفاع از یک هدف درست، کار درستی است؟ آیا واقعاً می‌توان قاعده‌ی قدیمی وسیله هدف را توجیه می‌کند را در این مورد به کار برد؟ به عبارت دیگر، آیا ساختن بمب اتمی در راه یک هدف خوب درست است و در راه یک هدف بد، نادرست؟ و اگر به این نظر- که متأسفانه در طول تاریخ رایج بوده است- معتقد باشیم، حق تعیین خوب و بد با چه کسی است؟ البته به آسانی می‌توان دید که هدف هیتلر دف بسیار بدی است، اما آیا اهداف آمریکایی‌ها از هر جهت خوب است؟ آیا نباید درباره این اهداف هم از روی وسایلی که برای نیل به آن به کار می‌رود داوری کرد؟ البته حتی جنگ‌های عادلانه هم همیشه مستلزم استفاده از پاره‌ای وسایل ناعادلانه است، اما آیا نقطه‌ای وجود ندارد که در هیچ حال نباید از آن فراتر رفت؟ در قرن گذشته، مردم سعی کردند که با انعقاد پیمان‌ها و عهدنامه‌ها حدی برای استفاده از وسایل بد تعیین کنند. اما در جنگ نه هیتلر به این قراردادها پایبند است و نه حریفان او. روی هم رفته، من فکر می‌کنم که فیزیکدانان آمریکایی هم علاقه‌ی زیادی به ساختن بمب اتمی نداشته باشند، اما شاید ترس از اینکه ما این کار را بکنیم ایشان را به حرکت در بیاورد."
کارل فریدریش گفت: "بد نیست که در این باره در کپنهاگ با نیلس صحبتی بکنید. اگر مثلاً نیلس بگوید که ما اشتباه میکنیم و باید از کارکردن با اورانیوم دست برداریم، از نظر من خیلی مهم است."
در پاییز 1941 که فکر می‌کردیم تصور روشنی از امکانات فنی کار داریم، از سفارت آلمان در کپنهاگ درخواست کردیم که یک سخنرانی عمومی برای من در آنجا ترتیب بدهد. فکر میکنم در اکتبر 1941 به کپنهاگ رسیدم، و در ملاقات با نیلس در خانه‌اش در کالسبرگ، تا عصر که به هواخوری رفتیم سر صحبت درباره‌ی آن موضوع خطرناک را باز نکردم. چون فکر می‌کردم که عوامل آلمان مراقب نیلس هستند، در صحبت با او حداکثر احتیاط را رعایت می‌کردم. اشاره کردم که اکنون ساختن بمب اتمی علی‌الاصول ممکن است. اما به کوشش فنی عظیمی نیاز دارد و شاید لازم باشد فیزیکدانان از خود بپرسند که آیا باید اصلاً در این حوزه کار کنند یا نه. متأسفانه همین که به امکان ساختن بمب اتمی اشاره کردم، نیلس چنان وحشت زده شد که قسمت مهمتر حرف مراـ یعنی نیازمند بودن این کار به یک کوشش عظیم فنی راـ اصلاً نگرفت. اما به نظر من این نکته خیلی مهم بود، زیرا به فیزیکدانان امکان می‌دهد که درباره‌ی ساخته شدن یا ساخته نشدن بمب اتمی تصمیم بگیرند. آنها یا می‌توانستند به حکومت‌های خود بگویند که بمب اتمی به این جنگ وصال نمی‌دهد، و بنابراین پرداختن به آن ایشان را از تلاش‌های جنگی دیگر باز می‌دارد، یا این که معتقد شوند که اگر حداکثر کوشش صورت بگیرد، شاید بتوان بمب اتمی را به صحنه‌ی کارزار وارد کرد. این دو نظر را با اطمینان مساوی می‌شد مطرح کرد، و در واقع در زمان جنگ معلوم شد که حتی در آمریکا، که شرایط برای کار بسیار مساعدتر از آلمان بود، بمب اتمی تا روز تسلیم آلمان آماده نشده بود.
همان طور که گفتم، نیلس چنان از امکان ساخته شدن بمب اتمی وحشت زده شد که تذکرات دیگر مرا دنبال نکرد. شاید هم اشغال وحشیانه کشورش به دست نیروهای آلمان چنان او را تلخکام کرده بود که به هیچ وجه نمی‌توانست به تفاهم بین‌المللی در میان فیزیکدانان امید داشته باشد. از اینکه می‌دیدم سیاست کشورمان ما آلمانیها را به چه انزوای کاملی دچار کرده و جنگ حتی می‌تواند در دیرینه‌ترین دوستی‌ها هم خلل وارد کند، رنج می‌برم.
با اینکه مأموریتم در کپنهاگ توفیقی به همراه نداشت، "باشگاه اورانیوم" آلمان وضع نسبتاً ساده‌ای داشت. دولت تصمیم گرفت که کار بر روی طرح راکتور ادامه یابد، منتهی در مقیاسی محدود. هیچ دستوری برای ساختن بمب اتمی به ما داده نشد و دلیلی نداشت که کسی از میان ما خواستار چنین چیزی باشد، در نتیجه کار ما راه را برای استفاده‌ی صلح آمیز از تکنولوژی اتمی در دوران پس از جنگ هموار کرد، و بدین دلیل، با همه‌ی خرابی‌ها و به رغم آنها، آثار مفیدی به بار آورد. تصادفی نیست که هسته‌ی اولین راکتور اتمی که یک مؤسسه‌ی آلمانی به خارج (آرژانتین) صادر کرد، بر اورانیوم طبیعی و آب سنگین، یعنی همان طرحی که ما در دوره‌ی جنگ ریخته بودیم، استوار بود.
در این مورد، گفتگویی را به خاطر دارم که باعث شد رابطه‌ی صمیمانه‌تری میان من و آدولف بوتنانت ایجاد شود. اوزیست شیمیدانی بود که در یکی از انستیتوهای کایزر ویلهلم در داهلم کار می‌کرد، و هر چند هر دو در یک سلسله سخنرانی درباره‌ی زیست شناسی و فیزیک اتمی شرکت می‌کردیم، تا شب اول مارس 1943 که بعد از خاتمه‌ی حمله‌ی هوایی، دو نفری پیاده از مرکز برلین به داهلم رفتیم، هیچ گاه صحبت طولانی با هم نداشتیم.
آن شب در جلسه‌ی آکادمی هوانوردی در وزارت هوانوردی نزدیک پوتسدامر پلاتس شرکت داشتیم. هوبرت شاردین درباره‌ی اثرات فیزیولوژیکی بمب‌های جدید صحبت می‌کرد،از جمله می‌گفت که وقتی در نزدیکی انسان انفجاری رخ می‌دهد، فشار هوای ایجاد شده ممکن است باعث آمبولی و در نتیجه مرگ بی درد شود. سخنرانی داشت تمام می‌شد که آژیر خطر به صدا درآمد و همه روانه‌ی پناهگاه وزارتخانه، که دارای تخخت خواب‌های سفری و تشک‌های پر از کاه بود، شدیم. اولین بار بود که بمباران بسیار سنگینی را می‌دیدیم. چند بمب به ساختمان وزارتخانه اصابت کرد و ما صدای فرو ریختن دیوارها و سقف‌ها را می‌شنیدیم، و تا مدتی نمی‌دانستیم که راهروی میان پناهگاه و جهان خارج باز است یا مسدود شده است. برق اندکی پس از شروع حمله قطع شده بود و ما گاه گاه نور یک چراغ قوه را می‌دیدیم. زنی را که می‌نالید به داخل پناهگاه آوردند و دو پرستار به مراقبت از او مشغول شدند. اول همه حرف می‌زدیم و حتی می‌خندیدیم، اما بتدریج ساکت شدیم، و تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای خفه‌ای بود که گاه به گاه از فرو افتادن یک بمب دیگر در آن نزدیکی خبر می‌داد. بعد از آنکه صدای دو انفجار عظیم دیگر برخاست و موج انفجار تمام پناهگاه را لرزاند، صدای اتوهان را شنیدم که از گوشه‌ای می‌گفت: "دیگر گمان نمی‌کنم شاردین به نظریه‌های خودش اعتقاد داشته باشد." این حرف فضا را بگویی نگویی شادتر کرد.
 
بعد از آنکه حمله پایان یافت، افتان و خیزان از روی توده‌ای از بلوک‌های بتونی و فولاد تاب برداشته راه خود را باز کردیم و از پناهگاه بیرون آمدیم. بیرون منظره‌ی عجیبی بود. میدان جلوی وزارتخانه را شعله‌های سرخرنگی که از سوختن طبقات بالای ساختمان‌های اطراف آن برمی‌خاست، روشن کرده بود. اینجا و آنجا آتش به طبقه اول هم سرایت کرده بود، و در وسط خیابان حوضچه‌هایی از فسفر شعله‌ور تشکیل شده بود. میدان پر از مردمی بود که با دستپاچگی می‌خواستند به خانه بروند، یا بیهوده در انتظار وسیله‌ای بودند که آن‌ها را به حومه‌ی شهر ببرد.
بوتنانت و من با هم از پناهگاه بیرون آمده بودیم و تصمیم داشتیم که یکدیگر را رها نکنیم تا به خانه‌هایمان در فیشه‌برگ و دالهم برسیم. ابتدا خود را با این فکر تسلی می‌دادیم که بمباران محدود به مرکز شهر بوده و حومه‌ی شهر از آن در امان مانده است، اما وقتی به پوتسدام اشتراسه رسیدیم دیدیم که تا چند کیلومتر در دو سوی خیابان آتش زبانه می‌کشد. در بعضی مناطق گروههای آتش نشانی دست به کار شده بودند، اما کار آنها، با همه تلاشی که می‌کردند، مثل این بود که بخواهند دریاچه‌ای را با قاشق چایخوری خالی کنند.
از پوتسدارمر پلاتس تا دالهم، تند که می‌رفتیم، دست کم یک ساعت و نیم راه بود. این بود که از این فرصت استفاده کردیم و به گفتگوی مفصلی، نه درباره آلمان آن روزـ که آن را به چشم در اطراف خود می‌دیدیم ـبلکه درباره امیدها و طرح‌هایی که برای بعد از جنگ داشتیم، مشغول شدیم.
بوتانت از من پرسید: "فکر می‌کنید در آلمان بعد از جنگ چه امکاناتی برای کار علمی داشته باشیم؟ تا آن وقت بعضی از بهترین انستیتوهای ما ویران شده‌اند، بسیاری از دانشمندان جوان کشته شده‌اند، ملت هم آنقدر فقیر شده است که نمی‌تواند به کارهای علمی خیلی اولویت بدهد. اما پژوهش علمی شاید جز ضروریات تجدید حیات اقتصادی باشد و بدون چنین تجدید حیاتی آلمان نمی‌تواند امیدوار باشد که در جامعه‌ی اروپایی جایی داشته باشد."
جواب دادم: "من امیدوارم که بسیاری از آلمانیها کار بازسازی بعد از جنگ اول جهانی را به یاد داشته باشند، و به یاد داشته باشند که در آن زمان بعضی از مهمترین کارهاـ مثلاً در صنایع شیمیایی یا نوری ـبا کوشش مشترک دانشمندان و مهندسان انجام گرفت. شاید ملت ما زود دریابد که زندگی امروزی بدون پژوش‌های بنیادی ممکن نیست، و شاید دریابد که بی‌اعتنایی نازی‌ها به علم یکی از دلایل سقوط آلمان بوده است. البته مسئله به هیچ وجه در اینجا ختم نمی‌شود. ریشه شر بسیار عمیقتر است، آنچه ما پیش چشم خود می‌بینیم نتیجه‌ی طبیعی اسطوره‌ی غروب خدایان و فلسفه‌ی "همه یا هیچ" است که ملت آلمان هرچند وقت یک بار قربانی آن شده است. اعتقاد آلمانیها به پیشوا، به رهبری که سرنوشت او را می‌فرستد تا آزاد از هر قید خارجی، ایشان را از خطر و بینوایی بیرون بکشد و به آینده‌ای درخشانتر و شرافتمندانه‌تر برساند، یا اینکه اگر بخت با ایشان نباشد به پای خود به دام سرنوشت محتوم ببردـ این اعتقاد بزرگترین بلای ماست، زیرا یک توهم عظیم را به جای واقعیت می‌نشاند و از تفاهم واقعی میان ما و ملت‌های دیگری که باید با ایشان زندگی کنیم جلوگیری می‌کند. بنابراین ترجیج می‌دهم سوال شما را به این صورت مطرح کنم: آیا وقتی واقعیت خشن آرزوهای ما را یکسره در هم ریخت، پژوهش علمی می‌تواند به ما آلمانیها کمک کند که نظر سنجیده‌تر و معتدل‌تری درباره‌ی جهان و جایگاه خود در آن پیدا کنیم؟ به عبارت دیگر، من بیشتر جنبه‌ی آموزشی علم و نقش احتمالی آن را در پیدایش تفکر انتقادی در نظر دارم، تا جنبه‌ی اقتصادی آن را. البته تعدداد کسانی که می‌توانند نقش فعالی در علم داشته باشند هیچ گاه چندان زیاد نیست، اما دانشمندان همیشه در آلمان مورد احترام بوده‌اند و مردم به توصیه‌های آنها معمولا گوش داده‌اند. پس می‌توان انتظار داشت که باز هم به حرف‌هایشان گوش بدهند."
بوتانت گفت: "آموزش تفکر عقلایی یقیناً کار ارزشمندی است، و باید پس از جنگ حداکثر تلاش را در این راه به کار ببندیم. در واقع، با این چیزهایی که اتفاق افتاده باید چشم مردم از مدتها پیش باز شده باشد و مثلاً فهمیده باشند که پیشوا جای مواد خام را نمی‌گیرد، و با حرف تنها نمی‌توان فقدان پیشرفت‌های علمی و فنی را جبران کرد. نگاهی به نقشه، به سرزمین‌های وسیعی که تحت سلطه‌ی ایالات متحده و بریتانیای کبیر و شوروی است، و مقایسه آن با منطقه‌ی کوچکی که آلمان نام دارد، کافی است که خطر ماجراجویی نظامی را به ما گوشزد کند. اما فکر کردن منطقی و معتدل برای ما آلمانیها خیلی سخت است. یقیناً ما از حیث افراد هوشمند کمبودی نداریم. اما به عنوان ملت به خیال‌پروری گرایش داریم، تخیل را بر تعقل ترجیح می‌دهیم و احساس را بیش از خرد ستایش می‌کنیم. بنابراین نیاز مبرمی ست که حیثیت از دست رفته‌ی تفکر علمی را به آن باز گردانیم، و این کار در دوران غیر رومانتیکی که در انتظار ماست چندان هم دشوار نخواهد بود."
هنوز داشتیم خیابان پوتسدامر اشتراسه، و دنباله‌ی آن را که در دو سوی آن خانه‌ها در آتش می‌سوخت، می‌پیمودیم. خیلی وقت‌ها ناچار بودیم قطعات الوار سوزان یا داغ، یا نرده‌هایی را که دور بمب‌های منفجر نشده برپا شده بود دور بزنیم. یک بار پایم توی فسفر مایع فرو رفت و لنگه راست کفشم آتش گرفت، اما فورا پایم را توی یک چاله‌ی پر آب فرو کردم و پاپوش پر ارزشم را نجات دادم.
سعی کردم ادامه بدهم: "ما آلمانیها منطق و واقعیات طبیعت راـ و حتی این ویرانه‌های دور و بر ما جزء واقعیات طبیعت است ـ به چشم لباس تنگی می‌نگریم که چون چیز بهتری نداریم باید به تن کنیم. اما فکر می‌کنیم که آزادی فقط در جایی به دست می‌آید که بتوانیم این جام را بر تن بدریم ـ در پندار و رؤیا و در رخوت و سستی حاصل از تن سپردن به ناکجا آبادهاـ و امیدواریم که سرانجام در آنجا واقعیت مطلقی را که گمان مبهمی به وجودش می‌بریم، ببینیم، مطلقی که بر ما نهیب می‌زند و ما را به کارهای بزرگتر، فی‌المثل در هنر، برمی‌انگیزد. اما توجه نداریم که معنی "واقعیت" چیست. به واقعیت فقط می‌توان از راه ترکیب امور واقع یا اندیشه‌ها بر طبق قوانین طبیعت، دست یافت. اما حتی با وجود تمایل غریب ما به غوطه‌ور شدن در خیال و رازپروری، باز هم من نمی‌فهمم که چرا بسیاری از هموطنان ما باید شیوه‌ی علمی را ملال آور و دلسردکننده بدانند.یکی از اشتباهات رایج این است که تصور می‌کنیم در علم چیزی جز فهم و منطق و کاربرد قوانین ثابت اهمیت ندارد. اما واقعیت این است که در علم، و به خصوص در علوم طبیعی، تخیل نقش مهمی دارد. زیرا گرچه تنها با آزمایش‌های دقیق و محتاطانه می‌توان امید رسیدن به واقعیات را داشت، اما فقط در صورتی می‌توانیم این واقعیات را با هم جفت و جور کنیم که پدیده‌ها را حس کنیم و به کمک احساس و نه اندیشه به دل آنها راه پیدا کنیم.
"چون مطلق این چنین در نظر ما پر جاذبه است، شاید در میان همه‌ی ملت‌ها تنها ما آلمانی‌ها بتوانیم نقش مهمی در این حوزه ایفا کنیم. در کشورهای دیگر، پراگماتیسم بیش از آلمان رواج دارد، و کافی است به کشورهای همسایه‌ی خود یا به تاریخ ـ به مصر و روم یا به جهان انگوساکسون ـ نگاه کنیم تا میزان توفیق این نگرش را در تکنولوژی و اقتصاد و سیایت دریابیم. اما در علم و هنر، اصول فلسفیی که یونانیان قدیم پرورده و به درجه والایی از تأثیر رسانده‌اند، موفقتر بوده‌اند. اگر آلمان دستاوردهایی در علم و هنر داشته که جهان را دگرگون کرده است ـ کافی است هگل و مارکس، پلانک و اینشتین، یا بتهون و شوبرت را در نظر بگیرید- دلیلش همین عشق به مطلق و دنبال کردن اصول تا نتایج نهایی‌شان بوده است. اما شور رسیدن به مطلق هنگامی قدرت خود را بتمامه نشان می‌دهد که به تبعیت از قالب‌های مناسب و قیدهای بسیار سخت تن در دهد: در علم به تفکر منطقی تسلیم شود و در موسیقی به قواعد هارمونی و کنترپوان گردن بنهد. هنگامی که می‌کوشیم این قالب‌ها را متلاشی کنیم، نتیجه‌اش همین آشوبی می‌شود که اکنون در دور و بر خود می‌بینیم، و من شخصاً ار آنهایی نیستم که می‌خواهند این آشوب را با مفاهیمی چون غروب خدایان یا آرماگدون تقدیس کنند."
ضمن صحبت، لنگه‌ی راست کفشم دوباره آتش گرفت و مدتی طول کشید تا فسفر را کاملاً از کفشم پاک کردم.
بوتنانت، در همان حال که مرا تماشا می‌کرد، گفت: "شاید فعلاً بهتر باشد در فکر واقعیاتی باشیم که رو در روی ما قرار دارند. اما در مورد آینده، امیدوار می‌توان بود که سیاستمدارانی در آلمان پیدا شوند که تخیل را با توجه به واقعیت توأم کنند، و بدین طریق زندگی آبرومند و معتدلی برای مردم آلمان فراهم سازند. در زمینه‌ی علم انجمن کایزر ویلهلم شاید مبنای مناسبی برای احیای تحقیق در آلمان باشد. دانشگاهها، در مجموع کمتر از انجمن ما از دخالت‌های سیاسی مصون بوده‌اند، و بنابراین با مشکلات بزرگتری روبرو خواهند بود. زیرا گرچه انجمن هم ناگزیر از مصالحه بوده، و مثلاً در طرح‌های نظامی شرکت داشته است، با این حال بسیاری از اعضای آن روابط دوستانه‌شان را با دانشمندان خارجی حفظ کرده‌اند ـ با مردمی که تفکر متین و معتدل را در آلمان به اندازه‌ی کشور خودشان مهم و لازم می‌دانند و بنابراین از کمک به ما مضایقه ندارند. آیا حرف من در رشته‌ی شما هم درست آست، و نظر شما درباره‌ی همکاری صلح آمیز بین‌المللی در این رشته چیست؟"‌
"بی شک استفاده‌ی صلح آمیز از انرژی اتمی، بر مبنای روش شکاف اورانیوم که کاشفش اتو هان است آغاز خواهد شد. چون بنابر دلایلی می‌توان گفت که پیش از پایان این جنگ بمب اتمی ساخته نخواهد شد – این کار به تلاش‌های فنی بسیار عظیمی نیاز دارد – امید به همکاری ثمربخش بین‌المللی در دوره‌ی پس از جنگ وجود دارد، زیرا گام مهم در این زمینه همان کشف اتوهان بوده است و فیزیکدانان اتمی سراسر جهان در مجموع همیشه با یکدیگر همکاری مسالمت آمیز داشته‌اند."
"بسیار خوب، پس باید صبر کنیم و ببینیم چه خواهد شد. در هر حال، ما اعضای انجمن کایزر ویلهلم باید همبستگی داشته باشیم."
با این حرف از هم جدا شدیم. بوتنانت به طرف داهلم رفت و من راه فیشته برگ را، که مدتی بود در آنجا پیش پدر و مادر الیزابت زندگی می‌کردم، در پیش گرفتم. تازگی دوتا بچه‌ی بزرگم را برای جشن تولد مادربزرگشان به برلین آورده بودم، و طبعاً نگران بودم که در جریان حمله‌ی هوایی چه بر سر بچه‌هایم و پدربزرگ و مادربزرگشان آمده است. امیدم به اینکه فیشته برگ از حمله در امان مانده باشد خیلی زود به ناامیدی بدل شد. از فاصله‌ی دور می‌دیدیم که خانه‌ی همسایه ددر آتش می‌سوزد و آتش از بام خانه‌ی ما هم زبانه می‌کشد. هنگامی که به سرعت از کنارخاننه‌ی بغلی می‌گذشتم فریاد کمک خواهی به گوشم رسید، اما حس می‌کردم که بهتر است اول به کمک بچه‌هایم و پدربزرگ ومادربزرگشان بروم. خانه‌ی ما بدجوری آسیب دیده بود. درها و پنجره‌ها کنده و به داخل پرتاب شده بود و بدتر از هممه اینکه نشانه‌ای از حیات هم در آن دیده نمی‌شد. فقط وقتی پله‌ها را دو تا یکی کردم و به طبقه‌ی بالا رفتم مادرزن شجاعم را دیدم که کلاه خودی فولادی برای حفاظت از آوار بر سر گذاشته و با تمام قدرت با شعله‌های آتش در نبرد است. او به من گفت که بچه‌ها را همسایه‌های طرف باغ گیاهشناسی پیش خودشان برده‌اند و حالا هر دو در آنجا در خواب نازند و پدربزرگ و اشمیت‌ات و زنش از آنها مراقبت می‌کنند. در خانه‌ی ما هم بیشتر شعله‌ها قبلاً خاموش شده بود و تنها کاری که برای من مانده بود این که چند تیر نیمسوز را پایین بکشم.
تا این کار تمام نشد به سراغ خانه‌ی آتش گرفته‌‌ی همسایه نرفتم. در آنجا بیشتر سقف فرو ریخته بود و باغچه پر از تیرهای سوزان سقف بود. طبقه‌ی بالا غرق در آتش بود. در طبقه‌ی پایین زنی را که کمک خواسته بود پیدا کردم. به من گفت که پدر پیرش هنوز در طبقه‌ی بالاست و دارد با سطل‌هایی که از تنها شیر قطع نشده‌ی آب پر می‌کند، نومیدانه با آتش مبارزه می‌کند. پلکان فرو ریخته بود و زن نمی‌دانست که پدرش را چطور می‌تواند به پایین بیاورد. خوشبختانه لباسی که بر تن داشتم درست قواره‌ام بود و حداکثر آزادی حرکت را به من می‌داد. از دیوار بالا رفتم و خودم را به طبقه‌ی بالا رساندم و در آنجا، پشت دیواری از آتش، پیرمرد سفید مویی را دیدم که در همان حال که می‌کوشید خود را در حلقه‌ی آتش که هر دم تنگتر می‌شد سرپا نگاه دارد، بدون حساب این طرف و آن طرف آب می‌پاشید، به طرف او پریدم، و می‌دیدم که پیدا شدن سر و کله‌ی بیگانه‌ای که سر تا پایش را دود سیاه کرده چه قدر او را شگفت زده کرده است. او فوراً سطل را زمین گذاشت، پشتش را راست کرد، مؤدبانه سر خم کرد و گفت: "اسم من فون انزلین است. نهایت لطف شماست که به کمک من آمده‌اید." همان شخصیت ویژه‌ی پروسی را که همواره ستایش کرده‌ام در او می‌دیدم: سادگی، نظم، و کم حرفی. یکباره به یاد گفتگویم با بور در سواحل اوره سوند افتادم، اما حالا زمان آن نبود که درباره‌ی قدرت سرمشق‌های کهن بیندیشیم ـ وقت عمل بود. بالاخره توانستم پیرمرد را از همان راهی که بالا آمده بود به پایین ببرم.
چند هفته بعد، روی همان نقشه‌ای که درست پیش از جنگ کشیده بودم، خانواده‌ام را از لایپزیگ بی دفاع به اورفلد منتقل کردم. به انستیتوی فیزیک کایزر ویلهلم در لایپزیگ هم دستور رسیده بود که ار آن محل پر خطر به یک کارخانه‌ی بافندگی در شهر کوچک هچینگن در وورتمبرگ جنوبی اسباب کشی کند.
از سال‌های پر آشوب آخر جنگ، فقط چند خاطره‌ی روشن در ذهنم مانده است، اما چون این خاطره‌ها بخشی از شالوده‌ای است که بعدها نظرم را در مسائل کلی سیاسی بر آن استوار کردم، حی می‌کنم که باید به اختصار آنها را ذکر کنم.
یکی از لذت بخش‌ترین جوانب ززندگی من در برلین دوره‌ی دوستانه‌ای بود که اسمش را انجمن پنجشنبه گذاشته بودیم، و کسانی چون ژنرال لودویگ بک، وزیر یوهانس پوپیتز، جراح مشهور فردیناند زاور بروخ، سفیر اولریش فون هاسل، ادوارد اشیرانگر، ینس یسن، کونت فون در شولنبورگ، و بعضی دیگر در آن شرکت می‌کردند. یک روز عصر را در خانه‌ی زاوئر بروخ به یاد می‌آورم که صاحبخانه بعد از ایراد سخنرانی درباره‌ی جراحی ریه از ما با شامی که در آن زمان غذایی شاهانه محسوب می‌شد پذیرایی کرد، به طوریکه بعد از دسر فون هاسل روی میز پرید و آوازهای دوران دانشجویی سر داد. همچنین آخرین دیدارمان را در ژوئیه‌ی 1944 به یاد می‌آورم که میزبانش من بودم. عصر از باغ انستیتو تمشک چیده بودم و مدریت خانه‌ی هارناک هم برای مهمانی کم خرج ما چیز‌هایی فرستاده بود. برای مهمانانم درباره‌ی انرژی اتمی در ستارگان و بهره‌برداری فنی از آن در روی زمین صحبت کردم ـ البته درباره‌ی جنبه‌هایی که کاملاً محرمانه نبود. بک فوراً فمید که دیگر باید همه‌ی مفاهیم کهن نظامی عوض شود، و اشپرانگر چیزی را که ما فیزیکدان‌ها مدت‌ها بود در دل داشتیم بر زبان آورد و گفت که پیدایش فیزیک اتمی تأثیرات دور و درازی بر گرایش‌های سیاسی و فلسفی انسان خواهد داشت.
در نوزدهم ژوئیه جزئیات این ملاقات را پیش پوپیتز بردم و سپس با قطار شبانه عازم مونیخ و کوخل شدم. از آنجا پیاده تا اورفلد دو ساعت راه بود. در راه سربازی را دیدم که بار و بندیلش را در یک گاری دستی گذاشته بود و از کسل برگ بالا می‌برد. من چمدان سنگینم را روی بارهای او گذاشتم و به او در کشیدن گاری کمک کردم. سرباز به من گفت که از رادیو شنیده که به جان هیتلر سوءقصد شده است. خود هیتلر کمی زخمی شده، اما ستاد نیروی زمینی در برلین سر به شورش برداشته است. محتاطانه نظر او را در این باره پرسیدم و او در جواب فقط گفت که "وقتش رسیده است که کاری انجام بشود." چند ساعت بعد پای رادیوی خودم نشسته بودم و می‌شنیدم که ژنرال بک در ستاد نیروی زمینی در بندلر اشتراسه کشته شده است، و پوپیتز و هاسل و شولنبورگ ویسن همدست او بوده‌اند، و من می‌دانستم که معنی این حرفها چیست. آدولف رایشن واین نیز، که در اوایل ژوئیه در خانه‌‌ی هارناک با من دیدار کرده بود، بازداشت شده بود.
چند روز بعد به هچینگن رفتم. اعضای انستیتوی برلین در آنجا جمع شده بودند. آماده شدیم که راکتور اتمی‌مان را در غاری در هایگر لوخ، زیر تخته سنگی که کلیسا بر رویش بنا شده بود، برپا کنیم. رفت و آمد روزانه با دوچرخه از هچینگن به هایگر لوخ، باغ‌ها و بیشه‌زارهایی که روزهای تعطیل در آن به جستجوی قارچ می‌رفتیم، همان کاری را با ما می‌کرد که امواج خلیج الوسیس با هانس اویلر کرده بود: زمان حال به چشم ما زنده و درخشان می‌نمود و چند روزی گذشته و آینده را فراموش کرده بودیم. در آوریل 1945، وقتی درختان میوه شکوفه آوردند، جنگ به پایان نزدیک می‌شد. من با همکارانم قرار گذاشتم که همین که انستیتو و اعضایش از خطر نجات یافتند با دوچرخه هچینگن را ترک کنم و به اورفلد پیش خانواده‌ام بروم.
در نیمه‌ی آوریل آخرین فوج‌های پراکنده‌ی سپاه آلمان از هچینگن گذشتند و رو به شرق رفتند. یک روز بعد از ظهر صدای نخستین تانک‌های دشمن را شنیدم. در جنوب، فرانسوی‌ها ظاهراً از هچینگن گذشته و به یال رائوهه‌ی آلپ رسیده بودند. دیگر وقت رفتنم شده بود. نزدیک نیمه شب کارل فریدریش از یک گشت شناسایی در رویت لینگن بازگشت. مجلس خداحافظی مختصری در پناهگاه انستیتو برپا کردیم و در حدود ساعت سه صبح من به سمت اورفلد راه افتادم. هنگام سپیده‌دم به گامر تینگن رسیدم و به نظر می‌آمد که از خط مقدم جبهه دور شده‌ام. تنها خطری که اکنون مرا تهدید می‌کرد هواپیماهایی بود که در ارتفاع کم پرواز می‌کردند، و برای پنهان ماندن از چشم آنها شب‌ها سفر می‌کردم و وقتی خورشید بالا می‌آمد استراحت می‌کردم یا به جستجوی غذا می‌رفتم. تپه‌ای را در نزدیکی کروگ تسل به یاد می‌آورم که پس از صرف غذای مختصری در گرمای آفتاب، بر فراز آن سایه‌ی چپری به خواب رفتم. زیر آسمان صاف، رشته کوه آلپ پیش چشمم گسترده بود: هوخ فوگل، مادله گابل و همه قله‌هایی که هفت سال پیش با تفنگداران کوهستانی از آنها صعود کرده بودم. زیر پایم، درختان گیلاس اکنون پوشیده از گل بود. براستی بهار آمده بود، و در همان حال که به خواب سنگینی فرو می‌رفتم، افکار آشفته خود را از روشنایی و امیدی نو آکنده میدیدم.
چند ساعت بعد، با صدایی چون صدای رعد از خواب پریدم. وقتی چشم باز کردم، ابرهای غلیظی از دود را دیدم که در دوردست بر فراز ممینگن به هوا می‌رفت. بمباران، پادگان آنجا را از روی زمین محو کرده بود. جنگ هنوز پایان نیافته بود و باز باید به سمت شرق می‌رفتم. سرانجام، بعد از سه روز سفر به اورفلد رسیدم و خانواده‌ام را در آنجا صحیح و سالم یافتم. هفته بعد را به کشیدن کیسه‌های شن به جلوی پنجره‌های زیرزمین و ذخیره کردن غذاهایی که به چنگ آورده بودیم، گذراندیم. همه‌ی همسایه‌ها ب ساحل مقابل دریاچه گریخته بودند. جنگل پر از واحدهای پراکنده‌ی ورماخت واس اس و کف آن پوشیده ار تفنگ‌ها و مواد منفجره‌ی متروک بود، و باید کاری می‌کردیم که بچه‌ها به آنها نزدیک نشوند. روزها باید مراقب بودیم که گلوله‌های سرگردانی که هنوز از هر طرف شلیک می‌شد به ما اصابت نکند و شب‌ها هم در این سرزمین متروک هیچ احساس آرامشی نمی‌کردیم. در چهارم مه که سرهنگ پاش در رأس دسته‌ی کوچکی از سربازان آمریکایی آمد تا مرا به اسارت بگیرد، احساس شناگر از نفس افتاده‌ای را داشتم که روی زمین سفت پا می‌نهد.
شب برف باریده بود، و هنگامی که خانه را ترک کردم آفتاب بهاری از آسمانی به رنگ آبی سیر بر ما می‌تابید و نور خود را بر چشم انداز پوشیده از برف می‌گسترد. از یکی از دستگیرکنندگان آمریکاییم، که در جاهای مختلف جهان جنگیده بود، نظرش را درباره‌ی آن دریاچه‌ی کوهستانی پرسیدم، و او در جواب گفت که در همه‌ی عمرش جایی به آن زیبایی ندیده است.