نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

 ادبیات داستانی مکزیک

در آغاز دو خدا بودند: یکی مرد که توناکاتکوتلی (1) نام داشت و دیگری زن که توناکاسیهواتل (2) نامیده می شد. آن دو با هم زناشویی کردند و چاقویی چخماقی به وجود آوردند. چاقو بر زمین افتاد و هزار و ششصد خدا از آن پدید آمدند و در همه جای جهان پراکنده شدند.
در میان این خدایان هوئیت زیلوپوچتلی (3) و تزکالیپوکا (4) و تلالوک (5) و کوئتزالکواتل (6) از همه نیرومندتر بودند. هوئیت زیلوپوچتلی خدای آتش و گرما و خون بود و بر جنوب فرمان می راند. شمال از آن تزکالیپوکا، خداوندگار سرما و شب و مرگ و جنگ بود. کوئتزالکواتل (یعنی مار بال دار) در غرب فرمان می راند و خردمندترین و بزرگ ترین خدایان بود. او خدای هوا و روشنایی و زندگی بود و چهره ای سپیدگون داشت.
خدایان مقداری از خون خود را بر استخوان های کهنه ای که از تزکالیپوکا ربوده بودند ریختند و بدین گونه مردمان را آفریدند تا آنان را خدمت و عبادت کنند.
پس از اندک مدتی میان خدایان هم چشمی و کینه افتاد. آنان میلیون ها سال با هم جنگیدند. در این مدت گاه این و گاه آن خدا فرمان روایی و سروری را به دست می آورد و هر بار دوران سروری و قدرت جباران به زیر و رو شدن و ویرانی همه ی جهان می انجامید.
جهان چهاربار زیرورو شد. بار نخست آفتاب فرو مرد و دیگر برنیامد و سرمایی کشنده سراسر جهان را فرا گرفت و همه را به نابودی کشانید. تنها جفتی از آدمیان توانستند جان سالم به در برند تا نگذارند نسل انسان از روی زمین برافتد. بار دوم بادی شگرف و جادویی از غرب وزیدن گرفت و همه ی آدمیان را به صورت میمون درآورد. امّا این بار هم جفتی از آنان جان از مهلکه به در بردند. بار سوم آتش جهان را به ویرانی کشانید. اشعه ی خورشیدی غول آسا کره ی زمین را آتش زد و غریو تندر با غرش آتش فشان های افسارگسیخته درهم آمیخت و تر و خشک را یک سره سوخت. لیکن این بار نیز زن و مردی از خطر جستند و از برافتادن نسل آدمی زاد جلوگیری کردند. سرانجام چهارمین بلا فرود آمد. این بار آب طغیان کرد. آسمان بر زمین فرود آمد و طوفانی عظیم درگرفت، همه چیز حتی خورشید و ماه و اختران گردنده در آب غرق شدند. سیاهی و شب به روی مغاک گسترده شد. لیکن این بار نیز نژاد آدمی زاد در جهان بازماند.
مکزیکی ها قدیم چنین می پنداشتند که طوفانی دیگر به دورانی نیز که ما در آن زندگی می کنیم پایان خواهد بخشید. این بار زمین بر پایه های خود خواهد لرزید و هرچه را که در روی آن است به کام خود خواهد کشید.
در آغاز دوران کنونی، خدایان در جلگه ای که با مکزیکو فاصله ای بسیار ندارد و هنوز هم به نام تئوتی هواکان (7) یعنی انجمن خدایان خوانده می شود، در سایه ی درختی گرد آمدند و انجمن کردند. کوئتزالکواتل که بر این انجمن سروری داشت روی به خدایان کرد و گفت: برادران، بیایید به پیکار و ستیزه جویی پایان بخشیم. گناه ما بود که جهان برای چهارمین بار مرد. پس بر ماست که آن را دوباره زنده کنیم. نخستین کاری که باید بکنیم این است که راز روشنایی را پیدا کنیم. و ما نه از راه زور، بلکه از راه فداکاری و از خودگذشتگی به مقصود می توانیم برسیم. باید یکی از ما تن به مرگ دهد و قربانی شود. دم زندگی که از تن او بیرون رود آتش بزرگی در آسمان برخواهد افروخت و خورشید تازه ای پدید خواهد آورد. برادران، کدام یک از شما در راه خوش بختی همگان آماده ی دست از جان شستن است؟ کدام یک از شما حاضر است که خورشید گردد؟
سخن کوئتزالکواتل خاموشی بزرگی در پی داشت. در این میان تکسیزتکاتل (8)، یکی از توانگرترین و نیرومندترین خدایان گام پیش نهاد و گفت: این افتخار باید از آن من گردد، زیرا مگر من کودکان را به دنیا نمی آورم؟ مگر من خدای بهاران و تازگی ها نیستم! مگر من زیباترین خدایان نیستم؟
او با غرور و نخوتی بسیار در برابر برادران سرشار از نیرو و جوانی خود سر برافراشته بود. کلاهی از صدف هایی گران بها بر سر داشت. پارچه ی جامه اش از پیچک های سبز بافته شده و به ثعلبی های زیبا آراسته شده بود. به راستی زیباتر از وی خدایی نبود.
کوائتزالکواتل از او پرسید: آیا آماده ی مرگ هستی؟
تکسیزتکاتل پاسخ داد: آری، و هرچه زودتر. آن گاه به ریش خند نگاهی به برادران خود انداخت و به گفته ی خود چنین افزود: گویی جز من کسی آماده نیست بدین فداکاری تن دردهد.
- برادر توانا، هرگاه اجازت فرمایی من نیز مرگ را پذیرا می شوم.
همه روی به سویی برگردانیدند که آوا از آنجا برخاسته بود. گوینده ی این سخن خدایی بسیار بی ارج، تنگ دست، مفلوج، جذامی، کوچک و ناتوان بود و ناناهواتزین (9) نام داشت. خدای ناتوان به گفته ی خود چنین افزود: اکنون که یکی از ما باید بمیرد بگذارید این یک من باشم زیرا امید آن که در آینده زندگی خوش تری داشته باشم، ندارم. برادر، تو پیش از این افتخار و پیروزی خدایان بوده ای. بگذار من هم با هدیه کردن جانم، تنها چیزی که دارم، شرف و افتخاری برای خود کسب کنم.
تکسیزتکاتل قاه قاه خندید و گفت: ها، ها، ناناهواتزین که با دم ناتوان خود فانوسی را هم نمی تواند روشن بکند می خواهد خورشیدی را برافروزد. راستی که خنده دار است.
کوئتزالکواتل به لحنی جدی گفت: تکسیزتکاتل، خاموش، مقدر چنین است که روزی فروتر به ارجمندترین مقام ها برسد و ناتوان تر از همه تواناتر از همه گردد. از جان گذشتگی ناناهواتزین به قدر فداکاری تو و شاید هم بیشتر از آن ارزش دارد. من بر آنم که پیش نهاد تو و او هر دو را بپذیرم نه یکی را، بدین گونه روشنایی هرگز از جهان کم نخواهد شد...
تزکالی پوکا زیر لب غرید که: پس شب سهمی نخواهد داشت؟
- چرا؟ برادر شب هم خواهد بود، زیرا خدایان با همه ی نیرو و توانایی بی پایانی که دارند نمی توانند بر شب چیره شوند. برادران، آیا از خودگذشتگی تکسیزتکاتل و ناناهواتزین را می پذیرید؟
خدایان پاسخ دادند: آری، آری، اما باید در این کار شتاب کنند، سردمان است.
کوئتزالکواتل سخن از سرگرفت و گفت: تکسیزتکاتل و ناناهواتزین پیش از آن که بدین جان فشانی برخیزید هدایای خود را بر محراب بنهید.
نخست تکسیزتکاتل به سنگ مقدس نزدیک شد. او پرهای رنگارنگ و رشته هایی از مرجان سرخ و مرواریدهایی زیبا و گوهرهایی گران بها و مشت مشت الماس و سنگ یشم بر محراب نهاد. این گوهرهای گران بها در تاریکی چون خورشید می درخشید.
آن گاه ناناهواتزین پیش آمد. دست های او خالی بود. با فروتنی سر فرود آورد و تاج خاری را که بر سر داشت برگرفت و بر محراب نهاد. این تاج خار را با خون خود رنگین کرده بود. از این خون پرتوی شگفت انگیز بیرون می تافت که به سرخی افق دور به هنگام سپیده دم می مانست. گوهرهای رخشانی که تکسیزتکاتل هدیه کرده بود، در این روشنایی ناپدید شد. خدایان احساس کردند که دلشان تندتر در سینه می زند.
سرانجام هر یک از داوطلبانِ مرگ هرمی بنا کردند. هرم ناناهواتزین بلندتر بود، زیرا در سایه ی زندگی سخت به کارهای دشوار و طاقت فرسا خوگر شده بود. هنوز هم می توان این هرم را در تئوتی هواکان دید.
سپس تکسیزتکاتل و ناناهواتزین بر هرم خود بر شدند و در آن جا تک و تنها نشستند و آماده ی مرگ گشتند. بامداد روز چهارم کوئتزالکواتل در دشت آتشی بزرگ برافروخت و به بانگ بلند خدایان را فراخواند.
خدایان در دو طرف صف بستند. دو قربانی که خود را برای انجام دادن تشریفات آراسته بودند، دوش به دوش هم پیش آمدند. تکسیزتکاتل نیم تاجی از پرهای کوتئزال (10) بر سر نهاده بود، لیکن بر سینه ی گود افتاده ی ناناهواتزین تنها چند نوار کاغذی آویخته بود.
کوئتزالکواتل گفت: شما باید به نوبت در آتش بپرید. کدام یک زودتر می پرید؟
تکسیزتکاتل بانگ برآورد: من.
آن گاه به طرف آتش شتافت، لیکن در آن دم که می خواست خود را در آتش بیفکند... ایستاد. بر خود لرزید و گامی چند بازپس رفت. دوباره بر خود فشار آورد و باز به سوی آتش خیز برداشت، لیکن این بار هم به عقب برگشت. خدایان بانگ اعتراض برآوردند و چون بار سوم نیز نتوانست خود را به آتش بیفکند، بانگ اعتراض خدایان بلندتر شد. رنگ از روی تکسیزتکاتل پرید و بار دیگری خیز برداشت و به سوی آتش دوید و این بار خود را به کنار آتش انداخت. زبانه ی بزرگی از آتش زوزه کشان خود را به وی رسانید، او به عقب پرید و بر پاهای کوئتزالکواتل افتاد. کوئتزالکواتل گفت: ببینم، شاید ناناهواتزین چون او پستی و جُبْن نشان ندهد.
خدای طاس و گر با گام هایی آرام به سوی هیمه رفت و به یک دم خود را در آتش انداخت و در میان شعله های آن ناپدید شد. تکسیزتکاتل که از شرم به هیجان آمده بود قد برافراشت و به یک جست خود را در میان شعله های آتش به ناناهواتزین رسانید.
هیمه اندک اندک سوخت و آخرین شراره هایش خاموش گشت و خدایان در تاریکی ماندند و به انتظار پدیدار شدن معجزه ایستادند. آنان مدتی دراز به انتظار ایستادند. نمی دانستند روشنایی کی و از کجا خواهد دمید. سرانجام پرتوی که به پرتو خون ناناهواتزین می مانست در شرق پدیدار شد. این روشنایی به زودی سراسر آسمان را فرا گرفت و دیری نکشید که گوی بزرگ آتشینی در افق شرق پدید آمد. دم ناناهواتزین توانسته بود خورشید را باز افروزد، لیکن در پس این خورشید، خورشید دیگری هم پدیدار شد و سر در پی آن نهاد. تکسیزتکاتل باز هم از اندیشه ی پیشی گرفتن بر ناناهواتزین دست نشسته بود.
کوئتزالکواتل بانگ برآورد: برادران، آیا بجاست که بگذاریم این پست پیروزی را از آن خود گرداند؟
این بگفت و گوش خرگوشی را که در دشت می دوید گرفت و آن را چون مظهر پستی به صورت تکسیزتکاتل زد. در دم صورت خورشید دوم چین خورد و کدر شد و جز پرتوی ناتوان نتوانست از خود به اطراف بتابد. از این روست که امروز ما با دیده ی دوربین می توانیم شبح خرگوش را بر قرص ماه ببینیم.
دو اختر از سقف آسمان آویخته تیرهای نور بر زمین انداختند. گرمایی خفه کننده در روی زمین پدید آمد چندان که حتی از روی آب ها نیز زبانه ی آتش برمی خاست.
تزکالیپوکا گفت: این وضع را نمی توان تحمل کرد. باید شب نیز سهمی داشته باشد. چرا ستارگان خاموش و آرام ایستاده اند و گردش خود را از سر نمی گیرند؟
کوئتزالکواتل، سر به گریبان اندیشه فرو برد و چون سر برداشت چهره ای خشن و رنگ پرده داشت. گفت: برادران، ماه و آفتاب از این روی حرکت نمی کنند که جان ندارند و مرده اند. دم ناناهواتزین و تکسیزتکاتل آنان را دوباره فروزان کرد، لیکن نتوانست جان در کالبدشان بدمد. ما هستیم که باید جان در آنان بدمیم. ما همه باید بمیریم تا چرخ زمان به گردش درآید و شب در پی روز فرا رسد.
آن گاه کوئتزالکواتل کمان و تیرهای خود را برگرفت و به کشتن هزار و ششصد برادر خود دست یازید. تنها یکی از آنان از مرگ ترسید و او کسولوتل (11)، پیک خدایان، بود. چون کسولوتل خدایی چابک و چالاک بود، توانست از برابر تیرها بگریزد و به صورت خوشه ی ذرتی درآید. کوئتزالکواتل داسی برگرفت و خوشه ی ذرت را برید. کسولوتل به صورت آگاو (12) درآمد. کوئتزالکواتل نیز چاقوی تیزی برداشت و برگ های آگاو را چید. سرانجام کسولوتل به صورت سمندر آبی درآمد و در قعر آب گیری پنهان شد. کوئتزالکواتل نیز که برادر همزاد کسولوتل بود چون او به صورت سمندری درآمد و در قعر آب گیر با برادر به پیکار برخاست.
آب آب گیر از خون آنان رنگین شد، لیکن در آن دم که کسولوتل بازپسین دم خود را برمی آورد، دگرگونی شگرفی پدید آمد، کالبد نرم و کبودرنگ او چون پوسته ی میوه ای رسیده ترکید و موجودی زیبا با خال های پلنگی زرین از آن بیرون پرید. او چون تازیانه ای چابک و باریک بود. از آن روز بود که سمندر مکزیکی پدید آمد و به نام کسولوتل خوانده شد.
کسولوتل گفت: ای برادر، می بینم که گاه آن رسیده است که فداکاری و از خودگذشتگی کنم. حال که من آخرین خدایی خواهم بود که پیش از تو باید بمیرم، به صورت ستاره ی اندوه و یادبود در آسمان پدیدار می شوم. تو باید وظیفه ی نور امید در دل ها تابیدن را به عهده بگیری.
کسولوتل این بگفت و در آذرخشی کورکننده فرو رفت. آن گاه در افق غرب ستاره ی شب پدید آمد.
چون دور کوئتزالکواتل رسید، روی به سوی دریای شرق نهاد و چون به کرانه ی آن رسید هیمه ای فراهم ساخت و سر بر آسمان برافراشت و چنین گفت: اینک پنچمین و آخرین دوره ی جهان فرا رسیده است. هرگاه انسان ها بخواهند، می توانند این دوره را بهترین دوران زندگی جهان کنند، زیرا این بار خدایان به خاطر آنان همه تن به مرگ داده اند، لیکن خدایان تنها برای دوباره زنده شدن مرگ را پذیرفته اند. بر انسان هاست که خدایان زنده داشته باشند نه خدایان مرده و برای انجام یافتن این آرزو باید فداکاری و از خودگذشتگی ما را سرمشق خود سازند. من خود به موقع به زمین بازخواهم گشت و آنچه را که مردمان از دانستن آن ناگزیرند یادشان خواهم داد. بدا به حال کسانی که اندرزهای مرا نشنوند، زیرا در این صورت امید را از دست خواهند داد.
هیمه در کرانه ی دریای بی پایان آتش گرفت و چون زبانه های آتش به آسمان رفت ستاره ی بامدادی در افق شرق پدیدار گشت و چون ستاره ی بامدادی برآمد، آسمان ها به حرکت درآمدند و خورشید نیز گردش خود را از شرق به غرب از سر گرفت. شب راحت بخش در پی روز روزی رسان فرا رسید. آن گاه ماه با شبح خرگوشی که تکسیزتکاتل بر صورتش کوفته بود در آسمان پدید آمد، لیکن هم چنان که تزکالیپوکا گفته بود، تاریکی هم به سهم خود رسید، زیرا به او هم اجازه داده شد که در فاصله های معین اختر شب را فرو بلعد. هر شب کسولوتل رفتن روشنایی را از جهان اعلام می کند و هر بامداد کوئتزالکواتل بازگشت روشنایی را به جهان نوید می دهد.
زمان بدین سان آغاز یافت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Tonacatecutli
2. Tonacacihuatl
3. Huitzilopochtli
4. Tezcalipoca
5. Tlaloc
6. Quetzalcoatl
7. Téotihuacan
8. Tecciztecatl
9. Nanahuatzin
10. Quetzal مرغی است زیبا پروبال، دارای دمی بلند که در امریکای مرکزی به سر می برد. - م.
11. Xolotl
12. آگاو Agave گیاهی است از طایفه ی نرگس که در امریکا می روید. - م.

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم