نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

ادبیات داستانی مکزیک

در میان قبیله هایی که به هنگام کوچیدن تولتکی ها عقب مانده بودند، هفت قبیله بودند که همیشه دور از دیگران می زیستند و آزتک (1) نام داشتند. آنان به جنوب نرفتند. نخست در کشور «هفت غار» نشیمن گرفتند و سپس در نقطه ای از دشت های شمالی شهری بنا نهادند و آن را آزتلان (2) نام دادند.
آزتک ها مردمی دلیر و سخت کوش بودند، لیکن هنوز در وحشیگری به سر می بردند. اندرز کوئتزالکواتل در آنان اثر نکرد. آنان هوئیتزیلوپوشتلی (3)، خدای خون و آتش را که چون برادر خود تزکالیپوکا قربانی کردن مردمان را دوست می داشت، می پرستیدند.
در سال 1160 میلادی (تقریباً 540 هجری شمسی) در شهر آزتلان پادشاهی نیرومند به نام تکپاتزین (4) سلطنت می کرد و هوئیتزیتزون (5)، خردمند، روحانی بزرگ و راهب هوئیتزیلوپوشتلی، بود.
روزی تکپاتزین و هوئیتزیتزون با هم در دشت گردش می کردند. ناگهان چشمشان به چیزی افتاد که تا آن روز هرگز مانندش را ندیده بودند. آن چیز یک درخت بود. در دشت های شمالی که خاکی نابارور دارد درختی نمی روید و جز کاکتوس و آگاو در آنها به چشم نمی خورد، از این روی تکپاتزین و هوئیتزیتزون به دیده ی حیرت و تحسین بر شاخه های نیرومند و تنه ی گره دار و برگ های سبز آن درخت نگریستند. هنوز از این حیرت بیرون نیامده بودند که دیدند چیز دیگری نیز که تا آن روز ندیده بودند، پیدا شد و بر درخت نشست و آن پرنده ای بود.
مرغ پس از آراستن پرهای خود بال هایش را به هم کوفت و سه جست کوچک زد و بنای آواز خواندن نهاد: تیهویی، تیهویی، تیهویی.
تیهویی در زبان آزتکی به معنای «از اینجا برویم» است.
تکپاتزین و هوئیتزیتزون چون این آواز را شنیدند سخت در اندیشه شدند. شاه پس از بازگشت به پای تخت از پیشوای روحانی پرسید: هوئیتزیتزون، به نظر تو آن موجود عجیب چه می خواست بگوید؟
- قربان من چنین می پندارم که او به ما می گفت از اینجا برویم.
- من هم چنین می پندارم.
- سرور من، باید این را نیز به اطلاع شما برسانم که چندین شب است که خدای خود، هوئیتزیلوپوشتلی، را به خواب می بینم. او جنوب را به من نشان می دهد.
- شگفتا، من نیز می خواستم از خوابی که دیده ام با تو سخن بگویم. چند شب پیاپی خواب می بینم که ملت خود را به سوی جنوب رهبری می کنم.
فردای آن روز شاه و پیشوای دینی آزتک ها به کنار درخت بازگشتند. مرغ هم چنان بر شاخه ای از آن درخت نشسته بود و چون از دور چشمش بر آن دو افتاد به پیش بازشان پرید و برفراز سرشان چرخیدن گرفت و با صدایی نافذ فریاد برآورد: تیهویی، تیهویی، تیهویی. و سپس چون تیری که از کمان رها شود به سوی جنوب پرید و ناپدید شد.
پس از چند روز آزتک ها از شهر آزتلان بیرون آمدند و روی به سوی جنوب نهادند. هنگامی که هفت قبیله ی آزتکی به حرکت درآمدند، خدایشان هوئیتزیلوپوشتلی ظاهر گشت و به آنان گفت: من سه چیز را در اختیار راهب خود می نهم: دسته ای پر، کمانی با ترکشی پر از تیر، توری برای ماهی گیری. دسته ی پر نشان دلیری است و به یاد شما خواهد آورد که ملتی جنگ جو هستید. کمان و تیرها شما را شکست ناپذیر خواهد ساخت. تور ماهی گیری وثیقه ی قولی است که من به شما می دهم: شما امپراتوری خود را از آب باید بگیرید، هم چنان که ماهی گیر ماهی را از آب می گیرد.
خدا پس از گفتن این سخن ناپدید شد و بر جای او بتی شگفت انگیز و آراسته به گوهرهای گران بها پدید آمد. آزتک ها آن را بر تخت روانی، که از نی های به هم بافته ساخته بودند، نهادند و چهار مرد آن را برداشتند و در پیشاپیش ستون های کوچندگان قرار گرفتند.
روزی (آنان نه سال بود که از شهر آزتلان بیرون آمده بودند و پیش می رفتند) دو تن از فرمان دهان که به شکار رفته بودند، عقاب بزرگی را دیدند که بر انجیری هندی، که نوعی از کاکتوس است که برگ های بسیار پهن دارد و در مکزیک آن را نوپال (6) می نامند نشست. یکی از جنگ آوران کمانش را بزه کرد و تیری به سوی او انداخت، لیکن چون تیر بر قلب عقاب نشست، عقاب به صورت زنی زیبا و خوش اندام درآمد و به آنان گفت: من مادینه خدای کوئیلازتلی (7) هستم. مرا هوئیتزیلوپوشتلی برای راه نمایی شما فرستاده است. عقاب و نوپال را به خاطر بسپارید، زیرا این دو شما را به سرزمین موعود ره نمون خواهند شد.
مادینه خدا پس از گفتن این سخن دوباره به صورت عقاب درآمد و بر ماری که در دشت می دوید حمله برد و پشت او را شکست و به منقارش گرفت و بر آسمانش برد.
شش سال دیگر نیز گذشت. روزی پیش آهنگان هفت قبیله که پیشاپیش کاروان در دشت می رفتند، در سر راه خود دو کیسه یافتند. در یکی از کیسه ها چند قطعه چوب و در دیگری گوهری گران بها بود. آنان که از پیدا کردن آن کیسه ها سخت در شگفت افتاده بودند، آنها را برداشتند و به نزد هوئیتزیتزون بردند. راهب افراد قبیله را به یک جا گرد آورد و به آنان گفت: این کیسه ها را هوئیتزیلوپوشتلی برای آزمایش ما فرستاده است. شما باید یکی از این ها را برگزینید: یا قطعات چوب و یا گوهر گران بها را. سپس به شما می گویم که چه سرنوشتی خواهید داشت.
ناگفته پیداست که بسیاری از قبیله ها گوهر گران بها را برگزیدند. پس هوئیتزیتزون روی به آنان نمود و گفت: انتخاب بدی کردید. شما شایستگی آن را ندارید که به سرزمین موعود راه نمایی شوید. راه خود را در پیش گیرید و هر جا که می خواهید بروید. من تنها کسانی را رهبری خواهم کرد که چیز به راستی گران بها را برگزیدند.
آن گاه دو قطعه چوب را به هم مالید و از آنها آتشی برجهانید.
گروهی اندک، از پیروان وفادار و روشن بین هوئیتزیتزون که در کنار او باز مانده بودند، به رهبری او به راه خود ادامه دادند و پس از مدتی به شهر تولان، پای تخت قدیمی «تولتک ها» رسیدند. نه سال در آن شهر ماندند و سپس دوباره روی به راه نهادند و به آناهواک رسیدند.
هوئیتزیلوپوشتلی در دره ای خشک و بی آب و گیاه دوباره پدیدار شد و به آنان گفت: هم اکنون تصویر جایی را که روزی میهن شما خواهد شد نشانتان می دهم.
ناگهان در برابر چشمان حیرت زده ی آزتک ها در قعر دره دریاچه ای پدید آمد که در میانه ی آن جزیره ی کوچکی پوشیده از نیزارها و بیشه های خوش بو قرار داشت، بر بلندترین نقطه ی جزیره نوپالی زیبا قد برافراشته بود. سنجاب ها در دامنه ی تپه ها جست و خیز می کردند و در میان آب گروه های بی شماری از ماهیان رنگارنگ شنا می کردند و روی آسمان را هزاران پرنده ی رنگارنگ پوشانیده بودند. خدا گفت: نیک بر این چشم انداز زیبا و دل گشا بنگرید و لذّت برید. فردا چون سپیده بدمد باید روی در راهی سخت و ناهموار بگذارید. آنچه در اینجا می بینید به فرزندان و فرزندانِ فرزندان شما تعلق دارد نه به خود شما. چنین است اراده ی من.
لیکن جنگ آوری درشت خوی و خشن که از دیدن جست و خیز سنجاب ها در میان بوته زارها چشمانش درخشیدن گرفته بود، نیزه اش را به خشم بر زمین کوفت و گفت: نه، من از اینجا خوشم می آید. فرزندان و نوادگان من هرچه می خواهند بکنند، من در اینجا می مانم.
ده ها جنگ آور دیگر نیز با او هم آواز شدند و گفتند: ما هم در اینجا می مانیم.
هوئیتزیلوپوشتلی به آنان گفت: از این کارتان پشیمان خواهید شد. و آن گاه از دیده ی آنان ناپدید گشت.
چون فردا شد و خورشید برآمد، همه چیز ناپدید شده بود. عاصیان و نافرمان ها نیز در کنار آتش مرده ی خود بی جان بر زمین افتاده بودند. سینه شان شکافته و دلشان بیرون کشیده شده بود.
هوئیتزیتزون در رأس بازماندگان قبیله ها که چند صد تن بیش نبودند قرار گرفت. آنان مردمانی بسیار سخت کوش و پرخاش جو بودند. از دره ای به دره ای دیگر می رفتند و در راه پشت سر خود خطی از خون و آتش باز می گذاشتند.
سرانجام در پای کوه ایکستاسیهواتل (8) و پوپوکاتپتل (9) به دره ای سرسبز و خوش آب و هوا رسیدند که مرکز جهان بود. آنان سرزمین موعود را، که هوئیتزیلوپوشتلی تصویرش را نشان داده بود، بازشناختند. دریاچه ای زیبا و آرام در برابر آنان گسترده بود که در وسط آن جزیره ای سبز و خرم قرار داشت. لیکن دریغ که بسیار دیر و پس از دیگران به آنجا رسیده بودند. اقوامی نیرومند، چون امواج دریا یکی پس از دیگری به آن دره سرازیر شده و در کرانه های دریاچه شهرهایی بزرگ و آباد بنا کرده بودند. از آن جمله قبیله های: آزکاپوتزالکو (10) تکسکوکو (11) و تلاتلوکو (12).
آزتک هایی که گوهر گران بها را برگزیده بودند در شهر اخیر نشیمن داشتند.
شماره ی کسانی که تازه به آن محل رسیده بودند بسیار کم بود و از هنرها و پیشه هایی که دیگر اقوام در آنها مهارت داشتند آگاه نبودند. اقوام دیگر از ترس خشونت و درشت خویی و وحشیگری آنان حاضر نشدند آنان را به شهر خود راه بدهند. آنان به هر طرف روی نمودند دور رانده شدند.
روزی شاه کولهوا (13) بر آن شد که برای گشودن و به چنگ اوردن شهر کسوشیمیلکو (14) با آنان متحد شود، لیکن چون از دلیری و وحشگیری آنان می ترسید نگذاشت آنان جز چوب دستی جنگ افزار دیگری بردارند.
پس از پایان جنگ چون آزتک ها حتی یک تن را نیز به اسارت نگرفته بودند، شاه کولهواها آنان را به باد ریش خند گرفت.
سردار آزتک ها روی به او کرد و گفت: شاها به سر اسیران خود خوب نگاه کن. می بینی که همه ی آنان یک گوش کم دارند. این گوش ها را ما بریده ایم.
آن گاه ده کیسه ی بزرگ پر از گوش های بریده به پیش پای شاه انداخت.
شاه که از این رفتار متحدان خود سخت در هراس افتاده بود به آنان فرمان داد تا هرچه زودتر قلمرو او را ترک گویند. او برای آنان زمینی بی آب و گیاه و پر از ماران زهری و عنکبوت های بزرگ بخشید. آزتک ها بی آن که اعتراضی بکنند فرمان شاه را گردن نهادند و در آن سرزمین خشک و بی آب و علف سکونت گزیدند.
پس از مدتی شاه کولهواها یکی از نزدیکان خود را به اقامتگاه آزتک ها فرستاد تا بداند همسایگانش چه می کنند. پیک شاه بازگشت و خبر آورد که آزتک ها با کار و کوشش سخت همه ی جانوران زیان بخش را از میان برده اند و آن زمین ناهموار و شوم را بارور و سبز و خرم گردانیده و در آن محصولات مفیدی به عمل آورده اند و نوبر آنها را به سرور خود شاه کولهوا فرستاده اند و از او درخواسته اند که به نشانه ی دوستی و یگانگی بیشتر دخترش را به آنان بدهد تا وی را به مادینه ی خدایی خود برگزینند و همسر خدای خود هوئیتزیلوپوشتلی گردانند.
شاه کولهواها که از سخت کوشی و پرکاری این قوم در شگفت شده بود این خواهش را پذیرفت و دختر زیبای پانزده ساله اش را پیش آزتک ها فرستاد.
روزی که بنا بود مراسم عروسی خدا انجام شود، شاه همراه همه ی بزرگان کشور و درباریان خود با شکوه و حشمت بسیار به اقامتگاه آزتک ها رفت. از همه جا بوی خوش کندر می آمد و نوای طبل های چوبی آزتک ها به گوش می رسید. بر محراب هوئیتزیلوپوشتلی هدیه ای جز کاردی از عقیق سیاه ننهاده بودند. عروس جوان که با تاج های گل و زیورهای سیمین آراسته شده بود، همراه پدر خویش و پیشوای دینی آزتک ها، در میان هلهله ی شادی کولهواها آرام آرام از پله های پرستشگاه بالا رفت. چون به محراب رسید، پیشوای دینی آزتک ها به یک چشم به هم زدن کارد سنگی را برگرفت و آن را تا دسته در سینه ی دخترک فرو کرد. شاه لحظه ای از وحشت و هراس بر جای خود خشکید و بخوردان را که به دست داشت بر زمین انداخت. آزتک ها به همراهان او حمله کردند و جنگی خونین درگرفت. شاه با گرزی گران که به دست داشت سر راهب بزرگ آزتک ها را شکست و سپس خود را به یارانش رسانید و در مبارزه شرکت جست. جنگی سخت و خونین درگرفت. سرانجام آزتک ها از چنگ کولهواها گریختند و ناچار شدند آن سرزمین را ترک گویند.
دوباره آواره و سرگردان شدند. گاه در کرانه های دریاچه، در میان نیزارهای انبوه و نفوذناپذیر و گاه بر دامنه های پرشیب و برهنه ی کوهساران بی آب و گیاه نشیمن می گرفتند؛ لیکن چون می دانستند که سرزمین موعودشان همان جاست از آن حوالی دور نمی شدند.
سال ها گذشت. نسل هایی پس از نسل ها آمدند و رفتند. تکپاتزین و هوئیتزیتزون مدت ها بود که روی در نقاب خاک کشیده بودند. اندکی پیش از درگرفتن جنگ های صد ساله در اروپا آزتک ها پیشوایی دینی به نام تنوک (15) و سرداری توانا و هراس انگیز به نام مکزتلی (16) داشتند.
بامدادی تنوک و مکزتلی چون تکپاتزین و هوئیتزیتزون برای گردش بیرون آمدند و در نزدیکی های چادرهای محقر آزتک ها بنای قدم زدن نهادند. مکزتلی به تنوک گفتند: بیا قایقی را سوار شویم و به دیدن جزیره ی کوچکی که در میانه ی دریاچه است برویم.
تنوک پاسخ داد: این جزیره به آزکاپوتزالکو (17) شاه تعلق دارد، لیکن گمان نمی کنم که او ارزشی برای آن قایل شود وانگهی ما در آنجا کاری نخواهیم کرد.
آن دو بر قایقی کوچک که با خالی کردن تنه ی درختی ساخته شده بود نشستند و آن را در میان مه بامدادی بر آب های دریاچه لغزانیدند. نخستین چیزی که آن دو مرد پس از فرود آمدن در آن جزیره دیدند نوپال بزرگی بود که بر تخته سنگی درست در میان جزیره سر برافراشته بود و خورشید با نخستین پرتو خود شاخه های آن را نوازش می کرد. ناگهان عقابی غول آسا پدیدار شد و از بالای سر آنان خود را به روی ماری که در خارستانی پنهان شده بود، انداخت و او را جا به جا کشت و سپس به منقار گرفت و برخاست و بر فراز نوپال نشست و بال و پر خود را در پرتو خورشید که تازه برآمده بود گسترد.
مکزتلی سجده برد و زیر لب گفت: نشانه.
تنوک گفت: راست می گویی. تکاپوها و جست و جوهای ما در اینجا به پایان می رسد. امپراتوری ما در اینجا بنیان نهاده خواهد شد و من اکنون به معنای سخن هوئیتزیلوپوشتلی که گفت: شما باید امپراتوری خود را چون ماهی گیری که شکارش را از آب می گیرد، از آب بگیرید، پی بردم.
فردای آن روز سفیرانی از جانب آزتک ها به دربار آزکاپوتزالکو شاه رفتند و از او درخواستند که آزتک ها را اجازه دهد تا در جزیره نشیمن گیرند. آزکاپوتزالکو شاه خواهش آنان را به آسانی برآورد.
اقوامی که در دره های سرسبز کنار دریاچه زندگی می کردند چون خبر یافتند که آزتک های هراس انگیز بر آن شده اند که بروند و روی مشتی خاک که در میان دریاچه افتاده است خانه کنند، بسیار شادمان شدند؛ زیرا گمان می بردند که آن قوم در مدتی اندک در آن جزیره ی کوچک از گرسنگی خواهد مرد.
آزتک ها پس از رفتن به جزیره نخست پرستشگاهی برای هوئیتزیلوپوشتلی بنا کردند و آن را با قربانی کردن اسیری که در جنگی از کولهواها گرفته بودند گشودند و سپس در خاموشی و تیرگی فرو رفتند و خبری از آنان و کارهایشان به اقوام ساکن کرانه های دریاچه نرسید.
پس از مدتی ماهی گیران تکسکوکو شایع کردند که جزیره گسترش یافته و بزرگ تر شده است. مردم نخست آنان را ریش خند کردند لیکن دیری برنیامد که به راست بودن این خبر پی بردند. قطعه زمین کوچکی که در میانه ی دریاچه قرار داشت به سرزمینی سبز و خرم تبدیل شده بود و روز به روز گسترش می یافت.
از شهرهای اطراف دریاچه کسانی را برای اکتشاف فرستادند. اینان با خبری شگفت انگیز بازگشتند: ساکنان جزیره حصیرهایی بافته و بر آب انداخته و روی آنها را خاک ریخته و بر آن خاک سبزی کاشته بودند.
شهر تازه ی آزتک ها که چون عنکبوتی تارهای خود را به هر طرف می گسترد و بزرگ تر می شد به یاد بنیان گذارانش به دو نام خوانده می شد؛ تنوک تیتلان (18) و مکزیکو (19). ساکنان هنرمند و توانگر و سخت کوش آن، سرزمین خود را روز به روز بارورتر و آبادتر می کردند. بازرگانانش به جاهای دور می رفتند و کالای خود را به فروش می رسانیدند و غلات مورد احتیاج جزیره را می خریدند و با خود می آوردند و نیز اطلاعات سودمند نظامی و سیاسی از هم سایگان به دست می آوردند. آزتک ها بیش از همه به صنایع جنگی دل بستگی داشتند. جوانان برومند و پرشور آزتک هسته ی مرکزی سپاه بزرگی را تشکیل دادند و به زودی دلیری و توانایی آنان در همه جای آناهواک زبان زد خاص و عام شد.
امیران شهرهای همسایه چون توانا و نیرومند شدن آزتک ها را دیدند بر آن شدند که دست به کار شوند و آزتک ها را گوش مالی سخت بدهند، لیکن بسیار دیر شده بود. تزوزوموک (20)، شاه آزکاپوتزالکو کوشش بسیار کرد که جلو پیش رفت اقوام آزتک را که روز به روز بر تعدادشان می افزود و جزیره برایشان تنگ می شد، بگیرد. لیکن کوشش های وی نیز بیهوده بود؛ زیرا شهر آزتک ها به طور بی رحمانه ای گسترش می یافت و جاده های سنگی از جزیره به کرانه ی دریاچه کشیده می شد و شهرهای اطراف را یکی پس از دیگری در خود فرو می برد. سرانجام کار به جایی کشید که حتی تکزکوکوی نیرومند نیز به ناچار با آنان متحد شد.
هنوز قرنی به پایان نرسیده بود که تنوک تیتلان پای تخت آناهواک شد و آزتک ها که پس از اقوام دیگر به آن سرزمین آمده بودند و وحشیانی بی هنر و مورد تحقیر اقوام دیگر بودند، سرور یکی از بزرگ ترین امپراتوری های جهان شدند.
عقاب و مار مظهر کشور مکزیک گشت و هنوز هم بر نشان ملی این کشور که در وسط درفش سبز و سفید و سرخ قرار دارد، دیده می شود.

پی‌نوشت‌ها:

1. Azteque
2. Aztlan
3. Huitzilopchtli
4. Tecpatzin
5. Huitzitzon
6. Nopals
7. Quilaztli
8. Ixtacihuatl
9. popocatepetl
10. Azcapotzalko
11. Texcoco
12. Telatelco
13. Culhua
14. Xochimilco
15. Tenoch
16. Mextli
17. Azcapotzalco
18. Tenochtitlan
19. Mexico
20. Tezozomoc

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم


بازگشت کوئتزالکواتل