مترجم: احمد رازیانی
منبع:راسخون




 

شهرت آرتور سی . کلارک، در ایران بیشتر به خاطر نمایش فیلم 2001: ادیسه فضایی (راز کیهان) است که کلارک فیلمنامه‌ی آن را نوشته بود. او علاوه بر نویسندگی در زمینه علم نیز صاحب نظر است. در سال 1945 پیش از اختراع ماهواره‌های مخابراتی وی مقاله‌ای نوشت که در آن پبشنهاد کرده بود که از ماهواره‌ها می توان در امور مخابرات استفاده کرد. به خاطر همین گزارش، کلارک از طرف موسسه فرانکلین مدال طلا دریافت کرد. داستان علمی – تخیلی زیر را از او بخوانید.
هنوز هم هیجانی را که درسال 1957 میلادی بر دنیا حاکم شد، به یاد می‌آورم. در آن سال شوروی نخستین ماهواره‌اش را به همراه چند کیلو وسیله به اینجا، یعنی بالای جو، فرستاد. گرچه در آن زمان پسر بچه‌ای بیشتر نبودم، اما من هم مثل دیگران هر شامگاه از خانه خارج می‌شدم و سعی می‌کردم آن‌گوی‌های کوچک را که در هزاران کیلومتری بالای سرم، در میان آسمان در حرکت بودند، ببینم. جالب است بدانید که بعضی از آن‌ها هنوز هم آن‌جا هستند، اما این بار آن‌ها زیر پای من قرار دارند و اگر بخواهیم آن‌ها را ببینم باید به پایین، به سوی زمین نگاه کنم...
بله، در این چهل سال گذشته، حوادث بسیاری رخ داده است و من گهگاه نگران آنم که شما مردم روی زمین که به ایستگاه‌های فضایی عادت کرده‌اید، جسارت، دانش و مهارتی را که باعث ساختن آن‌ها شد، به فراموشی بسپارید. راستی چند بار تاکنون به فکر فرو رفته‌اید که مکالمات تلفنی راه دور و اکثر برنامه‌های تلویزیونی شما از طریق یکی از ماهواره‌ها فرستاده می‌شود؟ چند بار تاکنون به خاطر پیش‌بینی وضع هوا، یعنی آن‌چه برای اجداد ما نوعی رویا محسوب می‌شد و اینک نود‌و نه درصد دقیق از کار در می‌آید، کار هواشناسان را تحسین کرده‌اید؟ در دهه‌ی هفتاد، وقتی برای کار در ایستگاه‌های فضایی، به این بالا آمدم، شرایط زندگی بسیار سخت بود. برای به کار انداختن میلیون‌ها مدار جدید رادیو تلویزیونی که با استقرار فرستنده‌های ما در فضا، می‌توانستند برنامه‌ها را به سرتاسر کره‌ی زمین بفرستند، شتاب فراوانی به چشم می‌خورد.
نخستین ماهواره‌ها به کره‌ی زمین بسیار نزدیک بودند، اما سه ایستگاهی که مثلث بزرگ زنجیره‌ی مخابراتی را تشکیل می‌دادند، باید در فاصله‌ی سی‌و‌پنج هزار کیلومتری کره‌ی زمین و در فواصل مساوی از هم در فضا، به دور خط استوا می‌چرخیدند. در چنین وضعیتی، و تنها در چنین وضعیتی، دقیقاً یک روز طول می‌کشید تا آن‌ها مدارشان را طی کنند. بدین ترتیب آن‌ها همواره بر فراز یک نقطه از کره‌ی زمین در حالی که از زمین ثابت به نظر می‌رسیدند، به دور زمین می‌گشتند.
من در هر سه ایستگاه کار کرده‌ام ، البته اولین مأموریتم از ایستگاه شماره دو شروع شد. این ایستگاه دقیقاً بر فراز شهر عنتبه، در اوگاندا، قرار گرفته است و اروپا، افریقا و قسمت اعظم آسیا را تحت پوشش مخابراتی خود دارد. امروزه این ایستگاه ساختمان عظیمی است که دو سویش با هم صدها متر فاصله دارد. این ایستگاه همچنان که ارتباط رادیویی نیمی از عالم را به بوش دارد، هزاران برنامه‌ی همزمان را به طرف جو می‌فرستد. با وجود این، وقتی برای نخستین بار از پنجره‌ی موشکی که مرا به سوی مدار بالا می‌آورد به آن نگاه کردم، به توده‌ی سرگردانی از آهن پاره شباهت داشت. قسمت‌های پیش ساخته، بی هدف و در هم‌بر‌هم، در فضا شناور بودند و برقراری هرگونه نظم و ترتیبی در این هرج و مرج، غیر ممکن به نظر می‌رسید.
جای استراحت کارمندان فنی و گروه‌های مونتاژ بسیار ساده بود. برای این منظور از تعدادی موشک حمل و نقل از کار افتاده استفاده می‌شد که فاقد همه چیز، جز دستگاه‌های پالایش هوا بودند. ما اسم آن‌ها را «زندان» گذاشته بودیم و درون آن‌ها نیز هر نفر تنها به اندازه‌ی خودش و چند سانتی‌متری هم برای لوازم شخصی‌اس، جا داشت. خنده دار بود، ما درون فضایی بی‌انتها زندگی می‌کردیم ولی جای تکان خوردن نداشتیم.
روزی که شنیدیم نخستین اقامت‌گاه‌های جدید به سوی ما در راهند، روز بزرگی بود. این اقامت‌گاه‌ها مجهز به حمام و دوش بودند، و دوش‌ها در این‌جا هم که آب همانند هر چیز دیگری در حالت بی‌وزنی است، به خوبی کار می‌کردند. اگر درون سفینه‌ی پرازدحامی زندگی نکرده باشید، اهمیت آن‌چه را گفتم درک نخواهید کرد. ما دیگر می‌توانستیم اسفناج‌های نمدارمان را دور بریزیم و واقعاً احساس پاکیزگی کنیم...
دوش‌های حمام یگانه تجهیزات مجللی نبودند که قولش به ما داده شده بود. استراحتگاهی هشت نفره، پر باد و جادار، کتابخانه‌ای مجهز به میکروفیلم، میز بیلیاردی آهنربایی، شطرنج‌های سبک وزن و وسایل مشابه دیگری که همگی برای فضانوردان دلتنگ تازگی داشتند، نیز در راه بودند. اندیشیدن به این سرگرمی‌ها، زندگی دشوار ما را در زندان‌ها غیر قابل تحمل کرده بود، گرچه برای تحمل آن‌ها هفته‌ای حدوداً هزار دلار به ما پرداخت می‌شد.
موشک باری که مشتاقانه انتظارش را می‌کشیدیم، شش ساعت طول می‌کشید تا با محموله‌ی گرانبهایش، از دومین ایستگاه تجدید سوخت، در فاصله‌ی سه هزار کیلومتری بالای کره‌ی زمین، به محل استقرار ما برسد. در آن هنگام من داشتم استراحت می‌کردم و طبق معمول پشت تلسکوپ نشسته بودم. غیر ممکن بود از جستجوی جهان بزرگی که در برابر چشمانم معلق بود، خسته شوم. از پشت قوی‌ترین تلسکوپ دنیا، فاصله‌ی انسان تا سطح کره‌ی زمین، چند کیلومتر بیشتر به نظر نمی‌آید. هر وقت اوضاع جوی خوب بود و سر راه مانعی قرار نداشت، خانه‌ها نیز براحتی قابل تشخیص بودند. من هرگز به افریقا نرفته بودم ولی در مدتی که در ایستگاه دوم خدمت می‌کردم، بخوبی با آنجا آشنا شدم. شاید باور نکنید، اما من اغلب فیلهایی را که در دشت های افریقا در حرکت بودند می‌دیدم و گله‌های بزرگ گورخر را که چون موح بی‌قرار، در دشت‌های وسیع، از این سو به آن سو سرازیر می‌شدند: به آسانی تماشا می کردم. با این همه، منظره‌ی مورد علاقه‌ی من هنگامی بود که سپیده دم، با نخستین پرتوهای خورشید بر فراز کوهستان‌های قلب این قاره پدیدار می‌شد. در آن هنگام روشنایی خورشید روی اقیانوس هند پیش می‌رفت و روز جدید، کهکشان‌های منفرد از شهرهایی را که در تاریکی زیر پای من چشمک می‌زدند، تحت الشعاع خود قرار می‌داد. پیش از آنکه خورشید به زمین‌های پست دامنه‌ی کوه‌ها برسد، در حالی که ستارگان پرنور، هنوز در احاطه‌ی شب بودند، قله‌های کوه «کنیا» و «کلیمانجارو» مدتی طولانی در زیر نور سپیده دم، برق می‌زدند، هرچه خورشید بالاتر می‌آمد، روز نیز خود را به آرامی به دامنه‌ی کوه‌ها، پایین می‌کشید و دره‌ها نیز سرشار از روشنایی می‌شدند. آن‌گاه کره‌ی زمین، همچنان که به سوی بدر کامل می‌رفت، در نخستین تربیع خود قرار می‌گرفت. دوازده ساعت بعد، در حالی‌که آخرین پرتوهای خورشید شامگاهی، بر کوهستان‌ها می‌تابید، من شاهد جریان معکوس این حرکت می‌شدم. قله‌ها، اندکی در کمربند باریک نور شامگاهی می‌درخشیدند و بعد شب بر سراسر افریقا مسلط می‌شد. اما آنچه اکنون توجه مرا به خود جلب کرده بود، زیبایی کره‌ی خاکی نبود. در واقع من به کره‌ی زمین حتی نگاه نمی کردم. چشمانم را به ستاره‌ی آبی رنگ و درخشانی که با شتاب زمین را پشت سر گذاشته بود، دوخته بودم سفینه‌ی باری و بی سرنشین در سایه‌ی کره زمین قرار داشت و آنچه من می‌دیدم، تنها شعله‌ی موشک‌هایی بود که سفینه را در مسیر سی‌هزار کیلومتری‌اش بالا می‌آوردند.
من اغلب سفینه‌هایی را که به سوی ما می‌آمدند، آن‌قدر تماشا می‌کردم که حالا دیگر با تمام حرکات آن‌ها کاملاً آشنا بودم. بنابراین هنگامی که موشک‌ها بدون آن‌که چشمک بزنند، به سوختن ممتد خود ادامه دادند، فوراً متوجه شدم اشکالی پیش آمده است. آن‌گاه در نهایت خشم و نا‌امیدی دیدم که تمام امید و دلخوشی‌های ما و از آن‌ها بدتر، غذاهایمان – در طول مدار ناخواسته‌ای هرچه تندتر به گردش درآمدند. سفینه بر خودکار در هم فشرده شده بود، اگر کنترل کننده سفینه بر یک انسان بود، می‌توانست دستگاه‌های کنترل را در اختیار گیرد و موتور آن را قطع کند. اما اکنون تمام سوختی که می‌بایست در مسیر رفت و برگشت فضاپیما به کار گرفته شود، با شعله‌ای ممتد تماماً سوخت.
زمانی که مخزن‌های سوخت خالی شدند و در میدان تلسکوپ من، ستاره‌ی دوردست، محو و ناپدید شد، ایستگاه‌های ردیاب، آنچه را که من از آن با خبر بودم، اعلام کردند. سفینه‌ی باری بیش از حد لازم از جاذبه‌ی کره‌ی زمین دور شده بود. در واقع، فضاپیما، درون فضای بی‌پایان به سوی (پلوتون)، به پیش می‌رفت...
خیلی طول کشید تا روحیه‌ی افراد دوباره به حالت اول برگشت و زمانی که یکی از کارکنان بخش محاسبه، تاریخ آینده‌ی فضاپیمای باری و سرگردان ما را محاسبه کرد، مطلب از این هم بدتر شد. می‌دانید که در واقع هیچ چیز برای ابد در فضا گم منمی‌شود. وقتی شما مدار چیزی را محاسبه کردید، تا ابد می‌دانید که آن شی کجاست. ما نیز همچنان که شاهد دور شدن استراحتگاه، کتابخانه، وسایل تفریح و غذاهایمان، به دوردست منظومه‌ی شمسی بودیم، می‌دانستیم که آن‌ها نیز یک روز صحیح و سالم بازخواهند گشت. در آن هنگام یعنی اوایل بهار سال 862،15 میلادی، اگر ما سفینه‌ای را آماده نگه داشته باشیم، می‌توانیم آن‌ها را هنگامی که برای بار دوم به به اطراف خورشید می‌رسند، براحتی متوقف کنیم.